کانال تلگرام رمانکده سارا @LoveSara

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

ï·½

هر چه داریم از اوست ...

🍃 بزرگترین کانال رمان و داستان تلگرام ☺️📚🎈

🎀و یه عالمه عکس و تکست عاشقانه 💞

❌پورن و سیاسی نداریم


💻 پشتیبانی و 💶 تبلیغات 👇

📥 @Romankade_Ads

 مشاهده مطالب کانال 🍃رُمـانــڪدهـ ســارا🌧

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

🌸رÙهمه_هستی_من…Ù‡_هستی_من 🌸👆👆

نویسنده :sun daughter کاربر نودوهشتیا ✍

خلاصه :📚
زندگی یعنی من،
زندگی یعنی تو،
زندگی یعنی ما ، و یکی گشتن با همه ی آنچه که هست ،
مثل Øhttps://telegram.me/joinchat/Crsbyj73BHcXvDUMgGmNTg

🔥 پاPart329 329
#Part329

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

توحید ـ آخر کار خودتون رو کردین ؟
شهباز شونه ای بالا انداخت و من کنار سمیه ایستادم : بریم خونه دیگه ...
توحید ناراضی و بی حرف به سمت ماشین راه افتاده و ما هم دنبالش ....
به ویلا رسیدیم و توحید ماشین رو جلوی ساختمون نگه داشت . پیاده شدیم و داخل رفتیم . روی مبل پشت به راه پله ی سالن نشستم وما بقی هم هرکدوم روی یه مبل ولو شدن .
توحید ـ پاشو برو نشونه آقا بده لباس رو ...
به سمتش برگشتم و با چشمای گشاد شده گفتم : برم چیکار کنم ؟
ـ گفتم برو پیشه آقا ، گفت هروقت اومدی بری ...
ـ تموم شد ؟
ته دلم خالی شد Ùˆ همØRomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part329

🔥 پاPart328 328
#Part328

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

شهباز ـ اون نیم متر پارچه تو ویترینتون رو می خواستیم !
فروشنده گنگ جواب داد : چی می خواین ؟
تک سرفه ای کردم و با دست لباس داخل ویترین رو نشان دادم : همون قرمزه دکلته ...
دنباله ش اخمی روونه ی شهباز کردم که نگاه از من گرفت . فروشنده آهانی گفت و با پرسیدن سایزم پیراهن رو به من داد : بفرمایید عزیزم ... این جنسه ترکه ... شیک و ساده ... کاملا هم دخترونه ... البته اگه آقاتون مشکلی نداشته باشه .
به شهباز اشاره کرد Ùˆ اونم غافل از این آقاتون گفتنه دخترک فروشنده سرش رو تا انتها داخل گوشی فرو برده بود Ùˆ من با لبخند سری تکون دادم Ùˆ لباس رو گرفتم . وارد اتاق پروی Ú©Ù‡ فروشنده نشونم داده بوØRomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part328

🌸رÙهمه_هستی_من…Ù‡_هستی_من 🌸👆👆

نویسنده :sun daughter کاربر نودوهشتیا ✍

خلاصه :📚
زندگی یعنی من،
زندگی یعنی تو،
زندگی یعنی ما ، و یکی گشتن با همه ی آنچه که هست ،
مثل Øhttps://telegram.me/joinchat/Crsbyj73BHcXvDUMgGmNTg

🔥 پاPart327 327
#Part327

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

سمیه ـ خوشگله که ...
شهباز با اخم به سمت سمیه برگشت : شما غلط بُکُن و از این چیزا خوشت نیاد ...
سمیه ـ ایشش ...
توحید ـ بریم جای دیگه ...
پام رو روی زمین کوبیدم : من همینو می خوام .
توحید ـ دیوونه شدی یاس ... دیوونه !
ـ ما که همه جا رو گشتیم ، از هیچی خوشم نیومد ... اینو بگیریم دیگه ...
شهباز ـ به والله راست می گه ... چشه مگه ؟ فقط نه آستین داره نه بلنده و نه رنگش تابلوئه ... وگرنه نیم متر پارچه به این قشنگی !
توحید ـ خفه شو دو دقه شهباز ...
خندم گرفته بود و لبخندم رو جمع کردم RomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part327

🌸رÙسروان_شیطونوان_شیطون 🌸👆👆

نویسنده: moon_girl✍

خلاصه :📚
دوست های دبیرستانی Ú©Ù‡ با حرفاشون یاد خودتون میوفتید خنده رو لباتون میشن ØŒ شیطنت های دبیرستاÙطنز پلیسی‡Ù…Ù‡ از دستشون عاصی میشhttps://telegram.me/joinchat/Crsbyj73BHcXvDUMgGmNTg

🔥 پاPart326 326
#Part326

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

صدای زنگ تلفن توحید بلند شد، بی حوصله گوشی رو از جیبش بیرون آورد و دکمه ی وصل تماس رو زد :
ـ بله آقا ؟ ... نه هنوز .... چشم ...
گوشی رو قطع کرد که ازش رو برگردوندم و به سمت ویترین زیاد از حد شیک یه فروشگاه پوشاک برگشتم . ناخودآگاه نگام به لباس کوتاه دکلته ای افتاد ... سرخابی ... ساده ی ساده ... من فکر نکردم به پوشیدن اون جلوی چند تا مرد ... فکر نکردم به عکس العمل شاهرخ .... دلم اون لباس کوتاه رو می خواست ....
« ـ تا چند روز دیگه بشمری تموم میشه ...
Ù€ مثل همین Ù…ÛŒ ØRomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part326

🔥 پاPart325 325
#Part325

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

هر سه نفر ایستادن . کلافه شده بودن از غر زدنای پی در پی که میزدم . حق داشتن ... اما دلم عجیب ساز ناسازگاری می زد . لج کرده بودم ، با خودم یا شاهرخ رو نمی دونم . اما به جای سه نفر همراه ، یه نفرم کافی بود اگه همون یه نفر شاهرخ می شد ... لبم رو گزیدم .
توحید کلافه نگام می کرد . انگار دایره ی لغاتش دیگه تموم شده بود . شهباز پوفی کشید و گوشه ی تک پله ی جلوی در ورودی مجتمع خرید نشست . سمیه اخم کرد : عزیزم ما از صبح داریم می گردیما ، یعنی تو از هیچی خوشت نیومد ؟
Ù€ خب من نمی فهمم ØŒ رفتن بین یه مشت قاچاقچی Ùˆ دزد Ú©Ù‡ از اول تا آخرش ØRomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part325

🔥 پاPart324 324
#Part324

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

صدای خش خشی از پشت سرم اومد و مثله برق گرفته ها تند ایستادم و عقب برگشتم ... شاهرخ گوشی به دست دقیقا پشت سرم بود و من سر در نمی آوردم از این پیدا کردنای همیشگی !
جلو اومد و دقیقا یه قدمیم ایستاد و برای بهتر دیدنش سرم رو بلند کردم... توضیح نخواسته بود . فقط نگاه می کرد و من خود به خود توضیح دادم : به خدا داشتم می رفتم ... می رفتم خونه ... یهو ظاهر شـ...
ـ خودت شنیدی ؟
ساکت شدم ، آروم بود ... حسی می گفت به عمد نیم ساعت زمان گذشته و شاهرخ تموم مدت منتظر بوده تا من از خواب زمستونی بیدار شم و کی بهتر از خود پیمان میRomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part324

