کانال تلگرام میتینگ عاشقانه ها @mitingg

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

❧❧خـدایــاعـاشـقـتـم❧❧


تبلیغات پربازده 👈 @baran9174



┏╗ ┏╗
║┃ ║┃╔━╦╦┳═╗
║┃ ┃╚┫║┃┃┃╩┫
┗╝ ╚━╩═┻━╩━╝
║╚┛┣═╦┳╗
┗╗┏╣┃┃║┃
┗╝┗═┻═╝

 مشاهده مطالب کانال ❥میتینگ عاشقانه هاâ

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_238†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_238

بهت زده بهش نگاه می کنم ولی اون بی توجه به من با خونسردی گوشی تلفن رو برمی داره و شماره ای رو می گیره. بعد از چند لحظه سکوت بالاخره به حرف میاد .سروش:
-سلام آقای رمضانی.
با شنیدن اسم آقای رمضانی رنگم می پره. خیلی نامردی سروش! خیلی خیلی نامردی! نمی دونم آقای رمضانی چی می گه ولی جواب سروش رو می شنوم که با پوزخند نگام می کنه و می گه:
-بله آقای رمضانی. حق با شماست!
- ...
سروش:
-راستش غرض از مزا...
همون جور که داره حرف می زنه خودکاری رو از روی میزش برمی داره و بهم اشاره می کنه امضا کنم !وقتی سرمو به نشونه ی نه تکون می دم؛ لبخندش پررنگ تر می شه و با دست به اون ور خط اشاره می کنه .سروش:
- بله، بله. داشتم می گفتم غرض از مزاحمت...
دیگه طاقت نمیارم و خودکار رو از روی میز برمی دارم و اشاره می کنم چیزی نگه .سروش با بی خیالی می گه:
-تشکر بود و بس! می خواستم بگم من که از کارشون خیلی خیلی راضی هستم!
با ابرو اشاره Ù…ÛŒ کنه امضا کنم. یه نگاه عصبی بهش Ù…ÛŒ اندازم Ùˆ قرار داد رو برمی دارم Ùˆ برگه ÛŒ موردنظر رو پیدا Ù…ÛŒ کنم Ùˆ اون جاهایی Ú©Ù‡ احتیاج به امضا داره رو امضا Ù…ÛŒ کنم .سروش هم خوشحال از پیروزی خودش، بالاخره گوشی رو قطع Ù…ÛŒ کنه Ùˆ با نیشخند نگام Ù…ÛŒ کنه !با عصبانیت بهش زل Ù…ÛŒ زنم Ú©Ù‡ بی تفاوت به نگاه عصبی من از جØجدید¨Ùفوق_هیجانیŒ شه Ùˆ به طرف من میاد. قراردhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgیره فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_237†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_237

می خوام چیزی بگم که خودکار رو روی میز مقابلم پرت می کنه و بی توجه به من از جاش بلند می شه و با خونسردی به طرف میزش حرکت می کنه .همون جور که پشتش به منه، می گه:
-بهتره سریع تر امضاشون کنی! آخرش مجبوری واسم کار کنی، پس نه وقت منو بگیر نه وقت خودتو!
-قرار ما یه ماهه بود!
با تمسخر می گه:
-من هم علاقه ای ندارم بیشتر از یه ماه برام کار کنی ولی فقط من واسه ی این شرکت تصمیم نمی گیرم و از اون جایی که همکارام از سابقه ی جنابعالی راضی هستن، قضیه کار آزمایشی کنسل شد!
-من از قبل هم گفتم فقط تا یه مدت کوتاه می تونم این جا کار کنم!
پشت میزش می شینه و می گه:
-اونش دیگه به من ربطی نداره. از اون جایی که قرار قبلیمون کنسل شد، آقای رمضانی پیشنهاد یک ساله بودن قرارداد رو داد!
با حرص می گم:
-اینم جز نقشه هاته!
نگاه مرموزی بهم می ندازه و می گه:
-هرجور مایلی به این موضوع فکر کن! نظرت چیه به آقای رمضانی زنگ بزنم و از رفتارای اخیرت بگم؟! مطمئنا باهات برخورد سختی می کنه !
-خیلی پستی!
اخمی می کنه و می گه:
-بهتره مواظب حرف زدنت باشی! مطمئن باش یه بار دیگه بهم بی احترامی Ú©Ù†ÛŒ همه ÛŒ رفتارØجدید§Øفوق_هیجانی¨Ù‡ رئیس قبلیت گزارش میکنمhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg… از Øفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_236†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_236

هیچ صدایی ازش در نمیاد. حتی سرمو بلند نمی کنم تا عکس العملش رو ببینم. عکس العملی بچه گانش زیاد برام مهم نیست !
بی توجه به سروش ادامه نوشته هایی رو که مربوط به قرارداد استخدام منه رو می خونم. با خوندن قرارداد لحظه به لحظه اخمام بیشتر تو هم می ره. با تموم شدن آخرین کلمه سرمو بالا میارم و با عصبانیت به سروش نگاه می کنم !با لبخند مرموزش بهم خیره شده.
حالا اون خونسرده و من عصبانی !بی توجه به نگاه خشمگینم به آرومی به سمت مبلی که مقابل منه حرکت می کنه و رو به روم می شینه. خودکاری رو از جیبش در میاره و با شیطنت می گه:
-یادم رفت بهتون خودکار بدم!
بعد با حالت مسخره ای خودکار رو به طرفم می گیره و می گه:
-بفرمایید خانم مهرپرور!
با عصبانیت قرارداد رو به طرفش پرت می کنم و می گم:
-این کارا چیه؟
اون بی توجه به عکس العمل من با خونسردی می گه:
-کدوم کارا خانم مهرپرور؟ خونسردیتون رو حفظ کنید! از جدیدنفوق_هیجانیخصیتی مثل شما این رفتارا بhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgˆÙ… Ø´Øفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_235†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_235

با این حرفش پوزخندی رو لبم می شینه. مثل بچه ها رفتار می کنه! یه مبل تک نفره رو واسه نشستن انتخاب می کنم. موقع نشستن پهلوم تیر می کشه و ناخودآگاه صورتم درهم می شه. دستمو روی پهلوم می ذارم و به آرومی می شینم. سرمو بالا میارم که سروش رو با دهن باز در چند قدمی خودم می بینم .سروش با تعجب می گه:
-ترنم چی شده؟
از این همه تغییر رفتارش در تعجبم! Ù…Ú¯Ù‡ الان نباید به خاطر دیر اومدنم Ùˆ حرفای دیشب از دست من عصبانی باشه؟! پس چرا الان برای منی Ú©Ù‡ مایه ÛŒ عذابشم اظهار نگرانی Ù…ÛŒ کنه؟! من خودمو برای بدترین چیزا آماده کرده بودم اما مثل این Ú©Ù‡ امرز همه چیز فرق Ù…ÛŒ کنه! سروش غیرقابل پیش بینی ترین آدمیه Ú©Ù‡ توی عمرم دیدم! یه روز فکر نمی کردم باورم کنه ولی باورم کرد. یه روز فکر Ù…ÛŒ کردم صد در صد باورم Ù…ÛŒ کنه اما باورم نکرد! اون روز توی باغ با خودم Ù…ÛŒ گفتم محاله بهم دست درازی کنه اما تا مرز تجاوز هم پیش رفت! دیشب با اون همه حرفی Ú©Ù‡ بارش کردم Ù…ÛŒ گفتم حتما یه بلایی سرم میاره؛ ولی اون بدون هیچ حرفی خونه رو ترک کرد Ùˆ الان فکر Ù…ÛŒ کردم با خشونت باهام برخورد Ù…ÛŒ کنه ولی از وقتی اومدم Ù‡ÛŒÚجدید´Ùفوق_هیجانیو تو رفتاراش ندیدم! سروش واhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgŒØ´ بیفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_234†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_234

.سروش همون جور که سرش پایینه و به کاراش می رسه، می گه:
-خانم سپهری خبری از مترجم جدید نشد؟
سرمو پایین میارم و زیر لب می گم:
- سالم.
سنگینی نگاش رو روی خودم احساس می کنم. هیچ حرفی نمی زنه. بعد از چند لحظه سکوت می گه:
-چه عجب! بالاخره تشریف فرما شدی!!
زمزمه وار می گم:
-معذرت می خوام. اتوبوس اولی رو از دست دادم و دومی هم دیر رسید.
سروش:
-جنا...
نمی دونم چی می خواست بگه که منصرف می شه و با خونسردی می گه:
-مهم نیست، مهم نیست. واسه کار آماده ای؟
بالاخره سرمو بالا میارم و می گم:
-اگه آماده نبودم الان این جا حضور نداشتم.
می خواد چیزی بگه که با دیدن صورت من حرف تو دهنش می مونه. با دهن باز نگام می کنه !با بی حوصلی می گم:
-احتیاجی به آزمون هست یا نه؟
بجدیدرفوق_هیجانیه خودش میاد. با ناراحتی از Øhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgˆ همفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_233†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_233

شونه ای بالا می اندازم و زیر لب می گم:
-بی خیال!
با ناراحتی نگامو از آینه می گیرم و به سمت کیفم می رم. کیفم رو برمی دارم و شال رو روی سرم مرتب می کنم. نگاهی به گوشیم می اندازم، شارژش خیلی کمه! شارژر رو از برق جدا می کنم و داخل کیفم می ذارم. گوشیم رو هم روشن می کنم و توی جیب مانتوم می ذارم. با قدم های بلند خودمو به در اتاق می رسونم و قفل در رو باز می کنم. دستگیره ی در رو پایین می کشم و در رو به طور کامل باز
می کنم. از اتاق خارج می شم و در رو به آرومی پشت سرم می بندم. بدون این که نگاهی به اطراف بندازم با قدم هایی بلند از سالن می گذرم. دوست ندارم چشمم به این خونه و آدمای این خونه بیفته! دیشب تا دیروقت هم امیدوار بودم طاهر یه سری بهم بزنه!
پوزخندی می زنم و زمزمه وار می گم:
-دلت خوشه ها!
حتی نگاهی به حیاط هم نمی کنم. سریع خودمو به در می رسونم و از خونه خارج می شم.
همین Ú©Ù‡ پامو از خونه بیرون Ù…ÛŒ ذارم لبخندی رو لبام Ù…ÛŒ شینه! چشمامو Ù…ÛŒ بندم Ùˆ نفس عمیقی Ù…ÛŒ کشم. نمی دونم دیشب دوباره بارون اومد یا نه، فقط اینو Ù…ÛŒ دونم Ú©Ù‡ همه جا بوی خاک Ù…ÛŒ ده. چشمامو باز Ù…ÛŒ کنم Ùˆ به سمت ایستگاه حرکت Ù…ÛŒ کنم. با این Ú©Ù‡ توی این خیابونا از خاک خبری نیست، ولی بعد از بارون این بو توی خیابونا بیداد Ù…ÛŒ کنه! یاد شرکت Ù…ÛŒ افتم؛ قدم هام رو تندتر Ù…ÛŒ کنم تا زودتر به شرکت برسم. همین الانش هم Ú©Ù„ÛŒ دیر از خونه حرکت کردم. Ù…ÛŒ ترسم دیر برسم! با سرعت خودم رو به ایستگاه Ù…ÛŒ رسونم Ùˆ منتتظر اتوبوس Ù…ÛŒ شم. اتوبوس اول رو از دست دادم Ùˆ از اتوبوس دوم هم خبری نیست! روی نیمکتای آهنی Ù…ÛŒ شینم Ùˆ با عصبانیت پامو تکون Ù…ÛŒ دم. Øجدید Øفوق_هیجانیبع بیست دقیقه معطلی بالاØhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgسه. افراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_232†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_232

به زحمت چشمامو باز می کنم. نگاهی به ساعت می اندازم. ساعت شش و نیمه. هنوز خستم؛ از اون جایی که دیشب تا دیروقت بیدار بودم، هنوز خوابم میاد. روی تخت می شینم و خمیازه ای می کشم و کش و قوسی به بدنم می دم که از شدت درد صورتم جمع می شه! با دردی که توی بدنم می پیچه دوباره یاد حرفا و کتکای بابا می افتم. ماجرای دیشب مثل یه پرده سینما جلوی چشمم به نمایش در میاد و باعث می شه آه پر سوز و گدازی بکشم! همون جور که به اتفاقات دیشب فکر می کنم از روی تخت بلند می شم؛ ولی در کمال تعجب متوجه می شم یه چیزی دور گردنم پیچیده شده! رو لبه تخت می شینم و با تعجب دستمو به سمت گردنم می برم. به چیزی که دور گردنمه چنگ می زنم و به شدت اون رو می کشم که باعث می شه هر چیزی که هست از وسط جر بخوره و پاره بشه!
دستم رو بالا میارم و به هنزفری پاره شده توی دستم نگاه می کنم! آه از نهادم بلند می شه. از بی حواسی خودم حرصم می گیره. از رو لبه ی تخت بلند می شم و دنبال گوشیم می گردم. بعد از کلی گشتن بالاخره اون رو از زیر پتوم پیدا می کنم! نیمی از هنزفری به گوشیم وصله و نیمه ی دیگش تو دستمه! کلا پدر هنزفری رو در آوردم! هنزفری رو از گوشیم جدا می کنم و نگاهی به گوشیم می اندازم. خاموشه! زیر لب می گم:
-لابد شارژش تموم شده.
به سمت شارژر گوشیم که روی میز افتاده می رم و شارژر رو به گوشیم وصل می کنم. بعد هم به سمت پریز برق می رم و شارژر رو به برق می زنم. با ناراحتی نگاهی به هنزفری می اندازم و زیر لب غر غر می کنم و اون رو توی سطل آشغال اتاقم پرت می کنم!
-تو رو Ú†Ù‡ به آهنگ گوش کردن؟! تو این بی پولی فقط Ùˆ فقط به اموال خودت ضررجدیدŒ Øفوق_هیجانی¹Ø¯ هم Ù…ÛŒ Ú¯ÛŒ پول Ú©Ù… آوردم. آخhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg´ÛŒØ´ Øفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

حواستان باشد !
اینجا خیلی زود ، دیر می شود !
جایی که همه چیز تاریخ مصرف دارد ؛
حتی آدم ها ، حتی رابطه ها ...
این روز ها کسی حال و حوصله ای برایِ غرور و قهرهایِ طولانی ندارد !
باید مراعات کرد ، باید مراقب بود ، قبل از این که دیر شود !
آدم هایِ خوبِ زندگی تان را سنجاق کنید به دایره ی اولویت و حواستان ،
و روابط عاطفی و شخصی تان را لحظه ای به حالِ خود رها نکنید !
به خاطرِ خودتان نرگس_صرافیان_طوفان‌mitingg♥️♥️

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_230†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_230

به سمت شیر آب گرم و سرد می رم. اول آب گرم و بعد از چند دقیقه هم شیر آب سرد رو باز می کنم و تا ولرم شدن آب به این فکر می کنم که فردا با این قیافه ی درب و داغون چه جوری تو خیابون راه برم؟! دستمو زیر آب می گیرم، وقتی از ولرم بودن آب مطمئن می شم به زیر دوش می رم و سعی می کنم درد بدنم رو با گرمی قطره قطره های آب تسکین بدم! گوشه ی لبم بدجور می سوزه اما کرختی بدنم لحظه به لحظه کمتر می شه.
حوصله ی شامپو و صابون ندارم. بعد از ده دقیقه آب رو می بندم و به سمت لباسام می رم و اونا رو به آرومی تنم می کنم. حس می کنم سرحال تر شدم! هر چند هنوز هم درد تو تمام بدنم می پیچه ولی حالم از قبل بهتره. از حموم خارج می شم و بدون این که نگاهی به قیافه ی زارم توی آینه بندازم به سمت میز می رم. کشوی میز رو باز می کنم و آرامبخش رو برمی دارم. می خوام یه دونه از قرصا رو بخورم که یاد حرف دکتر می افتم:
» -از امشب به هیچ عنوان از اون قرصا استفاده نمی کنی« !
آهی Ù…ÛŒ کشم Ùˆ نگاهی به بستÙجدید Ùفوق_هیجانی تو دستمه Ù…ÛŒ اندازم .زیر لبhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgÙ† اÙفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_228†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_228

واژه های خونواده، پدر، مادر ... آره این واژه ها برام غریبه تر از همیشه هستن! حس می کنم هیچ تعلق خاطری به این خونه و آدماش ندارم .به در اتاقم می رسم. هنوز صدای داد و فریاد بابا و همچنین صدای طاها رو که سعی در آروم کردن بابا داره رو می شنوم. نگاهی به عقب می اندازم؛ هیچ کس نگران من نیست! هیچ کس با نگاه نگرانش من رو تعقیب نمی کنه. هیچ کس! نه مونا، نه طاها، نه بابا! حتی طاهر هم بابا رو روی مبل نشونده و شونه هاش رو مالش میده. حس اضافه بودن می کنم. حس بدیه؛ ای کاش هیچ کس بهش دچار نشه! حس می کنم تو این دنیا واسه هیچ کس مهم نیستم .تنها کورسوی امیدم مادرمه! زمزمه وار می گم:
-ترنم جای تو این جا نیست! خیلی وقته که دیگه تو جز این خونواده محسوب نمی شی. شاید هم هیچ وقت جزئی از آدمای این خونه نبودی!
نگام رو ازشون می گیرم. دستم به سمت دستگیره ی در می ره؛ اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر می شه. دستم دستگیره ی در رو لمس می کنه. دومین قطره ی اشک از چشمم به پایین می چکه! هنوز صدای بابا به گوشم می رسه. هنوز هم داره تهدیدم می کنه!
دستگیره ÛŒ در رو پایین میارم Ùˆ به آرومی در رو باز Ù…ÛŒ کنم. اشکام همین جور روون هستن Ùˆ من هیچ کاری نمی تونم بکنم. یه وقتایی حتی اگه همه ÛŒ سعیت رو هم Ú©Ù†ÛŒ باز هم نمی تونی جلوی شکسته شدنت رو بگیری! فقط از یه جهت خوشحالم اون هم اینه Ú©Ù‡ Ù‡ÛŒÚجدید³ فوق_هیجانی§Ø´Ú© های من رو ندید! با این Ú©Ùhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgشم Øفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_227†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_227

بعد از تموم شدن این حرفش، بازوش رو به شدت از دستای طاهر بیرون می کشه و به سمت من میاد. طاهر بهت زده سرجاش ایستاده و به بابا نگاه می کنه. بابا به من می رسه و منی رو که روی زمین نیم خیز شده بودم تا بلند شم رو هل می ده و در نهایت زیر مشت و لگد می گیره! طاهر تازه به خودش میاد و به سمت بابا حرکت می کنه. ولی من آرومِ آرومم! زیر مشت و لگدهایی که بهم وارد می شه به هیچ چیز فکر نمی کنم. تنها چیزی که ذهنمو مشغول کرده اینه که ارزشش رو داره! برای پیدا کردن مادرم تمام این مشت و لگدها رو به جون می خرم! با هر ضربه ای که به تنم وارد می شه صدای شکسته شدن دوباره ی قلبم رو احساس می کنم. نه ناله ای میکنم، نه التماسی! حتی اشکی هم برای ریختن ندارم. هر چیزی تو این دنیا قیمتی داره! قیمت پیدا کردن مادرم هم کتک های امروز منه! کتک هایی که قبل از جسم من به روحم وارد می شه. طاهر دوباره خودشو به بابا می رسونه، ولی حریف بابا نمی شه! نمی دونم چی می شه که طاها هم به طرف ما میاد و سعی می کنه بابا رو از من دور کنه! بالاخره تلاش های طاها و طاهر برای جدایی بابا از من نتیجه می ده! طاها با ناراحتی می گه:
-بابا یه خرØجدیدآفوق_هیجانی§Ø´ÛŒÙ†! این همه حرص خوردن واØhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgاره!فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_226†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_226

با داد بابا از فکر مهربان و حرفایی که امروز بهم زد بیرون میام:
-فقط کافیه یه بار دیگه حرفی در مورد ال...
حرف تو دهنش می مونه. با خشم چنگی به موهاش می زنه و با فریادی بلندتر از قبل می گه:
الهام، الهه، المیرا، اه ...! چرا نگفت؟! چرا کامل اسم مادرمو به زبون نیاورد؟ خدایا یعنی داشت اسم مادرمو به زبون می آورد؟ دختره ی فقط کافیه یه بار دیگه حرفی در مورد اون زن نمک نشناس بشنوم! مطمئن باش زندت نمی ذارم.
دیوونه اگه اسم مادرت نبود، پس چی بود؟ صد در صد حروف آغازین اسم مادرم بود! یعنی اسم مادرم چیه؟ چقدر سخته که حتی یه اسم رو هم ازت دریغ کنن! من همین جور انواع و اقسام حرفا رو کنار هم می ذارم تا شاید اسم مادرم رو حدس بزنم و بابا همون جور من رو تهدید می کنه که حق ندارم در مورد زنی که من رو به دنیا آورده فکر کنم! صدای بابا رو می شنوم که با لحن ملایم تری می گه:
-بهتره از همین حالا خودتو واسه ی هفته ی دیگه آماده کنی. حوصله ی یه ماجرای جدید رو ندارم!
شاید حرفای بابا رو بشنوم ولی توجهی به حرفاش ندارم. تو یه دنیای دیگه سیر می کنم. حس می کنم یه چیز بزرگی رو کشف کردم و اون هم دو حرف اول اسم مادرمه! ال ... ال ... یعنی اسم مامانم چی می تونه باشه؟ یعنی دوستم داره؟ نمی دونم چرا ازش متنفر نیستم!
نمی دونم چرا حس Ù…ÛŒ کنم دوستم داره؟ واقعا نمی دونم چرØجدیدŒØفوق_هیجانین همه محبتی Ú©Ù‡ در قلبم نسhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg±Ù… عØفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_225†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_225

بابا به طرف من برمی گرده و می خواد چیزی بگه که لبخند تلخی می زنم و نگامو ازش می گیرم. به زمین زل می زنم و با ناراحتی ادامه می دم:
-نه بابا! امشب، شب کوتاه اومدن نیست. امشب ترنم می خواد حقشو بگیره! حق من مادریه که شما از من دریغ کردین. من فقط یه اسم می خوام! یه اسم از مادرم. بعد می رم! مهم نیست شما چی می گین. مهم نیست مردم چی می گن! مهم نیست چقدر دیگه دل من رو تیکه تیکه می کنین و روی شکسته شده های دل من قدم می زنین!
اشک تو چشم هام جمع می شه، ولی من همین جور ادامه می دم:
-امشب فقط یه چیز برام مهمه! اونم اسم و آدرس مادرمه. یا بهم می گین یا خودم تنهایی اقدام می کنم! شده کل این کشور رو بگردم، می گردم! کل این کشور چیه؟! شده همه ی دنیا رو بگردم، می گردم! تا مادرم رو پیدا کنم. مادری که تمام این سال ها اسم و رسمش رو از من پنهون کردین.
همون جور که دارم حرف می زنم نگامو از زمین می گیرم و نگاهی به بابا می اندازم. با دیدن قیافه ی بابا حرف تو دهنم می مونه!
صورت بابا از شدت عصبانیت به رنگ قرمز در اومده. رگ های گردنش از فرط عصباÙجدیدª فوق_هیجانی شده؛ لحظه به لحظه نگاهش https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg‡! آتÛفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_224†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_224

بابا با خشم به طرفم میاد؛ ولی من همون جور ادامه می دم:
-شمایی که خیلی وقتا اجازه نمی دین بابا صداتون کنم، الان که موقع ازدواج و خواستگاری شد ادعای پدریتون می شه...
هنوز حرفم تموم نشده ولی بابا بهم رسیده! دستش می ره بالا و حرف توی دهنم می مونه. چشمامو می بندم و سیلی محکمی رو روی گونه ی سمت چپم احساس می کنم! شدت ضربه به قدری زیاده که تعادلمو از دست می دم و روی مبل پرت می شم! بابا با داد می
Ú¯Ù‡:
-اینو زدم تا یادت بمونه که حق نداری جلوی بزرگترت دهنتو باز کنی و هر چرت و پرتی رو بگی!
طاهر با ناراحتی به من نگاه Ù…ÛŒ کنه. لبخند تلخی به طاهر Ù…ÛŒ زنم Ùˆ نگامو ازش Ù…ÛŒ گیرم .بابا پشتش رو به من Ù…ÛŒ کنه Ùˆ Ù…ÛŒ خواد به سمت اتاقش بره Ú©Ù‡ به زحمت از جام بلند Ù…ÛŒ شم. طاها Ùˆ طاهر ÙجدیدªÛفوق_هیجانی با نگرانی به من نگاه Ù…ÛŒ Ú©https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg براÛفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_223†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_223

بابا:
-چـــــــــــی؟ بری که یه گند دیگه بابل بیاری؟ !
سعی می کنم صدام نلرزه؛ به آرومی می گم:
-من هیچ وقت هیچ گندی بالا نیاوردم. من به خودم، به گذشته ی خودم و الانی که دارم توش لحظه هام رو به سختی می گذرونم افتخار می کنم! چون هیچ وقت توی زندگی پامو کج نذاشتم. حتی توی بدترین شرایط! مهم نیست بقیه چی می گن، مهم اینه که من می دونم مسیری که دارم توش قدم می ذارم بهترین راه انتخاب برای منه! من نمی خوام با مردی ازدواج کنم که دوستش ندارم و هیچ کس هم نمی تونه منو مجبور به این کار کنه!
اولش لرزشی در صدام ایجاد شد، ولی آخراش لحن صدام محکمِ محکم بود! خوشحالم که هنوزم غرور شکسته شدم رو به حراج نذاشتم !همه ی سعیم رو کردم که صدام بلند نشه. که توهین نشه؛ که حرمت ها شکسته نشه! نمی دونم تا چه حد موفق بودم. بابام با ناباوری به من نگاه می کنه! انگار انتظار شنیدن این حرفا رو از زبون من نداشت. کم کم اخماش تو هم می ره و بعد با فریاد می گه:
-Ú©Ù‡ هیچ کس نمی تونه مجبورت Ú©ÙجدیدŸ فوق_هیجانیکن همون روز بله برونت رو Ùhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgÙ…ÛŒ Øفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_222†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_222

بهت زده به کسی که تا ساعتی قبل ادعای پدری می کرد خیره می شم. کسی که مونا رو مادرم می دونست، خودش رو پدرم! الان مستقیما داره بهم می گه می خواد از دستم خلاص بشه! به طاهر نگاهی می اندازم؛ اصلا سرش رو بلند نمی کنه! چقدر بدبختم، تو این شرایط انتظار کمک اون هم از جانب طاهر رو دارم! هر چی باشه مونا مادرشه! محاله من رو به مادرش ترجیح بده .لبخند تلخی میزنم. بغض بدی تو گلوم می شینه. لبخندم کم کم جاش رو با پوزخند عوض می کنه! حالا مفهوم حرفای مونا رو می فهمم. دوست دارم زار زار گریه کنم. چقدر سخته خودت رو بین آدمایی ببینی که جز ادعا هیچی سرشون نمی شه! به مونا نگاه می کنم، اشکاش بند اومده.
دیگه خبری از گریه نیست! انگار همه ÛŒ گریه هاش فقط Ùˆ فقط برای موندگاری من تو این خونه بود! به زحمت بغضم رو قورت میدم. بابام منتظر نگام Ù…ÛŒ کنه! از این Ú©Ù‡ داد Ùˆ فریاد راه ننداختم تعجب Ù…ÛŒ کنه. پوزخندم پررنگ تر Ù…ÛŒ شه! اما نگاهم، حس Ù…ÛŒ کنم نگاهم خالی از هر چیزی به نام احساسه! خالی از محبت، خالی از تنفر، خالی از همه چیز! حس Ù…ÛŒ کنم نگاهم یخ بسته. یه نگاه شیشه ای Ú©Ù‡ دیگه هیچ حرفی واسه گفتن نداره! یه نگاه از جنس یخ، به پدری Ù…ÛŒ اندازم Ú©Ù‡ همه ÛŒ حرفاش یه ادعای توخالیه! از هیچ کس متنفر نیستم. Øجدیدفوق_هیجانی‡Ù… انتظاری ندارم! فقط با Ù‡https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgÛŒ Ù…ÛŒ فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_221†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_221

با ناراحتی می گم:
-چرا متوجه حرفم نمی شین؟ من نمی خوام جلوتون بایستم. من نمی خوام زبون درازی کنم. من که حرف بدی نمی زنم! می گم یه نشونه از مادرم به من بدین. نه خودتون با من درست رفتار می کنین، نه نشونه ای از مادرم بهم می دین! مگه از شماها چی میخواستم؟ توی تمام این سال ها حتی یه ذره از پول و ثروتتون رو نخواستم. تو بدترین شرایط کار کردم و خودم خرج خودم رو درآوردم.
تنها چیزی که خواستارش بودم ذره ای محبت بود که هر روز و هر لحظه از من دریغ کردین! هر چند هیچ کدوم از اون حرفایی که پشت سرم زده می شه رو قبول ندارم اما یه سوال، فقط یه سوال ازتون می پرسم! اگه طاها، طاهر یا ترانه در شرایط من بودن؛ باز هم شماها این طور باهاشون برخورد می کردین؟ حتی اگه گناهکارترین بودن، هر روز بهشون سرکوفت اضافی بودن می زدین؟ مونایی که اجازه نمی ده بهش مادر بگم همین برخورد رو با بچه های خودش می کرد؟! نه پدر من، نه آقای من، نه سرور من! من اگه امروز اینقدر دارم بدبختی می کشم دلیلش اینه که منو دختر خودتون نمی دونین! من چهار سال گفتم به خدا به پیر به پیغمبر من کاری نکردم، اما بی تفاوت از کنارم گذشتین. پیش هر کس و ناکسی شخصیتم رو زیر سوال بردین...
مونا Ù…ÛŒ Ùجدیدفوق_هیجانیفم Ùˆ با داد Ù…ÛŒ Ú¯Ù‡:
-اون شب دزhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgŒ Ùˆ سÛفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_219†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_219

با ناراحتی به سمت مبل مقابل بابا حرکت می کنم. مونا هم با اخم همیشگی از آشپزخونه خارج می شه و به سمت بابا می ره. وقتی به بابا می رسه روی مبل دو نفره ای که بابا برای نشستن انتخاب کرده می شینه و با نفرت به من خیره می شه! با خودم فکر می کنم آیا همه ی این سال ها این نفرت تو نگاهش بود و من متوجه نشدم؟ !با صدای بابا به خودم میام.
بابا:
-بشین!
نگاهی به اطراف Ù…ÛŒ اندازم. Ù…ÛŒ بینم کنار مبل تک نفره ای ایستادم Ùˆ به بابا خیره شدم! اصلا نمی دونم Ú©ÛŒ به این مبل رسیدم. سرمو به نشونه ÛŒ باشه تکون Ù…ÛŒ دم Ùˆ خودم رو روی مبل پرت Ù…ÛŒ کنم !سکوت سنگینی توی سالن Ø­Ú©Ù… فرماست. طاها با اخم، طاهر با ناراحتی، مونا با نفرت Ùˆ بابا با کلافگی سرجاشون نشستن Ùˆ هر کدوم به چیزی فکر Ù…ÛŒ کنن! از احساس خودم بی خبرم. خودم هم نمیدونم چمه، ولی حس Ù…ÛŒ کنم ترسی ندارم. یه جورایی خودمو با این حرف قانع Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ بالاتر از سیاهی رنگی نیست Ùˆ من الان در سیاهی مطلق به سر Ù…ÛŒ برم! بابا بالاخره سکوت رو Ù…ÛŒ شکنه Ùˆ با صدایی Ú©Ù‡ لرزش اجدیدوفوق_هیجانی¯Ø§Ø³Øª Ù…ÛŒ Ú¯Ù‡:
- حرفای دیشب مونØhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgŒÙ‚ت Ùفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

صفحه قبلی  1  2  3  4  5  6  7  8  9  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: