کانال تلگرام رمانکده سارا @LoveSara

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

ï·½

هر چه داریم از اوست ...

🍃 بزرگترین کانال رمان و داستان تلگرام ☺️📚🎈

🎀و یه عالمه عکس و تکست عاشقانه 💞

❌پورن و سیاسی نداریم


💻 پشتیبانی و 💶 تبلیغات 👇

📥 @Romankade_Ads

 مشاهده مطالب کانال 🍃رُمـانــڪدهـ ســارا🌧

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

🔥 پاPart458 458
#Part458

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

دقیقه ها کش دار میگذرن و من سرم روشونه ی شاهرخه و بیژن نگاهش رو منحرف میکنه ... توحید میره برای مهتاب که رنگ به رو نداره آب بیاره و شاهرخ ساکت و صامت سرش رو تکیه داده به دیوار که در کشویی و اتوماتیکه بخشه جراحی خود به خود باز میشه و انگار رمق به پاهای منو مهتاب میاد که دوتا پا داریم دوتا دیگه قرض میکنیم و جلو روی پرستار قد علم میکنیم ... شهبازه بیچاره حتی توانه سرپا ایستادن نداره که مهتاب زودتر زبون باز میکنه : چی شد ؟ خوبه ؟ ینی خوبن ؟
پرستار که لبخند می زنه انگار خون جریان پیدا میکنه و فکر کنم خدا فهمیده که تو اوجه خوشیه برگشتنه شاهرخ نباید زهر به کاممون بریزه که پرستار میگه : جفتشون سالمن ... شیرینی ما چیه ؟
منو مهتاب بی اراده جیغ میزنیم و همدیگه رو بغل میکنیم . شهباز بی رمق سرش رو تکیه میده به دیوار که توحید تازه رسیده نگاهمون میکنه ... مهتاب می دوه سمتش و میگه : شیرینی بده ...
توحید پوفی میکشه و لیوان کاغذی که آب پر کرده تا مثلا مهتاب روی فرم بیاد رو روی صندلی میذاره و میگه : ای دهنت سرویس شهباز ...
Ø´ÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part458

🔥 پاPart457 457
#Part457

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

دنبالش پایین میرم ... به پارکینگ که میرسیم ماشین شهباز تند از کنارمون می گذره و شاهرخ راننده س ... بیژن میگه : سوئیچ ... تف تو این شانس نیاوردمش که ...
توحید میرسه و میگه : بشین تو ماشینه من ...
بیژن و توحید جلو میشینن و منو مهتاب پشت ... همه مون استرس گرفتیم و فکر میکنیم به فشار سمیه که سره به دنیا اومدن سارا تا مرز مرگ رفت و چقدر از دوباره باردار شدنش ناراحت بودیم . بیچاره شهباز خودش رو به آب و آتیش زد تا این یکی رو سقط کنه ولی سمیه یه کلام بود که خدا داده و نگهش می داره ...
جلوی بیمارستان نگه داشت که همه پیاده شدیم ... بیژن با اون موهای ژولیده و شلوار گرمکنه سفید با تیشرت سیاه رنگش بدجور تو چشمه ... اما مهم نیست و ما با هول و ولا اطراف رو نگاه میکنیم که شاهرخ رو میبینیم که به سمتمون میاد :
مهتاب ـ چی شد ؟
ـ شاهرخ LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part457

🔥 پاPart456 456
#Part456

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

با عجله از کنار شاهرخ میگذرم و در خونه رو باز میکنم ... می خوام از پله ها بالا برم که شهباز رو میبینم که سمیه رو بغل گرفته و داره از پله ها پایین میاد ... شاهرخ کنارم وایمیسه که شهباز میگه : سمیه هیچی نیست ... سمیه گوشت با منه ؟
ـ چی شده ؟ سمیه تو رو خدا ....
هول شدم و شاهرخ آرنجم رو میگیره : سوئیچ بده ...
ـ مـ ... من ماشین ندارم ...
شهباز ـ تو جیبه شلوارمه ...
جلو می رم دست تو جیبش کنم که شاهرخ کنارم میکشه و خودش دست تو جیبه شهباز میکنه و جلو تر راه می افته ... میخوام دنبالشون برم که سارا رو میبینم گریون پایین میاد ...
ـ سارا خاله گریه نداره که ... شاهین تو خونه س برو پیشش الان میایم ...
مشغوله حرف زدن باسارام که بیژن با لباسه خونگی وموهای ژولیده پایین میاد : چی شده ؟ایLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part456

🔥 پاPart455 455
#Part455

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

حس میکنم شاهرخ میخنده و صداش رو میشنوم : یه زمانی هم آبجی خانومت میگفت خانومی شده برای خودش !
پوفی میکشم : مثل اینکه واقعا از پسه سه تاتون برنمیام ...
شاهرخ ـ تو لب تر کن تا جفتشون رو فیتیله پیچ کنم !
شاهین ـ بابا من پسرتما ...
شاهرخ ـ مامانت نبود که توام نبودی ....
پیام بلند قهقهه میزنه و من سرخ میشم و شاهین گنگ میشه ... شاهرخ به روی خودش نمیاره و این حجم از تغییر بعد از ده سال برام جدیده ...
پیام مارو می رسونه و خداحافظی میکنه . هر سه وارد مجتمع میشیم . هنوز چراغ اتاقه بیژن روشنه و امشب به مهمونی نیومده بود . چیزی نمیگم و نمی خوام سراغش رو بگیرم . ترجیح میدم یه مدت تنها باشه ...
شاهین با خستگی به اتاق خودش میره و من کلیدای خونه رو روی کانتر می ذارم که دستای شاهرخ دور کمرم حلقه میشه و روی شکمم به هم قفل میشه ... بیخه گوشم زمزمه میکنه : جغجغه مون آرومه و دلخور ...
جغجغه که میگه یاد یاسین می افتم و ناخودآگاه لبخند میزنم و میگم : فقط دلش گرفته ازت ...
لبش رو میاره کنار گوشم Ú©Ù‡ در اتاق شاهÛLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part455

🔥 پاPart454 454
#Part454

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

سارا ـ عه ، بابایی ...
توحید از چهارپایه پایین پرید : هیچی نیست عزیزم ، بابات گاهی اتصالی می کنه و شکره خدا رد میکنه ...
همه به مسخره و شوخی می زنن و من باز اشکام یادم میره اما تهه دلم هنوز دلخورم ...
شاهرخ اینو میفهمه ... اما با لبخند به بچه ها نگاه می کنه و حدس میزنم خوشحاله که این مدت من این خل و چلا به قوله بیژن رو کنارم داشتم !
***********
همه از هتل بیرون میایم و هرکی سوار ماشینه خودش میشه . پیام راننده ی ما میشه ، شاهرخ کنارش میشینه و منو شاهینم پشت سوار شدیم .
شاهین میگه : آقا ماهم یه ماشین بخریم خب !
شاهرخ روش سمته پنجره س و میگه : چی دوست داری بخریم ؟
شاهین ـ مامان از ماشینه عمو بیژن خوشش میاد ... ولی من از اونا که سقف نداره دوست دارم . دایی اسمش چی بود ؟
پیام از آیینه ی جلو نگاش میکنه و می گه : بابات خودش راسته کاره ماشینه ..
شاهرخ هنوزم نگاهش به بیرونه و میگه : چه رنگی دوست داری شاهین ؟
شاهین ذوق میکنه Ú©Ù‡ نظØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part454

🔥 پاPart453 453
#Part453

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

عصبی از جام بلند میشم و داد میزنم : چه حقه انتخابی وقتی همه جا رو زیر رو کردم که حداقل بفهمم کدوم زندانی ...
سکوت سالن رو میگیره و همه به سمته ما برمیگردن . برام اهمیتی نداره و با گریه میگم : میفهمی با شکمه بالا اومده متر به متره تهران رو گز کردن ینی چی ؟
پیام از در ساختمون میاد داخل ... رفته بود آشغالا رو ببره بخشه زیر زمینی برای تخلیه ... به سمته من میاد : چه خبره یاس ؟
ـ هیچی ، چه خبری باشه ؟ فقط جونم داره بالا میاد بفهمم این ده سال چرا منو از دیدنه خودش منع کرده ؟
شاهرخ چیزی نمیگه ... پا رو پا انداخته و لیوان آب میوه ش دستشه ... اما خونسرد نیست و گوشه ی چشمش می پره ... قطعا اگه شاهرخه سابق بود باید بلند می شد و یه تو دهنیه حسابی نوشه جونم می کرد . اما ساکت فقط گوش می داد که پیام گفت : اون از من خواست بLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part453

🔥 پاPart452 452
#Part452

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

موع فوت کردن شمع ها که میشه چشم میبنده و می دونم آرزوش خندیدنه منه ... من و پسرم هر دو خیلی بد تاوانه نبودن و ندیدنه شاهرخ رو پس دادیم ...
شاهرخ به من خیره س و من حواسم به شاهین و فوت کردنه شمعشه ... نور یه دوربین چشمم رو می زنه و توجه هرسه نفر ما رو جلب می کنه ... شهباز عکاسه و می خنده : آخ که چند ساله دلمون برای این تصویر لک زده .
شاهرخ پر عشق جلو میاد و دستش رو دور شونه م حلقه میکنه .. اون یکی دستش رو روی شونه ی شاهرخ میذاره و می گه : یه دونه دیگه م بگیر ...
شهباز : ای به چشم آقا ...
شاهرخ لبخند می زنه و شهباز بازم عکس می گیره ... مهمونی ادامه داره تا نیمه ی شب و بعد از کادوها هر کدوم تک تک سالن رو ترک می کنن که میوه ی قاچ شده رو میبرم و جلوی شاهرخ می گیرم . پیش دستی رو میگیره و میگه : نگفتم موهات دل میبَره ؟
لبخÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part452

🔥 پاPart451 451
#Part451

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

می خوام از جا بلند بشم که بازوم رو میگیره و منو باز سره جام میشونه و میگه : با ناز حرف زدن تاوان داره ...
صدای در میاد که تند از جا بلند میشم . شاهرخ پوفی میکشه و روی زمین میشینه که در باز میشه ... شاهینه و بادیدنم میگه : مامان خانوم من منتظرما ...
ـ خب ... خب من ... من ...
شاهرخ ـ باید لباس عوض کنه و بیاد ...
شاهین ـ خب شما چرا نشستی ؟ بیا دیگه ...
شاهرخ از جاش بلند نمیشه که به سمتش برمیگردم : وا ... شما برو تا منم بیام دیگه ...
اخم میکنه و دلم ضعف میره برای این تخسی ... کلافه از جا بلند میشه و از کنارم که می گذره میگه : پسرم احیانا هووی بابا حساب میشه ...
می خندم که از در بیرون می رن ... هنوز چند ثانیه نگذشته که در باز میشه و شاهرخ لابه لای در وایمیسه و با اخم و جدیت میگه : موهاتو جمع میکنی بعد میای پایین ... نیای تو چش و چاله مردا باشه که بد میشه ...
چشمام گشاد میشه که بی اهمیت از در بیرون میره ... بعده ده سال هنوزم همون آدمه خودخواه و مغروره ... صورتم رو میشورم و کت و دامنی LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part451

🔥 پاPart450 450
#Part450

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

یه لباسه شبه بلند زرشکی رو دستم میگیرم و میگم : این خوبه یا باز بگردم ؟
ـ خوشم نمیاد ازش ... پوسته سفیدت توجه جلب می کنه لا به لای این زرشکی که دل رو می بَره ...
تند به عقب برمیگردم . با لبخند کجش بهم نگاه میکنه ... مثله همون ده سال پیش هر دو دستش رو داخله جیبش گذاشته ... لباس رو پایین میارم و زل می زنم بهش ... انگار می خوام تلافی همه ی این ده سال رو دربیارم ...
جلو میاد و کنارم روی زمین می شینه و از سر حوصله لا به لای لباسام میگرده و من فقط خیره نگاش می کنم که سرش رو بلند میکنه و کت و دامن شیک یاسی رنگی رو دستش گرفته و میگه : خانوم و شیک !
حرف می زنه و من دل نمیکنم تا نگاش نکنم که میگه : باز که تو مرواریدا رو داری می ریزی همینطوری ...
اخم میکنم و با مشت کم جونم به سینه ش می کوبم و میگم : من حتی می ترسم پلک بزنم و اومدنت خواب باشه و از خواب بیدارشم ...
فقط نگام میکنه و من هنوزم مشتام رو میکوبم رو سینه ش و میگم : نگفتی چیکار کنم بی تو و رفتی ؟ ... نمیگی چقدر LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part450

🔥 پاPart449 449
#Part449

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

انگار از واقعی بودنش مطمعن میشم . که زار میزنم ... همه تماشاچی شدن ... فقط صدای موزیک پخش میشه که شاهرخ مثله همه ی وقتایی که بود ... بازوم رو میگیره و هولم میده سمته بغلش ... سمته تکیه گاهم ... پناهم ... محکم بغلم میکنه ... به لباسش چنگ میزنم و شاهرخ از ده ساله پیش فهمیده که جونمم بخواد پیشکش می کنم ... من رام شده بودم . رام تر از هر رامی !
بالای سرم رو می بوسه که صدای شاهین رو از کنارم میشنوم : مامان بسه ...
هق هقم بلنده ... داغه دله من تازه شده و شاهین انگار اینو نمی فهمه ... زوده برای پسرم که بفهمه عشق چیه ؟ سرم رو از سینه ش جدا میکنم و باز خیره ی تک تک اجزای صورتش میشم . دستاش رو دو طرف صورتم میذاره و با انگشتای شستش پای چشمام رو پاک می کنه و می گه : باز که تو فرشته ی جهنمی شدی ...
بینه این همه حجم از دلگیری و دلتنگی لبخند می زنم که پر ذوق و بی طاقت صورتش رو جلو میاره و تک به تک اعضای صورتم رو بوسه بارون می کنه ... اول پیشونی و بعد چشمام و به لبام نگاه می کنه که انگار تازه به خودم میام و با خجالت نگاهم رو منحرف می کنم که صدای مهتاب بلند میشه : وصلتون و تولده شاهین مبارک ...
به سمتش برمیگردم Ú©Ù‡ میبینم پای چشمش رو پاک میکنه Ùˆ من بعد از ده سال از دیدنه اشکاØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part449

🔥 پاPart448 448
#Part448

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

توحید ـ اره خب ، پسرمون توی طفولیت خودش مونده ...
سمیه : ایششش ... اقامون کودکه درونش زنده س ....
شهباز ـ من میگم جون میدم برا خانوم قلقلیه خودم ، شما میگین بلوفه!
مهتاب ـ حالا ده دقیقـ ...
سرگرمه شمعام که می فهمم به طرزه عجیبی چهارتاشون ساکت میشن ... صاف سرجام بلند میشم و نگاشون میکنم . حواسه اونا به پشته سره من جَمعه و من میگم : حالا خوبه پیام گفت دمه در هستنـ ...
یه دست دور شونه م حلقه میشه .. منو به خودش می چسبونه و ته دله من خالی میشه ... یکی بیخه گوشم میگه : ببخش ، معطله من شدن ...
یخ میکنم... نمی دونم شاید تب می کنم ... اما این منی که الان اینجاست دیگه من نیستم ... بهت زده به توحیدی که لبخند زده نگاه میکنم ... تقریبا توجه همه به سمت ما جلب میشه ... اما من حتی جرات برگشتن هم ندارم ... می ترسم شنیدنه این صدا با این تُن توهم باشه ، رویا باشه .... می ترسم به عقب برگردم و محو بشه ... که به جای صاحبه این صدا کسی دیگه باشه ... اینکه لباش هنوز بیخه گوشمه و نفساش گرمه و پوسته گردنم رو گرم میکنه ... مLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part448

🔥 پاPart447 447
#Part447

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

سری تکون می دم و بی حوصله میشم تا برم زیر دست آرایشگاه ... خداروشکر این طبقه رو مجزا گذاشتن برای تولده شاهین ... دوست داشتم امشب متعلق به شاهینی باشه که فکر می کنه لباس پلیسی بگیره دیگه تولد نداره و خبر نداره از این مهمونیه بزرگ با دوچرخه ی دلخواهش توی پارکینگ و اسکیتایی که هفته ی قبل شیکسته بود و حالا یه جفته تازه انتظارش رو می کشید ... پسرکم اولین سالی بود که براش تولد می گرفتم ...
به اتاق 315 رفتم و روی صندلی نشستم . این ایده ی آرایشگر اومدن و آرایش کردن از مهتاب بود و زورش و دعواش با من از سمیه بود .
نمی دونم چقدر طول کشید . کم کم خواب منو میگیره که صدای آرایشگر میاد : خانوم خانوما خیلی خسته ایا ... پاشو که تموم شد ...
از جا بلند میشم ... آخرین باری که برای آرایشگاه و این چیزا رفته بودم همون خونه ی شاهرخ برای اون مهمونیه نکبتی بود . حتی عروسیه سمیه و مهتابم آرایشگاه نرفته بودم .
آرایشگر ـ میگم ، کاش می ذاشتی موهاتو ببندم ...
توجهم سمته موهام میره... تا زانوهام رسیده . خرماییه خیلی روشن ... شاهرخ موهامو دوست داشت ... لبخند Ù…ÛŒ زنم : من همینطوری اتو کشیده Ùˆ شلاقی دوست داØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part447

🔥 پاPart442 442
#Part442

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

لبخند میزنم : میری نه ... میریم .. بعدشم خوبم من امروز ... چتونه شما ها هی می خواین بگین حالم بده !
لبخند میزنه : من دربست مخلصه شمام هستم ...
ـ شاهین کو ؟
ـ با شهباز رفتن دنباله دخترا ... سمیه هم با مهتاب رفته جوابه آزمایشش رو بگیره ... توحیدم با پیام رفتن هتل ...
ـ چه از همه هم خبر داری ...
می خنده : از تو فقط خبر ندارم ...
پوفی می کشم و کِش دار می گم : مـــــــن .... خوبم ... وا ...
******
پشت پیشخوان ایستادم و لیست اتاقای رزرو شده ی آخر هفته رو بالا و پایین می کنم . کارمند جدید یه اتاق رو برای دو نفر کاندید کرده و من باید این گند رو بپوشونم .سر و صدای زیادی از سالن میشنوم و میداونم هیچ میزی تا این حد سر و صدا نداره به جز میزی که شهباز و توحید و مابقی مهمونای من دور اون نشسته باشن .
در حال زیر و رو کردن و پیدا کردن اتاق خالی متناسب با شرایط اتاقی که دو نفر اونو زرور کردند هLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part442

🔥 پاPart441 441
#Part441

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

سمیه ـ شهباز سارا الان کلاس زبانش تموم می شه ها ، ببین چقدر بهت می گم ...
مهتاب ـ شهباز تو میری یا خودم برم دوتاشون رو بیارم ؟
توحید ـ پس شهباز چیکاره س ؟
شهباز ـ من اون دختر زبون درازه تو رو نمیارم .
مهتاب ـ الهی دورش بگردم ، چطور دلت میاد ؟
صبر نمیکنم که به حرفاشون گوش کنم . وارد مجتمع می شم . طبق ی سوم من ساکن هستم . پیامم به دنبالم میاد و همزمان میگه : نمی خواد خودت رو زحمت بدی ...
ـ زحمت نداره ، بذار برم کیف پولم رو بردارم . میریم هتل دیگه .
ـ می فهمم که امروز حال نداری ...
صبر میکنم و مقابلش می ایستم . لبخند خسته ای می زنم : من خوبم بچه !
ـ لامصب ، من امروز ترفیع گرفتم باز می گی بچه ؟
ـ الهی من دورت بگردم تو همیشه بچه ی آبجی یاس می مونی ...
بهش پشت کرده و به سمت آسانسور میرم که صدا میزنه : یاسی ...
دلم هری میریزه . هنوز بعد از این همه سال عادLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part441

🔥 پاPart440 440
#Part440

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

روم رو به سمت پنجره برگردونم و نفهمیدم فراهانی چه موقع از اتاق خارج شد . سمیه و مهتاب حرف میزدن و من نفهمیدم درباره ی چی حرف میزدن ؟ .... نتیجه ی آزمایشم تموم فکر رو درگیر کرده و با خودم از خدا گله می کنم ....
چرا من ؟!؟!
************

ده سال بعد
آخرین شمع رو روشن میکنم و کنار بقیه داخل جا شمعی میذارم . گلای پر پر شده رو دور عکسی که روی سنگ حکاکی شده ، می چینم . هنوزم فکر میکنم که هست و هوام رو داره . بغض می کنم . بعد از ده سال هنوزم داغش تازه س و من به این نتیجه رسیدم که چیزی باعث از یاد بردن عزیز کرده ی کسی نمیشه ، حتی مرگ ... خاکم داغی رو که مرگ روی دلت میذاره سرد نمیکنه !
دستی روی تصویر میکشم . بیژن سمت دیگه سنگ قبر میشینه و شیشه گلاب رو برعکس میکنه . اطراف سنگ رو میشوره . نگاش می کنم و لبخند می زنم : دستت درد نکنه !
سر بلند میکنه و لبخندم رو با لبخند جواب میده : قابل شما رو نداره خانوم !
صدای پیام رو که بالای سرم ایستاده میشنوم : شاهین بیا دایی ، دور نشو ..
از سر شونه به عقب برمیگردم می بینمش که بالای سنگ قبری سفید رنگ ایستاده و صدا بلند میکنم : شاهین بیا اینجا مامان جان ...
مهتاب ـ خداییش مو نمی زنه با مامانش ، یه سرتق به تمام معنا ...
سمیه نخودی میخنده و شکم برآمده ش زیادی توی چشم میزنه . لبخند میزنم که شهباز میگه : حلال زاده به داییش می ره و قطعا با پیامه دره پیت فرق نداره ...
پیام ـ با سروان مملکت درست حرف بزنا ...
لبخندم عمق میگیره و کار آدمای این جمع تموم این ده سال این بوده که بغضم رو لبخند بزنم ! چقدر مدیون اونا به حساب میام . سمیه میگه : ایش ، بچه پررو با بابای بچه م درست حرف بزنا ...
شهباز ـ ای فدای تپلیLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part440

🔥 پاPart439 439
#Part439

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

************
صدای کشیده شدن پرده رو می شنوم و تابیده شدن نور خورشید چشمام رو میزنه . مهتاب امروز از صبح تا الانی که دمه ظهره بیشتر از چهار بار سینی هایی که هربار از غذاهای مختلف پر کرده رو به اتاق شاهرخ آورده ، تا شاید بعد از دوماه ، بعد از اون همه شیون و نا امیدی ، بعد از رفتن شاهرخ و شوک بزرگی که امروز به همه ی ما وارد شده بود کمی خودم رو تقویت کنم . اما من مُردم و همه ی اونا اینو میدونن .
با لبخندی نمایشی جلو میاد و لبه ی تخت میشینه .
ـ عزیز گفت که تو قیمه بادمجون دوست داری ، ببین برات درست کردم ، باید بخوری خانوم خانوما ...
بی حس نگاش میکنم : من شاهرخم دوست داشتم ، اونم برام میاری ؟
اشکش روی گونه ش سُر میخوره و میگه : قسمته منو تو قسمته بدیه ، بساز خواهری !
یاسین رو به روم آورده . پلک زدم که قطره اشکم ریخت . این بار در باز شده وسمیه وارد شد : وا ، تو اومدی اینو آروم کنی خودت آب غوره گرفتی ؟
مهتاب از جا بلند میشه و به سمت پنجره میره . سمیه جاش رو پر میکنه و با دلسوزی خواهرانه ای میگه : عزیز دق کرد اون پایین دختر خوب .
ـ من شاهرخ رو می خوام .
سمیه گرفته جواب میده : اونم دوست داشت تو خوشبLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part439

🔥 پاPart438 438
#Part438

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

ترسیده و با عجله می دوم ... در رو باز می کنم و از پله ها دو تا یکی پایین می رم . داخل سالن همهمه س ... خدمتکارا به تکاپو افتادن ... محل نمیدم و می دوم ... من شاهرخم رو می خواستم . به اندازه ی کافی برای بد بودنش تقاص پس داده بود ... برای خونخوار بودنش ، کافی بود ...
از در ساختمون بیرون می زنم . روی پاگرد پله ها گوشه ی کتش رو محکم بین دستام میگیرم و با گریه و با صدای بلند ضجه می زنم : تو رو خدا نرو ... التماست می کنم نرو ...
به سمتم برمیگرده . رگای شقیقه ش رو می بینم . سرخی پوستش زیر نور چراغ جلوی ساختمونم مشخصه . جلو میاد و محکم بغلم میکنه . بازم بالای سرم رو میبوسه و نمیدونه که چقدر جون میدم برای بودنش شایدم میدونه و به روی خودش نمیاره .
صدای گریه م بین سینه ش خفه میشه . با دستش به مهتاب و سمیه اشاره میکنه . اونا جلو میان و هرکدوم یه دستم رو میگیرن و نگهم میدارن . جدا میشم و روح از تنم جدا میشه . LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part438

🔥 پاPart437 437
#Part437

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

از جا بلند میشم . کمرم تیر می کشه و محل نمیدم . مقابلش می ایستم و دستش رو بین دستام میگیرم و مشغول بستن دکمه ی سر آستینش میشم .
ـ حتما اینم نمی دونی که توی این شرایط مردا قربون صدقه ی زناشون می رن...
هنوز اخمو باقی مونده و هنوز اشکام لیز میخورن . اون به من خیره مونده و من به آستین لباسش خیره ام .
ـ اشکات اعصابم رو به هم می ریزه ...
نگاش نمی کنم و زار می زنم : می شه نری ؟
ـ ازم اینو نخواه ....
دستش رو از بین دستام بیرون میکشه و هر دو دستش رو دو طرف صورتم میگیره . وادارم می کنه نگاش کنم .
ـ حتی خودمم برای خودم انقدر مهم نیستم که تو برام مهمی ...
صدای ضربه ای به در میخوره . نگران به سمت در برمی گردم . صدای توحید رو می شنوم : آقا باید بریم ..
ته دلم خالی میشه . دستای شاهرخ از پهلوهام عبور میکنه و روی شکمم به هم قفل میشه . خم میشه و چونه ش رو روی شونه م میذاره .... سر شونه م رو میبوسه و بیخ LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part437
صفحه قبلی  7  8  9  10  11  12  13  14  15  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: