کانال تلگرام رمانکده سارا @LoveSara

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

ï·½

هر چه داریم از اوست ...

🍃 بزرگترین کانال رمان و داستان تلگرام ☺️📚🎈

🎀و یه عالمه عکس و تکست عاشقانه 💞

❌پورن و سیاسی نداریم


💻 پشتیبانی و 💶 تبلیغات 👇

📥 @Romankade_Ads

 مشاهده مطالب کانال 🍃رُمـانــڪدهـ ســارا🌧

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

🔥 پاPart399 399
#Part399

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

حتی یه سانتم تکون نمیخوره و من همچنان در تلاشم که میگه : بسه جوجه خانوم ... الان همه می فهمن به جای زن گرفتن مهد کودک باز کردم ...
ناراضی و اخمو آروم می گیرم و زیر لب میگم : گوریل ... دیوه بد ریخت ...
صدای پر جذبه ش رو میشنوم : انقد بچه بازی درنیار...
جواب نمیدم و اخم الود به جمع حاضر نگاه میکنم که میگه : ولی تو کلا با خوشگلا مشکل داری ، اون ایکبیریه و من بدریخت !!! بالاخره که مهمونی تموم میشه ...
دوباره سعی می کنم نا محسوس دستم رو بکشم که چشمم به در ورودی خشک میشه و به جای این لذت بردنه بچه گانه با شاهرخ ترس وجودم رو پر میکنه و بیشتر نزدیک شاهرخ میشم و باز به بازوش چنگ میزنم ... شاهرخ متوجه میشه و مسیر نگام رو تعقیب میکنه و با دیدن همایون و کاوه همراه با هم میفهمه جریان از چه قراره و اخم میکنه .... جلو میان و دقیقا مقابل ما می ایستن .
همایون ـ مبارک !
اما من خیرم به کاوه Ùˆ فکر میکنم Ú©Ù‡ ترس رو از چشمام میخونه Ú©ÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part399

روزی جوانی پیش پدرش آمدو گفت:دختری رادیده ام ومیخواهم بااوازدواج کنم .من شیفته زیبایی این دختر وجادوی چشمانش شده ام .
پدرباخوشحالی گفت :بگواین دخترکجاست تابرایت خواستگاری کنم وبه اتفاق رفتند تادخترراببینند اماپدربه محض دیدن دختر دلباخته اوشدوبه پسرش گفت:
ببین پسرم این دخترهم ترازتونیست وتونمیتوانی اوراخوشبخت کنی اورابایدمردی مثل من که تجربه زیادی درزندگی داردسرپرستی کند تابتواندبه اوتکیه کند
پسر حیرت زده جواب داد :امکان نداردپدرکسی که بااین دخترازدواج میکند من هستم نه شما.....
پدروپسرباهم درگیرشدند وکارشان به اداره پلیس کشید
ماجرارابراب افسرپلیس تعریف کردند.افسردستورداددختررااحضارکنندتاازخوداوبپرسندکه میخواهد با کدامیک ازاین دوازدواج کندافسرپلیس بادیدن دخترشیفته جمال ومحودلربایی اوشد وگفت :این دختر مناسب شمانیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من اLoveSara 💋🦋💞

🔥 پاPart398 398
#Part398

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

خیره نگاش میکنم ... مطمئنم که لابه لای مردمکای عسلی شده ی امشبم عشق بیداد میکنه و یاد جمله ی روز عقدمون توی سفره خونه که بهش گفته بودم می افتم و لبخند می زنم که صدای مردی باعث میشه هر دو به سمت اونا برگردیم : چه نگاه پر عشقی ...
شاهرخ ـ خوش امدین آقای فرخ !
ـ تیمور ، جانم ... گفته بودم راحت باش ...
شاهرخ با همون ظاهر خشک و سرد جواب میده : به همین شکل راحتم !
دختر کنارش فقط به من خیره س ... نگاهش رو دوست ندارم و نا خود آگاه به کت شاهرخ که دستم رو دور ارنجش حلقه کردم چنگ می زنم و شاهرخ اضطرابم رو میفهمه که نزدیک تر میاد و باعث میشه بهش تکیه بدم و چقدر بابت این همه به فکر بودنش ممنونم !
دخترک رو به سمت شاهرخ میچرخونه و با لبخند با وقاری میگه : پیش تر از اینها باید خبر ازدواجتون رو می دادین ...
شاهرخ محکم جواب میده : باید گوشزد کنم که بایدی برای کار های من وجود نداره ؟
جو بدی شده و بوی ستیزه بلند شده از کشمکش بین این دو نفر رو می فهLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part398

🔥 پاPart397 397
#Part397

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

باریک الله دختر ...
لبخند می زنم و میگم : حالا من یه چیزی بگم ؟
ـ می شنوم ...
ـ توام به خانوما نمی خندی ، دست نمی دی ، اخم می کنی ، بعدشم محلشون نمی دی ... آقا چه معنی می ده تو این مهمونی پره دزد و قاچاقچی زنا بیان اصلا ؟
اخم میکنم که کج لبخند میزنه : اخه جوجه ، من این کارارو وقتای بی تو بودن هم نمی کردم ، بعد حالا بیام از این جنگولک بازیا کنم بگم چند مَنه !؟؟!
سر تکون میدم و میگم : دلم شور می زنه ...
فاصله ی بینمون رو پر میکنه و دستش رو پشت گردنم میذاره و باعث میشه جلوتر برم و صورتم روی سینه ش مخفی میشه . چونه ش رو روی سرم میذاره و هنوز دستش پشت گردنم باقی مونده و میگه : من هستم ! بگو دلت شور نزنه ...
نیازی نبود بگم و دلم خود به خود آروم میگیره . اصلا فقط آدم عاشق مثل من میفهمه این که حرف معشوقه حLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part397

🔥 پاPart396 396
#Part396

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

لبخندش گشادتر میشه و منو فاصله میده و میگه : بسه خودت رو جمع کن ...
نگام به کراوات کج شده ش میخوره و جلو میرم . به لطف همون کفشای مزخرف تا سینه ش بالا اومدم و دستام رو به سمت کراواتش میگیرم و مشغول درست کردنش میشم . داغ نگاه خیره ش روی چهره م رو هم به جون می خرم و خودم رو سرگرم درست کردن کراوات نشون می دم که میگه : آرایشگره هنوز هستش ؟
بدونه اینکه نگاش کنم می گم : آره فک کنم ...
ـ احیانا رنگ و روغنه لبای توام که همراشه ...
سوالی سر بلند می کنم و میگم : ینی چی ؟
بی هوا و طبق عادت دستاش رو دو طرف صورتم می ذاره و می افته به جونه لبام ... شاهرخ حتی ابرازه احساساتشم خشنه و من دلم ضعف می ره ... برای بار اول همراهیش میکنم دستامو دور گردنش می ذارم ... از چنگ زدنه به یقه ش انگار کم اLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part396

🔥 پاPart395 395
#Part395

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

آروم در رو باز میکنم . وارد میشم . کشوی ساعتاش رو باز کرده و درگیر انتخاب ساعته . حواسش به من نیست و می پرسه : گفتی استخر رو پر آب کنند ؟
ـ چشم ، اینم می گم ...
به سمت من بر می گرده و با دیدنم ساکت به من و سر تا پام زل میزنه که لبه های دامن کلوش شدم رو می گیرم و دور خودم می چرخم . همزمان می پرسم: چطور شدم ؟
هنوز جمله ای از دهان شاهرخ بیرون نیومده که پاهام به لطف پاشنه های بلند کفشم پیچ میخوره و می رم تا با مغز به پارکت کف اتاقش برخورد کنم که بازوم رو میگیرد و به جای پارکت به سینه ی شاهرخ می خورم . خجالت می کشم . لبم رو گاز می زنم که بازوهام رو میگیرد و کمک می کنه صاف بایستم . شستش رو جلو میاره و چونه م رو به سمت پایین میکشه : گاز نگیر این لامصب رو !
قرمز تر میشم Ú©Ù‡ میگه : موشÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part395

🔥 پاPart394 394
#Part394

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

قدمی جلو میرم و چون قدم به بازوش میرسه لبام رو روی بازوش میذارم و بوسه ای نرم میزنم . آروم میگم : مراقب خودت باش ، به خاطره من ...
همون قدم جلو اومده رو عقب میرم و نگاش میکنم . لبخند محوش رو میبینم و مرد من دوست داره همیشه خشک و سرد باشه و من این لبخند زدنش رو به روش نمیارم و از کنارش میگذرم و به آشپزخونه میرم . به محض ورود دستام رو به هم میکوبم و بلند میگم :
ـ بفرما ، دیدی گفتم ؟
سمیه به سمتم بر می گرده : چی شد ؟
ـ گرفتش ...
سمیه با چشمای گشاد شده پرسید : واقعا ؟
سر تکون میدم و سمیه ی بیچاره نمیدونه که من حتی لبخند شاهرخ رو دیدم . حتی ابراز علاقه ی توی لفافه اش رو هم دیدم و کی گفته از محبت خار ها گل نمیشه ؟!؟!؟
*************
متعجب به آیینه ی قدی جلوم نگاه میکنم . لباس شب ماکسی قرمز رنگی که از کمر پُر چین میشه و دنباله ش تا حدود یه متری روی زمین کشیده میشه . کفشLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part394

🔥 پاPart393 393
#Part393

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

دوشبی هست که از هم جدا می خوابیم و من راضی ام به این جدایی موقتی یا شایدم دائمی . هنوز تکلیف خیلی چیزا روشن نشده و وجه اشتراکه این عقد فقط شناسنامه های سیاه شده س .
************
کره رو روی نون میکشم و با مربای از قبل مالیده شده لای نون می پیچم .
سمیه ـ تو که می دونی نمیگیره ازت ، این کارا چیه دیگه ؟
ـ بالاخره یه روز رضایت می ده . به جای من بذار اون خسته بشه از رد کردن ...
مینو پشت چشمی نازک میکنه و من خیلی وقته که نا دیدش می گیرم . صدای شاهرخ رو از سالن میشنوم :
ـ میگی چنتا کارگر بیان توی باغ صندلی بذارن . نگهبانا رو دو برابر کن ....
توحید ـ تیمور هم هست ؟ ...
Ù€ خوده نسناسش امشب هست Ú©Ù‡ میگم دو تا چشم کمه Ùˆ همه باید چهار چشمی به ÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part393

🔥 پاPart392 392
#Part392

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

ساکت می شم . اشکام پشت سر هم میریزن که میگه : حرف بزن ...
ـ نگران بودم فقط ...
نفسش رو به بیرون فوت میکنه و پیشونیش رو مماس پیشونیم میکنه و میگه : نگران نباش ...
ـ داشتم دق می کردم از نیومدنت ...
ـ عادت کن !
ـ دلهره رو هم باید عادت کنم ؟
جواب نمیده و کامل روی پارکت کف سالن میشینه و به مبلی که من روی اون دراز کشیدم تکیه میده . نیمرخش رو نگاه میکنم و به خودم جرات میدم . دستم رو جلو میبرم و لابه لای موهاش میکشم که میگه : معامله داشتم ... فردا جلسه س توی این خراب شده ...
ـ خونه مونه ...
هنوز دستم رو لا به لای موهاش میکشم و شکایتی نمیکنه . نه اخم و تخم میکنه و نه شاکی میشه . فقط چشم می بنده و میگه : این خونه رو دوست داری ؟
ـ ستون خونه رو دوست دارم ... به نظرم مرد هر خونه ای LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part392

🔥 پاPart391 391
#Part391

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

منی که عاشق نشدم چرا بغضه تو حناق میشه تو گلوم و از خودم بدم میاد ؟...
عاشق شده و میخواد انکار کنه که لبخند می زنم و میگم : اشکال نداره ، من جای دو تامون عاشق شدم ...
*****************
برای بار نمیدونم چند هزارم به ساعت سلطنتی گوشه ی سالن نگاه میکنم . ساعت از 2 نیمه شب گذشته و هنوز خبری از شاهرخ نیست .
دل نگرونم و دلم شور میزنه . دو روز از عقدمون میگذره و من توی این نیمه شب منتظر اومدن شاهرخم و هنوز خبری ازش ندارم ... تلفن رو برداشته و دوباره شماره میگیرم و باز صدای نفرت انگیز همون زنی که نمیدونه من از اضطراب رو به مرگ هستم :
ـ دستگاه مشترک مورد نظر خا...
تلفن رو قطع میکنم Ùˆ پاهام رو بالا اورده Ùˆ کج روی کاناپه دراز Ù…ÛŒ کشم وتوی خودم مچاله میشم . اشک از شقیقه Ù… راه میگیره ÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part391

🔥 پاPart390 390
#Part390

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

جلوی یه سفره خونه سنتی نگه میداره و من به سمتش بر میگردم : اینجا چرا ؟
ـ مگه نو عروسا بیرون نمی رن ؟
لبخندم روی لبام گشاد میشه : گفته بودم دلم غنج می ره واسه محبت های زیر پوستیت ؟
ـ نه ، نمی خوادم بگی ... عادت نکن و فقط لذت ببر ...
لبخندم جمع میشه و شاهرخ پیاده میشه . بی حرف بیرون میزنم و در رو به هم میکوبم . ناراحت بودنم رو می فهمه و می دونم شاهرخ خیلی تیز تر از این حرفاس ولی به روی خودش نمیاره که دلخورم . میدونم که می خواد به نبودنش عادت کنم و به بودنش دل خوش نکنم .... اما خبر نداره که خیلی وقته که از بودنش هم دل خوشم و هم سر خوش !!!
به دنبالش راه میفتم و با هم روی یه تخت نزدیک به یه ابنمای بزرگ گوشه ی سفره خونه میشینیم . گارسون میاد و سفارش میگیره و میره .
با کنجکاوی اطراف رو نگاه میکنم که میگه : سرت رو اینقدر این اطراف دور نده !
چشمام رو به صورتش میخ میکنم : من الان هرجا رو که ببینم فقط این چیزی جلو چشممه که الLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part390

پنج دقیقه قبل قرار زنگ میزنه میگه :
نمیرسم بیام؛ توام برو خونه.
میگم : منتظرت میمونم تا بیای.
خیلی جدی و محکم میگه :
هفته بعد میبینمت.
عصبی میشم و تموم جونم میسوزه از شیرینیه قندایی که به شوق دیدنش تو دلم آب کردم ، دادوبیداد راه میندازمو میگم :
یا امروز یا هیچ وقت!!!
خونسرد تر از‌همیشه میگه :
باشه عدنیا_کاف!
هLoveSara 💋🦋💞

  کلمات کلیدی: دنیا_کاف

🔥 پاPart389 389
#Part389

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

به اینکه تو هستی ، همین ...
بازم نیم نگاهی به من میندازه که میگم : خب برای من و دنیام یه تو اگه باشی بسه ... خب بعدش بیخیاله هرچی بود و نبود میشم دیگه ، چیش رو نمی فهمی ؟
ـ گفتم دلت رو خوش نکن ....
ساکت میشم که میپرسه : تو لک رفتی ؟
ـ خب همه نو عروسا امروزشون با هر روزشون فرق داره ، ما چی ؟
ـ نو عروسای دیگه چیکار میکنن ؟
ـ من اولین بارمه شوهر میکنم و نمی دونم ...
اخم میکنه : پررو شدی باز ؟
ـ بفرما ، دیدی ؟
ـ چی رو ؟
ـ مثلا شوهراشون روز عقد قربون صدقه شون می رن ... میگن و می خندن ... تازه بیرونم می رن ...
ـ خب این کارارو که میکنن یعنی دوسشون دارن ؟
ـ نه ... یعنی خوشحالن و دوست دارن خوش بگذرونن ....
ـ مثل اینکه تو هنوز واقعا نفهمیدی من چیکاره م و چی کار می کنم !!!
Ù€ فهمیدم ØŒ ولی دوسØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part389

🔥 پاPart388 388
#Part388

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

میشینم . پلاک رو بین انگشتام میگیرم و لبخند میزنه . ذوق می کنم و اینا از چشم شاهرخ دور نمیمونه و همین لحظه توحید جلو میاد و جعبه ای رو به سمت شاهرخ میگیره : اینم از حلقه ها آقا ...
چشمام گشاد میشه و به شاهرخ نگاه می کنم . بی تفاوت جعبه رو میگیره و در اونو باز میکنه . یه حلقه مردونه و اون یکی زنونه که کنار هم جا خوش کردن .
حلقه ی زنونه رو برمی داره و به سمت من میگیره . منتظره من دستم رو جلو ببرم و من دست چپم رو جلو می گیرم . حلقه رو داخل انگشتم میکنه و بقیه دست میزنن . من فقط خیرم به نگین سفیدی که روی حلقه م توجه جلب میکنه و دست شاهرخ که جعبه ی حلقه رو جلوم میگیره حواسم رو جمع میکنم و جعبه روگرفته و حلقه ی مردونه رو در میارم و منم حلقه رو دستش میکنم و باز صدای دستا بلند میشه ....
شاهرخ نه کنار گوشم زمزمه های عاشقونه میخونه Ùˆ نه قول یه زندگی بدون رنج رو میده . نه لبخند Ù…ÛŒ زنه Ùˆ ÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part388

چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.
خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ شد، Ù…ÛŒ دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم Ùˆ برای اینکه مادرم Ø´Ú© نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم Ùˆ آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک Ú©Ù… Ú©Ù… متوجه شده است.آنقدر خودکار در دستم Ù…ÛŒ لرزید Ú©Ù‡ خنده اش میگرفت .هیج وقت جز سلام Ùˆ خداحافظ حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت :چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! Ùˆ من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم Ùˆ لبخند میزدم Ùˆ به نظرم عاشقانه ترین جمله ÛŒ دنیا بود.چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! عاشقانه تر از این جملÙLoveSara 💋🦋💞

🔥 پاPart387 387
#Part387

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

شاهرخ کلافه تر از چند دقیقه ی پیش عصبی پلک روی هم میذاره و باز چشم باز میکنه و می فهمه که این یک مورد تنها موردیه که نه که نتونه حرمت بشکنه بلکه فقط باید مراعات کنه . برای بار دوم که این بار مینو میگه : عروس رفته گلاب بیاره ...
شهباز : قشنگ معلومه زنه زندگی نیستا ، هی در میره ...
شاهرخ تیر نگاش میکنه و شهباز سرفه ی مصلحتی میکنه وخودش رو به اون راه میزنه . من لبخند می زنم که عاقد برای بار سوم میگه و من با زبونم لبام رو تر می کنم . قراره به عقد کسی در بیام که میدونم سرتاپای خونه و زندگیش از حروم است و میدونم که عاشقانه منو دوست نداره ، اما برای نجاتم داره سرنوشتش رو به من گره میزنه و من چقدر عاشقانه دوستش دارم ....
ـ با اجازه ی مامانم و آقا شاهرخ بله ....
و من شاید اولین عروسی هستم که برای بله دادن از داماد اجازه گرفتم و شاهرخ به سمتم برگشته و خیره خیره نگام میکنه .... چند ثانیه ای همه تو شوک این اجازه گرفتنم هستن و توحید اولین نفری میشه که دست میزنه و میگه : مبارکه ...
عزیز با چشمای نمدارش نگام میکنه Ùˆ بعد عاقد مجددا میخونه Ùˆ این بار طرف حسابش شاهرخه . شاهرخ Ø®ØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part387