🔥 پاPart323 323
#Part323

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

از دیگ و سر سگ حرف زده بود . پیمان هم فهمیده بود حس امنیتم کنار مرد خونخواری که گفته بود ... منبع آرامش بود . این فقط برای حمایتای بیمرزش بود ، وگرنه یاس و چه به دل دادن ؟
اونم دل دادن به سر کرده ی این کفتارا و شغالایی که برای یه تیکه بیشتر سود ، انسانیت رو نابود می کردن و خوی حیوانی رو رواج می دادن ... شاهرخم از همین قماش بود و من به صدای دلم اهمیت ندادم ... وجودم که فقط نه می گفت به این حرفای مسخره ای که برای رفع نگرانیم بابت دلباختگیم به خودم می گفتم ! من باید برای اینجا نیومدن ایستادگی می کردم ... برای دور بودن و ندیدن ...
Ù‡ÙRomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part323

🔥 پاPart322 322
#Part322

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

دستم رو کنار بدنم گذاشتم و الو الو گفتن شاهرخ به گوشم می رسید و من هنوز اندر خم همون جمله ای بودم که پیمان گفته بود و حرصی که می زد ... دندون قروچه ای کرد : فقط بدون ... دیگی که برای من نجوشه می خوام سر سگ توش بجوشه !
ـ پیـ...
ـ خاطرت رو می خوام یابو .... از اول می خواستم . اونوقت رفتی پیشه اون خونخوار شدی مریدش ... نمی ذارم . من نمی ذارم ...
مغرم برای گنجوندن همه ÛŒ این حرفایی Ú©Ù‡ شنیده بودم انگار جا نداشت ... جا نداشت Ùˆ من انکار Ù…ÛŒ کردم هرچیزی رو Ú©Ù‡ شنیدم Ùˆ این احماقانه ترین حماقت بود ! من دست Ùˆ پا زدن توی این لجن زاره بی حسی Ùˆ ندونستن رو دوست داشتم ... پیمان این بار دست Ùˆ پای ذهنم رو بسته بود ... نمیشد Ú©Ù‡ ÙRomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part322

🔥 پاPart321 321
#Part321

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

ولی مامان ...
پیام ـ شنیدی که .. گفت نگو به اون آشغال کجاییم .... »
پیمان رو میگفتن ... قرار نبود از این جابه جایی خبر دار شه ... مادرم حتی از سایه ش می ترسید ، انگار بیشتر از من می دونست پیمان هیچوقت مرد برگشتن به گذشته نیست و من چقدر احمق بودم ....
ـ باید جواب بدم ؟
ـ اینجا چه غلطی می کردی ؟
ـ دست بردار از ما ...
ـ از تو یکی دست برنمی دارم ...
ـ تو دردت چیه ؟
ـ دردم تویی نفهم .... چه غلطی می کنی هرروز هرروز اینجا ؟
دستم رو کشیدم ، اما ول نکرد ... مضطرب به اطراف نگاه کردم خبری نبود حتی از یه عابر پیاده و گهگداری یه ماشین با سرعت باد عبور می کرد ... RomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part321

🌸رÙبی_تو_Ù…Ú¯Ù‡_میشهªÙˆ_Ù…Ú¯Ù‡_میفرنوش_صداقت‘†ðŸ‘†

نویسنده: #فرنوش_صداقت 📚

خلاصه:📚
دختری که دنبال انتقامه...اما نمیدونه خودش قراره تو چه دامی بیفته و چه سرنوشتhttps://telegram.me/joinchat/Crsbyj73BHcXvDUMgGmNTg

🔥 پاPart320 320
#Part320

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

! شاهرخ برای من و حال و هوای خودم وصله ی ناجور بود ! اما دست خودم نبود ... فکر بهش گرمم می کرد ... تب می کردم ... من به ویروسی به اسم شاهرخ مبتلا شده بودم ... اما با تموم توانم مانع می شدم ... هیچوقت سنگ و شیشه کنار هم دووم نمیاوردن ...
دلم گرفته بود ... حتی راهمم نداده بود ... تو افکار خودم بودم که بازوم کشیده شد و من بین درختا فرو رفتم و کسی تکیه م رو به تنه ی قطور درخت کوبید و من چشم باز کردم و برای توپیدن دهن باز کردم که با دیدن پیماRomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part320
صفحه قبلی  15  16  17  18  19  20  21  22  23  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: