🬠پاPart16 16
#Part16
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
ـ آذین ...
سکوت جوابش بود Ùˆ من شنیدم Ú©Ù‡ کلاÙÙ‡ پوÙÛŒ کشید . بین همین کشمکشی Ú©Ù‡ با خودم داشتم صدای کوبیده شدن Ù…ØÚ©Ù… در رو شنیدم .
قدمایی Ú©Ù‡ پر اضطراب Ùˆ تند به من نزدیک شد . ملØÙÙ‡ رو پایین کشید . وا رÙتم . Ùرزاد ؟؟؟؟ خسته نمی شد از به پا گذاشتن برای من ØŸ
یک سمت تخت Ùرزاد بود Ùˆ سمت دیگه ÛŒ اون کیهان ایستاده بود . بازی سرنوشت انگار شروع شده بود . من Øتی Ùکرش رو هم نمی کردم Ú©Ù‡ قراره از اون روز به بعد Ú†ÛŒ به سر من بیاد . کیهان خشک شده Ùˆ مات برده به Ùرزاد خیره بود ...
Ùرزاد Ù€ Øالت خوبه ØŸ طوریت Ú©Ù‡ نشده ØŒ الوووو ...
اخم کردم Ùˆ بی میل ØŒ Ùقط برای تظاهر جلوی کیهان سرم رو تکون دادم .
کیهان Ù€ Ùرزاد ØŸ!
Ùرزاد Ú©Ù‡ خیالش از بابته من راØت شده بود Ù†Ùس عمیقی کشید Ùˆ به سمت کیهان نگاه کرد . با دیدن کیهان ابروهاش بالا پرید : کیهان ØŸ!
کیهان گیج Ú¯Ùت : تـ ... تو اینجا Ú†ÛŒ کار Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ØŸ
Ùرزاد پوزخندی زد : من باید بپرسم تو کنار تخت زنه من چیکار Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ØŸ
کیهان خشکش زد . من لب پایینم رو گاز گرÙتم . Ú†Ù‡ گندی بالا اومده بود . با اخم غلیظی به Ùرزاد نگاه Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ به روی مبارکش نیاورد Ùˆ با لبخند نگام کرد : باید صبر Ú©Ù†ÛŒ تا سرمت تموم بشه ØŒ بعد با هم Ù…ÛŒ ریم ....
کیهان هنوز بهت زده بود . Øالت چهره Ø´ طوری بود Ú©Ù‡ انگار از چیزی سر در نمیاره ... Ùرزاد ملØÙÙ‡ ای Ú©Ù‡ روم کشیده شده بود رو صا٠کرد . ادای مردای عاشق رو در میاورد Ùˆ من به شدت سعی Ù…ÛŒ کردم به کیهان نگاه نکنم Ùˆ تÙLoveSara 💋✨
🬠پاPart15 15
#Part15
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
چشم هام بسته شدو من دیگه چیزی Ù†Ùهمیدم . صدای کسی رو شنیدم اولش نامÙهوم Ùˆ بعد انگار هوشیاریم سر جاش اومد :
Ù€ آذین ؟؟؟ مـ ... منظورم اینه خانومه بیات ØŸ .... Ù…Ùسلمی لطÙا برگه ÛŒ گزینش روعکس بگیر Ùˆ برام بÙرست . آره ØŒ اینترنت دارم . Ùقط یه چیزی ... میگم ینی ... خب شماره ای دوستی آشنایی یا ... یا همسرش ....
پلک زدم . سرم درد Ù…ÛŒ کرد Ùˆ بی Øال به سمت پنجره نگاه کردم . پشتش به من بود با تلÙÙ† Øر٠میزد . Øتی تلÙظ کردن ( همسرش ) هم براش سخت بود . کیهان هنوزم باور نکرده بود Ú©Ù‡ من آذینم ....
تلÙنش رو قطع کرد Ùˆ داخل جیبش گذاشت مثل همه ÛŒ اون روزها Ú©Ù‡ وقتی کلاÙÙ‡ Ù…ÛŒ شد پشت گردنش رو دست Ù…ÛŒ کشید بازم گردنش رو لمس کرد Ùˆ تو Ùکر بود . صدای دینگ دینگ زنگ تلگرامش رو شنیدم Ùˆ تند تلÙنش رو بیرون کشید Ùˆ به صÙØÙ‡ ÛŒ گوشی زل شد .
کیهان هنوز هم برای من جذاب بود . خصوصا با لباس هایی Ú©Ù‡ جذاب ترش کرده بود . شلوار اسپرت کتان سیاه رنگ Ùˆ کت اسپرت زرشکی ... شیک Ùˆ ساده ... Øتی شیک تر از قبل به واسطه ÛŒ اندام ورزیده تر شده Ø´ ... سرÙÙ‡ کردم Ú©Ù‡ تند به سمتم برگشت . هنوز شوکه بود Ùˆ زل زده بود به من ....
اشک های جمع شده توی کاسه ÛŒ چشمم اجازه نمی داد چهره Ø´ رو ÙˆØ§Ø¶Ø Ø¨Ø¨ÛŒÙ†Ù… ØŒ این لعنتی های وقت نشناس .... قطره اشکم Ú©Ù‡ از شقیقه ام لیز خورد بÙLoveSara 💋✨
🬠پاPart14 14
#Part14
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
وارد شرکت عظیم آریان شدم . با تعجب به سالن خلوت ورودی نگاه کردم . به جز نگهبان کسی نبود . جایی Ú©Ù‡ همیشه پر بود از کارمندای ایرانی Ùˆ Ùرانسوی ... به سمت نگهبان رÙتم : آقای عزتی ØŒ بقیه کجان ØŸ
Ù€ والا خانوم جان طوÙان اومده ..
ـ چی ؟
ـ برین سالن اجتماعات ، همه اونجان ...
سری تکون داده Ùˆ به سمت جایی Ú©Ù‡ Ú¯Ùته بود Øرکت کردم . در رو هل داده Ùˆ وارد شدم . همه سرپا ایستاده Ùˆ از کسی هیچ صدایی در نمی اومد Ùˆ به طرز باور نکردنی همه Ù†Ùس هاشون رو توی سینه Øبس کرده بودن . Ú©Ù…ÛŒ جمعیت رو کنار زدم Ùˆ به مرکز رسیدم . مردی Ú©Ù‡ پشت به من ایستاده بود Ùˆ عربده Ù…ÛŒ کشید . گوش هاش سرخ شده بودن Ùˆ خط Ùˆ نشون Ù…ÛŒ کشید به زبان Ùرانسوی !
« یه مشت ابله اینجا جمع شدین ØŒ Ú†Ù‡ غلطی Ù…ÛŒ کنین ØŸ چرا باید قرار داده جدیدم دو درصد کمتر از سود پیش بینی شده برای من سود داشته باشه ØŸ من این دو درصد رو از Øلقومتون Ù…ÛŒ کشم بیرون ... اینجا زنگ تÙØ±ÛŒØ Ù†ÛŒØ³Øª ØŒ Ùقط کاره Ùˆ کاره .... »
مردی Ú©Ù‡ کنارش بود سعی داشت اونو آروم کنه اما با عصبانیت به عقب برگشت Ùˆ دور زد . دقیقا مقابل من ایستاد ØŒ Ú¯Ùته هاش توی دهنش ماسید . با چشمای خیره من رو برانداز Ù…ÛŒ کرد . این سکوت یهویی باعث هیاهوی سالن شد Ùˆ اما من ... معلق بودم ØŒ بینه خودم ØŒ خاطره ها Ùˆ همین چند دقیقه ÛŒ پیش توی پیاده رو ....
Ù†Ùسم رLoveSara 💋✨
🬠پاPart13 13
#Part13
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
چشمک زد : به چشم برادری منتها نا برادری هم Ú©Ù‡ باشه یه نظر Øلاله !
ـ آیدا تو اصلا پسره رو می شناسی ؟
از جا بلند شد Ùˆ کت Ùˆ شلوار به بغل به منی Ú©Ù‡ نشسته بودم نگاه کرد : Ú†ÛŒ رو بشناسم ØŸ خوشگل نیست Ú©Ù‡ هست ØŒ مایه دار نیست Ú©Ù‡ هست ØŒ از همه ÛŒ اینا مهم تر با شخصیته . تو Ùکر Ú©Ù† یه درصد یه همچین موردی گذشته ÛŒ پاکی داشته باشه . این جور آدما خودشون هم بخوان پاک باشن مگسای اطرا٠نمی ذارن بنابراین من توقع ندارم با این شرایطی Ú©Ù‡ داره گذشته ÛŒ پاکی داشته باشه ØŒ یارو یه مرد جذابه Ùˆ واقعا به چشم میاد ØŒ قدیسه یا کشیشه برتر نیست Ú©Ù‡ ! گذشته Ø´ ماله خودش از الان به بعدش ماله من .... دیگه مشکل کجاس ØŸ هوم ØŸ
بی Ùایده بود بØØ« کردن با کله شقی مثل آیدا ØŒ انگار این بار Øسابی گلوش گیر کرده بود به دیوار پشت سرم تکیه دادم : Øالا Ù…Ú¯Ù‡ Ú†ÛŒ داره Ú©Ù‡ انقدر جون میدی براش ØŸ
آیدا با هیجان جلو اومد Ùˆ Ú¯Ùت : به خدا نمی دونی چطور لاله انگشت به دهن مونده بود . اصلا باورش نمیشد Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ú¯Ùتم اومده خواستگاریه من ... Øالا لاله به درک به خدا اگه مژده زنه آیدین رو میدیدی ØŒ شوهر نداشت همون شب وا Ù…ÛŒ داد به یارو ....
پو٠بی Øوصله ای کشیدم Ùˆ Ú¯Ùتم : خود دانی .... Ú©ÙÛŒ میان خواستLoveSara 💋✨
🬠پاPart12 12
#Part12
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
تک خنده ای کرد Ùˆ صا٠نشست : تو خیلی پرت تر از این Øر٠هایی Ùˆ گاهی از خودم متنÙر Ù…ÛŒ شم بابت کاری Ú©Ù‡ باهات کردم ...
عمیق نگاش کردم : منم ازت متنÙرم !
لبخند کج Ùˆ بی تÙاوتی زد . شونه بالا انداخت : مهم نیست ØŒ مهم اینه من خوشم میاد ازت .
بسته ÛŒ سÙید رنگ چند گرمی رو روی میز پرت کرد : بلبل زبونی Ù†Ú©Ù† Ú©Ù‡ جیره ت قطع نشه ØŒ خوشم نمیاد زبونت دراز باشه برام ØŒ خب ØŸ
بسته رو برداشته Ùˆ از جا بلند شدم . نگاهی Øسرت بار به ساختمانی Ú©Ù‡ با سنگ های مرمرین قهوه ای رنگ ساخته شده بود انداختم .
دلم Ù„Ú© Ù…ÛŒ زد برای داخل رÙتن Ùˆ دیدنش ! اما ممنوع ملاقات بودم Ùˆ من با خودم هرطور Øساب Ù…ÛŒ کردم Ù†Ùرت انگیر تر از Ùرزاد روی زمین وجود نداشت . رد نگام رو گرÙت Ùˆ از جاش بلند شد . جلو اومد Ùˆ یه قدمیم ایستاد زل زد به چشمام Ùˆ خم شد . صورتش دقیقا جلوی صورتم با چند سانت Ùاصله توق٠کرد Ùˆ با لذت Ú¯Ùت : با اینکه از بین رÙتی ولی چشمات غوغا Ù…ÛŒ کنه !
دوست داشتم سرمو بکوبم به دیوار اما Ùرزاد اشک های جمع شده توی چشمم رو نبینه ! Ùرزاد چشمای به نم نشسته از اشکم رو دوس داشت Ùˆ من اینو نمی خواستم اما Ùقط خیره بودم به چشم های آبی رنگ غلیظی Ú©Ù‡ جدیدا باعث شده بود Øتی از رنگ آبی آسمون هم بدم بیاد !
صا٠ایستاد Ùˆ سرم رو با دستاش قاب گرÙت Ùˆ همونطور خیره Ú¯Ùت : معتاد بودنتم جذابه برام ...
اخم کردم ØŒ جلو اومد Ùˆ بی مقدمه Ùˆ یهویی لباش رو روی لبام گذاشت Ùˆ با ولع شروع کرد به بوسیدن ... خواسØLoveSara 💋✨
🬠پاPart11 11
#Part11
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
با اخم به سمت دیگه ÛŒ خیابون نگاه کردم Ùˆ من تا سر Øد مرگ از این کلاغ های نکبت Ù†Ùرت داشتم .
ـ آ... آره . درست رسیده خبرا .
Ù€ Ù…Ú¯Ù‡ من Ù…Ùردم خانومم ØŸ پاشو بیا اینوری ... میگم سوارت کنن ...
پوزخند صداداری زدم : خوش غیرت شدی ...
مسخره کردنم رو Ùهمیده بود از تیکه ای Ú©Ù‡ انداخته بودم .
ـ نه عزیزه من ، خبر دارن اگه کج پا بذارن پاشون رو قلم می کنم . مثل تو که خبر داری ...
ـ خدا لعنتت کنه ...
صدای قهقهه Ø´ رو شنیدم : خب Øالا . Ùعلا بیا ØŒ بعدا خدا منو لعنت میکنه ...
پلک هام رو بستم Ùˆ خوشم نمی اومد از قطره اشکی Ú©Ù‡ از گوشه ÛŒ چشمم راه گرÙته بود . تلÙÙ† رو قطع کرده Ùˆ دستم رو به دیوار تکیه دادم برای Ù†ÛŒÙتادنم . صدای بوق ماشینی رو شنیدم Ùˆ به کنار خیابان نگاه کردم . این بار مامورش رو عوض کرده بود . بی تÙاوت در عقب رو باز کرده Ùˆ نشستم . راننده هم کارش رو خوب بلد بود Ùˆ پیدا بود Ùرزاد Øسابی گوشزد کرده Ú©Ù‡ دست از پا خطا نکنه Ú©Ù‡ بی Øر٠راه اÙتاد .
رو به روی همون ویلای لعنتی Ú©Ù‡ برای من Ú©Ù… از کلبه ÛŒ ÙˆØشت نداشت ØŒ پارک کرد Ùˆ من هم بی توجه به راننده پیاده شده Ùˆ جلو رÙتم . دستم رو روی زنگ گذاشتم . صداش رو شنیدم : به به ØŒ خانوم خانومای عَمَلی ... Øال Ùˆ اØوال ØŸ
ـ خوب نیستم . بیار برام اون لعنتی رو ...
ـ بیا داخل ...
ـ نمی خوام بیام تو ...
ـ تو که نمی خوای منعه دیدن آمین تا دو ماه دیگه تمدید بشه ...
بغض کرده خیره شدم به چشمی Ø¢ÛŒÙونی Ú©Ù‡ Ùرزاد از داخل اون به ÙLoveSara 💋✨
🬠پاPart10 10
#Part10
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
اØساس سوختگی کردم Ùˆ تند دستم رو کشیدم . چای داغ توی لیوان سَر رÙته بود Ùˆ روی دستم راه گرÙت Ùˆ پوستم رو قرمز کرده بود . منه کودن Ù†Ùهمیده بودم ... چند قدمی تند به عقب برداشتم Ú©Ù‡ به کسی خوردم Ùˆ لیوان دستش برعکس شد Ùˆ روی لباسش ریخت . از شانس مزخرÙÛŒ Ú©Ù‡ داشتم اون بنده ÛŒ خدا رو هم سوزوندم . هول زده با سر انگشتام پیراهنش رو از بدنش Ùاصله دادم Ùˆ همونطور Ú©Ù‡ Ùوت Ù…ÛŒ کردم Ù…ÛŒ Ú¯Ùتم : بـ.. ببخشید .... وای خدا ... چیکار کردم ... تورو خدا ببخشید ØŒ سوخته .... معذ...
ـ خیله خب توام بابا ، نمردم که ... زنده م هنوز ...
به خودم اومده Ùˆ دستم رو کشیدم Ùˆ صا٠ایستادم . لب پایینم رو گاز زدم : Ùکر کنم دست خودتم سوخت ... قرمز شده ...
تازه متوجه دستم شدم Ùˆ اون رو بالا گرÙته Ùˆ متاس٠سری تکون دادم : آره ØŒ سوخته ..
Ù€ Øواست کجاست دختر ØŸ Ú©Ù… مونده بود شرکت رو به آتیش بکشی ...
سرم رو بلند کرده Ùˆ برای بار اول نگاش کردم . قد بلند Ùˆ چهار شانه ØŒ پوست گندمی Ùˆ چشم های مشکی با Ù…Ú˜Ù‡ های بلند .... چشم های جذابی داشت ! سعی کردم خودم رو بی تÙاوت نشون بدم : یه Ù„Øظه Øواسم پرت شد .
Ù€ چند دقیقه ای هست Ú©Ù‡ اومدم ØŒ کلا Øواست پرت بود .
ـ معذرت می خوام ....
نگاه دقیقی به دست هام کرد : Ùکر Ù…ÛŒ کنم خیلی سوخته ØŒ دستات Ù…ÛŒ لرزن .
ـ هان ؟ نـ ... نه ، بازم معذرت می خوام ...
جاروی دست بلند گوشه ÛŒ آشپزخونه رو برداشتم Ùˆ شروع کردم به جارو زدن ØŒ لرزیدن دست های من اصلا به سوختن ربطی نداشت Ùˆ خودم خیلی خوب دلیلش رو Ù…ÛŒ دونستم . مرد هم روی پاهاش نشست Ùˆ تیکه های درشت ماگ من Ùˆ لیوان خودش رو با دست بلند کرد Ùˆ به سمت سطل زباله رÙت Ùˆ اون ÙLoveSara 💋✨
🬠پاPart9ª 9
#Part9
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
Ù€ دیر یا زود اتÙاق Ù…ÛŒ اÙته ØŒ این نه... یکی دیگه ØŒ Ú†Ù‡ Ùرقی Ù…ÛŒ کنه ØŸ ...
Ù€ Ù…ÛŒ Ùهمی عشق یعنی Ú†ÛŒ اصلا ØŸ
Ù€ Ùقط مراقب خودت باش ... »
از من بابت Ùرزاد دلخور شده بود Ùˆ من دلخور شده بودم از اون ØŒ عشق یعنی Ú†ÛŒ اصلا ØŸ من از عشق هیچ تصوری نداشتم اما Øال Ùˆ هوای خودم Ùˆ دلم پر بود از کسی Ú©Ù‡ Øس Ù…ÛŒ کردم Ùقط به من تعلق داره . پر بودم از کسی Ú©Ù‡ وقتی پدر Ùˆ مادرم از هم جدا شده بودن تنها کسی بود Ú©Ù‡ داشتم ... Øسه قشنگی بود همون دوره ÛŒ کوتاه مدت ØŒ همون Ù„Øظه هایی Ú©Ù‡ دعا Ù…ÛŒ کردم ثانیه ها کشدار بگذره تا بیشتر بمونم .... Ùˆ من به خودم یه معذرت خواهی بدهکارم بابت باور کردن جمله های یک Ù†Ùر Ùˆ بعد گند زدن به زندگیم از رÙتنش Ùˆ با Ùرزاد موندنم !
اما واقعا تلاش بیهوده ای میشه Ùراموش کردن آدمی Ú©Ù‡ اÙکار Ùˆ خاطره ها Ùˆ Øس های Ùراموش نشدنی از خودش به جا گذاشته Ùˆ من تموم چند سال اخیر عمرم رو تلاش بیهوده ای کردم . بازم ویبره ÛŒ گوشی رو Øس کردم . چند باری هم وسط بØثم با سپهر زنگ خورده بود Ùˆ جواب نداده بودم . بی رمق از جیبم بیرون اوردم Ùˆ به صÙØÙ‡ Ø´ نگاه کردم . بازم Ùرزاد بود :
( اون گوشیه بی صاØابت رو بردار تا سگ نشدم ) جواب ندادم Ùˆ گوشی رو گوشه ÛŒ اتاق انداختم Ùˆ کج ک٠زمین مچاله شدم . اشک هام از شقیقه Ù… سر Ù…ÛŒ خورد Ùˆ سهم تیکه Ùرشه مونده از LoveSara 💋✨
🬠پاPart8ª 8
#Part8
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
Ù€ Ùقط به روت نمیارم !
اشک هام روون شد. یه روز بی دغدغه Ùˆ اشک انگار برای من Øروم شده بود . سپهر هنوز نگام Ù…ÛŒ کرد : شام Ù…ÛŒ دی بخورم یا زهر ØŸ
اشک هام رو پاک کردم : ببخشید !
ولی انگار زهرش شده بود .
Ù€ چرا گند زدی ØŸ چرا اسمت نقله مجلسه ØŸ به ریخته خودت نگاه کردی ØŸ چرا بابات Ù…ÛŒ Ú¯Ù‡ دو تا بچه بیشتر نداره وقتی Ú©Ù‡ تو نور چشمی بودی ØŸ چیکار کردی تو ØŸ آذین آدمه هوس نبود ØŒ آذین دختره این بØثا Ú©Ù‡ الان هست نبود . بود ØŸ چرا مادره من Ù…ÛŒ Ú¯Ù‡ نباید اسمی از تو ببریم ØŸ اصلا Ùرزاد چطور دووم آورده سرت رو نذاشته رو سینه ت ØŸ
تک تک کلمه ها ØÚ©Ù… مرگ داشت . Ù†Ùسم رو به تنگی Ù…ÛŒ رÙت . عصبی از جا بلند شدم Ùˆ جیغ زدم : دروغه ØŒ دروغه لعنتی ... تو چرا ØŸ چرا باور کردی ØŸ
تیکه نونه دستش رو روی سÙره انداخت Ùˆ با عصبانیتی بیشتر از من از جا بلند شد Ùˆ صداش رو بلند تر از من به رخه من کشید :
Ù€ دروغه ØŸ آره ØŸ چرا رÙتی با اون الدنگ ØŸ اون Ú©ÛŒ بوده Ú©Ù‡ نصÙÙ‡ شب توی بیمارستان برده تو رو ØŸ اصلا توی لعنتی اون شب بیرون Ú†Ù‡ غلطی Ù…ÛŒ کردی وقتی آمین Ùˆ Ùرزاد در به در دنباله تو بودن ØŸ
ـ دروغه ...
Ù€ آخه تو Ùˆ مواد کجا ØŸ هان ØŸ انقدر عوضی شدی آذین ØŸ نمی Ùهمم Ú©Ù‡ مخدر به تو Ú†Ù‡ ربطی داره لعنتی ØŸ از کجا به کجا رسیدی تو ØŸ تا LoveSara 💋✨
🬠پاPart7ª 7
#Part7
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
وارد شدم و سپهر رو دیدم . وسط اتاق ایستاده بود و با همون ذوق سابق به تابلوهام چشم دوخته بود : هنوزم استادی ...
لبخند زدم : چرا نمی شینی ؟
ـ چقدر نقلی و قشنگ ....
بی Ø´Ú© سپهر از همه چیز خبر داشت ØŒ چقدر خوب Ú©Ù‡ بلد بود به روم نیاره Ùˆ من Øجم این همه خجالتم رو Ù…ÛŒ تونستم جایی توی وجودم پنهون کنم . به سمت آشپزخونه به راه اÙتادم Ùˆ پرسیدم : چای ØŒ نسکاÙÙ‡ ØŸ
ـ آب !
لبخند زدم Ùˆ از یخچال Ú©ÙˆÚ†Ú© گوشه ÛŒ اتاق بطری آب رو بیرون آورده Ùˆ همراه لیوان به سمتش بردم Ùˆ مقابلش روی دو زانو نشستم Ú©Ù‡ نگاهش یه تابلو رو نشونه رÙت : چقدر طبیعی ...
نگاهش رو تعقیب کردم . به سمت چشمی Ú©Ù‡ طراØÛŒ کرده بودم ختم شد . من این چشم رو از نزدیک دیده بودم ØŒ Ù…Ú¯Ù‡ Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ طبیعی نباشه ØŸ لبخند بیخودی زدم Ùˆ باز به سمتش برگشتم : Ù…Ú¯Ù‡ مهمونی نداشتی ØŸ برگزار نشد ØŸ
خندید : چرا ØŒ الانم در Øال برگزاریه ... یه جورایی پیچوندم !
جا خورده Ùˆ با چشمای گشاد شده Ú¯Ùتم : پیچوندی ØŸ
Ù€ بعله ØŒ خانواده ÛŒ Ù…Øترم جناب عالی هم Øضور دارن .
ـ و... ولی ، یعنی چی ؟ پس اینجا چیکار داری ؟
به چشمام خیره شد Ùˆ جواب داد : Ú¯Ùتم خانواده ت اونجا بودن ØŒ تو Ú©Ù‡ نبودی ! بودی ØŸ
ـ سپهر ...
Ù€ گشنمه ØŒ جماعتی رو کاشتم اومدم اینجا تØویل نمی گیری ØŸ
پراسترس LoveSara 💋✨
🬠پاPart6ª 6
#Part6
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
سری تکون داد Ùˆ دسته ای از برگه های روی میز رو به دست گرÙته Ùˆ از جا بلند شد . میزش رو دور زده Ùˆ روی مبل رو به روی من جا گرÙت Ùˆ برگه ها رو مقابلم روی میز گذاشت : بÙرمایید . بند های قرار داد رو بخونین Ùˆ در صورت تمایل امضاء کنین !
به جلو خم شدم وبرگه ها رو برداشتم ØŒ داشتن Ù…Øسن هم توی این اوضاعه بی کس Ùˆ کاری نعمتی بود . Ù…Øسن ایزدی Ú©Ù‡ ØÚ©Ù… پارتی استخدام منو توی این شرکت داشت . به امید اینکه ساعتای کمتری رو توی اون خونه ÛŒ کذایی بگذرونم Ùرم ها رو بعد از مطالعه پر کردم Ùˆ وقتی به قسمت تاهل رسیدم دو دل بودم بین انتخاب متاهل یا مجرد بودنم Ùˆ Øقیقتا وضعیتم واقعا مشخص نبود Ùˆ بند سومی تØت عنوان رها شده یا مورد ظلم قرار گرÙته شده وجود نداشت Ùˆ من برای جلوگیری از اتÙاقات اØتمالیه بعد ØŒ مربع تو خالی رو به روی متاهل رو تیک زدم ! من متاهل بودم ....
برگه ها رو جلوی مرد گرÙتم Ùˆ بعد از خوندن ابرویی بالا انداخت Ùˆ Ú¯Ùت : شما 25 سالتونه Ùˆ متاهل هستین !
ـ کجاش عجیبه ؟
ـ عجیب نیست ، ولی زوده ...
ادامه ی جمله ش رو نشنیدم ، هنوز لب هاش تکون می خورد و این مرد خبر نداشت از 18 سالگی که من هم بزرگ شدم ، هم پیر شدم و هم شکستم ! مگه بزرگ شدن هم زود یا دیر بودن داشت ؟ یا مگه بزرگ شدن بسته به روز ها یا سال هایی بود که می گذروندیم ؟ ...
*
Ú©ÛŒÙÙ… رو گشتم . کلید لعنتی انگار انتهای چاه رÙته بود Ú©Ù‡ بعد از Ú©Ù„ÛŒ تقلا پیداش کردم . داخل Ù‚ÙÙ„ انداختم Ùˆ در ورودی رو باز کردم . وارد Øیاط شدم Ùˆ در رو پشت سرم بستم . نگاهی به ساختمون انداختم . چراغ ها خاموش بود Ùˆ این به این معنی بود Ú©Ù‡ کسی خونه نیست .... Øتما باز مهتاب دور همی گرÙته یا Øتما لاله بیخودی جشن به پا کرده Ùˆ یا آیدین خانواده رو خونه ÛŒ خودش برده ... Ú†Ù‡ اهمLoveSara 💋✨
🬠پاPart5ª 5
#Part5
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
جواب ندادم Ú©Ù‡ خودش به Øر٠اومد : اصلا نمی خوای بدونی مهمونیه Ú†ÛŒ هست ØŸ کجا هست ØŸ Ú©ÛŒ هست ØŸ
ـ مهمه مگه ؟
Ù€ والا دوست دوران Ø·Ùولیت تو داره از Ùرنگ میاد به نظرت مهم نیست ØŸ
رنگ آبی آسمونی رو برداشتم Ùˆ در Øال خالی کردن توی ظر٠مخصوصش بودم . Ú¯Ùتم : کدوم دوست ØŸ
ـ سپهر !
دست نگه داشتم وسرم رو بلند کردم : سپهر ؟
ـ آره ، خبر نداشتی ؟
ـ به نظرت کسی بهم خبرمی ده ؟
ـ چند وقت پیشا زنگ زده بود از سیمین شماره ت رو میخواست ....
ـبابا نمیذاره که سیمین خانوم هیچوقت دختره آبروریزش رو در ملاعام بیاره .
Ù€ دخترش Øقشه ØŒ وجدانا خودت هم نمی دونی Ú†Ù‡ خریتی کردی ...
جواب ندادم . اما دست بردار نبود . انگار اتÙاقای زیادی اÙتاده بود Ú©Ù‡ باز به Øر٠اومد : خبر داری برای آبجی جونت داره خواستگار میاد ØŸ
این بار کنجکاو سرم رو بلند کردم Ùˆ زل زدم به آیدای کلا بیخیال تا Øدس بزنم راست Ú¯Ùته یا دروغ : شوخی Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ØŸ
اخم کرد : وا مگه به من نمیاد خواستگار بیاد برام ؟
ـ کی هست ؟
Ù€ نمی دونم ØŒ پسره یه تاجر زعÙرانه .... از اون مایه دارا . باباش دوسته باباس. اصلا چون مایه دار بودن Ú¯Ùتم به بابا بیاد ...
نگران Ú¯Ùتم : آیدا همه چیز پول نیست . Ù…ÛŒ دونی ØŒ Ù…Ú¯Ù‡ نه ØŸ
Ù€ والا اگه Ùرزاد Ù…ÛŒ اومد من بله Ù…ÛŒ دادم ....
کنایه زده بود . دلگیر شدم ØŒ اما نگرانی از آینده ÛŒ آیدا دلنگران ترم کرده بود . با وجود چهار سالی Ú©Ù‡ از من بزرگ تر بود واقعا با هم تÙاوت داشتیم Ùˆ موقعÙLoveSara 💋✨
🬠پاPart4ª 4
#Part4
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
Øالت خوبه ØŸ
به سمت میترا برگشتم . من Øالم همه چیز بود به جز خوب .... سری تکون دادم Ùˆ از دÙتر بیرون زدم ...
*
آخرین تابلو رو هم بین بقیه جا دادم . Ù…ÛŒ خواستم به تابلوی کناری نگاه نکنم . اما شبیه بیماری شده بودم Ú©Ù‡ از غذایی منع Ù…ÛŒ شه ØŒ اما دلش ناخونک زدن Ù…ÛŒ خواد Ùˆ من نگاهه لعنتیم اصلا منØر٠نمی شد Ùˆ بدتر خیره Ù…ÛŒ شدم به این تک چشم سیاهی Ú©Ù‡ روزگارم رو سیاه رنگ زده بود . ØاÙظه Ù… ایراد پیدا کرده بود اما جذبه ÛŒ این نگاه از یادم نمی رÙت ØŒ Øتی بین این همه هیاهو !
Ú¯Ùته بود دوسم داره ØŒ از جنس همون دوست داشتنایی Ú©Ù‡ کسی بلد نیست ØŒ Ú¯Ùته بود خوب نیست این همه دل بستگی Ùˆ این Ú©Ù‡ چال روی لپ های من Øاله دلش رو خوب Ù…ÛŒ کنه ! واقعا خوب نبود ... اما قسمت بدترینه آن ØŒ وابستگی به همین جمله های Ú©Ù… Ùˆ بیش رمانتیک بود Ú©Ù‡ یکی از اونا برای لبخند تا آخر روزم کاÙÛŒ بود ....
هیچ عشقی شبیه عشق اول نیست Ùˆ قشنگ تر اینکه همون عشق ØŒ آخرین عشق هم باشه . قشنگ تر ØŸ اینکه بعد از این همه اتÙاق هنوز هم انتهایی ترین انتهای ویرونه های دلت Ùˆ پیریه تو اوج جوونی بازم نگاهت دو دو بزنه برای دیدن کسی Ú©Ù‡ نیست ! به نظرم اصلا قشنگ نیست Ùˆ Ùقط یه Øماقت جبران ناپذیره Ùˆ اینکه این Øماقت رو دوست داری Ùˆ به بهای تموم روزای باقی مونده از عمرت تموم میشه !
همونطور ایستادم Ùˆ به تابلو ها نگاه میکردم به اینکه Øماقت Ú©Ù‡ شاخ Ùˆ دم نداشت .... صدای دراومد . عقب رو نگاه کردم Ú©Ù‡ سر Ùˆ کله ÛŒ آیدا پیدا شد : سلام علیکم !
هر طور Øساب Ù…ÛŒ کردم آخرین باری Ú©Ù‡ آیدا عاقلانه رÙتار کرده بود یادم نمی اومد . Ù†Ùس عمیقی کشیدم : علیکه سلام ØŒ طویله نیست !
Ù€ Ø´Ú© دارم خب ØŒ اخه یه گاو داره باهام Øر٠می زنه !
پوÙÛŒ کشیدم Ùˆ به سمت سه LoveSara 💋✨
🬠پاPart3ª 3
#Part3
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
عامل همه ÛŒ این بدبختی ها نور چشم شده بود Ùˆ من هنوز خار چشم بودم .... شاید ابراهیم Ù†Ùرینش رو به اشتباه نشانه رÙته Ùˆ من گریبانگیر این بدبختی شدم ! اما جایی Ú©Ù‡ من ایستاده بودم زمین گرم نبود Ùˆ خوده جهنم بود !
بدنم درد Ù…ÛŒ کرد Ùˆ تنم گر گرÙته بود وسط این زمستون ! زندگی بازیش رو بازم شروع کرده بود .
*
Ù€ Ù…Øسن خواهش کردم ازت ...
پو٠کلاÙÙ‡ ای کشید : بابا لامصب وقتی ساعت کار تا 4 عصره من اضاÙÙ‡ کار از قبر بابام دربیارم برای تو ØŸ مزخر٠نگو جونه آذین ...
بیچاره شده بودم Ùˆ دنبال راه چاره بودم برای Ùرار کردن از پیرمردی Ú©Ù‡ ندیده ترسیده بودم ازش ... باید کمتر جلوی چشم خانواده Ù…ÛŒ بودم . کمتر Ùˆ کمتر ØŒ Ù…Øسن نمی Ùهمید !
Ù€ این شرکت جایی واسه من نداره واسه دو ساعت اضاÙÙ‡ تر موندن ØŸ
Ù…Øسن Ù€ بچه نشو آذین ØŒ اصلا خودت رو دیدی ØŸ اینجا استخدام شدنت هم از صدقه سر همون آیدینه اسکله وگرنه Ú©Ù‡ من استخدامت نمی کردم .
آدما چقدر Ù…ÛŒ تونستن ظالم باشن ØŸ اندازه ÛŒ Ùرزاد ØŸ یا آیدین ØŸ یا Ú©Ùیـ ... لبم روگزیدم ØŒ Øتی Ùکر کردن به اون هم قدغن بود . سعی کردم به روی خودم نیارم Ùˆ بغضه همیشگی رو قورت دادم : باشه ....
از جا بلند شدم Ú©Ù‡ تند Ú¯Ùت : آذین ...
امیدوار نگاهش کردم Ú©Ù‡ Ú¯Ùت : یادته اون شرکته Ú©Ù‡ همین دو Ù‡Ùته ÛŒ پیش قراردادش رو ترجمه کردی ØŸ همون Ùرانسویه Ú©Ù‡ تازه یه شعبه زده توی تهران ....
Ú©Ù…ÛŒ Ùکر کردم . خیلی وقت بود Ú©Ù‡ ØاÙظه Ù… یاری نمی کرد . Ù…Øسن کلاÙÙ‡ بلند شد Ùˆ رو به روم ایستاد : بابا همون Ú©Ù‡ واردات صادرات Ùرش Ù…ÛŒ کنن به کشورای اروپایی قبلا یه دونه شعبه تو اصÙهان داشتن الان اومدن تهران ....
ـ آهان ، همون که LoveSara 💋✨
🬠پاPart2ª 2
#Part2
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
برای خاموش کردنش به سمت دیگه ÛŒ باغ Ù…ÛŒ رÙتم زیر لب غر Ù…ÛŒ زدم : آخه کدوم مغز متÙکری کتابخونه Ù…ÛŒ سازه گوشه ÛŒ Øیاط خونه Ø´ ØŸ ... به خدا توام نوبرشی اØمد خان !
دو سه قدمی مونده بود تا به کتابخونه برسم . اما صبر کردم ، صدای پچ پچ کنجکاویم رو بیشتر می کرد خصوصا که لابه لای این پچ پچ مرموز اسم خودم رو شنیدم . نیازی به قایم شدن نبود صدا ها رو به خوبی می شنیدم و می شناختم .
Ù€ Øساب دو دو چارتات ریخته به هم ØŸ نمی Ùهمی این معامله صد در صد سوده ØŸ
صدای Ù†Øس کیومرث بود Ùˆ بیشتر مشتاق شدم برای شنیدن ادامه ÛŒ مکالمه Ø´ ....
اØمد Ù€ هیچ Ù…ÛŒ Ùهمی Ú†ÛŒ داری Ù…ÛŒ Ú¯ÛŒ ØŸ داری راجع به آذین Øر٠می زنی ....
Ù€ خودم خوب Ù…ÛŒ Ùهمم Ú†ÛŒ دارم Ù…ÛŒ Ú¯Ù… ØŒ Ùکرش رو بکن بعد از اون همه آبروریزی یکی پیدا شده Ù…ÛŒ خوادش ØŒ تو خوش Øال نیستی Ú©Ù‡ شرش Ú©Ù… Ù…ÛŒ شه ØŸ
Ù€ آره ØŒ خوشØال Ù…ÛŒ شم ولی نه با یکی Ú©Ù‡ دو سال از خودم بزرگ تره !
صدای بابا هزار بار توی سرم پیچید . دوسال ØŸ!ØŸ دوسال بزرگ تر ؟؟؟ دستم رو به دیوار کنارم تکیه دادم . کیومرث من رو لقمه گرÙته بود برای کسی Ú©Ù‡ دو سال از بابام بزرگ تر بود ØŒ این مرد همه عمرش به همه ÛŒ داشته هاش به چشم سود Ùˆ تجارت نگاه کرده .
خیلی عجیب بود ولی دلم رو خوش کردم Ú©Ù‡ شاید اØمد خان یه تو دهنی به دهنه گشادش بزنه Ùˆ بگه لاله رو لقمه بگیر برای اون پیری Ú©Ù‡ دنبال معرکه گیریه ! اما اØمد خان خیلی وقت بود Ú©Ù‡ دور آذینش رو خط کشیده بود . Ú¯Ùته بود دو تا بچه بیشتر نداره Ùˆ خبر نداشت از منی Ú©Ù‡ Ú†ÛŒ کشیدم !
کیومرث Ù€ تو Ùکر کردی چون میعاد Ú¯Ùته آذینم دست از پا خطا نمی کنه Ú©Ù‡ Ùرستادیش یه اتاق گوشه ÛŒ Øیاط Ú©Ù‡ مثلا نندازی بیرون تا گنده کثاÙت کاری هاش بیشتر از این پخش نشه ØŸ بابا یارو خودش از همه چیز خبر داره ...
صدای گرÙته LoveSara 💋✨
🬠پاPart1ª 1
#Part1
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
به نام خدا
« ـ و .. ولم کن....
بطری مشروبش رو بی رمق روی عسلی گذاشت . پیراهنی Ú©Ù‡ پاره کرده بود رو ک٠سالن پرت کرد ... شل Ùˆ وا رÙته با چشمای خمار نگام Ù…ÛŒ کرد . هنوز بازوم گیره دستش بود Ùˆ Ú©Ø´ دار Ú¯Ùت : اینو تو گوشت Ùرو Ú©Ù† ØŒ هیچوقت ... هیچوقت ولت نمی کنم ....
بغض Ø®ÙÙ‡ Ù… Ù…ÛŒ کرد . Ùاصله مون رو به هیچ رسوند Ùˆ Ù†Ùس عمیقی از بیخ گوشم کشید ... من این Øس مالکیت Ùˆ این Øس لذتش رو دوست نداشتم ... این برهنگی Ùˆ نگاه پر از تبش رو هم دوست نداشتم ... Øرکت دستای داغش رو پوست کمرم ... من نه تØریک میشدم Ùˆ نه لذت Ù…ÛŒ بردم ... من Ùقط عذاب میکشیدم ... عذابی Ú©Ù‡ انگاری انتهایی نداشت ...
صدای گریه ÛŒ بچه Ù…ÛŒ اومد . صدای زوزه ÛŒ گرگ ØŒ زوزه ÛŒ گرگ یا صدای این مردک بی همه چیز ØŸ ... صدای قهقهه ÛŒ مردکی Ú©Ù‡ کابوس شده بود ... خوشم نمی اومد از Ù†Ùس های تبداری Ú©Ù‡ گردنم رو داغ Ù…ÛŒ کرد Ùˆ Ù…ÛŒ سوزوند ... من چندشم Ù…ÛŒ شد از دست هاش Ú©Ù‡ روی بدنم رژه Ù…ÛŒ رÙت ... از لبایی Ú©Ù‡ به جای عشق ازش هوس میبارید .... صدای جیغ بچه بلند تر شده بود ....
نا خودآگاه جلوش با زانو روی زمین خوردم ... هنوز بازوم رو Ú†Ù†Ú¯ گرÙته بود Ùˆ جیغ کشیدم : بسه ... بسه .... »
تند سرجام نشستم . Øنجره Ù… Ù…ÛŒ سوخت Ùˆ تشنه Ù… بود . بدنم خارش گرÙته بود Ùˆ از این دونه های درشت Ùˆ ریز عرق روی صورتم بیزار بودم . از عوارض خماری بود ØŸ
خوابم Ù…ÛŒ اومد هنوز ... Ù…ÛŒ ترسیدم از خوابیدن ... این تشنگی لعنتی هم قوز بالا قوز شده بود Ùˆ Ùاصله سه چهار متری از اینجا تا گوشه ÛŒ اتاق برای رسیدن به یخچال کوچیکم خودش تقریبا دور Ú©Ù„ دنیا توی یه قرن به Øساب Ù…ÛŒ اومد برام ....
بی Øال از جا بلند شدم . هنوز از ساختمون اصلی سر Ùˆ صدا Ù…ÛŒ شنیدم Ùˆ با همون بغضی Ú©Ù‡ وقتی از خواب پریدم تو Øنجره Ù… جا خوش کرده بود زمزمه کردم : خدا لعنتتون کنه ...
گوشه ÛŒ لبم رو گاز گرÙتم : خدا نکنه ... سیمینم اونجاست !!!
به سمت یخچال کوچیکه گوشÙLoveSara 💋✨
🔥 پارPart460
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
چطور تونستی بگی برم ØŸ چطور تونستی به نبودنم Ùکر Ú©Ù†ÛŒ وقتی من تمام این ده سال با عکست روی دیوار Øر٠می زدم ØŸ
بازم خودش رو جلو میکشه Ùˆ طبق عادت همون ده سال پیش دستش رو پشت گردنم گذاشته Ùˆ صورتم رو بین سینه Ø´ پنهون میکنه . چونه Ø´ رو روی سرم میذاره Ùˆ میگه : Ùقط از دوست داشتنه زیاد ØŒ دوست نداشتم ده سال عذاب بکشی ... تو خانومی Ú©Ù† !
خوب بلده نرمم کنه Ùˆ نرم میشم ،ازش Ùاصله میگیرم Ùˆ دست به سینه میشم Ùˆ دلم این هوای گرÙته ÛŒ بینمون رو نمی خواد Ú©Ù‡ با لودگی اخم میکنم : من الان ناراØتم ØŒ تو بعد از ده سال هنوز یاد نگرÙتی چطور ناز زنت رو بکشی ØŸ
پوÙÛŒ میکشه ونگاهش رو درگیرگوشه تا گوشه ÛŒ اتاق میکنه Ùˆ میگه : Ù…Ú¯Ù‡ زنم قبولم کرده ØŸ
شاهرخ عوض شده ... نرم شده و مهربون شده و با هربار لبخندش دلم گرم میشه و جواب نمیدم که لبخند می زنه : منتظرم موندی ...
Ù€ Ú¯Ùته بودم برای یک عمرم کاÙÛŒ هستیو هیچ وقت دست نمیکشم ازت ...
کمی این دست و اون دست میکنه و بالاخره میگه : هنوزم عاشقی ؟
سکوت Ù…ÛŒ کنم ØŒ شاید ناز Ù…ÛŒ کنم ØŒ شاید دلتنگم ... بین همه ÛŒ این Øسای متÙاوت میگه : خودت Ù…ÛŒ دونی مبتلا شدم ØŒ Ù…Ú¯Ù‡ نه ØŸ
شیطون میشم : مبتلا شدن کمه ...
ـ بگم عاشق شدم ؟
موذی لبخند میزنم : به چشمام نگاه کن بگو دوسم داری ....
Ù€ Ú¯Ùتنش سخت هست همینطوری ØŒ پای چشمات رو وسط Ù†Ú©Ø´ بچه !
Ù…ÛŒ خواد گریز بزنه Ùˆ من دوست ندارم وادارش کنم به Ú¯Ùتنه جمله ای Ú©Ù‡ باید خودش بخواد تا بازم تکرار کنه ØŒ نه به اصرار من ... بØØ« رو کاملا ناشیانه عوض Ù…ÛŒ کنم : بالاخره برگشتی ...
مردمکاش رو به مردمک چشمام Ù‚ÙÙ„ میکنه Ùˆ میگه :آره خانومم ...
دلم آب میشه از Øجم ذوقی Ú©Ù‡ ( میم ) انتهای خانومی Ú©Ù‡ Ú¯Ùته بود توی دلم سرازیر میشه . بین گریه لبخند Ù…ÛŒ زنم : نمی دونم دعوا کنم باهات یا یه دل سیر نگات کنم ... خواهشا نگام Ú©Ù† ØŒ دعوا Ù†Ú©Ù†... بعده اون همه تنش تو اون ساختمون به خیابون پناه آوردم ØŒ نمیشه دلت نرم بشه ØŸ
از ته دلم میخندم و شاهرخ برام نقشه ها داره و من کلی خجالت میکشم ... استارت میزنه تا به خونه مون بریم ... خونه ای که تا الان خونه نبوده و ستون نداشته ... مَرده خونه م برگشته و چشم و چراغه خونه مون رو روشن کرده ... اینکه مامن بشه برای من و پناه بشه برای شاهین ...
شکر کردن هم کمه بابته این همه خوشبختی که خدا بهم رسونده ! اما شکرش ...
پایان ðŸ™ðŸŒº
ممنون که ما رو تا آخر این رمان همراهی کردین
سپاسگزاریم از نویسنده ÛŒ عزیز خانم شاهینی Ùر Ú©Ù‡ این اثر زیبا رو خلق کردن Ùˆ در اختیار ما گذاشتن
به دنبال استقبال زیاد شما عزیزان ØŒ ما یه رمان جدید به اسم "رسوایی " از همین نویسنده براتون تدارک دیدیم Ú©Ù‡ بلاÙاصله بعد از همین رمان توی کانال میذاریم پس جایی نرید Ùˆ رسوایی دنبال کنید ðŸ˜â¤ï¸
🔥 پاPart459 459
#Part459
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
خیره خیره نگاش میکنم Ú©Ù‡ نیم نگاهی بهم میندازه Ùˆ باز به جاده چشم میدوزه Ùˆ میگه : رومم Ú©Ù… نمیشه ØŒ Ù…ÛŒ خوای تا ØµØ¨Ø Ù†Ú¯Ø§Ù… Ú©Ù†ÛŒ ØŸ
Ù€ نه ØŒ Ùقط نمی دونم چطوری اندازه ÛŒ ده سال سیر شم از دیدنت ...
لبخند کجی میزنه Ùˆ میگه : پدر سوخته هنوزم دل مبری با ØرÙات ....
ـ چی شد شاهرخ ؟ چی شد برگشتنت ؟
Ù€ عÙÙˆ مشروط بابت اخلاق مورد پسند ØŒ انجام کارهایی Ú©Ù‡ تا 90 درصد به دستگیری باند Ú©Ù…Ú© کرده بود Ùˆ وثیقه ÛŒ چند میلیونی برای بیرون اومدن Ùˆ تعهد دادن ØŒ به نظرم Ù…ÛŒ ارزه Ú©Ù‡ آزادم کنن .... خصوصا اگه سرهنگ بیژن Ùˆ سروان پیام بیÙتن دنباله کارای اداری بازی Ùˆ Ùراهانی یه Ú†Ú©Ù‡ میلیونی بگیره تا سنگه تموم بذاره بابته بیرون اومدنم ..
ـ از امروز به بعد پسر خوبی می شی ؟
ـ اگه زنم قبولم کنه با پسرم می تونم همسر خوب و پدر خوبی هم باشم . نمی تونم ؟
Ù€ Ù…Ú¯Ù‡ Ùکر Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ قبولت نداره ØŸ
Ù€ منم Ùˆ خودم ... یه مرد هیچی ندار رو ÙLoveSara 💋✨