کانال تلگرام رمانکده سارا @LoveSara

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

ï·½

هر چه داریم از اوست ...

🍃 بزرگترین کانال رمان و داستان تلگرام ☺️📚🎈

🎀و یه عالمه عکس و تکست عاشقانه 💞

❌پورن و سیاسی نداریم


💻 پشتیبانی و 💶 تبلیغات 👇

📥 @Romankade_Ads

 مشاهده مطالب کانال 🍃رُمـانــڪدهـ ســارا🌧

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

🐬 پاPart16 16
#Part16

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

ـ آذین ...
سکوت جوابش بود و من شنیدم که کلافه پوفی کشید . بین همین کشمکشی که با خودم داشتم صدای کوبیده شدن محکم در رو شنیدم .
قدمایی که پر اضطراب و تند به من نزدیک شد . ملحفه رو پایین کشید . وا رفتم . فرزاد ؟؟؟؟ خسته نمی شد از به پا گذاشتن برای من ؟
یک سمت تخت فرزاد بود و سمت دیگه ی اون کیهان ایستاده بود . بازی سرنوشت انگار شروع شده بود . من حتی فکرش رو هم نمی کردم که قراره از اون روز به بعد چی به سر من بیاد . کیهان خشک شده و مات برده به فرزاد خیره بود ...
فرزاد ـ حالت خوبه ؟ طوریت که نشده ، الوووو ...
اخم کردم و بی میل ، فقط برای تظاهر جلوی کیهان سرم رو تکون دادم .
کیهان ـ فرزاد ؟!
فرزاد که خیالش از بابته من راحت شده بود نفس عمیقی کشید و به سمت کیهان نگاه کرد . با دیدن کیهان ابروهاش بالا پرید : کیهان ؟!
کیهان گیج گفت : تـ ... تو اینجا چی کار می کنی ؟
فرزاد پوزخندی زد : من باید بپرسم تو کنار تخت زنه من چیکار می کنی ؟
کیهان خشکش زد . من لب پایینم رو گاز گرفتم . چه گندی بالا اومده بود . با اخم غلیظی به فرزاد نگاه می کردم که به روی مبارکش نیاورد و با لبخند نگام کرد : باید صبر کنی تا سرمت تموم بشه ، بعد با هم می ریم ....
کیهان هنوز بهت زده بود . حالت چهره Ø´ طوری بود Ú©Ù‡ انگار از چیزی سر در نمیاره ... فرزاد ملحفه ای Ú©Ù‡ روم کشیده شده بود رو صاف کرد . ادای مردای عاشق رو در میاورد Ùˆ من به شدت سعی Ù…ÛŒ کردم به کیهان نگاه نکنم Ùˆ تÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part16

🐬 پاPart15 15
#Part15

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

چشم هام بسته شدو من دیگه چیزی نفهمیدم . صدای کسی رو شنیدم اولش نامفهوم و بعد انگار هوشیاریم سر جاش اومد :
ـ آذین ؟؟؟ مـ ... منظورم اینه خانومه بیات ؟ .... مُسلمی لطفا برگه ی گزینش روعکس بگیر و برام بفرست . آره ، اینترنت دارم . فقط یه چیزی ... میگم ینی ... خب شماره ای دوستی آشنایی یا ... یا همسرش ....
پلک زدم . سرم درد می کرد و بی حال به سمت پنجره نگاه کردم . پشتش به من بود با تلفن حرف میزد . حتی تلفظ کردن ( همسرش ) هم براش سخت بود . کیهان هنوزم باور نکرده بود که من آذینم ....
تلفنش رو قطع کرد و داخل جیبش گذاشت مثل همه ی اون روزها که وقتی کلافه می شد پشت گردنش رو دست می کشید بازم گردنش رو لمس کرد و تو فکر بود . صدای دینگ دینگ زنگ تلگرامش رو شنیدم و تند تلفنش رو بیرون کشید و به صفحه ی گوشی زل شد .
کیهان هنوز هم برای من جذاب بود . خصوصا با لباس هایی که جذاب ترش کرده بود . شلوار اسپرت کتان سیاه رنگ و کت اسپرت زرشکی ... شیک و ساده ... حتی شیک تر از قبل به واسطه ی اندام ورزیده تر شده ش ... سرفه کردم که تند به سمتم برگشت . هنوز شوکه بود و زل زده بود به من ....
اشک های جمع شده توی کاسه ÛŒ چشمم اجازه نمی داد چهره Ø´ رو واضح ببینم ØŒ این لعنتی های وقت نشناس .... قطره اشکم Ú©Ù‡ از شقیقه ام لیز خورد بÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part15

🐬 پاPart14 14
#Part14

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

وارد شرکت عظیم آریان شدم . با تعجب به سالن خلوت ورودی نگاه کردم . به جز نگهبان کسی نبود . جایی که همیشه پر بود از کارمندای ایرانی و فرانسوی ... به سمت نگهبان رفتم : آقای عزتی ، بقیه کجان ؟
ـ والا خانوم جان طوفان اومده ..
ـ چی ؟
ـ برین سالن اجتماعات ، همه اونجان ...
سری تکون داده و به سمت جایی که گفته بود حرکت کردم . در رو هل داده و وارد شدم . همه سرپا ایستاده و از کسی هیچ صدایی در نمی اومد و به طرز باور نکردنی همه نفس هاشون رو توی سینه حبس کرده بودن . کمی جمعیت رو کنار زدم و به مرکز رسیدم . مردی که پشت به من ایستاده بود و عربده می کشید . گوش هاش سرخ شده بودن و خط و نشون می کشید به زبان فرانسوی !
« یه مشت ابله اینجا جمع شدین ، چه غلطی می کنین ؟ چرا باید قرار داده جدیدم دو درصد کمتر از سود پیش بینی شده برای من سود داشته باشه ؟ من این دو درصد رو از حلقومتون می کشم بیرون ... اینجا زنگ تفریح نیست ، فقط کاره و کاره .... »
مردی که کنارش بود سعی داشت اونو آروم کنه اما با عصبانیت به عقب برگشت و دور زد . دقیقا مقابل من ایستاد ، گفته هاش توی دهنش ماسید . با چشمای خیره من رو برانداز می کرد . این سکوت یهویی باعث هیاهوی سالن شد و اما من ... معلق بودم ، بینه خودم ، خاطره ها و همین چند دقیقه ی پیش توی پیاده رو ....
نفسم رLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part14

🐬 پاPart13 13
#Part13

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

چشمک زد : به چشم برادری منتها نا برادری هم که باشه یه نظر حلاله !
ـ آیدا تو اصلا پسره رو می شناسی ؟
از جا بلند شد و کت و شلوار به بغل به منی که نشسته بودم نگاه کرد : چی رو بشناسم ؟ خوشگل نیست که هست ، مایه دار نیست که هست ، از همه ی اینا مهم تر با شخصیته . تو فکر کن یه درصد یه همچین موردی گذشته ی پاکی داشته باشه . این جور آدما خودشون هم بخوان پاک باشن مگسای اطراف نمی ذارن بنابراین من توقع ندارم با این شرایطی که داره گذشته ی پاکی داشته باشه ، یارو یه مرد جذابه و واقعا به چشم میاد ، قدیسه یا کشیشه برتر نیست که ! گذشته ش ماله خودش از الان به بعدش ماله من .... دیگه مشکل کجاس ؟ هوم ؟
بی فایده بود بحث کردن با کله شقی مثل آیدا ، انگار این بار حسابی گلوش گیر کرده بود به دیوار پشت سرم تکیه دادم : حالا مگه چی داره که انقدر جون میدی براش ؟
آیدا با هیجان جلو اومد و گفت : به خدا نمی دونی چطور لاله انگشت به دهن مونده بود . اصلا باورش نمیشد که می گفتم اومده خواستگاریه من ... حالا لاله به درک به خدا اگه مژده زنه آیدین رو میدیدی ، شوهر نداشت همون شب وا می داد به یارو ....
پوف بی حوصله ای کشیدم و گفتم : خود دانی .... کِی میان خواستLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part13

🐬 پاPart12 12
#Part12

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

تک خنده ای کرد و صاف نشست : تو خیلی پرت تر از این حرف هایی و گاهی از خودم متنفر می شم بابت کاری که باهات کردم ...
عمیق نگاش کردم : منم ازت متنفرم !
لبخند کج و بی تفاوتی زد . شونه بالا انداخت : مهم نیست ، مهم اینه من خوشم میاد ازت .
بسته ی سفید رنگ چند گرمی رو روی میز پرت کرد : بلبل زبونی نکن که جیره ت قطع نشه ، خوشم نمیاد زبونت دراز باشه برام ، خب ؟
بسته رو برداشته و از جا بلند شدم . نگاهی حسرت بار به ساختمانی که با سنگ های مرمرین قهوه ای رنگ ساخته شده بود انداختم .
دلم لک می زد برای داخل رفتن و دیدنش ! اما ممنوع ملاقات بودم و من با خودم هرطور حساب می کردم نفرت انگیر تر از فرزاد روی زمین وجود نداشت . رد نگام رو گرفت و از جاش بلند شد . جلو اومد و یه قدمیم ایستاد زل زد به چشمام و خم شد . صورتش دقیقا جلوی صورتم با چند سانت فاصله توقف کرد و با لذت گفت : با اینکه از بین رفتی ولی چشمات غوغا می کنه !
دوست داشتم سرمو بکوبم به دیوار اما فرزاد اشک های جمع شده توی چشمم رو نبینه ! فرزاد چشمای به نم نشسته از اشکم رو دوس داشت و من اینو نمی خواستم اما فقط خیره بودم به چشم های آبی رنگ غلیظی که جدیدا باعث شده بود حتی از رنگ آبی آسمون هم بدم بیاد !
صاف ایستاد و سرم رو با دستاش قاب گرفت و همونطور خیره گفت : معتاد بودنتم جذابه برام ...
اخم کردم ØŒ جلو اومد Ùˆ بی مقدمه Ùˆ یهویی لباش رو روی لبام گذاشت Ùˆ با ولع شروع کرد به بوسیدن ... خواسØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part12

🐬 پاPart11 11
#Part11

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

با اخم به سمت دیگه ی خیابون نگاه کردم و من تا سر حد مرگ از این کلاغ های نکبت نفرت داشتم .
ـ آ... آره . درست رسیده خبرا .
ـ مگه من مُردم خانومم ؟ پاشو بیا اینوری ... میگم سوارت کنن ...
پوزخند صداداری زدم : خوش غیرت شدی ...
مسخره کردنم رو فهمیده بود از تیکه ای که انداخته بودم .
ـ نه عزیزه من ، خبر دارن اگه کج پا بذارن پاشون رو قلم می کنم . مثل تو که خبر داری ...
ـ خدا لعنتت کنه ...
صدای قهقهه ش رو شنیدم : خب حالا . فعلا بیا ، بعدا خدا منو لعنت میکنه ...
پلک هام رو بستم و خوشم نمی اومد از قطره اشکی که از گوشه ی چشمم راه گرفته بود . تلفن رو قطع کرده و دستم رو به دیوار تکیه دادم برای نیفتادنم . صدای بوق ماشینی رو شنیدم و به کنار خیابان نگاه کردم . این بار مامورش رو عوض کرده بود . بی تفاوت در عقب رو باز کرده و نشستم . راننده هم کارش رو خوب بلد بود و پیدا بود فرزاد حسابی گوشزد کرده که دست از پا خطا نکنه که بی حرف راه افتاد .
رو به روی همون ویلای لعنتی که برای من کم از کلبه ی وحشت نداشت ، پارک کرد و من هم بی توجه به راننده پیاده شده و جلو رفتم . دستم رو روی زنگ گذاشتم . صداش رو شنیدم : به به ، خانوم خانومای عَمَلی ... حال و احوال ؟
ـ خوب نیستم . بیار برام اون لعنتی رو ...
ـ بیا داخل ...
ـ نمی خوام بیام تو ...
ـ تو که نمی خوای منعه دیدن آمین تا دو ماه دیگه تمدید بشه ...
بغض کرده خیره شدم به چشمی آیفونی Ú©Ù‡ فرزاد از داخل اون به ÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part11

🐬 پاPart10 10
#Part10

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

احساس سوختگی کردم و تند دستم رو کشیدم . چای داغ توی لیوان سَر رفته بود و روی دستم راه گرفت و پوستم رو قرمز کرده بود . منه کودن نفهمیده بودم ... چند قدمی تند به عقب برداشتم که به کسی خوردم و لیوان دستش برعکس شد و روی لباسش ریخت . از شانس مزخرفی که داشتم اون بنده ی خدا رو هم سوزوندم . هول زده با سر انگشتام پیراهنش رو از بدنش فاصله دادم و همونطور که فوت می کردم می گفتم : بـ.. ببخشید .... وای خدا ... چیکار کردم ... تورو خدا ببخشید ، سوخته .... معذ...
ـ خیله خب توام بابا ، نمردم که ... زنده م هنوز ...
به خودم اومده و دستم رو کشیدم و صاف ایستادم . لب پایینم رو گاز زدم : فکر کنم دست خودتم سوخت ... قرمز شده ...
تازه متوجه دستم شدم و اون رو بالا گرفته و متاسف سری تکون دادم : آره ، سوخته ..
ـ حواست کجاست دختر ؟ کم مونده بود شرکت رو به آتیش بکشی ...
سرم رو بلند کرده و برای بار اول نگاش کردم . قد بلند و چهار شانه ، پوست گندمی و چشم های مشکی با مژه های بلند .... چشم های جذابی داشت ! سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم : یه لحظه حواسم پرت شد .
ـ چند دقیقه ای هست که اومدم ، کلا حواست پرت بود .
ـ معذرت می خوام ....
نگاه دقیقی به دست هام کرد : فکر می کنم خیلی سوخته ، دستات می لرزن .
ـ هان ؟ نـ ... نه ، بازم معذرت می خوام ...
جاروی دست بلند گوشه ÛŒ آشپزخونه رو برداشتم Ùˆ شروع کردم به جارو زدن ØŒ لرزیدن دست های من اصلا به سوختن ربطی نداشت Ùˆ خودم خیلی خوب دلیلش رو Ù…ÛŒ دونستم . مرد هم روی پاهاش نشست Ùˆ تیکه های درشت ماگ من Ùˆ لیوان خودش رو با دست بلند کرد Ùˆ به سمت سطل زباله رفت Ùˆ اون ÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part10

