کانال تلگرام میتینگ عاشقانه ها @mitingg

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

❧❧خـدایــاعـاشـقـتـم❧❧


تبلیغات پربازده 👈 @baran9174



┏╗ ┏╗
║┃ ║┃╔━╦╦┳═╗
║┃ ┃╚┫║┃┃┃╩┫
┗╝ ╚━╩═┻━╩━╝
║╚┛┣═╦┳╗
┗╗┏╣┃┃║┃
┗╝┗═┻═╝

 مشاهده مطالب کانال ❥میتینگ عاشقانه هاâ

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

| یک نفر باید باشد |

یک نفر باید باشد که بدون ترس هیچگونه قضاوتی برایش همه چیز را تعریف کنی
تمام حرف هایی که دارد آرام آرام درونت میگندد را به زبان بیاوری
از آن حرف هایی که شب ها موقع خواب به بی رحمانه ترین شکل ممکن به سرت هجوم می آورند
و رسالتشان این است که خواب را از تو بگیرند
حرف هایی که وسط قهقهه هم اگر یادشان بیوفتی لال میشوی
یک نفر که وقتی تو دهن باز کردی نگوید آره میدانم ،
اصلا یک نفر باشد که هیچ چیز نداند
یک نفر باشد در این دنیا که نصیحت را بلد نباشد
مثلا اگر جایی شنید " نصیحت " بدون درنگ بپرسد نصیحت ؟ ببخشید نصیحت یعنی چه ؟
وقتی تو گفتی فلان طور شد ، نگوید آهان برای من هم شده ببین تو نباید اینطور کنی ، بنظر من فلان کار را بکن
یک نفر که وقتی برایش تعریف میکنی که کارم دارد به جاهای باریک میکشد ،
پوزخند نزند ، به شوخی نگیرد
جدی بگیرد ، خیلی هم جدی بگیرد ، آنقدر که یک سیلی جانانه مهمانت کند و با تمام قدرت اش بزند زیر گوشت
یک نپويان_اوحدىmitingg♥️♥️

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_320†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_320

بدون هیچ حرفی من رو به سمت همون اتاق اولی میبره که توش زندانی بودم... از شدت درد تعادل درست و حسابی ندارم... مجبور میشه من رو از روی زمین بلند کنه و بقیه راه رو تو بغل خودش بگیره... برام مهم نیست نامحرمه... یا دشمنه... یا یه آمه غریبه ست... تنها چیزی که الان برام مهمه یه جای گرم و نرمه که میدونم به جز توی رویا هیچ جای دیگه ای نمیتونم اون رو پیدا کنم
پرهام: نیما..نیــــما
نیما: چته ب.......
نیما با دیدن من تو بغل پرهام حرف تو دهنش میمونه
پرهام: به جای اینکه خشکت بزنه برو در رو باز کن
نیما: زد بیچاره رو آش و لاش کرد... حداقل میذاشت دو روز میموند
پرهام: نیمـــا
نیما: اه... باشه بابا
نیما جلوتر از ما راه میفته... پرهام هم پشت سرش حرکت میکنه
وقتی به جلوی اتاق مورد نظر میرسیم نیما میگه: فکر کنم به فکر فروش.......
پرهام: تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن... در رو باز کن
نیما: تو هم که همش ضد حال میزنی
پرهام: میگم اون در رو باز کن دستم شکست
نیما: اون جوجه اصلا وزنی داره که بخواد دست توی هیولا رو بشکونه
پرهام میخواد چیزی بگه که نیما سریع در رو باز مجدیدنفوق_هیجانیگه: جان ما پاچه نگیر... بیا اhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg اخمفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_319†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_319

به سختی نفس میکشم... ضربه هاش عجیب محکم و کاری بودن... دستاش رو محکمتر دور کمرم حلقه میکنه که باعث میشه از شدت درد ناله کنم
لبخندی میزنه و میگه: بعد از 4 سال دوباره جلوم سبز شدی و دوباره یکی از مهمترین ماموریتام رو خراب کردی... میدونی چقدر برای اون ماموریت زحمت کشیده بودم؟... چند باری هم تا مرز مردن پیش رفتی و دوباره نجات پیدا کردی... این دفعه از نقشه ی پدرم استفاده کردم گروگانگیری... شکنجه ی کسی که در نابودی مسعود نقش داشت... در شکست من در یکی از ماموریتهام دست داشت ...
چشمام کم کم دارن بسته میشن که تکونم میده و میگه: هنوز واسه خوابیدن زوده خانم خانما... اگه دلت دوباره کتک میخواد چشماتو ببند
دیگه جونی واسه ی کنک خوردن ندارم... به زحمت چشمام رو باز نگه میدارم که زمزمه می کنه: آفرین... اگه از اول همینطور حرف گوش کن بودی شاید بیشتر مراعاتت رو میکردم
به آرومی ادامه میده: اگه امروز اینجایی فقط به دو دلیله... یکیش خراب کردن ماموریت من Ùˆ اون یکیش هم بخاطر کسی Ú©Ù‡ خیلی کارا واسه مسعود کرده... هر چند مردنت به نفع همه مون بود ولی پدرم تصمیم گرفت زنجدید Øفوق_هیجانی Ùˆ ذره ذره مجازات بشی... مطمØhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg‡ زنفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

میخواهم چند روزی خودم باشم،امشب چمدانم را می بندم،نه،یک دست لباس تقریبا مناسب هر شرایطی میپوشم،از آن لباس هایی که حتی به درد خواب هم میخوردند،فردا صبح هم به اندازه ی دیدن مرتضی و امضا کردن برگه ی مرخصی چند روزه ام به اداره می روم.نه آن هم نه، من و مرتضی قبل از همکار بودن دوستیم،با او تماس میگیرم،حتی اگر دلش نخواهد هم نمیتواند نه بگوید،حتی اگر دلش راضی نباشد هم صدایش را شاد می کند و می گوید:برو به سلامت پسر.
فقط،فقط اگر سوغاتی خواست من باید وعده ی کدام سوغاتی را بدهم؟
مهر و تسبیح و کشمش و نخودِ مشهد را،یا عسل ناب سبلان را؟
بادام گیلان؟پسته ی رفسنجان؟
نه،وعده ی هیچ چیز را نمیدهم؛اصلا همین که پرسید:کجا میری؟
دیگر پنهان نمیکنم،میگویم:دلارام رفته و من از خانه بیزارم،می گویم:میخواهم بروم دنبال خودم بگردم.
شاید فردا صبح مستقیم بروم ترمینال و از یکی از پایانه ها اولین بلیط پیشنهادی خودشان را بگیرم و مسافر جایی باشم که خودش مرا انتخاب کرده نه من او را،
از فردا میخواهم وقتی از عابر بانک پول میکشم،دیگر قبض پرینت نگیریم،میخواهم لذت خرج کردن بدون توجه به مانده حساب را به خودم هدیه کنم.
اصلا شاید بروم امام زاده صالح خودمان،با اینکه آدم مذهبی Ùˆ نمازحامد_رجب_پورÙmitingg♥️♥️

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_292†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_292

میخوام به سمت اتاقم برم که با داد میگه: اون مادر گور به گور شدت شوهرم رو از من گرفت و تو ترانه ی نازنینم رو... الان هم که داری پسرم رو از من میگیری ...
همینجور که داد میزنه به طرف من میاد... تو همین موقع در اتاق طاهر به شدت باز میشه و طاهر از اتاقش بیرون میاد... با دیدن مونا در اون حالت به من میگه: ترنم برو توی اتاقت
سری تکون میدمو بی توجه به مونا با قدمهای بلند به سمت اتاقم حرکت میکنم... مونا که متوجه ی دور شدن من میشه قدمهاشو تندتر میکنه و تقریبا به سمت من هجوم میاره... اما طاهر خودش رو به مونا میرسونه و مگه: مامان تمومش کن
مونا بی توجه به حرف طاهر میگه: نمیذارم طاهرم رو از من بگیری... زودتر از خونه ی من گم شو بیرون... اگه به این خواستگاره جواب مثبت ندی خودم از این خونه بیرونت میکنم
من همینجور از مونا و طاهر دور میشمو مونا همونجور به داد و فریاداش ادامه میده... طاهر هم جلوی مادرش رو گرفته تا به من نرسه
با خودم فکر میکنم واقعا این مونا میتونه دوستم داشته باشه... به در اتاقم میرسم در رو به آرومی باز میکنمو وارد میشم ...
با پوزخندی جواب سوال خودم رو میدم: معلومه که نه... شاید یه روزی براش عزیز بودم ولی الان نه... مثله سروش که یه روزی عشقش بودم ولی الان نیستم... مثله بابا که یه روزی دردونش بودمو الان نیستم... نه من امروز واسه هیچکدومشون عزیز نیستم... نه سروش... نه مونا... نه بابا... تنها دلخوشیم همین طاهره که اون هم به خاطر مونا و پدر خیلی وقتا مجبوره کوتاه بیاد...
در رو قفل میکنمو به سمت کامپیوترم میرم... کیفم رو روی میز میذارمو کامپیوتر رو روشن میکنم... دستم رو توی جیب مانتوم میکنمو دو تا کارتی Ú©Ù‡ از سروش Ùˆ دکتر گرفتم رو از جیبم خارج میکنم... کارت دکتر رو روی میز میذارم ولی به کارت سروش نگاه دقیقی میندازم... شماره ÛŒ شرکت Ùˆ شماره ÛŒ همراهش روی کارت به همراه ایمیل نوشته شده... مثله همیشه شمارش رنده Ùˆ زود تو حافظه ÛŒ Ø·Øجدید…Ûفوق_هیجانی... با کلافگی کشو رو باز میکÙhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgاخل فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_291†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_291

با صدای یه نفر چشمام رو باز میکنم... به زحمت جلوی خمیازه ای که میخوام بکشم رو میگیرمو به اون مرد که آقای راننده هست نگاه میکنم
راننده: خانم ایستگاه آخره
سری تکون میدمو از جام بلند میشم هنوز یه خورده گنگم... ولی خستگی از تنم رخت بسته... از اتوبوس پیاده میشمو بقیه راه رو پیاده میرم... یه خورده راه طولانیه ولی از اونجایی که دیروقته و کلی باید تو ایستگاه منتظر اتوبوس بمونم پیاده روی رو ترجیح میدم... توی مسیر راهم یه ساندویچ همبرگر هم برای شامم میخرم تا گرسنه نمونم... بعد از نیم ساعت بالاخره به خونه میرسمو کلید رو از داخل کیفم درمیارم... بعد از باز کردن در وارد حیاط میشمو آروم آروم به سمت در ورودی میرسم... همینکه به در میرسم صدای طاهر رو میشنوم
طاهر: مامان شما خودتون هم خوب میدونید که چقدر شما و بابا رو دوست دارم ولی این دلیل نمیشه که ترنم رو خواهر خودم ندونم...
ترنم یه اشتباهاتی کرد اما با همه ی اینا اون هنوز هم دخترتونه
مونا: ترنم دختر من نیست دختر اون الیکای گور به گور شدست که زندگی من رو نابود کرد
فقط یه اسم تو گوشم میپیچه... الیکا...پس اسم مادرم الیکاست... اشک تو چشمام جمع میشه
طاهر: مامان تو رو خدا این بحث رو تموم کنید... خودتون هم خوب میدونید که اشتباه پدر و مادر رو به پای فرزند نمینویسن... ترنم مسئول اشتباه پدر و مادرش نیست ...
مونا: من هم یه روزایی فکر میکردم ترنم دختر خودمه... از جون و دلم براش مایه میاشتم... اما اون چیکار ک............
طاهر: مامان ترنم که نمیدونست دختر شما نیست اون اگه کاری هم کرده از روی نادونیش بوده
با صدای داد مونجدیدکفوق_هیجانییخورم
مونا: طاهر خستم کردÛhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg اون فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_290†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_290

دکتر نگاهی به ساعت میندازه و میگه: دیروقته... بهتره بقیه رو بذاریم برای یه روز دیگه... فقط برای مسئله ی اون خواستگار فعلا بحثی با خونوادت نکن... هر چقدر بیشتر سرکشی کنی بیشتر به ضررت تموم میشه از اونجایی که نامادریت روی رفتار پدرت تاثیر زیادی میذاره پس صد در صد میتونه از عکس العمل تند تو سواستفاده کنه... درسته قبلا مثله مادرت بهت محبت کرده و هیچوقت چیزی برات کم نذاشته ولی الان موضوع فرق میکنه و اون تو رو یه جورایی قاتل دخترش میدونه
زمزمه وار میگم: باشه... فعلا چیزی نمیگم
از جاش بلند میشه و به سمت میزش میره.. یه کارت از روی میزش برمیداره و به طرف من میاد... وقتی به من میرسه کارت رو به طرفم میگیره و میگه: هر وقت به مشکلی برخوردی باهام تماس بگیر
از جام بلند میشمو با لبخند کارت رو ازش میگیرمو میگم: ممنون... بابت همه چیز
سری تکون میده و میگه: دو سه روز دیگه هم یه تماسی باهام بگیر تا ببینم چه راهکاری میتونم واسه ی اون مراسم ارائه بدم که نه پدرت عصبانی بشه نه تو از لحاظ روحی و جسمی صدمه ای ببینی
دکتر: دلیلی برای نگرانی وجود نداره فقط زودتر یه فکری به حالم کنید... خیلی نگرانم
مکثی میکنه با شیطنت اضافه میکنه: فعلا به همون چند تا نصیحتام گوش بده تا من راهکارای جدید ارائه بدم
- خنده ی کوتاهی میکنمو هیچی نمیگم
دکتر با لبخند میگه: برو تا بیشتر از این دیرت نشده
سری تکون میدمو میگم: باز هم ممنونم
دکتر: من که هنوز کاری برات نکردم پس دلیلی واسه ی این همه تشکر نمیبینم
میخوام چیزی بگم که اجازه ی حرف زدن به من نمیده و خودش ادامه میده: هر وقت خواستی بیای اول یه نوبت بگیر تا معطل نشی...
اگه به مشکلی هم برخوردی اصلا تعارف نکن و زنگ بزن
با شرمندگی نگاش میکنمو میگم: حتما... پس فعلا خداحافظ
سری تکون میده و به سمت میزش حرکت میکنه
من هم عقب جدید¯ فوق_هیجانی…Ùˆ به سمت در میرم... همین Ú©Ù‡ https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgªÙ… رÙفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_289†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_289

مکثی میکنم... دلم عجیب گرفته... با اینکه امروز کنارش بودم اما وقتی ازش حرف میزنم بدجور دلتنگش میشم...
زمرمه وار میگم:دلتنــــــگ نشــــدی ببیــــــنی چـــــگونه خوبتـــــرین خــــاطره هــــــا بی رحــــــم ترینــــــشان
می شــــــود...
دکتر: میدونم خیلی سخته
-خیلی سخت تر از خیلی سخته... خیلی... بعضی مواقع با خودم میگم ای کاش تا این حد دوستش نداشتم... اون موقع زندگی راحت تر بود... خیلی مواقع هم میگم دیگه دوستش ندارم ولی باز خوب میدونم دارم خودم رو گول میزنم ...
دکتر: میخوای با این احساست چیکار کنی؟
-دارم سعی میکنم باهاش کنار بیام
دکتر: وقتی توی اون چهار سال نتونست...
میپرم وسط حرفشو میگم: اون چهار سال منتظرش بودم ولی الان که میدونم مال من نیست دارم سعی میکنم عادت کنم... به خیلی چیزا
دکتر: مگه تو این چهار سال عادت نکردی... به ندیدنش... به نبودنش
-نه... هیچوقت عادت نکردم... همیشه چشمامو میبستمو اونو کنار خودم میدیدم... هر وقت دلتنگش میشدم یادگاریهاش رو از کمدم بیرون میاوردمو بهشون دست میکشیدم... نه آقای دکتر این چهار سال به هیچ چیز عادت نکردم... نمیدونم چرا؟ ولی همیشه فکر میکردم یه روزی میرسه که سروش برمیگرده
دکتر: فکر میکنی بتونی فراموشش کنی؟
نمیتونم... بدون فکر هم میتونم بگم نمیتونم... فقط میخوام عادت کنم... به اینکه باشه ولی مال من نباشه... به اینکه باشه ولی عشقش مال من نباشه... به اینکه باشه ولی تو دنیای Ù…Ùجدیدبفوق_هیجانییخوام به خیلی چیزا عادت Ú©Ùhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg©Ù†ÛŒ Øفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

ترس ت را زمين بگذار و
دستانت را در دستانم!
غرور را كنار بگذار و
شانه هايت را كنارِ شانه هايم!
حيفِ تقويم است،
يك پاييز ديگر را هم ورق بخورد و
هيچ تاريخى را به اسم خودمان ثبت نكرده باشيم!
باور كن
هوايش جان ميدهد براى دلبرى
براى دل بردن از يار
براى نفس كشيدن
براى قرارهاى از پيش تعيين نشده
اين روزها
به ما
به يك،حالِ خوبِ مشترك نياز دارد...
بيا!؛
مثلاً وقتى باد درز پنجره را پيدا علي_قاضي_نظامmitingg♥️♥️

کنارِ مامان تو آشپزخونه نشسته بودم و داشتم سیب‌زمینی هارو نگینی خورد میکردم که یهو انگار "بویِ پاییز" پیچید تو فضای آشپزخونه‌‌...
یه نفسِ عمیق کشیدم و گفتم:
بویِ پاییز میاد مامان!
مامان ریز خندید و گفت: بوی پاییز دیگه چه بوییه؟
کارد رو گذاشتم کنار و زیرِ لب گفتم:
بوی پاییز! بویِ روزایِ قشنگی که از ته دل خوشحال بودم..
مامان خیره نگام کرد و گفت خیلی خب بسه دیگه بقیه‌شو خودم خوردمیکنم، خسته شدی.
فکرمیکنم فهمیده بود حالم خوب نیست و دوباره گیر کردم تو گذشته..
بدونِ حرف بلند شدم و رفتم نشستم رو تختِ چوبیِ گوشه حیاط و تا می‌تونستم نفس کشیدم...
بویِ عاشقانه های دونفره‌مون میومد!
بویِ روزایی که آروم آروم هوا رو به سرما می‌رفت و به بهونه سردیِ هوا به هم نزدیک می‌شدیم و فاصله ای نبود بینِمون...
بوی عطرِ تلخی که همیشه رو یقه‌ی کُتِ سرمه‌ای رنگت جا خوش می‌کرد..
بویِ خنده هامون حتی!
بویِ نگاه‌مون Ú©Ù‡ بی هوا به هم گره می‌Øنیلی_Ù‚¯ mitingg♥️♥️

  کلمات کلیدی: نیلی_Ù‚

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_288†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_288

دکتر:
-اگه یه روزی برگرده، حاضری باهاش بمونی؟
-آقای دکتر می دونید مشکل من چیه؟
سرشو به علامت ندونستن تکون می ده.
-مشکل من اینه که حتی اگه برگرده هم نمی تونم کنارش بمونم!
دکتر:
-آخه چرا؟
-به حرمت روزهای عاشقانه ای که باهاش داشتم، واگذارش می کنم به عشق جدیدش! من با خاطرات گذشتش خوشم!
دکتر:
-اما ...
-نه آقای دکتر. هیچ حرفی در مورد این مسئله نزنید! من چهار سال منتظرش نشستم. چهار سال تمام همه ی امیدم این بود که سروش برمی گرده. اما بعد از چهار سال چی بهم رسید؟! خبر نامزدی عشقم. وقتی تو چشمام خیره شد و گفت خیلی خوشحالم که معنی عشق واقعی رو با همسر آینده ام تجربه کردم؛ من صدای شکستن تک تک استخونامو شنیدم. خدا شاهده اون لحظه اونقدر زیر رگبار حرفای بی امون سروش خرد می شدم که حتی نفس کشیدن هم برام به اندازه ی جا به جایی همه ی کوه های دنیا سخت بود!
دکتر:
-نمی دونم. واقعا نمی دونم چی بگم !
-نمی خواد چیزی بگید. فقط یه راه حلی برای سرنگرفتن این مراسم بهم نشون بدین!
دکتر:
-یعنی تا آخر عمرت می خوای مجرد بمونی؟
-می خواین بگید مردی پیدا می شه که زنی رو تحمل کنه که فقط جسمش رو در اختیارش بذاره؟! ولی فکر و ذهن و روحش مختص مردی باشه که کنارش نیست؟ یعنی من هر شب در آغوش همسرم باشم و به عشق بی سرانجامم فکر کنم؟ !
دکتر با ناراحتی بهم خیره میشه .چشمامو Ù…ÛŒ بندم Ùˆ بغضی Ú©Ù‡ تو گلوم جمع شده رو قورت Ù…ÛŒ دم. سجدیدمفوق_هیجانی لبخند بزنم؛ هر چند زیاد Ùhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgÛŒ سعفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_287†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_287

- دکتر با کلمات بازی نکنید. خودتون هم خوب می دونید دیگه از نزدیکی اون دختر هم رد نمی شین! پس این آقا هر کسی که هست، صد در صد از گذشته ی من خبر داره و می تونم باهاتون شرط ببندم که یه مشکل اساسی هم داره که برای ازدواج با من پا پیش گذاشته. هنوز ذره ای عقل تو سرم هست که از اینی که هستم بدبخت تر نشم. ازدواج من با پسری که نمی دونم کیه، مثل این می
مونه که از چاله دربیام و به چاه بیفتم!
دکتر نفس عمیقی می کشه و می گه:
-اصلا من می گم باشه تو درست می گی. حق با توئه! اما چرا یه بار حرفای اون طرف رو نمی شنوی؟ یه بار باهاش حرف نمی زنی؟
یه بار دلیل انتخابش رو نمی پرسی؟
-من اگه رضایتمو به شرکت در مراسم خواستگاری اعلام کنم؛ یعنی کلا به این ازدواج رضایت دادم!
دکتر:
-برای خونوادت شرط بذار. بگو به شرطی در مراسم حاضر Ù…ÛŒ شم Ú©Ù‡ حرفی از ازدواج زده نشه! فقط Ù…ÛŒ خوام با طجدید Ùفوق_هیجانیم آشنا بشم.
-آقای دکتر سر Ùˆ Øhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgنیدØفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_281†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_281

گنگ نگاش می کنم؛ که با لبخند برام توضیح می ده:
-وقتی می گم همه چیز درست می شه، باید اونقدر به همه ی هدف ها و تصمیماتت اعتقاد داشته باشی که بدون هیچ شک و تردیدی حرفمو تائید کنی. درسته تو الان هدف های بزرگی واسه خودت داری، تصمیم های قشنگی واسه آیندت گرفتی، اما وقتی ته دلت ناامید
باشی و باورشون نداشته باشی، به هیچ جایی نمی رسی. از همین اول باید بدونی که رسیدن به هدف های بزرگ اراده و پشتکار بلایی رو می طلبه! اگه بخوای با حرف دیگران پیش بری، باید از همین حالا قید خیلی چیزا رو بزنی. خیلی ها سعی می کنن ناامیدت کنن،
خیلی ها سعی می کنن جلوی پات سنگ بندازن. اما اگه خودت بخوای همه چیز حل می شه. شاید سخت باشه ولی امکان پذیره!
-ولی خیلی سخته!
دکتر:
-ولی غیرممکن نیست!
آهی می کشم و با لحن غمگینی می گم:
-حق با شماست. باید به آرزوهام بها بدم؛ باید باورشون کنم.
دکتر:
-دقیقا همین طوره! خوشم میاد Ú©Ù‡ زود حرفامو Ù…ÛŒ گیری. اما یادت باشه گفتن آسونه، مهم عمل کردنه. مثل دیشب Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواستی قرص رو بخوری، ولی مقاومت کردی Ùˆ نخوردی. حالا فکرشو کن، ترک کردن یه عادت بد چقدر Ù…ÛŒ تونه سخت باشه؛ برای رسیدن بهجدیددفوق_هیجانی¨Ø²Ø±Ú¯ هم باید سختی بکشی تا بÙhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg Ú©Ù‡ Øفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_273†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_273

آهی می کشم و به رو به رو خیره می شم. دکتر:
-شاید تحت تاثیر حرفای مادرش دوستی با تو رو کنار گذاشت؟!
-بعدها من هم به همین نتیجه رسیدم! بنفشه عاشق مادرش بود. لابد به خاطر این که ناراحتش نکنه تصمیم گرفت قید من و دوستی با منو بزنه. البته مطمئن نیستم، ولی بهترین دلیلی که برای کارش پیدا کردم همین بود.
دکتر درنگی می کنه و می گه:
-البته دو امکان دیگه هم وجود داره!
با تعجب می گم:
-چی؟
دکتر:
-یا این که بنفشه تو این کار دست داشته باشه.
با جدیت می گم:
-محاله! بنفشه در بدترین شرایط هم کنارم بود.
شونه ای بالا می اندازه و می گه:
-شاید هم مدرکی علیه تو به دست بنفشه رسیده بود که نشون می داد تو گناهکاری!
با تعجب می گم:
-فکر نکنم. یعنی نمی دونم. جدایی من از بنفشه چه نفعی برای دیگران می تونه داشته باشه؟
دکتر:
-نمی دونم. فقط یه احتماله! بقیه ماجرا رو بگو.
متفکر ادامه می دم:
-تو اون روزای بد علاوه بر این Ú©Ù‡ دنبال کار Ù…ÛŒ گشتم، باز هم تلاشم رو برای اثبات بی گناهیم Ù…ÛŒ کردم. اولین چیزی Ú©ÙجدیدÙفوق_هیجانیوک Ù…ÛŒ کرد گوشی تلفن بود. اوÙhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg رو زفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_271†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_271

بعد از چند دقیقه با یه لیوان آب به اتاق برمی گرده. به سمت میزش می ره و از قندون روی میزش چند تا قند برمیداره داخل آب می ریزه و با قاشقی که توی دستشه محتویات داخل لیوان رو هم می زنه و بعد هم به طرف من میاد. لیوان رو به طرف من می گیره و می گه:
-بخور!
با دست های لرزون لیوان رو از دستش می گیرم و زمزمه وار می گم:
-ممنون.
جلوم می شینه. معلومه آروم شده؛ لبخندی می زنه و می گه:
-نیاوردم که تشکر کنی؛ آوردم که بخوری!
لبخندی می زنم و سری تکون می دم و چند جرعه ای می خورم.
دکتر:
-تا تهش بخور!
می خندم و می گم:
-من حالم خوبه آقای دکتر!
اون هم می خنده و می گه:
- من دکترم یا تو؟!
همون جور که می خندم، می گم:
-شما!
دکتر:
-پس به حرفم گوش کن و تا تهش بخور!
سری تکون می دم و به ناچار آب قند رو جرعه جرعه می خورم. همون جور که مشغول خوردن آب قند هستم می گم:
-اصلا بهتون نمیاد اینقدر احساساتی باشین!
دکتر:
-من هر کاری می کنم تو می گی بهتون نمیاد!
می خندم و بقیه آب قندمو یک نفس سر می کشم. بعد از تموم شدن آب قند می گه:
-اگه خسته ای بقیه رو بذار برای یه روز دیگه!
-نه؛ ترجیح می دم امروز همه چیز رو تعریف کنم.
سری تکون می ده و هیچی نمی گه. و من شروع به تعریف بقیه ماجرا می کنم:
-سیاوش Ú©Ù‡ همون جا از حال Ù…ÛŒ ره. سروش مات Ùˆ مبهوت سر جاش خشکش Ù…ÛŒ زنه Ùˆ اما من! من با حال Ùˆ روزی جدید§Øفوق_هیجانیˆÙ†ÙˆØ§Ø¯Ù… نگاه Ù…ÛŒ کردم. تو Ù†Ú¯Øhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg خبرفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_269†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_269

دکتر موضوع رو عوض می کنه و می گه:
-چی شد که سروش هم بهت شک کرد؟
نفس عمیقی می کشم و سرمو بالا میارم که با لبخند دکتر مواجه می شم. معلومه زمزمه ی منو شنیده. خجالت زده لبخندی می زنم و می گم:
-همون روز چند تا عکس از سیاوش از الی یکی از کتابام پیدا می شه!
دکتر با تعجب می گه:
-چه جوری؟
-سروش می خواست وسایلامو بریزه تو کیفم و از ماشین سیاوش پیاده بشه که از الی یکی از کتابام یه عکس پایین می افته! اون لحظه سروش بهت زده به عکس سیاوش خیره شده بود و بعد از چند لحظه مکث فقط یه کلمه گفت چرا؟! اشک از گوشه ی چشمم سرازیر می شه و می گم:
-آقای دکتر باورتون می شه من خودمم داشت باورم می شد که دیوونه شدم؟!
دکتر با تعجب می گه:
-چرا؟
-با خودم می گفتم شاید واقعا همه ی این کارا رو من کردم و خبر ندارم. مثل این آدمای چند شخصیتی!
دکتر با صدای بلند می خنده و می گه:
-دیوونه! چرا این جوری فکر می کردی؟
شونمو بالا می اندازم و می گم:
-خوبه خودتون دارین می گین دیوونم دیگه!
با صدای بلندتر می خنده و می گه:
-Ú†ÛŒ شد Ú©Ù‡ فهمیدی دیوونه نیستی Ùˆ Ù‡Ùجدید یفوق_هیجانیسر یکی دیگه ست؟
-حرفای مانØhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgØª اگفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_268†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_268

- سیاوش که گوشی رو از کیفم در آورد، چنان نگاهی به من انداخت که از ترس به خودم لرزیدم! اون لحظه می خواستم حرف بزنم که سروش یه داد بلند سرم زد که من از ترس خفه شدم! بعد هم گوشی رو از دست سیاوش چنگ زد و سریع به بخش اس ام اس های ارسال شده رفت. خبری از اس ام اس کذایی نبودن! سروش هیچی نگفت .فقط گوشی رو به سمت کیفم پرت کرد و چشماشو بست! اما سیاوش شروع به داد و بیداد کرد و مدام می گفت چرا داری زندگی من و ترانه رو خراب می کنی؟! بعد از یه ساعت داد و فریاد بالاخره
سروش گفت...
تک تک کلماتش رو یادمه!
»سروش:
-کافیه سیاوش!
سیاوش:
-ســــر...
سروش:
-هنوز هیچی معلوم نیست! خودت هم خوب می دونی ممکنه یه نفر دیگه اون اس ام اس رو داده باشه!
سیاوش:
-سروش خودت رو زدی به خریت؟! این حرفت مثل این می مونه که بگم الان شبه! آخه احمق جون جلوی چشمات داره بهت خیانت می کنه بعد...
داد سروش هنوز هم قلبم رو به لرزه Ù…ÛŒ Øجدید¯Øفوق_هیجانی±ÙˆØ´:
-خفه شو سیاوش« !
ناباورÛhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgÛŒ کرØفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_267†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_267

دکتر:
-بنفشه چی؟
-بنفشه از خودم هم برای من نگران تر بود. بنفشه دوستم نبود، خواهرم بود! با هم بزرگ شده بودیم؛ با هم زمین خورده بودیم، با هم بلند شده بودیم! در بدترین شرایط هم دلیلی برای شک نسبت به بنفشه وجود نداشت. بعضی مواقع ماندانا رو متفکر می دیدم، اما وقتی ازش می پرسیدم چی شده، لبخند می زد و می گفت هیچی! ولی حس می کردم به بنفشه مشکوک شده. شاید بنفشه هم به ماندانا مشکوک بود! نمی دونم آقای دکتر؛ نمی دونم. ماندانا بارها به من گفته بود خودت تصمیم بگیر! به من و بنفشه کاری نداشته باش.
شاید می خواست به طور غیرمستقیم بهم اشاره کنه به هیچ کس اعتماد نکن. شاید هر کسی هم جای ماندانا بود و از خودش اطمینان داشت به بنفشه شک می کرد! آخه من به جز این دو نفر تو اون روزای آخر با کسی نمی گشتم.
دکتر:
- چرا به طور مستقیم بهت چیزی نمی گفت؟
-Ù…ÛŒ ترسید رابطم رو باهاش قطع کنم. من روی بنفشه خیلی تعصب داشتم! اجازه نجدید Øفوق_هیجانیسی در موردش حرف بزنه. بنفشÙhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgود. دفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

صفحه قبلی  1  2  3  4  5  6  7  8  9  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: