مشاهده مطالب کانال ðŸƒØ±Ùمـانــڪدهـ ســارا🌧
🔥 پاPart409 409
#Part409
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
نگام میکنه Ùˆ جواب میده : اگه بگیره Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ شه ØŸ به هرØال یه روزی همه تقاص کارهاشون رو پس Ù…ÛŒ دن ...
ساکت میشم که میگه : چه منو ببرن چه نبرن تو باید زندگیه خودت و ادامه بدی و این یه اجباره !
از جا بلند میشه Ùˆ رو به توØید Ùˆ شهباز میگه : طبق برنامه ریزی همه ÛŒ کارارو انجام بدین ... ( رو به توØید ) توام به Ùراهانی زنگ بزن برای عصر قرار بزن ( رو به من ) عصر توی اتاقم باش ! جایی هم نمی ری ØŒ خصوصا هتل ...
با لب و لوچه ی آویزون میگم : خب می خوام برم پیش مامانم اینا ...
Ù€ نرÙتنت بهتر از رÙتنته .....
ـ شاهرخ ...
اخم میکنه : نباید باهات مهربون بود ØŸ Øتمی باید چارتا عربده بکشم تا راه بیای ØŸ
اخم میکنم Ùˆ بیشتر توی مبل Ùرو میرم Ú©Ù‡ شهباز Ùˆ توØید لبخند میزنن Ùˆ شاهرخ اما موضع خودش رو ØÙظ میکنه Ùˆ به اونا میتوپه : نیشتون خیلی شل شده خیلی وقته ØŒ بدم بدوزنش براتون ØŸ
هر دو متین Ù…ÛŒ ایستن Ùˆ من قربون صدقه ÛŒ جذبه ÛŒ مزخر٠و بی نهایته شاهرخ میرم Ú©Ù‡ باز به سمتم برمیگردÙLoveSara 💋✨