خواب دیدم در خواب Ú¯Ùتگویی با خدا داشتم.
خدا Ú¯Ùت : پس میخواهی با من Ú¯Ùتگو Ú©Ù†ÛŒ ØŸ
Ú¯Ùتم : اگر وقت داشته باشید.
خدا لبخند زد Ùˆ Ú¯Ùت : وقت من ابدی ست. Ú†Ù‡ سئوالاتی در ذهن داری Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواهی از من بپرسی ØŸ
Ú¯Ùتم : Ú†Ù‡ چیز بیشتر از همه شما را در مورد انسان متعجب Ù…ÛŒ کند ØŸ
خدا پاسخ داد : این Ú©Ù‡ آنها از بودن در دوران کودکی ملول Ù…ÛŒ شوند. عجله دارند بزرگ شوند Ùˆ بعد Øسرت دوران کودکی را Ù…ÛŒ خورند. این Ú©Ù‡ سلامت شان را صر٠به دست آوردن پول Ù…ÛŒ کنند Ùˆ بعد پولشان را خرج ØÙظ سلامتی Ù…ÛŒ کنند. این Ú©Ù‡ با نگرانی به زمان آینده زمان Øال Ùراموش Ù…ÛŒ شود. آنچنان Ú©Ù‡ دیگر نه در آینده زندگی Ù…ÛŒ کنند Ùˆ نه در Øال.این Ú©Ù‡ چنان زندگی Ù…ÛŒ کنند Ú©Ù‡ گویی هرگز نخواهند مرد Ùˆ چنان Ù…ÛŒ میرند Ú©Ù‡ گویی هرگز زنده نبوده اند.
خداوند دستهایم در دست گرÙت Ùˆ مدتی هردو ساکت ماندیم. بعد پرسیدم : به عنوان خالق انسان ها Ù…ÛŒ خوLoveSara 💋🦋💞
🔥 پاPart368 368
#Part368
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
چونه Ù… Ù…ÛŒ لرزه Ùˆ من خودم Ù…ÛŒ لرزم ... خطر Ú©Ù‡ از بیخ گوش رد شه تازه Ù…ÛŒ Ùهمی Ú©Ù‡ خدا Ùقط رØÙ… کرده Ùˆ شاید پاداش دعای بی بی بوده باشه Ùˆ شاید هم از خوش اقبالی خودم . من Øالا از خوشØالی اشکام روون میشه . شاهرخ کلاÙÙ‡ تر جلو میاد Ùˆ یه قدمیم Ù…ÛŒ ایسته : بسه دیگه ...
به شدت خودش رو کنترل Ù…ÛŒ کنه Ú©Ù‡ باز سرخ نشه Ùˆ صداش بلند تر از همیشه نشه . Ú©Ù‡ رگاش متورم نشه Ùˆ دستش خطا نره Ùˆ من این کنترل کردن خودش رو Ù…ÛŒ Ùهمم ... Ù…ÛŒ Ùهمم Ùˆ باز دلم غنج Ù…ÛŒ ره Ùˆ با بغض سر بلند Ù…ÛŒ کنم برا دیدنش : ا ... اگه .. اگه نیومده بودی ... مـ ... من ...
این بار بی Øر٠و خیلی یهویی بازوم رو Ù…ÛŒ گیره Ùˆ من بین بازوهای مثل سنگ سÙتش اØاطه Ù…ÛŒ شم ! همین تلنگر کاÙیه برای گریه کردنه بلندم Ùˆ اینکه تکیه گاه Ú©Ù‡ باشه دل نازک Ù…ÛŒ شم Ùˆ من چقدر این روزا بی جنبه Ùˆ لوس شدم ...
ـ بسه بچه ، تموم شد دیگه ... نذاشتم چیزی بشه و از این به بعدم نمی ذارم ... هیسسس ...
Ù€ پیمان بود ... اون ... اون منو Ú¯Ùته بود ببرن ...
بلند بلند گریه Ù…ÛŒ کنم Ùˆ اشک Ù…ÛŒ ریØLoveSara 💋✨
🔥 پاPart367 367
#Part367
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
من ساکت نشسته Ù… Ùˆ Øواسم به دنبال خطریه Ú©Ù‡ از بیخ گوشم گذشته Ùˆ برای بار هزارم از نیم ساعت پیش با خودم تکرار Ù…ÛŒ کنم اگه شاهرخ نبود دقیقا Ú†Ù‡ اتÙاقی Ù…ÛŒ اÙتاد Ùˆ هر بار چهار ستون بدنم Ù…ÛŒ لرزه ! Ùکرشم ترسناکه .
دستی Ú©Ù‡ جعبه ÛŒ دستمال کاغذی رو به سمتم دراز کرده منو به زمان Øال هل Ù…ÛŒ ده Ùˆ به نیمرخ شاهرخ نگاه Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ بدون نگاه کردن به من Ù…ÛŒ گوه : خون اومد لبت ...
سر انگشتم رو روی لبام میذارم . خون اومده واقعا ... برگه ای از دستمال رو برمی دارم Ùˆ روی لبام میذارم . نمی Ùهمم Ú©Ù‡ واقعا آرومه یا مثله همیشه این آرامش قبل از طوÙانه Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ú¯Ù‡ : من Ú¯Ùتم برو ØŒ تو باید تنها Ù…ÛŒ رÙتی ØŸ
چیزی نمیگم Ú©Ù‡ Ú©Ù…ÛŒ صداش رو بلند Ù…ÛŒ کنه : تو Ú©ÛŒ ØرÙÙ‡ منو گوش دادی Ú©Ù‡ امروز بار دومت باشه ØŸ
ـ مـ ..من ...
نیم نگاهی به سمتم روون Ù…ÛŒ کنهه Ùˆ باز خیره ÛŒ راهه جلوش Ù…ÛŒ شه Ùˆ Ù…ÛŒÙهمم Ú©Ù‡ به شدت عصبی Ùˆ منتظر جرقه س برای منÙجر شدن Ùˆ Ø®ÙÙ‡ خون Ù…ÛŒ گیرم . گوش تلÙنش زنگ Ù…ÛŒ خوره ØŒ تماس رو وصل Ù…ÛŒ کنه Ùˆ تلÙÙ† رو بیخ گوشش Ù…ÛŒ گیرد :
Ù€ دیگه تموÙLoveSara 💋✨
🔥 پاPart366 366
#Part366
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
شاهرخ سرش رو تکونی Ù…ÛŒ ده Ùˆ خونسرد به کاوه چشم Ù…ÛŒ دوزه : توام لاشخوره بین منو این Ú©Ùتار نباش !
لبخندم کش میاد و کاوه تیز نگام می کنه و همایون خیره به شاهرخ می گه : تمومه کاوه ...
روی صØبتش با کاوه ست .
کاوه ـ ولی آقا ...
همایون ـ ببرش ....
شاهرخ ـ به زودی خبر ازدواجمون به گوشتون می رسه همایونه بزرگ ...
کاوه ناراضی Ùˆ از سر خشم نگام Ù…ÛŒ کنه . من شاید شبیه پرنده ای هستم Ú©Ù‡ در Ù‚Ùس به روش باز شده Ùˆ شاید شبیه آهوی رها شده از دست شیر Ú©Ù‡ دل Ùˆ جیگر شیر پیدا Ù…ÛŒ کنم Ùˆ Ù…ÛŒ دوم به سمت شاهرخی Ú©Ù‡ چند متری جلوتر ایستاده Ùˆ Øالا چهره ای آروم داره وبه من نگاه Ù…ÛŒ کنه . دویدم Ùˆ خودم رو کنارش رسونده Ùˆ بی هوا دستم رو دور کمرش Øلقه میکنم Ùˆ سرم تا روی سینه Ø´ Ù…ÛŒ رسه . چشم Ù…ÛŒ بندم Ùˆ صدای تند کوبش قلبش همه دلهره هام رو تموم میکنه Ùˆ دست راستش رو روی کمرم Øس Ù…ÛŒ کنم . هنوز تنم Ù…ÛŒ لرزه Ùˆ هنوز از ضجه زدن چند دقیقه ÛŒ پیش هق هقم بند نیومده ...
ندیده چشمای از Øدقه بیرون زده ÛŒ همایون خان Ùˆ کاوه رو Ù…ÛŒ بینم ! مَرد من ... Øامی Ù…LoveSara 💋✨
🔥 پاPart365 365
#Part365
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
بارون بی ÙˆÙقه Ù…ÛŒ باره . خیس خالی شدم Ùˆ لرز از ترسم به کنار ØŒ لرز سرما هم آرومم نمیذاره . همایون اخم آلود جلوی شاهرخ ایستاده .
شاهرخه کلاÙÙ‡ Ùˆ توØید Ùˆ شهباز عصبی Ùˆ اینا نشون میده Ú©Ù‡ اوضاع چندانم نرمال نیست Ùˆ ترس بیشتر از قبل توی دلم رسوخ میکنه .
اما همایون خان رو هم Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ کنار شاهرخ ایستاده Ùˆ عصبی Ùˆ شماتت بار چشم دوخته به کاوه ای Ú©Ù‡ کارد زده یا نزده از چشماش Ùˆ سر تا پاش خون Ùواره Ù…ÛŒ زنه ...
همایون Ù€ خب کاوه یه کاری کرده ØŒ به گمونم یه دختره بَرده Ùˆ قاطیه بار Øساب شده رو درست نیست پس بگیری از هم قماشه خودت ....
شاهرخ نیم نگاهی به من میندازه Ùˆ بعد خونسرد رو Ù…ÛŒ کنه به همایون خان Ùˆ با خشم زمزمه Ù…ÛŒ کنه : خودت رو نچسبون بیخه خر من . من از قماش آشغالا نیستم Ùˆ قطع Ù…ÛŒ کنم دست کسی رو Ú©Ù‡ دست زنم رو گرÙته باشه ...
رنگ همایون خان Ù…ÛŒ پره Ùˆ کاوه Ú¯Ù†Ú¯ نگاش Ù…ÛŒ کنه Ùˆ من اما ... من پلکم Øتی Ù†ÙLoveSara 💋✨
🔥 پاPart364 364
#Part364
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
بیرون سر Ùˆ صداست . بØØ« Ùˆ کلنجار ØŒ هنوزم منتظر یه صدای آشنام Ú©Ù‡ در ون باز میشه Ùˆ نوری Ú©Ù‡ از ماشین پارک شده پشت سر ونه چشمم رو Ù…ÛŒ زنه Ùˆ من چشمام رو Ù…ÛŒ بندم . چند ثانیه بعد کسی بازوم رو گرÙته Ùˆ بلندم Ù…ÛŒ کنه .
ناخودآگاه به تقلا دست میزنم Ùˆ جیغ Ù…ÛŒ زنم : ولم Ú©Ù† ØŒ ول Ú©Ù† ... کثاÙتا ولم کنین ...
ـ آروم بگیر ...
به سرعت نور چشم باز میکنم . نیم رخ روشن شدش رو به لط٠همون ماشین پارک شده میبینم Ùˆ تازه قلبم انگار به کوبش Ù…ÛŒ اÙته Ùˆ من Ùقط خیره نگاش میکنم . ریتم Ù†Ùسام از شادی به هم Ù…ÛŒ ریزه Ùˆ شاید معنی این همه کیلو کیلو قند آب کردن توی دل هر آدمی ØŒ همین شادی من از دیدن این Ùرشته ÛŒ زندگیم باشه !
اونم انگار خیره س . سر تا پام رو اسکن Ù…ÛŒ کنه نمی دونم برای اطمینان از سالم بودنمه یا برای خط Ùˆ نشون کشیدن اØتمالی برای از این جهنم بیرون بردنم !
Øس میکنم Ù†Ùس عمیقی Ù…ÛŒ کشه Ùˆ این Ù†Ùس عمیق انگار خیالش راØت شده از دیدنم Ùˆ من بین این میدون مرگ Ùˆ دست Ùˆ پا زدن برای زنده مونØLoveSara 💋✨
نشسته بود رو زمین Ùˆ داشت یه تیکه هایی رو از رو زمین جمع Ù…ÛŒ کرد . بهش Ú¯Ùتم : Ú©Ù…Ú© Ù…ÛŒ خوای ØŸ
Ú¯Ùت : نه
Ú¯Ùتم خسته میشی بزار خوب کمکت کنم؟
Ú¯Ùت : نه ØŒ خودم جمع Ù…ÛŒ کنم
Ú¯Ùتم : Øالا تیکه های Ú†ÛŒ هست ØŸ بدجوری شکسته مشخص نیست چیه ØŸ
نگاه معنی داری کرد Ùˆ Ú¯Ùت : قلبم . این تیکه های قلب منه Ú©Ù‡ شکسته . خودم باید جمعش کنم
بعدش Ú¯Ùت : Ù…ÛŒ دونی چیه رÙیق، آدما این دوره زمونه دل داری بلد نیستن، وقتی Ù…ÛŒ خوای یه دل پاک Ùˆ بی ریا رو به دستشون بسپری هنوز تو دستشون نگرÙته Ù…ÛŒ ندازنش زمین Ùˆ Ù…ÛŒ شکوننش ،میخوام تیکه هاش رو بسپرم به دست صاØب اØLoveSara 💋🦋💞
🔥 پاPart363 363
#Part363
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
مرد سری تکون Ù…ÛŒ ده Ùˆ در این بینه Ú©Ù‡ پیمان رو Ù…ÛŒ بینم . از در داخل میشه . خودم رو Ù…ÛŒ Ú©Ùشم تا به سمتش برم اما سرشونه Ù… هنوز بین انگشتای کاوه ÛŒ بی همه چیزی گیره Ú©Ù‡ Ú©Ù‡ با پوزخند به دست Ùˆ پا زدنم زل زده .
پیمان اما خونسرد منو نگاه می کنه و من ناباور از تقلا کردن دست بر می دارم : پیـ ... پیمان تورو خدا نجاتم بده ...
پیمان بی Ù…ØÙ„ به من رو به کاوه Ù…ÛŒ کنه : همه چیز اماده س ØŒ تا هوا روشن نشده باید ببریمشون ...
تازه متوجه بلای آسمونی میشم Ùˆ چشمام تار Ù…ÛŒ بینه از این همه اشک بی چارگی Ú©Ù‡ توی کاسه ÛŒ چشمم جمع شده Ùˆ Ùقط التماس گونه Ù…ÛŒ نالم : بگو گوشیمو بده تا با مامان Øر٠بزنم ...
پیمان پو٠کلاÙÙ‡ ای Ù…ÛŒ کشه : تو Ùکر کردی Ú†Ù‡ خبره ØŸ تا چند دقیقه ÛŒ دیگه راه Ù…ÛŒÙتی بری اونور مرز Ùˆ هنوزم به Ùکره هرکسی هستی ØŸ
بین گریه های بلندم Ú©Ù‡ Øالا به هق هق تبدیل شده بود جیغ کشیدم : اون مامانمه کثاÙت ...
کاوه با پشت دست به دهنم کوبید : ببند دهنت رو ... کیا کدوم جهنمی موندی ؟ بیا این سلیطه رو ببر...
شوری خون رو Øس میکنم Ùˆ بدنم از ترس روی ویبره رÙته . شاهرخ هنوز نیومده . شاهرخه Ù„ØLoveSara 💋✨
🔥 پاPart362 362
#Part362
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
باز به برگه نگاه کردم Ùˆ Ù†Ùهمیدم چطور دستمالی جلوی بینیم قرار گرÙت Ùˆ بعد سیاهی مطلق ....
***************
« زمان Øال »
بارون هنوز می باره . من هنوز از اومدنش نا امید نشدم . همین امید لعنتی باعث شده هنوز به عمق ماجرایی که پاپیچم شده پی نبرم .
بیرونم کرده بود Ùˆ Øالا من توی این دخمه گیر اÙتادم . طبق عادت پاهام رو جمع کردم Ùˆ دستام رو دور زانوهام Øلقه Ù…ÛŒ کنم . سرم رو روی اونا میذارم Ùˆ با خودم Ù…ÛŒ Ú¯Ù… Øتی عرضه ÛŒ کشتن خودم رو ندارم ... تو اÙکار بی سر Ùˆ تهی غرقم Ùˆ پر از اضطرابم Ú©Ù‡ سر Ùˆ صدایی از بیرون میاد .
شوق Ù…ÛŒ گیرم Ùˆ به در بسته ای Ú©Ù‡ بدجور روی اعصابم خط Ù…ÛŒ کشه خیره میشم Ùˆ یقین دارم بیرون از اون در اتÙاق خوشی در انتظارم نیست .
صدای پارس سگا با صدای داد Ùˆ بیداد ها قاطی شده Ùˆ من گوش تیز Ù…ÛŒ کنم Ùˆ تمام تارهای شنواییم به دنبال یه صدای آشنا Ù…ÛŒ گرده تØLoveSara 💋✨
🔥 پاPart361 361
#Part361
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
سمیه ریز خندید Ùˆ من اخم کردم : Ú©ÙˆÙت ØŒ به من Ú†Ù‡ آقاشون Ú©Ùˆ ØŸ
سمیه Ù€ والا سابقا اینجا Ú©Ù‡ Ù…Øله رعب Ùˆ ÙˆØشت بود Ùˆ Øالا مردم Ú©Ù‡ وقت آزاد پیدا میکنن میان اینجا ...
دهن باز کردم تا جوابش رو بدم که صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم و تند برگشتم . خود به خود اتوماتیک وار لبام به لبخند باز شد .
اول شاهرخ Ùˆ بعد توØید وارد شدن . لعنت به این تیپ یاس کشش Ùˆ لعنتی تر اون چشمای نمی دونم Ú†Ù‡ رنگیش .... از جا بلند شدیم Ùˆ به سمت در آشپزخونه رÙتم Ùˆ دهن باز کردم برای سلام کردن اما با صدای بلند شاهرخ رو به توØید نطقم کور شد .
Ù€ توی خر Ù†Ùهمیدی دنباله پیمانه ØŸ
توØید Ù€ یکی داره ØرÙارو میبره ØŒ من قبلا همـ ...
Ù€ Ø®ÙÙ‡ شو توØید ØŒ Ùقط Ø®ÙÙ‡ شو ... این خونه موش داره Ùˆ من له Ù…ÛŒ کنم موشش رو !
توØید Ù€ مشکل چیه وقتی همایون خواسته معامله کنه با کوروکودیل ØŸ
Ù€ من Ùقط مستقیما با رابطش توی روس معامله Ù…ÛŒ کنم . Øله ØŸ اینو به گوشه اون Ú©Ùتار پیر هم برسون ...
به سمت راه پله Ù…ÛŒ رÙت Ú©Ù‡ با دیدن من ایستاد . اخمش عمیقتر شد Ùˆ شاکی غرید : تو اینجا Ú†Ù‡ غلطی Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ØŸ Ù…Ú¯Ù‡ اینجا کاروانسراست ØŸ
گوشه ÛŒ لبم رو گاز گرÙتم . ذوÙLoveSara 💋✨
🔥 پاPart360 360
#Part360
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
Ú©Ù…ÛŒ به راست کج شدم Ú©Ù‡ تند Ú¯Ùت : صا٠وایسا ØŒ نگاه Ù†Ú©Ù† ...
استرس گرÙتم : اونـ ... اونا دنباله مان ØŸ
ـ نگران نباش ، هیچ غلطی نمی کنن ...
ـ اگه ... اگه تو هتل بیان برام چی ؟
توØید لبخند زد : تا الان Ú©Ù‡ واسه همین رÙت Ùˆ امدت غر Ù…ÛŒ زدی Øالا میگی تو هتلم مراقبت باشیم ØŸ
ـ خب ، آخه من چی دارم که دنبالمن ؟
Ù€ تو نقطه ضعÙÛŒ ....
Ú¯Ù†Ú¯ نگاش کردم Ú©Ù‡ ماشین رو کنار خیابون پارک کرد : بÙرما ØŒ تشریÙتون رو ببرین تا منم برم یه خاکی سرم بریزم ...
پیاده شدم Ùˆ به سمت ساختمون رÙتم . یکی دو Ù‡Ùته ای Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ من عملا هیچ کاری نمی کردم به جز کار کردن توی هتل Ùˆ به نظرم زیادی عجیب بود Ú©Ù‡ من دیگه پولای شاهرخ رو زنده نمی کردم Ùˆ عجیب تر اینکه نگرانه من بود . خیلی چیزا Ú¯Ù†Ú¯ بÙLoveSara 💋✨
🔥 پاPart359 359
#Part359
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
این بار نترسیدم Ùˆ لبخند زدم ولی شاهرخ خیره خیره نگام کرد وآخرش تند Ùاصله گرÙت Ùˆ عصبی Ú¯Ùت : برو بیرون ... الان !
کلاÙÙ‡ بود . من Ùقط زل زده بودم . عصبی Ú¯Ùت : کری گرÙتی شکره خدا ØŸ
Ùقط نگاش کردم Ú©Ù‡ جلو اومد Ùˆ بی اختیار بازوم رو گرÙت Ú©Ù‡ آخ Ú¯Ùتم . Øواسش نبود به زخمم Ùˆ با شنیدنه آخ Ú¯Ùتنم دستش رو کشید . چهره Ù… درهم شد Ú©Ù‡ دستش رÙت سمت یقه Ù… ... Ù…ÛŒ خواست دکمه های مانتوم رو باز کنه Ùˆ زخم رو ببینه Ú©Ù‡ دستش رو هل دادم . چشمام پر بود از اشک Ùˆ Ú¯Ùتم : به من دست نزن ...
ـ بذار زخمت رو ببینم ....
با پشت دست اشکایی Ú©Ù‡ روی گونه Ù… قل خورده بود رو پاک کردم Ùˆ Ú¯Ùتم : انقدر بدت میاد ازم ØŸ
نگاش به کتÙÙ… بود . نگران بود . چیزی Ú©Ù‡ ازش مطمعن بودم این بود Ú©Ù‡ شاهرخ از من بدش نمی اومد . تند جلو اومد Ùˆ یه دستش رو زیر زانوهام گذاشت Ùˆ دسته دیگه Ø´ رو دور کمرم . ... از جا بلندم کرد . شوکه شده نگاش Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ بی اهمیت منو به سمت تخت برد ... منو دراز Ú©Ø´ کرد Ùˆ خودش لبه ÛŒ تخت نشست . باز به سمت دکمه های بالای مانتوم دست دراز کرد . یقه Ù… رو سÙت گرÙتم Ú©Ù‡ اونم Ù…Ú†Ù‡ دستم رو گرÙت Ùˆ زل زد به چشمام : یاسی نذار سگ بشم ... به LoveSara 💋✨
عالی👌👌👌👌👌👌
وقتی تنها میشم
با خودم Ùکر میکنم
خیلی از جوونیم گذشته
الان دو تا بچه بزرگ دارم
صورتم
دستام
به چینو چروک اÙتادن !
یادم میاد وقتی با پدرت ازدواج کردم!
تا اون موقع ندیده بودمش
اصن Ù†Ùهمیدم چیشد Ú©Ù‡ ازدواج کردم !!
+ یعنی پشیمونی مامان ؟؟ مگه بابا بد بود ؟
نه ... نمیخوام بگم بد بود !
ولی Øتی یبارم نشده بود Ú©Ù‡ منتظر Ù…Øبتش باشم !
بد نبود ... مرد خوبی بود ... هنوزم هست !
الانم Øاضر نیستم یه Ù„Øظه نباشه ...
ولی میدونی ، هیچوق نشد یجور خاصی دوسش داشته باشم !
Ú¯Ùتن خوبه ... ماام Ú¯Ùتیم بله !!
Øتی اونم همینطور ... دلم واسه اونم میسوزه !
نشد یبار از سرکار که برگشت بگه دلم برات تنگ شده !
اون اوایل Ú©Ù‡ میگÙت میم_پناهین ÛLoveSara 💋🦋💞
🔥 پاPart358 358
#Part358
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
Ú†ÛŒ رو بریزم دور ØŸ این خواسته ت دیگه زیادیه . من Ù…ÛŒ خوام بدون اجازه ÛŒ تو دوستت داشته باشم . شاید ... شاید کارامو کنترل Ú©Ù†ÛŒ ØŒ شاید بگی کجا برم Ùˆ کجا نرم ØŒ ولی Øس آدما دست خودشونه Ùˆ دوست داشتن تنها Øسیه Ú©Ù‡ نمی شه انتظار دو طرÙÙ‡ بودن ازش داشت ... من هم خیلی بی چشم داشت دوستت دارم . توی دله خودم دوستت دارم . قول Ù…ÛŒ دم دست Ùˆ پا گیرت نباشم ..
با همون اخمه لعنتی ما بین ابروهاش Øرص زده جواب داد : تو دست Ùˆ پام نباشی ØŸ این غلطی Ú©Ù‡ امروز کردی Ùکر کردی اگه تو دست Ùˆ پا بودن نیست پس چیه ØŸ مثله آرتیستا Ùˆ کله بی مغزا میخ وایسادی اسید بریزن روت ØŒ تو دست Ùˆ پا بودن نیست پس چیه ØŸ بودنت بامن سمه برای زندگیت ... نمی Ùهمی یا خودت رو به Ù†Ùهمی زدی ØŸ این اتÙاقای ریز Ùˆ درشتی Ú©Ù‡ از در Ùˆ دیوار برات میاد واسه Øضور Ù†Øسه منه ....
بهت زده نگاش کردم . چرا Ùکر Ù…ÛŒ کردم این پس زدنمم برای نگرانیش از بابت من بود ØŸ خل شده بودم یا شاهرخ واقعا به Ùکر تر از این ØرÙا بود Ùˆ LoveSara 💋✨
🔥 پاPart357 357
#Part357
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
از جا بلند شد Ùˆ جلو اومد . کنارتخت ایستاد ونگام کرد . تازه چشمم به سیگار روشن لابه لای انگشتش اÙتاد .
ـ دستت درد می کنه ؟
نگام رو تا نگاش بالا آوردم : Ù…ÛŒ سوزه Ùقط ...
Ù€ Øقته ...
اخم کردم : با آدم مریض باید با ملایمت برخورد کرد ...
گوشه ی لبش کمی رو به بالا کمانی شد : با اونی که یه تختش کمه نمیشه ملایم بود .
اخم کرده Ùˆ پشت چشمی نازک کردم Ùˆ نگاه ازش گرÙتم Ùˆ صداش رو شنیدم : جمع Ú©Ù† برو خونتون ØŒ بسه هرچی اینجا موندی .
Ù€ آره ØŒ مامان اینا Øتما نگران شدن .
Ù€ به داداشت Ú¯Ùتم اینجایی ...
نا خود آگاه به سمتش برگشتم و از دهنم پرید : پیمان ؟؟ ...
اخم کرد و غرید : نذار هنوز سرپا نشده زمین گیرت کنم !
لبم رو گاز گرÙتم Ú©Ù‡ صداش رو Ú©Ù…ÛŒ بالا برد : توی الاغ هنوز Ù†Ùهمیدی Ú©Ù‡ اون بی شر٠کیه Ùˆ چیه Ùˆ Ú†Ù‡ ذاته Ú©Ø«ÛŒÙÛŒ داره ØŸ
بغض کرده سرم رو پایین انداختم Ùˆ با لبه ÛŒ ملØÙÙ‡ ایLoveSara 💋✨
🔥 پاPart356 356
#Part356
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
راستش رو ..
ـ می خوای بگی نمی دونی ؟
جوابی نداد Ùˆ من به زØمت سرجام نشستم Ùˆ به تاج تخت تکیه دادم . کتÙÙ… رو باند پیچی کرده بودن Ùˆ Ú©Ù…ÛŒ Ù…ÛŒ سوخت جای اون تیکه آهنی Ú©Ù‡ توی بدنم رÙته Ùˆ بیرونش کشیده بودن . شاهرخ Ùقط نگام Ù…ÛŒ کرد Ùˆ منتظر جواب بود . من اما مسخ شده ÛŒ چشماش بودم Ùˆ با خودم Ù…ÛŒ Ú¯Ùتم یعنی اگه تیر به من نمی خورد به قلبه قلبم Ù…ÛŒ خورد ØŸ!ØŸ! از Ú©ÛŒ این همه از من دل برده بود ØŸ چیزی به جز خشم Ùˆ دعوا Ùˆ پرخاش نداشتیم ... به جز چند بار جون نجات دادن Ùˆ کوه شدن Ùˆ پناه شدن برای من Ùˆ هواداشتنای زیر پوستیش برای خودم ... Ùقط من !
من این Ùقط رو دوست داشتم . اینکه تنها دختری بودم Ú©Ù‡ Øمایت Ù…ÛŒ کرد Ùˆ من چقدر خوشی به رگ Ùˆ Ù¾ÛŒ ام تزریق Ù…ÛŒ شد از اینکه Ùقط من مرکز توجهش هستم Ùˆ Øالا چند دقیقه ای میشد Ú©Ù‡ هر دو به هم خیره بودیم Ùˆ شاهرخ ØرÙÛŒ نمی زد . Ù…ÛŒ دونستم منتظر جوابه Ùˆ من با زبونم لبای خشک شده از اضطراب Ùˆ خجالتم رو تر کرده Ùˆ جواب دادم : Ù…ÛŒ خوای بگی Ù†Ùهمیدی ؟؟
ـ نپیچون منو ...
ـ دوستت دارم !
Ùقط نگام کرد وآخرش بلند شد . هنوز عصبی بود . شاید عصبی تر از چند دقیقه ÛŒ پیش . دستش رو کلاÙÙ‡ پشت گردنش کشید Ùˆ Ú©Ù…ÛŒ قدم زد . انگشت شستش رو گوشه ÛŒ لبش کشید Ùˆ ایستاد . مقابلم ایستاد Ùˆ به من چشم دوخت : نشنیده Ù…ÛŒ گیرم !
گوشه ÛŒ لبم رو گاز گرÙتم Ùˆ سرم رو پایین انداختم . خیلی بد پَسَم زده بود . انتظار این همه آنی Ùˆ بدون Ùکر رد شدنم رو نداشتم . بغض کردم Ùˆ من چقدLoveSara 💋✨
🔥 پاPart355 355
#Part355
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
عصبی تر ازهمیشه مشتی روی Ùرمون کوبید Ùˆ عربده زد : اون بی وجود دیگه باید چیکارت کنه تا تو آدم بشی آخه الاغ ØŸ
تکون Ø®ÙÛŒÙÛŒ خوردم از ترس صدایی Ú©Ù‡ بلند کرده بود چشم بستم Ùˆ باز Ùریاد زد : باز Ú©Ù† اون رنگیارو میگم بهت ...
گوشه ÛŒ لبم رو گاز گرÙتم Ùˆ چشم باز کردم . خوابم Ù…ÛŒ اومد انگار Ùˆ لب زدم : هـ .. همیـ ..
ماشین روی دست انداز رÙت Ùˆ من اخی Ú¯Ùتم از این جابه جایی یهویی Ùˆ نگاه شاهرخ دلهره دار تر بود Ùˆ من ادامه دادم : همیـ .. همیشه اینطو ... اینطوری نبود Ú©Ù‡ ... سـ ... سهم ...
چشمام بسته شد ... تاریکی مطلق ...
*****
بین این عالم بیهوشی Ùˆ درد استخون سوز ØŒ بین این Ù¾Ú† پچای درگوشی بالای سر منه بیهوش Øواسم رÙت ... Øواسم رÙت به صدای نوک Ú©ÙØ´ÛŒ Ú©Ù‡ Ùضا رو پر کرده بود ... عصبی ØŒ ریتمیک ØŒ تند ..... Øتی صدای قدماش رو دوست داشتم Ùˆ Ùرقی نمی کرد عصبی بود یا از روی خوشی ! همین Ú©Ù‡ برای شاهرخ بود کاÙÛŒ بود .
لابه لای پلکم رو باز کردم که صدای جیغ سمیه بلند شد : به هوش اومد اقا ، خدا روشکر ...
شهباز ـ یواش بابا ، کر کردی مارو ...
توØید Ù€ خوبه Øالت ØŸ
شاهرخ ـ همه تون بیرون ...
هر سه با تعجب Ùˆ نگرانی به سمت شاهرخ برگشتن Ú©Ù‡ عصبی تر Ú¯Ùت : د یاالÙLovesara♥ï¸ðŸ¦‹
🔥 پاØPart354354
#Part354
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
به زور لبخندی زدم Ùˆ نمی Ùهمیدم از Ú©ÛŒ این همه شجاع شده بودم ØŸ اصلا من کجا Ùˆ گلوله کجا ؟؟؟
به ماشین رسیدیم Ùˆ به سختی تونست در عقب رو باز کنه Ùˆ منو روی صندلیش نشوند Ùˆ در رو بست . نشستنش پشت Ùرمون Ùˆ استارت زدنش به صدم ثانیه هم طول نکشید ... با تک گازی شدید ماشین رو به راه انداخت Ùˆ Øر٠می زد : چشماتو نبند . الو ... یاسی با توام ...
ـ بید .. بیدارم !
Ù€ چموشه زبون Ù†Ùهم ،گÙتم بهت کنار وایسا لعنتی ... د آخه من با تو چیکار کنم ؟؟
پلکام روی هم اÙتاد Ùˆ باز صداش رو شنیدم : یاسی چشماتو ببندی چشماتو در میارم !
لابه لای این Ù†Ùسی Ú©Ù‡ تنگ Ù…ÛŒ شد Ùˆ زخمی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ سوخت Ùˆ چشمی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ رÙت تا بسته شه لبخندی زدم . همیشه Ú©Ù‡ ابراز نگرانیا با اشک Ùˆ جمله های عاشقانه نیست ... گاهی هم ابراز نگرانی با دعواست ... با تهدیده ... این صدای دورگه از خشم Ùˆ این تهدیدای ریز ودرشت برای کشتن پیمان Ùˆ بعضا دری وری Ú¯Ùتن به راننده هایی Ú©Ù‡ نمی دونستند یه دختر تیر خورده توی ماشینه Ùˆ راننده عجله داره هم خوده نگرانی بود !
این دم به دقه سر بلند کردن و از آیینه جلو ، صندلی عقب رو چک کردن برای بسته نبودن چشمای منم نگرانی بود ، نبود ؟
مثل مادری Ú©Ù‡ بعد از چند ساعتی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ گذرLovesara♥ï¸ðŸ¦‹