🔥 پاPart319 319
#Part319
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
ـ اومدم ... یعنی ...
ـ جواب بده ...
ـ پانسمان زخمت عوضـ...
Ù€ اØتیاج نیست ... برگرد ...
ـ ولی ...
بوق .... بوق .... وا رÙته روبه توØید Ú¯Ùتم : قطع کرد ...
ـ آقا بود ؟
Ù€ تو روØÙ‡ آقاتون ...
ـ دلت کتک می خوادا ...
ـ والا ما کتک ندیدیم همیشه قصد جون کرده از من ، نه قصد تنبیه ...
ـ نگران نباش ، پانسمانش رو من خودم عوض می کنم ...
ـ اصلا نگران نیستم ...
لبخند ملایمی زد ... از همون لبخندا که یعنی « اصلا باورم نشد که نگران نیستی ... » از همون لبخندا که از این انکارRomankadeSaraa 💋✨
🔥 پاPart318 318
#Part318
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
جوابی ندادم Ú©Ù‡ از پله ها پایین رÙت Ùˆ به سمت در خروجی راه اÙتاد . من هنوز روی پله ایستاده بودم Ùˆ Ú¯Ùتم: نمیدونم چطوری جبران کنم ....
پشت به من ایستاد ... نگام نکرد و جواب داد : یه دو سه متری از زبونت رو کوتاه کنی جبران کردی ...
از در بیرون رÙت Ùˆ من عصبی شدم : یه ذره زبون خوش نداره این بشر .... نگاه چطوری خوشیم رو زهر کرد ... Øالا Ù…ÛŒ مرد بگه قابله تو رو نداره ØŸ پسره ÛŒ تخسه تÙلون !!!
باز به عقب برگشتم Ùˆ به ساختمون نگاه کردم . لبخند زدم ... این خونه برای من سر تا سر شوق بود Ùˆ صدای خنده های بلند ... Ùرقی نداشت برای امروز یا چند سال قبل .... Ù†RomankadeSaraa 💋✨
🔥 پاPart317 317
#Part317
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
تند سرم رو از روی شونه ش بلند کردم و با پشت دست اشکام رو پاک کردم : جدیدا خیلی دل نازک شدم ...
ـ زر زرو شدی !
اخم کردم به سمتش برگشتم .. نگاش هنوز میخکوب درخت خشک شده بود Ùˆ Ú¯Ùتم : آدما گریه نکنن Ù…ÛŒ میرن ...
ـ می شکنن !!!
ـ چی ؟!
از جا بلند شد Ùˆ باز با خونسردی اما اخمای همیشه تو صØنه Øاضرش Ú¯Ùت : بسه دیگه ... تا آخر Ù‡Ùته اینجا آماده Ù…ÛŒ شه ØŒ جل Ùˆ پلاستون رو جمع Ù…ÛŒ کنین میاین اینجا ...
ـ با کدوم پول ؟
Ù€ Ú¯Ùتم با هتل تسویه Ù…ÛŒ کنم باهات ... Ùکر کرØRomankadeSaraa 💋✨
🔥 پاPart316 316
#Part316
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
آقاجون Ù…ÛŒ Ú¯Ùت نمی تونه به جز اون به کسی اعتماد کنه ... پوله ما هم قده خریده خونه از جای دیگه نبود ... آقاجون همون موقع ها دق کرد .. خاله زینت Ú¯Ùت Øلالش نمیکنه ... منم Øلال نمی کنم .... از همون موقع Ú©Ù‡ مامانم رو به زور داد به بهادر ازش متنÙر بودیم هم من هم یاسین ... پیمان منو Ùˆ پیام با هم بزرگ شدیم ... پیمان هوامو داشت ... مثله یاسین .. یعنی یاسین نبود برام ؟؟ نه ØŸ من اشتباه کردم شاهرخ ØŸ ...
Ú©Ù…ÛŒ دستش رو نوازش گونه روی شونه Ù… بالا به پایین Øرکت داد Ùˆ Ú¯Ùت : آدم ها به خوبی اون چیزی Ú©Ù‡ تو میبینی نیستن ... دنیای تو با هم سن های خودت Ùرق داره .... پیمان هیچوقت مثل یاسین نبوده Ùˆ نیست... خب ØŸ
Ù€ مـ .. من ... من Ùقط ...
ساکت RomankadeSaraa 💋✨
🌸رÙزمستان_مالیخولیایین_مالیخÙزهرا_رئیسیŒðŸŒ¸ðŸ‘†ðŸ‘†
نویسنده: #زهرا_رئیسیâœ
خلاصه:📚
داستان از نوجوونی کیمیا شروع میشه که داره کارای ماجراجویی جالبی رو برای ساختن یه اختراع خیلی جالب توی یه روستای کوچیک انجام میده.
زندگی شخصیه کیمیا به تنهایی جذابیت و گیرایی خاصی نداره …این خوده کیمیاس که به زندگhttps://telegram.me/joinchat/Crsbyj73BHcXvDUMgGmNTg
🔥 پاPart315 315
#Part315
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
دستش رو دور شونه Ù… Øلقه کرد Ùˆ Ú©Ù…ÛŒ نیم تنه ÛŒ بی جونم رو به سمت خودش کشید Ùˆ من سرم لم داد به کت٠سالمش !
ØرÙÛŒ نمی زد ... شاید دلداری دادن بلد نبود .... شاید Ùهمیده بود Øاله الانم نه به دلداری دادنه Ùˆ نه به نصیØت شنیدن ... توی این 15 سال گوشم پر بود از نصیØتای ریز Ùˆ درشتی Ú©Ù‡ شنیده بودم Ùˆ دلم تکیه گاهی Ù…ÛŒ خواست برای خالی شدن ... برای عقده باز کردن Ùˆ شاید اشک ریختن ....
Ù€ از همه ÛŒ دنیا بیشتر ... بیشتر از آقا جونم دلخورم ... بابای مامانم رو میگم ... بابام Ú©Ù‡ رÙت Ùˆ برنگشت به زور باعث شد با بهادر ازدواج کنه ... مردکه معتاده بزدل ...
ساکت شدم و هق زدم که باز سکوت جوابم بود ...
Ù€ مامان رو Ù…ÛŒ زد ... منو میزد ... یاسین باهاش دعوا Ù…ÛŒ کرد ... اما ØµØ¨Ø Ø¨Ø§ یاسین Ù…ÛŒ رÙت Ùˆ شب Ù…ÛŒ اومد ... یه شب به مامان Ú¯Ùت برای چند روز بره خونÙRomankadeSaraa 💋✨
🔥 پاPart314 314
#Part314
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
بابام تازه بازسازیش کرده بود ... میگÙت چند سال دیگه Ú©Ù‡ ما بزرگ بشیم دو طبقه Ø´ Ù…ÛŒ کنه تا یاسین Ùˆ من کنار خودش باشیم ... من عروس شم Ùˆ یاسین داماد ... یاسین با همه ÛŒ بچگیش Ù…ÛŒ Ú¯Ùت زن نمی گیره ØŒ Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواد تا آخر عمر Ù…ØاÙظ من باشه ... مامانم میگÙت نمیشه ØŒ Ù…ÛŒ Ú¯Ùت Øالا Ú©ÛŒ از پیشه خدا اومده؟ ... قول داده بود Ú©Ù‡ یاسین خودش زن Ù…ÛŒ گیره Ùˆ میره Ù¾ÛŒ زندگیش ... اینکه این ØرÙای پوشالی ماله عالمه بچگیه ! ... همون جا نشسته بود ...
انگشت اشارم زیر درخت انگور رو نشونه رÙت : همونجا ... من نق Ù…ÛŒ زدم ... Ù…ÛŒ Ú¯Ùت تو اگه بزرگ بشی من پیر Ù…ÛŒ شم ... مامانم رو Ù…ÛŒ Ú¯Ù… ... یاسینم میگÙت جغ جغه ÛŒ خودمه ... بدم Ù…ÛŒ اومد بگه جغ جغه ... لوس بودم تا دلت بخواد ... ولی ...
پاهام شل شد و روی پله نشستم و نالیدم : ولی زمستون اومد ... خونه مون دو طبقه نشد و من عروس نشدم ... یاسین داماد نشد ... نشد که بشه .. نشد که با هم کنار بابام زندگی RomankadeSaraa 💋✨
🔥 پاPart313 313
#Part313
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
باز جلو رÙتم ... صدای بسته شدن در اومد ... خیلی وقت بود به عقب نگاه نمی کردم ... شاهرخ کوه شده بود Ùˆ الکی نبود ... کاÙÛŒ بود برای قرص شدن دلم Ùˆ نترسیدن ...
از سه پله ÛŒ گوشه ÛŒ Øیاط خونه بالا رÙتم ... بیØال Ùˆ ملایم ... دست به دیوار گرÙته بودم ... دیوار آجری Ú©Ù‡ Øالا Ú©Ù…ÛŒ کهنه شده بود اندازه ÛŒ 15 سال .... نگام به ساختمون بود Ùˆ بالای پله ها ایستادم ...
باز دخترکی که من بودم ... اما من چشمم به پسرکی که یاسین بود خیره بود ...
ـ جغ جغه ، دو دقه وایسا موهات رو خشک کنم ...
Ù€ سرم درد گرÙت خو ...
بابام از اتاق بیرون اومد : پسره بابا ، باز دختره بابا رو اذیت کردی ؟
ـ خب میخوام موهاشو خشک کنم .. سرما RomankadeSaraa 💋✨
🔥 پاPart312 312
#Part312
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
تنگ شدن بره و من بال بال بزنم برای رسیدن به در آبی رنگی که پدرم با ذوق رنگ کرده بود .... به خاطر همرنگ بودنش با چشمای یاسین ...
من خودم رنگ رو هم زده بودم Ùˆ یاسین Ú©Ù…Ú© Ù…ÛŒ کرد ... پلک زدم Ùˆ اشک نریخت ... اشکا Ù…ÛŒ خواستن جمع شن .. مثل عقده های تلنبار شده ÛŒ روی دلم ... جلوی در ایستادیم ... آبی نبود ... سÙید بود ... من چقدر از این سÙیده زشت بیزار بودم ! دلم آبیه یاسینی رو Ù…ÛŒ خواست ...
شاهرخ کلید رو توی Ù‚ÙÙ„ انداخت Ùˆ کنار ایستاد ... بیخیال چشمای کنجکاوی Ú©Ù‡ منو شاهرخ رو زیر نظر گرÙته بودن جلو رÙتم ... Øیاط بزرگ با Øوض Ùیروزه ای ... درخت انگوری Ú©Ù‡ چون پاییز بود برگاش زرد بودن ... برگ های طلا ... چند RomankadeSaraa 💋✨
🌸رÙلبخند_خورشیدخند_خورشعاطÙÙ‡_منجزی†ðŸ‘†
نویسنده: #عاطÙÙ‡_منجزیâœ
خلاصه:📚
مهتاب خبرنگار است ولی عواط٠بسیارزیاد Ùˆ انسان دوستانه اش او را همیشه درگیر Ú©Ù…Ú© به اÙراد نیازمند کرده، به همین دلیل برای Ú©Ù…Ú© به زینب Ùˆ Ùرزند خردسالش Ú©Ù‡ به شدت مورد آزار شوهر معتادش قرار دارد با سماجت سیاوش آریا زند وکیل زبده ولی مخال٠با زنان را وادار میکند از او دÙاع کند Ùˆ برای Ùhttps://telegram.me/joinchat/Crsbyj73BHcXvDUMgGmNTg
🔥 پاPart311 311
#Part311
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
پوÙÛŒ کشیدم . ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ø¯Ø§Ø¯Ù… سکوت کنم ... تجربه ثابت کرده بود دهن به دهن گذاشتن با شاهرخ نتیجه Ø´ تو دهنی خوردنه .
خنده ام گرÙته بود . من از Ú©ÛŒ این همه عاقل Ùˆ ساکت شده بودم ØŸ البته Øر٠گوش Ú©Ù† ... چشم بستم Ùˆ به پشتی صندلی تکیه دادم .
خیلی نگذشته بود Ú©Ù‡ روی ترمز زده Ùˆ من چشم باز کردم . به Ù…Øیط اطرا٠دقت نکرده Ùˆ پیاده شدم . شاهرخ هم همینطور ... به راه اÙتاد Ùˆ منم به دنبالش ... به ساعت مچیم نگاه کردم ... Ú©Ù…ÛŒ از ظهر گذشته بود Ú©Ù‡ از پیچ Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ای گذشتیم Ùˆ من سرم رو بالا گرÙتم ...
ایستادم ... به زمین میخکوب شدم ... شاهرخ چند قدم جلوتر ایستاده بود ... Ùهمیده بود Ú©Ù‡ Øال Ùˆ هوای الانم Øال Ùˆ هوای خوشی ÙRomankadeSaraa 💋✨
🔥 پاPart310 310
#Part310
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
Øالا به هر دلیلی ... شاهرخ Ú¯Ùته بود بابت قرضام Ùˆ کار کردن براش Ùˆ صا٠کردن Øسابش با پیمان ... ولی من خیلی وقت پیش بود Ú©Ù‡ نه بسته ای جابه جا کرده بودم Ùˆ نه خلاÙÛŒ ... Øتی Ùهمیده بود Ú©Ù‡ من ارزشم برای پیمان اونقدری نیست Ú©Ù‡ به بهای رها کردنه من جونش رو ک٠دست بذاره Ùˆ تقدیم شاهرخ کنه !
هر دو توی ماشین جا گرÙتیم Ùˆ شاهرخ راه اÙتاد . نگام به جلو بود ... به مسیر مستقیمی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ رÙت ... خودم اما کج رÙته بودم ... Øس Ù…ÛŒ کردم دلمم کج رÙته ... زود تر از اینا Ú¯Ùته بودن دلباخته ÛŒ شاهرخ نشدن Ù…Øاله Ùˆ من خندیده بودم ... Øالا اون خنده مزه ÛŒ زهر اشتباه کردن Ù…ÛŒ داد ... اما Ù…Øال بود ... من دل نباخته بودم Ùˆ Ùقط دلم به Øمایت کوتاه Ùˆ همیشه خدا با خشمه ØRomankadeSaraa 💋✨