کانال تلگرام رمانکده سارا @LoveSara

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

ï·½

هر چه داریم از اوست ...

🍃 بزرگترین کانال رمان و داستان تلگرام ☺️📚🎈

🎀و یه عالمه عکس و تکست عاشقانه 💞

❌پورن و سیاسی نداریم


💻 پشتیبانی و 💶 تبلیغات 👇

📥 @Romankade_Ads

 مشاهده مطالب کانال 🍃رُمـانــڪدهـ ســارا🌧

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

🔥 پاPart339 339
#Part339

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

دهن باز کردم که جوابی نون و آبدار بهش بدم که در جلو به تندی باز شد و سمیه خودشو روی صندلی کنار راننده پرت کرد و با اخم به عقب برگشت : مرض داری تو ؟
خندیدم : اووو .. چه جورم ...
صاف روی صندلی نشست و زیر لب گفت : روانی !
دروغ می گفت ... انکار می کرد ... وگرنه چه دلیلی داشت از همه بیشتر به شهباز بی توجه باشه ؟ بی توجهی از روی عمد باز توجه به حساب میاد ! این توجه مشکوک بود . کاش همه مثل شهباز همینقدر که پاپیچ هست ، پاپیچ می شدن . همه مثل شاهرخ ....پوزخندی به افکار آزار دهنده و تا حد زیادی بچه گانه م زدم .
داخل باغ عمارت نگه داشت که من پیاده شدم و به سمت ساختمون نگاه کردم. روی اولین پله ی راه پله ی منتهی به در RomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part339

🔥 پاPart338 338
#Part338

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

از جا بلند شدم و به خودمو توی آینه نگاه کردم . این همه زیبا شدنم واقعا هیچ ذوق و شوقی به من نداده بود . اصلا این همه زیبا شدنم برای کسی که باید می بود و نبود چه سود ؟ ... یعنی هیچوقت نبود و تلاش نمی کرد که باشه دیگه زشت و زیبا اهمیت نداشت که !
بی حوصله به آینه پشت کردم که دیدم سمیه از روی صندلی بلند شده و زیر لب نامفهوم حرف می زنه .
ـ سمیه خوبی ؟
آخرسر روی صورتم فوتی کرد : هزار الله و اکبر ... دختر تو خیلی معرکه هستی ها ... داشتم دعا می خوندم که چشم نخوری ... بریم که الان آقا دنیا رو روی سرمون خراب می کنه ...
سری تکون دادم Ùˆ راه افتادم . با این پالتو Ùˆ شال جدید ØŒ خصوصا این پوت های پاشÙRomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part338

🔥 پاPart337 337
#Part337

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

بغض کرده بودم و تعجب کرده بودم از خودم . تندخو بودن شاهرخ تازگی نداشت اما این همه دل نازک بودنم در برابرش تازگی داشت ... ترسم داشت و من عجیب از خودم می ترسیدم .
ـ چه مرگته ؟ این چه طرز جواب دادنه ؟
ـ خوب نیستم . باشه هرچی تو بگی . فعلا ...
گوشی رو قطع کرده و برخلاف میلم فحش آبداری نثارش نکرده بودم و زبون تند نکرده یا حتی تلفن رو بدون خداحافظی قطع نکرده بودم و این بعید بود از یاسی که زبون تند و تیزش شهره RomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part337

🔥 پاPart336 336
#Part336

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

گوشی رو از جیبم بیرون آوردم که همون لحظه به لرزش دراومد و شماره ی سیو نشده ی شاهرخ چشمک می زد . عقل می گفت بابت توهینی که شده بود جواب ندم و من چقدر از دل زبون نفهمم شاکی بودم که باعث شد صفحه رو لمس کنم و گوشی رو کنار گوشم بذارم : کجایی ؟
پوفی کشیدم و با خودم فکر کردم که شاید واقعا شاهرخ نمی توند به جز گفتن کلمه ی کجایی پشت تلفن حرف دیگه ای هم بزنه و بی میل جواب دادم : رو به روی مجتمع خرید .
ـ اونجا چرا ؟
ـ مگه نگفتی خانوم باشم و آبروت رو نبرم ؟
ـ تموم شد ؟
ـ بله !
بعید می دونستم با اون همه زیرکی و هوش متوجه این RomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part336

🌸رÙپاییز_بلند§ÛŒÛŒØ²_بلÙI_Love_Taylor¸ðŸ‘†

نویسنده: #I_Love_Taylor✍

خلاصه:📚
در مورد دو خان است Ú©Ù‡ دو ده رو جداگانه اداره میکنند ØŒ Ùˆ داستان بیشتر دور محور برادر زن یکی از خان ها رقم میخوره Ú©Ù‡ عاشق برترین Ùˆ زیباترین دختر ده ( ستاره ) میشه ØŒ همه ÛŒ پسر های ده برای بدست آوردن ستاره به رقابت Ù…ÛŒ پردازند ØŒ اما از وقتی Ú©Ù‡ برادر زن خان ( فرخ ) پا پیش میزاره بخاطر ارباب بودنش تمام پسرها عقب میکشند Ùˆ آه حسرØhttps://telegram.me/joinchat/Crsbyj73BHcXvDUMgGmNTg

🔥 پاPart335 335
#Part335

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

چشمام رو حالتی ملتمس دادم و گفتم : میشه کمکم کنین ؟
دلنشینتر از چند دقیقه ی پیش لبخند زد و با مهربونی جواب داد : حتما عزیزم . چرا که نه ؟ همراه من میای ؟
دنبالش راهی شدم . از این همه انواع و اقسام لباسای معرفی شده و اینکه یکی از یکی زیباتر و شیک تر بودن سرگیجه گرفته بودم ....آخرش بالاخره لباسی رو جلوم گرفت : به نظرم این یکی حرف نداره ، نظرت چیه ؟
ماکسی بلند آبی کاربنی ، با آستین های بلند که تا کمر تنگ بود و بعد از اون کلوش می شد ، با دنباله ای نه خیلی بلند و لایه ی حریری که لخت روی پارچه افتاده بود . قدم رو کشیده تر می کرد و کاملا پوشیده بود . سادگی که لباس رو شیک تر می کرد . لبخند گشادی روی لبام جا خوش کرد .
ـ چقدر قشنگRomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part335

🔥 پاPart334 334
#Part334

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

مامان جون ، می گم که جلسه داریم . یعنی یه جور افتتاحیه . فردا باید برم .
ـ رئیستم میاد ؟
کفری پوفی کشیدم : یعنی اگه اون نیاد نمیذاری من برم ؟
خندید ـ تو مشکلت با اون بیچاره چیه ؟
شونه ای بالا انداختم که با نگاهی پر معنا جواب داد : هرچند مشکلت با اون همین بی مشکل بودنت با اون اخلاقشه !
متفکر پرسیدم : یعنی چی ؟
ـ یعنی اینکه با این همه تلخ بودنش باهات تو هیچ مشکلی باهاش نداری ...
خودم رو از تک و تا ننداختم و گفتم : من می رم لباس بگیرم .RomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part334

🌸رÙمعشوق_مشترک¹Ø´ÙˆÙ‚_مشتØفاطمه_مرادی†ðŸ‘†

نویسنده: #فاطمه_مرادی✍

خلاصه: 📚
رمان درباره ÛŒ دختری است Ú©Ù‡ با سختی های فراوان به عشقش میرسد ولی دست روزگار نمیگذارد Ú©Ù‡ خوشبختÛhttps://telegram.me/joinchat/Crsbyj73BHcXvDUMgGmNTg

🔥 پاPart333 333
#Part333

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

صراحتا جواب داد : کم نه !
دلگیر شدم ... از خانومی کردن پرسیده بود و من واقعا ارتباط خانومی کردن رو با مانتوی ارتشی و شلوار شیش جیبی که اکثرا تنم بود رو نمی فهمیدم ... یعنی به چشم شاهرخ خانوم نمیومدم و این همه مدت بی دلیل برای بودنِش دلم پر پر می زد ؟
آب دهنم رو به زور قورت دادم و همون لبخند مزخرفم رو روی لبم حفظ کرده و جواب دادم : قول می دم آبروتون رو نبرم .
از اتاق خارج شدم . بدجنسی کرده بود و من چقدر آبرو بَر بودم از نظر این مرد یخ زده ای که گاهی دلم رو گرم می کرد !
پله ها رو پایین رفتم Ùˆ اهمیت ندادم به صدا زدنای توحید Ùˆ غرغر کردن شهباز Ùˆ همÛRomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part333

🌸رÙعشق_عسلی¹Ø´Ù‚_عسلی👆🌸

نویسنده: فان لاو✍

خلاصه:📚
درموردکیان که عاشق خواهرش میشه وبعhttps://telegram.me/joinchat/Crsbyj73BHcXvDUMgGmNTg

  کلمات کلیدی: عشق_عسلی

🔥 پاPart332 332
#Part332

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

سرمو بالا گرفتم : گفتم که ببخشید ...
ـ چیکارش کنم اینو الان ؟
بی هوا و بی فکر گفتم : آتیشش بزن ...
لبخند کجی که بی شباهت به پوزخند نبود زد و لبه ی سوزان سیگار رو به گوشه ی لباس چسبوند ... با چشمای گشاد شده مبهوته صحنه ی ذره ذره توی آتیش سوختن لباس شدم !
شاهرخ هنوز گوشه ی لباس رو توی دستش نگه داشته بود . آخرش لباس رو روی پارکت اتاق انداخت و به من نگاه کرد : آتیشش زدم !
نه می شد اعتراض کنم و نه می شد ساکت بمونم ... شاهرخ خواسته ی منو اجرا کرده بود . خواسته ای که حتی فکر نمی کردم اونو عملی کنه .
ته سیگار دستش رو روی لباس سوخته ÛŒ روی پارکت ÙRomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part332

🔥 پاPart331 331
#Part331

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

نایلون به دست مقابلم صاف ایستاد . سیگار رو لابه لای لبش نگه داشت . با یه دستش نایلون رو گرفته و با دست دیگه ش لباس رو بیرون آورد ... ابرویی بالا انداخت .
لباس دکلته بود و حتی آستینم نداشت برای نگه داشته شدن و شاهرخ فقط با سر انگشتاش لبه های لباس رو گرفت و مابین من و خودش نگه داشت ... با همون ابروهای بالا انداخته و پوزخند اعصاب خورد کن گوشه ی لبش لباس رو برانداز کرد و بعد به من نگاه کرد .
به منی که منتظر بودم ، منتظر هر واکنشی به جز واکنشی که دیدم ! یه دستش رو از لباس جدا کرد و حالا گوشه ی لباس لا به لای انگشتای دست دیگه ش درگیر بود و آویزون مونده بود .
دست آزادش رو نزدیک لبش برد و سیگار رو بین انگشتاش نگه داRomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part331

🌸رÙسقوط_آزادقوط_آزادmahtab_26Ÿ‘†ðŸ‘†

نویسنده: #mahtab_26✍

خلاصه:📚
مهرنوش Û²Ûµ ساله، در ازای قبول یک ماموریت سری، همسایه ÛŒ احسان، دندونپزشک Ùˆ جراح فک Ùˆ صوØhttps://telegram.me/joinchat/Crsbyj73BHcXvDUMgGmNTg

🔥 پاPart330 330
#Part330

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

با استرس و اضطراب کیسه رو برداشتم ... حتی فکر به اینکه شاهرخ لباس رو ببینه مو به تنم راست می کرد ... از شرم ، از خجالت ... از ترس !
تک تک پله ها رو بالا رفتم . شاهرخ همون چند دقیقه ی پیش به اتاقش رفته بود . حس ذوب شدن داشتم ... هنوز لباس رو نشون نداده آب شده بودم از شرم و خجالت بابت به قول شهباز این نیم متر پارچه .... چقد پشیمون بودم برای اهمیت ندادن به گفته های توحید و دنبال رویای خام یاسین و یاس زمانای دور بودن!
رو به روی در باز مونده ی اتاقش ایستادم و نفس عمیقی کشیدم ... نایلون به دست وارد اتاق دراندشت این مرد زیاد از حد پر جذبه با ابعاد غول پسندانه شدم .
هنوز حرفی نزده و سیگار روشن توی دستش به من نگاه می کرد و من از خجالت چند دقیقه RomankadeSaraa 💋✨

  کلمات کلیدی: Part330
صفحه قبلی  14  15  16  17  18  19  20  21  22  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: