🔥 پاPart458 458
#Part458
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
دقیقه ها Ú©Ø´ دار میگذرن Ùˆ من سرم روشونه ÛŒ شاهرخه Ùˆ بیژن نگاهش رو منØر٠میکنه ... توØید میره برای مهتاب Ú©Ù‡ رنگ به رو نداره آب بیاره Ùˆ شاهرخ ساکت Ùˆ صامت سرش رو تکیه داده به دیوار Ú©Ù‡ در کشویی Ùˆ اتوماتیکه بخشه جراØÛŒ خود به خود باز میشه Ùˆ انگار رمق به پاهای منو مهتاب میاد Ú©Ù‡ دوتا پا داریم دوتا دیگه قرض میکنیم Ùˆ جلو روی پرستار قد علم میکنیم ... شهبازه بیچاره Øتی توانه سرپا ایستادن نداره Ú©Ù‡ مهتاب زودتر زبون باز میکنه : Ú†ÛŒ شد ØŸ خوبه ØŸ ینی خوبن ØŸ
پرستار Ú©Ù‡ لبخند Ù…ÛŒ زنه انگار خون جریان پیدا میکنه Ùˆ Ùکر کنم خدا Ùهمیده Ú©Ù‡ تو اوجه خوشیه برگشتنه شاهرخ نباید زهر به کاممون بریزه Ú©Ù‡ پرستار میگه : جÙتشون سالمن ... شیرینی ما چیه ØŸ
منو مهتاب بی اراده جیغ میزنیم Ùˆ همدیگه رو بغل میکنیم . شهباز بی رمق سرش رو تکیه میده به دیوار Ú©Ù‡ توØید تازه رسیده نگاهمون میکنه ... مهتاب Ù…ÛŒ دوه سمتش Ùˆ میگه : شیرینی بده ...
توØید پوÙÛŒ میکشه Ùˆ لیوان کاغذی Ú©Ù‡ آب پر کرده تا مثلا مهتاب روی Ùرم بیاد رو روی صندلی میذاره Ùˆ میگه : ای دهنت سرویس شهباز ...
Ø´ÙLoveSara 💋✨
🔥 پاPart457 457
#Part457
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
دنبالش پایین میرم ... به پارکینگ که میرسیم ماشین شهباز تند از کنارمون می گذره و شاهرخ راننده س ... بیژن میگه : سوئیچ ... ت٠تو این شانس نیاوردمش که ...
توØید میرسه Ùˆ میگه : بشین تو ماشینه من ...
بیژن Ùˆ توØید جلو میشینن Ùˆ منو مهتاب پشت ... همه مون استرس گرÙتیم Ùˆ Ùکر میکنیم به Ùشار سمیه Ú©Ù‡ سره به دنیا اومدن سارا تا مرز مرگ رÙت Ùˆ چقدر از دوباره باردار شدنش ناراØت بودیم . بیچاره شهباز خودش رو به آب Ùˆ آتیش زد تا این یکی رو سقط کنه ولی سمیه یه کلام بود Ú©Ù‡ خدا داده Ùˆ نگهش Ù…ÛŒ داره ...
جلوی بیمارستان Ù†Ú¯Ù‡ داشت Ú©Ù‡ همه پیاده شدیم ... بیژن با اون موهای ژولیده Ùˆ شلوار گرمکنه سÙید با تیشرت سیاه رنگش بدجور تو چشمه ... اما مهم نیست Ùˆ ما با هول Ùˆ ولا اطرا٠رو نگاه میکنیم Ú©Ù‡ شاهرخ رو میبینیم Ú©Ù‡ به سمتمون میاد :
مهتاب ـ چی شد ؟
ـ شاهرخ LoveSara 💋✨
🔥 پاPart456 456
#Part456
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
با عجله از کنار شاهرخ میگذرم Ùˆ در خونه رو باز میکنم ... Ù…ÛŒ خوام از پله ها بالا برم Ú©Ù‡ شهباز رو میبینم Ú©Ù‡ سمیه رو بغل گرÙته Ùˆ داره از پله ها پایین میاد ... شاهرخ کنارم وایمیسه Ú©Ù‡ شهباز میگه : سمیه هیچی نیست ... سمیه گوشت با منه ØŸ
ـ چی شده ؟ سمیه تو رو خدا ....
هول شدم و شاهرخ آرنجم رو میگیره : سوئیچ بده ...
ـ مـ ... من ماشین ندارم ...
شهباز ـ تو جیبه شلوارمه ...
جلو Ù…ÛŒ رم دست تو جیبش کنم Ú©Ù‡ شاهرخ کنارم میکشه Ùˆ خودش دست تو جیبه شهباز میکنه Ùˆ جلو تر راه Ù…ÛŒ اÙته ... میخوام دنبالشون برم Ú©Ù‡ سارا رو میبینم گریون پایین میاد ...
ـ سارا خاله گریه نداره که ... شاهین تو خونه س برو پیشش الان میایم ...
مشغوله Øر٠زدن باسارام Ú©Ù‡ بیژن با لباسه خونگی وموهای ژولیده پایین میاد : Ú†ÛŒ شده ؟ایLoveSara 💋✨
🔥 پاPart455 455
#Part455
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
Øس میکنم شاهرخ میخنده Ùˆ صداش رو میشنوم : یه زمانی هم آبجی خانومت میگÙت خانومی شده برای خودش !
پوÙÛŒ میکشم : مثل اینکه واقعا از پسه سه تاتون برنمیام ...
شاهرخ Ù€ تو لب تر Ú©Ù† تا جÙتشون رو Ùیتیله پیچ کنم !
شاهین ـ بابا من پسرتما ...
شاهرخ ـ مامانت نبود که توام نبودی ....
پیام بلند قهقهه میزنه Ùˆ من سرخ میشم Ùˆ شاهین Ú¯Ù†Ú¯ میشه ... شاهرخ به روی خودش نمیاره Ùˆ این Øجم از تغییر بعد از ده سال برام جدیده ...
پیام مارو Ù…ÛŒ رسونه Ùˆ خداØاÙظی میکنه . هر سه وارد مجتمع میشیم . هنوز چراغ اتاقه بیژن روشنه Ùˆ امشب به مهمونی نیومده بود . چیزی نمیگم Ùˆ نمی خوام سراغش رو بگیرم . ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ù…ÛŒØ¯Ù… یه مدت تنها باشه ...
شاهین با خستگی به اتاق خودش میره Ùˆ من کلیدای خونه رو روی کانتر Ù…ÛŒ ذارم Ú©Ù‡ دستای شاهرخ دور کمرم Øلقه میشه Ùˆ روی شکمم به هم Ù‚ÙÙ„ میشه ... بیخه گوشم زمزمه میکنه : جغجغه مون آرومه Ùˆ دلخور ...
جغجغه Ú©Ù‡ میگه یاد یاسین Ù…ÛŒ اÙتم Ùˆ ناخودآگاه لبخند میزنم Ùˆ میگم : Ùقط دلش گرÙته ازت ...
لبش رو میاره کنار گوشم Ú©Ù‡ در اتاق شاهÛLoveSara 💋✨
🔥 پاPart454 454
#Part454
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
سارا ـ عه ، بابایی ...
توØید از چهارپایه پایین پرید : هیچی نیست عزیزم ØŒ بابات گاهی اتصالی Ù…ÛŒ کنه Ùˆ شکره خدا رد میکنه ...
همه به مسخره و شوخی می زنن و من باز اشکام یادم میره اما تهه دلم هنوز دلخورم ...
شاهرخ اینو Ù…ÛŒÙهمه ... اما با لبخند به بچه ها نگاه Ù…ÛŒ کنه Ùˆ Øدس میزنم خوشØاله Ú©Ù‡ این مدت من این خل Ùˆ چلا به قوله بیژن رو کنارم داشتم !
***********
همه از هتل بیرون میایم و هرکی سوار ماشینه خودش میشه . پیام راننده ی ما میشه ، شاهرخ کنارش میشینه و منو شاهینم پشت سوار شدیم .
شاهین میگه : آقا ماهم یه ماشین بخریم خب !
شاهرخ روش سمته پنجره س و میگه : چی دوست داری بخریم ؟
شاهین ـ مامان از ماشینه عمو بیژن خوشش میاد ... ولی من از اونا که سق٠نداره دوست دارم . دایی اسمش چی بود ؟
پیام از آیینه ی جلو نگاش میکنه و می گه : بابات خودش راسته کاره ماشینه ..
شاهرخ هنوزم نگاهش به بیرونه و میگه : چه رنگی دوست داری شاهین ؟
شاهین ذوق میکنه Ú©Ù‡ نظØLoveSara 💋✨
🔥 پاPart453 453
#Part453
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
عصبی از جام بلند میشم Ùˆ داد میزنم : Ú†Ù‡ Øقه انتخابی وقتی همه جا رو زیر رو کردم Ú©Ù‡ Øداقل بÙهمم کدوم زندانی ...
سکوت سالن رو میگیره Ùˆ همه به سمته ما برمیگردن . برام اهمیتی نداره Ùˆ با گریه میگم : Ù…ÛŒÙهمی با شکمه بالا اومده متر به متره تهران رو گز کردن ینی Ú†ÛŒ ØŸ
پیام از در ساختمون میاد داخل ... رÙته بود آشغالا رو ببره بخشه زیر زمینی برای تخلیه ... به سمته من میاد : Ú†Ù‡ خبره یاس ØŸ
Ù€ هیچی ØŒ Ú†Ù‡ خبری باشه ØŸ Ùقط جونم داره بالا میاد بÙهمم این ده سال چرا منو از دیدنه خودش منع کرده ØŸ
شاهرخ چیزی نمیگه ... پا رو پا انداخته Ùˆ لیوان آب میوه Ø´ دستشه ... اما خونسرد نیست Ùˆ گوشه ÛŒ چشمش Ù…ÛŒ پره ... قطعا اگه شاهرخه سابق بود باید بلند Ù…ÛŒ شد Ùˆ یه تو دهنیه Øسابی نوشه جونم Ù…ÛŒ کرد . اما ساکت Ùقط گوش Ù…ÛŒ داد Ú©Ù‡ پیام Ú¯Ùت : اون از من خواست بLoveSara 💋✨
🔥 پاPart452 452
#Part452
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
موع Ùوت کردن شمع ها Ú©Ù‡ میشه چشم میبنده Ùˆ Ù…ÛŒ دونم آرزوش خندیدنه منه ... من Ùˆ پسرم هر دو خیلی بد تاوانه نبودن Ùˆ ندیدنه شاهرخ رو پس دادیم ...
شاهرخ به من خیره س Ùˆ من Øواسم به شاهین Ùˆ Ùوت کردنه شمعشه ... نور یه دوربین چشمم رو Ù…ÛŒ زنه Ùˆ توجه هرسه Ù†Ùر ما رو جلب Ù…ÛŒ کنه ... شهباز عکاسه Ùˆ Ù…ÛŒ خنده : آخ Ú©Ù‡ چند ساله دلمون برای این تصویر Ù„Ú© زده .
شاهرخ پر عشق جلو میاد Ùˆ دستش رو دور شونه Ù… Øلقه میکنه .. اون یکی دستش رو روی شونه ÛŒ شاهرخ میذاره Ùˆ Ù…ÛŒ Ú¯Ù‡ : یه دونه دیگه Ù… بگیر ...
شهباز : ای به چشم آقا ...
شاهرخ لبخند Ù…ÛŒ زنه Ùˆ شهباز بازم عکس Ù…ÛŒ گیره ... مهمونی ادامه داره تا نیمه ÛŒ شب Ùˆ بعد از کادوها هر کدوم تک تک سالن رو ترک Ù…ÛŒ کنن Ú©Ù‡ میوه ÛŒ قاچ شده رو میبرم Ùˆ جلوی شاهرخ Ù…ÛŒ گیرم . پیش دستی رو میگیره Ùˆ میگه : Ù†Ú¯Ùتم موهات دل میبَره ØŸ
لبخÙLoveSara 💋✨
🔥 پاPart451 451
#Part451
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
Ù…ÛŒ خوام از جا بلند بشم Ú©Ù‡ بازوم رو میگیره Ùˆ منو باز سره جام میشونه Ùˆ میگه : با ناز Øر٠زدن تاوان داره ...
صدای در میاد Ú©Ù‡ تند از جا بلند میشم . شاهرخ پوÙÛŒ میکشه Ùˆ روی زمین میشینه Ú©Ù‡ در باز میشه ... شاهینه Ùˆ بادیدنم میگه : مامان خانوم من منتظرما ...
ـ خب ... خب من ... من ...
شاهرخ ـ باید لباس عوض کنه و بیاد ...
شاهین ـ خب شما چرا نشستی ؟ بیا دیگه ...
شاهرخ از جاش بلند نمیشه که به سمتش برمیگردم : وا ... شما برو تا منم بیام دیگه ...
اخم میکنه Ùˆ دلم ضع٠میره برای این تخسی ... کلاÙÙ‡ از جا بلند میشه Ùˆ از کنارم Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ گذره میگه : پسرم اØیانا هووی بابا Øساب میشه ...
می خندم که از در بیرون می رن ... هنوز چند ثانیه نگذشته که در باز میشه و شاهرخ لابه لای در وایمیسه و با اخم و جدیت میگه : موهاتو جمع میکنی بعد میای پایین ... نیای تو چش و چاله مردا باشه که بد میشه ...
چشمام گشاد میشه که بی اهمیت از در بیرون میره ... بعده ده سال هنوزم همون آدمه خودخواه و مغروره ... صورتم رو میشورم و کت و دامنی LoveSara 💋✨
🔥 پاPart450 450
#Part450
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
یه لباسه شبه بلند زرشکی رو دستم میگیرم و میگم : این خوبه یا باز بگردم ؟
Ù€ خوشم نمیاد ازش ... پوسته سÙیدت توجه جلب Ù…ÛŒ کنه لا به لای این زرشکی Ú©Ù‡ دل رو Ù…ÛŒ بَره ...
تند به عقب برمیگردم . با لبخند کجش بهم نگاه میکنه ... مثله همون ده سال پیش هر دو دستش رو داخله جیبش گذاشته ... لباس رو پایین میارم Ùˆ زل Ù…ÛŒ زنم بهش ... انگار Ù…ÛŒ خوام تلاÙÛŒ همه ÛŒ این ده سال رو دربیارم ...
جلو میاد Ùˆ کنارم روی زمین Ù…ÛŒ شینه Ùˆ از سر Øوصله لا به لای لباسام میگرده Ùˆ من Ùقط خیره نگاش Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ سرش رو بلند میکنه Ùˆ کت Ùˆ دامن شیک یاسی رنگی رو دستش گرÙته Ùˆ میگه : خانوم Ùˆ شیک !
Øر٠می زنه Ùˆ من دل نمیکنم تا نگاش نکنم Ú©Ù‡ میگه : باز Ú©Ù‡ تو مرواریدا رو داری Ù…ÛŒ ریزی همینطوری ...
اخم میکنم Ùˆ با مشت Ú©Ù… جونم به سینه Ø´ Ù…ÛŒ کوبم Ùˆ میگم : من Øتی Ù…ÛŒ ترسم پلک بزنم Ùˆ اومدنت خواب باشه Ùˆ از خواب بیدارشم ...
Ùقط نگام میکنه Ùˆ من هنوزم مشتام رو میکوبم رو سینه Ø´ Ùˆ میگم : Ù†Ú¯Ùتی چیکار کنم بی تو Ùˆ رÙتی ØŸ ... نمیگی چقدر LoveSara 💋✨
🔥 پاPart449 449
#Part449
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
انگار از واقعی بودنش مطمعن میشم . Ú©Ù‡ زار میزنم ... همه تماشاچی شدن ... Ùقط صدای موزیک پخش میشه Ú©Ù‡ شاهرخ مثله همه ÛŒ وقتایی Ú©Ù‡ بود ... بازوم رو میگیره Ùˆ هولم میده سمته بغلش ... سمته تکیه گاهم ... پناهم ... Ù…ØÚ©Ù… بغلم میکنه ... به لباسش Ú†Ù†Ú¯ میزنم Ùˆ شاهرخ از ده ساله پیش Ùهمیده Ú©Ù‡ جونمم بخواد پیشکش Ù…ÛŒ کنم ... من رام شده بودم . رام تر از هر رامی !
بالای سرم رو می بوسه که صدای شاهین رو از کنارم میشنوم : مامان بسه ...
هق هقم بلنده ... داغه دله من تازه شده Ùˆ شاهین انگار اینو نمی Ùهمه ... زوده برای پسرم Ú©Ù‡ بÙهمه عشق چیه ØŸ سرم رو از سینه Ø´ جدا میکنم Ùˆ باز خیره ÛŒ تک تک اجزای صورتش میشم . دستاش رو دو طر٠صورتم میذاره Ùˆ با انگشتای شستش پای چشمام رو پاک Ù…ÛŒ کنه Ùˆ Ù…ÛŒ Ú¯Ù‡ : باز Ú©Ù‡ تو Ùرشته ÛŒ جهنمی شدی ...
بینه این همه Øجم از دلگیری Ùˆ دلتنگی لبخند Ù…ÛŒ زنم Ú©Ù‡ پر ذوق Ùˆ بی طاقت صورتش رو جلو میاره Ùˆ تک به تک اعضای صورتم رو بوسه بارون Ù…ÛŒ کنه ... اول پیشونی Ùˆ بعد چشمام Ùˆ به لبام نگاه Ù…ÛŒ کنه Ú©Ù‡ انگار تازه به خودم میام Ùˆ با خجالت نگاهم رو منØر٠می کنم Ú©Ù‡ صدای مهتاب بلند میشه : وصلتون Ùˆ تولده شاهین مبارک ...
به سمتش برمیگردم Ú©Ù‡ میبینم پای چشمش رو پاک میکنه Ùˆ من بعد از ده سال از دیدنه اشکاØLoveSara 💋✨
🔥 پاPart448 448
#Part448
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
توØید Ù€ اره خب ØŒ پسرمون توی Ø·Ùولیت خودش مونده ...
سمیه : ایششش ... اقامون کودکه درونش زنده س ....
شهباز Ù€ من میگم جون میدم برا خانوم قلقلیه خودم ØŒ شما میگین بلوÙÙ‡!
مهتاب Ù€ Øالا ده دقیقـ ...
سرگرمه شمعام Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ùهمم به طرزه عجیبی چهارتاشون ساکت میشن ... صا٠سرجام بلند میشم Ùˆ نگاشون میکنم . Øواسه اونا به پشته سره من جَمعه Ùˆ من میگم : Øالا خوبه پیام Ú¯Ùت دمه در هستنـ ...
یه دست دور شونه Ù… Øلقه میشه .. منو به خودش Ù…ÛŒ چسبونه Ùˆ ته دله من خالی میشه ... یکی بیخه گوشم میگه : ببخش ØŒ معطله من شدن ...
یخ میکنم... نمی دونم شاید تب Ù…ÛŒ کنم ... اما این منی Ú©Ù‡ الان اینجاست دیگه من نیستم ... بهت زده به توØیدی Ú©Ù‡ لبخند زده نگاه میکنم ... تقریبا توجه همه به سمت ما جلب میشه ... اما من Øتی جرات برگشتن هم ندارم ... Ù…ÛŒ ترسم شنیدنه این صدا با این تÙÙ† توهم باشه ØŒ رویا باشه .... Ù…ÛŒ ترسم به عقب برگردم Ùˆ Ù…ØÙˆ بشه ... Ú©Ù‡ به جای صاØبه این صدا کسی دیگه باشه ... اینکه لباش هنوز بیخه گوشمه Ùˆ Ù†Ùساش گرمه Ùˆ پوسته گردنم رو گرم میکنه ... Ù…LoveSara 💋✨
🔥 پاPart447 447
#Part447
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
سری تکون Ù…ÛŒ دم Ùˆ بی Øوصله میشم تا برم زیر دست آرایشگاه ... خداروشکر این طبقه رو مجزا گذاشتن برای تولده شاهین ... دوست داشتم امشب متعلق به شاهینی باشه Ú©Ù‡ Ùکر Ù…ÛŒ کنه لباس پلیسی بگیره دیگه تولد نداره Ùˆ خبر نداره از این مهمونیه بزرگ با دوچرخه ÛŒ دلخواهش توی پارکینگ Ùˆ اسکیتایی Ú©Ù‡ Ù‡Ùته ÛŒ قبل شیکسته بود Ùˆ Øالا یه جÙته تازه انتظارش رو Ù…ÛŒ کشید ... پسرکم اولین سالی بود Ú©Ù‡ براش تولد Ù…ÛŒ گرÙتم ...
به اتاق 315 رÙتم Ùˆ روی صندلی نشستم . این ایده ÛŒ آرایشگر اومدن Ùˆ آرایش کردن از مهتاب بود Ùˆ زورش Ùˆ دعواش با من از سمیه بود .
نمی دونم چقدر طول کشید . کم کم خواب منو میگیره که صدای آرایشگر میاد : خانوم خانوما خیلی خسته ایا ... پاشو که تموم شد ...
از جا بلند میشم ... آخرین باری Ú©Ù‡ برای آرایشگاه Ùˆ این چیزا رÙته بودم همون خونه ÛŒ شاهرخ برای اون مهمونیه نکبتی بود . Øتی عروسیه سمیه Ùˆ مهتابم آرایشگاه نرÙته بودم .
آرایشگر ـ میگم ، کاش می ذاشتی موهاتو ببندم ...
توجهم سمته موهام میره... تا زانوهام رسیده . خرماییه خیلی روشن ... شاهرخ موهامو دوست داشت ... لبخند Ù…ÛŒ زنم : من همینطوری اتو کشیده Ùˆ شلاقی دوست داØLoveSara 💋✨
🔥 پاPart442 442
#Part442
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
لبخند میزنم : میری نه ... میریم .. بعدشم خوبم من امروز ... چتونه شما ها Ù‡ÛŒ Ù…ÛŒ خواین بگین Øالم بده !
لبخند میزنه : من دربست مخلصه شمام هستم ...
ـ شاهین کو ؟
Ù€ با شهباز رÙتن دنباله دخترا ... سمیه هم با مهتاب رÙته جوابه آزمایشش رو بگیره ... توØیدم با پیام رÙتن هتل ...
ـ چه از همه هم خبر داری ...
Ù…ÛŒ خنده : از تو Ùقط خبر ندارم ...
پوÙÛŒ Ù…ÛŒ کشم Ùˆ Ú©ÙØ´ دار Ù…ÛŒ Ú¯Ù… : مـــــــن .... خوبم ... وا ...
******
پشت پیشخوان ایستادم Ùˆ لیست اتاقای رزرو شده ÛŒ آخر Ù‡Ùته رو بالا Ùˆ پایین Ù…ÛŒ کنم . کارمند جدید یه اتاق رو برای دو Ù†Ùر کاندید کرده Ùˆ من باید این گند رو بپوشونم .سر Ùˆ صدای زیادی از سالن میشنوم Ùˆ میداونم هیچ میزی تا این Øد سر Ùˆ صدا نداره به جز میزی Ú©Ù‡ شهباز Ùˆ توØید Ùˆ مابقی مهمونای من دور اون نشسته باشن .
در Øال زیر Ùˆ رو کردن Ùˆ پیدا کردن اتاق خالی متناسب با شرایط اتاقی Ú©Ù‡ دو Ù†Ùر اونو زرور کردند Ù‡LoveSara 💋✨
🔥 پاPart441 441
#Part441
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
سمیه ـ شهباز سارا الان کلاس زبانش تموم می شه ها ، ببین چقدر بهت می گم ...
مهتاب ـ شهباز تو میری یا خودم برم دوتاشون رو بیارم ؟
توØید Ù€ پس شهباز چیکاره س ØŸ
شهباز ـ من اون دختر زبون درازه تو رو نمیارم .
مهتاب ـ الهی دورش بگردم ، چطور دلت میاد ؟
صبر نمیکنم Ú©Ù‡ به ØرÙاشون گوش کنم . وارد مجتمع Ù…ÛŒ شم . طبق ÛŒ سوم من ساکن هستم . پیامم به دنبالم میاد Ùˆ همزمان میگه : نمی خواد خودت رو زØمت بدی ...
Ù€ زØمت نداره ØŒ بذار برم کی٠پولم رو بردارم . میریم هتل دیگه .
Ù€ Ù…ÛŒ Ùهمم Ú©Ù‡ امروز Øال نداری ...
صبر میکنم و مقابلش می ایستم . لبخند خسته ای می زنم : من خوبم بچه !
Ù€ لامصب ØŒ من امروز ترÙیع گرÙتم باز Ù…ÛŒ Ú¯ÛŒ بچه ØŸ
ـ الهی من دورت بگردم تو همیشه بچه ی آبجی یاس می مونی ...
بهش پشت کرده و به سمت آسانسور میرم که صدا میزنه : یاسی ...
دلم هری میریزه . هنوز بعد از این همه سال عادLoveSara 💋✨
🔥 پاPart440 440
#Part440
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
روم رو به سمت پنجره برگردونم Ùˆ Ù†Ùهمیدم Ùراهانی Ú†Ù‡ موقع از اتاق خارج شد . سمیه Ùˆ مهتاب Øر٠میزدن Ùˆ من Ù†Ùهمیدم درباره ÛŒ Ú†ÛŒ Øر٠میزدن ØŸ .... نتیجه ÛŒ آزمایشم تموم Ùکر رو درگیر کرده Ùˆ با خودم از خدا گله Ù…ÛŒ کنم ....
چرا من ؟!؟!
************
ده سال بعد
آخرین شمع رو روشن میکنم Ùˆ کنار بقیه داخل جا شمعی میذارم . گلای پر پر شده رو دور عکسی Ú©Ù‡ روی سنگ Øکاکی شده ØŒ Ù…ÛŒ چینم . هنوزم Ùکر میکنم Ú©Ù‡ هست Ùˆ هوام رو داره . بغض Ù…ÛŒ کنم . بعد از ده سال هنوزم داغش تازه س Ùˆ من به این نتیجه رسیدم Ú©Ù‡ چیزی باعث از یاد بردن عزیز کرده ÛŒ کسی نمیشه ØŒ Øتی مرگ ... خاکم داغی رو Ú©Ù‡ مرگ روی دلت میذاره سرد نمیکنه !
دستی روی تصویر میکشم . بیژن سمت دیگه سنگ قبر میشینه و شیشه گلاب رو برعکس میکنه . اطرا٠سنگ رو میشوره . نگاش می کنم و لبخند می زنم : دستت درد نکنه !
سر بلند میکنه و لبخندم رو با لبخند جواب میده : قابل شما رو نداره خانوم !
صدای پیام رو که بالای سرم ایستاده میشنوم : شاهین بیا دایی ، دور نشو ..
از سر شونه به عقب برمیگردم Ù…ÛŒ بینمش Ú©Ù‡ بالای سنگ قبری سÙید رنگ ایستاده Ùˆ صدا بلند میکنم : شاهین بیا اینجا مامان جان ...
مهتاب ـ خداییش مو نمی زنه با مامانش ، یه سرتق به تمام معنا ...
سمیه نخودی میخنده Ùˆ Ø´Ú©Ù… برآمده Ø´ زیادی توی چشم میزنه . لبخند میزنم Ú©Ù‡ شهباز میگه : Øلال زاده به داییش Ù…ÛŒ ره Ùˆ قطعا با پیامه دره پیت Ùرق نداره ...
پیام Ù€ با سروان مملکت درست Øر٠بزنا ...
لبخندم عمق میگیره Ùˆ کار آدمای این جمع تموم این ده سال این بوده Ú©Ù‡ بغضم رو لبخند بزنم ! چقدر مدیون اونا به Øساب میام . سمیه میگه : ایش ØŒ بچه پررو با بابای بچه Ù… درست Øر٠بزنا ...
شهباز Ù€ ای Ùدای تپلیLoveSara 💋✨
🔥 پاPart439 439
#Part439
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
************
صدای کشیده شدن پرده رو Ù…ÛŒ شنوم Ùˆ تابیده شدن نور خورشید چشمام رو میزنه . مهتاب امروز از ØµØ¨Ø ØªØ§ الانی Ú©Ù‡ دمه ظهره بیشتر از چهار بار سینی هایی Ú©Ù‡ هربار از غذاهای مختل٠پر کرده رو به اتاق شاهرخ آورده ØŒ تا شاید بعد از دوماه ØŒ بعد از اون همه شیون Ùˆ نا امیدی ØŒ بعد از رÙتن شاهرخ Ùˆ شوک بزرگی Ú©Ù‡ امروز به همه ÛŒ ما وارد شده بود Ú©Ù…ÛŒ خودم رو تقویت کنم . اما من Ù…Ùردم Ùˆ همه ÛŒ اونا اینو میدونن .
با لبخندی نمایشی جلو میاد و لبه ی تخت میشینه .
Ù€ عزیز Ú¯Ùت Ú©Ù‡ تو قیمه بادمجون دوست داری ØŒ ببین برات درست کردم ØŒ باید بخوری خانوم خانوما ...
بی Øس نگاش میکنم : من شاهرخم دوست داشتم ØŒ اونم برام میاری ØŸ
اشکش روی گونه Ø´ سÙر میخوره Ùˆ میگه : قسمته منو تو قسمته بدیه ØŒ بساز خواهری !
یاسین رو به روم آورده . پلک زدم Ú©Ù‡ قطره اشکم ریخت . این بار در باز شده وسمیه وارد شد : وا ØŒ تو اومدی اینو آروم Ú©Ù†ÛŒ خودت آب غوره گرÙتی ØŸ
مهتاب از جا بلند میشه و به سمت پنجره میره . سمیه جاش رو پر میکنه و با دلسوزی خواهرانه ای میگه : عزیز دق کرد اون پایین دختر خوب .
ـ من شاهرخ رو می خوام .
سمیه گرÙته جواب میده : اونم دوست داشت تو خوشبLoveSara 💋✨
🔥 پاPart438 438
#Part438
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
ترسیده Ùˆ با عجله Ù…ÛŒ دوم ... در رو باز Ù…ÛŒ کنم Ùˆ از پله ها دو تا یکی پایین Ù…ÛŒ رم . داخل سالن همهمه س ... خدمتکارا به تکاپو اÙتادن ... Ù…ØÙ„ نمیدم Ùˆ Ù…ÛŒ دوم ... من شاهرخم رو Ù…ÛŒ خواستم . به اندازه ÛŒ کاÙÛŒ برای بد بودنش تقاص پس داده بود ... برای خونخوار بودنش ØŒ کاÙÛŒ بود ...
از در ساختمون بیرون Ù…ÛŒ زنم . روی پاگرد پله ها گوشه ÛŒ کتش رو Ù…ØÚ©Ù… بین دستام میگیرم Ùˆ با گریه Ùˆ با صدای بلند ضجه Ù…ÛŒ زنم : تو رو خدا نرو ... التماست Ù…ÛŒ کنم نرو ...
به سمتم برمیگرده . رگای شقیقه Ø´ رو Ù…ÛŒ بینم . سرخی پوستش زیر نور چراغ جلوی ساختمونم مشخصه . جلو میاد Ùˆ Ù…ØÚ©Ù… بغلم میکنه . بازم بالای سرم رو میبوسه Ùˆ نمیدونه Ú©Ù‡ چقدر جون میدم برای بودنش شایدم میدونه Ùˆ به روی خودش نمیاره .
صدای گریه Ù… بین سینه Ø´ Ø®ÙÙ‡ میشه . با دستش به مهتاب Ùˆ سمیه اشاره میکنه . اونا جلو میان Ùˆ هرکدوم یه دستم رو میگیرن Ùˆ نگهم میدارن . جدا میشم Ùˆ Ø±ÙˆØ Ø§Ø² تنم جدا میشه . LoveSara 💋✨
🔥 پاPart437 437
#Part437
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
از جا بلند میشم . کمرم تیر Ù…ÛŒ کشه Ùˆ Ù…ØÙ„ نمیدم . مقابلش Ù…ÛŒ ایستم Ùˆ دستش رو بین دستام میگیرم Ùˆ مشغول بستن دکمه ÛŒ سر آستینش میشم .
Ù€ Øتما اینم نمی دونی Ú©Ù‡ توی این شرایط مردا قربون صدقه ÛŒ زناشون Ù…ÛŒ رن...
هنوز اخمو باقی مونده و هنوز اشکام لیز میخورن . اون به من خیره مونده و من به آستین لباسش خیره ام .
ـ اشکات اعصابم رو به هم می ریزه ...
نگاش نمی کنم و زار می زنم : می شه نری ؟
ـ ازم اینو نخواه ....
دستش رو از بین دستام بیرون میکشه و هر دو دستش رو دو طر٠صورتم میگیره . وادارم می کنه نگاش کنم .
Ù€ Øتی خودمم برای خودم انقدر مهم نیستم Ú©Ù‡ تو برام مهمی ...
صدای ضربه ای به در میخوره . نگران به سمت در برمی گردم . صدای توØید رو Ù…ÛŒ شنوم : آقا باید بریم ..
ته دلم خالی میشه . دستای شاهرخ از پهلوهام عبور میکنه Ùˆ روی شکمم به هم Ù‚ÙÙ„ میشه . خم میشه Ùˆ چونه Ø´ رو روی شونه Ù… میذاره .... سر شونه Ù… رو میبوسه Ùˆ بیخ LoveSara 💋✨