92874
﷽
هر چه داریم از اوست ...
🍃 بزرگترین کانال رمان و داستان تلگرام ☺️📚🎈
🎀و یه عالمه عکس و تکست عاشقانه 💞
❌پورن و سیاسی نداریم
💻 پشتیبانی و 💶 تبلیغات 👇
📥 @Romankade_Ads
﷽
هر چه داریم از اوست ...
🍃 بزرگترین کانال رمان و داستان تلگرام ☺️📚🎈
🎀و یه عالمه عکس و تکست عاشقانه 💞
❌پورن و سیاسی نداریم
💻 پشتیبانی و 💶 تبلیغات 👇
📥 @Romankade_Ads
🔥 پارت 458
#Part458
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️
دقیقه ها کش دار میگذرن و من سرم روشونه ی شاهرخه و بیژن نگاهش رو منحرف میکنه ... توحید میره برای مهتاب که رنگ به رو نداره آب بیاره و شاهرخ ساکت و صامت سرش رو تکیه داده به دیوار که در کشویی و اتوماتیکه بخشه جراحی خود به خود باز میشه و انگار رمق به پاهای منو مهتاب میاد که دوتا پا داریم دوتا دیگه قرض میکنیم و جلو روی پرستار قد علم میکنیم ... شهبازه بیچاره حتی توانه سرپا ایستادن نداره که مهتاب زودتر زبون باز میکنه : چی شد ؟ خوبه ؟ ینی خوبن ؟
پرستار که لبخند می زنه انگار خون جریان پیدا میکنه و فکر کنم خدا فهمیده که تو اوجه خوشیه برگشتنه شاهرخ نباید زهر به کاممون بریزه که پرستار میگه : جفتشون سالمن ... شیرینی ما چیه ؟
منو مهتاب بی اراده جیغ میزنیم و همدیگه رو بغل میکنیم . شهباز بی رمق سرش رو تکیه میده به دیوار که توحید تازه رسیده نگاهمون میکنه ... مهتاب می دوه سمتش و میگه : شیرینی بده ...
توحید پوفی میکشه و لیوان کاغذی که آب پر کرده تا مثلا مهتاب روی فرم بیاد رو روی صندلی میذاره و میگه : ای دهنت سرویس شهباز ...
شهباز که انگار تازه نطقش باز شده از جا بلند میشه و میگه : وظیفته نکبت ....
منم تند به سمته شاهرخ میرم و میگم : شیرینی !
شاهرخ دست تو جیبش میکنه و میگه : تف تو ذاتت شهباز ، الان چه وقته بچه دار شدن بود ؟
شهباز با خنده میگه : نوکرتم ...
منو مهتاب شیرینیای گرفته شده رو به پرستار میدیم و شاهرخ هنوز شاکیه که امشبش خراب شده ... وقتی کنارش میشینم میگه : از شانسه خیلی گل و بلبله منه که تا میام یه دقه خلوت کنم از در و دیوار مصیبت می باره ..
با لذت می خندم و میگم : حقته ، ده سال پیش قدر نمیدونستی آخه ...
دم دمای صبحه که از بیمارستان بیرون میایم ... شهباز پیشه سمیه مونده و بیژن با ماشینه توحید برمیگرده .. منو شاهرخم با ماشینه شهباز ... از پنجره بیرون رو نگاه میکنم که شاهرخ میگه : بیمارستانه خوبی نیست ... برای خودمون میبرمت یه جا بهتر ...
به سمتش برمیگردم و میگم : مگه من چمه ؟
ـ چت نیس ... کلا میگم اگه قرار شد شاهین خواهر برادر داشته باشم ...
لبم رو گاز می گیرم و میگم : بی حیا ...
ـ صد بار باید بگم زنمه ، نه زنه همسایه که حیا کنم ؟
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
🎀📒 @LoveSara
🔥 پارت 457
#Part457
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️
دنبالش پایین میرم ... به پارکینگ که میرسیم ماشین شهباز تند از کنارمون می گذره و شاهرخ راننده س ... بیژن میگه : سوئیچ ... تف تو این شانس نیاوردمش که ...
توحید میرسه و میگه : بشین تو ماشینه من ...
بیژن و توحید جلو میشینن و منو مهتاب پشت ... همه مون استرس گرفتیم و فکر میکنیم به فشار سمیه که سره به دنیا اومدن سارا تا مرز مرگ رفت و چقدر از دوباره باردار شدنش ناراحت بودیم . بیچاره شهباز خودش رو به آب و آتیش زد تا این یکی رو سقط کنه ولی سمیه یه کلام بود که خدا داده و نگهش می داره ...
جلوی بیمارستان نگه داشت که همه پیاده شدیم ... بیژن با اون موهای ژولیده و شلوار گرمکنه سفید با تیشرت سیاه رنگش بدجور تو چشمه ... اما مهم نیست و ما با هول و ولا اطراف رو نگاه میکنیم که شاهرخ رو میبینیم که به سمتمون میاد :
مهتاب ـ چی شد ؟
ـ شاهرخ کجا بردنش ؟
توحید : خوبه حالش ؟
بیژن ساکت زل می زنه به شاهرخ که شاهرخ میگه : بردنش اتاق عمل ، شهباز اونجا نشسته ...
با دستش انتهای سالن رو نشون میده که توحید و مهتاب به سمتش پرواز میکنن . اما شاهرخ جلو میاد و منو بغل میکنه : رنگت عینه هو میت شده بچه !
بیژن زل زده به ما و با دیدن این ابرازه علاقه از نوعه شاهرخ رو برمیگردونه و به سمت شهباز میره ... بیژن حتی بیرون اومدنه شاهرخ رو هم تبریک نمیگه !
ـ فشار داره سمیه ...
از بغلش بیرون میام که میگه : اوهَه ... حالا از واجباته یکیشون بشه دوتا ؟ ... نگا اشکه تو رو هم درآوردن...
کته اسپرته مشکیش رو درمیاره و روی شونه هام میندازه : تا بچه ی اون یالغوز به دنیا بیاد دسته کم دو سه باری میمیری و زنده میشی فکر کنم ...
بینیم رو بالا میکشم و میگم : خدا کنه جفتشون سالم باشن ...
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
🎀📒 @LoveSara
🔥 پارت 456
#Part456
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️
با عجله از کنار شاهرخ میگذرم و در خونه رو باز میکنم ... می خوام از پله ها بالا برم که شهباز رو میبینم که سمیه رو بغل گرفته و داره از پله ها پایین میاد ... شاهرخ کنارم وایمیسه که شهباز میگه : سمیه هیچی نیست ... سمیه گوشت با منه ؟
ـ چی شده ؟ سمیه تو رو خدا ....
هول شدم و شاهرخ آرنجم رو میگیره : سوئیچ بده ...
ـ مـ ... من ماشین ندارم ...
شهباز ـ تو جیبه شلوارمه ...
جلو می رم دست تو جیبش کنم که شاهرخ کنارم میکشه و خودش دست تو جیبه شهباز میکنه و جلو تر راه می افته ... میخوام دنبالشون برم که سارا رو میبینم گریون پایین میاد ...
ـ سارا خاله گریه نداره که ... شاهین تو خونه س برو پیشش الان میایم ...
مشغوله حرف زدن باسارام که بیژن با لباسه خونگی وموهای ژولیده پایین میاد : چی شده ؟این سر و صدا چیه ؟
ـ بیژن بچه ...
انگار دو هزاریش می افته و با همون سر و وضع اونم پایین میاد ... اول من و پشت سرم بیژن از پله ها پایین میریم که مهتاب رو میبینم : توحید تو رو خدا ...
توحید کتش رو تنش میکنه : د لامصب دو مین دندون رو جیگر بذار ...
مهتاب گریه میکنه ... مثله من ...
با صدای پای ما هر دو به سمته ما برمیگردن که مهتاب با گریه میگه : بیچاره شدیم یاس ... فشار داره سمیه ... می ترسم ...
توحید صدا بلند میکنه : حالا تو بذار بریم ، هر وقت مرد اینطوری کن ...
منو مهتاب با هم میگیم : خدا نکنه ...
رو به توحید میکنم : درو چرا قفل کردی ؟ سارا و شاهین بالان بگو دخترت بره اونجا ...
بیژن از کنارم می گذره و از راه پله پایین میره : مصبتون رو شکر واقعا ... نشستن کنفرانس گرفتن .
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
🎀📒 @LoveSara
🔥 پارت 455
#Part455
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️
حس میکنم شاهرخ میخنده و صداش رو میشنوم : یه زمانی هم آبجی خانومت میگفت خانومی شده برای خودش !
پوفی میکشم : مثل اینکه واقعا از پسه سه تاتون برنمیام ...
شاهرخ ـ تو لب تر کن تا جفتشون رو فیتیله پیچ کنم !
شاهین ـ بابا من پسرتما ...
شاهرخ ـ مامانت نبود که توام نبودی ....
پیام بلند قهقهه میزنه و من سرخ میشم و شاهین گنگ میشه ... شاهرخ به روی خودش نمیاره و این حجم از تغییر بعد از ده سال برام جدیده ...
پیام مارو می رسونه و خداحافظی میکنه . هر سه وارد مجتمع میشیم . هنوز چراغ اتاقه بیژن روشنه و امشب به مهمونی نیومده بود . چیزی نمیگم و نمی خوام سراغش رو بگیرم . ترجیح میدم یه مدت تنها باشه ...
شاهین با خستگی به اتاق خودش میره و من کلیدای خونه رو روی کانتر می ذارم که دستای شاهرخ دور کمرم حلقه میشه و روی شکمم به هم قفل میشه ... بیخه گوشم زمزمه میکنه : جغجغه مون آرومه و دلخور ...
جغجغه که میگه یاد یاسین می افتم و ناخودآگاه لبخند میزنم و میگم : فقط دلش گرفته ازت ...
لبش رو میاره کنار گوشم که در اتاق شاهین باز میشه و می خوام از شاهرخ فاصله بگیرم که اجازه نمیده و خونسرد به شاهین نگاه میکنه و من خجالت میکشم جلوی پسرم اما شاهین انگار اصلا تو باغ نیست که میگه : بابا فردا باید بیای مدرسه دنبالما .... می خوام تو رو نشونه علیرضا بدم ...
ـ باشه گل پسر ...
ـ شب بخیر ...
باز به اتاق برمیگرده که شاکی میگم : تو چرا هی منو ول نمیکنی ...
شاهرخ ـ زنه مردم رو که بغل نکردم .
ـ نمیگی جلوی بچه زشته ؟
ـ بچه باید عادت کنه ، داشتن یه مامانه فوقه بغلی این چیزا رو هم داره ...
می خوام نخندم و لبخند نزنم . اما نمی شه ... ولم میکنه و صاف وایمیسته و میگه : اتاقمون کو ؟
به سمتش برمیگردم : اتاقمون ؟
لبخند کجی می زنه : دیگه خوابش رو ببینی تنهایی یه اتاق داشته باشی ...
منم میخندم و با دست یکی از درارو نشون میدم . که زل میزنه بهم و چشمک میزنه : دلم برات میسوزه ...
سرخ میشم و می خوام جواب بدم که حس میکنم یه سر و صدایی از راه پله میاد ... صدای جیغ که میشنوم روی گونه م میزنم و میگم : یا فاطمه ی زهرا ... شاهرخ ، سمیه ... سمیه ...
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
🎀📒 @LoveSara
🔥 پارت 454
#Part454
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️
سارا ـ عه ، بابایی ...
توحید از چهارپایه پایین پرید : هیچی نیست عزیزم ، بابات گاهی اتصالی می کنه و شکره خدا رد میکنه ...
همه به مسخره و شوخی می زنن و من باز اشکام یادم میره اما تهه دلم هنوز دلخورم ...
شاهرخ اینو میفهمه ... اما با لبخند به بچه ها نگاه می کنه و حدس میزنم خوشحاله که این مدت من این خل و چلا به قوله بیژن رو کنارم داشتم !
***********
همه از هتل بیرون میایم و هرکی سوار ماشینه خودش میشه . پیام راننده ی ما میشه ، شاهرخ کنارش میشینه و منو شاهینم پشت سوار شدیم .
شاهین میگه : آقا ماهم یه ماشین بخریم خب !
شاهرخ روش سمته پنجره س و میگه : چی دوست داری بخریم ؟
شاهین ـ مامان از ماشینه عمو بیژن خوشش میاد ... ولی من از اونا که سقف نداره دوست دارم . دایی اسمش چی بود ؟
پیام از آیینه ی جلو نگاش میکنه و می گه : بابات خودش راسته کاره ماشینه ..
شاهرخ هنوزم نگاهش به بیرونه و میگه : چه رنگی دوست داری شاهین ؟
شاهین ذوق میکنه که نظرش مهمه و میگه : مشکی !
سلیقه ش هم به شاهرخ رفته ...
شاهرخ ـ ماشینه عمو بیژن چیه که مامان دوست داره ؟
شاهین ـ از اونا که بالاس . اسمش چی بود دایی ؟
پیام با خنده میگه : منظورش شاسی بلنده ...
شاهرخ میگه : مامانت اگه جونم بخواد باید براش بگیریم ...
شاهین پر ذوق از بینه صندلیا جلو میره و میگه : به خدا من مراقبش بودم . آخه مامانم میگفت بابا شاهرخ گفته پسرم باید هوای مامانش رو داشته باشه ...
شاهرخ نگاه از پنجره میگیره و به سمت شاهین برمیگرده : مامانت دیگه چیا گفته ؟
شاهین ـ گفت که تو اخمویی ... خوشگلی ... میگفت چشمات سگـ ...
یقه ی شاهین رو گرفتم و کشیدم عقب : نگفته بودم تو ماشین باید درست بشینی ؟
پیام با لودگی میگه : نگفته بود ، تعریفاش از بابات رو نباید بگی ؟
اخم میکنم : پیام خان تو حرف نزنی کسی نمیگه لالیا ...
پیام ـ من نوکرتم هستم آبجی خانوم ...
شاهرخ ـ حواست به رانندگیت باشه بچه ....
پیام ـ مردی شدم برای خودم ...
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
🎀📒 @LoveSara
🔥 پارت 453
#Part453
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️
عصبی از جام بلند میشم و داد میزنم : چه حقه انتخابی وقتی همه جا رو زیر رو کردم که حداقل بفهمم کدوم زندانی ...
سکوت سالن رو میگیره و همه به سمته ما برمیگردن . برام اهمیتی نداره و با گریه میگم : میفهمی با شکمه بالا اومده متر به متره تهران رو گز کردن ینی چی ؟
پیام از در ساختمون میاد داخل ... رفته بود آشغالا رو ببره بخشه زیر زمینی برای تخلیه ... به سمته من میاد : چه خبره یاس ؟
ـ هیچی ، چه خبری باشه ؟ فقط جونم داره بالا میاد بفهمم این ده سال چرا منو از دیدنه خودش منع کرده ؟
شاهرخ چیزی نمیگه ... پا رو پا انداخته و لیوان آب میوه ش دستشه ... اما خونسرد نیست و گوشه ی چشمش می پره ... قطعا اگه شاهرخه سابق بود باید بلند می شد و یه تو دهنیه حسابی نوشه جونم می کرد . اما ساکت فقط گوش می داد که پیام گفت : اون از من خواست به کسی نگم تا تو دوره نیفتی تو کلانتری و زندان و کوفت و مرض ... منو بیژن نخواستیم تو چیزی بفهمی ... شاهرخ فقط می خواست بهت اجازه بده که خودت تصمیم بگیری ... که انتخابش کنی یا نکنی !
ـ ولی ... ولی من خیلی دوستش داشتم ...
پیام انگار داره فیلم میبینه که می خنده : ینی همین دو هفته ی پیش که به اون بنده خدا بابته خواستگاریش توپیدی دیگه شاهرخ رو دوست نداشتی ؟
شاهرخ تیز سر بلند میکنه و نگام میکنه که بی پروا میگم : من هنوزم جونمو می دم براش ...
شهباز دست به کمر می ایسته و میگه : پیام بیا کنار ، این بحث دعوا نیست که هیچ ، یه نوع تله پاتیه عاشقانه س ... بیا کنار که من حالم بد شد ...
سمیه اخم کرد : یاد بگیر شهباز ، نگاه چه ابرازه علاقه ای میکنن ...
شهباز ـ سمیه جونه مادرت مثله یاس یه زر زرو نشیا ... همین سارا بسمونه ...
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
🎀📒 @LoveSara
🔥 پارت 452
#Part452
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️
موع فوت کردن شمع ها که میشه چشم میبنده و می دونم آرزوش خندیدنه منه ... من و پسرم هر دو خیلی بد تاوانه نبودن و ندیدنه شاهرخ رو پس دادیم ...
شاهرخ به من خیره س و من حواسم به شاهین و فوت کردنه شمعشه ... نور یه دوربین چشمم رو می زنه و توجه هرسه نفر ما رو جلب می کنه ... شهباز عکاسه و می خنده : آخ که چند ساله دلمون برای این تصویر لک زده .
شاهرخ پر عشق جلو میاد و دستش رو دور شونه م حلقه میکنه .. اون یکی دستش رو روی شونه ی شاهرخ میذاره و می گه : یه دونه دیگه م بگیر ...
شهباز : ای به چشم آقا ...
شاهرخ لبخند می زنه و شهباز بازم عکس می گیره ... مهمونی ادامه داره تا نیمه ی شب و بعد از کادوها هر کدوم تک تک سالن رو ترک می کنن که میوه ی قاچ شده رو میبرم و جلوی شاهرخ می گیرم . پیش دستی رو میگیره و میگه : نگفتم موهات دل میبَره ؟
لبخند می زنم و میگم : گفتی ...
ـ دله ما که از بیخ در اومد ... نگفتم دوست ندارم کسی دیگه ببینه ؟
ـ چرا ، گفتی ...
ـ چیزی که ته دلته چیه که می فهمم اینو لج کردی ...
با بغض لبخند می زنم و میگم : تو پَسَم زدی ...
مهتاب مشغوله درآوردن کاغذ رنگیاس و توحید بالای چهارپایه ... شهباز داره کاغذ کادوهای پاره شده رو جمع میکنه و بچه ها دارن دنبال بازی می کنن ... سمیه با اون شکمه فوق العاده تو چشمش نشسته و داره تیکه های میوه ای که شهباز براش پوست گرفته رو می خوره ...
ـ رفتم واسه اینکه تا آخره عمر مدیونه خودم نباشم ...
ـ رفتی و بعد دادخواسته طلاقت اومد ...
ـ گفتم بهت این اجازه رو بدم که زندگی کنی ...
پوزخند می زنم و میگم : صد بار مردم و زنده شدم تا بهت بفهمونم زندگی بی تو یه مرگه .... نفهمیدی اینو ؟
ـ من بهت حقه انتخاب دادم !
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
🎀📒 @LoveSara
🔥 پارت 451
#Part451
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️
می خوام از جا بلند بشم که بازوم رو میگیره و منو باز سره جام میشونه و میگه : با ناز حرف زدن تاوان داره ...
صدای در میاد که تند از جا بلند میشم . شاهرخ پوفی میکشه و روی زمین میشینه که در باز میشه ... شاهینه و بادیدنم میگه : مامان خانوم من منتظرما ...
ـ خب ... خب من ... من ...
شاهرخ ـ باید لباس عوض کنه و بیاد ...
شاهین ـ خب شما چرا نشستی ؟ بیا دیگه ...
شاهرخ از جاش بلند نمیشه که به سمتش برمیگردم : وا ... شما برو تا منم بیام دیگه ...
اخم میکنه و دلم ضعف میره برای این تخسی ... کلافه از جا بلند میشه و از کنارم که می گذره میگه : پسرم احیانا هووی بابا حساب میشه ...
می خندم که از در بیرون می رن ... هنوز چند ثانیه نگذشته که در باز میشه و شاهرخ لابه لای در وایمیسه و با اخم و جدیت میگه : موهاتو جمع میکنی بعد میای پایین ... نیای تو چش و چاله مردا باشه که بد میشه ...
چشمام گشاد میشه که بی اهمیت از در بیرون میره ... بعده ده سال هنوزم همون آدمه خودخواه و مغروره ... صورتم رو میشورم و کت و دامنی که برام در نظر گرفته تنم میکنم .... حس میکنم عجول باهاش برخورد کردم و به خودم حق میدم که از اومدنه یهوییش اینطوری هیجان زده بشم ... شاهرخ دادخواسست طلاق داده بود و من حتی یادم رفته بود !!!!
**********
داخل آیینه ی آسانسور به خودم نگاه میکنم . موهام بازی هنوز و من لج کردم با شاهرخ و می خوام نشونش بدم وقتی دادخواست طلاق داده بود باید به اینم فکر می کرد که می تونستم برای مرد دیگه باشم یا هرطوری که دلم می خواد زندگی کنم ...
از آسانسور بیرون اومدم و مهمونا این بار برگشتن شاهرخ از سفر رو تبریک میگن و کسی نمیدونه که شاهرخ رفته تاوانه کارهایی که کرده رو پس بده ..
شاهین تا منو میبینه تند جلو میاد و دستمو میگیره ... لبخند میزنم . منو با خودش سمته دیگه ی میز می بره جایی که کیک هست . جایی که شاهرخ ایستاده ... شاهین بینه منو شاهرخ جا میگیره و لبخند می زنه ... حس میکنم پسرکم خیلی خوب با شاهرخ کنار اومده اما چطوری ؟ ... شاهین حتی شاهرخ رو ندیده بود ....
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
🎀📒 @LoveSara
🔥 پارت 450
#Part450
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️
یه لباسه شبه بلند زرشکی رو دستم میگیرم و میگم : این خوبه یا باز بگردم ؟
ـ خوشم نمیاد ازش ... پوسته سفیدت توجه جلب می کنه لا به لای این زرشکی که دل رو می بَره ...
تند به عقب برمیگردم . با لبخند کجش بهم نگاه میکنه ... مثله همون ده سال پیش هر دو دستش رو داخله جیبش گذاشته ... لباس رو پایین میارم و زل می زنم بهش ... انگار می خوام تلافی همه ی این ده سال رو دربیارم ...
جلو میاد و کنارم روی زمین می شینه و از سر حوصله لا به لای لباسام میگرده و من فقط خیره نگاش می کنم که سرش رو بلند میکنه و کت و دامن شیک یاسی رنگی رو دستش گرفته و میگه : خانوم و شیک !
حرف می زنه و من دل نمیکنم تا نگاش نکنم که میگه : باز که تو مرواریدا رو داری می ریزی همینطوری ...
اخم میکنم و با مشت کم جونم به سینه ش می کوبم و میگم : من حتی می ترسم پلک بزنم و اومدنت خواب باشه و از خواب بیدارشم ...
فقط نگام میکنه و من هنوزم مشتام رو میکوبم رو سینه ش و میگم : نگفتی چیکار کنم بی تو و رفتی ؟ ... نمیگی چقدر دق کردم ؟
دارم پشته سره هم گلایه میکنم که روی زانو وایمیسه و با دستاش دو طرف صورتم رو میگیره و لباش رو روی لبام میذاره ... کف دستام روی سینه شه و چشمام بازه و چشمای بسته ش رو میبینم ... بی تابه شوهرم ... لبریزه از دلتنگی ... کمی ازم فاصله میگیره که نفس عمیقی میکشم و هنوز چند ثانیه نگذشته که بازم جلو میاد و این بازی لبامون انگار تموم شدنی نیست ... شاهرخ تشنه س ...
عقب هولم میده که به تخت میخورم و هنوز روی زانو ایستاده و من سرم رو بالا گرفتم برای دیدنش که با نوک انگشتاش موهای روی صورتم رو کنار میزنه و میگه : تو چی داری که این ده سال یه ذره هم نرفتی از خاطرم ؟
بینیم رو بالا میکشم و با لودگی میگم : چون زنت خعلی نازه !
لبخند میزنه و میگه : ناز و خوردنی و بغلی ...
گوشه ی لبم رو گاز میگیرم که جلو میاد ... صورتش به چند سانتیه صورتم میرسه و میگه : جشنه اون پایین نمیشه بی میزبان باشه ؟
صورتم و جلو میبرم و بوسه کوتاهی روی لبش میزنم و میگم : نچ ...
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
🎀📒 @LoveSara
🔥 پارت 449
#Part449
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️
انگار از واقعی بودنش مطمعن میشم . که زار میزنم ... همه تماشاچی شدن ... فقط صدای موزیک پخش میشه که شاهرخ مثله همه ی وقتایی که بود ... بازوم رو میگیره و هولم میده سمته بغلش ... سمته تکیه گاهم ... پناهم ... محکم بغلم میکنه ... به لباسش چنگ میزنم و شاهرخ از ده ساله پیش فهمیده که جونمم بخواد پیشکش می کنم ... من رام شده بودم . رام تر از هر رامی !
بالای سرم رو می بوسه که صدای شاهین رو از کنارم میشنوم : مامان بسه ...
هق هقم بلنده ... داغه دله من تازه شده و شاهین انگار اینو نمی فهمه ... زوده برای پسرم که بفهمه عشق چیه ؟ سرم رو از سینه ش جدا میکنم و باز خیره ی تک تک اجزای صورتش میشم . دستاش رو دو طرف صورتم میذاره و با انگشتای شستش پای چشمام رو پاک می کنه و می گه : باز که تو فرشته ی جهنمی شدی ...
بینه این همه حجم از دلگیری و دلتنگی لبخند می زنم که پر ذوق و بی طاقت صورتش رو جلو میاره و تک به تک اعضای صورتم رو بوسه بارون می کنه ... اول پیشونی و بعد چشمام و به لبام نگاه می کنه که انگار تازه به خودم میام و با خجالت نگاهم رو منحرف می کنم که صدای مهتاب بلند میشه : وصلتون و تولده شاهین مبارک ...
به سمتش برمیگردم که میبینم پای چشمش رو پاک میکنه و من بعد از ده سال از دیدنه اشکاش که از ذوقه خوشحال میشم . شاهرخ بازوهام رو میگیره و بلندم میکنه ... لباسم کثیف شده ... سمیه جلو میاد و دستم رو میگیره ... رو به شاهرخ میگه : آقا ... میشه قرضش بگیرم ؟
شاهرخ فقط محوه منه و منم محوه اونم ...سمیه بازوم رو میکشه و من نمی خوام برم ... سمیه حرف می زنه و من نمی خوام برم ... می دونم ظاهرم آشفته شده ، می دونم فرشته ی جهنمی شدم ... اما بازم نمی خوام برم ... می ترسم شاهرخ بره ... از سالن که بیرون می ریم التماس گونه رو می کنم سمته سمیه : تو رو خدا نریم... کجا میبری منو ؟
ـ عزیزه من سر و صورتت رو به هم ریخته تو که ... برو خودتو مرتب کن ...
ناراضی ام ، اما سمیه کوتاه نمیاد انگار ... منو همون اتاق 315 می بره و از در بیرون می ره ... جلوی آیینه وایمیسم و با خودم میگم شاید خواب باشه ... اما نیست ... هول برم می داره . می ترسم دیر کنم و وقتی می رم شاهرخ نباشه ... در کمدم رو باز می کنم و همه ی لباسامو بیرون می ریزم ... استرس وجودم رو گرفته . با هول کفه زمین میشینم و لباسا رو زیر و رو می کنم تا یه چیزی پیدا کنم و بپوشم .. صدای باز شدنه در میاد ... پر استرس میگم : مگه همون چش بود ؟ سمیه به خدا گیره الکی دادی ... من الان به تنها چیزی که فکر نمیکنم لباسه ... دلت خوشه به خدا ...
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
🎀📒 @LoveSara
🔥 پارت 448
#Part448
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️
توحید ـ اره خب ، پسرمون توی طفولیت خودش مونده ...
سمیه : ایششش ... اقامون کودکه درونش زنده س ....
شهباز ـ من میگم جون میدم برا خانوم قلقلیه خودم ، شما میگین بلوفه!
مهتاب ـ حالا ده دقیقـ ...
سرگرمه شمعام که می فهمم به طرزه عجیبی چهارتاشون ساکت میشن ... صاف سرجام بلند میشم و نگاشون میکنم . حواسه اونا به پشته سره من جَمعه و من میگم : حالا خوبه پیام گفت دمه در هستنـ ...
یه دست دور شونه م حلقه میشه .. منو به خودش می چسبونه و ته دله من خالی میشه ... یکی بیخه گوشم میگه : ببخش ، معطله من شدن ...
یخ میکنم... نمی دونم شاید تب می کنم ... اما این منی که الان اینجاست دیگه من نیستم ... بهت زده به توحیدی که لبخند زده نگاه میکنم ... تقریبا توجه همه به سمت ما جلب میشه ... اما من حتی جرات برگشتن هم ندارم ... می ترسم شنیدنه این صدا با این تُن توهم باشه ، رویا باشه .... می ترسم به عقب برگردم و محو بشه ... که به جای صاحبه این صدا کسی دیگه باشه ... اینکه لباش هنوز بیخه گوشمه و نفساش گرمه و پوسته گردنم رو گرم میکنه ... من حتی حیا هم نمیکنم از بقیه که بگم زشته فاصله بگیر ... برعکس ، من دوست دارم با هم حل بشیم !
خشکم می زنه من انگار یادم رفته پلک بزنم ... کسی دستم رو میکشه ... گردنم خشک شده ولی به دستم نگاه میکنم که شاهین با خنده نگام میکنه و میگه : سورپرایز !
چونه م میلرزه ... طبقه عادت بغض که میکنم اینطوری میشم ... دستش دور شونه هام محکم تر میشه ... می خواد حسش کنم ... اشکم که رو صورتم سُر می خوره روی ساعد دستش میفته ... به شونه م فشاری می ده و منی که هنوز بهت زدم رو به سمت خودش برمیگردونه ... جرات ندارم حتی سرم رو بلند کنم ... خیره م به دکمه های پیراهنه آبی رنگی که مردونه س ...
ـ بغض نکن بچه ... دلم زیر و رو می شه ...
بچه که میگه رمق از دست و پام می ره و مثله ده سال پیش با زانو زمین می خورم ... جلوم روی پاهاش می شینه و من سر بلند میکنم . نگاش می کنم ... مگه رویا هم انقدر طبیعیه ؟ مگه توهم اینقدر واقعیه ؟ بی رمق دستم رو بلند میکنم و سرانگشتام رو می ذارم روی صورتش و لمسش میکنم ... نه محو میشه و نه پاک میشه ...
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
🎀📒 @LoveSara
🔥 پارت 447
#Part447
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️
سری تکون می دم و بی حوصله میشم تا برم زیر دست آرایشگاه ... خداروشکر این طبقه رو مجزا گذاشتن برای تولده شاهین ... دوست داشتم امشب متعلق به شاهینی باشه که فکر می کنه لباس پلیسی بگیره دیگه تولد نداره و خبر نداره از این مهمونیه بزرگ با دوچرخه ی دلخواهش توی پارکینگ و اسکیتایی که هفته ی قبل شیکسته بود و حالا یه جفته تازه انتظارش رو می کشید ... پسرکم اولین سالی بود که براش تولد می گرفتم ...
به اتاق 315 رفتم و روی صندلی نشستم . این ایده ی آرایشگر اومدن و آرایش کردن از مهتاب بود و زورش و دعواش با من از سمیه بود .
نمی دونم چقدر طول کشید . کم کم خواب منو میگیره که صدای آرایشگر میاد : خانوم خانوما خیلی خسته ایا ... پاشو که تموم شد ...
از جا بلند میشم ... آخرین باری که برای آرایشگاه و این چیزا رفته بودم همون خونه ی شاهرخ برای اون مهمونیه نکبتی بود . حتی عروسیه سمیه و مهتابم آرایشگاه نرفته بودم .
آرایشگر ـ میگم ، کاش می ذاشتی موهاتو ببندم ...
توجهم سمته موهام میره... تا زانوهام رسیده . خرماییه خیلی روشن ... شاهرخ موهامو دوست داشت ... لبخند می زنم : من همینطوری اتو کشیده و شلاقی دوست دارم .
آرایشگر ـ آره ... خودت خوب می دونی چقدر بهت میاد با اون چشمات ...
لبخند می زنم و بعد از حساب کردن باهاش از اتاق می ره ... می خوام به سمت کمد برم که صدای تلفن همراهم بلند میشه . کنار گوشم می گیرمش : جانم پیام ؟
ـ ما یه ساعت دیگه می رسیما ..
ـ خوش اومدی عزیزم ... مهمونام اومدن ... منم آماده م ...
لباسی که انتخاب کردم لباسه شیری رنگیه با چند تا لایه ی حریر و دنباله ی نسبتا بلند ... شاهین خودش انتخاب کرده بود برام و می گفت اگه بپوشمش شبیه فرشته ها می شم ... لبخند روی لبام میاد و تنم می کنم ...
یه شال حریر نازک سرم می ندازم و از اتاق بیرون می رم. سوار آسانسور می شم و طبقه ی مجزایی که برای تولد انتخاب کردم از آسانسور بیرون میام ...
شلوغه ، مهمونا اومدن ... تک به تک باهام احوال پرسی می کنن ... سمته میز میرم .... شمعارو روشن می کنم . پیام پیام فرستاده که دمه دره ... الاناس پسرکم بیاد و سورپرایزش کنم .... پشت به در دارم شمعای روی کیک رو روشن می کنم و توحید و شهباز با خانوماشون هرکدوم سمته دیگه ی میزن و مزه می ریزن ...
شهباز ـ سمیه نگاه کن ... برا منم از این تولدا بگیر ...
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
🎀📒 @LoveSara
🔥 پارت 442
#Part442
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️
لبخند میزنم : میری نه ... میریم .. بعدشم خوبم من امروز ... چتونه شما ها هی می خواین بگین حالم بده !
لبخند میزنه : من دربست مخلصه شمام هستم ...
ـ شاهین کو ؟
ـ با شهباز رفتن دنباله دخترا ... سمیه هم با مهتاب رفته جوابه آزمایشش رو بگیره ... توحیدم با پیام رفتن هتل ...
ـ چه از همه هم خبر داری ...
می خنده : از تو فقط خبر ندارم ...
پوفی می کشم و کِش دار می گم : مـــــــن .... خوبم ... وا ...
******
پشت پیشخوان ایستادم و لیست اتاقای رزرو شده ی آخر هفته رو بالا و پایین می کنم . کارمند جدید یه اتاق رو برای دو نفر کاندید کرده و من باید این گند رو بپوشونم .سر و صدای زیادی از سالن میشنوم و میداونم هیچ میزی تا این حد سر و صدا نداره به جز میزی که شهباز و توحید و مابقی مهمونای من دور اون نشسته باشن .
در حال زیر و رو کردن و پیدا کردن اتاق خالی متناسب با شرایط اتاقی که دو نفر اونو زرور کردند هستم تا جایگزین داشته باشم . سر و صدای بچه ها رو می شنوم .
ـ خاله ... خاله بگو به شاهین موهام رو نکشه ...
با اخم به شاهین نگاه می کنم : مگه صد بار نگفتم مو نکش ؟ ...
شاهین بی تفاوت و خونسرد شون ای بالا میندازه : به من چه ؟ دلیلی نداره موهاش اینقد بلند باشه ...
نفس پر حرصی میکشم و این خودسر بودن و خود رای بودن با این همه غرور فقط مختص یه نفر توی زندگی من بود و حالا گریبانه پسرم رو هم گرفته ... می غرم : شاهین ...
ـ اذیت نکن شازده رو ...
بیژن رو به روی من سمت دیگه ی میز میشینه : مگه نگفتم با شاهینه من بد حرف نزنی ؟
ـ تو لوسش کردی ...
نگام به بشقابای روی هم چیده شده میفته و یادم میاد که وقت شامه و هنوز اونا رو سر میز بچه ها نبردم . از جا بلند میشم و بشقابا رو بغل میگیرم . بیژن تند میز رو دور میزنه . مقابلم می ایسته : سنگینه ، گفته بودم کار سخت نکنی ...
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
🎀📒 @LoveSara
🔥 پارت 441
#Part441
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️
سمیه ـ شهباز سارا الان کلاس زبانش تموم می شه ها ، ببین چقدر بهت می گم ...
مهتاب ـ شهباز تو میری یا خودم برم دوتاشون رو بیارم ؟
توحید ـ پس شهباز چیکاره س ؟
شهباز ـ من اون دختر زبون درازه تو رو نمیارم .
مهتاب ـ الهی دورش بگردم ، چطور دلت میاد ؟
صبر نمیکنم که به حرفاشون گوش کنم . وارد مجتمع می شم . طبق ی سوم من ساکن هستم . پیامم به دنبالم میاد و همزمان میگه : نمی خواد خودت رو زحمت بدی ...
ـ زحمت نداره ، بذار برم کیف پولم رو بردارم . میریم هتل دیگه .
ـ می فهمم که امروز حال نداری ...
صبر میکنم و مقابلش می ایستم . لبخند خسته ای می زنم : من خوبم بچه !
ـ لامصب ، من امروز ترفیع گرفتم باز می گی بچه ؟
ـ الهی من دورت بگردم تو همیشه بچه ی آبجی یاس می مونی ...
بهش پشت کرده و به سمت آسانسور میرم که صدا میزنه : یاسی ...
دلم هری میریزه . هنوز بعد از این همه سال عادت نکردم به جز شاهرخ کسی انتهای اسمم ( ی ) اضافه کنه . جلو میاد و بازوم رو میگیره : چت شد دختر ؟ خوبی ؟
به زحمت سری تکون میدم .
ـ شـ .. شما برید هتل ، من با بیژن میام .
پیام میره . امشب همه مهمان من هستن . تو هتلی که خودشون کار میکنن . هتلی که شاهرخ به نامم زده بود و تنها ارثی بود که از پدربزرگش بهش رسیده بود . مصادره نشده بود . هتل و خونه ی پدریم ! شاهرخ فکر همه جا رو کرده بود . امروز دلم به شدت هوای گریه داره !
همه حالم رو میفهمن . بغض نگام رو می فهمن و تا انتهای شب اونقدری جنگولک بازی در میارن تا این حال و هوا از سرم بگذره و فردای اون روز یاسی بشم که میخنده ، بی جهت و بی معنی ... خنده های توخالی که فقط خودم درکشون میکنم !
کیفه پولم روازخونه برمیدارم . همین موقع بیژن از پله ها پایین میاد و با دیدنم میگه : خب بمون یه کم استراحت کن بعد میری ...
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
🎀📒 @LoveSara
🔥 پارت 440
#Part440
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️
روم رو به سمت پنجره برگردونم و نفهمیدم فراهانی چه موقع از اتاق خارج شد . سمیه و مهتاب حرف میزدن و من نفهمیدم درباره ی چی حرف میزدن ؟ .... نتیجه ی آزمایشم تموم فکر رو درگیر کرده و با خودم از خدا گله می کنم ....
چرا من ؟!؟!
************
ده سال بعد
آخرین شمع رو روشن میکنم و کنار بقیه داخل جا شمعی میذارم . گلای پر پر شده رو دور عکسی که روی سنگ حکاکی شده ، می چینم . هنوزم فکر میکنم که هست و هوام رو داره . بغض می کنم . بعد از ده سال هنوزم داغش تازه س و من به این نتیجه رسیدم که چیزی باعث از یاد بردن عزیز کرده ی کسی نمیشه ، حتی مرگ ... خاکم داغی رو که مرگ روی دلت میذاره سرد نمیکنه !
دستی روی تصویر میکشم . بیژن سمت دیگه سنگ قبر میشینه و شیشه گلاب رو برعکس میکنه . اطراف سنگ رو میشوره . نگاش می کنم و لبخند می زنم : دستت درد نکنه !
سر بلند میکنه و لبخندم رو با لبخند جواب میده : قابل شما رو نداره خانوم !
صدای پیام رو که بالای سرم ایستاده میشنوم : شاهین بیا دایی ، دور نشو ..
از سر شونه به عقب برمیگردم می بینمش که بالای سنگ قبری سفید رنگ ایستاده و صدا بلند میکنم : شاهین بیا اینجا مامان جان ...
مهتاب ـ خداییش مو نمی زنه با مامانش ، یه سرتق به تمام معنا ...
سمیه نخودی میخنده و شکم برآمده ش زیادی توی چشم میزنه . لبخند میزنم که شهباز میگه : حلال زاده به داییش می ره و قطعا با پیامه دره پیت فرق نداره ...
پیام ـ با سروان مملکت درست حرف بزنا ...
لبخندم عمق میگیره و کار آدمای این جمع تموم این ده سال این بوده که بغضم رو لبخند بزنم ! چقدر مدیون اونا به حساب میام . سمیه میگه : ایش ، بچه پررو با بابای بچه م درست حرف بزنا ...
شهباز ـ ای فدای تپلیه شهباز بشم ...
همه می خندن که سمیه شاکی میگه : شهباز خان خونه می ریم دیگه ...
مهتاب ـ توحید کجا موند ؟ دو ساعت می گذره ..
بیژن ـ هنوز ده دقیقه هم نشده ها ...
تو همین بین توحید میرسه و کنار مهتاب می ایسته . چهره ی اخم آلود مهتاب رو که میبینه دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا میبره : نزن مارو ... خدایی جای پارک گیر نمی اومد ...
شهباز ـ دروغ می گه مهتاب ، دسته کم به سه تا خانوم امار داده ...
بحث می کنن . شوخی میکنن . از همه مهمتر اینکه هستن ، همین که هستن خوبه . بین این شلوغی بیژن نگام میکنه و میگه : تو چطور خل نشدی این همه مدت بین این خل و چل ها ؟
میخندم و از جا بلند میشم . همه به سمت خونه راه میفتیم . کنار ماشینا میرسیم . شاهین تند سوار ماشین بیژن می شه و این بچه از اولش بیژن رو خیلی دوست داشت و داره !
روی صندلی کنار صندلی راننده میشینم و بیژن اول از همه راه میفته .
بیژن ـ رفتی برای امتحان ؟
ـ آره ، سخت بود ..
ـ خب چرا اسمه سرهنگت رو نمی گی ؟
ـ بدونی که بری بگی این خانومه رو قبول کن تا پشت فرمون بشینه ؟
شاهین سرش رو از بین صندلیا جلو میاره و میگه : مامان سخت نیست که ، منم بلدم رانندگی کنم ( رو به بیژن ) مگه نه ؟
بیژن ـ آره بابا ، پسرمون مردی شده برای خودش ...
شاهین ذوق میکنه و من تو دلم قربون صدقه ی پسرم میرم . رو به روی مجتمع نگه میداره که پیاده میشیم .
بیژن ـ بچه ها رو دعوت کردی ؟
ـ آره ، پیام ترفیع گرفته ... خودشون خودشون رو دعوت کردن .
خندید : اونا که همیشه پلاسن ...
صدای شهباز رو میشنوم : شنیدم چی گفتیا ...
بیژن ـ بلند تر بگم که بهتر بشنوی ؟
توحید ـ نه داداش راحت باش ...
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
🎀📒 @LoveSara
🔥 پارت 439
#Part439
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️
************
صدای کشیده شدن پرده رو می شنوم و تابیده شدن نور خورشید چشمام رو میزنه . مهتاب امروز از صبح تا الانی که دمه ظهره بیشتر از چهار بار سینی هایی که هربار از غذاهای مختلف پر کرده رو به اتاق شاهرخ آورده ، تا شاید بعد از دوماه ، بعد از اون همه شیون و نا امیدی ، بعد از رفتن شاهرخ و شوک بزرگی که امروز به همه ی ما وارد شده بود کمی خودم رو تقویت کنم . اما من مُردم و همه ی اونا اینو میدونن .
با لبخندی نمایشی جلو میاد و لبه ی تخت میشینه .
ـ عزیز گفت که تو قیمه بادمجون دوست داری ، ببین برات درست کردم ، باید بخوری خانوم خانوما ...
بی حس نگاش میکنم : من شاهرخم دوست داشتم ، اونم برام میاری ؟
اشکش روی گونه ش سُر میخوره و میگه : قسمته منو تو قسمته بدیه ، بساز خواهری !
یاسین رو به روم آورده . پلک زدم که قطره اشکم ریخت . این بار در باز شده وسمیه وارد شد : وا ، تو اومدی اینو آروم کنی خودت آب غوره گرفتی ؟
مهتاب از جا بلند میشه و به سمت پنجره میره . سمیه جاش رو پر میکنه و با دلسوزی خواهرانه ای میگه : عزیز دق کرد اون پایین دختر خوب .
ـ من شاهرخ رو می خوام .
سمیه گرفته جواب میده : اونم دوست داشت تو خوشبخت بشی ...
ـ نمی شم ... به کی بگم بدونه اون خوشبخت نمیشم ؟ هوم ؟ تو بفهم حداقل !
در زده میشه و این باز شهباز داخل میشه : مهمون داری خانوم خانوما ...
به شهباز نگاه می کنم که در باز میشه و مرد میونسالی به همراه بیژن داخل میاد : سلام .
همه به جز من جواب میدن که بی جهت خودش رو معرفی میکنه : فراهانی هستم ، وکیل دنیل کِرِک !
پوزخند بی روحی می زنم به اینکه من تازه اسم و فامیل همسرم رو فهمیده بودم . بی اجازه جلو میاد و روی صندلی چرم سیاه رنگ میشینه و در کیفش رو باز میکنه . پوشه ای رو بیرون میکشه و چندین برگه رو از اون در میاره . من فقط نگاش میکنم . من و شهباز به همراه مهتاب و سمیه !
ـ ایشون تمامی اموالشون که از میراث پدری و مادری براشون باقی مونده به اسم همسرشون خانومه یاس رفیعی کردند . هم چنین این عمارت باقی مونده و گالری نمایشگاه اتومبیل هم به اسم آقای توحید و شهباز شده و ویلای دماوند هم به اسم پیام و مادرش زدن . بنابراین ...
به سمت من بر میگرده و با همون چهره ی سردش لب می زنه : 100 درصد هتل به همراه املاکشون در زعفرانیه و باغشون در همین لواسون به اسم شما زده شده .
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
🎀📒 @LoveSara
🔥 پارت 438
#Part438
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️
ترسیده و با عجله می دوم ... در رو باز می کنم و از پله ها دو تا یکی پایین می رم . داخل سالن همهمه س ... خدمتکارا به تکاپو افتادن ... محل نمیدم و می دوم ... من شاهرخم رو می خواستم . به اندازه ی کافی برای بد بودنش تقاص پس داده بود ... برای خونخوار بودنش ، کافی بود ...
از در ساختمون بیرون می زنم . روی پاگرد پله ها گوشه ی کتش رو محکم بین دستام میگیرم و با گریه و با صدای بلند ضجه می زنم : تو رو خدا نرو ... التماست می کنم نرو ...
به سمتم برمیگرده . رگای شقیقه ش رو می بینم . سرخی پوستش زیر نور چراغ جلوی ساختمونم مشخصه . جلو میاد و محکم بغلم میکنه . بازم بالای سرم رو میبوسه و نمیدونه که چقدر جون میدم برای بودنش شایدم میدونه و به روی خودش نمیاره .
صدای گریه م بین سینه ش خفه میشه . با دستش به مهتاب و سمیه اشاره میکنه . اونا جلو میان و هرکدوم یه دستم رو میگیرن و نگهم میدارن . جدا میشم و روح از تنم جدا میشه .
نفس کم میارم . شاهرخ سوار ماشین میشه و راننده پاش رو روی گاز میذاره و میره . من راننده رو فحش می دم . دیوار کوتاه تر از اون نمی بینم ....
رمق از پاهام میره و با زانو روی سنگ ریزه های کف جاده ی سنگی عمارت میفتم . لعنت می کنم این زندگی که اتفاقای خوبش هرگز نمیفتن . لعنت می کنم و ماشین از نگام غیب میشه . شهباز و توحیدم نرفتن و کنارم موندن .
دستم رو می کشم و از جا بلند میشم . به سمت شهبازی که گرفته به راه خاکی زل زده میرم و یقه ش رو اسیر دستام می کنم و ضجه می زنم .
ـ چرا گذاشتی بره ؟ ... با توام .... برو برش گردون تو رو خدا ...
غمگین نگام میکنه و من خودم میدونم که کسی از پس شاهرخ برنمیاد . شهباز ناراحت میگه : نمی خواست پای منو توحید گیر باشه ...
توحید جلو میاد و کنارم می ایسته . ملتمس نگاش می کنم که با چشمای برق انداخته از اشکش میگه : اگه برات مهمه ، به خاطرش خوشحال زندگی کن !
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
🎀📒 @LoveSara
🔥 پارت 437
#Part437
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️
از جا بلند میشم . کمرم تیر می کشه و محل نمیدم . مقابلش می ایستم و دستش رو بین دستام میگیرم و مشغول بستن دکمه ی سر آستینش میشم .
ـ حتما اینم نمی دونی که توی این شرایط مردا قربون صدقه ی زناشون می رن...
هنوز اخمو باقی مونده و هنوز اشکام لیز میخورن . اون به من خیره مونده و من به آستین لباسش خیره ام .
ـ اشکات اعصابم رو به هم می ریزه ...
نگاش نمی کنم و زار می زنم : می شه نری ؟
ـ ازم اینو نخواه ....
دستش رو از بین دستام بیرون میکشه و هر دو دستش رو دو طرف صورتم میگیره . وادارم می کنه نگاش کنم .
ـ حتی خودمم برای خودم انقدر مهم نیستم که تو برام مهمی ...
صدای ضربه ای به در میخوره . نگران به سمت در برمی گردم . صدای توحید رو می شنوم : آقا باید بریم ..
ته دلم خالی میشه . دستای شاهرخ از پهلوهام عبور میکنه و روی شکمم به هم قفل میشه . خم میشه و چونه ش رو روی شونه م میذاره .... سر شونه م رو میبوسه و بیخ گوشم میگه : از اینجا که رفتم فراموشم می کنی ... برای خودت زندگی می کنی ... خوشبخت می شی ...
به هق هق میفتم . رفتنش رو دوست ندارم . صاف می ایسته و بالای سرم رو میبوسه . منو دور می زنه و مقابلم می ایسته . چشمام رو میبوسه و پیشونیم رو میبوسه . شاهرخ خیلی هم یخی نیست . مطمئنم منو دوست داره . منو دوست داره که به علاقه ی خودش اهمیت نمیده و دستور میده که من خوشبخت شم .
کاش دوستم نداشت و خودخواه بود . عمیق نگاش می کنم . قدمی به عقب بر می داره . حس می کنم رو به خفه خون رفتنم ... رو به سکته زدن و دق کردن و بعد هم مُردن ...
از در بیرون میره . سرم تیر میکشه . چشمام تار میبینه . عمق بدبختیم رو می بینم . سر سفره ی عقد به جدایی تا این حد زود فکر نکرده بودم . قدم اول رو به سمت در بر می دارم .
بغضم هرلحظه بزرگ تر میشه و حس می کنم شاهرخ اگه از این ویلا بیرون بره ، امید و زندگی و خوشی منم بیرون میره .
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
🎀📒 @LoveSara