مشاهده مطالب کانال ðŸƒØ±Ùمـانــڪدهـ ســارا🌧
🔥 پاPart355 355
#Part355
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
عصبی تر ازهمیشه مشتی روی Ùرمون کوبید Ùˆ عربده زد : اون بی وجود دیگه باید چیکارت کنه تا تو آدم بشی آخه الاغ ØŸ
تکون Ø®ÙÛŒÙÛŒ خوردم از ترس صدایی Ú©Ù‡ بلند کرده بود چشم بستم Ùˆ باز Ùریاد زد : باز Ú©Ù† اون رنگیارو میگم بهت ...
گوشه ÛŒ لبم رو گاز گرÙتم Ùˆ چشم باز کردم . خوابم Ù…ÛŒ اومد انگار Ùˆ لب زدم : هـ .. همیـ ..
ماشین روی دست انداز رÙت Ùˆ من اخی Ú¯Ùتم از این جابه جایی یهویی Ùˆ نگاه شاهرخ دلهره دار تر بود Ùˆ من ادامه دادم : همیـ .. همیشه اینطو ... اینطوری نبود Ú©Ù‡ ... سـ ... سهم ...
چشمام بسته شد ... تاریکی مطلق ...
*****
بین این عالم بیهوشی Ùˆ درد استخون سوز ØŒ بین این Ù¾Ú† پچای درگوشی بالای سر منه بیهوش Øواسم رÙت ... Øواسم رÙت به صدای نوک Ú©ÙØ´ÛŒ Ú©Ù‡ Ùضا رو پر کرده بود ... عصبی ØŒ ریتمیک ØŒ تند ..... Øتی صدای قدماش رو دوست داشتم Ùˆ Ùرقی نمی کرد عصبی بود یا از روی خوشی ! همین Ú©Ù‡ برای شاهرخ بود کاÙÛŒ بود .
لابه لای پلکم رو باز کردم که صدای جیغ سمیه بلند شد : به هوش اومد اقا ، خدا روشکر ...
شهباز ـ یواش بابا ، کر کردی مارو ...
توØید Ù€ خوبه Øالت ØŸ
شاهرخ ـ همه تون بیرون ...
هر سه با تعجب Ùˆ نگرانی به سمت شاهرخ برگشتن Ú©Ù‡ عصبی تر Ú¯Ùت : د یاالÙLovesara♥ï¸ðŸ¦‹