کانال تلگرام رمانکده سارا @LoveSara

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

ï·½

هر چه داریم از اوست ...

🍃 بزرگترین کانال رمان و داستان تلگرام ☺️📚🎈

🎀و یه عالمه عکس و تکست عاشقانه 💞

❌پورن و سیاسی نداریم


💻 پشتیبانی و 💶 تبلیغات 👇

📥 @Romankade_Ads

 مشاهده مطالب کانال 🍃رُمـانــڪدهـ ســارا🌧

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

🔥 پاPart384 384
#Part384

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

دستش رو بلند می کنه و یه سمت صورتم می ذاره ... دستش تب داره ... خودش تب داره ...منم تب دارم ... لبخند روی لبام پاک شدنی نیس و چشمام دل نمی کنن از دیدن شاهرخ و شاهرخ لب می زنه : به هیشکی جز خودم نگاه نکن یاس....
لبخندم گشاد تر می شه و سرم رو سمت دستش کج میکنم و بالذت چشم می بندم و نفس عمیقی می کشم . شاهرخم همونطور نگام می کنه که می گم : چی بود اون فیلمه که با ساعتش زمان رو نگه می داشت ... نمیشه خدا الان یکی از اونا به من بده ؟
چشم باز می کنم و لبخند شاهرخ رو روی لباش شکار می کنم . همون دستش رو پشت گردنم میذاره و منو سمت خودش می کشه ... سمت سینه ش ... لعنتی انگار حکم سپر در برابر شمشیر رو داره که این همه حسه امنیت می کنم . از اون سِپَرا که شده بشکنه ولی از صاحبش حمایت می کنه ... کنار این بزرگراه بغلم می کنه و من گم میشم تو بغلش ، خیلی از ماشینا که رد می شن بوق می زنن ... مَرده من ترسیده بود از زخمی شدنم !
شاهرخ باخته ، بَدَم باخته !
**************
Ù€ خب من دلم Ù…ÛŒ خواد توام ØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part384

🔥 پاPart383 383
#Part383

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

با ابروهای بالا رفته تند به سمتم برمیگرده که لوس میگم : خب سگ داره دیگه ، نداره ؟
این بار کج لبخند میزنه و من بی شک دوست دارم که این لحظه رو توی گینس ثبت کنم و تا ابد تاریخ امروز به یادم بمونه . امروز چقدر غروب قشنگ تر و این بزرگراه چقدر جذاب تره ... اصلا آسفالت کف این خیابون به دل می شینه و چقدر بوق ماشینای در حال گذر از کنارمون شبیه بهترین قطعه ی یه سمفونی عاشقانه س !!! معلوم نیست عاشق شدم یا ابله ؟!؟!
ـ به نظر منم قطعا اندازه ی دو برابره قدت از زبونت زیر زمین مدفون شده !
نخودی می خندم : نه ... فقط عاشق شدم ....
ابرویی بالا میندازه و خودش رو به نشنیدن میزنه .
ـ چی ؟!
مطمئنم که شنیده و خودش رو به نشنیدن میزنه . بی خیال ... سبک ... تهی از دلخوری و ناراحتی و برعکس ... پر از خوشی ... دستام رو به موازاLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part383

🔥 پاPart382 382
#Part382

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

من خوش ندارم با کسی بگی و بخندی ... من حتی روی بسته ی موادی که پخش میکنم هم حسه مالکیت دارم وای به روزه تویی که امروز تا دمه مرگ رفتنت جونمو گرفت ، حالیته یا نه ؟
پلک نمیزنم و درواقع ماتم برده ، خوشحالم و نه ... در واقع چیزی بیشتر از خوشحالی و من قطعا دلم پرواز میخواد ... ماتم میبره و فقط خیره م به مردی که ابراز احساساتشم با بقیه فرق میکنه ... کسی که این فریاد زدن و خشم و سرخ شدنش از عصبانیت خود عشقه ! من این عشق رو لمس می کنم و از دلخوری چند دقیقه ی پیشم خبری نیست ... اصلا مگه دلخور بودم ؟ حتما که نباید قربون صدقه های کشکی بره و نباید ناز و غمزه های منو بخره ... همین که از نگاه کردنم به محمد و امثال محمد به جوش و خروش اومده یعنی یه عاشقانه ی ناب زیر پوستی که تبم رو از عشق بالا می بره ....
عصبی انگشتاش رو لای موهاش میکشه Ùˆ از ماشین پیاده میشه . در رو محکم Ù…ÛŒ کوبه . جلو رفته Ùˆ به سپر ماشین تکیه میده . دست به سینه تکیه میده به سپر ماشین Ùˆ من خیره استایل بی نقصش میشم . هنوزم شوک زدم .... شاهرخ کلافه س از حسی Ú©Ù‡ هنوزم تو جنگه با خودش Ú©ÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part382

🔥 پاPart381 381
#Part381

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

تخته گاز میره و من فقط نگاه می کنم .هرچی دوست داره میگه و من فقط نگاه میکنم . گهگاهی عصبی روی فرمون میکوبه و من حس می کنم الان وقت حرف زدن نیست ... از سرعت بالای ماشین می ترسم اما بازم فقط نگاه میکنم که آخر سر روی ترمز می کوبه و به سمتم برمی گرده :
ـ د یالا حرف بزن ....
از این همه خشمی که خرج کرده نفس نفس میزنه و سرخ میشه ... من اما نگاش میکنم . تاره تار می بینمش .. یه تصویر محو از مردی که واضح نیست پشت این همه اشکی که توی کاسه ی چشمم جمع شده ... صدای نفس نفسش ، نفسم رو به تنگ میاره و اولین پلک رو که می زنم حجم عظیمی از دل شکستگی همین چند دقیقه ای که شاهرخ عقده خالی کرده بود پایین می ریزه و باز چشم باز میکنم .
شاهرخ هنوز عصبانیه که میگم : خب ... خب من دوستت دارم ...
از این همه بی ربط بودن جمله م نسبت به وضعیت حالا اخم ملایمی میکنه ولی سکوت میکنه . هنوز منتظره که میگم : اخم کردنت رو دوست دارم ... حتی سیگاری که می کشی ، من اون ژسته سیگار کشیدنت رو هم دوست دارم .... داد زدنت رو ، دستور دادنت رو ابهتت رو ... اصلا هرچی که به تو ختم می شه رو دوست دارم .. حتی مسیری که طی می کنم برای به ویلا رسیدنم واسه دیدنه تو رو هم دوست دارم ... اونقدر دوستت دارم که گاهی سر رLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part381

🔥 پاPart380 380
#Part380

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

اینو به رابطت توی روس هم بگو ... میام و حسابم رو صاف میکنم با تک تکتون .... راستی دخترت به مادر بودن عادت کرده ؟ ... عربده کشی سره شاهرخ گرون تموم میشه ، حالا هرکی که می خواد باشه مگه نه ؟ ... ( پوزخند می زنه ) بذار حداقل یه دقیقه بگذره از شاخ و شونه کشیت و بعد به موس موس بیفت ... ( فریاد می زند ) کاره هر خری که می خواد باشه و من پیمان رو زنده نمی ذارم ، منتها عواقب کارای کثیف اون کاوه ی شغال و پیمان شغال تر رو تو می دی .... گفته بودم حسابه یاس جداس از حساب و کتابه من و من می دونم و کسی که خواسته به هم بریزه زندگیمو ...
گوشی رو قطع میکنه و روی داشبورد پرت میکنه . عصبی نفس میکشه و من نا خودآگاه دستم رو روی دستش که روی دنده س میذارم و نه مخالفت میکنه و نه دستم رو پس میزنه که میگم : تو که مثل اونا نیستی نه ؟
عصبی دستش رو میکشه Ùˆ صدا بلند میکنه : هستم ... دقیقا مثل همونا هستم Ùˆ یکی دو تا پله بدتر از اونام ... اینکه پیمان داره هنوز نفس ÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part380

🔥 پاPart379 379
#Part379

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

تعجب می کنم . صداش کنم ؟
ـ خوبه حالت ؟
سرش رو به سمتم کج میکنه و چشم باز میکنه : اگه این صدا رو دیگه نمی شنیدم . خودش و خاندانش رو دفن می کردم یاسی ...
از کی و از چی حرف میزنه ؟ گنگ می شم و نمی فهمم حرفش تا کجاها میره . اما اون هنوزم خیره س ... به منی که به این هیبت همیشه تک و دوست داشتنی از نظره خودم زل زدم خیره س و میگم : من حالم خوبه ...
سری تکون میده جواب میده : باید خوب باشی ... باید اینم بدونی که همیشه باید خوب باشی ... حالیته ؟
سری تکون میدم و صدای توحید رو می شنوم : آقا ، محمد زخمی شده ...
پر استرس از جا می پرم و شاهرخ اخم میکنه . به روی خودش نمیاره و با هم بالای سرش میریم و من کنارش زانو می زنم : حالت خوبه ؟ زخمی شدی ...
لبخند میزنه : نمی گفتی خودم نمی دونستم ...
این بشر قسم خورده که تا آخر عمر با من ساز ناسازگاری بزنه . اماLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part379

🔥 پاPart378 378
#Part378

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

هنوز شاهرخ جواب نداده که سه نفر نقاب دار وارد خشک شویی میشن . خشکم میزنه از اسلحه های بزرگی که توی دستشونه و هیکلای بزرگی که به ترسم میندازه .
اولین تیر که به سمتم شلیک میشه محمد با دستش محکم منو هل میده و روی زمین پرت میشم . کشون کشون خودم رو گوشه ی دیوار پشت ماشین لباس شویی بزرگ خشک شویی پنهون می کنم . توی خودم مچاله میشم و دستام رو روی گوشام میذارم .
یه دقیقه ی کامل صدای تیر و تیر اندازی رو می شنوم و من حتی جرات چشم باز کردنم ندارم . همه جا تو سکوت فرو میره و من به لرز افتادم و هر ان منتظرم کسی تیری به سمتم شلیک کنه و من مثله دفعه ی پیش از درد به تنگ بیام ، اما خبری نیست .
چشمم رو باز میکنم و از گوشه ی دیوار ماشین لباس شویی غول پیکر نیم نگاهی میندازم که می بینم این بار سه نفر دیگه وارد میشن و من چشمم اول شاهرخ رو می گیره .
شاهرخی که رنگ پریده داخل میشه و بی توجه به آشفته بازار اطراف با نگاش همه جا رو برای پیدا کردن چیزی زیر و رو میکنه ... خیلی هول و نگران ... تند جلو میاد و لا به لای وسایل خرد شده و LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part378

من که می گویم ؛
"گیر دادنِ زن ها اصلاً چیز بدی نیست" !!

زنی که گیر می دهد ، یعنی تو را دوست دارد ..
زیاد هم دوست دارد ...

زنی که مقصدِ نگاهِ تو برایش مهم است ، می ترسد که از چشمانت افتاده باشد ...

زنی که برایش مهم باشد که تو محبت و توجهت را کجا و چه اندازه خرج می‌کنی ، کاملاً معصومانه ، ترسِ از دست دادنِ تو را دارد ...

زنی Ú©Ù‡ با بی توجهی‌ات بغضش می‌گیرد ØŒ تو را ‌پناه خودش میآنا_جمشیدیˆ جØLoveSara 💋🦋💞

  کلمات کلیدی: آنا_جمشیدی

🔥 پاPart377 377
#Part377

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

شاهرخ !
ـ موافقت کرد ...
ـ چرا زهر می کنی خبره به این خوشی رو ؟
ـ خوشی نیست و همه ش بلاست . داغی فعلا نمی فهمی ...
فقط نگاش میکنم : محمد چی می گفت ؟
ـ هیچی ، مهم نبود ...
ـ دم پَرش نمی پلکی !
دستور داد . اخم کردم : می پلکم ، چشه مگه؟
ـ گوشه ، پررو شدی ... هیچ چیز بینه ما عوض نمیشه به جز رنگی کردن شناسنامه هامون ، خب ؟
بغض می کنم و با رو میزی گل دوزی شده ی روی میز بازی می کنم . که نیم تنه ش رو جلو می کشه و آرنج هر دو دستش رو روی میز میذاره .
ـ به من نگاه کن .... با توام ...
سر بلند می کنم .
ـ می خوای مادرش رو به عزاش بشونم که دیگه دور و برت نپلکه ؟
ـ تو ضمیر نا خود آگاهت به جز مرگ و کشتن و فروختن چیزی نیست ؟
ـ توام هستی !
خشکم می زنه . می شه اسمش رو گذاشت ابراز احساسات ؟؟ خب چه اشکالی داره ؟ اینم ابراز احساسات از نوع شاهرخ بودنشه و من چقدر بی جنبه م !!!
پیش خدمت فنجونا و کیک رو روی میز میذاره و من خیلی شبیه خرمگس معرکه می بینمش و میگم بابت این همه بی موقع و بد موقع اومدنش لعنت بهش ...
شاهرخ با نگاش اشاره می کنه به فنجون رو به روی من : بخور ...
ـ مامان چی گفت ؟
ـ گفت باشه ...
ـ یک ساعت اونجا با هم حرف زدین و تو یه کلمه می گی باشه ؟
ـ گفت باشه ، مبارکه ...
دستم انداخته Ùˆ من شاید اولین نفری هستم Ú©Ù‡ از دست انداخته شدن Ùˆ سرکار گذاشته شدنم خوشحالم Ùˆ این یعنی به شاهرخ یخزده ÛŒ سابق یه قدم نزدیک تر شدم Ùˆ سرم رو کج Ù…ÛŒ کنم Ùˆ حالت لوسی به خودم میگیرم : آفرین ØŒ ببین منو ... ادم با همسر آینØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part377

🔥 پاPart376 376
#Part376

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

سرفه ای مصلحتی می کنم : اممم ... می گم ... اهان ، کارم داشتین ؟
ـ شما نمی خوای برگردی سره کارت ؟ دو روزه بهت خیلی خوش گذشته ها ...
اخم می کنم .آخه کی زمان خواستگاری رفته و مشغول بشور و بساب شده ؟ ناراضی به دنبالش راه می افتم . شاهرخ نیم ساعتی بود برای حرف زدن با عزیز به هتل اومده بود . قرار بود خواستگاری صورت نگیره و شاهرخ اومده بود و این اگه خواستگاری نیست پس چیه ؟
ـ اینجا جای بازیگوشی نیست ...
زیر لب می گم : نمی گفتی هم می دونستم ...
ـ چیزی گفتی ؟
ـ نه ، خب من برم سرکارم ....
قدم اول رو برداشته یا برنداشته صدای شاهرخ رو می شنوم : یاسی ...
تند به عقب بر می گردم . جاروی دسته بلندی رو که محمد داده بود روی زمین میندازم و به سرعت نور از کنار محمد می گذرم و مقابل شاهرخ می ایستم : چی شد ؟
شاهرخ مخاطبش منم اما نگاش به محLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part376

🔥 پاØPart375375
#Part375

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

ـ میام با مامانت حرف می زنم ...
کمی زمان می بره تا با خودم حرفا و معنی وکلماتش رو تجزیه و تحلیل کنم ... آخرش ناباور می گم : راست میگی ؟؟؟ میای واقعا ؟
ـ جمع کن خودت رو یه کم سنگین باش ...
اما من قهقهه می زنم به این شوخیه شاهرخ که مثل پدیده ی نادری هستش که تا اتفاق می افته باید لذت برد . شاهرخ فقط خیره س به خندیدنم و میگه : پشیمون میشی یاسی ؟
اما من با لبخند گل و گشادی می گم : گفته بودم عاشقه اون ( ی ) ای هستم که تهِ اسمم می ذاری ؟
ـ خودت می ذاری می ری !
ـ حتی انقدر خلم که اخمت رو هم دوست دارم ...
از یاس حرف می زد ، از نا امیدی ... ولی من با دلم تعارفی نداشتم و قطعا شاهرخی که یه روز برای من کابوس بود ، حالا به معنای واقعی کلمه رویا شده بود و من چقدر از اینکه دارمش خوشحالم ... فهمیده بود چونه زدن با من بی فایده س و خودش راه اومد ...
Ù€ شاید Ú†ÙˆÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part375

🔥 پاPart374 374
#Part374

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

بازی نکن بچه ، دیروز تا یه قدمیه مرگ رفتی ... قبلترش خودم بردمت تا لبه تیغ و اوردمت . نفهمیدی که من خطرناک نیستم و خوده خطرم ؟
ـ تو فرض کن اولین کسی ام که عاشقه خطره که براش اتفاق بیفته ... اصلا من مَرده خطرم !
ـ من بلد نیستم بگم فدات بشم ، بلد نیستم قربون صدقه برم و فرط و فرط عاشقونه ی ناب تقدیمت کنم ...
بین اشک لبخند می زنم : عزیز می گه مثل کسوف و خسوف که هر چند سال یه بار اتفاق می افته ، خندیدنه توام همینطوره ... منتها بلد نیستی بگی فدات بشم و فدام شدی ... هنوز باند روی زخمه اسیدیت رو خودم برات می بندم !
عریده می کشه : نمی خوام تو خطر باشی لعنتی ...
سرخ Ù…ÛŒ شه از عصبانیت Ùˆ من چشم میبندم . نمی خواد تو خطر باشم Ùˆ این اگه دوست داشتن نیست پس چیه ØŸ هر حسی هم Ú©Ù‡ باشه یقینØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part374

🔥 پاPart373 373
#Part373

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

از جا بلند میشه و مقابلم می ایستد . عزیز گفته بود نه و من حالا با دیدن شاهرخ یه چیز توی ذهنم پر رنگ میشه و اینکه مگه میشه شاهرخ نباشه و من باشم ؟
ـ چی شده ؟
ـ می ... میگه نه !
ابروهاش به هم نزدیک می شه و من چقدر این گره ی ابروهاش رو دوست دارم : آروم بگیر ، درست حرف بزن ببینم چی شده ؟
ـ عزیز می گه نه ، میگه .... راضی نیست به این وصلت ..
ـ حالا تو چرا آبغوره گرفتی ؟
اخم میکنم و نگام رو به زمین میخ می کنم : نمی ... نمی ذاره ... خب ازدواج کنیم ...
ـ الان تو داری خواستگاری می کنی ؟
سر بلند میکنم و دل به دریا می زنم . آب که از سرم گذشته و حالا یه وجب و چند وجبش چه فرقی می کنه ؟
ـ اگه خواستگاری کنم چی ؟ خوبه ؟
به چشمای اشکیم زل می زنه و قدم قدم جلو میاد و به همون نسبت منم قدم قدم عقب می رم . تکیه م به دیوار می خوره و حالا فقط یه قدم فاصله س بین من و شاهرخی که هنوز زل زده به چشمام باقی مونده .
برای حفط این خیرگی مردمک هامون سرم رو بالا نگه داشتم ... دستاش رو بلند کرده و از دو طرفه سرم به دیوار پشت سرم تکیه می LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part373

ﭘﺪﺭﻡ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:
" ﺯﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺴﯿﻮﺍﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺭﺷﺖ، ﺩﺍﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺷﺪ. "
ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻧﻪ ﻣﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺭﺷﺖ!
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮﺩ:
" ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺷﺎﯾﺴﺘﻪ ﯼ ﻣﺮﺩﻫﺎ
ﻧﯿﺴﺖ،
ﻣﺮﺩ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺯﻣﺨﺖ ﻭ ﮔﻮﻧﻪ
ﻫﺎﯾﯽ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. "
ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭﻡ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺟﺬﺍﺏ ﺑﻮﺩ، ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺯﻣﺨﺖ ﻭ ﮔﻮﻧﻪ
ﻫﺎﯼ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ!
ﻫﯿﭻ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻫﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ،
ﭼﻮﻥ ﺫﻫﻨﯿﺘﺸﺎﻥ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ، ﺑﺎ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ
ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﺎﻥ، ﺩﺭ ﯾﮏ ﺗﻀﺎﺩ ï®LoveSara 💋🦋💞

🔥 پاPart372 372
#Part372

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

پیام از جا بلند میشه و به سمت عزیز میاد . به او برای جا به جا شدن کمک می کنه و من هنوز اندر خم همون نه گفتن و مخالفت کردن عزیز باقی می مونم .
هر دو وارد اتاق کوچک گوشه ی سالن می شن و من بغض خفه کننده ی همین چند دقیقه که توی حنجرم جا خوش کرده می ترکه و اشکای پایین اومده از گونه م عوارض همین ترکیدنه ! تند از جا بلند می شم و از اتاق بیرون می رم . با آسانسور به همکف رفته و در حال بیرون رفتن با کسی برخورد می کنم و محمد مزاحم این روز هام به چهره ی اشک الود و احتمالا نوک بینی سرخ شدم زل می زنه . بهت زده می پرسه :
ـ چی شده ؟ حالت بده ؟ جاییت ...
محل نمی دم و از کنارش می گذرم . شهباز گفته بود پایین ساختمون تو ماشین منتظرم می مونه و من چشم می چرخونم برای پیدا کردنش که خودش جلو میتد و مقابلم روی ترمز می زنه .
خودم رو روی صندلی شاگرد میندازم . شهباز متعجب خیره Ù…ÛŒ شه به ایÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part372

🔥 پاPart371 371
#Part371

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

پیام ـ مهم نیست چیه و مهم اینه که این یه اتاق برابر با همه ی خونه ی خودمونه و خب بمونیم همینجا دیگه ، کجا بریم ؟ مگه نه یاس ؟
سری تکون میدم : راست میگه ، تازه همه ی وسایلش لوکس ونو هستن ، من عاشقه مبلاشم ...
عزیز ریز بین و دقیق زیر و زبر چهرم رو نگاه می کنه : من این شیوه ی ازدواج رو دوست ندارم ، از این هتل و موندنمون هم راضی نیستم ...
از جا بلند می شم و مقابل مبلی که روی اون نشسته زانو می زنم : شاهرخ آدم بدی نیست ...
لبم رو با نوک زبونم تر می کنم و می ترسم که یه وقت سوتی ندم که شاهرخ عضو باند قاچاق مواد و بعضا کشتن آدما س و فقط بالغ بر ده باری جونم رو نجات داده و من دلباخته ش شدم و باز ادامه میدم :
ـ یعنی ، خب چطوری بگم ؟ به نظره من آدم خوبیه ، همینکه به فکر شماست و آورده اینجا شما رو یعنی من ... من براش مهمم ... مگه نه ؟
خودم به حرفی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ زنم ایمان ندارÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part371

🔥 پاPart370 370
#Part370

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

توام گفتی باشه . آره ؟
لبم رو گاز زدم : گفتی باشه و همه ی ما می دونیم دوسش داری ، ولی اونم دوستت داره ؟
پیام ـ دوست داشتنه بعد از ازدواج مهمه مامان ....
عزیز ـ شما بهتره دخالت نکنی ...
رو به سمت من میکنه و دقیق میشه توی نگام : دوسش داری ؟
سرخ میشم و سرم رو بیشتر از چند دقیقه ی قبل پایین می برم که حساب کار دستش میاد : اون مرد به گمونم هر لبخندش اندازه ی یه کسوف و خسوف طول بکشه تا روی لب هاش بیاد ، اونم اگر لبخند بزنه و تو واقعا احتیاج به ابراز علاقه یا محبت توی زندگیت نمی بینی که می خوای آینده ت رو به همچین آدمه سردی گره بزنی ؟
باز سکوت می کنم : الان وقت سکوت نیست یاس ، یه جواب درست درمون بده به من ... بعد دو روز اومدی می گی یکی خواستگاری کرده منم گفتم اگه مامانم بذاره بله ! اینم حرفه تو زدی ؟
پر استرس سر بلند میکنم و بی هوا می گم : می خواین بگین نه ؟
پیام ریز میLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part370

🔥 پاPart369 369
#Part369

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

خشک زده ماتم برده و باورم نمیشه که همه ی اراجیفی که به همایون و کاوه گفته قراره تبدیل به واقعیت بشه که میگه : با این همه باز خودت رو درگیر من نکن . به خودت کمتر آسیب می زنی و وقتش که برسه میگم بری ! فعلا خطر تا بیخه خِرت اومده و نمی تونم ولت کنم همینطوری ...
ـ چرا ؟
فقط نگام میکنه که باز می پرسم : چرا نمی تونی ولم کنی همینطوری ؟
از نگاه کردن دست بر نمی داره و این بارمن کلافه می شم : چرا ولم نمیکنی ؟
ـ میگم توحید باهات هماهنگ کنه . امشب شهباز می رسونه تو رو هتل و یه جوری سر و ته ماجرا رو هم بیار برای زینت .
فقط زل زدم به شاهرخی که بی خیال جواب دادن به سوالم شده و باز به حرف میاد : الان خیلی خودمو نگه داشتم تا بلایی سرت نیارم بابت گندی که امروز زدی ، پس به نفعته که بری !
به من پشت می کنه تا بره ... تا دور شه که بی هوا میگم : نگرانمی شاهرخ ...
من ØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part369
صفحه قبلی  11  12  13  14  15  16  17  18  19  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: