کانال تلگرام رمانکده سارا @LoveSara

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

ï·½

هر چه داریم از اوست ...

🍃 بزرگترین کانال رمان و داستان تلگرام ☺️📚🎈

🎀و یه عالمه عکس و تکست عاشقانه 💞

❌پورن و سیاسی نداریم


💻 پشتیبانی و 💶 تبلیغات 👇

📥 @Romankade_Ads

 مشاهده مطالب کانال 🍃رُمـانــڪدهـ ســارا🌧

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

🔥 پاPart319 319
#Part319

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

ـ اومدم ... یعنی ...
ـ جواب بده ...
ـ پانسمان زخمت عوضـ...
ـ احتیاج نیست ... برگرد ...
ـ ولی ...
بوق .... بوق .... وا رفته روبه توحید گفتم : قطع کرد ...
ـ آقا بود ؟
ـ تو روحه آقاتون ...
ـ دلت کتک می خوادا ...
ـ والا ما کتک ندیدیم همیشه قصد جون کرده از من ، نه قصد تنبیه ...
ـ نگران نباش ، پانسمانش رو من خودم عوض می کنم ...
ـ اصلا نگران نیستم ...
لبخند ملایمی زد ... از همون لبخندا که یعنی « اصلا باورم نشد که نگران نیستی ... » از همون لبخندا که از این انکارRomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part319

🔥 پاPart318 318
#Part318

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

جوابی ندادم که از پله ها پایین رفت و به سمت در خروجی راه افتاد . من هنوز روی پله ایستاده بودم و گفتم: نمیدونم چطوری جبران کنم ....
پشت به من ایستاد ... نگام نکرد و جواب داد : یه دو سه متری از زبونت رو کوتاه کنی جبران کردی ...
از در بیرون رفت و من عصبی شدم : یه ذره زبون خوش نداره این بشر .... نگاه چطوری خوشیم رو زهر کرد ... حالا می مرد بگه قابله تو رو نداره ؟ پسره ی تخسه تفلون !!!
باز به عقب برگشتم و به ساختمون نگاه کردم . لبخند زدم ... این خونه برای من سر تا سر شوق بود و صدای خنده های بلند ... فرقی نداشت برای امروز یا چند سال قبل .... نRomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part318

🌸رÙعاشقتم_دیوونهقتم_دیوÙحانیا_بصیریŸ‘†ðŸ‘†

نویسنده: #حانیا_بصیری✍

خلاصه:📚
داستان درباره دختریه که از قشر تقریبا متوسط جامعه است و شغل پدر مادرش سرایداریه، دیانایه قصه ما دانشجوی رشته مهندسی معماhttps://telegram.me/joinchat/Crsbyj73BHcXvDUMgGmNTg

🔥 پاPart317 317
#Part317

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

تند سرم رو از روی شونه ش بلند کردم و با پشت دست اشکام رو پاک کردم : جدیدا خیلی دل نازک شدم ...
ـ زر زرو شدی !
اخم کردم به سمتش برگشتم .. نگاش هنوز میخکوب درخت خشک شده بود و گفتم : آدما گریه نکنن می میرن ...
ـ می شکنن !!!
ـ چی ؟!
از جا بلند شد و باز با خونسردی اما اخمای همیشه تو صحنه حاضرش گفت : بسه دیگه ... تا آخر هفته اینجا آماده می شه ، جل و پلاستون رو جمع می کنین میاین اینجا ...
ـ با کدوم پول ؟
Ù€ گفتم با هتل تسویه Ù…ÛŒ کنم باهات ... فکر کرØRomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part317

🔥 پاPart316 316
#Part316

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

آقاجون می گفت نمی تونه به جز اون به کسی اعتماد کنه ... پوله ما هم قده خریده خونه از جای دیگه نبود ... آقاجون همون موقع ها دق کرد .. خاله زینت گفت حلالش نمیکنه ... منم حلال نمی کنم .... از همون موقع که مامانم رو به زور داد به بهادر ازش متنفر بودیم هم من هم یاسین ... پیمان منو و پیام با هم بزرگ شدیم ... پیمان هوامو داشت ... مثله یاسین .. یعنی یاسین نبود برام ؟؟ نه ؟ من اشتباه کردم شاهرخ ؟ ...
کمی دستش رو نوازش گونه روی شونه م بالا به پایین حرکت داد و گفت : آدم ها به خوبی اون چیزی که تو میبینی نیستن ... دنیای تو با هم سن های خودت فرق داره .... پیمان هیچوقت مثل یاسین نبوده و نیست... خب ؟
ـ مـ .. من ... من فقط ...
ساکت RomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part316

🌸رÙزمستان_مالیخولیایین_مالیخÙزهرا_رئیسیŒðŸŒ¸ðŸ‘†ðŸ‘†

نویسنده: #زهرا_رئیسی✍

خلاصه:📚
داستان از نوجوونی کیمیا شروع میشه که داره کارای ماجراجویی جالبی رو برای ساختن یه اختراع خیلی جالب توی یه روستای کوچیک انجام میده.
زندگی شخصیه کیمیا به تنهایی جذابیت و گیرایی خاصی نداره …این خوده کیمیاس که به زندگhttps://telegram.me/joinchat/Crsbyj73BHcXvDUMgGmNTg

🔥 پاPart315 315
#Part315

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

دستش رو دور شونه م حلقه کرد و کمی نیم تنه ی بی جونم رو به سمت خودش کشید و من سرم لم داد به کتف سالمش !
حرفی نمی زد ... شاید دلداری دادن بلد نبود .... شاید فهمیده بود حاله الانم نه به دلداری دادنه و نه به نصیحت شنیدن ... توی این 15 سال گوشم پر بود از نصیحتای ریز و درشتی که شنیده بودم و دلم تکیه گاهی می خواست برای خالی شدن ... برای عقده باز کردن و شاید اشک ریختن ....
ـ از همه ی دنیا بیشتر ... بیشتر از آقا جونم دلخورم ... بابای مامانم رو میگم ... بابام که رفت و برنگشت به زور باعث شد با بهادر ازدواج کنه ... مردکه معتاده بزدل ...
ساکت شدم و هق زدم که باز سکوت جوابم بود ...
Ù€ مامان رو Ù…ÛŒ زد ... منو میزد ... یاسین باهاش دعوا Ù…ÛŒ کرد ... اما صبح با یاسین Ù…ÛŒ رفت Ùˆ شب Ù…ÛŒ اومد ... یه شب به مامان گفت برای چند روز بره خونÙRomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part315

🌸رÙعشق_یا_همخونق_یا_همخÙمرضیه_داوودی👆

نویسنده: #مرضیه_داوودی✍

خلاصه:📚
داستانه زندگیه یه دختر شر و شیطونه
دختری که هیچکس از شیطنتاش درامان نیست
درسا عاشق آروین میشه آروینی که توی شیطنتhttps://telegram.me/joinchat/Crsbyj73BHcXvDUMgGmNTg

🔥 پاPart314 314
#Part314

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

بابام تازه بازسازیش کرده بود ... میگفت چند سال دیگه که ما بزرگ بشیم دو طبقه ش می کنه تا یاسین و من کنار خودش باشیم ... من عروس شم و یاسین داماد ... یاسین با همه ی بچگیش می گفت زن نمی گیره ، که می خواد تا آخر عمر محافظ من باشه ... مامانم میگفت نمیشه ، می گفت حالا کی از پیشه خدا اومده؟ ... قول داده بود که یاسین خودش زن می گیره و میره پی زندگیش ... اینکه این حرفای پوشالی ماله عالمه بچگیه ! ... همون جا نشسته بود ...
انگشت اشارم زیر درخت انگور رو نشونه رفت : همونجا ... من نق می زدم ... می گفت تو اگه بزرگ بشی من پیر می شم ... مامانم رو می گم ... یاسینم میگفت جغ جغه ی خودمه ... بدم می اومد بگه جغ جغه ... لوس بودم تا دلت بخواد ... ولی ...
پاهام شل شد و روی پله نشستم و نالیدم : ولی زمستون اومد ... خونه مون دو طبقه نشد و من عروس نشدم ... یاسین داماد نشد ... نشد که بشه .. نشد که با هم کنار بابام زندگی RomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part314

🔥 پاPart313 313
#Part313

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

باز جلو رفتم ... صدای بسته شدن در اومد ... خیلی وقت بود به عقب نگاه نمی کردم ... شاهرخ کوه شده بود و الکی نبود ... کافی بود برای قرص شدن دلم و نترسیدن ...
از سه پله ی گوشه ی حیاط خونه بالا رفتم ... بیحال و ملایم ... دست به دیوار گرفته بودم ... دیوار آجری که حالا کمی کهنه شده بود اندازه ی 15 سال .... نگام به ساختمون بود و بالای پله ها ایستادم ...
باز دخترکی که من بودم ... اما من چشمم به پسرکی که یاسین بود خیره بود ...
ـ جغ جغه ، دو دقه وایسا موهات رو خشک کنم ...
ـ سرم درد گرفت خو ...
بابام از اتاق بیرون اومد : پسره بابا ، باز دختره بابا رو اذیت کردی ؟
ـ خب میخوام موهاشو خشک کنم .. سرما RomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part313

🔥 پاPart312 312
#Part312

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

تنگ شدن بره و من بال بال بزنم برای رسیدن به در آبی رنگی که پدرم با ذوق رنگ کرده بود .... به خاطر همرنگ بودنش با چشمای یاسین ...
من خودم رنگ رو هم زده بودم و یاسین کمک می کرد ... پلک زدم و اشک نریخت ... اشکا می خواستن جمع شن .. مثل عقده های تلنبار شده ی روی دلم ... جلوی در ایستادیم ... آبی نبود ... سفید بود ... من چقدر از این سفیده زشت بیزار بودم ! دلم آبیه یاسینی رو می خواست ...
شاهرخ کلید رو توی قفل انداخت و کنار ایستاد ... بیخیال چشمای کنجکاوی که منو شاهرخ رو زیر نظر گرفته بودن جلو رفتم ... حیاط بزرگ با حوض فیروزه ای ... درخت انگوری که چون پاییز بود برگاش زرد بودن ... برگ های طلا ... چند RomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part312

🌸رÙلبخند_خورشیدخند_خورشعاطفه_منجزی†ðŸ‘†

نویسنده: #عاطفه_منجزی✍

خلاصه:📚
مهتاب خبرنگار است ولی عواطف بسیارزیاد Ùˆ انسان دوستانه اش او را همیشه درگیر Ú©Ù…Ú© به افراد نیازمند کرده، به همین دلیل برای Ú©Ù…Ú© به زینب Ùˆ فرزند خردسالش Ú©Ù‡ به شدت مورد آزار شوهر معتادش قرار دارد با سماجت سیاوش آریا زند وکیل زبده ولی مخالف با زنان را وادار میکند از او دفاع کند Ùˆ برای Ùhttps://telegram.me/joinchat/Crsbyj73BHcXvDUMgGmNTg

🔥 پاPart311 311
#Part311

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

پوفی کشیدم . ترجیح دادم سکوت کنم ... تجربه ثابت کرده بود دهن به دهن گذاشتن با شاهرخ نتیجه ش تو دهنی خوردنه .
خنده ام گرفته بود . من از کی این همه عاقل و ساکت شده بودم ؟ البته حرف گوش کن ... چشم بستم و به پشتی صندلی تکیه دادم .
خیلی نگذشته بود که روی ترمز زده و من چشم باز کردم . به محیط اطراف دقت نکرده و پیاده شدم . شاهرخ هم همینطور ... به راه افتاد و منم به دنبالش ... به ساعت مچیم نگاه کردم ... کمی از ظهر گذشته بود که از پیچ کوچه ای گذشتیم و من سرم رو بالا گرفتم ...
ایستادم ... به زمین میخکوب شدم ... شاهرخ چند قدم جلوتر ایستاده بود ... فهمیده بود Ú©Ù‡ حال Ùˆ هوای الانم حال Ùˆ هوای خوشی ÙRomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part311

🔥 پاPart310 310
#Part310

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

حالا به هر دلیلی ... شاهرخ گفته بود بابت قرضام و کار کردن براش و صاف کردن حسابش با پیمان ... ولی من خیلی وقت پیش بود که نه بسته ای جابه جا کرده بودم و نه خلافی ... حتی فهمیده بود که من ارزشم برای پیمان اونقدری نیست که به بهای رها کردنه من جونش رو کف دست بذاره و تقدیم شاهرخ کنه !
هر دو توی ماشین جا گرفتیم Ùˆ شاهرخ راه افتاد . نگام به جلو بود ... به مسیر مستقیمی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ رفت ... خودم اما کج رفته بودم ... حس Ù…ÛŒ کردم دلمم کج رفته ... زود تر از اینا گفته بودن دلباخته ÛŒ شاهرخ نشدن محاله Ùˆ من خندیده بودم ... حالا اون خنده مزه ÛŒ زهر اشتباه کردن Ù…ÛŒ داد ... اما محال بود ... من دل نباخته بودم Ùˆ فقط دلم به حمایت کوتاه Ùˆ همیشه خدا با خشمه ØRomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part310
صفحه قبلی  16  17  18  19  20  21  22  23  24  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: