🔥 پاPart329 329
#Part329
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
توØید Ù€ آخر کار خودتون رو کردین ØŸ
شهباز شونه ای بالا انداخت و من کنار سمیه ایستادم : بریم خونه دیگه ...
توØید ناراضی Ùˆ بی Øر٠به سمت ماشین راه اÙتاده Ùˆ ما هم دنبالش ....
به ویلا رسیدیم Ùˆ توØید ماشین رو جلوی ساختمون Ù†Ú¯Ù‡ داشت . پیاده شدیم Ùˆ داخل رÙتیم . روی مبل پشت به راه پله ÛŒ سالن نشستم وما بقی هم هرکدوم روی یه مبل ولو شدن .
توØید Ù€ پاشو برو نشونه آقا بده لباس رو ...
به سمتش برگشتم Ùˆ با چشمای گشاد شده Ú¯Ùتم : برم چیکار کنم ØŸ
Ù€ Ú¯Ùتم برو پیشه آقا ØŒ Ú¯Ùت هروقت اومدی بری ...
ـ تموم شد ؟
ته دلم خالی شد Ùˆ همØRomankadeSaraa 💋✨
🔥 پاPart328 328
#Part328
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
شهباز ـ اون نیم متر پارچه تو ویترینتون رو می خواستیم !
Ùروشنده Ú¯Ù†Ú¯ جواب داد : Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ خواین ØŸ
تک سرÙÙ‡ ای کردم Ùˆ با دست لباس داخل ویترین رو نشان دادم : همون قرمزه دکلته ...
دنباله Ø´ اخمی روونه ÛŒ شهباز کردم Ú©Ù‡ نگاه از من گرÙت . Ùروشنده آهانی Ú¯Ùت Ùˆ با پرسیدن سایزم پیراهن رو به من داد : بÙرمایید عزیزم ... این جنسه ترکه ... شیک Ùˆ ساده ... کاملا هم دخترونه ... البته اگه آقاتون مشکلی نداشته باشه .
به شهباز اشاره کرد Ùˆ اونم غاÙÙ„ از این آقاتون Ú¯Ùتنه دخترک Ùروشنده سرش رو تا انتها داخل گوشی Ùرو برده بود Ùˆ من با لبخند سری تکون دادم Ùˆ لباس رو گرÙتم . وارد اتاق پروی Ú©Ù‡ Ùروشنده نشونم داده بوØRomankadeSaraa 💋✨
🔥 پاPart327 327
#Part327
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
سمیه ـ خوشگله که ...
شهباز با اخم به سمت سمیه برگشت : شما غلط بÙÚ©ÙÙ† Ùˆ از این چیزا خوشت نیاد ...
سمیه ـ ایشش ...
توØید Ù€ بریم جای دیگه ...
پام رو روی زمین کوبیدم : من همینو می خوام .
توØید Ù€ دیوونه شدی یاس ... دیوونه !
ـ ما که همه جا رو گشتیم ، از هیچی خوشم نیومد ... اینو بگیریم دیگه ...
شهباز Ù€ به والله راست Ù…ÛŒ Ú¯Ù‡ ... چشه Ù…Ú¯Ù‡ ØŸ Ùقط نه آستین داره نه بلنده Ùˆ نه رنگش تابلوئه ... وگرنه نیم متر پارچه به این قشنگی !
توØید Ù€ Ø®ÙÙ‡ شو دو دقه شهباز ...
خندم گرÙته بود Ùˆ لبخندم رو جمع کردم RomankadeSaraa 💋✨
🔥 پاPart326 326
#Part326
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
صدای زنگ تلÙÙ† توØید بلند شد، بی Øوصله گوشی رو از جیبش بیرون آورد Ùˆ دکمه ÛŒ وصل تماس رو زد :
ـ بله آقا ؟ ... نه هنوز .... چشم ...
گوشی رو قطع کرد Ú©Ù‡ ازش رو برگردوندم Ùˆ به سمت ویترین زیاد از Øد شیک یه Ùروشگاه پوشاک برگشتم . ناخودآگاه نگام به لباس کوتاه دکلته ای اÙتاد ... سرخابی ... ساده ÛŒ ساده ... من Ùکر نکردم به پوشیدن اون جلوی چند تا مرد ... Ùکر نکردم به عکس العمل شاهرخ .... دلم اون لباس کوتاه رو Ù…ÛŒ خواست ....
« ـ تا چند روز دیگه بشمری تموم میشه ...
Ù€ مثل همین Ù…ÛŒ ØRomankadeSaraa 💋✨
🔥 پاPart325 325
#Part325
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
هر سه Ù†Ùر ایستادن . کلاÙÙ‡ شده بودن از غر زدنای Ù¾ÛŒ در Ù¾ÛŒ Ú©Ù‡ میزدم . ØÙ‚ داشتن ... اما دلم عجیب ساز ناسازگاری Ù…ÛŒ زد . لج کرده بودم ØŒ با خودم یا شاهرخ رو نمی دونم . اما به جای سه Ù†Ùر همراه ØŒ یه Ù†Ùرم کاÙÛŒ بود اگه همون یه Ù†Ùر شاهرخ Ù…ÛŒ شد ... لبم رو گزیدم .
توØید کلاÙÙ‡ نگام Ù…ÛŒ کرد . انگار دایره ÛŒ لغاتش دیگه تموم شده بود . شهباز پوÙÛŒ کشید Ùˆ گوشه ÛŒ تک پله ÛŒ جلوی در ورودی مجتمع خرید نشست . سمیه اخم کرد : عزیزم ما از ØµØ¨Ø Ø¯Ø§Ø±ÛŒÙ… Ù…ÛŒ گردیما ØŒ یعنی تو از هیچی خوشت نیومد ØŸ
Ù€ خب من نمی Ùهمم ØŒ رÙتن بین یه مشت قاچاقچی Ùˆ دزد Ú©Ù‡ از اول تا آخرش ØRomankadeSaraa 💋✨
🔥 پاPart324 324
#Part324
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
صدای خش خشی از پشت سرم اومد Ùˆ مثله برق گرÙته ها تند ایستادم Ùˆ عقب برگشتم ... شاهرخ گوشی به دست دقیقا پشت سرم بود Ùˆ من سر در نمی آوردم از این پیدا کردنای همیشگی !
جلو اومد Ùˆ دقیقا یه قدمیم ایستاد Ùˆ برای بهتر دیدنش سرم رو بلند کردم... ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ù†Ø®ÙˆØ§Ø³ØªÙ‡ بود . Ùقط نگاه Ù…ÛŒ کرد Ùˆ من خود به خود ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¯Ø§Ø¯Ù… : به خدا داشتم Ù…ÛŒ رÙتم ... Ù…ÛŒ رÙتم خونه ... یهو ظاهر شـ...
ـ خودت شنیدی ؟
ساکت شدم ØŒ آروم بود ... Øسی Ù…ÛŒ Ú¯Ùت به عمد نیم ساعت زمان گذشته Ùˆ شاهرخ تموم مدت منتظر بوده تا من از خواب زمستونی بیدار شم Ùˆ Ú©ÛŒ بهتر از خود پیمان Ù…ÛŒRomankadeSaraa 💋✨
🔥 پاPart323 323
#Part323
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
از دیگ Ùˆ سر سگ Øر٠زده بود . پیمان هم Ùهمیده بود Øس امنیتم کنار مرد خونخواری Ú©Ù‡ Ú¯Ùته بود ... منبع آرامش بود . این Ùقط برای Øمایتای بیمرزش بود ØŒ وگرنه یاس Ùˆ Ú†Ù‡ به دل دادن ØŸ
اونم دل دادن به سر کرده ÛŒ این Ú©Ùتارا Ùˆ شغالایی Ú©Ù‡ برای یه تیکه بیشتر سود ØŒ انسانیت رو نابود Ù…ÛŒ کردن Ùˆ خوی Øیوانی رو رواج Ù…ÛŒ دادن ... شاهرخم از همین قماش بود Ùˆ من به صدای دلم اهمیت ندادم ... وجودم Ú©Ù‡ Ùقط نه Ù…ÛŒ Ú¯Ùت به این ØرÙای مسخره ای Ú©Ù‡ برای رÙع نگرانیم بابت دلباختگیم به خودم Ù…ÛŒ Ú¯Ùتم ! من باید برای اینجا نیومدن ایستادگی Ù…ÛŒ کردم ... برای دور بودن Ùˆ ندیدن ...
Ù‡ÙRomankadeSaraa 💋✨
🔥 پاPart322 322
#Part322
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
دستم رو کنار بدنم گذاشتم Ùˆ الو الو Ú¯Ùتن شاهرخ به گوشم Ù…ÛŒ رسید Ùˆ من هنوز اندر خم همون جمله ای بودم Ú©Ù‡ پیمان Ú¯Ùته بود Ùˆ Øرصی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ زد ... دندون قروچه ای کرد : Ùقط بدون ... دیگی Ú©Ù‡ برای من نجوشه Ù…ÛŒ خوام سر سگ توش بجوشه !
ـ پیـ...
Ù€ خاطرت رو Ù…ÛŒ خوام یابو .... از اول Ù…ÛŒ خواستم . اونوقت رÙتی پیشه اون خونخوار شدی مریدش ... نمی ذارم . من نمی ذارم ...
مغرم برای گنجوندن همه ÛŒ این ØرÙایی Ú©Ù‡ شنیده بودم انگار جا نداشت ... جا نداشت Ùˆ من انکار Ù…ÛŒ کردم هرچیزی رو Ú©Ù‡ شنیدم Ùˆ این اØماقانه ترین Øماقت بود ! من دست Ùˆ پا زدن توی این لجن زاره بی Øسی Ùˆ ندونستن رو دوست داشتم ... پیمان این بار دست Ùˆ پای ذهنم رو بسته بود ... نمیشد Ú©Ù‡ ÙRomankadeSaraa 💋✨
🔥 پاPart321 321
#Part321
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
ولی مامان ...
پیام Ù€ شنیدی Ú©Ù‡ .. Ú¯Ùت Ù†Ú¯Ùˆ به اون آشغال کجاییم .... »
پیمان رو میگÙتن ... قرار نبود از این جابه جایی خبر دار شه ... مادرم Øتی از سایه Ø´ Ù…ÛŒ ترسید ØŒ انگار بیشتر از من Ù…ÛŒ دونست پیمان هیچوقت مرد برگشتن به گذشته نیست Ùˆ من چقدر اØمق بودم ....
ـ باید جواب بدم ؟
ـ اینجا چه غلطی می کردی ؟
ـ دست بردار از ما ...
ـ از تو یکی دست برنمی دارم ...
ـ تو دردت چیه ؟
Ù€ دردم تویی Ù†Ùهم .... Ú†Ù‡ غلطی Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ هرروز هرروز اینجا ØŸ
دستم رو کشیدم ØŒ اما ول نکرد ... مضطرب به اطرا٠نگاه کردم خبری نبود Øتی از یه عابر پیاده Ùˆ گهگداری یه ماشین با سرعت باد عبور Ù…ÛŒ کرد ... RomankadeSaraa 💋✨
🔥 پاPart320 320
#Part320
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
! شاهرخ برای من Ùˆ Øال Ùˆ هوای خودم وصله ÛŒ ناجور بود ! اما دست خودم نبود ... Ùکر بهش گرمم Ù…ÛŒ کرد ... تب Ù…ÛŒ کردم ... من به ویروسی به اسم شاهرخ مبتلا شده بودم ... اما با تموم توانم مانع Ù…ÛŒ شدم ... هیچوقت سنگ Ùˆ شیشه کنار هم دووم نمیاوردن ...
دلم گرÙته بود ... Øتی راهمم نداده بود ... تو اÙکار خودم بودم Ú©Ù‡ بازوم کشیده شد Ùˆ من بین درختا Ùرو رÙتم Ùˆ کسی تکیه Ù… رو به تنه ÛŒ قطور درخت کوبید Ùˆ من چشم باز کردم Ùˆ برای توپیدن دهن باز کردم Ú©Ù‡ با دیدن پیماRomankadeSaraa 💋✨