🔥 پاPart384 384
#Part384
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
دستش رو بلند می کنه و یه سمت صورتم می ذاره ... دستش تب داره ... خودش تب داره ...منم تب دارم ... لبخند روی لبام پاک شدنی نیس و چشمام دل نمی کنن از دیدن شاهرخ و شاهرخ لب می زنه : به هیشکی جز خودم نگاه نکن یاس....
لبخندم گشاد تر Ù…ÛŒ شه Ùˆ سرم رو سمت دستش کج میکنم Ùˆ بالذت چشم Ù…ÛŒ بندم Ùˆ Ù†Ùس عمیقی Ù…ÛŒ کشم . شاهرخم همونطور نگام Ù…ÛŒ کنه Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ú¯Ù… : Ú†ÛŒ بود اون Ùیلمه Ú©Ù‡ با ساعتش زمان رو Ù†Ú¯Ù‡ Ù…ÛŒ داشت ... نمیشه خدا الان یکی از اونا به من بده ØŸ
چشم باز Ù…ÛŒ کنم Ùˆ لبخند شاهرخ رو روی لباش شکار Ù…ÛŒ کنم . همون دستش رو پشت گردنم میذاره Ùˆ منو سمت خودش Ù…ÛŒ کشه ... سمت سینه Ø´ ... لعنتی انگار ØÚ©Ù… سپر در برابر شمشیر رو داره Ú©Ù‡ این همه Øسه امنیت Ù…ÛŒ کنم . از اون سÙپَرا Ú©Ù‡ شده بشکنه ولی از صاØبش Øمایت Ù…ÛŒ کنه ... کنار این بزرگراه بغلم Ù…ÛŒ کنه Ùˆ من Ú¯Ù… میشم تو بغلش ØŒ خیلی از ماشینا Ú©Ù‡ رد Ù…ÛŒ شن بوق Ù…ÛŒ زنن ... مَرده من ترسیده بود از زخمی شدنم !
شاهرخ باخته ، بَدَم باخته !
**************
Ù€ خب من دلم Ù…ÛŒ خواد توام ØLoveSara 💋✨
🔥 پاPart383 383
#Part383
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
با ابروهای بالا رÙته تند به سمتم برمیگرده Ú©Ù‡ لوس میگم : خب سگ داره دیگه ØŒ نداره ØŸ
این بار کج لبخند میزنه Ùˆ من بی Ø´Ú© دوست دارم Ú©Ù‡ این Ù„Øظه رو توی گینس ثبت کنم Ùˆ تا ابد تاریخ امروز به یادم بمونه . امروز چقدر غروب قشنگ تر Ùˆ این بزرگراه چقدر جذاب تره ... اصلا آسÙالت ک٠این خیابون به دل Ù…ÛŒ شینه Ùˆ چقدر بوق ماشینای در Øال گذر از کنارمون شبیه بهترین قطعه ÛŒ یه سمÙونی عاشقانه س !!! معلوم نیست عاشق شدم یا ابله ØŸ!ØŸ!
Ù€ به نظر منم قطعا اندازه ÛŒ دو برابره قدت از زبونت زیر زمین مدÙون شده !
نخودی Ù…ÛŒ خندم : نه ... Ùقط عاشق شدم ....
ابرویی بالا میندازه و خودش رو به نشنیدن میزنه .
ـ چی ؟!
مطمئنم Ú©Ù‡ شنیده Ùˆ خودش رو به نشنیدن میزنه . بی خیال ... سبک ... تهی از دلخوری Ùˆ ناراØتی Ùˆ برعکس ... پر از خوشی ... دستام رو به موازاLoveSara 💋✨
🔥 پاPart382 382
#Part382
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
من خوش ندارم با کسی بگی Ùˆ بخندی ... من Øتی روی بسته ÛŒ موادی Ú©Ù‡ پخش میکنم هم Øسه مالکیت دارم وای به روزه تویی Ú©Ù‡ امروز تا دمه مرگ رÙتنت جونمو گرÙت ØŒ Øالیته یا نه ØŸ
پلک نمیزنم Ùˆ درواقع ماتم برده ØŒ خوشØالم Ùˆ نه ... در واقع چیزی بیشتر از خوشØالی Ùˆ من قطعا دلم پرواز میخواد ... ماتم میبره Ùˆ Ùقط خیره Ù… به مردی Ú©Ù‡ ابراز اØساساتشم با بقیه Ùرق میکنه ... کسی Ú©Ù‡ این Ùریاد زدن Ùˆ خشم Ùˆ سرخ شدنش از عصبانیت خود عشقه ! من این عشق رو لمس Ù…ÛŒ کنم Ùˆ از دلخوری چند دقیقه ÛŒ پیشم خبری نیست ... اصلا Ù…Ú¯Ù‡ دلخور بودم ØŸ Øتما Ú©Ù‡ نباید قربون صدقه های Ú©Ø´Ú©ÛŒ بره Ùˆ نباید ناز Ùˆ غمزه های منو بخره ... همین Ú©Ù‡ از نگاه کردنم به Ù…Øمد Ùˆ امثال Ù…Øمد به جوش Ùˆ خروش اومده یعنی یه عاشقانه ÛŒ ناب زیر پوستی Ú©Ù‡ تبم رو از عشق بالا Ù…ÛŒ بره ....
عصبی انگشتاش رو لای موهاش میکشه Ùˆ از ماشین پیاده میشه . در رو Ù…ØÚ©Ù… Ù…ÛŒ کوبه . جلو رÙته Ùˆ به سپر ماشین تکیه میده . دست به سینه تکیه میده به سپر ماشین Ùˆ من خیره استایل بی نقصش میشم . هنوزم شوک زدم .... شاهرخ کلاÙÙ‡ س از Øسی Ú©Ù‡ هنوزم تو جنگه با خودش Ú©ÙLoveSara 💋✨
🔥 پاPart381 381
#Part381
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
تخته گاز میره Ùˆ من Ùقط نگاه Ù…ÛŒ کنم .هرچی دوست داره میگه Ùˆ من Ùقط نگاه میکنم . گهگاهی عصبی روی Ùرمون میکوبه Ùˆ من Øس Ù…ÛŒ کنم الان وقت Øر٠زدن نیست ... از سرعت بالای ماشین Ù…ÛŒ ترسم اما بازم Ùقط نگاه میکنم Ú©Ù‡ آخر سر روی ترمز Ù…ÛŒ کوبه Ùˆ به سمتم برمی گرده :
Ù€ د یالا Øر٠بزن ....
از این همه خشمی Ú©Ù‡ خرج کرده Ù†Ùس Ù†Ùس میزنه Ùˆ سرخ میشه ... من اما نگاش میکنم . تاره تار Ù…ÛŒ بینمش .. یه تصویر Ù…ØÙˆ از مردی Ú©Ù‡ ÙˆØ§Ø¶Ø Ù†ÛŒØ³Øª پشت این همه اشکی Ú©Ù‡ توی کاسه ÛŒ چشمم جمع شده ... صدای Ù†Ùس Ù†Ùسش ØŒ Ù†Ùسم رو به تنگ میاره Ùˆ اولین پلک رو Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ زنم Øجم عظیمی از دل شکستگی همین چند دقیقه ای Ú©Ù‡ شاهرخ عقده خالی کرده بود پایین Ù…ÛŒ ریزه Ùˆ باز چشم باز میکنم .
شاهرخ هنوز عصبانیه که میگم : خب ... خب من دوستت دارم ...
از این همه بی ربط بودن جمله Ù… نسبت به وضعیت Øالا اخم ملایمی میکنه ولی سکوت میکنه . هنوز منتظره Ú©Ù‡ میگم : اخم کردنت رو دوست دارم ... Øتی سیگاری Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ú©Ø´ÛŒ ØŒ من اون ژسته سیگار کشیدنت رو هم دوست دارم .... داد زدنت رو ØŒ دستور دادنت رو ابهتت رو ... اصلا هرچی Ú©Ù‡ به تو ختم Ù…ÛŒ شه رو دوست دارم .. Øتی مسیری Ú©Ù‡ Ø·ÛŒ Ù…ÛŒ کنم برای به ویلا رسیدنم واسه دیدنه تو رو هم دوست دارم ... اونقدر دوستت دارم Ú©Ù‡ گاهی سر رLoveSara 💋✨
🔥 پاPart380 380
#Part380
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
اینو به رابطت توی روس هم بگو ... میام Ùˆ Øسابم رو صا٠میکنم با تک تکتون .... راستی دخترت به مادر بودن عادت کرده ØŸ ... عربده Ú©Ø´ÛŒ سره شاهرخ گرون تموم میشه ØŒ Øالا هرکی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواد باشه Ù…Ú¯Ù‡ نه ØŸ ... ( پوزخند Ù…ÛŒ زنه ) بذار Øداقل یه دقیقه بگذره از شاخ Ùˆ شونه کشیت Ùˆ بعد به موس موس بیÙت ... ( Ùریاد Ù…ÛŒ زند ) کاره هر خری Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواد باشه Ùˆ من پیمان رو زنده نمی ذارم ØŒ منتها عواقب کارای کثی٠اون کاوه ÛŒ شغال Ùˆ پیمان شغال تر رو تو Ù…ÛŒ دی .... Ú¯Ùته بودم Øسابه یاس جداس از Øساب Ùˆ کتابه من Ùˆ من Ù…ÛŒ دونم Ùˆ کسی Ú©Ù‡ خواسته به هم بریزه زندگیمو ...
گوشی رو قطع میکنه Ùˆ روی داشبورد پرت میکنه . عصبی Ù†Ùس میکشه Ùˆ من نا خودآگاه دستم رو روی دستش Ú©Ù‡ روی دنده س میذارم Ùˆ نه مخالÙت میکنه Ùˆ نه دستم رو پس میزنه Ú©Ù‡ میگم : تو Ú©Ù‡ مثل اونا نیستی نه ØŸ
عصبی دستش رو میکشه Ùˆ صدا بلند میکنه : هستم ... دقیقا مثل همونا هستم Ùˆ یکی دو تا پله بدتر از اونام ... اینکه پیمان داره هنوز Ù†Ùس ÙLoveSara 💋✨
🔥 پاPart379 379
#Part379
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
تعجب می کنم . صداش کنم ؟
Ù€ خوبه Øالت ØŸ
سرش رو به سمتم کج میکنه Ùˆ چشم باز میکنه : اگه این صدا رو دیگه نمی شنیدم . خودش Ùˆ خاندانش رو دÙÙ† Ù…ÛŒ کردم یاسی ...
از Ú©ÛŒ Ùˆ از Ú†ÛŒ Øر٠میزنه ØŸ Ú¯Ù†Ú¯ Ù…ÛŒ شم Ùˆ نمی Ùهمم ØرÙØ´ تا کجاها میره . اما اون هنوزم خیره س ... به منی Ú©Ù‡ به این هیبت همیشه تک Ùˆ دوست داشتنی از نظره خودم زل زدم خیره س Ùˆ میگم : من Øالم خوبه ...
سری تکون میده جواب میده : باید خوب باشی ... باید اینم بدونی Ú©Ù‡ همیشه باید خوب باشی ... Øالیته ØŸ
سری تکون میدم Ùˆ صدای توØید رو Ù…ÛŒ شنوم : آقا ØŒ Ù…Øمد زخمی شده ...
پر استرس از جا Ù…ÛŒ پرم Ùˆ شاهرخ اخم میکنه . به روی خودش نمیاره Ùˆ با هم بالای سرش میریم Ùˆ من کنارش زانو Ù…ÛŒ زنم : Øالت خوبه ØŸ زخمی شدی ...
لبخند میزنه : نمی Ú¯Ùتی خودم نمی دونستم ...
این بشر قسم خورده که تا آخر عمر با من ساز ناسازگاری بزنه . اماLoveSara 💋✨
🔥 پاPart378 378
#Part378
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
هنوز شاهرخ جواب نداده Ú©Ù‡ سه Ù†Ùر نقاب دار وارد خشک شویی میشن . خشکم میزنه از اسلØÙ‡ های بزرگی Ú©Ù‡ توی دستشونه Ùˆ هیکلای بزرگی Ú©Ù‡ به ترسم میندازه .
اولین تیر Ú©Ù‡ به سمتم شلیک میشه Ù…Øمد با دستش Ù…ØÚ©Ù… منو هل میده Ùˆ روی زمین پرت میشم . کشون کشون خودم رو گوشه ÛŒ دیوار پشت ماشین لباس شویی بزرگ خشک شویی پنهون Ù…ÛŒ کنم . توی خودم مچاله میشم Ùˆ دستام رو روی گوشام میذارم .
یه دقیقه ÛŒ کامل صدای تیر Ùˆ تیر اندازی رو Ù…ÛŒ شنوم Ùˆ من Øتی جرات چشم باز کردنم ندارم . همه جا تو سکوت Ùرو میره Ùˆ من به لرز اÙتادم Ùˆ هر ان منتظرم کسی تیری به سمتم شلیک کنه Ùˆ من مثله دÙعه ÛŒ پیش از درد به تنگ بیام ØŒ اما خبری نیست .
چشمم رو باز میکنم Ùˆ از گوشه ÛŒ دیوار ماشین لباس شویی غول پیکر نیم نگاهی میندازم Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ بینم این بار سه Ù†Ùر دیگه وارد میشن Ùˆ من چشمم اول شاهرخ رو Ù…ÛŒ گیره .
شاهرخی Ú©Ù‡ رنگ پریده داخل میشه Ùˆ بی توجه به آشÙته بازار اطرا٠با نگاش همه جا رو برای پیدا کردن چیزی زیر Ùˆ رو میکنه ... خیلی هول Ùˆ نگران ... تند جلو میاد Ùˆ لا به لای وسایل خرد شده Ùˆ LoveSara 💋✨
من که می گویم ؛
"گیر دادن٠زن ها اصلاً چیز بدی نیست" !!
زنی که گیر می دهد ، یعنی تو را دوست دارد ..
زیاد هم دوست دارد ...
زنی Ú©Ù‡ مقصد٠نگاه٠تو برایش مهم است ØŒ Ù…ÛŒ ترسد Ú©Ù‡ از چشمانت اÙتاده باشد ...
زنی Ú©Ù‡ برایش مهم باشد Ú©Ù‡ تو Ù…Øبت Ùˆ توجهت را کجا Ùˆ Ú†Ù‡ اندازه خرج می‌کنی ØŒ کاملاً معصومانه ØŒ ترس٠از دست دادن٠تو را دارد ...
زنی Ú©Ù‡ با بی توجهی‌ات بغضش می‌گیرد ØŒ تو را ‌پناه خودش میآنا_جمشیدیˆ جØLoveSara 💋🦋💞
🔥 پاPart377 377
#Part377
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
شاهرخ !
Ù€ مواÙقت کرد ...
ـ چرا زهر می کنی خبره به این خوشی رو ؟
Ù€ خوشی نیست Ùˆ همه Ø´ بلاست . داغی Ùعلا نمی Ùهمی ...
Ùقط نگاش میکنم : Ù…Øمد Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ Ú¯Ùت ØŸ
ـ هیچی ، مهم نبود ...
ـ دم پَرش نمی پلکی !
دستور داد . اخم کردم : می پلکم ، چشه مگه؟
ـ گوشه ، پررو شدی ... هیچ چیز بینه ما عوض نمیشه به جز رنگی کردن شناسنامه هامون ، خب ؟
بغض می کنم و با رو میزی گل دوزی شده ی روی میز بازی می کنم . که نیم تنه ش رو جلو می کشه و آرنج هر دو دستش رو روی میز میذاره .
ـ به من نگاه کن .... با توام ...
سر بلند می کنم .
ـ می خوای مادرش رو به عزاش بشونم که دیگه دور و برت نپلکه ؟
Ù€ تو ضمیر نا خود آگاهت به جز مرگ Ùˆ کشتن Ùˆ Ùروختن چیزی نیست ØŸ
ـ توام هستی !
خشکم Ù…ÛŒ زنه . Ù…ÛŒ شه اسمش رو گذاشت ابراز اØساسات ؟؟ خب Ú†Ù‡ اشکالی داره ØŸ اینم ابراز اØساسات از نوع شاهرخ بودنشه Ùˆ من چقدر بی جنبه Ù… !!!
پیش خدمت Ùنجونا Ùˆ کیک رو روی میز میذاره Ùˆ من خیلی شبیه خرمگس معرکه Ù…ÛŒ بینمش Ùˆ میگم بابت این همه بی موقع Ùˆ بد موقع اومدنش لعنت بهش ...
شاهرخ با نگاش اشاره Ù…ÛŒ کنه به Ùنجون رو به روی من : بخور ...
Ù€ مامان Ú†ÛŒ Ú¯Ùت ØŸ
Ù€ Ú¯Ùت باشه ...
Ù€ یک ساعت اونجا با هم Øر٠زدین Ùˆ تو یه کلمه Ù…ÛŒ Ú¯ÛŒ باشه ØŸ
Ù€ Ú¯Ùت باشه ØŒ مبارکه ...
دستم انداخته Ùˆ من شاید اولین Ù†Ùری هستم Ú©Ù‡ از دست انداخته شدن Ùˆ سرکار گذاشته شدنم خوشØالم Ùˆ این یعنی به شاهرخ یخزده ÛŒ سابق یه قدم نزدیک تر شدم Ùˆ سرم رو کج Ù…ÛŒ کنم Ùˆ Øالت لوسی به خودم میگیرم : Ø¢Ùرین ØŒ ببین منو ... ادم با همسر آینØLoveSara 💋✨
🔥 پاPart376 376
#Part376
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
سرÙÙ‡ ای مصلØتی Ù…ÛŒ کنم : اممم ... Ù…ÛŒ Ú¯Ù… ... اهان ØŒ کارم داشتین ØŸ
ـ شما نمی خوای برگردی سره کارت ؟ دو روزه بهت خیلی خوش گذشته ها ...
اخم Ù…ÛŒ کنم .آخه Ú©ÛŒ زمان خواستگاری رÙته Ùˆ مشغول بشور Ùˆ بساب شده ØŸ ناراضی به دنبالش راه Ù…ÛŒ اÙتم . شاهرخ نیم ساعتی بود برای Øر٠زدن با عزیز به هتل اومده بود . قرار بود خواستگاری صورت نگیره Ùˆ شاهرخ اومده بود Ùˆ این اگه خواستگاری نیست پس چیه ØŸ
ـ اینجا جای بازیگوشی نیست ...
زیر لب Ù…ÛŒ Ú¯Ù… : نمی Ú¯Ùتی هم Ù…ÛŒ دونستم ...
Ù€ چیزی Ú¯Ùتی ØŸ
ـ نه ، خب من برم سرکارم ....
قدم اول رو برداشته یا برنداشته صدای شاهرخ رو می شنوم : یاسی ...
تند به عقب بر Ù…ÛŒ گردم . جاروی دسته بلندی رو Ú©Ù‡ Ù…Øمد داده بود روی زمین میندازم Ùˆ به سرعت نور از کنار Ù…Øمد Ù…ÛŒ گذرم Ùˆ مقابل شاهرخ Ù…ÛŒ ایستم : Ú†ÛŒ شد ØŸ
شاهرخ مخاطبش منم اما نگاش به Ù…ØLoveSara 💋✨
🔥 پاØPart375375
#Part375
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
Ù€ میام با مامانت Øر٠می زنم ...
Ú©Ù…ÛŒ زمان Ù…ÛŒ بره تا با خودم ØرÙا Ùˆ معنی وکلماتش رو تجزیه Ùˆ تØلیل کنم ... آخرش ناباور Ù…ÛŒ Ú¯Ù… : راست میگی ؟؟؟ میای واقعا ØŸ
ـ جمع کن خودت رو یه کم سنگین باش ...
اما من قهقهه Ù…ÛŒ زنم به این شوخیه شاهرخ Ú©Ù‡ مثل پدیده ÛŒ نادری هستش Ú©Ù‡ تا اتÙاق Ù…ÛŒ اÙته باید لذت برد . شاهرخ Ùقط خیره س به خندیدنم Ùˆ میگه : پشیمون میشی یاسی ØŸ
اما من با لبخند Ú¯Ù„ Ùˆ گشادی Ù…ÛŒ Ú¯Ù… : Ú¯Ùته بودم عاشقه اون ( ÛŒ ) ای هستم Ú©Ù‡ ته٠اسمم Ù…ÛŒ ذاری ØŸ
ـ خودت می ذاری می ری !
Ù€ Øتی انقدر خلم Ú©Ù‡ اخمت رو هم دوست دارم ...
از یاس Øر٠می زد ØŒ از نا امیدی ... ولی من با دلم تعارÙÛŒ نداشتم Ùˆ قطعا شاهرخی Ú©Ù‡ یه روز برای من کابوس بود ØŒ Øالا به معنای واقعی کلمه رویا شده بود Ùˆ من چقدر از اینکه دارمش خوشØالم ... Ùهمیده بود چونه زدن با من بی Ùایده س Ùˆ خودش راه اومد ...
Ù€ شاید Ú†ÙˆÙLoveSara 💋✨
🔥 پاPart374 374
#Part374
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
بازی Ù†Ú©Ù† بچه ØŒ دیروز تا یه قدمیه مرگ رÙتی ... قبلترش خودم بردمت تا لبه تیغ Ùˆ اوردمت . Ù†Ùهمیدی Ú©Ù‡ من خطرناک نیستم Ùˆ خوده خطرم ØŸ
Ù€ تو Ùرض Ú©Ù† اولین کسی ام Ú©Ù‡ عاشقه خطره Ú©Ù‡ براش اتÙاق بیÙته ... اصلا من مَرده خطرم !
Ù€ من بلد نیستم بگم Ùدات بشم ØŒ بلد نیستم قربون صدقه برم Ùˆ Ùرط Ùˆ Ùرط عاشقونه ÛŒ ناب تقدیمت کنم ...
بین اشک لبخند Ù…ÛŒ زنم : عزیز Ù…ÛŒ Ú¯Ù‡ مثل کسو٠و خسو٠که هر چند سال یه بار اتÙاق Ù…ÛŒ اÙته ØŒ خندیدنه توام همینطوره ... منتها بلد نیستی بگی Ùدات بشم Ùˆ Ùدام شدی ... هنوز باند روی زخمه اسیدیت رو خودم برات Ù…ÛŒ بندم !
عریده می کشه : نمی خوام تو خطر باشی لعنتی ...
سرخ Ù…ÛŒ شه از عصبانیت Ùˆ من چشم میبندم . نمی خواد تو خطر باشم Ùˆ این اگه دوست داشتن نیست پس چیه ØŸ هر Øسی هم Ú©Ù‡ باشه یقینØLoveSara 💋✨
🔥 پاPart373 373
#Part373
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
از جا بلند میشه Ùˆ مقابلم Ù…ÛŒ ایستد . عزیز Ú¯Ùته بود نه Ùˆ من Øالا با دیدن شاهرخ یه چیز توی ذهنم پر رنگ میشه Ùˆ اینکه Ù…Ú¯Ù‡ میشه شاهرخ نباشه Ùˆ من باشم ØŸ
ـ چی شده ؟
ـ می ... میگه نه !
ابروهاش به هم نزدیک Ù…ÛŒ شه Ùˆ من چقدر این گره ÛŒ ابروهاش رو دوست دارم : آروم بگیر ØŒ درست Øر٠بزن ببینم Ú†ÛŒ شده ØŸ
ـ عزیز می گه نه ، میگه .... راضی نیست به این وصلت ..
Ù€ Øالا تو چرا آبغوره گرÙتی ØŸ
اخم میکنم و نگام رو به زمین میخ می کنم : نمی ... نمی ذاره ... خب ازدواج کنیم ...
ـ الان تو داری خواستگاری می کنی ؟
سر بلند میکنم Ùˆ دل به دریا Ù…ÛŒ زنم . آب Ú©Ù‡ از سرم گذشته Ùˆ Øالا یه وجب Ùˆ چند وجبش Ú†Ù‡ Ùرقی Ù…ÛŒ کنه ØŸ
ـ اگه خواستگاری کنم چی ؟ خوبه ؟
به چشمای اشکیم زل Ù…ÛŒ زنه Ùˆ قدم قدم جلو میاد Ùˆ به همون نسبت منم قدم قدم عقب Ù…ÛŒ رم . تکیه Ù… به دیوار Ù…ÛŒ خوره Ùˆ Øالا Ùقط یه قدم Ùاصله س بین من Ùˆ شاهرخی Ú©Ù‡ هنوز زل زده به چشمام باقی مونده .
برای ØÙØ· این خیرگی مردمک هامون سرم رو بالا Ù†Ú¯Ù‡ داشتم ... دستاش رو بلند کرده Ùˆ از دو طرÙÙ‡ سرم به دیوار پشت سرم تکیه Ù…ÛŒ LoveSara 💋✨
ï˜ïºªïºï»¡ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:
" ﺯﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺴﯿﻮïºï»¥ ïº‘ï» ï»¨ïºª ï» ï¼ïº¸ï»¤ïºŽï»¥ ﺩïºïº·ïº–ØŒ ﺩïºïº·ïº˜ï»ª
ﺑﺎﺷﺪ. "
ï»ï»Ÿï¯½ ﻣﺎﺩïºï»¡ ﻧﻪ ﻣﻮﯼ ïº‘ï» ï»¨ïºª ﺩïºïº·ïº– ï» ï»§ï»ª ï¼ïº¸ï»¤ïºŽï»¥ ﺩïºïº·ïº–!
ﻣﺎﺩïºï»¡ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮﺩ:
" ï¯¾ï® ï»£ïº®ïº© ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﺎﺷﺪ ï» ïº¯ï¯¾ïº’ïºŽï¯¾ï¯½ ﺷﺎﯾﺴﺘﻪ ﯼ ﻣﺮﺩﻫﺎ
ﻧﯿﺴﺖ،
ﻣﺮﺩ ï»£ï»¨ïºŽïº³ïº ïºï»¥ ïºïº³ïº– ï®ï»ª ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺯﻣﺨﺖ ï» ï®”ï»®ï»§ï»ª
ﻫﺎﯾﯽ ïºï»“ïº˜ïºŽïº ïº³ï»®ïº§ïº˜ï»ª ﺩïºïº·ïº˜ï»ª ﺑﺎﺷﺪ. "
ï»ï»Ÿï¯½ ï˜ïºªïºï»¡ ﺯﯾﺒﺎ ï» ïºŸïº¬ïºïº ﺑﻮﺩ، ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺯﻣﺨﺖ ï» ï®”ï»®ï»§ï»ª
ﻫﺎﯼ ïºï»“ïº˜ïºŽïº ïº³ï»®ïº§ïº˜ï»ª ﻫﻢ ﻧﺪïºïº·ïº–!
ï»«ï¯¿ï» ï®ïºªïºï»¡ ïºïº¯ ïºï»¥ ﻫﺎ ï®ï»¨ïºŽïº ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ،
ï¼ï»®ï»¥ ﺫﻫﻨﯿﺘﺸﺎﻥ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ، ﺑﺎ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ
ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﺎﻥ، ïº©ïº ï¯¾ï® ïº—ï»€ïºŽïº© ï®LoveSara 💋🦋💞
🔥 پاPart372 372
#Part372
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
پیام از جا بلند میشه Ùˆ به سمت عزیز میاد . به او برای جا به جا شدن Ú©Ù…Ú© Ù…ÛŒ کنه Ùˆ من هنوز اندر خم همون نه Ú¯Ùتن Ùˆ مخالÙت کردن عزیز باقی Ù…ÛŒ مونم .
هر دو وارد اتاق Ú©ÙˆÚ†Ú© گوشه ÛŒ سالن Ù…ÛŒ شن Ùˆ من بغض Ø®ÙÙ‡ کننده ÛŒ همین چند دقیقه Ú©Ù‡ توی Øنجرم جا خوش کرده Ù…ÛŒ ترکه Ùˆ اشکای پایین اومده از گونه Ù… عوارض همین ترکیدنه ! تند از جا بلند Ù…ÛŒ شم Ùˆ از اتاق بیرون Ù…ÛŒ رم . با آسانسور به همک٠رÙته Ùˆ در Øال بیرون رÙتن با کسی برخورد Ù…ÛŒ کنم Ùˆ Ù…Øمد مزاØÙ… این روز هام به چهره ÛŒ اشک الود Ùˆ اØتمالا نوک بینی سرخ شدم زل Ù…ÛŒ زنه . بهت زده Ù…ÛŒ پرسه :
Ù€ Ú†ÛŒ شده ØŸ Øالت بده ØŸ جاییت ...
Ù…ØÙ„ نمی دم Ùˆ از کنارش Ù…ÛŒ گذرم . شهباز Ú¯Ùته بود پایین ساختمون تو ماشین منتظرم Ù…ÛŒ مونه Ùˆ من چشم Ù…ÛŒ چرخونم برای پیدا کردنش Ú©Ù‡ خودش جلو میتد Ùˆ مقابلم روی ترمز Ù…ÛŒ زنه .
خودم رو روی صندلی شاگرد میندازم . شهباز متعجب خیره Ù…ÛŒ شه به ایÙLoveSara 💋✨
🔥 پاPart371 371
#Part371
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
پیام ـ مهم نیست چیه و مهم اینه که این یه اتاق برابر با همه ی خونه ی خودمونه و خب بمونیم همینجا دیگه ، کجا بریم ؟ مگه نه یاس ؟
سری تکون میدم : راست میگه ، تازه همه ی وسایلش لوکس ونو هستن ، من عاشقه مبلاشم ...
عزیز ریز بین و دقیق زیر و زبر چهرم رو نگاه می کنه : من این شیوه ی ازدواج رو دوست ندارم ، از این هتل و موندنمون هم راضی نیستم ...
از جا بلند می شم و مقابل مبلی که روی اون نشسته زانو می زنم : شاهرخ آدم بدی نیست ...
لبم رو با نوک زبونم تر Ù…ÛŒ کنم Ùˆ Ù…ÛŒ ترسم Ú©Ù‡ یه وقت سوتی ندم Ú©Ù‡ شاهرخ عضو باند قاچاق مواد Ùˆ بعضا کشتن آدما س Ùˆ Ùقط بالغ بر ده باری جونم رو نجات داده Ùˆ من دلباخته Ø´ شدم Ùˆ باز ادامه میدم :
Ù€ یعنی ØŒ خب چطوری بگم ØŸ به نظره من آدم خوبیه ØŒ همینکه به Ùکر شماست Ùˆ آورده اینجا شما رو یعنی من ... من براش مهمم ... Ù…Ú¯Ù‡ نه ØŸ
خودم به ØرÙÛŒ Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ زنم ایمان ندارÙLoveSara 💋✨
🔥 پاPart370 370
#Part370
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
توام Ú¯Ùتی باشه . آره ØŸ
لبم رو گاز زدم : Ú¯Ùتی باشه Ùˆ همه ÛŒ ما Ù…ÛŒ دونیم دوسش داری ØŒ ولی اونم دوستت داره ØŸ
پیام ـ دوست داشتنه بعد از ازدواج مهمه مامان ....
عزیز ـ شما بهتره دخالت نکنی ...
رو به سمت من میکنه و دقیق میشه توی نگام : دوسش داری ؟
سرخ میشم Ùˆ سرم رو بیشتر از چند دقیقه ÛŒ قبل پایین Ù…ÛŒ برم Ú©Ù‡ Øساب کار دستش میاد : اون مرد به گمونم هر لبخندش اندازه ÛŒ یه کسو٠و خسو٠طول بکشه تا روی لب هاش بیاد ØŒ اونم اگر لبخند بزنه Ùˆ تو واقعا اØتیاج به ابراز علاقه یا Ù…Øبت توی زندگیت نمی بینی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خوای آینده ت رو به همچین آدمه سردی گره بزنی ØŸ
باز سکوت Ù…ÛŒ کنم : الان وقت سکوت نیست یاس ØŒ یه جواب درست درمون بده به من ... بعد دو روز اومدی Ù…ÛŒ Ú¯ÛŒ یکی خواستگاری کرده منم Ú¯Ùتم اگه مامانم بذاره بله ! اینم ØرÙÙ‡ تو زدی ØŸ
پر استرس سر بلند میکنم و بی هوا می گم : می خواین بگین نه ؟
پیام ریز میLoveSara 💋✨
🔥 پاPart369 369
#Part369
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
خشک زده ماتم برده Ùˆ باورم نمیشه Ú©Ù‡ همه ÛŒ اراجیÙÛŒ Ú©Ù‡ به همایون Ùˆ کاوه Ú¯Ùته قراره تبدیل به واقعیت بشه Ú©Ù‡ میگه : با این همه باز خودت رو درگیر من Ù†Ú©Ù† . به خودت کمتر آسیب Ù…ÛŒ زنی Ùˆ وقتش Ú©Ù‡ برسه میگم بری ! Ùعلا خطر تا بیخه Ø®Ùرت اومده Ùˆ نمی تونم ولت کنم همینطوری ...
ـ چرا ؟
Ùقط نگام میکنه Ú©Ù‡ باز Ù…ÛŒ پرسم : چرا نمی تونی ولم Ú©Ù†ÛŒ همینطوری ØŸ
از نگاه کردن دست بر نمی داره Ùˆ این بارمن کلاÙÙ‡ Ù…ÛŒ شم : چرا ولم نمیکنی ØŸ
Ù€ میگم توØید باهات هماهنگ کنه . امشب شهباز Ù…ÛŒ رسونه تو رو هتل Ùˆ یه جوری سر Ùˆ ته ماجرا رو هم بیار برای زینت .
Ùقط زل زدم به شاهرخی Ú©Ù‡ بی خیال جواب دادن به سوالم شده Ùˆ باز به Øر٠میاد : الان خیلی خودمو Ù†Ú¯Ù‡ داشتم تا بلایی سرت نیارم بابت گندی Ú©Ù‡ امروز زدی ØŒ پس به Ù†Ùعته Ú©Ù‡ بری !
به من پشت می کنه تا بره ... تا دور شه که بی هوا میگم : نگرانمی شاهرخ ...
من ØLoveSara 💋✨