چهارده ساله Ú©Ù‡ بودم Ø› عاشق پستچی Ù…ØÙ„ شدم.
خیلی تصادÙÛŒ رÙتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ØŒ او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد Ùˆ زمین ریخت! انگار انسان نبود، Ùرشته بود ! قاصد Ùˆ پیک الهی بود ØŒ از بس زیبا Ùˆ معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم Ùˆ آنقدر Øالم بد بود Ú©Ù‡ به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید Ùˆ رÙت.
از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن Ùˆ پست سÙارشی!تمام خرجی Ù‡Ùتگی ام ØŒ برای نامه های سÙارشی Ù…ÛŒ رÙت.تمام روز گرسنگی Ù…ÛŒ کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سÙارشی برای خودم Ù…ÛŒ Ùرستادم ،که او بیاید Ùˆ زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد Ùˆ من یک Ù„Øظه نگاهش کنم Ùˆ برود.
تابستان داغی بود.نزدیک یازده ØµØ¨Ø Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ شد، Ù…ÛŒ دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم Ùˆ برای اینکه مادرم Ø´Ú© نکند ،میگÙتم برای یک مجله مینویسم Ùˆ آنها هم پاسخم را میدهند.Øس میکردم پسرک Ú©Ù… Ú©Ù… متوجه شده است.آنقدر خودکار در دستم Ù…ÛŒ لرزید Ú©Ù‡ خنده اش میگرÙت .هیج وقت جز سلام Ùˆ خداØاÙظ ØرÙÛŒ نمیزد.Ùقط یک بار Ú¯Ùت :چقدر نامه دارید ! خوش به Øالتان ! Ùˆ من تا ØµØ¨Ø Ø¢Ù† جمله را تکرار میکردم Ùˆ لبخند میزدم Ùˆ به نظرم عاشقانه ترین جمله ÛŒ دنیا بود.چقدر نامه دارید ! خوش به Øالتان ! عاشقانه تر از این جملÙLoveSara 💋🦋💞
🔥 پاPart418 418
#Part418
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
گوش نمیده Ùˆ به Øرکتش ادامه میده . هر از گاهی با دست آزادش به جهتای مختلÙÛŒ شلیک میکنه Ùˆ شهباز Ùˆ توØیدم هر کدوم برای سالم بیرون رÙتنمون یه سمتش رو پوشش میدن ...
دست Ùˆ پا میزنم Ùˆ با مشتای بی جونم به کمرش میکوبم ... شاهرخ نمیÙهمه . خودش رو به Ù†Ùهمی میزنه Ú©Ù‡ یاسینم جا مونده Ùˆ من Ùهمیدم Ú©Ù‡ اگه الان برادر تازه پیدا شدم رو نبینم دیگه هیچوقت نمیبینم Ùˆ این Øسرت ندیدن Ùˆ نبودنش تا ابد اذیتم میکنه ...
هنوز صدای تیراندازی از ساختمون رو میشنوم Ú©Ù‡ به چهارچوب در میرسیم Ùˆ من میدونم از این در بیرون برم دیدن دوباره ÛŒ یاسین داغ میشه Ùˆ دلم رو میسوزونه . دستم رو به چهارچوب در گیر میدم Ùˆ شاهرخ جلو رÙته Ùˆ من رو میکشه . دستم کشیده میشه روی Ùلز چهارچوب در Ùˆ میسوزه ... پوست ک٠دستم پاره شده Ùˆ خون Ú†Ú©Ù‡ میکنه ... عمیقه ØŒ اما نه به اندازه ÛŒ زخمی Ú©Ù‡ دلم خورده !!!
از در Ù…ÛŒ گذریم . دیگه تراس اتاقی Ú©Ù‡ چند Ù„Øظه ÛŒ پیش توی اون مرگ Ùˆ زندگی رو تجربه کردم نمی بینم . اما هنوز دست Ùˆ پا Ù…ÛŒ زنم . توØید در ÙˆÙŽÙ† سیاه رنگ رو به صورت ریلی باز میکنه Ùˆ کنار Ù…ÛŒ ایسته . LoveSara 💋✨
🔥 پاPart417 417
#Part417
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
Ù…Ú† هر دو دستم رو میگیره Ùˆ پیشونیش رو به پیشونیم تکیه میده Ùˆ چشم میبنده . بند دلم پاره میشود از اشکی Ú©Ù‡ از گوشه ÛŒ چشمش سر میخوره : به جای همه مون زندگی Ú©Ù† یاس ... Ù…Øض رضای خدا خوب زندگی Ú©Ù† ... مهتاب همه چیز رو بهت Ù…ÛŒ Ú¯Ù‡ ...
صدای باز شدن در اتاق بین صدای گلوله هایی Ú©Ù‡ شلیک میشه Ú¯Ù… میشه Ùˆ کاوه با سرعت از روی سرشونه به سمت در اتاق نگاه میکنه . همایون وارد اتاق میشه Ùˆ دهنش باز میمونه از دیدن مردک Ù†Ùرت انگیزه توی خون غرق شده ای Ú©Ù‡ وسط اتاق اÙتاده Ùˆ به سمت تراس نگاه میکنه .
صدای Ùریاد شاهرخ رو Ù…ÛŒ شنوم : بندازش ...
داشتن راجع به من من Øر٠میزدن Ú©Ù‡ پر ترس به سمت کاوه نگاه میکنم : نمیرم ..بی تو... نه...نمیرم یاسین ....
Ù€ Ùقط مراقبه خودت باش Ùˆ با شاهرخ بمون ØŒ همین ... خیلی دوستت دارم ....
هول هولکی پیشونیم رو میبوسه . دهن باز میکنم جواب بدم Ú©Ù‡ تخت سینه Ù… میکوبه Ùˆ از پشت پرت میشم . Ú©Ù…ÛŒ خودش رو از روی نرده ها خم میکنه Ùˆ Ú©Ù… Ú©Ù… پرده رو ول میکنه Ùˆ به من چشم دوختÙLoveSara 💋✨
🔥 پاPart416 416
#Part416
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
اما من مغزم توان گنجوندنه این همه اتÙاق رو نداره . اصلا امکان نداره کاوه یاسینه من باشه !!! نمیشه ... من Ùقط بهت زده به اونو کارای هول هولکیش نگاه میکنم Ú©Ù‡ نزدیک میشه .
گوشه ÛŒ پرده رو دور کمرم میگیره Ùˆ من بی Øرکت موندم Ùˆ Ùقط نگاه میکنم .... دو یا سه دور ØŒ دور کمرم میچرخونه وآخرش گره میزنه . سÙت Ùˆ Ù…ØÚ©Ù… ... معنی کارایی Ú©Ù‡ میکنه رو نمیÙهمم ... Ùقط دست بلند میکنم Ùˆ روی گونه Ø´ میذارم Ú©Ù‡ بی Øرکت سر بلند میکنه Ùˆ نگام میکنه .
با انگشت شست همون دستم روی گونه ش میکشم و اشکش رو پاک میکنم ... انگار که بودنش خواب باشه می گم: خودتی ؟!
دست روی دستم Ú©Ù‡ روی گونه Ø´ مونده میذاره Ùˆ نزدیک لبش میبره . روی دستم رو میبوسه Ùˆ بو میکشه . جواب میده : نمی دونستم هستی ... به ولله نمی دونستم یاس ØŒ به روØÙ‡ بابا نمی دونستم ... تو رو خدا ... تورو خدا متنÙر نباش ازم ØŒ خب ØŸ ... مـ ... من ØŒ اون .. اون لعنتی Ú¯Ùت Ù…Ùردی ... پیمان رو آتیش زدم ØŒ همایونم آتیش Ù…ÛŒ زنم . تو Ùقط پیشه شاهرخ بمون خب ØŸ ... جات امنه کنارش ... قول داده مردونه مراقبت ØLoveSara 💋✨
🔥 پاPart415 415
#Part415
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
ـ سـ ... سردته ؟ ...
معنی این کارا Ùˆ ØرÙا رو نمی Ùهمم ... باورم نمیشه این هول شدنا Ùˆ مهربون شدنای یهویی رو .... میذارم به Øساب اینکه سلام گرگ بی طمع نیست Ùˆ بیشتر Ù…ÛŒ ترسم ... رو به یخ زدن میرم Ú©Ù‡ دستای خشک شده Ùˆ بی Øسم رو بین دستاش میگیره Ùˆ بلند میکنه ... جلوی دهنش Ù†Ú¯Ù‡ میداره Ùˆ شروع میکنه به ها کردن ... بهت زده نگاش میکنم .... به این دلسوزی Ùˆ به اشکای پشت سر همی Ú©Ù‡ میریزه .
کاوه Ú†Ù‡ مرگش شده ØŸ! لبام مهر خورده Ùˆ نمیتونم Øر٠بزنم ... زبونم بند اومده Ùˆ کاوه سر بلند میکنه Ùˆ نگام میکنه . با دستاش روی دستام میکشه برای گرم شدن .... بین سیل اشکایی Ú©Ù‡ میریزه لبخند میزنه Ùˆ میگه : جغجغه زبونش بند اومده ...
دلم هری میریزه . یک غده ÛŒ بزرگ Ú©Ù‡ اسمش Øسرته از نبودن کسی Ú©Ù‡ باید باشه تو گلوم بزرگ تر میشه ... دهنم باز میمونه Ùˆ من توان شوک بیشتر رو ندارم . کاوه بی قراره . دستم رو از بین دستاش میکشم Ùˆ Ùقط نگاش میکنم Ú©Ù‡ با دستاش صورتم رو قاب میگیره : خودم ... خودم با دست های خودم نقشه ÛŒ اورLoveSara 💋✨
🔥 پاPart414 414
#Part414
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
میکشه . کار از Øالت تهوع گذشته Ùˆ Ù†Ùسم به شماره Ù…ÛŒÙته . مقابلم روی پا ایستاده Ùˆ با همون پوزخند زهر مانندش نگام میکنه Ùˆ هیستریک Ùˆ بیمار گونه Ù…ÛŒ خنده Ùˆ میگه : جیغ زدنت قشنگه !
خدا میدونه Ú©Ù‡ شاهرخ Ú†Ù‡ کرده با این مردی Ú©Ù‡ Øالا Ú©Ù… از Øیوون نداره Ùˆ به قصد تلاÙÛŒ میخواد منو نکشه Ùˆ Ùقط داغی به دل شاهرخ بشم !!!
قدم بعدی رو بر Ù…ÛŒ دارد Ú©Ù‡ چشم Ù…ÛŒ بندم Ùˆ جیغ میزنم . Øس Ù…ÛŒ کنم Øتی توان یه بچه ÛŒ یه ساله رو هم ندارم Ú©Ù‡ صدای باز شدن در رو Ù…ÛŒ شنوم Ùˆ با ترس چشم باز Ù…ÛŒ کنم . Ù…ÛŒ ترسم چند Ù†Ùر مرد باشد Ùˆ اضاÙÙ‡ بشن به Øیوونی Ú©Ù‡ به جونم اÙتاده Ùˆ جون به لبم کرده ... من قبل از هر چیزی با دیدن کاوه قلبم درد میگیره خصوصا با چاقوی ضامن داری Ú©Ù‡ به دست گرÙته .... Ù…ÛŒ Ùهمم Ú©Ù‡ خبرای خوبی تو انتظارم نیست . مرد Ú©Ù‡ برای برداشتن شالم دست دراز کرده نیمه های راه با شنیدن صدای در همونطور خم شده سرش رو به سمت عقب بر میگردونه Ú©Ù‡ با دیدن کاوه لبخند میزنه : دمت گرم .... تنهایی نمی چسبید ...
صا٠می ایسته . هق Ù…ÛŒ زنم Ùˆ مدام چشمام پر Ùˆ خالی میشه Ùˆ Ù…ÛŒ Ùهمم Ú†Ù‡ خاکی به سرم شده . کاوه با آرامش در رو میبنده Ùˆ من امیدم نا امید میشه Ùˆ خون گریه کردن کمه . Ù†Ùسم از زور گریه بالا نمیاد Ú©Ù‡ کاوه رو به روی مرد Ù…ÛŒ ایسته . مرد لبخند به لب داره Ùˆ مردمک سÙید چشLoveSara 💋✨
🔥 پاPart413 413
#Part413
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
مرتب دستور میده Ùˆ همزمان به سمت در میره . از اتاق خارج میشه Ùˆ در رو میبنده . من بلند گریه Ù…ÛŒ کنم . Ù…ÛŒ دونم Ú©Ù‡ اینبار شرایط رو برای شاهرخ خیلی سخت تر از سخت کردم ... از بی Ùکری خودم بیشتر شاکیم ...
نمیدونم چقدر میگذره به گمونم یه ساعت یا بیشتر Ú©Ù‡ این بار همایون با کسی به اتاق میاد . مرد جوون Ùˆ قد بلند با هیکل درشتی Ú©Ù‡ از طرز نگاهش خوشم نمیاد . همایون لبخند چندش اوری میزنه Ùˆ با نگاه به من مرد رو مخاطب خودش قرار میده : الØÙ‚ Ú©Ù‡ کار شاهرخ Øر٠نداره Ùˆ انتخابش همیشه تکه !
مرد جوون لبخند مزخرÙÛŒ میزنه Ùˆ میگه : بیخود Ú©Ù‡ شاهرخ نیست !
ترسیدم و از شدت ترس وسط این زمستون یخ زده گرمم شده .... همایون به سمت در میره و میگه : هرچی عقده داری از شاهرخ خالی کن سره این دختره ... اینطوری شاهرخ رو زنده زنده کشتی ! جونش بنده جونه این نیم وجبیه ...
سرم بیشتر گیج میره Ùˆ جمله ÛŒ همایون صد بار توی سرم تکرار میشه Ùˆ این بار رگ غیرت شاهرخ رو نشونه رÙته !
مرد جلو میاد Ùˆ من خشکم میزنه . رمق از جونم رÙته Ùˆ با چشمای از Øدقه در اومده به اون مردک لعنتی نگاه میکنم . صدای قدماش بیشتر شبیه کوبیدن پتکی به شقیقه LoveSara 💋✨
🔥 پاPart410 410
#Part410
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
گوشیم ، گوشیم کجاست ؟
بی تÙاوت شونه ای بالا میندازه Ùˆ میگه : تو به جز آشپزخونه Ùˆ اتاق آقا جایی نمی ری Ú©Ù‡ ...
ـ آره ، راست می گی .
با عجله به آشپزخونه میرم Ùˆ تلÙÙ† سیاه رنگم روی میز توجهم رو جلب میکنه Ùˆ به این همه Øواسه پرتم لعنت Ù…ÛŒ Ùرستم .
از آشپزخونه خارج میشم Ùˆ به همراه مینو از ویلا بیرون میزنیم . ØرÙÛŒ نمیزنه Ùˆ به نظرم این بشر کلا Ú©Ù… ØرÙÙ‡ . صدای زنگ گوشی همراهش بلند میشه Ú©Ù‡ کنار گوشش میگیره Ùˆ جواب میده . همزمان تلÙÙ† منم زنگ میخوره Ùˆ منم تماس رو وصل میکنم Ùˆ گوشی رو کنار گوشم میذارم Ùˆ کنار مینو در Øالی Ú©Ù‡ هر دو راه میریم با تلÙÙ† همراه Øر٠می زنیم Ùˆ من میگم : سلام عشقم !
Ú©Ù…ÛŒ سکوت میکنه Ú©Ù‡ میگم : شوکه شدی ØŸ وا ... الان Ù…ÛŒ Ú¯Ù† خانومت کلا تØویلت نمی گیره یه بارم تØویل Ù…ÛŒ گیره تا همین Øد ذوق زده Ù…ÛŒ Ø´ÛŒ ...
Øس Ù…ÛŒ کنم لبخند میزنه Ú©ÙLoveSara 💋✨
🔥 پاPart409 409
#Part409
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
نگام میکنه Ùˆ جواب میده : اگه بگیره Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ شه ØŸ به هرØال یه روزی همه تقاص کارهاشون رو پس Ù…ÛŒ دن ...
ساکت میشم که میگه : چه منو ببرن چه نبرن تو باید زندگیه خودت و ادامه بدی و این یه اجباره !
از جا بلند میشه Ùˆ رو به توØید Ùˆ شهباز میگه : طبق برنامه ریزی همه ÛŒ کارارو انجام بدین ... ( رو به توØید ) توام به Ùراهانی زنگ بزن برای عصر قرار بزن ( رو به من ) عصر توی اتاقم باش ! جایی هم نمی ری ØŒ خصوصا هتل ...
با لب و لوچه ی آویزون میگم : خب می خوام برم پیش مامانم اینا ...
Ù€ نرÙتنت بهتر از رÙتنته .....
ـ شاهرخ ...
اخم میکنه : نباید باهات مهربون بود ØŸ Øتمی باید چارتا عربده بکشم تا راه بیای ØŸ
اخم میکنم Ùˆ بیشتر توی مبل Ùرو میرم Ú©Ù‡ شهباز Ùˆ توØید لبخند میزنن Ùˆ شاهرخ اما موضع خودش رو ØÙظ میکنه Ùˆ به اونا میتوپه : نیشتون خیلی شل شده خیلی وقته ØŒ بدم بدوزنش براتون ØŸ
هر دو متین Ù…ÛŒ ایستن Ùˆ من قربون صدقه ÛŒ جذبه ÛŒ مزخر٠و بی نهایته شاهرخ میرم Ú©Ù‡ باز به سمتم برمیگردÙLoveSara 💋✨
🔥 پاPart408 408
#Part408
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
هر سه بلند میشیم Ùˆ از اتاق بیرون میریم . بینه راه پله ایم Ú©Ù‡ بادیدن مردی Ú©Ù‡ رو به روی شاهرخ نشسته خشکم میزنه . Øس Ù…ÛŒ کنم رمق از پاهام میره . اینجا Ú†ÛŒ کار میکنه ØŸ اونم دقیقا رو به روی شاهرخ ... این مرد بی Ø´Ú© قسم خورده Ú©Ù‡ همه ÛŒ عمرش ØŒ عزیز کرده های منو از من بگیره .
شهباز دو پله جلوتر می ایسته و به سمت من برمیگرده : چی شد ؟
توجه شاهرخ و مرد رو به سمت من جلب میکنه و هر دو به سمت من بر میگردن . مرد میان سال با دیدنم لبخند میزنه . اخم می کنم و مابقی پله ها رو پایین میرم .
روی مبل کناری شاهرخ میشینم Ùˆ شهباز Ùˆ توØید هم هرکدوم روی یکی از مبلا جا میگیرن Ú©Ù‡ مرد میگه : معرÙÛŒ نمیکنی ØŸ
شاهرخ همونطور اخم آلود به سمت من برمیگرده و میگه : یاس ، همسرم ...
ناراضی سری به علامت سلام و خوشبختی تکون میدم که میگه : زنت منو می شناسه ...
شاهرخ تعجب نمیکنه و جواب میده : کیه که تو رو نشناسه ؟
مینو وارد LoveSara 💋✨
🔥 پاPart407 407
#Part407
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
آقا ببره گرسنه س ... باید بترسی ...
چشمام رو لوچ می کنم و لوس می گم : آقا ببره منو نخول !
کج لبخند Ù…ÛŒ زنه Ùˆ لعنتی جذابیتش هزار برابر میشه . مخصوصا با اون موهای ژولیده Ø´ ... با دستاش بازوهام رو میگیره Ùˆ خشن تر از همیشه شروع میکنه بازی کردن با لبام ... آخرش خودش خسته میشه Ùˆ کلاÙÙ‡ Ùˆ تند از جا بلند میشه Ùˆ عصبی دستش رو پشت گردنش Ù…ÛŒ کشه ... متعجب صا٠سرجام Ù…ÛŒ شینم Ú©Ù‡ میگه : اصلا تو شب اینجا Ú†Ù‡ غلطی Ù…ÛŒ کردی ØŸ
وا رÙته نگاش میکنم Ú©Ù‡ میگه : نمیÙهمی میگم نزدیکم نشو ØŸ نمی Ùهمی میگم امروز یا Ùردا من دیگه نیستم ØŸ
بغض می کنم و میگم : شاهرخ ...
Ù€ بغض Ù†Ú©Ù† یاس ØŒ بغض Ù†Ú©Ù† لعنتی ... مثله Øناق میشه ریشه Ù… رو Ù…ÛŒ سوزونه ...
از جا بلند میشم و میگم : آروم باش شاهرخ ...
عریده میکشه : نمی ذاری ... نمیشه آروم باشم ... بدبخت کردی خودتو Ù†Ùهم ...
عصبی از اتاق بیرون Ù…ÛŒ ره Ùˆ من هنوز نمی Ùهمم تکلیÙÙ‡ اینLoveSara 💋✨
🔥 پاPart406 406
#Part406
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
Øتی Ùکر میکنم شاید اتÙاقی براش اÙتاده Ùˆ نگران از جا بلند میشم Ú©Ù‡ دنباله ÛŒ لباسم زیر پام میره Ùˆ من پرت میشم به سمت جلو ...
دست شاهرخ دورم Øلقه میشه Ùˆ به ناچار روی زانوش میشینم . Øالا خندش بند اومده Ùˆ با ته مونده ÛŒ لبخندی Ú©Ù‡ روی لبش جا مونده نگام میکنه Ùˆ میگه : اØتمالا من Ù…Ùردم Ùˆ اومدم جهنم ØŸ
گیج می پرسم : برای چی ؟
ـ واسه اینکه تو شدی ملکه ی عذابم ...
اخم می کنم و مشتی به سینه ش می کوبم : بی مزه ...
Ù€ تو نمی Ú¯ÛŒ اوله ØµØ¨Ø Ø´Ø§ÛŒØ¯ من سکته کنم ØŸ
ـ وا ...
ـ دختر خودت رو توی اینه دیدی ؟
یادم Ù…ÛŒÙته آرایش ریخته شده ÛŒ دیشب Ùˆ اشکایی Ú©Ù‡ ریخته بودم ... تند میخوام از جام بلند شم Ú©Ù‡ مانع میشه Ùˆ میگه : من شنیده بودم دخترا رو باید اوله ØµØ¨Ø Ø¨Ø¨ÛŒÙ†ÛŒ تا بدونی پسندت Ù…ÛŒ شه یا نه ØŒ ولی وجدانا ایLoveSara 💋✨
🔥 پاPart405 405
#Part405
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
نمیدونم از Ú©ÙÛŒ نگام میکنه Ùˆ Ù…ØÙ„ نمیدم Ú©Ù‡ میگه : Øتی اشکات هم رو Ù…Ùخمه ...
ـ دلم یه زندگی عادی می خواد ...
ساکت مونده Ú©Ù‡ میگم : اینکه صدای در بیاید Ùˆ من بی خیاله هم زدنه غذای توی قابلمه بشم ... با ملاقه Ùˆ پیشبند بیام استقباله مَرده خونه ØŒ ستونه خونه ... از ته دل بخندی ØŒ پیشونیم رو ببوسی Ùˆ بگی بوی قرمه سبزی Ù…ÛŒ دم .... ( با اشک لبخند Ù…ÛŒ زنم ) پسرمون بیاد ساک دستت رو بگیره Ùˆ بگه خسته نباشی بابا ... خورشید مون همیشه زرد باشه Ùˆ آسمونمون آبیه آبی ... بزرگترین دغدغه مون قسط های عقب اÙتاده ÛŒ خونه باشه Ùˆ ...
ـ چرا پسر ؟
ـ تو چی دوست داری ؟
ـ پسر !
ـ چرا ؟
Ù€ تا مراقبت کنه ازت ØŒ Ú©Ù‡ Øواسش باشه بهت ... تو چرا Ú¯Ùتی پسر ØŸ
Ù€ تا دو تا شاهرخ داشته باشم ... یه دونه خیلی کمه ... Ú©Ù‡ چشماش مثله تو باشه ØŒ Ú©Ù‡ مثل تو بخنده ØŒ Øر٠بزنه ... ولی مثل تو قاتل نشه !!!!
دیگه نمیشنوم چه جوابی میده و خواب چشمام رو می بره .
نور شدیدیLoveSara 💋✨
🔥 پاPart404 404
#Part404
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
نه چیزی میگه و نه چیزی میگم . روی تخت دراز میکشم . مهم نیست موهام به هم ریخته یا ریملم زیر چشمم رو سیاه کرده ... به سق٠خیره میشم . روی مبل کنار تخت میشینه و سرش رو به تکیه گاهش تکیه میده . چند دقیقه ای می گذرهکه میگم :
Ù€ چرا بینه این همه آدم تو باید اونی باشی Ú©Ù‡ Ù†Ùسم بره برات ØŸ!
ـ چرا نباشم ؟
ـ آخه قاتل دیگه خیلیه !
Ù€ شاید چون جریانه مون عشقه رÙتارام عجیبه ... عجیب شده !
ـ ترسیدم ازت ...
ـ به تو کار نداشتم ...
ـ قسم خوردی که باز جلوت رو بگیرم منم می کشی!
ـ پس جلوم رو نگیر ...
Ù€ Øتی Ùکر آدم کشتنت جلوی من نابودم Ù…ÛLoveSara 💋✨
🔥 پاPart403 403
#Part403
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
ـ شـا ....
Ùریادش بی Ø´Ú© چهار ستون اتاق رو Ù…ÛŒ لرزونه !
Ù€ زره Ù…Ùت نزن برام Ùˆ جواب سوالم رو بده ...
Ù€ به ... به خدا ... Ú¯Ùت بیـ ..
با همون صدای بلندش میتوپه : Ú¯Ùت Ùˆ توام رÙتی ØŸ
اگه از تهدید Øر٠بزنم عصبیتر میشه Ùˆ معلوم نیست کاوه رو میکشه یا بلایی سرش بیاره Ùˆ من Ùقط نمیخوام شاهرخ بیشتر از این قاتل بشه Ùˆ میگم : تو .. تو پیمان رو کشتی؟
ـ آره ... تیکه تیکه ش کردم نسناس رو ... تا روی داشته هام دست نذاره ... که چی ؟
بهت زده نگاش میکنم : تو نکشتیش .... دروغ می گی ...
روی پاهاش میشینه Ùˆ یقه ÛŒ لباسم رو میگیره Ùˆ جلو میکشه . Ù†Ùسای داغ از خشمش روی صورتم راه Ù…ÛŒÙته Ùˆ میگه : پاش برسه همه رو Ù…ÛŒ کشم یاس ØŒ همه رو ... در میارم چشمی رو Ú©Ù‡ دنبالت باشه ! زبون از Øلق Ù…ÛŒ کشم اگه کسی Ú©Ù‡ نخوام باهات Øر٠بزنه ! Øالیته ØŸ
ناباور Ùˆ با ترس به شاهرخ رو به روم زل میزنم Ùˆ از ترس به لرز اÙتادم Ùˆ چونم شروع میکنه به لرزیدن ... من از این عادت مزخر٠بدم میاد Ùˆ Øالا Ùقط از Ø´LoveSara 💋✨
🔥 پاPart402 402
#Part402
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
کاوه گیج نگاش میکنه Ùˆ بعد نگاش به سمت من Ú©Ø´ میاد Ú©Ù‡ شاهرخ مشت دیگه ای Øواله گونه Ø´ میکنه Ùˆ باز یقه Ø´ رو Ù†Ú¯Ù‡ میداره : Ú©Ù‡ بلای پیمان رو سرت در میارم ØŒ Ú©Ù‡ جسدت هم پیدا نشه ...
مشت سوم رو روی دهنش میکوبه Ùˆ صدای ØرÙا Ùˆ بØØ« ها بلند میشه Ùˆ من به خودم جرات داده Ùˆ جلو میرم . کتش رو Ú†Ù†Ú¯ میزنم : ولش Ú©Ù† شاهرخ ... شاهرخ تو رو خدا ولش Ú©Ù† ØŒ کشتیش ...
دستش رو میکشه Ùˆ هولم میده . به پشت روی زمین Ù…ÛŒÙتم Ú©Ù‡ سمیه برای جلو اومدن Ùˆ Ú©Ù…Ú© کردن به من به خودش میجنبه ... شاهرخ تیز نگاش میکنه ØŒ با همون چشمای به خون نشسته عربده میکشه : جلو بیای قلمه پاتو خورد Ù…ÛŒ کنم !
سمیه رنگ پریده سرجاش میخکوب میشه Ùˆ من لگنم با ک٠دستایی Ú©Ù‡ روی زمین کشیده شده درد میگیره... شاهرخ اینبار قصد جون کرده Ùˆ پشت سر هم کاوه رو میکوبه . گاهی با لگد Ùˆ گاهی با مشت ... اسلØÙ‡ ÛŒ کلته کمری یکی از نگهبانا رو میگیره Ùˆ سرش رو به سمت سینه ÛŒ کاوه ÛŒ روی زمین اÙتاده نشونه میگیره Ú©Ù‡ به هزار زØمت بلند میشم Ùˆ جلوی اسلØÙ‡ Ù…ÛŒ ایستم . جیغ Ù…ÛŒ زنم Ùˆ با گریه میگم : نکشش ... بسه دیگه ... بسه ...
مردمکای سرخ شده ش رو به مردمکای ترسیده و بارونیم مLoveSara 💋✨
🔥 پاPart401 401
#Part401
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
باد سردی میاد Ùˆ من بی اهمیتم به لرزی Ú©Ù‡ هوای سرد به جون استخونام میندازه . راه باریک رو پیش میگیرم . همه جا نگهبان پر شده Ú©Ù‡ جلو رÙته Ùˆ کنار استخر Ù…ÛŒ بینمش ...
رو به روی هم ایستادیم که میگه : شنیده بودم که مادرت برات عزیزه !
اخم Ù…ÛŒ کنم : پیمانه Ù†Ùهم بهت Ú¯Ùته ØŒ نه ØŸ یادت داده باهاش تهدیدم Ú©Ù†ÛŒ ØŸ
لبخند کجی میزنه : Ú†Ù‡ Ùرقی داره Ú©ÛŒ Ú¯Ùته وقتی از لونه ÛŒ شیر بیرونت کشیدم ... مشخص Ù…ÛŒ شه Ú©Ù‡ یه روز Ù…ÛŒ تونم از شهر بیرون بکشمت !
Ù€ اون پیرزن مادر پیمانه Ùˆ چطور Ù…ÛŒ تونه انقدر بی تÙاوت باشه ØŸ چطور اجازه Ù…ÛŒ ده تهدیدش Ú©Ù†ÛŒ ØŸ
اخم ملایمی میکنه : منو بازی نده ...
گیج میشم و می پرسم : بازیت ندم ؟ چه بازی ای ؟
ـ من می دونم پیمان سره راهیه و اون زنک مادره واقعیش نیست ... بگذریم ...
چشمام گشاد میشه Ùˆ نمی Ùهمم معنی جمله هایی Ú©Ù‡ مثل پتک به مغزم کوبیده میشه Ùˆ هر روز Ú©Ù‡ میگذره چیزای جدیدتری از پیمان Ù…ÛŒ ØLoveSara 💋✨
🔥 پاPart400 400
#Part400
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
شاهرخ سری تکون میده Ùˆ به سمت من برمیگرده : مراقب باش ØŒ سÙارشایی Ú©Ù‡ بالا کردم یادت نره . Ùعلا من Ù…ÛŒ رم ...
Ù…ÛŒ ره Ùˆ من بابت این همه زیبا بودن Ùˆ چراغ مجلس بودنش تودلم هزار الله Ùˆ اکبر میگم . Ù…ÛŒ ره Ùˆ چشم جمع به دنبالش راه Ù…ÛŒÙته Ùˆ من Ù…ÛŒ بینم چشمای پر Øسرتی Ú©Ù‡ دلشون Ù…ÛŒ خواد Ú©Ù‡ شاهرخ Øتی نیم نگاهی به اونا بندازه Ùˆ من چقدر برای داشتن این مرد یخی مغرور میشم ...
شهباز کنارم میاد : برو روی مبل بالای سالن بشین ØŒ جای آقا بوده ... Ú¯Ùت بگم بری اونجا ...
لبخند می زنم و سری تکون می دم که بیسیم دست شهباز به صدا در میاد :آقا شهباز چند دقیقه میشه بیاین پشت گلخونه ؟ ...
شهباز میره Ùˆ من با خودم میگم بیشتر شبیه سازمان سیاه یا نظام جاسوسی شدیم Ùˆ چقدر برای ØÙظ امنیت زØمت کشیده شده بود !!!
قدمی به سمت مبل برداشتم که صدای کسی رو پشت سرم میشنوم : می دونی پیمان غیب شده ؟!
به عقب بر میگردم Ùˆ کاوه رو Ù…ÛŒ بینم . بیشتر از ترسم از کاوه شنیدن جمله Ø´ منو Ù…ÛŒ ترسونه Ùˆ Øس میکنم غیب شدن پیماÙLoveSara 💋✨