🐬 پاPart9ª 9
#Part9

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

ـ دیر یا زود اتفاق می افته ، این نه... یکی دیگه ، چه فرقی می کنه ؟ ...
ـ می فهمی عشق یعنی چی اصلا ؟
ـ فقط مراقب خودت باش ... »
از من بابت فرزاد دلخور شده بود و من دلخور شده بودم از اون ، عشق یعنی چی اصلا ؟ من از عشق هیچ تصوری نداشتم اما حال و هوای خودم و دلم پر بود از کسی که حس می کردم فقط به من تعلق داره . پر بودم از کسی که وقتی پدر و مادرم از هم جدا شده بودن تنها کسی بود که داشتم ... حسه قشنگی بود همون دوره ی کوتاه مدت ، همون لحظه هایی که دعا می کردم ثانیه ها کشدار بگذره تا بیشتر بمونم .... و من به خودم یه معذرت خواهی بدهکارم بابت باور کردن جمله های یک نفر و بعد گند زدن به زندگیم از رفتنش و با فرزاد موندنم !
اما واقعا تلاش بیهوده ای میشه فراموش کردن آدمی که افکار و خاطره ها و حس های فراموش نشدنی از خودش به جا گذاشته و من تموم چند سال اخیر عمرم رو تلاش بیهوده ای کردم . بازم ویبره ی گوشی رو حس کردم . چند باری هم وسط بحثم با سپهر زنگ خورده بود و جواب نداده بودم . بی رمق از جیبم بیرون اوردم و به صفحه ش نگاه کردم . بازم فرزاد بود :
( اون گوشیه بی صاحابت رو بردار تا سگ نشدم ) جواب ندادم و گوشی رو گوشه ی اتاق انداختم و کج کف زمین مچاله شدم . اشک هام از شقیقه م سر می خورد و سهم تیکه فرشه مونده از LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part9

🐬 پاPart8ª 8
#Part8

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

ـ فقط به روت نمیارم !
اشک هام روون شد. یه روز بی دغدغه و اشک انگار برای من حروم شده بود . سپهر هنوز نگام می کرد : شام می دی بخورم یا زهر ؟
اشک هام رو پاک کردم : ببخشید !
ولی انگار زهرش شده بود .
ـ چرا گند زدی ؟ چرا اسمت نقله مجلسه ؟ به ریخته خودت نگاه کردی ؟ چرا بابات می گه دو تا بچه بیشتر نداره وقتی که تو نور چشمی بودی ؟ چیکار کردی تو ؟ آذین آدمه هوس نبود ، آذین دختره این بحثا که الان هست نبود . بود ؟ چرا مادره من می گه نباید اسمی از تو ببریم ؟ اصلا فرزاد چطور دووم آورده سرت رو نذاشته رو سینه ت ؟
تک تک کلمه ها حکم مرگ داشت . نفسم رو به تنگی می رفت . عصبی از جا بلند شدم و جیغ زدم : دروغه ، دروغه لعنتی ... تو چرا ؟ چرا باور کردی ؟
تیکه نونه دستش رو روی سفره انداخت و با عصبانیتی بیشتر از من از جا بلند شد و صداش رو بلند تر از من به رخه من کشید :
ـ دروغه ؟ آره ؟ چرا رفتی با اون الدنگ ؟ اون کی بوده که نصفه شب توی بیمارستان برده تو رو ؟ اصلا توی لعنتی اون شب بیرون چه غلطی می کردی وقتی آمین و فرزاد در به در دنباله تو بودن ؟
ـ دروغه ...
ـ آخه تو و مواد کجا ؟ هان ؟ انقدر عوضی شدی آذین ؟ نمی فهمم که مخدر به تو چه ربطی داره لعنتی ؟ از کجا به کجا رسیدی تو ؟ تا LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part8

🐬 پاPart7ª 7
#Part7

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

وارد شدم و سپهر رو دیدم . وسط اتاق ایستاده بود و با همون ذوق سابق به تابلوهام چشم دوخته بود : هنوزم استادی ...
لبخند زدم : چرا نمی شینی ؟
ـ چقدر نقلی و قشنگ ....
بی شک سپهر از همه چیز خبر داشت ، چقدر خوب که بلد بود به روم نیاره و من حجم این همه خجالتم رو می تونستم جایی توی وجودم پنهون کنم . به سمت آشپزخونه به راه افتادم و پرسیدم : چای ، نسکافه ؟
ـ آب !
لبخند زدم و از یخچال کوچک گوشه ی اتاق بطری آب رو بیرون آورده و همراه لیوان به سمتش بردم و مقابلش روی دو زانو نشستم که نگاهش یه تابلو رو نشونه رفت : چقدر طبیعی ...
نگاهش رو تعقیب کردم . به سمت چشمی که طراحی کرده بودم ختم شد . من این چشم رو از نزدیک دیده بودم ، مگه می شد که طبیعی نباشه ؟ لبخند بیخودی زدم و باز به سمتش برگشتم : مگه مهمونی نداشتی ؟ برگزار نشد ؟
خندید : چرا ، الانم در حال برگزاریه ... یه جورایی پیچوندم !
جا خورده و با چشمای گشاد شده گفتم : پیچوندی ؟
ـ بعله ، خانواده ی محترم جناب عالی هم حضور دارن .
ـ و... ولی ، یعنی چی ؟ پس اینجا چیکار داری ؟
به چشمام خیره شد و جواب داد : گفتم خانواده ت اونجا بودن ، تو که نبودی ! بودی ؟
ـ سپهر ...
ـ گشنمه ، جماعتی رو کاشتم اومدم اینجا تحویل نمی گیری ؟
پراسترس LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part7

