🔥 پاPart353 353
#Part353
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
سر گلوله روی سینه ÛŒ شاهرخ رو نشونه گرÙته بود . به Øرکت میلی میتری انگشت پیمان روی ماشه به سمت عقب زل زده بودم ... قلبم توی دهنم Ù…ÛŒ کوبید Ùˆ من بالا پایین رÙتن پوست گردنم رو از کوبیدن نبضم Ù…ÛŒ Ùهمیدم . اوج ترس همینجا بود .
صدای آهسته ÛŒ شاهرخ رو از پشت سرم چند قدم عقب تر شنیدم . آروم Øر٠میزد برای نشنیدن پیمانی Ú©Ù‡ با خودش درگیر بود ...
ـ کنارتر وایسا یاسی ....
کنارتر ØŸ از بیخیال بودن Ùˆ کنار موندنم Øر٠می زد ØŸ شاهرخ نمی Ùهمید این غوغایی Ú©Ù‡ توی رگ Ùˆ Ù¾ÛŒ ام برای آسیب دیدنش بیداد Ù…ÛŒ کرد ØŸ
صدای بلند Ùˆ مهیب تیری Ú©Ù‡ از اسلØÙ‡ ÛŒ پیمان خارج شده بود گوشه تا گوشه ÛŒ پارک پیچید ... دلم لرزید ... پاهام جلو رÙت ... کتÙÙ… تیر کشید ... Ù…ÛŒ سوخت ... چشمام تار Ù…ÛŒ دید ... پیمان بهت زده بود .... اسلØÙ‡ از دستش روی زمین اÙتاد ... لب زد : لعنتی ...
با چشمای گشاد شده خیره بود و صدای عربده شاهرخ از پشت سرمم هنوز تن می لرزوند .
شاهرخ ـ نــــه ...
چشمام Ù„Øظه به Ù„Øظه تار تر Ù…ÛŒ شد Ùˆ من به پشت رÙتم برای زمین خوردن ... برای اÙتادن ... انگار کوه همیشگی این روزام رو یادم رÙته بود ... ستون این همه بی پناهی این مدت رو یادم رÙته بود ... اما اون هنوزم کوه بود ... صدای تند قدما Ùˆ نزدیک شدنش رو به خودم شنیدم Ùˆ بعد دستایی Ú©Ù‡ برای Ù†ÛŒÙتاØLoveSara 💋✨
🔥 پاPart352 352
#Part352
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
از Ú†ÛŒ Øر٠می زنی پیمان ØŸ
عصبی پنجه ÛŒ دستش رو لابه لا موهاش کشید Ùˆ پرسید : من دوستت دارم . نمی ذارم با کسی غیر خودم باشی ØŒ بازم Ù…ÛŒ خوای خودت رو به Ù†Ùهمی بزنی ØŸ
نیشخندی زدم : دوسم داری و یه ساعت پیش دستت روم بلند شد ؟
Ù€ بگم Ú¯Ù‡ خوردم Øله ØŸ Ú†Ù‡ مرگته تو ... بابا منم پیمان !
Ù€ نه ØŒ تو پیمانه منو مامان نیستی . Ùرق کردی . تا ته توی لجنی در نمیای ... Ù…ÛŒ خوای Ú†Ù‡ جوابی از دهنم بشنوی ØŸ دنباله Ú†ÛŒ هستی Ú©Ù‡ اسمش رو گذاشتی دوست داشتن ØŸ
Ù€ ØرÙÙ‡ اخرته ØŸ
ـ مگه اول و آخر داره ؟
Ù€ قول Ù…ÛŒ دم ردم Ú©Ù†ÛŒ بیچاره ت کنم . یعنی Øداقلش نمی ذارم نصیب اون کثاÙت بشی .
یه قدم جلو رÙتم : بسه پیمان ØŒ تمومش Ú©Ù† ...
ـ تازه شروعش کرده ....
ته دلم خالی شد از صدایی Ú©Ù‡ از پشت سرم Ù…ÛŒ اومد Ùˆ مثل برق گرÙته ها به عقب برگشتم .... شاهرخ ؟؟؟! دهنم باز مونده بود Ùˆ بی Ø´Ú© این جمع سه Ù†Ùره عاقبت خوشی نداشت . لعنتی ØŒ لعنتی ... این همه سر بزنگاه رسیدنش از Ú†ÛŒ بود ØŸ
من بین هر دوی اونا بودم Ùˆ نیم نگاهی به پیمان انداختم Ùˆ باز به سمت شاهرخ برگشتم : Ú©Ù€ ... کاری نداشت ... داشت Ù…ÛŒ رÙت ...
نالیدم : شاهرخ ! اØمقانه Ùˆ بچه گانه Øر٠می زدم . اما شاهرخ تیز به پیمان نگاه Ù…ÛŒ کرد Ùˆ این پیمان بود Ú©Ù‡ اول اسلØÙ‡ رو بیرون کشید ØŒ جیغ زدم : نـه .... نه پیمان توروخدا نه ... LoveSara 💋✨
🔥 پاPart351 351
#Part351
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
پیام باز قدمی جلو برد که ک٠دستم رو روی سینه ش گذاشتم .
Ù…Øمد Ù€ بهتره Ú†Ùت Ú©Ù†ÛŒ گاله رو ØŒ تضمین نمی دم دندونات رو خورد نکنم ...
پیمان دهن باز کرد Ú©Ù‡ تند Ú¯Ùتم : بریم ... الان !
پیام Ùˆ Ù…Øمد به من نگاه Ù…ÛŒ کردن Ú©Ù‡ بی توجه جلو اÙتاده Ùˆ از در بیرون رÙتم . صدای پای پیمان رو از پشت سر Ù…ÛŒ شنیدم . آخرش جلو اÙتاد Ùˆ در Ù¾Ú˜ÙˆÛŒ مشکی رنگ پارک شده ÛŒ سمت دیگه ÛŒ خیابون رو برام باز کرد . ناراضی Ùˆ اخمو سوار شدم .
بعد از دور زدن ماشین اونم کنارم نشست Ùˆ استارت زد . دلهره گرÙته بودم ØŒ از کنار پیمان بودن Ù…ÛŒ ترسیدم . باورم نمی شد Ú©Ù‡ این مرد خشنی Ú©Ù‡ چند دقیقه ÛŒ پیش توی دهنم کوبیده بود همون پیمان روزای بچگی باشه .
ـ کجا می بری منو ؟
Ù€ جایی Ú©Ù‡ Øر٠بزنیم ...
ـ پیمان !
Ù€ پیمان Ùˆ مرگ ØŒ Ùکر کردی Ù…ÛŒ ذارم هر غلطی دلت خواست بکنی ØŸ Ù†Ú¯Ùته بودم اگه با من نباشی نمی ذارم برای کسی هم باشی ØŸ
ـ من برای هیچکی نیستم ..
ـ جدا ؟ برای همینه که اون لندهور پرسه می زنه دورت ؟ کار پیدا می کنه برات و خونه پیدا می کنه ؟
ـ خونه رو از کجا پیدا کردی ؟
ـ خونه عوض شده ، دبیرستان پیام که عوض نشده .. .
لعنتLoveSara 💋✨
🔥 پاPart350 350
#Part350
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
پیام ـ برو بیرون از این خونه ...
پیمان Ù€ ببند دهنتو یابو بÙهم Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ Ú¯ÛŒ ...
پیام : من بÙهمم ØŸ بیچاره مون کردی ØŒ آبرومون رو بردی دیگه Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ خوای ازما ...
پیمان به قصد گلاویز شدن جلو رÙت Ú©Ù‡ مقابل اونا ایستادم Ùˆ جیغ زدم : Ú†Ù‡ خبره اینجا ØŸ
پیام ـ از شازده بپرس ...
