🔥 پاPart399 399
#Part399
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
Øتی یه سانتم تکون نمیخوره Ùˆ من همچنان در تلاشم Ú©Ù‡ میگه : بسه جوجه خانوم ... الان همه Ù…ÛŒ Ùهمن به جای زن گرÙتن مهد کودک باز کردم ...
ناراضی و اخمو آروم می گیرم و زیر لب میگم : گوریل ... دیوه بد ریخت ...
صدای پر جذبه ش رو میشنوم : انقد بچه بازی درنیار...
جواب نمیدم Ùˆ اخم الود به جمع Øاضر نگاه میکنم Ú©Ù‡ میگه : ولی تو کلا با خوشگلا مشکل داری ØŒ اون ایکبیریه Ùˆ من بدریخت !!! بالاخره Ú©Ù‡ مهمونی تموم میشه ...
دوباره سعی Ù…ÛŒ کنم نا Ù…Øسوس دستم رو بکشم Ú©Ù‡ چشمم به در ورودی خشک میشه Ùˆ به جای این لذت بردنه بچه گانه با شاهرخ ترس وجودم رو پر میکنه Ùˆ بیشتر نزدیک شاهرخ میشم Ùˆ باز به بازوش Ú†Ù†Ú¯ میزنم ... شاهرخ متوجه میشه Ùˆ مسیر نگام رو تعقیب میکنه Ùˆ با دیدن همایون Ùˆ کاوه همراه با هم Ù…ÛŒÙهمه جریان از Ú†Ù‡ قراره Ùˆ اخم میکنه .... جلو میان Ùˆ دقیقا مقابل ما Ù…ÛŒ ایستن .
همایون ـ مبارک !
اما من خیرم به کاوه Ùˆ Ùکر میکنم Ú©Ù‡ ترس رو از چشمام میخونه Ú©ÙLoveSara 💋✨
روزی جوانی پیش پدرش آمدو Ú¯Ùت:دختری رادیده ام ومیخواهم بااوازدواج کنم .من Ø´ÛŒÙته زیبایی این دختر وجادوی چشمانش شده ام .
پدرباخوشØالی Ú¯Ùت :بگواین دخترکجاست تابرایت خواستگاری کنم وبه اتÙاق رÙتند تادخترراببینند اماپدربه Ù…Øض دیدن دختر دلباخته اوشدوبه پسرش Ú¯Ùت:
ببین پسرم این دخترهم ترازتونیست وتونمیتوانی اوراخوشبخت کنی اورابایدمردی مثل من که تجربه زیادی درزندگی داردسرپرستی کند تابتواندبه اوتکیه کند
پسر Øیرت زده جواب داد :امکان نداردپدرکسی Ú©Ù‡ بااین دخترازدواج میکند من هستم نه شما.....
پدروپسرباهم درگیرشدند وکارشان به اداره پلیس کشید
ماجرارابراب اÙسرپلیس تعری٠کردند.اÙسردستورداددختررااØضارکنندتاازخوداوبپرسندکه میخواهد با کدامیک ازاین دوازدواج کنداÙسرپلیس بادیدن دخترشیÙته جمال ومØودلربایی اوشد ÙˆÚ¯Ùت :این دختر مناسب شمانیست بلکه شایسته ÛŒ شخص صاØب منصبی چون من اLoveSara 💋🦋💞
🔥 پاPart398 398
#Part398
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
خیره نگاش میکنم ... مطمئنم Ú©Ù‡ لابه لای مردمکای عسلی شده ÛŒ امشبم عشق بیداد میکنه Ùˆ یاد جمله ÛŒ روز عقدمون توی سÙره خونه Ú©Ù‡ بهش Ú¯Ùته بودم Ù…ÛŒ اÙتم Ùˆ لبخند Ù…ÛŒ زنم Ú©Ù‡ صدای مردی باعث میشه هر دو به سمت اونا برگردیم : Ú†Ù‡ نگاه پر عشقی ...
شاهرخ Ù€ خوش امدین آقای Ùرخ !
Ù€ تیمور ØŒ جانم ... Ú¯Ùته بودم راØت باش ...
شاهرخ با همون ظاهر خشک Ùˆ سرد جواب میده : به همین Ø´Ú©Ù„ راØتم !
دختر کنارش Ùقط به من خیره س ... نگاهش رو دوست ندارم Ùˆ نا خود آگاه به کت شاهرخ Ú©Ù‡ دستم رو دور ارنجش Øلقه کردم Ú†Ù†Ú¯ Ù…ÛŒ زنم Ùˆ شاهرخ اضطرابم رو Ù…ÛŒÙهمه Ú©Ù‡ نزدیک تر میاد Ùˆ باعث میشه بهش تکیه بدم Ùˆ چقدر بابت این همه به Ùکر بودنش ممنونم !
دخترک رو به سمت شاهرخ میچرخونه و با لبخند با وقاری میگه : پیش تر از اینها باید خبر ازدواجتون رو می دادین ...
شاهرخ Ù…ØÚ©Ù… جواب میده : باید گوشزد کنم Ú©Ù‡ بایدی برای کار های من وجود نداره ØŸ
جو بدی شده Ùˆ بوی ستیزه بلند شده از کشمکش بین این دو Ù†Ùر رو Ù…ÛŒ ÙÙ‡LoveSara 💋✨
🔥 پاPart397 397
#Part397
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
باریک الله دختر ...
لبخند Ù…ÛŒ زنم Ùˆ میگم : Øالا من یه چیزی بگم ØŸ
ـ می شنوم ...
Ù€ توام به خانوما نمی خندی ØŒ دست نمی دی ØŒ اخم Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ØŒ بعدشم Ù…Øلشون نمی دی ... آقا Ú†Ù‡ معنی Ù…ÛŒ ده تو این مهمونی پره دزد Ùˆ قاچاقچی زنا بیان اصلا ØŸ
اخم میکنم Ú©Ù‡ کج لبخند میزنه : اخه جوجه ØŒ من این کارارو وقتای بی تو بودن هم نمی کردم ØŒ بعد Øالا بیام از این جنگولک بازیا کنم بگم چند مَنه !؟؟!
سر تکون میدم و میگم : دلم شور می زنه ...
Ùاصله ÛŒ بینمون رو پر میکنه Ùˆ دستش رو پشت گردنم میذاره Ùˆ باعث میشه جلوتر برم Ùˆ صورتم روی سینه Ø´ مخÙÛŒ میشه . چونه Ø´ رو روی سرم میذاره Ùˆ هنوز دستش پشت گردنم باقی مونده Ùˆ میگه : من هستم ! بگو دلت شور نزنه ...
نیازی نبود بگم Ùˆ دلم خود به خود آروم میگیره . اصلا Ùقط آدم عاشق مثل من Ù…ÛŒÙهمه این Ú©Ù‡ Øر٠معشوقه ØLoveSara 💋✨
🔥 پاPart396 396
#Part396
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
لبخندش گشادتر میشه Ùˆ منو Ùاصله میده Ùˆ میگه : بسه خودت رو جمع Ú©Ù† ...
نگام به کراوات کج شده Ø´ میخوره Ùˆ جلو میرم . به لط٠همون Ú©Ùشای مزخر٠تا سینه Ø´ بالا اومدم Ùˆ دستام رو به سمت کراواتش میگیرم Ùˆ مشغول درست کردنش میشم . داغ نگاه خیره Ø´ روی چهره Ù… رو هم به جون Ù…ÛŒ خرم Ùˆ خودم رو سرگرم درست کردن کراوات نشون Ù…ÛŒ دم Ú©Ù‡ میگه : آرایشگره هنوز هستش ØŸ
بدونه اینکه نگاش کنم Ù…ÛŒ Ú¯Ù… : آره ÙÚ© کنم ...
Ù€ اØیانا رنگ Ùˆ روغنه لبای توام Ú©Ù‡ همراشه ...
سوالی سر بلند می کنم و میگم : ینی چی ؟
بی هوا Ùˆ طبق عادت دستاش رو دو طر٠صورتم Ù…ÛŒ ذاره Ùˆ Ù…ÛŒ اÙته به جونه لبام ... شاهرخ Øتی ابرازه اØساساتشم خشنه Ùˆ من دلم ضع٠می ره ... برای بار اول همراهیش میکنم دستامو دور گردنش Ù…ÛŒ ذارم ... از Ú†Ù†Ú¯ زدنه به یقه Ø´ انگار Ú©Ù… اLoveSara 💋✨
🔥 پاPart395 395
#Part395
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
آروم در رو باز میکنم . وارد میشم . کشوی ساعتاش رو باز کرده Ùˆ درگیر انتخاب ساعته . Øواسش به من نیست Ùˆ Ù…ÛŒ پرسه : Ú¯Ùتی استخر رو پر آب کنند ØŸ
ـ چشم ، اینم می گم ...
به سمت من بر می گرده و با دیدنم ساکت به من و سر تا پام زل میزنه که لبه های دامن کلوش شدم رو می گیرم و دور خودم می چرخم . همزمان می پرسم: چطور شدم ؟
هنوز جمله ای از دهان شاهرخ بیرون نیومده Ú©Ù‡ پاهام به لط٠پاشنه های بلند Ú©Ùشم پیچ میخوره Ùˆ Ù…ÛŒ رم تا با مغز به پارکت ک٠اتاقش برخورد کنم Ú©Ù‡ بازوم رو میگیرد Ùˆ به جای پارکت به سینه ÛŒ شاهرخ Ù…ÛŒ خورم . خجالت Ù…ÛŒ کشم . لبم رو گاز Ù…ÛŒ زنم Ú©Ù‡ بازوهام رو میگیرد Ùˆ Ú©Ù…Ú© Ù…ÛŒ کنه صا٠بایستم . شستش رو جلو میاره Ùˆ چونه Ù… رو به سمت پایین میکشه : گاز نگیر این لامصب رو !
قرمز تر میشم Ú©Ù‡ میگه : موشÙLoveSara 💋✨
🔥 پاPart394 394
#Part394
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
قدمی جلو میرم و چون قدم به بازوش میرسه لبام رو روی بازوش میذارم و بوسه ای نرم میزنم . آروم میگم : مراقب خودت باش ، به خاطره من ...
همون قدم جلو اومده رو عقب میرم Ùˆ نگاش میکنم . لبخند Ù…Øوش رو میبینم Ùˆ مرد من دوست داره همیشه خشک Ùˆ سرد باشه Ùˆ من این لبخند زدنش رو به روش نمیارم Ùˆ از کنارش میگذرم Ùˆ به آشپزخونه میرم . به Ù…Øض ورود دستام رو به هم میکوبم Ùˆ بلند میگم :
Ù€ بÙرما ØŒ دیدی Ú¯Ùتم ØŸ
سمیه به سمتم بر می گرده : چی شد ؟
Ù€ گرÙتش ...
سمیه با چشمای گشاد شده پرسید : واقعا ؟
سر تکون میدم Ùˆ سمیه ÛŒ بیچاره نمیدونه Ú©Ù‡ من Øتی لبخند شاهرخ رو دیدم . Øتی ابراز علاقه ÛŒ توی Ù„ÙاÙÙ‡ اش رو هم دیدم Ùˆ Ú©ÛŒ Ú¯Ùته از Ù…Øبت خار ها Ú¯Ù„ نمیشه ØŸ!ØŸ!ØŸ
*************
متعجب به آیینه ÛŒ قدی جلوم نگاه میکنم . لباس شب ماکسی قرمز رنگی Ú©Ù‡ از کمر Ù¾Ùر چین میشه Ùˆ دنباله Ø´ تا Øدود یه متری روی زمین کشیده میشه . Ú©ÙØ´LoveSara 💋✨
🔥 پاPart393 393
#Part393
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
دوشبی هست Ú©Ù‡ از هم جدا Ù…ÛŒ خوابیم Ùˆ من راضی ام به این جدایی موقتی یا شایدم دائمی . هنوز تکلی٠خیلی چیزا روشن نشده Ùˆ وجه اشتراکه این عقد Ùقط شناسنامه های سیاه شده س .
************
کره رو روی نون میکشم و با مربای از قبل مالیده شده لای نون می پیچم .
سمیه ـ تو که می دونی نمیگیره ازت ، این کارا چیه دیگه ؟
ـ بالاخره یه روز رضایت می ده . به جای من بذار اون خسته بشه از رد کردن ...
مینو پشت چشمی نازک میکنه و من خیلی وقته که نا دیدش می گیرم . صدای شاهرخ رو از سالن میشنوم :
ـ میگی چنتا کارگر بیان توی باغ صندلی بذارن . نگهبانا رو دو برابر کن ....
توØید Ù€ تیمور هم هست ØŸ ...
Ù€ خوده نسناسش امشب هست Ú©Ù‡ میگم دو تا چشم کمه Ùˆ همه باید چهار چشمی به ÙLoveSara 💋✨
🔥 پاPart392 392
#Part392
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
ساکت Ù…ÛŒ شم . اشکام پشت سر هم میریزن Ú©Ù‡ میگه : Øر٠بزن ...
Ù€ نگران بودم Ùقط ...
Ù†Ùسش رو به بیرون Ùوت میکنه Ùˆ پیشونیش رو مماس پیشونیم میکنه Ùˆ میگه : نگران نباش ...
ـ داشتم دق می کردم از نیومدنت ...
ـ عادت کن !
ـ دلهره رو هم باید عادت کنم ؟
جواب نمیده Ùˆ کامل روی پارکت ک٠سالن میشینه Ùˆ به مبلی Ú©Ù‡ من روی اون دراز کشیدم تکیه میده . نیمرخش رو نگاه میکنم Ùˆ به خودم جرات میدم . دستم رو جلو میبرم Ùˆ لابه لای موهاش میکشم Ú©Ù‡ میگه : معامله داشتم ... Ùردا جلسه س توی این خراب شده ...
ـ خونه مونه ...
هنوز دستم رو لا به لای موهاش میکشم Ùˆ شکایتی نمیکنه . نه اخم Ùˆ تخم میکنه Ùˆ نه شاکی میشه . Ùقط چشم Ù…ÛŒ بنده Ùˆ میگه : این خونه رو دوست داری ØŸ
ـ ستون خونه رو دوست دارم ... به نظرم مرد هر خونه ای LoveSara 💋✨
🔥 پاPart391 391
#Part391
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
منی Ú©Ù‡ عاشق نشدم چرا بغضه تو Øناق میشه تو گلوم Ùˆ از خودم بدم میاد ØŸ...
عاشق شده و میخواد انکار کنه که لبخند می زنم و میگم : اشکال نداره ، من جای دو تامون عاشق شدم ...
*****************
برای بار نمیدونم چند هزارم به ساعت سلطنتی گوشه ی سالن نگاه میکنم . ساعت از 2 نیمه شب گذشته و هنوز خبری از شاهرخ نیست .
دل نگرونم Ùˆ دلم شور میزنه . دو روز از عقدمون میگذره Ùˆ من توی این نیمه شب منتظر اومدن شاهرخم Ùˆ هنوز خبری ازش ندارم ... تلÙÙ† رو برداشته Ùˆ دوباره شماره میگیرم Ùˆ باز صدای Ù†Ùرت انگیز همون زنی Ú©Ù‡ نمیدونه من از اضطراب رو به مرگ هستم :
ـ دستگاه مشترک مورد نظر خا...
تلÙÙ† رو قطع میکنم Ùˆ پاهام رو بالا اورده Ùˆ کج روی کاناپه دراز Ù…ÛŒ کشم وتوی خودم مچاله میشم . اشک از شقیقه Ù… راه میگیره ÙLoveSara 💋✨
🔥 پاPart390 390
#Part390
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
جلوی یه سÙره خونه سنتی Ù†Ú¯Ù‡ میداره Ùˆ من به سمتش بر میگردم : اینجا چرا ØŸ
ـ مگه نو عروسا بیرون نمی رن ؟
لبخندم روی لبام گشاد میشه : Ú¯Ùته بودم دلم غنج Ù…ÛŒ ره واسه Ù…Øبت های زیر پوستیت ØŸ
Ù€ نه ØŒ نمی خوادم بگی ... عادت Ù†Ú©Ù† Ùˆ Ùقط لذت ببر ...
لبخندم جمع میشه Ùˆ شاهرخ پیاده میشه . بی Øر٠بیرون میزنم Ùˆ در رو به هم میکوبم . ناراØت بودنم رو Ù…ÛŒ Ùهمه Ùˆ Ù…ÛŒ دونم شاهرخ خیلی تیز تر از این ØرÙاس ولی به روی خودش نمیاره Ú©Ù‡ دلخورم . میدونم Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواد به نبودنش عادت کنم Ùˆ به بودنش دل خوش نکنم .... اما خبر نداره Ú©Ù‡ خیلی وقته Ú©Ù‡ از بودنش هم دل خوشم Ùˆ هم سر خوش !!!
به دنبالش راه Ù…ÛŒÙتم Ùˆ با هم روی یه تخت نزدیک به یه ابنمای بزرگ گوشه ÛŒ سÙره خونه میشینیم . گارسون میاد Ùˆ سÙارش میگیره Ùˆ میره .
با کنجکاوی اطرا٠رو نگاه میکنم که میگه : سرت رو اینقدر این اطرا٠دور نده !
چشمام رو به صورتش میخ میکنم : من الان هرجا رو Ú©Ù‡ ببینم Ùقط این چیزی جلو چشممه Ú©Ù‡ الLoveSara 💋✨
پنج دقیقه قبل قرار زنگ میزنه میگه :
نمیرسم بیام؛ توام برو خونه.
میگم : منتظرت میمونم تا بیای.
خیلی جدی Ùˆ Ù…ØÚ©Ù… میگه :
Ù‡Ùته بعد میبینمت.
عصبی میشم و تموم جونم میسوزه از شیرینیه قندایی که به شوق دیدنش تو دلم آب کردم ، دادوبیداد راه میندازمو میگم :
یا امروز یا هیچ وقت!!!
خونسرد تر از‌همیشه میگه :
باشه عدنیا_کاÙ!
هLoveSara 💋🦋💞
🔥 پاPart389 389
#Part389
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
به اینکه تو هستی ، همین ...
بازم نیم نگاهی به من میندازه Ú©Ù‡ میگم : خب برای من Ùˆ دنیام یه تو اگه باشی بسه ... خب بعدش بیخیاله هرچی بود Ùˆ نبود میشم دیگه ØŒ چیش رو نمی Ùهمی ØŸ
Ù€ Ú¯Ùتم دلت رو خوش Ù†Ú©Ù† ....
ساکت میشم Ú©Ù‡ میپرسه : تو Ù„Ú© رÙتی ØŸ
Ù€ خب همه نو عروسا امروزشون با هر روزشون Ùرق داره ØŒ ما Ú†ÛŒ ØŸ
ـ نو عروسای دیگه چیکار میکنن ؟
ـ من اولین بارمه شوهر میکنم و نمی دونم ...
اخم میکنه : پررو شدی باز ؟
Ù€ بÙرما ØŒ دیدی ØŸ
ـ چی رو ؟
ـ مثلا شوهراشون روز عقد قربون صدقه شون می رن ... میگن و می خندن ... تازه بیرونم می رن ...
ـ خب این کارارو که میکنن یعنی دوسشون دارن ؟
Ù€ نه ... یعنی خوشØالن Ùˆ دوست دارن خوش بگذرونن ....
Ù€ مثل اینکه تو هنوز واقعا Ù†Ùهمیدی من چیکاره Ù… Ùˆ Ú†ÛŒ کار Ù…ÛŒ کنم !!!
Ù€ Ùهمیدم ØŒ ولی دوسØLoveSara 💋✨
🔥 پاPart388 388
#Part388
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
میشینم . پلاک رو بین انگشتام میگیرم Ùˆ لبخند میزنه . ذوق Ù…ÛŒ کنم Ùˆ اینا از چشم شاهرخ دور نمیمونه Ùˆ همین Ù„Øظه توØید جلو میاد Ùˆ جعبه ای رو به سمت شاهرخ میگیره : اینم از Øلقه ها آقا ...
چشمام گشاد میشه Ùˆ به شاهرخ نگاه Ù…ÛŒ کنم . بی تÙاوت جعبه رو میگیره Ùˆ در اونو باز میکنه . یه Øلقه مردونه Ùˆ اون یکی زنونه Ú©Ù‡ کنار هم جا خوش کردن .
Øلقه ÛŒ زنونه رو برمی داره Ùˆ به سمت من میگیره . منتظره من دستم رو جلو ببرم Ùˆ من دست چپم رو جلو Ù…ÛŒ گیرم . Øلقه رو داخل انگشتم میکنه Ùˆ بقیه دست میزنن . من Ùقط خیرم به نگین سÙیدی Ú©Ù‡ روی Øلقه Ù… توجه جلب میکنه Ùˆ دست شاهرخ Ú©Ù‡ جعبه ÛŒ Øلقه رو جلوم میگیره Øواسم رو جمع میکنم Ùˆ جعبه روگرÙته Ùˆ Øلقه ÛŒ مردونه رو در میارم Ùˆ منم Øلقه رو دستش میکنم Ùˆ باز صدای دستا بلند میشه ....
شاهرخ نه کنار گوشم زمزمه های عاشقونه میخونه Ùˆ نه قول یه زندگی بدون رنج رو میده . نه لبخند Ù…ÛŒ زنه Ùˆ ÙLoveSara 💋✨
چهارده ساله Ú©Ù‡ بودم Ø› عاشق پستچی Ù…ØÙ„ شدم.
خیلی تصادÙÛŒ رÙتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ØŒ او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد Ùˆ زمین ریخت! انگار انسان نبود، Ùرشته بود ! قاصد Ùˆ پیک الهی بود ØŒ از بس زیبا Ùˆ معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم Ùˆ آنقدر Øالم بد بود Ú©Ù‡ به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید Ùˆ رÙت.
از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن Ùˆ پست سÙارشی!تمام خرجی Ù‡Ùتگی ام ØŒ برای نامه های سÙارشی Ù…ÛŒ رÙت.تمام روز گرسنگی Ù…ÛŒ کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سÙارشی برای خودم Ù…ÛŒ Ùرستادم ،که او بیاید Ùˆ زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد Ùˆ من یک Ù„Øظه نگاهش کنم Ùˆ برود.
تابستان داغی بود.نزدیک یازده ØµØ¨Ø Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ شد، Ù…ÛŒ دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم Ùˆ برای اینکه مادرم Ø´Ú© نکند ،میگÙتم برای یک مجله مینویسم Ùˆ آنها هم پاسخم را میدهند.Øس میکردم پسرک Ú©Ù… Ú©Ù… متوجه شده است.آنقدر خودکار در دستم Ù…ÛŒ لرزید Ú©Ù‡ خنده اش میگرÙت .هیج وقت جز سلام Ùˆ خداØاÙظ ØرÙÛŒ نمیزد.Ùقط یک بار Ú¯Ùت :چقدر نامه دارید ! خوش به Øالتان ! Ùˆ من تا ØµØ¨Ø Ø¢Ù† جمله را تکرار میکردم Ùˆ لبخند میزدم Ùˆ به نظرم عاشقانه ترین جمله ÛŒ دنیا بود.چقدر نامه دارید ! خوش به Øالتان ! عاشقانه تر از این جملÙLoveSara 💋🦋💞
🔥 پاPart387 387
#Part387
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
شاهرخ کلاÙÙ‡ تر از چند دقیقه ÛŒ پیش عصبی پلک روی هم میذاره Ùˆ باز چشم باز میکنه Ùˆ Ù…ÛŒ Ùهمه Ú©Ù‡ این یک مورد تنها موردیه Ú©Ù‡ نه Ú©Ù‡ نتونه Øرمت بشکنه بلکه Ùقط باید مراعات کنه . برای بار دوم Ú©Ù‡ این بار مینو میگه : عروس رÙته گلاب بیاره ...
شهباز : قشنگ معلومه زنه زندگی نیستا ، هی در میره ...
شاهرخ تیر نگاش میکنه Ùˆ شهباز سرÙÙ‡ ÛŒ مصلØتی میکنه وخودش رو به اون راه میزنه . من لبخند Ù…ÛŒ زنم Ú©Ù‡ عاقد برای بار سوم میگه Ùˆ من با زبونم لبام رو تر Ù…ÛŒ کنم . قراره به عقد کسی در بیام Ú©Ù‡ میدونم سرتاپای خونه Ùˆ زندگیش از Øروم است Ùˆ میدونم Ú©Ù‡ عاشقانه منو دوست نداره ØŒ اما برای نجاتم داره سرنوشتش رو به من گره میزنه Ùˆ من چقدر عاشقانه دوستش دارم ....
ـ با اجازه ی مامانم و آقا شاهرخ بله ....
Ùˆ من شاید اولین عروسی هستم Ú©Ù‡ برای بله دادن از داماد اجازه گرÙتم Ùˆ شاهرخ به سمتم برگشته Ùˆ خیره خیره نگام میکنه .... چند ثانیه ای همه تو شوک این اجازه گرÙتنم هستن Ùˆ توØید اولین Ù†Ùری میشه Ú©Ù‡ دست میزنه Ùˆ میگه : مبارکه ...
عزیز با چشمای نمدارش نگام میکنه Ùˆ بعد عاقد مجددا میخونه Ùˆ این بار طر٠Øسابش شاهرخه . شاهرخ Ø®ØLoveSara 💋✨
🔥 پاPart386 386
#Part386
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
اما وَهم برم میداره Ùˆ لبا لب از خوشی Ù¾Ùر میشم ... خب Øالا گلاب نیارم Ùˆ Ú¯Ù„ نچینم آسمون Ú©Ù‡ به زمین نمیاد Ùˆ من Ùقط شاهرخ رو میخوام ... Øتی بدون شلوغ کردنای موقع عقد Ùˆ Øتی با اخمای همیشه ÛŒ خدا درهمش ... گاهی چقدر دیوا هم دوست داشتنی میشن !!
به نظرم این اتاق بی شباهت به اتاق آرزوها نیست ... همین Ú©Ù‡ دلم رو به دل یخ زده ÛŒ شاهرخ گره میزنه ØŒ خودش یعنی انتهای مسیر رسیدن به هرچی Ú©Ù‡ آرزوش رو دارم Ùˆ اÙتادن تو مسیر خوشبختی Ùˆ تخته گاز زدن تا آخرش ...
ـ آرزو می کنم که دوام این لبخندت تا اخر عمر باشه مامان جان ...
جا Ù…ÛŒ خورم Ùˆ به سمت عزیز برمیگردم Ú©Ù‡ روی ویلچر کنار صندلیای ردی٠شده ÛŒ گوشه ÛŒ اتاق نشسته Ùˆ با غم نگام میکنه . Ù…ÛŒ دونم Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ دونه این یه عقد ساده نیست Ùˆ خدا میدونه Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ قضیه هایی پشت اون خوابیده ØŒ ولی به روم نمیاره Ùˆ با خودش Ùکر میکنه اونقدری بزرگ شدم Ú©Ù‡ بیگدار به آب نزنم Ùˆ من خودم میدونم Ú©Ù‡ دارم بیگدار به آب Ù…ÛŒ زنم Ùˆ آدم عاشق هم خنگ میشه Ùˆ هم ابله ....
Ù€ ممنون مامØLoveSara 💋✨
🔥 پاPart385 385
#Part385
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
خیره خیره چشمام رو نشونه گرÙته Ùˆ میگه : Ù…ÛŒ خوام آروم بشم ...
کمی کراواته دور گردنش رو شل میکنه و می خواد کته اسپرتش رو دربیاره که میگم : من آرومت نمیکنم قَده تو که آرومم میکنی ؟ ...
صبر میکنه Ùˆ کت رو بین راه Ù†Ú¯Ù‡ میداره Ùˆ زل میزنه بهم ... منتظره جوابم ... اما کتش رو درمیاره Ùˆ پرت میکنه . با دستاش دوطر٠صورتم رو میگیره Ùˆ به عقب هلم میده . خشنه ... عصبیه ... کلاÙÙ‡ س ... اونقدر هلم میده Ú©Ù‡ پشتم به دیوار Ù…ÛŒ خوره Ùˆ با ترس نگاش میکنم...
ـ شـ ...
اسمش از دهنم درنیومده Ú©Ù‡ لبش رو روی لبام Ù…ÛŒ ذاره ... خشکم زده . قلبم انگار تو مغزم Ù…ÛŒ کوبه Ú©Ù‡ Øسش Ù…ÛŒ کنم . اینکه شقیقه Ù… نبض میگیره Ùˆ Ù†Ùس Ú©Ù… میارم ... شاهرخ انگار Øواسش نیست Ùˆ به بازی کردن ادامه Ù…ÛŒ ده ... خم شده تا هم قده من بشه Ùˆ من به پیراهنه اسپرت سیاه رنگش از سینه Ú†Ù†Ú¯ Ù…ÛŒ زنم Ùˆ شاهرخ Ú©Ù…ÛŒ اتصاله لب ها رو قطع میکنه Ùˆ پیشونیش رو به پیشونیم Ù…ÛŒ چسبونه ... صدای Ù†Ùس Ù†Ùس زدنم اتاق رو برداشته Ùˆ شاهرخ هنوز با دستاش صورتم رو قاب گرÙته وپیشونیش وصله به پیشونیم . من زل زدم به چشمای مشکیش Ùˆ هنوز Ù†Ùسم جا نیومده Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ú¯Ù‡ : تو بیشتر ØLoveSara 💋✨