🐬 پاPart6ª 6
#Part6

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

سری تکون داد و دسته ای از برگه های روی میز رو به دست گرفته و از جا بلند شد . میزش رو دور زده و روی مبل رو به روی من جا گرفت و برگه ها رو مقابلم روی میز گذاشت : بفرمایید . بند های قرار داد رو بخونین و در صورت تمایل امضاء کنین !
به جلو خم شدم وبرگه ها رو برداشتم ، داشتن محسن هم توی این اوضاعه بی کس و کاری نعمتی بود . محسن ایزدی که حکم پارتی استخدام منو توی این شرکت داشت . به امید اینکه ساعتای کمتری رو توی اون خونه ی کذایی بگذرونم فرم ها رو بعد از مطالعه پر کردم و وقتی به قسمت تاهل رسیدم دو دل بودم بین انتخاب متاهل یا مجرد بودنم و حقیقتا وضعیتم واقعا مشخص نبود و بند سومی تحت عنوان رها شده یا مورد ظلم قرار گرفته شده وجود نداشت و من برای جلوگیری از اتفاقات احتمالیه بعد ، مربع تو خالی رو به روی متاهل رو تیک زدم ! من متاهل بودم ....
برگه ها رو جلوی مرد گرفتم و بعد از خوندن ابرویی بالا انداخت و گفت : شما 25 سالتونه و متاهل هستین !
ـ کجاش عجیبه ؟
ـ عجیب نیست ، ولی زوده ...
ادامه ی جمله ش رو نشنیدم ، هنوز لب هاش تکون می خورد و این مرد خبر نداشت از 18 سالگی که من هم بزرگ شدم ، هم پیر شدم و هم شکستم ! مگه بزرگ شدن هم زود یا دیر بودن داشت ؟ یا مگه بزرگ شدن بسته به روز ها یا سال هایی بود که می گذروندیم ؟ ...
*
کیفم رو گشتم . کلید لعنتی انگار انتهای چاه رفته بود که بعد از کلی تقلا پیداش کردم . داخل قفل انداختم و در ورودی رو باز کردم . وارد حیاط شدم و در رو پشت سرم بستم . نگاهی به ساختمون انداختم . چراغ ها خاموش بود و این به این معنی بود که کسی خونه نیست .... حتما باز مهتاب دور همی گرفته یا حتما لاله بیخودی جشن به پا کرده و یا آیدین خانواده رو خونه ی خودش برده ... چه اهمLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part6

🐬 پاPart5ª 5
#Part5

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

جواب ندادم که خودش به حرف اومد : اصلا نمی خوای بدونی مهمونیه چی هست ؟ کجا هست ؟ کی هست ؟
ـ مهمه مگه ؟
ـ والا دوست دوران طفولیت تو داره از فرنگ میاد به نظرت مهم نیست ؟
رنگ آبی آسمونی رو برداشتم و در حال خالی کردن توی ظرف مخصوصش بودم . گفتم : کدوم دوست ؟
ـ سپهر !
دست نگه داشتم وسرم رو بلند کردم : سپهر ؟
ـ آره ، خبر نداشتی ؟
ـ به نظرت کسی بهم خبرمی ده ؟
ـ چند وقت پیشا زنگ زده بود از سیمین شماره ت رو میخواست ....
ـبابا نمیذاره که سیمین خانوم هیچوقت دختره آبروریزش رو در ملاعام بیاره .
ـ دخترش حقشه ، وجدانا خودت هم نمی دونی چه خریتی کردی ...
جواب ندادم . اما دست بردار نبود . انگار اتفاقای زیادی افتاده بود که باز به حرف اومد : خبر داری برای آبجی جونت داره خواستگار میاد ؟
این بار کنجکاو سرم رو بلند کردم و زل زدم به آیدای کلا بیخیال تا حدس بزنم راست گفته یا دروغ : شوخی می کنی ؟
اخم کرد : وا مگه به من نمیاد خواستگار بیاد برام ؟
ـ کی هست ؟
ـ نمی دونم ، پسره یه تاجر زعفرانه .... از اون مایه دارا . باباش دوسته باباس. اصلا چون مایه دار بودن گفتم به بابا بیاد ...
نگران گفتم : آیدا همه چیز پول نیست . می دونی ، مگه نه ؟
ـ والا اگه فرزاد می اومد من بله می دادم ....
کنایه زده بود . دلگیر شدم ØŒ اما نگرانی از آینده ÛŒ آیدا دلنگران ترم کرده بود . با وجود چهار سالی Ú©Ù‡ از من بزرگ تر بود واقعا با هم تفاوت داشتیم Ùˆ موقعÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part5

🐬 پاPart4ª 4
#Part4

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

حالت خوبه ؟
به سمت میترا برگشتم . من حالم همه چیز بود به جز خوب .... سری تکون دادم و از دفتر بیرون زدم ...
*
آخرین تابلو رو هم بین بقیه جا دادم . می خواستم به تابلوی کناری نگاه نکنم . اما شبیه بیماری شده بودم که از غذایی منع می شه ، اما دلش ناخونک زدن می خواد و من نگاهه لعنتیم اصلا منحرف نمی شد و بدتر خیره می شدم به این تک چشم سیاهی که روزگارم رو سیاه رنگ زده بود . حافظه م ایراد پیدا کرده بود اما جذبه ی این نگاه از یادم نمی رفت ، حتی بین این همه هیاهو !
گفته بود دوسم داره ، از جنس همون دوست داشتنایی که کسی بلد نیست ، گفته بود خوب نیست این همه دل بستگی و این که چال روی لپ های من حاله دلش رو خوب می کنه ! واقعا خوب نبود ... اما قسمت بدترینه آن ، وابستگی به همین جمله های کم و بیش رمانتیک بود که یکی از اونا برای لبخند تا آخر روزم کافی بود ....
هیچ عشقی شبیه عشق اول نیست و قشنگ تر اینکه همون عشق ، آخرین عشق هم باشه . قشنگ تر ؟ اینکه بعد از این همه اتفاق هنوز هم انتهایی ترین انتهای ویرونه های دلت و پیریه تو اوج جوونی بازم نگاهت دو دو بزنه برای دیدن کسی که نیست ! به نظرم اصلا قشنگ نیست و فقط یه حماقت جبران ناپذیره و اینکه این حماقت رو دوست داری و به بهای تموم روزای باقی مونده از عمرت تموم میشه !
همونطور ایستادم و به تابلو ها نگاه میکردم به اینکه حماقت که شاخ و دم نداشت .... صدای دراومد . عقب رو نگاه کردم که سر و کله ی آیدا پیدا شد : سلام علیکم !
هر طور حساب می کردم آخرین باری که آیدا عاقلانه رفتار کرده بود یادم نمی اومد . نفس عمیقی کشیدم : علیکه سلام ، طویله نیست !
ـ شک دارم خب ، اخه یه گاو داره باهام حرف می زنه !
پوفی کشیدم و به سمت سه LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part4

🐬 پاPart3ª 3
#Part3

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

عامل همه ی این بدبختی ها نور چشم شده بود و من هنوز خار چشم بودم .... شاید ابراهیم نفرینش رو به اشتباه نشانه رفته و من گریبانگیر این بدبختی شدم ! اما جایی که من ایستاده بودم زمین گرم نبود و خوده جهنم بود !
بدنم درد می کرد و تنم گر گرفته بود وسط این زمستون ! زندگی بازیش رو بازم شروع کرده بود .
*
ـ محسن خواهش کردم ازت ...
پوف کلافه ای کشید : بابا لامصب وقتی ساعت کار تا 4 عصره من اضافه کار از قبر بابام دربیارم برای تو ؟ مزخرف نگو جونه آذین ...
بیچاره شده بودم و دنبال راه چاره بودم برای فرار کردن از پیرمردی که ندیده ترسیده بودم ازش ... باید کمتر جلوی چشم خانواده می بودم . کمتر و کمتر ، محسن نمی فهمید !
ـ این شرکت جایی واسه من نداره واسه دو ساعت اضافه تر موندن ؟
محسن ـ بچه نشو آذین ، اصلا خودت رو دیدی ؟ اینجا استخدام شدنت هم از صدقه سر همون آیدینه اسکله وگرنه که من استخدامت نمی کردم .
آدما چقدر می تونستن ظالم باشن ؟ اندازه ی فرزاد ؟ یا آیدین ؟ یا کِیـ ... لبم روگزیدم ، حتی فکر کردن به اون هم قدغن بود . سعی کردم به روی خودم نیارم و بغضه همیشگی رو قورت دادم : باشه ....
از جا بلند شدم که تند گفت : آذین ...
امیدوار نگاهش کردم که گفت : یادته اون شرکته که همین دو هفته ی پیش قراردادش رو ترجمه کردی ؟ همون فرانسویه که تازه یه شعبه زده توی تهران ....
کمی فکر کردم . خیلی وقت بود که حافظه م یاری نمی کرد . محسن کلافه بلند شد و رو به روم ایستاد : بابا همون که واردات صادرات فرش می کنن به کشورای اروپایی قبلا یه دونه شعبه تو اصفهان داشتن الان اومدن تهران ....
ـ آهان ، همون که LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part3

🐬 پاPart2ª 2
#Part2

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

برای خاموش کردنش به سمت دیگه ی باغ می رفتم زیر لب غر می زدم : آخه کدوم مغز متفکری کتابخونه می سازه گوشه ی حیاط خونه ش ؟ ... به خدا توام نوبرشی احمد خان !
دو سه قدمی مونده بود تا به کتابخونه برسم . اما صبر کردم ، صدای پچ پچ کنجکاویم رو بیشتر می کرد خصوصا که لابه لای این پچ پچ مرموز اسم خودم رو شنیدم . نیازی به قایم شدن نبود صدا ها رو به خوبی می شنیدم و می شناختم .
ـ حساب دو دو چارتات ریخته به هم ؟ نمی فهمی این معامله صد در صد سوده ؟
صدای نحس کیومرث بود و بیشتر مشتاق شدم برای شنیدن ادامه ی مکالمه ش ....
احمد ـ هیچ می فهمی چی داری می گی ؟ داری راجع به آذین حرف می زنی ....
ـ خودم خوب می فهمم چی دارم می گم ، فکرش رو بکن بعد از اون همه آبروریزی یکی پیدا شده می خوادش ، تو خوش حال نیستی که شرش کم می شه ؟
ـ آره ، خوشحال می شم ولی نه با یکی که دو سال از خودم بزرگ تره !
صدای بابا هزار بار توی سرم پیچید . دوسال ؟!؟ دوسال بزرگ تر ؟؟؟ دستم رو به دیوار کنارم تکیه دادم . کیومرث من رو لقمه گرفته بود برای کسی که دو سال از بابام بزرگ تر بود ، این مرد همه عمرش به همه ی داشته هاش به چشم سود و تجارت نگاه کرده .
خیلی عجیب بود ولی دلم رو خوش کردم که شاید احمد خان یه تو دهنی به دهنه گشادش بزنه و بگه لاله رو لقمه بگیر برای اون پیری که دنبال معرکه گیریه ! اما احمد خان خیلی وقت بود که دور آذینش رو خط کشیده بود . گفته بود دو تا بچه بیشتر نداره و خبر نداشت از منی که چی کشیدم !
کیومرث ـ تو فکر کردی چون میعاد گفته آذینم دست از پا خطا نمی کنه که فرستادیش یه اتاق گوشه ی حیاط که مثلا نندازی بیرون تا گنده کثافت کاری هاش بیشتر از این پخش نشه ؟ بابا یارو خودش از همه چیز خبر داره ...
صدای گرفته LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part2

🐬 پاPart1ª 1
#Part1

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

به نام خدا
« ـ و .. ولم کن....
بطری مشروبش رو بی رمق روی عسلی گذاشت . پیراهنی که پاره کرده بود رو کف سالن پرت کرد ... شل و وا رفته با چشمای خمار نگام می کرد . هنوز بازوم گیره دستش بود و کش دار گفت : اینو تو گوشت فرو کن ، هیچوقت ... هیچوقت ولت نمی کنم ....
بغض خفه م می کرد . فاصله مون رو به هیچ رسوند و نفس عمیقی از بیخ گوشم کشید ... من این حس مالکیت و این حس لذتش رو دوست نداشتم ... این برهنگی و نگاه پر از تبش رو هم دوست نداشتم ... حرکت دستای داغش رو پوست کمرم ... من نه تحریک میشدم و نه لذت می بردم ... من فقط عذاب میکشیدم ... عذابی که انگاری انتهایی نداشت ...
صدای گریه ی بچه می اومد . صدای زوزه ی گرگ ، زوزه ی گرگ یا صدای این مردک بی همه چیز ؟ ... صدای قهقهه ی مردکی که کابوس شده بود ... خوشم نمی اومد از نفس های تبداری که گردنم رو داغ می کرد و می سوزوند ... من چندشم می شد از دست هاش که روی بدنم رژه می رفت ... از لبایی که به جای عشق ازش هوس میبارید .... صدای جیغ بچه بلند تر شده بود ....
نا خودآگاه جلوش با زانو روی زمین خوردم ... هنوز بازوم رو چنگ گرفته بود و جیغ کشیدم : بسه ... بسه .... »
تند سرجام نشستم . حنجره م می سوخت و تشنه م بود . بدنم خارش گرفته بود و از این دونه های درشت و ریز عرق روی صورتم بیزار بودم . از عوارض خماری بود ؟
خوابم می اومد هنوز ... می ترسیدم از خوابیدن ... این تشنگی لعنتی هم قوز بالا قوز شده بود و فاصله سه چهار متری از اینجا تا گوشه ی اتاق برای رسیدن به یخچال کوچیکم خودش تقریبا دور کل دنیا توی یه قرن به حساب می اومد برام ....
بی حال از جا بلند شدم . هنوز از ساختمون اصلی سر و صدا می شنیدم و با همون بغضی که وقتی از خواب پریدم تو حنجره م جا خوش کرده بود زمزمه کردم : خدا لعنتتون کنه ...
گوشه ی لبم رو گاز گرفتم : خدا نکنه ... سیمینم اونجاست !!!
به سمت یخچال کوچیکه گوشÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part1

🔥 پارPart460

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

چطور تونستی بگی برم ؟ چطور تونستی به نبودنم فکر کنی وقتی من تمام این ده سال با عکست روی دیوار حرف می زدم ؟
بازم خودش رو جلو میکشه و طبق عادت همون ده سال پیش دستش رو پشت گردنم گذاشته و صورتم رو بین سینه ش پنهون میکنه . چونه ش رو روی سرم میذاره و میگه : فقط از دوست داشتنه زیاد ، دوست نداشتم ده سال عذاب بکشی ... تو خانومی کن !
خوب بلده نرمم کنه و نرم میشم ،ازش فاصله میگیرم و دست به سینه میشم و دلم این هوای گرفته ی بینمون رو نمی خواد که با لودگی اخم میکنم : من الان ناراحتم ، تو بعد از ده سال هنوز یاد نگرفتی چطور ناز زنت رو بکشی ؟
پوفی میکشه ونگاهش رو درگیرگوشه تا گوشه ی اتاق میکنه و میگه : مگه زنم قبولم کرده ؟
شاهرخ عوض شده ... نرم شده و مهربون شده و با هربار لبخندش دلم گرم میشه و جواب نمیدم که لبخند می زنه : منتظرم موندی ...
ـ گفته بودم برای یک عمرم کافی هستیو هیچ وقت دست نمیکشم ازت ...
کمی این دست و اون دست میکنه و بالاخره میگه : هنوزم عاشقی ؟
سکوت می کنم ، شاید ناز می کنم ، شاید دلتنگم ... بین همه ی این حسای متفاوت میگه : خودت می دونی مبتلا شدم ، مگه نه ؟
شیطون میشم : مبتلا شدن کمه ...
ـ بگم عاشق شدم ؟
موذی لبخند میزنم : به چشمام نگاه کن بگو دوسم داری ....
ـ گفتنش سخت هست همینطوری ، پای چشمات رو وسط نکش بچه !
می خواد گریز بزنه و من دوست ندارم وادارش کنم به گفتنه جمله ای که باید خودش بخواد تا بازم تکرار کنه ، نه به اصرار من ... بحث رو کاملا ناشیانه عوض می کنم : بالاخره برگشتی ...
مردمکاش رو به مردمک چشمام قفل میکنه و میگه :آره خانومم ...
دلم آب میشه از حجم ذوقی که ( میم ) انتهای خانومی که گفته بود توی دلم سرازیر میشه . بین گریه لبخند می زنم : نمی دونم دعوا کنم باهات یا یه دل سیر نگات کنم ... خواهشا نگام کن ، دعوا نکن... بعده اون همه تنش تو اون ساختمون به خیابون پناه آوردم ، نمیشه دلت نرم بشه ؟
از ته دلم میخندم و شاهرخ برام نقشه ها داره و من کلی خجالت میکشم ... استارت میزنه تا به خونه مون بریم ... خونه ای که تا الان خونه نبوده و ستون نداشته ... مَرده خونه م برگشته و چشم و چراغه خونه مون رو روشن کرده ... اینکه مامن بشه برای من و پناه بشه برای شاهین ...
شکر کردن هم کمه بابته این همه خوشبختی که خدا بهم رسونده ! اما شکرش ...

پایان 🙏🌺


ممنون که ما رو تا آخر این رمان همراهی کردین

سپاسگزاریم از نویسنده ی عزیز خانم شاهینی فر که این اثر زیبا رو خلق کردن و در اختیار ما گذاشتن
به دنبال استقبال زیاد شما عزیزان ، ما یه رمان جدید به اسم "رسوایی " از همین نویسنده براتون تدارک دیدیم که بلافاصله بعد از همین رمان توی کانال میذاریم پس جایی نرید و رسوایی دنبال کنید 😍❤️

  کلمات کلیدی: Part460

🔥 پاPart459 459
#Part459

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

خیره خیره نگاش میکنم که نیم نگاهی بهم میندازه و باز به جاده چشم میدوزه و میگه : رومم کم نمیشه ، می خوای تا صبح نگام کنی ؟
ـ نه ، فقط نمی دونم چطوری اندازه ی ده سال سیر شم از دیدنت ...
لبخند کجی میزنه و میگه : پدر سوخته هنوزم دل مبری با حرفات ....
ـ چی شد شاهرخ ؟ چی شد برگشتنت ؟
ـ عفو مشروط بابت اخلاق مورد پسند ، انجام کارهایی که تا 90 درصد به دستگیری باند کمک کرده بود و وثیقه ی چند میلیونی برای بیرون اومدن و تعهد دادن ، به نظرم می ارزه که آزادم کنن .... خصوصا اگه سرهنگ بیژن و سروان پیام بیفتن دنباله کارای اداری بازی و فراهانی یه چکه میلیونی بگیره تا سنگه تموم بذاره بابته بیرون اومدنم ..
ـ از امروز به بعد پسر خوبی می شی ؟
ـ اگه زنم قبولم کنه با پسرم می تونم همسر خوب و پدر خوبی هم باشم . نمی تونم ؟
ـ مگه فکر می کنی قبولت نداره ؟
Ù€ منم Ùˆ خودم ... یه مرد هیچی ندار رو ÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part459
صفحه قبلی  6  7  8  9  10  11  12  13  14  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: