مشاهده مطالب کانال ðŸƒØ±Ùمـانــڪدهـ ســارا🌧
🔥 پاPart418 418
#Part418
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
گوش نمیده Ùˆ به Øرکتش ادامه میده . هر از گاهی با دست آزادش به جهتای مختلÙÛŒ شلیک میکنه Ùˆ شهباز Ùˆ توØیدم هر کدوم برای سالم بیرون رÙتنمون یه سمتش رو پوشش میدن ...
دست Ùˆ پا میزنم Ùˆ با مشتای بی جونم به کمرش میکوبم ... شاهرخ نمیÙهمه . خودش رو به Ù†Ùهمی میزنه Ú©Ù‡ یاسینم جا مونده Ùˆ من Ùهمیدم Ú©Ù‡ اگه الان برادر تازه پیدا شدم رو نبینم دیگه هیچوقت نمیبینم Ùˆ این Øسرت ندیدن Ùˆ نبودنش تا ابد اذیتم میکنه ...
هنوز صدای تیراندازی از ساختمون رو میشنوم Ú©Ù‡ به چهارچوب در میرسیم Ùˆ من میدونم از این در بیرون برم دیدن دوباره ÛŒ یاسین داغ میشه Ùˆ دلم رو میسوزونه . دستم رو به چهارچوب در گیر میدم Ùˆ شاهرخ جلو رÙته Ùˆ من رو میکشه . دستم کشیده میشه روی Ùلز چهارچوب در Ùˆ میسوزه ... پوست ک٠دستم پاره شده Ùˆ خون Ú†Ú©Ù‡ میکنه ... عمیقه ØŒ اما نه به اندازه ÛŒ زخمی Ú©Ù‡ دلم خورده !!!
از در Ù…ÛŒ گذریم . دیگه تراس اتاقی Ú©Ù‡ چند Ù„Øظه ÛŒ پیش توی اون مرگ Ùˆ زندگی رو تجربه کردم نمی بینم . اما هنوز دست Ùˆ پا Ù…ÛŒ زنم . توØید در ÙˆÙŽÙ† سیاه رنگ رو به صورت ریلی باز میکنه Ùˆ کنار Ù…ÛŒ ایسته . LoveSara 💋✨