پر اخم به سمت پیام برگشتم که با دیدن گوشه ی لب پاره شده و خون اومدش دهنم بازموند : چه بلایی سرت اومده ؟
پیام ـ بلا بالا تر از پیمان سراغ داری ؟
سرخ شده از عصبانیت به سمت پیمان رو برگردوندم و دقیقا یه قدم مونده بهش ایستادم : چه غلطی می کنی اینجا ؟
پیمان ـ زبون در آوردی ...
ـ بهتر از دم در آوردن و دم تکون دادنه !
دستش رو بالا برد Ùˆ روی صورتم پایین آورد . سرم کج شد Ùˆ پیام به سرعت باد از کنارم گذشت Ùˆ با پیمان دست به یقه شد . نگام پر کشید سمت خونه ای Ú©Ù‡ عزیز بی Ø´Ú© اونجا بود Ùˆ دلنگران تر از قبل شدم . Ù…Øمد سعی داشت اونارو اLoveSara💋✨
🔥 پاPart349 349
#Part349
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
Ù€ اگه چلمن Ùˆ گوریل انگوری Ùˆ خاک بر سر چیزی نباشه ØŒ نه خانوم Ù…Ú¯Ù‡ من Ú¯Ùتم چیزی Ú¯Ùتی ØŸ بعدشم چرا باید شاهرخ شاهرخ باشه Ùˆ من رسولی ØŸ
از Øدقه در اومدن چشمام Øتمی بود Ú©Ù‡ باز Ú¯Ùت : تا وقتی زبونت درازه Ùˆ منو مسخره Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ Ø·ÛŒ کشیدنت ادامه داره ...
ـ ولی ...
صدای زنگ تلÙنم مانع ادامه ÛŒ بØØ« شد Ùˆ من اونو از جیب لباس Ùرمم بیرون آوردم Ùˆ بادیدن شماره ÛŒ خونه با لبخند گوشی رو برداشتم . Ù…Øمد کاملا ریز بینانه منو زیر نظر گرÙته بود Ùˆ پررو پررو به من زل زده بود Ùˆ مکالمه Ù… رو Ù…ÛŒ شنید .
ـ جانم دورت بگردم ؟
این بار نوبت اون بود که با چشمای گرد شده به من چشم بدوزه اما من به جای شنیدن صدای عزیز صدای پیام رو شنیدم : کجایی یاس ؟
دل نگرون اخمی کردم و کمی این پا و اون پا شدم و جواب دادم : چی شده ؟ چه خبره این همه سر و صدا ؟
ـ بیا این روانی الان مامان رو سکته می ده .
Ù€ از Ú†ÛŒ Øر٠می زنی تو ØŸ
ـ پیمانه الاغ اینجاست ...
رنگم پرید Ùˆ گوشی از دستم اÙتاد : بدبخت شدم ...
قدمی جلو اومد : Ú†ÛŒ شده دختر خوب ØŸ نگران تر از این ØرÙا بودم Ú©Ù‡ به Ù„ØÙ† ملایم شده Ùˆ نگرانش با کنجکاوی بی موردش Ùکر کنم Ùˆ Ùقط پیشبند سÙیدم رو کشیده Ùˆ از گردنم دور کردم Ùˆ با همون مانتو شلوار Ùرمم از کنار Ù…Øمد گذشتم Ùˆ تند Ùˆ تند Ù¾LoveSara💋✨
🔥 پاPart348 348
#Part348
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
سرم رو چرخوندم سمتی Ú©Ù‡ باید شاهرخ اونجا Ù…ÛŒ بود Ú©Ù‡ کسی بازوم رو گرÙت . خواستم جیغ بزنم Ú©Ù‡ بیخ گوشم صداش رو شنیدم : منم ... آروم باش ...
برخورد Ù†Ùسای گرمش به پوستم رو Øس Ù…ÛŒ کردم Ùˆ اونم Ù†Ùس عمیقی Ú©Ù‡ کشیدم بابته خیالی Ú©Ù‡ از بودنه شاهرخ راØت شده بود رو Øس Ù…ÛŒ کرد . نا خودآگاه عقب رÙتم . تکیه دادم به شاهرخ ... Øالا Øس Ù…ÛŒ کردم جام امن تره ... ک٠دست راستش رو روی شکمم Øس کردم . ترسیده اطراÙÙ… رو نگاه Ù…ÛŒ کردم . دستم رو به عقب بردم Ùˆ اون دستش رو Ú©Ù‡ توی جیب شلوارش بود بیرون آوردم Ùˆ جلو کشیدم . Øالا جÙت دستاش روی شکمم بود Ùˆ جÙت دستای من روی دستاش ... Ù†Ùس عمیقی کشیدم .
Øصار امن Ùˆ پناه Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ú¯Ùتن یعنی دقیقا شاهرخه Øالایی Ú©Ù‡ برام امن شده بود . خم شد Ùˆ کنار گوشم زمزمه کرد : پیشیمون ترسیده ...
لبخند خجولی زدم . نمی دیدمش ØŒ اما صداش رو از پشت سر Ù…ÛŒ شنیدم . آروم Ú©Ù…ÛŒ سرم رو به راست کج کردم Ú©Ù‡ شاهرخ خمتر شد ØŒ برای اینکه هم قد بشه با من . گوشش Øالا دقیقا جلوی لبام بود Ú©Ù‡ آروم لب زدم : پیشیه دیگه جاش امنه .... آخرالزمونم Ú©Ù‡ بشه ØŒ دلش قرصه ...
سرش رو کج کرد ØŒ گیج گاهش رو به پیشونیه من تکیه داد Ùˆ صداش رو شنیدم : بدجور داری با دله شیر بازی Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ .... قدیما دÙÙ… بودا ....
Øس کردم خندید . لعنتیا چرا ÚLoveSara 💋✨
🔥 پاPart347 347
#Part347
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
عرق کردم . چهره ÛŒ ترسناکی به خودش گرÙته بود Ùˆ ناخود آگاه Ú¯Ùتم : مزخر٠گÙتم !!!!
اخماش Ú©Ù…ÛŒ Ùاصله گرÙت . Ù†Ùسی کشیدم Ú©Ù‡ باز Ú¯Ùت : مثل اینکه دلت برای اون روی سگم تنگ شده Ú©Ù‡ باز داری جÙتک Ù…ÛŒ ندازی بچه !
Ù€ Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ مزخر٠گÙتم ØŒ اگه تا آخر شب من خندیدم تو بگیر منو له Ú©Ù† ....
Ú©Ù…ÛŒ ریز بینانه نگام کرد .عجیب بود براش این همه یه دÙعه ای کوتاه اومدن . خصوصا یاس Ùˆ این همه کوتاه اومدن ؟؟؟ یعنی خبر نداشت Ú©Ù‡ باختم Ùˆ خیلی وقته رام شدم ØŸ
از من Ùاصله گرÙت Ùˆ بازوم رو ول کرد . تکیه Ù… رو از دیوار گرÙتم Ùˆ Ù†Ùسی تازه کردم . انگشت اشارش رو تهدید وار مقابلم تکون داد : دم پَره اون شغال نمی Ø´ÛŒ ØŒ Ù…Ùهومه ØŸ
سری تکون دادم Ùˆ هر دو کنار هم قدم برداشته Ùˆ وارد سالن شدیم هنوزم Ù†Ùس کشیدنم به Øالت عادی برنگشته بود .
از برگشتمون کنار همون میز سابق خیلی نگذشته بود Ú©Ù‡ توی گوشه ای از سالن چشمم به کاوه اÙتاد Ùˆ ناخود آگاه اخم کردم Ùˆ او اما با جذابیت خاصی لبخند کجی زد .
ـ نگاهش نکن ...
تعجب کردم . شاهرخ پشت بهش ایستاده بود Ùˆ من مقابل شاهرخ Ùˆ از کجا Ùهمیدنش رو نمی دونستم . نگاه از کاوه گرÙتم Ùˆ به شاهرخ چشم دوختم : اون ØLoveSara 💋✨
🔥 پاPart346 346
#Part346
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
بی خیال همایون خان ... Øر٠از انØصار نزن ... اینجا گرگ Ùˆ گرگ بازیه نخوری Ù…ÛŒ خورنت . گیرم سندش هم به نامت ØŒ Ú©ÛŒ Ù…ØÙ„ Ù…ÛŒ ده ØŸ
به مرد دقیق شدم ØŒ پس همایون خان معرو٠همین بود . بی اختیار Ú©Ù…ÛŒ Ùاصله گرÙتم Ùˆ این از نگاه تیز شاهرخ دور نموند.
همایون ـ دم و دستگاه من یکی مثل تو رو کم داره !
شاهرخ Ù€ این کمبود تا آخر Ù…ÛŒ مونه ØŒ Ùقط به کلاغت بگو بال Ùˆ پرش رو Ù…ÛŒ چینم .
این بار همایون خان هر دو ابروش رو بالا داد Ùˆ کاملا موذی به سمت من برگشت : کلاغمون انگاری جای پاش تو دل پارتنÙرت قویه !
پیمان ! خدای من پیمان Ú¯Ùته بود . من جنسا رو به پیمان داده بودم Ùˆ از اون خواسته بودم Ú©Ù‡ اونا رو اسکناس کنه . لب پایینم رو گزیدم Ùˆ به شاهرخ نگاه کردم Ú©Ù‡ شاهرخ اخمی کرده Ùˆ خیره به من جواب داد : شده دل آتیش بزنم Ùˆ خاکستر کنم ØŒ جای پاش رو Ù…ØÙˆ Ù…ÛŒ کنم Ùˆ کلاغت چقدر ناشیه Ú©Ù‡ نمی Ùهمه هنوز داره پا رو دمه Ú©ÛŒ Ù…ÛŒ ذاره ØŸ!
همایون خان دهن باز کرد برای جواب دادن که زنی جلو اومد و بین اونو شاهرخ ایستاد . با لبخند و ذوق به شاهرخ نگاه می کرد : وای ببین کی اینجاست ....
با همون ذوق روی نوک پا بلند شد برای بوسیدن گونه ÛŒ شاهرخ Ú©Ù‡ شاهرخ اخم آلود تر از همیشه از کمر به عقب خم شد Ùˆ Ù…ØÚ©Ù… Ú¯Ùت : لوس بازیتو جمع Ú©Ù† ... لبخندم عمیق تر شد Ú©Ù‡ شاهرخ با همون اخم به سمت من برگشت Ùˆ من از نگاه تندش آب میوه ای Ú©Ù‡ در Øال نوشیدن بودم به Ú¯Ù„ÙLoveSara 💋✨
🔥 پاPart345 345
#Part345
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
توقع من از این مهمونی نمونه پارتی هایی بود Ú©Ù‡ شنیده بودم یا اکثرا توی کتابا از اون Øر٠می زدن Ùˆ Ùقط یه سوال ذهنم رو درگیر کرده بود ØŒ اینکه واقعا ما توی مهمونی خلاÙکارای بزرگ Øاضر شدیم یا توی جمع جنتلمن های زیاد از Øد شیکی Ú©Ù‡ شبیه همه چیز بودن به جز قاچاقچی انسان یا تبادل گر مواد مخدر Ùˆ یا قاتلای سریالی البته به Ú¯Ùته ÛŒ شهباز ؟؟!
شاهرخ همونطور متین Ùˆ آقا منشانه جلو رÙته Ùˆ کنار میزی Ú©Ù‡ اطراÙØ´ رو هنوز کسی پر نکرده بود ایستاد Ùˆ منم دقیقا روبه روش ایستادم .
ـ انقدر چشم چرونی نکن .
نگام رو از اطرا٠گرÙتم Ùˆ به شاهرخ دوختم Ùˆ با صدای متعجبی Ú¯Ùتم : اینجا واقعا دور همیه خلاÙکاراست یا نمایشگاه روشنÙکرای شیک ØŸ
ـ اینجا دوره همیه شغالای با لباس بره س !
شونه ای بالا انداختم Ú©Ù‡ خدمتکاری با Ùرم مخصوص کنار میز ایستاد Ùˆ سینی Ù…Øتوی چند لیوان با مایعات رنگی رو جلومون گرÙت : میل بÙرمایید قربان .
شاهرخ دست دراز کرد Ùˆ لیوانی برداشت Ùˆ جلوی من گذاشت Ùˆ لیوان دیگه رو توی دست خودش گرÙت ØŒ همین موقع بود Ú©Ù‡ مردی جا اÙتاده Ùˆ میون سال جلو اومد Ùˆ بین منو شاهرخ ایستاد .
ـ ببین کی اینجاست !
شاهرخ پوزخندی زد Ùˆ مرد به سمت من برگشت : تا به Øال کسی به شما Ú¯Ùته بود Ú©Ù‡ توانایی بانوی برگزیده شده ÛŒ سال رو دارین Ùˆ Ùقط کش٠نشدین !ØŸ لبخنLoveSara 💋✨
🔥 پاPart344 344
#Part344
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
این بار چشماش رو کمی گشاد کرد : دنبال توجهه منی ؟
چشمام گرد شد Ùˆ دستپاچه Ú¯Ùتم : مـ .. من منظورم این نبود .
لبخند کجی زد Ùˆ جواب داد : خیلی Øر٠می زنی بچه !
این بار بهش ØÙ‚ دادم Ùˆ از خودم شاکی بودم Ùˆ همچنین از اونی Ú©Ù‡ خیلی قشنگ بØØ« رو به Ù†Ùع خودش تموم کرده بود . تیکه Ø´ رو از دیوار گرÙت Ùˆ جلو اومد . زل زده بود به موهام Ùˆ با اخم Ú¯Ùت : چرا جمع نکردیشون ØŸ
سوالی نگاش کردم Ú©Ù‡ Ú¯Ùت : توجه جلب Ù…ÛŒ کنه ... خوشم نمیاد !
لبخند کجی زدم که توپید : نیشت خیلی شل شده ها ....
جواب ندادم Ú©Ù‡ عصبی به راهرو اشاره کرد Ùˆ کنار هم راه اÙتادیم Ùˆ با Ú©Ùشای ÙRomankadeSaraa 💋✨
🔥 پاPart343 343
#Part343
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
بالاخره وارد ساختمون مرمرین این باغ بزرگ شدیم . خدمتکاری جلو اومد Ùˆ مقابل من ایستاد : خانوم برای تعویض لباستون ازاین سمت لطÙا ...
به شاهرخ نگاه کردم Ú©Ù‡ با تکون دادن سر اجازه رو صادرکرد Ùˆ من به دنبال زن راه اÙتادم . در اتاقی رو باز کرد Ùˆ بعد از ورود من خارج شد Ùˆ در رو بست .
جلوی آیینه ایستادم . لباسم رو با لباس Øریر Ùˆ پارچه ÛŒ لَخت Ùˆ لطیÙØ´ عوض کردم Ùˆ به جای پوت Ú©ÙØ´ های پاشنه ام را پا زدم.
دختری Ú©Ù‡ توی آیینه مم ایستاده بود زمین تا آسمون با من Ùرق داشت . اصلا من کجا Ùˆ اون کجا؟ اما امشب جریان Ùرق Ù…ÛŒ کرد Ùˆ من باید با این دخترک نا آشنا کناRomankadeSaraa 💋✨
🔥 پاPart342 342
#Part342
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
رو به روی در آهنی سÙید رنگی ایستاد Ùˆ دو بوق زد Ú©Ù‡ در باز شد . منتظر شنیدن صدای گوش کر Ú©Ù† موسیقی بودم . یا Øداقل رقص نورایی Ú©Ù‡ از پنجره پیدا باشه ... اما خبری نبود . متعجب شدم . خبری از سر Ùˆ صدا نبود اما انواع Ùˆ اقسام ماشینای گرون قیمت توی باغ پارک شده بودن Ùˆ شاهرخم کنار یکی از اونا ماشین رو پارک کرد .
پیاده شدم و پیاده شد . ماشین رو دور زدم و کنارش ایستادم .
ـ چه ترسناکه !
ـ دقیقا چی ؟
ـ این سکوت ...
Ù€ کرکس ها وقتی جسد Ù…ÛŒ بینن Ùقط دور Ù…ÛŒ زنن ØŒ صداهاشون اونقدر نیست Ú©Ù‡ کسی بشنوه .
قدمی جلو رÙته Ùˆ نزدیک ترش ایستادم : منو نترسون .
ـ من هستم !
خودشم Ùهمیده بود Ùˆ Øس کرده بود این آرامشی Ú©Ù‡ از Øضورش وجودم رو پر Ù…ÛŒ کرد . Ùهمیده بود Ú©Ù‡ بوRomankadeSaraa 💋✨
🔥 پاPart341 341
#Part341
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
همونطور اخمو رانندگی می کرد و جواب داد : هرچقدرم بسته بندی تغییر کنه ، جنس همون جنسه !
ـ به قول شما همین بسته بندی رو که می گین . من که نخواستم تغییرش بدم . به زور تغییرش دادن !
ـ مهم جنسه توشه که کلا از بیخ باید بکوبیش و بسازیش شاید یه نیم بند آدم بزرگ از توش درآد ...
گوشه ÛŒ لبم رو گاز گرÙتم Ú©Ù‡ همزمان شد با نگاه کردن نیم بندی شاهرخ Ùˆ بعد باز به رو به رو زل زد : Ù†Ú©Ù† رنگ Ùˆ روغنش پاک Ù…ÛŒ شه !
ـ می دونی عینه چی می مونه ؟؟
ـ چی ؟
Øرصی جواب دادم : اینکه من بگم الان خودمو از ماشین پرت Ù…ÛŒ کنم پایین بعد شما بگی درو ببند در خط Ù†ÛŒÙته !
پر اخم زل زده بودم به نیم ØRomankadeSaraa 💋✨
🔥 پاPart340 340
#Part340
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
من مطمعن نبودم Ú©Ù‡ سر عهد خودم بمونم Ùˆ از پس بی Ù…ØÙ„ÛŒ Ùˆ تره خورد نکردن برای این مردک زیاد از Øد جذاب خود خواه بر بیام .آب دهنم رو قورت دادم Ùˆ جلو رÙتم . اعتماد به Ù†Ùسم به صÙر رسیده بود Ùˆ زیادم مطمعن نبودم Ú©Ù‡ آبروش رو ØÙظ کنم .
پاییین راه پله ایستادم Ùˆ سر بلند کردم . زل زدم به شاهرخی Ú©Ù‡ Øالا سیگارش رو پایین Ù†Ú¯Ù‡ داشته بود . گوشه ÛŒ چشماش لوچ شده بود Ùˆ با دقت Ùˆ خیلی ریز بینانه ظاهرم رو بالاپایین Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ مبادا خدایی نکرده کسر شان به همراه داشته باشم .
بالاخره رضایت داد Ùˆ از پله ها پایین اومد Ùˆ دقیقا مقابلم ایستاد . سیگارش رو انداخت Ùˆ با نوک کالج سÙید رنÚRomankadeSaraa 💋✨