کانال تلگرام رمانکده سارا @LoveSara

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

ï·½

هر چه داریم از اوست ...

🍃 بزرگترین کانال رمان و داستان تلگرام ☺️📚🎈

🎀و یه عالمه عکس و تکست عاشقانه 💞

❌پورن و سیاسی نداریم


💻 پشتیبانی و 💶 تبلیغات 👇

📥 @Romankade_Ads

 مشاهده مطالب کانال 🍃رُمـانــڪدهـ ســارا🌧

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.
خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ شد، Ù…ÛŒ دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم Ùˆ برای اینکه مادرم Ø´Ú© نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم Ùˆ آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک Ú©Ù… Ú©Ù… متوجه شده است.آنقدر خودکار در دستم Ù…ÛŒ لرزید Ú©Ù‡ خنده اش میگرفت .هیج وقت جز سلام Ùˆ خداحافظ حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت :چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! Ùˆ من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم Ùˆ لبخند میزدم Ùˆ به نظرم عاشقانه ترین جمله ÛŒ دنیا بود.چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! عاشقانه تر از این جملÙLoveSara 💋🦋💞

🔥 پاPart418 418
#Part418

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

گوش نمیده و به حرکتش ادامه میده . هر از گاهی با دست آزادش به جهتای مختلفی شلیک میکنه و شهباز و توحیدم هر کدوم برای سالم بیرون رفتنمون یه سمتش رو پوشش میدن ...
دست و پا میزنم و با مشتای بی جونم به کمرش میکوبم ... شاهرخ نمیفهمه . خودش رو به نفهمی میزنه که یاسینم جا مونده و من فهمیدم که اگه الان برادر تازه پیدا شدم رو نبینم دیگه هیچوقت نمیبینم و این حسرت ندیدن و نبودنش تا ابد اذیتم میکنه ...
هنوز صدای تیراندازی از ساختمون رو میشنوم که به چهارچوب در میرسیم و من میدونم از این در بیرون برم دیدن دوباره ی یاسین داغ میشه و دلم رو میسوزونه . دستم رو به چهارچوب در گیر میدم و شاهرخ جلو رفته و من رو میکشه . دستم کشیده میشه روی فلز چهارچوب در و میسوزه ... پوست کف دستم پاره شده و خون چکه میکنه ... عمیقه ، اما نه به اندازه ی زخمی که دلم خورده !!!
از در می گذریم . دیگه تراس اتاقی که چند لحظه ی پیش توی اون مرگ و زندگی رو تجربه کردم نمی بینم . اما هنوز دست و پا می زنم . توحید در وَن سیاه رنگ رو به صورت ریلی باز میکنه و کنار می ایسته . LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part418

🔥 پاPart417 417
#Part417

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

مچ هر دو دستم رو میگیره و پیشونیش رو به پیشونیم تکیه میده و چشم میبنده . بند دلم پاره میشود از اشکی که از گوشه ی چشمش سر میخوره : به جای همه مون زندگی کن یاس ... محض رضای خدا خوب زندگی کن ... مهتاب همه چیز رو بهت می گه ...
صدای باز شدن در اتاق بین صدای گلوله هایی که شلیک میشه گم میشه و کاوه با سرعت از روی سرشونه به سمت در اتاق نگاه میکنه . همایون وارد اتاق میشه و دهنش باز میمونه از دیدن مردک نفرت انگیزه توی خون غرق شده ای که وسط اتاق افتاده و به سمت تراس نگاه میکنه .
صدای فریاد شاهرخ رو می شنوم : بندازش ...
داشتن راجع به من من حرف میزدن که پر ترس به سمت کاوه نگاه میکنم : نمیرم ..بی تو... نه...نمیرم یاسین ....
ـ فقط مراقبه خودت باش و با شاهرخ بمون ، همین ... خیلی دوستت دارم ....
هول هولکی پیشونیم رو میبوسه . دهن باز میکنم جواب بدم Ú©Ù‡ تخت سینه Ù… میکوبه Ùˆ از پشت پرت میشم . Ú©Ù…ÛŒ خودش رو از روی نرده ها خم میکنه Ùˆ Ú©Ù… Ú©Ù… پرده رو ول میکنه Ùˆ به من چشم دوختÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part417