🔥 پاPart386 386
#Part386

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

اما وَهم برم میداره و لبا لب از خوشی پُر میشم ... خب حالا گلاب نیارم و گل نچینم آسمون که به زمین نمیاد و من فقط شاهرخ رو میخوام ... حتی بدون شلوغ کردنای موقع عقد و حتی با اخمای همیشه ی خدا درهمش ... گاهی چقدر دیوا هم دوست داشتنی میشن !!
به نظرم این اتاق بی شباهت به اتاق آرزوها نیست ... همین که دلم رو به دل یخ زده ی شاهرخ گره میزنه ، خودش یعنی انتهای مسیر رسیدن به هرچی که آرزوش رو دارم و افتادن تو مسیر خوشبختی و تخته گاز زدن تا آخرش ...
ـ آرزو می کنم که دوام این لبخندت تا اخر عمر باشه مامان جان ...
جا می خورم و به سمت عزیز برمیگردم که روی ویلچر کنار صندلیای ردیف شده ی گوشه ی اتاق نشسته و با غم نگام میکنه . می دونم که می دونه این یه عقد ساده نیست و خدا میدونه که چه قضیه هایی پشت اون خوابیده ، ولی به روم نمیاره و با خودش فکر میکنه اونقدری بزرگ شدم که بیگدار به آب نزنم و من خودم میدونم که دارم بیگدار به آب می زنم و آدم عاشق هم خنگ میشه و هم ابله ....
Ù€ ممنون مامØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part386

🔥 پاPart385 385
#Part385

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

خیره خیره چشمام رو نشونه گرفته و میگه : می خوام آروم بشم ...
کمی کراواته دور گردنش رو شل میکنه و می خواد کته اسپرتش رو دربیاره که میگم : من آرومت نمیکنم قَده تو که آرومم میکنی ؟ ...
صبر میکنه و کت رو بین راه نگه میداره و زل میزنه بهم ... منتظره جوابم ... اما کتش رو درمیاره و پرت میکنه . با دستاش دوطرف صورتم رو میگیره و به عقب هلم میده . خشنه ... عصبیه ... کلافه س ... اونقدر هلم میده که پشتم به دیوار می خوره و با ترس نگاش میکنم...
ـ شـ ...
اسمش از دهنم درنیومده Ú©Ù‡ لبش رو روی لبام Ù…ÛŒ ذاره ... خشکم زده . قلبم انگار تو مغزم Ù…ÛŒ کوبه Ú©Ù‡ حسش Ù…ÛŒ کنم . اینکه شقیقه Ù… نبض میگیره Ùˆ نفس Ú©Ù… میارم ... شاهرخ انگار حواسش نیست Ùˆ به بازی کردن ادامه Ù…ÛŒ ده ... خم شده تا هم قده من بشه Ùˆ من به پیراهنه اسپرت سیاه رنگش از سینه Ú†Ù†Ú¯ Ù…ÛŒ زنم Ùˆ شاهرخ Ú©Ù…ÛŒ اتصاله لب ها رو قطع میکنه Ùˆ پیشونیش رو به پیشونیم Ù…ÛŒ چسبونه ... صدای نفس نفس زدنم اتاق رو برداشته Ùˆ شاهرخ هنوز با دستاش صورتم رو قاب گرفته وپیشونیش وصله به پیشونیم . من زل زدم به چشمای مشکیش Ùˆ هنوز نفسم جا نیومده Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ú¯Ù‡ : تو بیشتر ØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part385
صفحه قبلی  10  11  12  13  14  15  16  17  18  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: