🔥 پاPart436 436
#Part436
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
منتظرم لبریز بشه صبرت ... سخته برات زنت بشم ؟
اخم میکنه . عقب میبره تا پشتم دیوار رو Øس کنم Ùˆ زل Ù…ÛŒ زنه به چشمام : از اتاق برو بیرون یاس ... بذار دست نخورده بمونی ...
Ù€ نمی خوام ... نمی خوام دست نخورده بمونم ... نذار Øسرتت رو با خودم تا قیامت ببرم ...
دستام و بلند می کنم و دکمه ی اوله پیراهنش رو باز می کنم و می گم : دوست دارم بی تابم باشی ... ( بغضم رو قورت می دم ) ولی نیستی ...
دکمه ÛŒ دومش رو باز Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ú¯Ù‡ : اونقدر بیتابتم Ú©Ù‡ هرچقدرم دور باشم ازت باز تب Ù…ÛŒ کنم ... Ù…ÛŒ دونم Ú©Ù‡ Ùهمیدی ... خط ننداز رو اعصابم Ù†Ú¯Ùˆ بی Øسم بهت ...
پیشونیم رو به سینه Ø´ تکیه میرم Ùˆ میگم : بذار Øس کنم ماله توام ...
***********
ته سیگارای ک٠پارکت اتاق به سی تا میرسه . ته به ته سیگارا رو روشن میکنه . کلاÙÙ‡ بودنش Ùˆ عصبی بودنش رو Øس Ù…ÛŒ کنم . لبه ÛŒ تخت نشسته Ùˆ من سرم رو روی زانوش گذاشتم Ùˆ اشکام از گونه Ù… سر میخوره Ùˆ شلوارش رو خیس میکنه .
از اتÙاقی Ú©Ù‡ اÙتاده پشیمونه Ùˆ میدونم Ú©ÙLoveSara 💋✨
🔥 پاPart435 435
#Part435
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
اوایل جونت رو نجات Ù…ÛŒ دادم چون خودمو مسئول وارد کردنت به این بازیه بین سگ Ùˆ شغال Ù…ÛŒ دونستم Ùˆ بعد از اونم نمی شد ØŒ نمی تونستم ببینم آسیب Ù…ÛŒ بینی . Ù…Øمد رو گذاشته بودم مراقبت باشه ... سروان بیژن کلاته ! خواهرزاده مادرم ... من دورگه ÛŒ ایرانی ایتالیایی ام ! اون هتل هم ارث مادرم برای من بود Ú©Ù‡ به نام بیژن زده بود تا وقتی به ایران اومدم به نام من بزنه ...
سرم گیج میره Ùˆ به دیوار پشت سرم تکیه میدم . سر Ù…ÛŒ خورم Ùˆ روی زمین میشینم . سردم میشه Ùˆ Øس میکنم Ùشارم جا به جا شده ... شاهرخ بی رØÙ… شده Ùˆ باز ادامه میده :
Ù€ نمی خوام توهم توی بغلم جون بدی .... تا قبل از اومدنت Ù…ÛŒ خواستم آتریاد رو گیر بندازم Ùˆ Ùرار کنم ... اما Øالا Ù…ÛŒ خوام بمونم Ùˆ تقاص هر گندی Ú©Ù‡ زدم رو پس بدم . تمام اموالم مصادره شده . صدور ØÚ©Ù… هم Ù…ÛŒ مونه برای بعد از معامله ÛŒ Ùردا ... نمی ذارم زندگیت روپای من Øروم Ú©Ù†ÛŒ .... تو ØÙ‚ داری خوشبخت باشی . وکیلم مابقی Øر٠ها رو بهت Ù…ÛŒ زنه Ùˆ تو باید ... باید گوش Ú©Ù†ÛŒ ØŒ خب ØŸ
جواب نمیدم Ùˆ بی رمق از جا بلند میشم . به سمت در میرم Ú©Ù‡ ØLoveSara 💋✨
🔥 پاPart434 434
#Part434
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
Ù€ سرش روی زانوم بود وقتی از گردنش خون Ùواره Ù…ÛŒ زد . بعضی شب ها صدای خرخره Øنجره Ø´ وقتی Ù…ÛŒ خواست برای اخرین بار باهام Øر٠بزنه ذره ذره ÛŒ جونم رو Ù…ÛŒ گیره ... دقیقا غروب همون روزی Ú©Ù‡ ازم خواسته بود توی سرمای زمستون وقتی بر Ù…ÛŒ گردم خونه براش بستنی شاه توتی بگیرم ØŒ مادرم بدرقه Ù… کرده بود Ùˆ پدرم Ú¯Ùته بود شب ØŒ سر Ùوتبالی Ú©Ù‡ پخش Ù…ÛŒ شد باهاش شرط ببندم ØŒ برادرم سر اینکه Ùردا باید به دانشگاهش سر بزنم تا دختر مورد علاقه Ø´ رو ببینم باهام قرار گذاشته بود .... نمی دونستن پسر خانواده یه قاتله پست Ùطرته Ùˆ جون گرÙتن براش مثل آب خوردنه ØŒ اینم نمی دونستن اسم دنیل Ú©Ù‡ بپیچه Ù…Øاله لرز نندازه بدنه تبهکارای اون شهری Ú©Ù‡ زندگی Ù…ÛŒ کردیم . اون روز از خونه رÙتم تا یه خانواده ای Ú©Ù‡ قرار بود پدرشون شهادت بده Ú©Ù‡ من کارگر اسکله رو کشتم نابود کنم تا Øساب کار دستش بیاد Ùˆ از ترس جون خودش هم Ú©Ù‡ شده کنار بکشه ... رÙتم Ùˆ وقتی برگشتم ØŒ آتریاد اومده بود Ùˆ خانواده Ù… رو قتل عام کرده بود Ùقط به جرم اینکه من پسرشون بودم ... برادرم توی شهر دیگه ای درس Ù…ÛŒ خوند Ùˆ برای اینکه قاطی ماجرا نباشه از بودنش ØرÙÛŒ نزده بودم اصلا . قاتلایی رو Ú©Ù‡ Ùرستاده بودن اشتباهی به جای من برادرم رو کشته Ùˆ توی اتاقش آتیشش زدن چون آتریاد Ú¯Ùته بود دنیل اگه زنده بمونه باید خودش رو Ù…Ùرده Ùرض کنه Ùˆ کاملا درست Ú¯Ùته بÙLoveSara 💋✨
🔥 پاPart433 433
#Part433
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
Ù†Ùس Ù†Ùس Ù…ÛŒ زنم Ùˆ چند دقیقه ای هست Ú©Ù‡ هر دو با نگاه کردن به هم رÙع دلتنگی میکنیم . جلو میاد Ùˆ مقابلم Ù…ÛŒ ایسته . انتظار داشتم بیرونم کنه یا پرخاش کنه . اما با دستش بازوی راستم رو میگیره . به سمت آغوش مردونه Ø´ هولم میده . سرم روی سینه Ø´ جا میگیره . چونه Ø´ رو روی سرم میذاره . با دست دیگه Ø´ در اتاق رو میبنده .
ـ خیلی قبل تر منتظرت بودم ، شاید همون دو روز پیش ...
بوی ادکلن تلخش با سیگار همیشگی قاطی شده ... سرم رو بلند می کنم و زل می زنم به چشماش که امشب یه رنگ خاصه . یه دلتنگی بی انتها مردمک هزار رنگش رو پر کرده و میگم : من نیام توام نباید بیای ؟؟ من نگم تو نباید بگی دلت برام تنگ شده ؟ ...
لبخند غمگینی میزنه Ú©Ù‡ با چهره ÛŒ تخسش کاملا مخالÙÙ‡ Ùˆ میگه : من Ù…Ú¯Ù‡ دلم تنگ شده ؟؟؟
مشتی روی سینه ش می کوبم و میگم : نشده ؟
Ù€ Ùکر نکنم ... Ùقط دسته Ú©Ù… دو سه باری Ù…Ùرده Ùˆ زنده شده ...
ک٠دستش رو روی گونه م میذاره و میگه : نمی گی اگه طاقتم تموم بشه چقدر خطرناک می شم ؟
لبخند خجالت زده ای Ù…ÛŒ زÙLoveSara 💋✨
🔥 پاPart432 432
#Part432
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
شهباز Ùˆ توØید هم از در میان Ùˆ هر کدام روی یه صندلی میشینه . اونا هم گرÙته هستن Ùˆ من میدونم Ù„Øظه های خوشی انتظارمون رو نمیکشه .
ناخود آگاه به سمت چهارچوب در برمیگردم و منتظرم شاهرخم وارد بشه . اما خبری نیست ...
توØید به سمت مهتاب برمیگرده Ùˆ میگه : کاÙیه دیگه ... نابود Ù…ÛŒ Ø´ÛŒ اینطوری !
توØید خیره به مهتاب نگاه میکنه Ùˆ من نمیدونم چرا Ùکر Ù…ÛŒ کنم نامزد برادرم بدجور تو دل توØید جا باز کرده ØŸ ماگ رو به لبم نزدیک میکنم Ùˆ جرعه ای چای Ù…ÛŒ خورم تا بغضمم پایین بره . شهباز نگام میکنه : Øالش خوب نیست ...
سوالی نگاش میکنم Ú©Ù‡ میگه : ساعت چهار ØµØ¨Ø Ø¨Ø§ÛŒØ¯ بره . خوب نیست Ùˆ لازمه Ú©Ù‡ بری ببینیش . تو خودت Ù…ÛŒ دونی اون ادمه پا پیش گذاشتن برای آشتی نیست Ùˆ از اول Ú©Ù‡ بله دادی هم Ù…ÛŒ دونستی ...
توØید Ù€ الان وقت قهر کردن نیست ØŒ شاید اگه بره دیگه نبینیش ...
اشک چشمام رو تار میکنه . چونه Ù… به لرزه Ù…ÛŒÙته Ùˆ چای Ú©ÙˆÙتم میشه . قند مزه ÛŒ زهر میده Ùˆ من قلبم توی دهنم میکوبه Ùˆ Øتی Ùکر به نبودن شاهرخ Ú©LoveSara 💋✨
🔥 پاPart431 431
#Part431
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
سر جام میشینم Ùˆ به تاج تخت تکیه میدم . زندگی به قسمت سختش رسیده ... Øتی سخت تر از مترو رÙتنم Ùˆ بی پول بودنم ... خیلی سخت تر از مشکلاتی Ú©Ù‡ تا به امروز با اون دست Ùˆ پنجه نرم کردم Ùˆ Øس میکنم از دست دادن شاهرخ میتونه اخرین ضربه ای باشه Ú©Ù‡ این تقدیر لعنتی برام در نظر گرÙته ... ضربه ای Ú©Ù‡ زندگیم رو Ùلج میکنه . شاهرخ خودش عمق این وابستگی رو میدونه . من خودمم میدونم . مثل اینکه Øالا وقت ترکیدن Øبابیه Ú©Ù‡ خودم اونو باد کردم !!!
چشمام درد میکنه . دو روز از بدترین روزای عمرم رو گذروندم Ùˆ روز بدتری هم توی راهه . دعا Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ دو روز دیگه هیچوقت نیاد Ùˆ زندگی از همین جا متوق٠شه Ùˆ من میدونم Ú©Ù‡ کسی به اندازه ÛŒ من نمیتونه شاهرخ رو همینطور Ú©Ù‡ هست دوست داشته باشه ... با اخم Ùˆ تشر Ùˆ عصبانی بودنه دم به دقیقه ای Ú©Ù‡ همیشه همراشه Ùˆ این مسئله س Ú©Ù‡ منو متÙاوت میکنه ØŒ شاهرخ تÙاوتم رو با بقیه درک کرده Ùˆ من Ù…ÛŒ Ùهمم Ú©Ù‡ دوسLoveSara 💋✨
🔥 پاPart430 430
#Part430
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
رو تا ساعد بالا زده... من زنه این مرده رو به رویی ام Ú©Ù‡ از خوشتیپی Ùˆ جذابیت مرز نداره Ùˆ من با این ظاهرم چقدر بچه به نظر میام ... چیزی نمیگم Ùˆ Ùقط نگاش Ù…ÛŒ کنم ... از بالا تا پایین اسکنم Ù…ÛŒ کنه ... Øتی لبه ÛŒ پتویی Ú©Ù‡ دستمه Ùˆ مابقیش روی پارکت ها مونده ... Ù…ÛŒ Ùهمه داغونم ... با صدای بغضی Ú©Ù‡ گریه Ùˆ اشک توش موج Ù…ÛŒ زنه Ù…ÛŒ Ú¯Ù… : قهرما ... ولی Øالم بده ... قهرم ... ولی ... ولی امشب رام بده ...
تند جلو میاد Ùˆ بغلم میگیره ... تنگ بغلم Ù…ÛŒ کنه ... دوست دارم همین جا Ø®ÙÙ‡ شم . شاهرخ اجازه ÛŒ بیرون اومدن از بغلش رو نمیده Ùˆ دست زیر زانوم میذاره Ùˆ بلندم میکنه .. منو روی تختش Ù…ÛŒ ذاره Ùˆ من مچاله میشم ... اشکام از شقیقه Ù… پایین Ù…ÛŒ ریزه Ú©Ù‡ با سر انگشت موهای ریخته شده توی صورتم رو کنار Ù…ÛŒ زنه Ùˆ Ù…ÛŒ Ú¯Ù‡ : قهر نباش ...
دستوری نیست ... ملایم تر از همیشه س .. هق هق Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ بی صبر کنارم دراز Ù…ÛŒ کشه Ùˆ بازوم رو Ù…ÛŒ گیره ... منو میکشه سمته خودش Ùˆ به نظرم بازوش Ù…ÛŒ تونه Øجمه عظیمی از دل شکستگیم رو درمون کنه ... بلند گریه Ù…ÛŒ کنم Ùˆ شاهرخ همه ÛŒ مدت موهام رو نوازش Ù…ÛŒ کنه Ùˆ روی سرم بوسه های ریز Ù…ÛŒ زنه ... لعنتی منو نمی خواد ولی داره خمارم میکنه به بودنش ... من این اعتیاد رو تا سر Øد مرگ دوست دارم ...
آروم میشم Ùˆ Øالا Ùقط هق هقای ریزم مونده Ú©Ù‡ میگه : من نمی خواستم بشکنی ...
ـ نرو .. باش ؟
بچÙLoveSara 💋✨
🔥 پاPart429 429
#Part429
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
Ù…ÛŒ دونی بدبخت کیه ؟؟؟ ... بدبخت منه بیشعورم Ú©Ù‡ هنوز تو رو دوست دارم Ùˆ الان از دست خودم عصبانی ام Ú©Ù‡ ناراØتت کردم Ú©Ù‡ چرا Ù…ÛŒ خوام برای بودنم توی زندگیت مجبورت کنم ØŸ ... این اگه بدبخت بودن نیست پس چیه ØŸ...
آروم میگه : یاسی ...
گوش نمیدم Ùˆ از اتاق بیرون میرم . در اتاق رو به رویی Ú©Ù‡ بعد از عقد Ù…ØÙ„ استراØت من اونجا بود رو باز میکنم Ùˆ داخل میرم . به دیوار کنار در تکیه میدم . سÙر Ù…ÛŒ خورم Ùˆ روی پاهام نشسته Ùˆ مچاله میشم . پیشونیم رو روی زانوهام میذارم Ùˆ گریه رو از سَر Ù…ÛŒ گیرم ... تصور نبودن شاهرخ اذیتم میکنه ...
خسته Ù… چشام گرمه خواب میشه ... خواب Ú©Ù‡ نه ØŒ بیهوش Ù…ÛŒ شم Ùˆ Øدس Ù…ÛŒ زنم بابت مسکن های ریز Ùˆ درشتی باشه Ú©Ù‡ سمیه وقتی اتاقه مهتاب بودم برام آورده بود . خواب Ù…ÛŒ رم Ùˆ یاسین جلومه ... روبه رومه ... دست دراز Ù…ÛŒ کنه ... Ù…ÛŒ رم سمتش ... دوس دارم دستشو بگیرم Ùˆ تا ابد با هم باشیم .. نه اون کسی رو داره Ùˆ نه من ... چقدر بیچاره بودیم .. Ù…ÛŒ خوام لبخند بزنم اما اشک میاد از چشمام ... لعنتیا همیشه وقت نشناسی Ù…ÛŒ کنن ... یه قدم Ú©Ù‡ جلو Ù…ÛŒ رم Øس Ù…ÛŒ کنم گردنش خط اÙتاده ... خون میاد ... خون نمیاد ØŒ Ù…ÛŒ پاشه مثه همون مردکه مزخرÙÙ‡ خونه ÛŒ همایون .. تو خواب همه Ú†ÛŒ یادم میاد ... تب میکنم ØŒ یخ Ù…ÛŒ Ú©Ù†LoveSara 💋✨
🔥 پاPart428 428
#Part428
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
دهنم باز مونده ... نگاش میکنم . خونسرد Øر٠میزنه . کاملا جدیه . ترس بَرَم میداره . چونه Ù… Ù…ÛŒ لرزه از شدت بغضی Ú©Ù‡ با هرکلمه ای Ú©Ù‡ از دهن شاهرخ خارج میشه بزرگتر میشه .
ـ تـ ... تو چی می گی ؟
Ù€ میگم تموم Ù…ÛŒ شه ... جدا Ù…ÛŒ Ø´ÛŒ ... راØت Ù…ÛŒ Ø´ÛŒ ... زندگی Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ خوشبخت Ù…ÛŒ Ø´ÛŒ ...
Ù€ Ùکر Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ اگه بری چیزی هم برای خوشبخت شدن وجود داره ØŸ
Ù€ Ùکر Ù…ÛŒ کنم Ù…ÛŒ تونی با یه آدمه دیگه ... یه ... یه مدل مَرد Ú©Ù‡ با من Ùرق داره هم خوشبخت بشی ...
اخم میکنه Ùˆ این جمله ها رو میگه . Ù…ÛŒ Ùهمم Ú©Ù‡ سخت این جمله های مسخره رو بیان میکنه . Ù…ÛŒ Ùهمم Ú©Ù‡ از Ú¯Ùتن این ØرÙا Ùˆ Øر٠زدن راجع به مرد دیگه ای توی زندگی من ناراØت Ùˆ ناراضیه ØŒ اما به هر Øال ØرÙØ´ رو Ù…ÛŒ زنه . همه ÛŒ اینا رو Ù…ÛŒ Ùهمم Ùˆ نمی Ùهمم پشت این ØرÙا Ú†Ù‡ Øر٠های نا Ú¯Ùته ای هست .. کلاÙÙ‡ دستش رو پشت گردنش Ù…ÛŒ کشه : برو بیرون باید استراØت کنم ...
ـ شاهرخ ...
صداش رو بالا میبره : شاهرخ Ù…Ùرد لامصب ... اومدی همه چیز زندگیم رو به هم ریختی Ùˆ Øالا ØLoveSara 💋✨
🔥 پاPart427 427
#Part427
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
Ù€ من تو عمرم هیچوقت دروغ Ù†Ú¯Ùتم ØŒ Øتی اگه دلی بشکنه ...
دستام رو روی سینه Ø´ میذارم Ùˆ دیگه هیچ Ùاصله ای بینمون نیست ...
Ù€ بگو دور Ùˆ برم Ú†Ù‡ خبره ØŸ ... چرا تو رو نمی Ùهمم ØŸ ... Ú©ÛŒ هستی ØŸ
با سر انگشتش تیکه ای از موهام رو Ú©Ù‡ جلوی چشمم اÙتاده کنار میزنه : سخته شوهرت یه ایتالیایی باشه ØŸ یا از علاقه ت Ú©Ù… Ù…ÛŒ کنه ØŸ
ـ هنوزم جونمو می دم برات ...
ـ مگه من نمی دم ؟
Ù€ من Ú¯Ùتم تو جون نمی دی برام ØŸ
ـ پس دردت چیه ؟
Ù€ تØملم Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ... از اولم اومدنم اینجا بی مورد بود چون اگه لب تَر Ù…ÛŒ کردی پیمان رو کت بسته برات Ù…ÛŒ آوردن ... بی مورد بود چون انقد دÙÙ… Ú©Ù„Ùت بودی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ تونستی مشتری پسند تر از من پیدا Ú©Ù†ÛŒ ... Ù…ÛŒ تونستی صد Ù†Ùر شکله پیام پیدا Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ ازش سو استÙاده Ú©Ù†ÛŒ ... Ú†Ù‡ خبLoveSara 💋✨
🔥 پاPart426 426
#Part426
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
جلو میرم Ùˆ یه قدمی مقابلش Ù…ÛŒ ایستم . به چشماش خیره میشم : آخرین بار منو دزدید . بعد Ùرار کرد Ùˆ خودم شنیدم Ú©Ù‡ آدمای تو گرÙته بودنش ... سر از پلیس درمیاره Ùˆ یاسین به گلوله Ù…ÛŒ بندتش ... اینا اتÙاقیه ØŸ آره ØŸ
ـ خوش ندارم سوال کنی و جواب پس بدم ...
Ù€ خیله خب ØŒ باشه ... یه جور دیگه Ù…ÛŒ پرسم . اینا Ù…ÛŒ تونه اتÙاقی باشه ØŸ
Ù€ تو زندگیه تو هیچی اتÙاقی نیست !!!!
ـ دارم می ترسم ازت ...
Ù€ گلوله Ú©Ù‡ بین ابروت گرÙتم نترسیدی Ùˆ عاشق شدی ...
ـ تو کی هستی ؟
Ùقط نگام میکنه Ú©Ù‡ Ùکرم رو به زبونم میارم : پلیسی ØŸ!ØŸ!ØŸ!
لبخندش عمق میگیره و جواب میده : کودن !
این یعنی نیست ØŸ گیج میشم . همونطور نگام میخکوب چشماش میمÙLoveSara 💋✨
🔥 پاPart425 425
#Part425
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
ـ پیمان ... چی شد ؟
Ù€ اون باری Ú©Ù‡ دزدیده بودنت Ùˆ لبه مرز شاهرخ میاد دنبالت . پیمان رو پلیسا Ù…ÛŒ گیرن اونم در Øالی Ú©Ù‡ داره با کاوه درباره ÛŒ جای قاچاق Øر٠می زنه ... در Øال انتقال به زندان یاسین Ùˆ اÙرادش جلو ماشین پلیس رو Ù…ÛŒ گیرن Ùˆ به رگبار Ù…ÛŒ بندنش تا شهادت نده ...
مهتاب Øر٠میزنه Ùˆ من یاد Ú¯Ùته ÛŒ شاهرخ Ù…ÛŒÙتم ... داخل ماشین با چشمای نیمه باز شنیده بودم Ú©Ù‡ با تلÙÙ† Øر٠می زد Ú©Ù‡ پیمان رو رها نکنن Ùˆ این یعنی پیمان رو شاهرخ گرÙته بود ... چطور سر از پلیس درآورده بود ØŸ! گیج میشم ... چرا خبرای شوکه کننده تموم نمیشن ØŸ مهتاب نامزد برادر من بوده Ùˆ من Ùˆ مهتاب چقدر بابت از دست دادن یاسین گناه داشتیم ...
اشکام رو پاک Ù…ÛŒ کنم Ùˆ به زØمت از جا بلند میشم Ùˆ دستای مهتاب رو باز Ù…ÛŒ کنم . ناخودآگاه خم میشم Ùˆ سرش رو روی سینه Ù… میذارم .
هق هق هردومون اتاق رو پر میکنه . دلم میسوزه برای این همه بدبخت بودن خودم و برادرم ...
****************
هوا تقریبا تاریک شده Ú©Ù‡ ØLoveSara 💋✨
🔥 پاPart424 424
#Part424
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
من شیش ساله Ú©Ù‡ به عنوان جاسوس همایون اینجام ... ( پوزخند میزنه ) تمام این 6 سال شاهرخ خبر داشت ... تازه دو روز پیش Ùهمیدم ..
ـ اونروز که بردنم ...
Ù€ یاسین Ú¯Ùت بکشونمت بیرون ... اخه شاهرخ بازی Ù…ÛŒ داد Ùˆ Ù…ÛŒ Ú¯Ùت باید مستقیما با خود خریدار روسی Øر٠بزنه ... Ù…ÛŒ Ú¯Ùت نمی خواد همایون واسطه بشه . Ù…ÛŒ خواستن با دزدیدن تو کار رو راØت کنن Ùˆ شاهرخ در عوض معامله رو با همایون قبول کنه ØŒ اون موشه ترسو خانواده Ø´ رو یک Ù‡Ùته قبل از ترس شاهرخ Ùرستاده بود نیویورک ...
Ù€ یاسین از کجا Ùهمید ØŸ
Ù€ خودت Ú¯Ùته بودی بهش پیمان Øتی به مادر خودش رØÙ… نمی کنه ... یاسین مشکوک Ù…ÛŒ شه . Ùکرش رو نمی کنه Ú©Ù‡ تو خواهرش باشی Ùˆ Ùقط مشکوک میشه بابت دروغی Ú©Ù‡ پیمان Ú¯Ùته ØŒ اینکه چرا باید دروغ بگه Ùˆ چرا اسمه تو باید یاس باشه !ØŸ راهی پیدا نمی کنه جز این Ú©Ù‡ بره پیشه مادرت ... یعنی خاله ت ...
ـ می ره پیشه عزیز ؟ ...
Ù€ عزیز چیزی بهش نمی Ú¯Ù‡ ... اما یاسین دلیل تو هتل زندگی کردنتون رو نمی Ùهمه Ùˆ براش سوال Ù…ÛŒ شه ØŒ پیام رو توی لابی هتل Ù…ÛŒ بینه Ùˆ ازش Ù…ÛŒ پرسه ØŒ اینطوری ÙLoveSara 💋✨
🔥 پاPart423 423
#Part423
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
همایون هم یاسین رو Ù…ÛŒ بره Ùˆ بدهی Ú©Ù‡ بهادر داشته رو صÙر Ù…ÛŒ کنه، آخه بهادر معتاد بوده Ùˆ مواد های زیادی از همایون برده ØŒ اونم بی Øساب کتاب .... از طرÙÛŒ بعد 6 ماه Ú©Ù‡ سرپا Ù…ÛŒ شه Ù…ÛŒ Ú¯Ù† تو Ùˆ مادرت مردین . اما یاسین گوش نمی کنه Ùˆ همه جا رو دنبالتون Ù…ÛŒ گرده .. Øتی خونه ای Ú©Ù‡ توش بودین ... Øتی خونه ÛŒ پدر بزرگتون ... آقا جونت سکته کرده بود . دیگه پیداتون نکرد Ùˆ زیر دست همون همایونه بی شر٠بزرگ شد . من خدمتکار اونجا بودم . یعنی مامانم خدمتکار بود Ùˆ منم اونجا زندگی Ù…ÛŒ کردم . بابت جراØÛŒ قلب بابام پول گرÙته بودیم از همایون . بابام زیر تیغ جراØÛŒ از دنیا رÙت Ùˆ ما هم در عوض نظاÙت ویلای همایون رو انجام Ù…ÛŒ دادیم Ùˆ منو یاسین با هم بزرگ شدیم . جونم به جونش بند بود . هرچی بیشتر Ù…ÛŒ گذشت ترسناک تر Ù…ÛŒ شد Ùˆ خلا٠کار تر . اما خب من هنوز دوسش داشتم . تا اینکه Ú¯Ùتن یه خورده پا تو باره شاهرخ توی مرز دست برده ØŒ هرچند موÙÙ‚ نشده بود اما خب ... خب خیلی هنر Ù…ÛŒ خواست با شاهرخ در اÙتادن . همایون یاسین رو Ùرستاد دنبالش . آوردنش ... پیمان کله Ø´ باد داشت ØŒ Øریص بود ... خیلی Øریص .... Ú¯Ùت Ú©Ù‡ پسر خونده ÛŒ یه خانومیه Ú©Ù‡ دو تا بچه داره ... یاسین از Ù…Øله پرسیده بود . Ú¯Ùته بودن آره ØŒ یکی از بچه های زینت خانوم بچه ÛŒ واقعیش نیست Ùˆ مردیه براش خودش ! Ú¯Ùتیم پیمان راست Ù…ÛŒ Ú¯Ù‡ Ùˆ شد دست راØLoveSara 💋✨
🔥 پاPart422 422
#Part422
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
اونا می ایستیم و من متعجب به شاهرخ نگاه میکنم . در رو باز میکنه و وقتی نگام رو به رو به رو هل میدم با دیدن کسی که روی صندلی طناب پیچ شده و دهنش رو بسته ن خشکم میزنه ...
ـ مینو ؟!؟!؟!
چشمش کبود شده و گوشه ی لبش رده باریکی از خون ریخته ... چشمای سرخ شده ش از اشکای مداوم ریخته شده ش خبر میده .
با عجله جلو میرم Ùˆ پارچه رو از روی دهنش کنار میزنم : Ú†ÛŒ شده ØŸ ... چرا ... چرا اینطوری شده شاهرخ ØŸ ... Øالت خوبه مینو ØŸ
ـ از خوده بی وجودش بپرس چرا اینطوری شده ؟
قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکه میکنه و با عجز میپرسه : یاسین زنده س ؟
ته دلم خالی میشه . جلوی پاهاش روی زمین میشینم Ú©Ù‡ شاهرخ با عجله خودش رو کنار من میرسونه Ùˆ رو به مینو عربده میکشه : ببند اون دهنت رو کثاÙت ... ببند تا نبستمش ...
مینو انگار چیزی برای از دست دادن نداره که رو به شاهرخ میگه : التماست می کنم بگو یاسین زنده س ...
مثل من التماس میکنه ... میدونه زنده بودن یاسین ممکLoveSara 💋✨
🔥 پاPart421 421
#Part421
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
ـ من از همایون بدم میاد ...
Ù€ به درک رÙت Ú©Ù‡ اگه نمی رÙت خودم Ù…ÛŒ Ùرستادمش !
ـ نمی شه ... نمیشه برای اخرین بار ببینمش ؟
ـ گریه نکن ....
ـ مهتاب ... آره ...
سر بلند میکنم و با چشمای نم زده و خیسم نگاش میکنم ... میگم : مهتاب ، یکی به اسم مهتاب ... می شناسیش نه ؟!
انگار به من ثابت شده بود که شاهرخ از همه چیز خبر داره و واقعا خبر داره که سری به نشونه ی مثبت تکون میده که متعجب میگم : می دونی ؟!؟!
Ù€ Ùکره دیدنش را از سرت بیرون Ú©Ù† ...
دهنم باز میموند . مهتاب میتونه خیلی از سوالای بی جوابم رو جواب بده و هولزده میگم : تو رو خدا شاهرخ ... بذار ببینمش ، اصلا کیه ؟
Ù€ گذاشتمش به Øسابش برسم . Øسابه اون با منه ...
ـ شاهرخ تو رو به هرکی می پرستی بذار ببینمش ...
عصبی از جا بلند میشه و کنار تخت می ایسته : که خودت رو بکشLoveSara 💋✨
🔥 پاPart420 420
#Part420
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
جوابی نمیده . دلم بهونه میگیره . Ù…ÛŒ دونم یاسین رو نباید بخوام ØŒ ولی میخوام . میدونم برگشتنش Ùˆ زنده موندنش از اون اتاق Ù†Ùرین شده اØتماله یه درصد از هزار درصد میشه اما دلم زبون Ù†Ùهم شده Ùˆ به بازوی شاهرخ Ú†Ù†Ú¯ میزنم Ùˆ التماس میکنم : تو رو خدا بیارش ....
مچ دستمو میگیره : بسه یاسی ...
ـ زنده نیست مگه ؟
ـ دو روزه خوابی ...
Ù€ خوابم ØŸ .... Ù…Ùردم Ùˆ باز زنده شدم !
ـ همایون کوبید صورتت رو ؟
Ù€ تا پای مرگ رÙتم . کاش همه Ø´ تو صورت کوبیدن بود ...
رنگش رو به کبودی میره . Ù…ÛŒ Ùهمم سوالی رو Ú©Ù‡ تا نوک زبونش اومده ولی به زبون نمیاره Ùˆ میگم : یاسین اگه نبود ØŒ قبل از هر اتÙاقی خودم رو Ù…ÛŒ کشتم ... یا نمی ذاشتم نگاهت به نگاهÙLoveSara 💋✨
🔥 پاPart419 419
#Part419
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
واقعا تموم شده بود ... یاسینم تموم شده بود ! انگار گوش بدنم شنوا نیست Ùˆ بدتر لرز میگیرم Ùˆ Øس میکنم از یه ساختمون ده طبقه سقوط کردم Ùˆ با مغز روی آسÙالت خوردم ... چقدر درد داشتم ØŒ دستم ØŒ گونه Ù… ØŒ قلبم ØŒ دلم ...
ماشین ترمز میکنه Ùˆ شاهرخ روی دستاش بلندم میکنه . پیاده میشیم . سمیه با گریه روی پله ها ایستاده ... نگرانه ... شاهرخ از پله ها بالا میره Ùˆ من Øس Ù…ÛŒ کنم جای بوسه ÛŒ یاسین روی پیشونی Ùˆ دستم بیشتر از هرجای دیگه درد میکنه Ùˆ ارتباط مستقیم با قلبم داره انگارکه تیر میکشه Ùˆ Ù†Ùسم به شماره Ù…ÛŒÙته .
وارد سالن میشیم Ùˆ از راه پله ها بالا میریم Ùˆ میدونم مقصد اتاق شاهرخه . به اتاقش Ú©Ù‡ میرسیم با آرنج روی دستگیره میزنه Ùˆ پایین میکشه .... در باز میشه . داخل میریم Ùˆ منو روی تخت میذاره . بالش رو زیر سرم مرتب میکنه . کنارم میشینه . دست زخم شده Ù… رو بین دستاش میگیره Ùˆ ک٠دستش رو روی زخمم Ùشار میده تا خونش بند بیاد . چشماش سرخه Ùˆ نگام نمیکنه .
چرا قلبم درد میکنه ØŸ چشمام سنگین میشه . انگار Øالا Ú©Ù‡ مطمئن شدم از امنیت داشتنم . خواب میرم یا بیهوش میشم رو نمیدونم ÙˆÙLoveSara 💋✨