🔥 پاPart416 416
#Part416

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

اما من مغزم توان گنجوندنه این همه اتفاق رو نداره . اصلا امکان نداره کاوه یاسینه من باشه !!! نمیشه ... من فقط بهت زده به اونو کارای هول هولکیش نگاه میکنم که نزدیک میشه .
گوشه ی پرده رو دور کمرم میگیره و من بی حرکت موندم و فقط نگاه میکنم .... دو یا سه دور ، دور کمرم میچرخونه وآخرش گره میزنه . سفت و محکم ... معنی کارایی که میکنه رو نمیفهمم ... فقط دست بلند میکنم و روی گونه ش میذارم که بی حرکت سر بلند میکنه و نگام میکنه .
با انگشت شست همون دستم روی گونه ش میکشم و اشکش رو پاک میکنم ... انگار که بودنش خواب باشه می گم: خودتی ؟!
دست روی دستم Ú©Ù‡ روی گونه Ø´ مونده میذاره Ùˆ نزدیک لبش میبره . روی دستم رو میبوسه Ùˆ بو میکشه . جواب میده : نمی دونستم هستی ... به ولله نمی دونستم یاس ØŒ به روحه بابا نمی دونستم ... تو رو خدا ... تورو خدا متنفر نباش ازم ØŒ خب ØŸ ... مـ ... من ØŒ اون .. اون لعنتی گفت مُردی ... پیمان رو آتیش زدم ØŒ همایونم آتیش Ù…ÛŒ زنم . تو فقط پیشه شاهرخ بمون خب ØŸ ... جات امنه کنارش ... قول داده مردونه مراقبت ØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part416

🔥 پاPart415 415
#Part415

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

ـ سـ ... سردته ؟ ...
معنی این کارا و حرفا رو نمی فهمم ... باورم نمیشه این هول شدنا و مهربون شدنای یهویی رو .... میذارم به حساب اینکه سلام گرگ بی طمع نیست و بیشتر می ترسم ... رو به یخ زدن میرم که دستای خشک شده و بی حسم رو بین دستاش میگیره و بلند میکنه ... جلوی دهنش نگه میداره و شروع میکنه به ها کردن ... بهت زده نگاش میکنم .... به این دلسوزی و به اشکای پشت سر همی که میریزه .
کاوه چه مرگش شده ؟! لبام مهر خورده و نمیتونم حرف بزنم ... زبونم بند اومده و کاوه سر بلند میکنه و نگام میکنه . با دستاش روی دستام میکشه برای گرم شدن .... بین سیل اشکایی که میریزه لبخند میزنه و میگه : جغجغه زبونش بند اومده ...
دلم هری میریزه . یک غده ی بزرگ که اسمش حسرته از نبودن کسی که باید باشه تو گلوم بزرگ تر میشه ... دهنم باز میمونه و من توان شوک بیشتر رو ندارم . کاوه بی قراره . دستم رو از بین دستاش میکشم و فقط نگاش میکنم که با دستاش صورتم رو قاب میگیره : خودم ... خودم با دست های خودم نقشه ی اورLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part415

🔥 پاPart414 414
#Part414

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

میکشه . کار از حالت تهوع گذشته و نفسم به شماره میفته . مقابلم روی پا ایستاده و با همون پوزخند زهر مانندش نگام میکنه و هیستریک و بیمار گونه می خنده و میگه : جیغ زدنت قشنگه !
خدا میدونه که شاهرخ چه کرده با این مردی که حالا کم از حیوون نداره و به قصد تلافی میخواد منو نکشه و فقط داغی به دل شاهرخ بشم !!!
قدم بعدی رو بر می دارد که چشم می بندم و جیغ میزنم . حس می کنم حتی توان یه بچه ی یه ساله رو هم ندارم که صدای باز شدن در رو می شنوم و با ترس چشم باز می کنم . می ترسم چند نفر مرد باشد و اضافه بشن به حیوونی که به جونم افتاده و جون به لبم کرده ... من قبل از هر چیزی با دیدن کاوه قلبم درد میگیره خصوصا با چاقوی ضامن داری که به دست گرفته .... می فهمم که خبرای خوبی تو انتظارم نیست . مرد که برای برداشتن شالم دست دراز کرده نیمه های راه با شنیدن صدای در همونطور خم شده سرش رو به سمت عقب بر میگردونه که با دیدن کاوه لبخند میزنه : دمت گرم .... تنهایی نمی چسبید ...
صاف می ایسته . هق می زنم و مدام چشمام پر و خالی میشه و می فهمم چه خاکی به سرم شده . کاوه با آرامش در رو میبنده و من امیدم نا امید میشه و خون گریه کردن کمه . نفسم از زور گریه بالا نمیاد که کاوه رو به روی مرد می ایسته . مرد لبخند به لب داره و مردمک سفید چشLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part414

🔥 پاPart413 413
#Part413

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

مرتب دستور میده و همزمان به سمت در میره . از اتاق خارج میشه و در رو میبنده . من بلند گریه می کنم . می دونم که اینبار شرایط رو برای شاهرخ خیلی سخت تر از سخت کردم ... از بی فکری خودم بیشتر شاکیم ...
نمیدونم چقدر میگذره به گمونم یه ساعت یا بیشتر که این بار همایون با کسی به اتاق میاد . مرد جوون و قد بلند با هیکل درشتی که از طرز نگاهش خوشم نمیاد . همایون لبخند چندش اوری میزنه و با نگاه به من مرد رو مخاطب خودش قرار میده : الحق که کار شاهرخ حرف نداره و انتخابش همیشه تکه !
مرد جوون لبخند مزخرفی میزنه و میگه : بیخود که شاهرخ نیست !
ترسیدم و از شدت ترس وسط این زمستون یخ زده گرمم شده .... همایون به سمت در میره و میگه : هرچی عقده داری از شاهرخ خالی کن سره این دختره ... اینطوری شاهرخ رو زنده زنده کشتی ! جونش بنده جونه این نیم وجبیه ...
سرم بیشتر گیج میره و جمله ی همایون صد بار توی سرم تکرار میشه و این بار رگ غیرت شاهرخ رو نشونه رفته !
مرد جلو میاد و من خشکم میزنه . رمق از جونم رفته و با چشمای از حدقه در اومده به اون مردک لعنتی نگاه میکنم . صدای قدماش بیشتر شبیه کوبیدن پتکی به شقیقه LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part413

🔥 پاPart410 410
#Part410

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

گوشیم ، گوشیم کجاست ؟
بی تفاوت شونه ای بالا میندازه و میگه : تو به جز آشپزخونه و اتاق آقا جایی نمی ری که ...
ـ آره ، راست می گی .
با عجله به آشپزخونه میرم و تلفن سیاه رنگم روی میز توجهم رو جلب میکنه و به این همه حواسه پرتم لعنت می فرستم .
از آشپزخونه خارج میشم و به همراه مینو از ویلا بیرون میزنیم . حرفی نمیزنه و به نظرم این بشر کلا کم حرفه . صدای زنگ گوشی همراهش بلند میشه که کنار گوشش میگیره و جواب میده . همزمان تلفن منم زنگ میخوره و منم تماس رو وصل میکنم و گوشی رو کنار گوشم میذارم و کنار مینو در حالی که هر دو راه میریم با تلفن همراه حرف می زنیم و من میگم : سلام عشقم !
کمی سکوت میکنه که میگم : شوکه شدی ؟ وا ... الان می گن خانومت کلا تحویلت نمی گیره یه بارم تحویل می گیره تا همین حد ذوق زده می شی ...
حس Ù…ÛŒ کنم لبخند میزنه Ú©ÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part410

🔥 پاPart409 409
#Part409

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

نگام میکنه و جواب میده : اگه بگیره چی می شه ؟ به هرحال یه روزی همه تقاص کارهاشون رو پس می دن ...
ساکت میشم که میگه : چه منو ببرن چه نبرن تو باید زندگیه خودت و ادامه بدی و این یه اجباره !
از جا بلند میشه و رو به توحید و شهباز میگه : طبق برنامه ریزی همه ی کارارو انجام بدین ... ( رو به توحید ) توام به فراهانی زنگ بزن برای عصر قرار بزن ( رو به من ) عصر توی اتاقم باش ! جایی هم نمی ری ، خصوصا هتل ...
با لب و لوچه ی آویزون میگم : خب می خوام برم پیش مامانم اینا ...
ـ نرفتنت بهتر از رفتنته .....
ـ شاهرخ ...
اخم میکنه : نباید باهات مهربون بود ؟ حتمی باید چارتا عربده بکشم تا راه بیای ؟
اخم میکنم و بیشتر توی مبل فرو میرم که شهباز و توحید لبخند میزنن و شاهرخ اما موضع خودش رو حفظ میکنه و به اونا میتوپه : نیشتون خیلی شل شده خیلی وقته ، بدم بدوزنش براتون ؟
هر دو متین Ù…ÛŒ ایستن Ùˆ من قربون صدقه ÛŒ جذبه ÛŒ مزخرف Ùˆ بی نهایته شاهرخ میرم Ú©Ù‡ باز به سمتم برمیگردÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part409

🔥 پاPart408 408
#Part408

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

هر سه بلند میشیم و از اتاق بیرون میریم . بینه راه پله ایم که بادیدن مردی که رو به روی شاهرخ نشسته خشکم میزنه . حس می کنم رمق از پاهام میره . اینجا چی کار میکنه ؟ اونم دقیقا رو به روی شاهرخ ... این مرد بی شک قسم خورده که همه ی عمرش ، عزیز کرده های منو از من بگیره .
شهباز دو پله جلوتر می ایسته و به سمت من برمیگرده : چی شد ؟
توجه شاهرخ و مرد رو به سمت من جلب میکنه و هر دو به سمت من بر میگردن . مرد میان سال با دیدنم لبخند میزنه . اخم می کنم و مابقی پله ها رو پایین میرم .
روی مبل کناری شاهرخ میشینم و شهباز و توحید هم هرکدوم روی یکی از مبلا جا میگیرن که مرد میگه : معرفی نمیکنی ؟
شاهرخ همونطور اخم آلود به سمت من برمیگرده و میگه : یاس ، همسرم ...
ناراضی سری به علامت سلام و خوشبختی تکون میدم که میگه : زنت منو می شناسه ...
شاهرخ تعجب نمیکنه و جواب میده : کیه که تو رو نشناسه ؟
مینو وارد LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part408

🔥 پاPart407 407
#Part407

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

آقا ببره گرسنه س ... باید بترسی ...
چشمام رو لوچ می کنم و لوس می گم : آقا ببره منو نخول !
کج لبخند می زنه و لعنتی جذابیتش هزار برابر میشه . مخصوصا با اون موهای ژولیده ش ... با دستاش بازوهام رو میگیره و خشن تر از همیشه شروع میکنه بازی کردن با لبام ... آخرش خودش خسته میشه و کلافه و تند از جا بلند میشه و عصبی دستش رو پشت گردنش می کشه ... متعجب صاف سرجام می شینم که میگه : اصلا تو شب اینجا چه غلطی می کردی ؟
وا رفته نگاش میکنم که میگه : نمیفهمی میگم نزدیکم نشو ؟ نمی فهمی میگم امروز یا فردا من دیگه نیستم ؟
بغض می کنم و میگم : شاهرخ ...
ـ بغض نکن یاس ، بغض نکن لعنتی ... مثله حناق میشه ریشه م رو می سوزونه ...
از جا بلند میشم و میگم : آروم باش شاهرخ ...
عریده میکشه : نمی ذاری ... نمیشه آروم باشم ... بدبخت کردی خودتو نفهم ...
عصبی از اتاق بیرون می ره و من هنوز نمی فهمم تکلیفه اینLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part407

🔥 پاPart406 406
#Part406

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

حتی فکر میکنم شاید اتفاقی براش افتاده و نگران از جا بلند میشم که دنباله ی لباسم زیر پام میره و من پرت میشم به سمت جلو ...
دست شاهرخ دورم حلقه میشه و به ناچار روی زانوش میشینم . حالا خندش بند اومده و با ته مونده ی لبخندی که روی لبش جا مونده نگام میکنه و میگه : احتمالا من مُردم و اومدم جهنم ؟
گیج می پرسم : برای چی ؟
ـ واسه اینکه تو شدی ملکه ی عذابم ...
اخم می کنم و مشتی به سینه ش می کوبم : بی مزه ...
ـ تو نمی گی اوله صبح شاید من سکته کنم ؟
ـ وا ...
ـ دختر خودت رو توی اینه دیدی ؟
یادم میفته آرایش ریخته شده ی دیشب و اشکایی که ریخته بودم ... تند میخوام از جام بلند شم که مانع میشه و میگه : من شنیده بودم دخترا رو باید اوله صبح ببینی تا بدونی پسندت می شه یا نه ، ولی وجدانا ایLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part406

🔥 پاPart405 405
#Part405

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

نمیدونم از کِی نگام میکنه و محل نمیدم که میگه : حتی اشکات هم رو مُخمه ...
ـ دلم یه زندگی عادی می خواد ...
ساکت مونده که میگم : اینکه صدای در بیاید و من بی خیاله هم زدنه غذای توی قابلمه بشم ... با ملاقه و پیشبند بیام استقباله مَرده خونه ، ستونه خونه ... از ته دل بخندی ، پیشونیم رو ببوسی و بگی بوی قرمه سبزی می دم .... ( با اشک لبخند می زنم ) پسرمون بیاد ساک دستت رو بگیره و بگه خسته نباشی بابا ... خورشید مون همیشه زرد باشه و آسمونمون آبیه آبی ... بزرگترین دغدغه مون قسط های عقب افتاده ی خونه باشه و ...
ـ چرا پسر ؟
ـ تو چی دوست داری ؟
ـ پسر !
ـ چرا ؟
ـ تا مراقبت کنه ازت ، که حواسش باشه بهت ... تو چرا گفتی پسر ؟
ـ تا دو تا شاهرخ داشته باشم ... یه دونه خیلی کمه ... که چشماش مثله تو باشه ، که مثل تو بخنده ، حرف بزنه ... ولی مثل تو قاتل نشه !!!!
دیگه نمیشنوم چه جوابی میده و خواب چشمام رو می بره .
نور شدیدیLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part405

🔥 پاPart404 404
#Part404

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

نه چیزی میگه و نه چیزی میگم . روی تخت دراز میکشم . مهم نیست موهام به هم ریخته یا ریملم زیر چشمم رو سیاه کرده ... به سقف خیره میشم . روی مبل کنار تخت میشینه و سرش رو به تکیه گاهش تکیه میده . چند دقیقه ای می گذرهکه میگم :
ـ چرا بینه این همه آدم تو باید اونی باشی که نفسم بره برات ؟!
ـ چرا نباشم ؟
ـ آخه قاتل دیگه خیلیه !
ـ شاید چون جریانه مون عشقه رفتارام عجیبه ... عجیب شده !
ـ ترسیدم ازت ...
ـ به تو کار نداشتم ...
ـ قسم خوردی که باز جلوت رو بگیرم منم می کشی!
ـ پس جلوم رو نگیر ...
Ù€ حتی فکر آدم کشتنت جلوی من نابودم Ù…ÛLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part404

🔥 پاPart403 403
#Part403

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

ـ شـا ....
فریادش بی شک چهار ستون اتاق رو می لرزونه !
ـ زره مفت نزن برام و جواب سوالم رو بده ...
ـ به ... به خدا ... گفت بیـ ..
با همون صدای بلندش میتوپه : گفت و توام رفتی ؟
اگه از تهدید حرف بزنم عصبیتر میشه و معلوم نیست کاوه رو میکشه یا بلایی سرش بیاره و من فقط نمیخوام شاهرخ بیشتر از این قاتل بشه و میگم : تو .. تو پیمان رو کشتی؟
ـ آره ... تیکه تیکه ش کردم نسناس رو ... تا روی داشته هام دست نذاره ... که چی ؟
بهت زده نگاش میکنم : تو نکشتیش .... دروغ می گی ...
روی پاهاش میشینه و یقه ی لباسم رو میگیره و جلو میکشه . نفسای داغ از خشمش روی صورتم راه میفته و میگه : پاش برسه همه رو می کشم یاس ، همه رو ... در میارم چشمی رو که دنبالت باشه ! زبون از حلق می کشم اگه کسی که نخوام باهات حرف بزنه ! حالیته ؟
ناباور و با ترس به شاهرخ رو به روم زل میزنم و از ترس به لرز افتادم و چونم شروع میکنه به لرزیدن ... من از این عادت مزخرف بدم میاد و حالا فقط از شLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part403

🔥 پاPart402 402
#Part402

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

کاوه گیج نگاش میکنه و بعد نگاش به سمت من کش میاد که شاهرخ مشت دیگه ای حواله گونه ش میکنه و باز یقه ش رو نگه میداره : که بلای پیمان رو سرت در میارم ، که جسدت هم پیدا نشه ...
مشت سوم رو روی دهنش میکوبه و صدای حرفا و بحث ها بلند میشه و من به خودم جرات داده و جلو میرم . کتش رو چنگ میزنم : ولش کن شاهرخ ... شاهرخ تو رو خدا ولش کن ، کشتیش ...
دستش رو میکشه و هولم میده . به پشت روی زمین میفتم که سمیه برای جلو اومدن و کمک کردن به من به خودش میجنبه ... شاهرخ تیز نگاش میکنه ، با همون چشمای به خون نشسته عربده میکشه : جلو بیای قلمه پاتو خورد می کنم !
سمیه رنگ پریده سرجاش میخکوب میشه و من لگنم با کف دستایی که روی زمین کشیده شده درد میگیره... شاهرخ اینبار قصد جون کرده و پشت سر هم کاوه رو میکوبه . گاهی با لگد و گاهی با مشت ... اسلحه ی کلته کمری یکی از نگهبانا رو میگیره و سرش رو به سمت سینه ی کاوه ی روی زمین افتاده نشونه میگیره که به هزار زحمت بلند میشم و جلوی اسلحه می ایستم . جیغ می زنم و با گریه میگم : نکشش ... بسه دیگه ... بسه ...
مردمکای سرخ شده ش رو به مردمکای ترسیده و بارونیم مLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part402

🔥 پاPart401 401
#Part401

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

باد سردی میاد و من بی اهمیتم به لرزی که هوای سرد به جون استخونام میندازه . راه باریک رو پیش میگیرم . همه جا نگهبان پر شده که جلو رفته و کنار استخر می بینمش ...
رو به روی هم ایستادیم که میگه : شنیده بودم که مادرت برات عزیزه !
اخم می کنم : پیمانه نفهم بهت گفته ، نه ؟ یادت داده باهاش تهدیدم کنی ؟
لبخند کجی میزنه : چه فرقی داره کی گفته وقتی از لونه ی شیر بیرونت کشیدم ... مشخص می شه که یه روز می تونم از شهر بیرون بکشمت !
ـ اون پیرزن مادر پیمانه و چطور می تونه انقدر بی تفاوت باشه ؟ چطور اجازه می ده تهدیدش کنی ؟
اخم ملایمی میکنه : منو بازی نده ...
گیج میشم و می پرسم : بازیت ندم ؟ چه بازی ای ؟
ـ من می دونم پیمان سره راهیه و اون زنک مادره واقعیش نیست ... بگذریم ...
چشمام گشاد میشه Ùˆ نمی فهمم معنی جمله هایی Ú©Ù‡ مثل پتک به مغزم کوبیده میشه Ùˆ هر روز Ú©Ù‡ میگذره چیزای جدیدتری از پیمان Ù…ÛŒ ØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part401

🔥 پاPart400 400
#Part400

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

شاهرخ سری تکون میده و به سمت من برمیگرده : مراقب باش ، سفارشایی که بالا کردم یادت نره . فعلا من می رم ...
می ره و من بابت این همه زیبا بودن و چراغ مجلس بودنش تودلم هزار الله و اکبر میگم . می ره و چشم جمع به دنبالش راه میفته و من می بینم چشمای پر حسرتی که دلشون می خواد که شاهرخ حتی نیم نگاهی به اونا بندازه و من چقدر برای داشتن این مرد یخی مغرور میشم ...
شهباز کنارم میاد : برو روی مبل بالای سالن بشین ، جای آقا بوده ... گفت بگم بری اونجا ...
لبخند می زنم و سری تکون می دم که بیسیم دست شهباز به صدا در میاد :آقا شهباز چند دقیقه میشه بیاین پشت گلخونه ؟ ...
شهباز میره و من با خودم میگم بیشتر شبیه سازمان سیاه یا نظام جاسوسی شدیم و چقدر برای حفظ امنیت زحمت کشیده شده بود !!!
قدمی به سمت مبل برداشتم که صدای کسی رو پشت سرم میشنوم : می دونی پیمان غیب شده ؟!
به عقب بر میگردم Ùˆ کاوه رو Ù…ÛŒ بینم . بیشتر از ترسم از کاوه شنیدن جمله Ø´ منو Ù…ÛŒ ترسونه Ùˆ حس میکنم غیب شدن پیماÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part400
صفحه قبلی  9  10  11  12  13  14  15  16  17  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: