کانال تلگرام میتینگ عاشقانه ها @mitingg

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

❧❧خـدایــاعـاشـقـتـم❧❧


تبلیغات پربازده 👈 @baran9174



┏╗ ┏╗
║┃ ║┃╔━╦╦┳═╗
║┃ ┃╚┫║┃┃┃╩┫
┗╝ ╚━╩═┻━╩━╝
║╚┛┣═╦┳╗
┗╗┏╣┃┃║┃
┗╝┗═┻═╝

 مشاهده مطالب کانال ❥میتینگ عاشقانه هاâ

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

دکتر:
-عجیبه! اگه سیاوش، سروش رو نمی دید چی می شد؟
لحظه ای فکر می کنم و می گم:
-نمی دونم!
دکتر:
-دو حالت وجود داره! یا نقشه ی اون طرف چیز دیگه ای بوده، یا اون طرف می دونسته سیاوش و سروش با هم برخورد می کنن!
شونه ای بالا می اندازم و می گم:
-نمی دونم!
دکتر:
-تو چی کار کردی؟
-حقیقت رو گفتم! سیاوش که اصلا باورم نکرد، اما سروش گوشیشو به طرفم گرفت و گفت یه اس ام اس بده بگو دوستات کیفتو بیارن! هر چند از دست سروش یه خرده دلگیر شده بودم؛ اما بهش حق می دادم! می دونستم بعد از اون همه مخفی کاری نباید انتظار عکس العمل بهتری رو ازش داشته باشم! تو اون لحظه برای بنفشه اس دادم که کیفمو برام بیاره. بعد از چند دقیقه ماندانا پیداش شد.
اون لحظه سروش اجازه داد از ماشین پیاده بشم تا کیفمو از ماندانا بگیرم. ماندانا با دیدن من گفت بنفشه پای تخته داشت تمرین حل می کرد، من اس ام است رو دیدم و کیفتو آوردم. از من ماجرا رو پرسید؛ موضوع اس ام اس رو سریع بهش گفتم. تو اون لحظه تو چشماش ترس و نگرانی رو نسبت به خودم می دیدم؛ تنها کاری که تونستم بکنم یه لبخند اجباری به همراه یه خداحافظی زوری بود!
وقتی به داخل ماشین برگشتم سیاوش کیف رو با Ú†Ù†Ú¯ از دستم گرفت Ùˆ زیپش رو سریع باز کرد Ùˆ محتویاتش رو بیرون ریخت. هر چقدر گشت خبری از گوشی نبود! هر دوشون داشتن به حرف من Ù…ÛŒ رسیدن Ú©Ù‡ سیاوش متوجه زیپ بغل کیفم شد! به سرعت زیپ رو باز کرد Ùˆ جلوی چشمای بهت زده ÛŒ من گوشی رو از کیفم درآورد. آقای دکتر من حاضرم قسم بخورم یک بار نه، بلکه چندین Øجدید±
فوق_هیجانی Ù…ÛŒ کنم؛ چندین بار اون زیÙhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgدم Ùˆ فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_266

اطلاعیه: اشتباها 1-2 پارت تکراری گذاشته بودیم! این قسمت اصلاح میکنیم و ادامه رو هم میذاریم. مرسی از همراهیتون🌹
دکتر:
-ماجرای بعدی چی بود؟
-ماجرای بعدی و البته ضربه ی آخر دو هفته ی بعد بهم وارد شد! اون روز از صبح زود کلاس داشتم، تا ساعت چهار بعد از ظهر. یادمه کلاس اولم تموم شده بود و من می خواستم با یکی از دوستام تماس بگیرم و بهش بگم جزوه ای که بهش دادم رو بهم برگردونه، اما هر چی دنبال گوشیم گشتم نبود که نبود! من احمق هم فکر کردم صبح زود که با عجله از خونه خارج شدم، لابد گوشی رو توی خونه جا گذاشتم. خیلی بی خیال سر کلاس بعدی نشستم، وسطای کلاس بودم که یه نفر چند ضربه به در زد و به استاد گفت دو نفر با خانم مهرپرور کار دارن. استاد بهم اجازه داد از کلاس خارج بشم. همین که پامو از کلاس بیرون گذاشتم با سروش و سیاوش رو به رو شدم!
چشمای سیاوش به خون نشسته بود و رگ گردن سروش هم متورم شده بود. اگه بخوام در مورد ترسم حرفی بزنم؛ در یه جمله خلاصش می کنم! من در اون لحظه سکته رو زدم! سیاوش با خشم می خواست به طرف من بیاد که سروش نذاشت و خودش با گام های بلند به طرف من اومد. به بازوم چنگ زد و منو با خودش به سمت در خروجی دانشگاه کشید. هر چی می پرسیدم چی شده هیچی نمی گفت! خودم هم خوب می دونستم مدرک بعدی رو شده! مدرکی که دروغینه ولی در عین حال واقعی به نظر می رسه! سیاوش هم با عصبانیت پشت سر ما حرکت می کرد و منتظر یه تلنگر بود تا همه ی خشمش رو سر یه نفر خالی کنه و صد در صد در دسترس تر از من، در اون لحظه پیدا نمی شد! وقتی به ماشین سیاوش رسیدیم، سروش در رو باز کرد و منو به داخل ماشین هل داد، خودش هم روی صندلی عقب کنارم نشست. سیاوش با خشم به سمت در راننده رفت و در رو باز کرد؛ خودشو روی صندلی پرت کرد و در رو اونقدر محکم بست که من از ترس دستم رو روی قلبم گذاشتم و چشمامو بستم!
دکتر:
-شرط می بندم مدرک هر چیزی که بود، مربوط به گوشیت بوده!
خنده ی تلخی می کنم و سری به نشونه ی تائید حرفش تکون می دم و می گم:
-درسته!
یه نفر از جانب من به سیاوش اس ام اس زده بود که من فهمیدم کی عکسا رو فرستاده. باورتون می شه دکتر من با سیاوش توی یه کافی شاپ قرار گذاشته بودم ولی خودم خبر نداشتم! سیاوش هم خیلی خوشحال می خواسته بره سر قرار که سروش رو توی شرکت دید و همه ی ماجرا رو براش تعریف کرد و اون جا بودش که به من مشکوک شد! چون من اگه چیزی فهمیده بودم باید به سروش می گفتم ولی وقتی سروش اظهار بی اطلاعی کرد، هر دو با اعصابی داغون به سمت دانشگاه من میان و بقیه ماجراهایی که پیش میاد! ادامه 👇

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_265†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_265

- دکتر:
-وقتی به خونه برگشتی عکس العمل بقیه چی بود؟
سری تکون می دم و می گم:
- اون روز سروش وقتی منو به خونه برگردوند؛ به همه گفت که دوست ندارم به زنم تهمت زده بشه، اگه بخواین بهش نگاه چپ بندازین مجبور می شم زودتر از این خونه ببرمش؛ چون به بی گناهیش ایمان دارم. بعد بدون این که منتظر جواب کسی بشه سالن رو ترک کرد. بعد از مدتی هم از خونه خارج می شه. بابا و طاهر بیشتر از بقیه هوام رو داشتن، هر چند باهام سرسنگین بودن ولی انگار اونا هم نمی تونستن این تهمت سنگین رو باور کنن! مامان و طاها و ترانه بر علیه من بسیج شده بودن. هر چند مامان هیچی نمی گفت، اما توی چشماش دلخوری و عصبانیت موج می زد. با همه ی اینا همه یه هدف مشترک داشتن و اون هم پیدا کردن اون طرف بود.
انگار ته دل همشون این امید وجود داشت Ú©Ù‡ من Ù…ÛŒ تونم بی گناه باشم! بدبختی این جا بود Ú©Ù‡ اون طرف هم حساب شده جلو Ù…ÛŒ اومد. از ایمیل من استفاده Ù…ÛŒ کرد. از عکس های واقعی استفاده Ù…ÛŒ کرد؛ در Ú©Ù„ مدرک جعلی در کار نبود Ùˆ من با ترس منتظر اقدام بعدیش بودم! کماکان با ماندانا Ùˆ بنفشه در تماس بودم. ماندانا به حرفام گوش Ù…ÛŒ کرد، راهکار ارائه Ù…ÛŒ کرد؛ ولی تصمیم گیری رو به عهده ÛŒ خودم Ù…ÛŒ ذاشت! شعارش این بود Ú©Ù‡ باید خودت درستی Ùˆ غلطیش رو تشخیص بدی. ماندانا هیچ وقت توی تصمیم نهایی بهم فشار نمی آورد! راهنماییش رو Ù…ÛŒ کرد ولی تحت فشار قرارم نمی داد؛ اما بنفشه وقتی Ù…ÛŒ دید به هیچ نتجدیدفوق_هیجانی³ÛŒØ¯Ù… مدام غر Ù…ÛŒ زد. تو اون رhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg†Ø¯Ø§Ùفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_264†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_264

یه نفر از جانب من به سیاوش اس ام اس زده بود که من فهمیدم کی عکسا رو فرستاده. باورتون می شه دکتر من با سیاوش توی یه کافی شاپ قرار گذاشته بودم ولی خودم خبر نداشتم! سیاوش هم خیلی خوشحال می خواسته بره سر قرار که سروش رو توی شرکت دید و همه ی ماجرا رو براش تعریف کرد و اون جا بودش که به من مشکوک شد! چون من اگه چیزی فهمیده بودم باید به سروش می گفتم ولی وقتی سروش اظهار بی اطلاعی کرد، هر دو با اعصابی داغون به سمت دانشگاه من میان و بقیه ماجراهایی که پیش میاد!
دکتر:
-عجیبه! اگه سیاوش، سروش رو نمی دید چی می شد؟
لحظه ای فکر می کنم و می گم:
-نمی دونم!
دکتر:
-دو حالت وجود داره! یا نقشه ی اون طرف چیز دیگه ای بوده، یا اون طرف می دونسته سیاوش و سروش با هم برخورد می کنن!
شونه ای بالا می اندازم و می گم:
-نمی دونم!
دکتر:
-تو چی کار کردی؟
-حقیقت رو گفتم! سیاوش Ú©Ù‡ اصلا باورم نکرد، اما سروش گوشیشو به طرفم گرفت Ùˆ گفت یه اس ام اس بده بگو دوستات کیفتو بیارن! هر چند از دست سروش یه خرده دلگیر شده بودم؛ اما بهش حق Ù…ÛŒ دادم! Ù…ÛŒ دونستم بعد از اون همه مخفی Ú©ØجدیدŒ Ùفوق_هیجانی انتظار عکس العمل بهتری رÙhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg…! تو فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_263†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_263

دکتر متفکر می گه:
-اگه خودت جای دوستات بودی، کدوم روش رو انتخاب می کردی؟
-من و ماندانا از خیلی جهات بهم شباهت داریم. من رفتار ماندانا رو بیشتر می پسندم. خونسرد و در عین حال منبع آرامش! شاید باورتون نشه، یه بار خیلی اتفاقی دیدم داره در مورد من با بنفشه حرف می زنه و گریه می کنه، اون روز فهمیدم که جلوی من ناراحتیشو بروز نمی ده تا من رو غمگین تر نکنه! خیلی خیلی بهش مدیونم. اگه ماندانا رو اون روزا نداشتم داغون تر از اینی که هستم می شدم!
دکتر:
-ماجرای بعدی چی بود؟
-ماجرای بعدی Ùˆ البته ضربه ÛŒ آخر دو هفته ÛŒ بعد بهم وارد شد! اون روز از صبح زود کالس داشتم، تا ساعت چهار بعد از ظهر. یادمه کلاس اولم تموم شده بود Ùˆ من Ù…ÛŒ خواستم با یکی از دوستام تماس بگیرم Ùˆ بهش بگم جزوه ای Ú©Ù‡ بهش دادم رو بهم برگردونه، اما هر Ú†ÛŒ دنبال گوشیم گشتم نبود Ú©Ù‡ نبود! من احمق هم فکر کردم صبح زود Ú©Ù‡ با عجله از خونه خارج شدم، لابد گوشی رو توی خونه جا گذاشتم. خیلی بی خیال سر کلاس بعدی نشستم، وسطای کلاس بودم Ú©Ù‡ یه نفر چند ضربه به در زد Ùˆ به استاد گفت دو نفر با خانم مهرپرور کار دارن. استاد بهم اجازجدید¯Øفوق_هیجانیلاس خارج بشم. همین Ú©Ù‡ پاموhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg¯Ø°Ø§Ø´ÙØ±Ø§Ø±ÛŒ مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_251†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_251

سرمو بین دستام می گیرم و تکرار می کنم:
-نمی دونم، واقعا نمی دونم! یه چیزایی هنوز که هنوزه برای خودم هم گنگه. مثال زمان ارسال ایمیلا! همه ی ایمیلا بدون استثنا زمانی ارسال شده بود که من خونه نبودم و در عین حال تنها بودم! یعنی هیچ کس همراهم نبود که به عنوان شاهد با خودم ببرم به خونوادم نشونش بدم.
دکتر با تعجب می گه:
-یعنی تا این حد باهات دشمنی داشته که اینقدر برنامه ریزی شده عمل می کرد؟
منم همین رو می گم! آخه کی می تونه تا این حد با من دشمن باشه؟ من یه دختر معمولی با رویاها و آرزوهای دخترونه ی خودم بودم! عضو هیچ گروه یا فرقه ی خاصی نبودم؛ اهل هیچ کار خلافی هم نبودم! اشتباهات من توی شیطنتام خلاصه می شد. پس چرا باید یه نفر اینقدر حساب شده تصمیم به خرابی زندگیم می گرفت؟ دکتر متفکر به رو به رو خیره می شه و من ادامه می دم:
-تو اون یه هفته خیلی با ماندانا حرف زدم، ولی نتیجه ای نداشت. بعضی شبا هم با بنفشه سر مسئله ÛŒ دزد Ùˆ ارتباطش با ایمیلا بحث Ù…ÛŒ کردیم. بنفشه حرفایی Ù…ÛŒ زد Ú©Ù‡ به ظاهر منطقی به نظر Ù…ÛŒ رسیدن ولی هردومون مدرکی برای اثبات حرفامون نداشتیم! بنفشه Ù…ÛŒ گفت صد در صد کار یکی اجدیدشفوق_هیجانی³Øª Ùˆ بیشتر سر دوستام تاکید Øhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg…ØŸ
-نفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_250†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_250

دکتر:
- چرا؟
-سال آخر دانشگاه، بنفشه تصمیم گرفته بود تو شرکت باباش کار کنه. می گفت می خوام مستقل بشم، دوست ندارم بابام خرجم رو بکشه! بعد از کلاس سریع به شرکت باباش می رفت. از همون روزای اول که اومده بود دانشگاه دوست داشت دستش تو جیب خودش بره اما باباش می گفت اول درس بعدا کار؛ ولی سال آخر تونست باباشو راضی کنه!
دکتر:
-اگه با ماندانا زیاد صمیمی نبودی چرا ماجرای به این مهمی رو بهش گفتی؟
اول به بنفشه گفتم، بدون هیچ Ø´Ú© Ùˆ تردیدی باورم کرد. باهام اشک ریخت، باهام غصه خورد، منو در آغوشش گرفت Ùˆ بهم دلداری داد! ولی از اون جایی Ú©Ù‡ هم درس Ù…ÛŒ خوند Ùˆ هم کار Ù…ÛŒ کرد خیلی روم نمی شد بهش زنگ بزنم Ùˆ باهاش درد Ùˆ دل کنم. Ú©Ù… Ú©Ù… ماندانا با دیدن حال Ùˆ روزم مشکوک شد Ùˆ شروع به کنجکاوی کرد. من هم Ú©Ù‡ محتاج یه آغوش پرمهر بودم دلمو به دریا زدم Ùˆ ماجرای اصلی رو بهش گفتم. از اون جا بود Ú©Ù‡ صمیمیت من Ùˆ ماندانا بیشتر از قبل شد. بنفشه هم در حاشیه بود؛ ولی بیشتر با ماندانا حرف میزدم! نمی خواستم بنفشه رو از کار Ùˆ زندگیش بندازم؛ هر چند بنفشه هم خیلی کارا در حقم کرد، ولی از اون جایی جدید افوق_هیجانیŒ جزئیات بی خبر بود، اون هم https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg²Ø¯! تÙفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_249†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_249

»سیاوش:
-ترنم بالاخره به هوش اومدی!
-سیاوش من این جا چی کار می کنم؟
سیاوش:
-فشارت پایین اومد، از حال رفتی؛ آوردمت درمونگاه! دکتر برات سرم نوشت.
سیاو...
سیاوش:
-بهش فکر نکن! حلش می کنم.
-باور کن کار من نیست« !
دکتر می پره وسط حرفم و می گه:
-اون روز سیاوش باورت کرد؟
-نمی دونم. زبونی می گفت می دونم؛ ولی ته چشماش هنوز هم شک و تردید رو می دیدم. حتی وقتی بهش گفتم باور کن کار من
نیست، فقط سری تکون داد!
دکتر:
-به سروش و ترانه هم گفتین؟
آهی از سر پشیمونی می کشم و می گم:
-نه، نگفتیم. یکی دیگه از اشتباهات بزرگ زندگیم همین بود! آقای دکتر من تو زندگیم اشتباهات زیادی کردم، ولی گناهی مرتکب نشدم! من یه بار به اصرار ترانه موضوع مسعود رو از سروش مخفی کردم. یه بار هم از ترس عکس العمل بقیه موضوع ایمیال رو به هیچ کس نگفتم. سیاوش خیلی اصرار کرد که حداقل به سروش و ترانه هم بگیم ولی من می ترسیدم!
دکتر:
-آخه از چی؟
-وقتی تردیدای سیاوش رو Ù…ÛŒ دیدم، وقتی یاد عکس العمل قبلش Ù…ÛŒ افتادم؛ با خودم Ù…ÛŒ گفتم لابد بقیه هم همین فکرو Ù…ÛŒ کنن! با خودم Ù…ÛŒ گفتم خودم اون طرفو پیدا Ù…Ûجدیدفوق_هیجانیند سیاوش هم ماجرا رو دنباhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgˆÙ† مفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_248†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_248

چند لحظه مکث می کنم و بعد ادامه می دم:
-که امروز هیچ کدومشون رو ندارم !
دکتر با دلسوزی نگام می کنه و من با لحنی غمگین می گم:
- داشتن که دارم؛ ولی انگار ندارم!
دکتر می خواد چیزی بگه که اجازه نمی دم و می گم:
-دکتر دلداری رو بذارید واسه ی آخر داستان! ترجیح می دم بقیه ماجرا رو بگم.
دکتر با ناراحتی سری تکون می ده و میگه:
-باشه ادامه بده!
-اون روز اونقدر بی قراری کردم که به ماشین نرسیده از حال رفتم .
با صدای چند ضربه ای که به در می خوره ساکت می شم .دکتر:
-یه لحظه...
سری تکون می دم که دکتر از جاش بلند می شه و به سمت در می ره و در رو باز می کنه و می گه:
-جدید Øفوق_هیجانیدای منشی رو Ù…ÛŒ شنوم Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Úhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg‡ کاØفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_247†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_247

»سیاوش:
-ترنم تو رو خدا آروم بگیر!
گریه های اون لحظه تا آخر عمر از ذهنم پاک نمی شن!
-چه جوری سیاوش؟ چه جوری آروم باشم؟! یکی داره با من بازی می کنه و من نمی دونم کیه!
سیاوش:
-آروم باش ترنم! به خدا باور کردم. خودم همه چیز رو درست می کنم!
- آخه چه جوری؟ اون لحن بیانش هم شبیه منه! آخه کسی رمز ایمیلم رو نداره
سیاوش:
-هیس! ساکت باش ترنم. تو رو خدا آروم بگیر.
-سیاوش اگه سروش هم بفهمه باورم نمی کنه! مگه نه؟!
سیاوش:
-ترنم تمومش کن. من فهمیدم اشتباه کردم. سروش هم باورت می کنه!
-نه، نه. همه چیز زیادی واقعیه! اصلا می دونی چیه؟ تو همین الان هم باورم نداری« !
چشمامو باز می کنم و به دکتر نگاهی می اندازم.
دکتر:
-بعدش چی شد؟
سرمو بین دستام می گیرم و می گم:
-سیاوش هر حرفی می زد، من پرت و پلا جوابش رو می دادم. اصلا دست خودم نبود! یکی ته دلم می گفت وقتی سیاوش باور کرده، لابد بقیه هم باور می کنن! سیاوش آخر سر چنان دادی سرم زد که کال خفه خون گرفتم!
دکتر با تعجب می گه:
-آخه چرا؟
-خیلی عصبی بود. یه جورایی حدس زده بود من بی گناهم؛ اما نمی دونست کیه Ú©Ù‡ داره دو نفرمون رو به بازی Ù…ÛŒ ده. اگه Ù‚Øجدید± Øفوق_هیجانیر یک جمله حرفمو بزنم؛ فقØhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgˆÛŒ اوفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_246†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_246

به سمت دکتر برمی گردم. لبخندی میزنم و می گم:
- ساده ست دکتر!
با تعجب می گه:
-چی؟!
شونه ای بالا می اندازم و می گم:
-حرفام، رفتارام، شخصیتم. هیچ چیز پیچیده ای در من وجود نداره! حرفای من پییچیده نیستن اگه درکشون نمی کنید دلیل بر این نیست که قابل درک نیستن! دلیلش اینه که از گذشته ی من چیز چندانی نمی دونید! تجربه ها باعث می شن که دنیا رو بهتر از اون چیزی که هست بشناسیم و من اونقدر سختی کشیدم که پشت هر حرف ساده ام دنیایی تجربه پنهان شده! برای درک حرفای ساده ی من یا باید جای من باشین، یا باید تجربه های من رو داشته باشین. هر چند که آرزو می کنم نه جای من باشین؛ نه تجربه های تلخم رو تجربه کنید!
دکتر:
-یعنی اینقدر تلخه؟
به طرف مبل قدم برمی دارم و شونه ای بالا می اندازم و می گم:
-چی بگم؟! من از گذشته هجدیدیفوق_هیجانیما قضاوت کنید!
دکتر:
-آره بÚhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgˆÙ†Ù… فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_245†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_245

دکتر بهت زده نگام می کنه و می گه:
-یعنی هیچ کس تو خونتون پیدا نمی شد جلوی باباتو بگیره؟!
آهی می کشم و می گم:
-تو این دنیا هم دیگه هیچ کس پیدا نمی شه که هوای منو داشته باشه! چه برسه به اون خونه!
دکتر با ناراحتی به گوشه ی لبم نگاه می کنه و می گه:
-یعنی فقط برای یه نه گفتن...
می پرم وسط حرفش و می گم:
-نه آقای دکتر! فقط به خاطر یه نه گفتن نبود. اتفاقات زیادی تو این مدت افتاده.
دکتر:
-یه سوال؟!
-بفرمایید!
دکتر:
-می شه گفت همه ی اتفاقاتی که این روزا می افتن به گذشته ی تو مربوط هستن؟
از روی مبل بلند می شم. دکتر با تعجب نگام می کنه. لبخندی می زنم و کیفم رو روی مبل پرت می کنم.
دکتر:
-اتفاقی افتاده؟
-اتفاق که نه! دوست دارم از پنجره نگاهی به بیرون بندازم؛ اجازه هست؟
لبخندی می زنه و می گه:
-راحت باش!
به سمت پنجره حرکت می کنم.
دکتر:
-جوابمو ندادی؟!
وقتی به پشت پنجره Ù…ÛŒ رسم دستامو تو جیب مانتوم فرو Ù…ÛŒ کنم Ùˆ آهی Ù…ÛŒ کشم Ùˆ به آسمون آبی نگاه Ù…ÛŒ کنم. آسمون امروز خیلی خوش رنگه. لبخندی رو لبم Ù…ÛŒ شینه .همون جور Ú©Ù‡ به آسمون خیره شدÙجدیدیفوق_هیجانیحظه لحظه ÛŒ زندگی امروز من https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg„هاÙفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_244†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_244

سری تکون می ده و هیچی نمی گه .به سمت اتاق دکتر حرکت می کنم. از اول صبح تا حالا فقط دارم بد میارم؛ یا دیر می رسم، یا حرف می شنوم؛ یا همه از دیدن قیافه ی کتک خوردم، دهنشون باز می مونه! همین که به اتاق دکتر می رسم چند ضربه به در می زنم و بدون این که منتظر اجازه ای از طرف دکتر باشم در رو باز می کنم و وارد اتاق می شم!
دکتر که پشت به من، مشغول تماشای خیابونا بود؛ به سمت من برمی گرده و می گه:
-بالاخر...
با دیدنم حرف تو دهنش می مونه. زمزمه وار می گم:
-اینم سومین نفر !
تو دلم می گم البته اگه اون پیرزن رو در نظر نگیرم !با ناراحتی در رو پشت سرم می بندم و به سمت دکتر برمی گردم و می گم:
-سلام آقای دکتر.
سری به نشونه ی سالم تکون می ده و می گه:
-چه بلایی سر خودت آوردی؟
همون جور که به سمت مبل حرکت می کنم می گم:
-من نیاوردم، دیگران آوردن!
دکتر با ناراحتی می گه:
-واسجدیدÙفوق_هیجانیر رسیدی؟
همین که به مبل مhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg پرت فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_243†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_243

سعی می کنم خونسردیمو حفظ کنم.
-مادرجون همه کارا رو که تو شرکت و ادار...
می پره وسط حرفمو می گه:
-جامعه خراب شده دختر! برو خونه، پدر و مادرت برات پول خرج می کنن تا به یه جایی برسی؛ اون وقت تو، این وقت بعد از ظهر تو خیابونا ول می چرخی.
ترجیح می دم چیزی نگم. نی شیر کاکائو رو میارم تو دهنم که با اخم می گه:
-امان از دست شما جوونا!
یه گاز به کیکم می زنم و می گم:
-مادر من شغل ایجاب می کنه از این آشغالا تو شکمم بریزم!
یه خرده اخماشو باز می کنه و می گه:
-دخترجون بهتره بری خونه. گول این پسرای تیتش مامانی رو نخور! از نهارت می زنی؛ از پولت می زنی، با دهن باز به پیرزنه نگاه می کنم و اون همون جور ادامه می ده:
-از وقتت می زنی؛ خونوادت رو فریب می دی، آخرش چی برات می مونه؟ بی آبرویی!
نگاهی به صورتم می ندازه و می گه:
-آدم با یه دعوای کوچولو با خونوادش از خونه قهر نمی کنه و به حرف پسرای غریبه گوش نمی ده!
ای بابا! به خدا این پیرزنه یه چیزش Ù…ÛŒ شه ها. Ú†Ù‡ غلطی کردم یه کیک بهش تعارف کردم .ترجیح Ù…ÛŒ دم جوابشو ندم، با ناراحتی کیک Ùˆ شیرکاکائوم رو Ù…ÛŒ خورم Ùˆ وقتی به ایسجدید§Ùفوق_هیجانی Ù…ÛŒ رسم یه خداحافظی سرسری Øhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg Ùˆ پیفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_242†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_242

سری تکون می دم. هیچی نمی گه؛ به سمت در برمی گرده و در رو باز می کنه. بدون این که تعارفی کنه که خانما مقدم ترن و از این حرفا، خودش زودتر از اتاق خارج می شه. من هم پشت سرش از اتاق بیرون می رم و در رو می بندم. سروش به سمت منشی می ره و میگه:
-خانوم سپهری در مورد اون اتاق که بهتون گفته بودم اقدام کردین؟
بدون این Ú©Ù‡ توجهی به ادامه ÛŒ حرفاشون کنم، یه خداحافظ سریع Ù…ÛŒ Ú¯Ù… Ùˆ به سرعت ازشون دور Ù…ÛŒ شم. وقتی به آسانسور Ù…ÛŒ رسم Ù…ÛŒ بینم روی در آسانسور کاغذی چسبونده شده Ú©Ù‡ نوشته خراب است! به ناچار راه پله رو در پیش Ù…ÛŒ گیرم. تند تند پله ها رو پشت سر Ù…ÛŒ ذارم Ùˆ بالاخره به طبقه ÛŒ همکف Ù…ÛŒ رسم. همون جور Ú©Ù‡ نفس نفس Ù…ÛŒ زنم؛ از ساختمون خارج Ù…ÛŒ شم Ùˆ به سمت ایستگاه حرکت Ù…ÛŒ کنم. توی راه به یه سوپرمارکت Ù…ÛŒ رم Ùˆ یه شیرکاکائوی کوچیک با یه کیک Ù…ÛŒ خرم تا توی اتوبوس بخورم. بدجوØجدید±Øفوق_هیجانی¨Ø§Ù„اخره بعد از ده دقیقه بÙhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgنظر فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_241†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_241

نگامو ازش می گیرم و نگاهی به ساعت می اندازم. ساعت سه و ربعه. اگه بخوام به مطب برم باید همین حالا راه بیفتم .با صدایی گرفته می گم:
-باور کن دیرم شده! امشب همه رو آماده می کنم، فردا صبح زود بهت تحویل میدم.
سروش:
-اون وقت دیگه کی وقت می شه من بهش نگاهی بندازم؟
بهش حق می دم. این بار اشتباه از من بود! با ناراحتی برگه ی ترجمه شده رو برمی دارم و شروع به تایپ می کنم. ده دقیقه ای همین جور تایپ می کنم که با صدای سروش یه خودم میام .سروش:
-این بار رو استثنا می بخشم! ولی این رو بدون دفعه ی بعد از این خبرا نیست!
با تعجب بهش زل می زنم که می گه:
-بقیه رو تو خونه انجام بده. یکی از کارتای شرکت رو بردار و امشب قبل از ساعت دوازده به ایمیلی که روش نوشته شده برام ایمیل کن!
باورم نمی شه! لبخند کم رنگی رو لبام می شینه .با دیدن لبخند من ادامه می ده:
-فقط کافیه دیرتر از دوازده بفرستی! مطمئن باش اون موقع دیگه بخششی در کار نیست!
با لحن شادی می گم:
-قول می دم قبل از دوازده تمومش کنم و بفرستم.
با اخم سری تکون می ده و می گه:
-زودتر وسایلتو جمع کن دیرم شد!
یجدیدافوق_هیجانییرلبی Ù…ÛŒ Ú¯Ù… Ùˆ سریع دست به Ú©Øhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgاز Ú©Ûفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_240†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_240

می خوام چیزی بگم که اجازه نمی ده و به سرعت در رو باز می کنه و از اتاق خارج می شه .آخه یکی نیست بهش بگه تویی که اینقدر از ترجمه سرت می شه چرا مترجم استخدام می کنی؟!
دوباره کارمو از سر می گیرم و این بار شروع به تایپ ترجمه ها می کنم .از بس به کامپیوتر خیره شدم چشمام خسته شده. سرمو روی میز می ذارم و چشمامو می بندم .زمزمه وار می گم:
-خداجون پس کی تموم می شه؟! تازه یک سومش رو تایپ کردم. احساس ضعف و گرسنگی هم می کنم!
نمی دونم چی می شه که کم کم چشمام سنگین می شه و به خواب می رم .با صدای بسته شدن در از خواب می پرم! سروش رو جلوی در می بینم که با پوزخند نگام می کنه.
سروش:
-سرعت عملت ستودنیه! چند ساعته تایپ رو تموم کردی که بعد از یک ساعت و نیم که من برگشتم تو با خیال راحت خوابیدی؟!
یه چیزی ته دلم می گه: » بیچاره شدی« !
می خوام چیزی بگم که خمیازه نمی ذاره. جلوی دهنم رو می گیرم و خمیازه ای می کشم .سروش خندش می گیره ولی سعی می کنه جدی باشه !سروش:
-چاپشون کردی؟
با ترس و لرز می گم:
-راستش خواب موندم!
سری تکون می ده و می جدید:
-فوق_هیجانی©Ù‡ خودم هم فهمیدم، زود چاÙhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgیی بØفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_239†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_239

با ناراحتی نگامو ازش می گیرم و بدون این که جوابشو بدم مشغول کارم می شم. نمی دونم چقدر گذشته، فقط می دونم بدجور احساس گرسنگی می کنم! کارم هم هنوز تموم نشده. سرمو بالا میارم و نگاهی به اطراف می اندازم. سروش روی مبل دو نفره لم داده و به سقف زل زده! دهنم از تعجب باز مونده! انگار سنگینی نگاه منو روی خودش احساس می کنه چون نگاشو از سقف می گیره و به من نگاه می کنه .با جدیت می گه:
-چیه؟
زیرلب می گم:
-هیچی!
Ùˆ دوباره مشغول کارم Ù…ÛŒ شم. این جا به همه چیز شباهت داره به جز شرکت! مترجم توی اتاق رئیس شرکت کار Ù…ÛŒ کنه! رئیس شرکت به جای کار کردن رو مبل لم داده! محیط کار رو با خونه اشتباه گرفته! سرمو تکون Ù…ÛŒ دم Ùˆ سعی Ù…ÛŒ کنم از فکر سروش Ùˆ رفتارای عجیب Ùˆ غریبش بیرون بیام. دوباره مشغول کارم Ù…ÛŒ شم. حدود یک ساعت دیگه یکسره کار Ù…ÛŒ کنم تا ترجمه ÛŒ متون تموم Ù…ÛŒ شه. سنگینی نگاه سروش رو روی خودم احساس Ù…ÛŒ کنم جدیدافوق_هیجانیاین Ú©Ù‡ نگاهش کنم برگه ها Øhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgˆ Ù…ÛŒ Øفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

صفحه قبلی  1  2  3  4  5  6  7  8  9  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: