کانال تلگرام رمانکده سارا @LoveSara

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

ï·½

هر چه داریم از اوست ...

🍃 بزرگترین کانال رمان و داستان تلگرام ☺️📚🎈

🎀و یه عالمه عکس و تکست عاشقانه 💞

❌پورن و سیاسی نداریم


💻 پشتیبانی و 💶 تبلیغات 👇

📥 @Romankade_Ads

 مشاهده مطالب کانال 🍃رُمـانــڪدهـ ســارا🌧

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

خواب دیدم در خواب گفتگویی با خدا داشتم.
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟
گفتم : اگر وقت داشته باشید.

خدا لبخند زد و گفت : وقت من ابدی ست. چه سئوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی ؟

گفتم : چه چیز بیشتر از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟

خدا پاسخ داد : این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند. عجله دارند بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند. این که سلامت شان را صرف به دست آوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند. این که با نگرانی به زمان آینده زمان حال فراموش می شود. آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی می کنند و نه در حال.این که چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و چنان می میرند که گویی هرگز زنده نبوده اند.

خداوند دستهایم در دست گرفت و مدتی هردو ساکت ماندیم. بعد پرسیدم : به عنوان خالق انسان ها می خوLoveSara 💋🦋💞

🔥 پاPart368 368
#Part368

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

چونه م می لرزه و من خودم می لرزم ... خطر که از بیخ گوش رد شه تازه می فهمی که خدا فقط رحم کرده و شاید پاداش دعای بی بی بوده باشه و شاید هم از خوش اقبالی خودم . من حالا از خوشحالی اشکام روون میشه . شاهرخ کلافه تر جلو میاد و یه قدمیم می ایسته : بسه دیگه ...
به شدت خودش رو کنترل می کنه که باز سرخ نشه و صداش بلند تر از همیشه نشه . که رگاش متورم نشه و دستش خطا نره و من این کنترل کردن خودش رو می فهمم ... می فهمم و باز دلم غنج می ره و با بغض سر بلند می کنم برا دیدنش : ا ... اگه .. اگه نیومده بودی ... مـ ... من ...
این بار بی حرف و خیلی یهویی بازوم رو می گیره و من بین بازوهای مثل سنگ سفتش احاطه می شم ! همین تلنگر کافیه برای گریه کردنه بلندم و اینکه تکیه گاه که باشه دل نازک می شم و من چقدر این روزا بی جنبه و لوس شدم ...
ـ بسه بچه ، تموم شد دیگه ... نذاشتم چیزی بشه و از این به بعدم نمی ذارم ... هیسسس ...
ـ پیمان بود ... اون ... اون منو گفته بود ببرن ...
بلند بلند گریه Ù…ÛŒ کنم Ùˆ اشک Ù…ÛŒ ریØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part368

🔥 پاPart367 367
#Part367

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

من ساکت نشسته م و حواسم به دنبال خطریه که از بیخ گوشم گذشته و برای بار هزارم از نیم ساعت پیش با خودم تکرار می کنم اگه شاهرخ نبود دقیقا چه اتفاقی می افتاد و هر بار چهار ستون بدنم می لرزه ! فکرشم ترسناکه .
دستی که جعبه ی دستمال کاغذی رو به سمتم دراز کرده منو به زمان حال هل می ده و به نیمرخ شاهرخ نگاه می کنم که بدون نگاه کردن به من می گوه : خون اومد لبت ...
سر انگشتم رو روی لبام میذارم . خون اومده واقعا ... برگه ای از دستمال رو برمی دارم و روی لبام میذارم . نمی فهمم که واقعا آرومه یا مثله همیشه این آرامش قبل از طوفانه که می گه : من گفتم برو ، تو باید تنها می رفتی ؟
چیزی نمیگم که کمی صداش رو بلند می کنه : تو کی حرفه منو گوش دادی که امروز بار دومت باشه ؟
ـ مـ ..من ...
نیم نگاهی به سمتم روون می کنهه و باز خیره ی راهه جلوش می شه و میفهمم که به شدت عصبی و منتظر جرقه س برای منفجر شدن و خفه خون می گیرم . گوش تلفنش زنگ می خوره ، تماس رو وصل می کنه و تلفن رو بیخ گوشش می گیرد :
Ù€ دیگه تموÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part367

🔥 پاPart366 366
#Part366

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

شاهرخ سرش رو تکونی می ده و خونسرد به کاوه چشم می دوزه : توام لاشخوره بین منو این کفتار نباش !
لبخندم کش میاد و کاوه تیز نگام می کنه و همایون خیره به شاهرخ می گه : تمومه کاوه ...
روی صحبتش با کاوه ست .
کاوه ـ ولی آقا ...
همایون ـ ببرش ....
شاهرخ ـ به زودی خبر ازدواجمون به گوشتون می رسه همایونه بزرگ ...
کاوه ناراضی و از سر خشم نگام می کنه . من شاید شبیه پرنده ای هستم که در قفس به روش باز شده و شاید شبیه آهوی رها شده از دست شیر که دل و جیگر شیر پیدا می کنم و می دوم به سمت شاهرخی که چند متری جلوتر ایستاده و حالا چهره ای آروم داره وبه من نگاه می کنه . دویدم و خودم رو کنارش رسونده و بی هوا دستم رو دور کمرش حلقه میکنم و سرم تا روی سینه ش می رسه . چشم می بندم و صدای تند کوبش قلبش همه دلهره هام رو تموم میکنه و دست راستش رو روی کمرم حس می کنم . هنوز تنم می لرزه و هنوز از ضجه زدن چند دقیقه ی پیش هق هقم بند نیومده ...
ندیده چشمای از حدقه بیرون زده ی همایون خان و کاوه رو می بینم ! مَرد من ... حامی مLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part366

🔥 پاPart365 365
#Part365

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

بارون بی وفقه می باره . خیس خالی شدم و لرز از ترسم به کنار ، لرز سرما هم آرومم نمیذاره . همایون اخم آلود جلوی شاهرخ ایستاده .
شاهرخه کلافه و توحید و شهباز عصبی و اینا نشون میده که اوضاع چندانم نرمال نیست و ترس بیشتر از قبل توی دلم رسوخ میکنه .
اما همایون خان رو هم می بینم که کنار شاهرخ ایستاده و عصبی و شماتت بار چشم دوخته به کاوه ای که کارد زده یا نزده از چشماش و سر تا پاش خون فواره می زنه ...
همایون ـ خب کاوه یه کاری کرده ، به گمونم یه دختره بَرده و قاطیه بار حساب شده رو درست نیست پس بگیری از هم قماشه خودت ....
شاهرخ نیم نگاهی به من میندازه و بعد خونسرد رو می کنه به همایون خان و با خشم زمزمه می کنه : خودت رو نچسبون بیخه خر من . من از قماش آشغالا نیستم و قطع می کنم دست کسی رو که دست زنم رو گرفته باشه ...
رنگ همایون خان Ù…ÛŒ پره Ùˆ کاوه Ú¯Ù†Ú¯ نگاش Ù…ÛŒ کنه Ùˆ من اما ... من پلکم حتی Ù†ÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part365

🔥 پاPart364 364
#Part364

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

بیرون سر و صداست . بحث و کلنجار ، هنوزم منتظر یه صدای آشنام که در ون باز میشه و نوری که از ماشین پارک شده پشت سر ونه چشمم رو می زنه و من چشمام رو می بندم . چند ثانیه بعد کسی بازوم رو گرفته و بلندم می کنه .
ناخودآگاه به تقلا دست میزنم و جیغ می زنم : ولم کن ، ول کن ... کثافتا ولم کنین ...
ـ آروم بگیر ...
به سرعت نور چشم باز میکنم . نیم رخ روشن شدش رو به لطف همون ماشین پارک شده میبینم و تازه قلبم انگار به کوبش می افته و من فقط خیره نگاش میکنم . ریتم نفسام از شادی به هم می ریزه و شاید معنی این همه کیلو کیلو قند آب کردن توی دل هر آدمی ، همین شادی من از دیدن این فرشته ی زندگیم باشه !
اونم انگار خیره س . سر تا پام رو اسکن می کنه نمی دونم برای اطمینان از سالم بودنمه یا برای خط و نشون کشیدن احتمالی برای از این جهنم بیرون بردنم !
حس میکنم نفس عمیقی Ù…ÛŒ کشه Ùˆ این نفس عمیق انگار خیالش راحت شده از دیدنم Ùˆ من بین این میدون مرگ Ùˆ دست Ùˆ پا زدن برای زنده مونØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part364

نشسته بود رو زمین و داشت یه تیکه هایی رو از رو زمین جمع می کرد . بهش گفتم : کمک می خوای ؟
گفت : نه
گفتم خسته میشی بزار خوب کمکت کنم؟

گفت : نه ، خودم جمع می کنم

گفتم : حالا تیکه های چی هست ؟ بدجوری شکسته مشخص نیست چیه ؟

نگاه معنی داری کرد و گفت : قلبم . این تیکه های قلب منه که شکسته . خودم باید جمعش کنم

بعدش گفت : Ù…ÛŒ دونی چیه رفیق، آدما این دوره زمونه دل داری بلد نیستن، وقتی Ù…ÛŒ خوای یه دل پاک Ùˆ بی ریا رو به دستشون بسپری هنوز تو دستشون نگرفته Ù…ÛŒ ندازنش زمین Ùˆ Ù…ÛŒ شکوننش ،میخوام تیکه هاش رو بسپرم به دست صاحب اØLoveSara 💋🦋💞

🔥 پاPart363 363
#Part363

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

مرد سری تکون می ده و در این بینه که پیمان رو می بینم . از در داخل میشه . خودم رو می کِشم تا به سمتش برم اما سرشونه م هنوز بین انگشتای کاوه ی بی همه چیزی گیره که که با پوزخند به دست و پا زدنم زل زده .
پیمان اما خونسرد منو نگاه می کنه و من ناباور از تقلا کردن دست بر می دارم : پیـ ... پیمان تورو خدا نجاتم بده ...
پیمان بی محل به من رو به کاوه می کنه : همه چیز اماده س ، تا هوا روشن نشده باید ببریمشون ...
تازه متوجه بلای آسمونی میشم و چشمام تار می بینه از این همه اشک بی چارگی که توی کاسه ی چشمم جمع شده و فقط التماس گونه می نالم : بگو گوشیمو بده تا با مامان حرف بزنم ...
پیمان پوف کلافه ای می کشه : تو فکر کردی چه خبره ؟ تا چند دقیقه ی دیگه راه میفتی بری اونور مرز و هنوزم به فکره هرکسی هستی ؟
بین گریه های بلندم که حالا به هق هق تبدیل شده بود جیغ کشیدم : اون مامانمه کثافت ...
کاوه با پشت دست به دهنم کوبید : ببند دهنت رو ... کیا کدوم جهنمی موندی ؟ بیا این سلیطه رو ببر...
شوری خون رو حس میکنم Ùˆ بدنم از ترس روی ویبره رفته . شاهرخ هنوز نیومده . شاهرخه Ù„ØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part363

🔥 پاPart362 362
#Part362

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

باز به برگه نگاه کردم و نفهمیدم چطور دستمالی جلوی بینیم قرار گرفت و بعد سیاهی مطلق ....
***************
« زمان حال »
بارون هنوز می باره . من هنوز از اومدنش نا امید نشدم . همین امید لعنتی باعث شده هنوز به عمق ماجرایی که پاپیچم شده پی نبرم .
بیرونم کرده بود و حالا من توی این دخمه گیر افتادم . طبق عادت پاهام رو جمع کردم و دستام رو دور زانوهام حلقه می کنم . سرم رو روی اونا میذارم و با خودم می گم حتی عرضه ی کشتن خودم رو ندارم ... تو افکار بی سر و تهی غرقم و پر از اضطرابم که سر و صدایی از بیرون میاد .
شوق می گیرم و به در بسته ای که بدجور روی اعصابم خط می کشه خیره میشم و یقین دارم بیرون از اون در اتفاق خوشی در انتظارم نیست .
صدای پارس سگا با صدای داد Ùˆ بیداد ها قاطی شده Ùˆ من گوش تیز Ù…ÛŒ کنم Ùˆ تمام تارهای شنواییم به دنبال یه صدای آشنا Ù…ÛŒ گرده تØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part362

🔥 پاPart361 361
#Part361

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

سمیه ریز خندید و من اخم کردم : کوفت ، به من چه آقاشون کو ؟
سمیه ـ والا سابقا اینجا که محله رعب و وحشت بود و حالا مردم که وقت آزاد پیدا میکنن میان اینجا ...
دهن باز کردم تا جوابش رو بدم که صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم و تند برگشتم . خود به خود اتوماتیک وار لبام به لبخند باز شد .
اول شاهرخ و بعد توحید وارد شدن . لعنت به این تیپ یاس کشش و لعنتی تر اون چشمای نمی دونم چه رنگیش .... از جا بلند شدیم و به سمت در آشپزخونه رفتم و دهن باز کردم برای سلام کردن اما با صدای بلند شاهرخ رو به توحید نطقم کور شد .
ـ توی خر نفهمیدی دنباله پیمانه ؟
توحید ـ یکی داره حرفارو میبره ، من قبلا همـ ...
ـ خفه شو توحید ، فقط خفه شو ... این خونه موش داره و من له می کنم موشش رو !
توحید ـ مشکل چیه وقتی همایون خواسته معامله کنه با کوروکودیل ؟
ـ من فقط مستقیما با رابطش توی روس معامله می کنم . حله ؟ اینو به گوشه اون کفتار پیر هم برسون ...
به سمت راه پله می رفت که با دیدن من ایستاد . اخمش عمیقتر شد و شاکی غرید : تو اینجا چه غلطی می کنی ؟ مگه اینجا کاروانسراست ؟
گوشه ÛŒ لبم رو گاز گرفتم . ذوÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part361

🔥 پاPart360 360
#Part360

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

کمی به راست کج شدم که تند گفت : صاف وایسا ، نگاه نکن ...
استرس گرفتم : اونـ ... اونا دنباله مان ؟
ـ نگران نباش ، هیچ غلطی نمی کنن ...
ـ اگه ... اگه تو هتل بیان برام چی ؟
توحید لبخند زد : تا الان که واسه همین رفت و امدت غر می زدی حالا میگی تو هتلم مراقبت باشیم ؟
ـ خب ، آخه من چی دارم که دنبالمن ؟
ـ تو نقطه ضعفی ....
گنگ نگاش کردم که ماشین رو کنار خیابون پارک کرد : بفرما ، تشریفتون رو ببرین تا منم برم یه خاکی سرم بریزم ...
پیاده شدم Ùˆ به سمت ساختمون رفتم . یکی دو هفته ای Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ من عملا هیچ کاری نمی کردم به جز کار کردن توی هتل Ùˆ به نظرم زیادی عجیب بود Ú©Ù‡ من دیگه پولای شاهرخ رو زنده نمی کردم Ùˆ عجیب تر اینکه نگرانه من بود . خیلی چیزا Ú¯Ù†Ú¯ بÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part360

🔥 پاPart359 359
#Part359

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

این بار نترسیدم و لبخند زدم ولی شاهرخ خیره خیره نگام کرد وآخرش تند فاصله گرفت و عصبی گفت : برو بیرون ... الان !
کلافه بود . من فقط زل زده بودم . عصبی گفت : کری گرفتی شکره خدا ؟
فقط نگاش کردم که جلو اومد و بی اختیار بازوم رو گرفت که آخ گفتم . حواسش نبود به زخمم و با شنیدنه آخ گفتنم دستش رو کشید . چهره م درهم شد که دستش رفت سمت یقه م ... می خواست دکمه های مانتوم رو باز کنه و زخم رو ببینه که دستش رو هل دادم . چشمام پر بود از اشک و گفتم : به من دست نزن ...
ـ بذار زخمت رو ببینم ....
با پشت دست اشکایی که روی گونه م قل خورده بود رو پاک کردم و گفتم : انقدر بدت میاد ازم ؟
نگاش به کتفم بود . نگران بود . چیزی که ازش مطمعن بودم این بود که شاهرخ از من بدش نمی اومد . تند جلو اومد و یه دستش رو زیر زانوهام گذاشت و دسته دیگه ش رو دور کمرم . ... از جا بلندم کرد . شوکه شده نگاش می کردم که بی اهمیت منو به سمت تخت برد ... منو دراز کش کرد و خودش لبه ی تخت نشست . باز به سمت دکمه های بالای مانتوم دست دراز کرد . یقه م رو سفت گرفتم که اونم مچه دستم رو گرفت و زل زد به چشمام : یاسی نذار سگ بشم ... به LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part359

عالی👌👌👌👌👌👌

وقتی تنها میشم
با خودم فکر میکنم
خیلی از جوونیم گذشته
الان دو تا بچه بزرگ دارم
صورتم
دستام
به چینو چروک افتادن !
یادم میاد وقتی با پدرت ازدواج کردم!
تا اون موقع ندیده بودمش
اصن نفهمیدم چیشد که ازدواج کردم !!
+ یعنی پشیمونی مامان ؟؟ مگه بابا بد بود ؟
نه ... نمیخوام بگم بد بود !
ولی حتی یبارم نشده بود که منتظر محبتش باشم !
بد نبود ... مرد خوبی بود ... هنوزم هست !
الانم حاضر نیستم یه لحظه نباشه ...
ولی میدونی ، هیچوق نشد یجور خاصی دوسش داشته باشم !
گفتن خوبه ... ماام گفتیم بله !!
حتی اونم همینطور ... دلم واسه اونم میسوزه !
نشد یبار از سرکار که برگشت بگه دلم برات تنگ شده !
اون اوایل Ú©Ù‡ میگفت میم_پناهین ÛLoveSara 💋🦋💞

  کلمات کلیدی: میم_پناهی

🔥 پاPart358 358
#Part358

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

چی رو بریزم دور ؟ این خواسته ت دیگه زیادیه . من می خوام بدون اجازه ی تو دوستت داشته باشم . شاید ... شاید کارامو کنترل کنی ، شاید بگی کجا برم و کجا نرم ، ولی حس آدما دست خودشونه و دوست داشتن تنها حسیه که نمی شه انتظار دو طرفه بودن ازش داشت ... من هم خیلی بی چشم داشت دوستت دارم . توی دله خودم دوستت دارم . قول می دم دست و پا گیرت نباشم ..
با همون اخمه لعنتی ما بین ابروهاش حرص زده جواب داد : تو دست و پام نباشی ؟ این غلطی که امروز کردی فکر کردی اگه تو دست و پا بودن نیست پس چیه ؟ مثله آرتیستا و کله بی مغزا میخ وایسادی اسید بریزن روت ، تو دست و پا بودن نیست پس چیه ؟ بودنت بامن سمه برای زندگیت ... نمی فهمی یا خودت رو به نفهمی زدی ؟ این اتفاقای ریز و درشتی که از در و دیوار برات میاد واسه حضور نحسه منه ....
بهت زده نگاش کردم . چرا فکر می کردم این پس زدنمم برای نگرانیش از بابت من بود ؟ خل شده بودم یا شاهرخ واقعا به فکر تر از این حرفا بود و LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part358

🔥 پاPart357 357
#Part357

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

از جا بلند شد و جلو اومد . کنارتخت ایستاد ونگام کرد . تازه چشمم به سیگار روشن لابه لای انگشتش افتاد .
ـ دستت درد می کنه ؟
نگام رو تا نگاش بالا آوردم : می سوزه فقط ...
ـ حقته ...
اخم کردم : با آدم مریض باید با ملایمت برخورد کرد ...
گوشه ی لبش کمی رو به بالا کمانی شد : با اونی که یه تختش کمه نمیشه ملایم بود .
اخم کرده و پشت چشمی نازک کردم و نگاه ازش گرفتم و صداش رو شنیدم : جمع کن برو خونتون ، بسه هرچی اینجا موندی .
ـ آره ، مامان اینا حتما نگران شدن .
ـ به داداشت گفتم اینجایی ...
نا خود آگاه به سمتش برگشتم و از دهنم پرید : پیمان ؟؟ ...
اخم کرد و غرید : نذار هنوز سرپا نشده زمین گیرت کنم !
لبم رو گاز گرفتم که صداش رو کمی بالا برد : توی الاغ هنوز نفهمیدی که اون بی شرف کیه و چیه و چه ذاته کثیفی داره ؟
بغض کرده سرم رو پایین انداختم و با لبه ی ملحفه ایLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part357

🔥 پاPart356 356
#Part356

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

راستش رو ..
ـ می خوای بگی نمی دونی ؟
جوابی نداد و من به زحمت سرجام نشستم و به تاج تخت تکیه دادم . کتفم رو باند پیچی کرده بودن و کمی می سوخت جای اون تیکه آهنی که توی بدنم رفته و بیرونش کشیده بودن . شاهرخ فقط نگام می کرد و منتظر جواب بود . من اما مسخ شده ی چشماش بودم و با خودم می گفتم یعنی اگه تیر به من نمی خورد به قلبه قلبم می خورد ؟!؟! از کی این همه از من دل برده بود ؟ چیزی به جز خشم و دعوا و پرخاش نداشتیم ... به جز چند بار جون نجات دادن و کوه شدن و پناه شدن برای من و هواداشتنای زیر پوستیش برای خودم ... فقط من !
من این فقط رو دوست داشتم . اینکه تنها دختری بودم که حمایت می کرد و من چقدر خوشی به رگ و پی ام تزریق می شد از اینکه فقط من مرکز توجهش هستم و حالا چند دقیقه ای میشد که هر دو به هم خیره بودیم و شاهرخ حرفی نمی زد . می دونستم منتظر جوابه و من با زبونم لبای خشک شده از اضطراب و خجالتم رو تر کرده و جواب دادم : می خوای بگی نفهمیدی ؟؟
ـ نپیچون منو ...
ـ دوستت دارم !
فقط نگام کرد وآخرش بلند شد . هنوز عصبی بود . شاید عصبی تر از چند دقیقه ی پیش . دستش رو کلافه پشت گردنش کشید و کمی قدم زد . انگشت شستش رو گوشه ی لبش کشید و ایستاد . مقابلم ایستاد و به من چشم دوخت : نشنیده می گیرم !
گوشه ی لبم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم . خیلی بد پَسَم زده بود . انتظار این همه آنی و بدون فکر رد شدنم رو نداشتم . بغض کردم و من چقدLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part356

🔥 پاPart355 355
#Part355

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

عصبی تر ازهمیشه مشتی روی فرمون کوبید و عربده زد : اون بی وجود دیگه باید چیکارت کنه تا تو آدم بشی آخه الاغ ؟
تکون خفیفی خوردم از ترس صدایی که بلند کرده بود چشم بستم و باز فریاد زد : باز کن اون رنگیارو میگم بهت ...
گوشه ی لبم رو گاز گرفتم و چشم باز کردم . خوابم می اومد انگار و لب زدم : هـ .. همیـ ..
ماشین روی دست انداز رفت و من اخی گفتم از این جابه جایی یهویی و نگاه شاهرخ دلهره دار تر بود و من ادامه دادم : همیـ .. همیشه اینطو ... اینطوری نبود که ... سـ ... سهم ...
چشمام بسته شد ... تاریکی مطلق ...
*****
بین این عالم بیهوشی و درد استخون سوز ، بین این پچ پچای درگوشی بالای سر منه بیهوش حواسم رفت ... حواسم رفت به صدای نوک کفشی که فضا رو پر کرده بود ... عصبی ، ریتمیک ، تند ..... حتی صدای قدماش رو دوست داشتم و فرقی نمی کرد عصبی بود یا از روی خوشی ! همین که برای شاهرخ بود کافی بود .
لابه لای پلکم رو باز کردم که صدای جیغ سمیه بلند شد : به هوش اومد اقا ، خدا روشکر ...
شهباز ـ یواش بابا ، کر کردی مارو ...
توحید ـ خوبه حالت ؟
شاهرخ ـ همه تون بیرون ...
هر سه با تعجب Ùˆ نگرانی به سمت شاهرخ برگشتن Ú©Ù‡ عصبی تر گفت : د یاالÙLovesara♥️🦋

  کلمات کلیدی: Part355

🔥 پاØPart354354
#Part354

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

به زور لبخندی زدم و نمی فهمیدم از کی این همه شجاع شده بودم ؟ اصلا من کجا و گلوله کجا ؟؟؟
به ماشین رسیدیم و به سختی تونست در عقب رو باز کنه و منو روی صندلیش نشوند و در رو بست . نشستنش پشت فرمون و استارت زدنش به صدم ثانیه هم طول نکشید ... با تک گازی شدید ماشین رو به راه انداخت و حرف می زد : چشماتو نبند . الو ... یاسی با توام ...
ـ بید .. بیدارم !
ـ چموشه زبون نفهم ،گفتم بهت کنار وایسا لعنتی ... د آخه من با تو چیکار کنم ؟؟
پلکام روی هم افتاد و باز صداش رو شنیدم : یاسی چشماتو ببندی چشماتو در میارم !
لابه لای این نفسی که تنگ می شد و زخمی که می سوخت و چشمی که می رفت تا بسته شه لبخندی زدم . همیشه که ابراز نگرانیا با اشک و جمله های عاشقانه نیست ... گاهی هم ابراز نگرانی با دعواست ... با تهدیده ... این صدای دورگه از خشم و این تهدیدای ریز ودرشت برای کشتن پیمان و بعضا دری وری گفتن به راننده هایی که نمی دونستند یه دختر تیر خورده توی ماشینه و راننده عجله داره هم خوده نگرانی بود !
این دم به دقه سر بلند کردن و از آیینه جلو ، صندلی عقب رو چک کردن برای بسته نبودن چشمای منم نگرانی بود ، نبود ؟
مثل مادری که بعد از چند ساعتی که می گذرLovesara♥️🦋

  کلمات کلیدی: Part354
صفحه قبلی  12  13  14  15  16  17  18  19  20  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: