| یک Ù†Ùر باید باشد |
یک Ù†Ùر باید باشد Ú©Ù‡ بدون ترس هیچگونه قضاوتی برایش همه چیز را تعری٠کنی
تمام Øر٠هایی Ú©Ù‡ دارد آرام آرام درونت میگندد را به زبان بیاوری
از آن Øر٠هایی Ú©Ù‡ شب ها موقع خواب به بی رØمانه ترین Ø´Ú©Ù„ ممکن به سرت هجوم Ù…ÛŒ آورند
و رسالتشان این است که خواب را از تو بگیرند
Øر٠هایی Ú©Ù‡ وسط قهقهه هم اگر یادشان بیوÙتی لال میشوی
یک Ù†Ùر Ú©Ù‡ وقتی تو دهن باز کردی نگوید آره میدانم ØŒ
اصلا یک Ù†Ùر باشد Ú©Ù‡ هیچ چیز نداند
یک Ù†Ùر باشد در این دنیا Ú©Ù‡ نصیØت را بلد نباشد
مثلا اگر جایی شنید " نصیØت " بدون درنگ بپرسد نصیØت ØŸ ببخشید نصیØت یعنی Ú†Ù‡ ØŸ
وقتی تو Ú¯Ùتی Ùلان طور شد ØŒ نگوید آهان برای من هم شده ببین تو نباید اینطور Ú©Ù†ÛŒ ØŒ بنظر من Ùلان کار را بکن
یک Ù†Ùر Ú©Ù‡ وقتی برایش تعری٠میکنی Ú©Ù‡ کارم دارد به جاهای باریک میکشد ØŒ
پوزخند نزند ، به شوخی نگیرد
جدی بگیرد ، خیلی هم جدی بگیرد ، آنقدر که یک سیلی جانانه مهمانت کند و با تمام قدرت اش بزند زیر گوشت
یک نپويان_اوØدىmitingg♥ï¸â™¥ï¸
😠رمان زیبای [سÙر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 ÙسÙر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_320†Ù‡ ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943
#سÙر_به_دیار_عشق â™¥ï¸ #قسمت_320
بدون هیچ ØرÙÛŒ من رو به سمت همون اتاق اولی میبره Ú©Ù‡ توش زندانی بودم... از شدت درد تعادل درست Ùˆ Øسابی ندارم... مجبور میشه من رو از روی زمین بلند کنه Ùˆ بقیه راه رو تو بغل خودش بگیره... برام مهم نیست نامØرمه... یا دشمنه... یا یه آمه غریبه ست... تنها چیزی Ú©Ù‡ الان برام مهمه یه جای گرم Ùˆ نرمه Ú©Ù‡ میدونم به جز توی رویا هیچ جای دیگه ای نمیتونم اون رو پیدا کنم
پرهام: نیما..نیــــما
نیما: چته ب.......
نیما با دیدن من تو بغل پرهام Øر٠تو دهنش میمونه
پرهام: به جای اینکه خشکت بزنه برو در رو باز کن
نیما: زد بیچاره رو آش Ùˆ لاش کرد... Øداقل میذاشت دو روز میموند
پرهام: نیمـــا
نیما: اه... باشه بابا
نیما جلوتر از ما راه Ù…ÛŒÙته... پرهام هم پشت سرش Øرکت میکنه
وقتی به جلوی اتاق مورد نظر میرسیم نیما میگه: Ùکر کنم به Ùکر Ùروش.......
پرهام: تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن... در رو باز کن
نیما: تو هم Ú©Ù‡ همش ضد Øال میزنی
پرهام: میگم اون در رو باز کن دستم شکست
نیما: اون جوجه اصلا وزنی داره که بخواد دست توی هیولا رو بشکونه
پرهام میخواد چیزی بگه Ú©Ù‡ نیما سریع در رو باز مجدیدنÙوق_هیجانیگه: جان ما پاچه نگیر... بیا اhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg اخمÙراری مخصوص بزرگسالان٠👆ðŸ»
😠رمان زیبای [سÙر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 ÙسÙر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_319†Ù‡ ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943
#سÙر_به_دیار_عشق â™¥ï¸ #قسمت_319
به سختی Ù†Ùس میکشم... ضربه هاش عجیب Ù…ØÚ©Ù… Ùˆ کاری بودن... دستاش رو Ù…Øکمتر دور کمرم Øلقه میکنه Ú©Ù‡ باعث میشه از شدت درد ناله کنم
لبخندی میزنه Ùˆ میگه: بعد از 4 سال دوباره جلوم سبز شدی Ùˆ دوباره یکی از مهمترین ماموریتام رو خراب کردی... میدونی چقدر برای اون ماموریت زØمت کشیده بودم؟... چند باری هم تا مرز مردن پیش رÙتی Ùˆ دوباره نجات پیدا کردی... این دÙعه از نقشه ÛŒ پدرم استÙاده کردم گروگانگیری... شکنجه ÛŒ کسی Ú©Ù‡ در نابودی مسعود نقش داشت... در شکست من در یکی از ماموریتهام دست داشت ...
چشمام کم کم دارن بسته میشن که تکونم میده و میگه: هنوز واسه خوابیدن زوده خانم خانما... اگه دلت دوباره کتک میخواد چشماتو ببند
دیگه جونی واسه ÛŒ Ú©Ù†Ú© خوردن ندارم... به زØمت چشمام رو باز Ù†Ú¯Ù‡ میدارم Ú©Ù‡ زمزمه Ù…ÛŒ کنه: Ø¢Ùرین... اگه از اول همینطور Øر٠گوش Ú©Ù† بودی شاید بیشتر مراعاتت رو میکردم
به آرومی ادامه میده: اگه امروز اینجایی Ùقط به دو دلیله... یکیش خراب کردن ماموریت من Ùˆ اون یکیش هم بخاطر کسی Ú©Ù‡ خیلی کارا واسه مسعود کرده... هر چند مردنت به Ù†Ùع همه مون بود ولی پدرم تصمیم گرÙت زنجدید ØÙوق_هیجانی Ùˆ ذره ذره مجازات بشی... مطمØhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg‡ زنÙراری مخصوص بزرگسالان٠👆ðŸ»
میخواهم چند روزی خودم باشم،امشب چمدانم را Ù…ÛŒ بندم،نه،یک دست لباس تقریبا مناسب هر شرایطی میپوشم،از آن لباس هایی Ú©Ù‡ Øتی به درد خواب هم میخوردند،Ùردا ØµØ¨Ø Ù‡Ù… به اندازه ÛŒ دیدن مرتضی Ùˆ امضا کردن برگه ÛŒ مرخصی چند روزه ام به اداره Ù…ÛŒ روم.نه آن هم نه، من Ùˆ مرتضی قبل از همکار بودن دوستیم،با او تماس میگیرم،Øتی اگر دلش نخواهد هم نمیتواند نه بگوید،Øتی اگر دلش راضی نباشد هم صدایش را شاد Ù…ÛŒ کند Ùˆ Ù…ÛŒ گوید:برو به سلامت پسر.
Ùقط،Ùقط اگر سوغاتی خواست من باید وعده ÛŒ کدام سوغاتی را بدهم؟
مهر Ùˆ ØªØ³Ø¨ÛŒØ Ùˆ کشمش Ùˆ نخود٠مشهد را،یا عسل ناب سبلان را؟
بادام گیلان؟پسته ÛŒ رÙسنجان؟
نه،وعده ی هیچ چیز را نمیدهم؛اصلا همین که پرسید:کجا میری؟
دیگر پنهان نمیکنم،میگویم:دلارام رÙته Ùˆ من از خانه بیزارم،می گویم:میخواهم بروم دنبال خودم بگردم.
شاید Ùردا ØµØ¨Ø Ù…Ø³ØªÙ‚ÛŒÙ… بروم ترمینال Ùˆ از یکی از پایانه ها اولین بلیط پیشنهادی خودشان را بگیرم Ùˆ مساÙر جایی باشم Ú©Ù‡ خودش مرا انتخاب کرده نه من او را،
از Ùردا میخواهم وقتی از عابر بانک پول میکشم،دیگر قبض پرینت نگیریم،میخواهم لذت خرج کردن بدون توجه به مانده Øساب را به خودم هدیه کنم.
اصلا شاید بروم امام زاده ØµØ§Ù„Ø Ø®ÙˆØ¯Ù…Ø§Ù†ØŒØ¨Ø§ اینکه آدم مذهبی Ùˆ نمازØامد_رجب_پورÙmitingg♥ï¸â™¥ï¸
😠رمان زیبای [سÙر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 ÙسÙر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_292†Ù‡ ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943
#سÙر_به_دیار_عشق â™¥ï¸ #قسمت_292
میخوام به سمت اتاقم برم Ú©Ù‡ با داد میگه: اون مادر گور به گور شدت شوهرم رو از من گرÙت Ùˆ تو ترانه ÛŒ نازنینم رو... الان هم Ú©Ù‡ داری پسرم رو از من میگیری ...
همینجور Ú©Ù‡ داد میزنه به طر٠من میاد... تو همین موقع در اتاق طاهر به شدت باز میشه Ùˆ طاهر از اتاقش بیرون میاد... با دیدن مونا در اون Øالت به من میگه: ترنم برو توی اتاقت
سری تکون میدمو بی توجه به مونا با قدمهای بلند به سمت اتاقم Øرکت میکنم... مونا Ú©Ù‡ متوجه ÛŒ دور شدن من میشه قدمهاشو تندتر میکنه Ùˆ تقریبا به سمت من هجوم میاره... اما طاهر خودش رو به مونا میرسونه Ùˆ Ù…Ú¯Ù‡: مامان تمومش Ú©Ù†
مونا بی توجه به Øر٠طاهر میگه: نمیذارم طاهرم رو از من بگیری... زودتر از خونه ÛŒ من Ú¯Ù… شو بیرون... اگه به این خواستگاره جواب مثبت ندی خودم از این خونه بیرونت میکنم
من همینجور از مونا Ùˆ طاهر دور میشمو مونا همونجور به داد Ùˆ Ùریاداش ادامه میده... طاهر هم جلوی مادرش رو گرÙته تا به من نرسه
با خودم Ùکر میکنم واقعا این مونا میتونه دوستم داشته باشه... به در اتاقم میرسم در رو به آرومی باز میکنمو وارد میشم ...
با پوزخندی جواب سوال خودم رو میدم: معلومه که نه... شاید یه روزی براش عزیز بودم ولی الان نه... مثله سروش که یه روزی عشقش بودم ولی الان نیستم... مثله بابا که یه روزی دردونش بودمو الان نیستم... نه من امروز واسه هیچکدومشون عزیز نیستم... نه سروش... نه مونا... نه بابا... تنها دلخوشیم همین طاهره که اون هم به خاطر مونا و پدر خیلی وقتا مجبوره کوتاه بیاد...
در رو Ù‚ÙÙ„ میکنمو به سمت کامپیوترم میرم... Ú©ÛŒÙÙ… رو روی میز میذارمو کامپیوتر رو روشن میکنم... دستم رو توی جیب مانتوم میکنمو دو تا کارتی Ú©Ù‡ از سروش Ùˆ دکتر گرÙتم رو از جیبم خارج میکنم... کارت دکتر رو روی میز میذارم ولی به کارت سروش نگاه دقیقی میندازم... شماره ÛŒ شرکت Ùˆ شماره ÛŒ همراهش روی کارت به همراه ایمیل نوشته شده... مثله همیشه شمارش رنده Ùˆ زود تو ØاÙظه ÛŒ Ø·Øجدید…ÛÙوق_هیجانی... با کلاÙÚ¯ÛŒ کشو رو باز میکÙhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgاخل Ùراری مخصوص بزرگسالان٠👆ðŸ»
😠رمان زیبای [سÙر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 ÙسÙر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_291†Ù‡ ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943
#سÙر_به_دیار_عشق â™¥ï¸ #قسمت_291
با صدای یه Ù†Ùر چشمام رو باز میکنم... به زØمت جلوی خمیازه ای Ú©Ù‡ میخوام بکشم رو میگیرمو به اون مرد Ú©Ù‡ آقای راننده هست نگاه میکنم
راننده: خانم ایستگاه آخره
سری تکون میدمو از جام بلند میشم هنوز یه خورده Ú¯Ù†Ú¯Ù…... ولی خستگی از تنم رخت بسته... از اتوبوس پیاده میشمو بقیه راه رو پیاده میرم... یه خورده راه طولانیه ولی از اونجایی Ú©Ù‡ دیروقته Ùˆ Ú©Ù„ÛŒ باید تو ایستگاه منتظر اتوبوس بمونم پیاده روی رو ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ù…ÛŒØ¯Ù…... توی مسیر راهم یه ساندویچ همبرگر هم برای شامم میخرم تا گرسنه نمونم... بعد از نیم ساعت بالاخره به خونه میرسمو کلید رو از داخل Ú©ÛŒÙÙ… درمیارم... بعد از باز کردن در وارد Øیاط میشمو آروم آروم به سمت در ورودی میرسم... همینکه به در میرسم صدای طاهر رو میشنوم
طاهر: مامان شما خودتون هم خوب میدونید که چقدر شما و بابا رو دوست دارم ولی این دلیل نمیشه که ترنم رو خواهر خودم ندونم...
ترنم یه اشتباهاتی کرد اما با همه ی اینا اون هنوز هم دخترتونه
مونا: ترنم دختر من نیست دختر اون الیکای گور به گور شدست که زندگی من رو نابود کرد
Ùقط یه اسم تو گوشم میپیچه... الیکا...پس اسم مادرم الیکاست... اشک تو چشمام جمع میشه
طاهر: مامان تو رو خدا این بØØ« رو تموم کنید... خودتون هم خوب میدونید Ú©Ù‡ اشتباه پدر Ùˆ مادر رو به پای Ùرزند نمینویسن... ترنم مسئول اشتباه پدر Ùˆ مادرش نیست ...
مونا: من هم یه روزایی Ùکر میکردم ترنم دختر خودمه... از جون Ùˆ دلم براش مایه میاشتم... اما اون چیکار Ú©............
طاهر: مامان ترنم که نمیدونست دختر شما نیست اون اگه کاری هم کرده از روی نادونیش بوده
با صدای داد مونجدیدکÙوق_هیجانییخورم
مونا: طاهر خستم کردÛhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg اون Ùراری مخصوص بزرگسالان٠👆ðŸ»
😠رمان زیبای [سÙر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 ÙسÙر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_290†Ù‡ ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943
#سÙر_به_دیار_عشق â™¥ï¸ #قسمت_290
دکتر نگاهی به ساعت میندازه Ùˆ میگه: دیروقته... بهتره بقیه رو بذاریم برای یه روز دیگه... Ùقط برای مسئله ÛŒ اون خواستگار Ùعلا بØØ«ÛŒ با خونوادت Ù†Ú©Ù†... هر چقدر بیشتر سرکشی Ú©Ù†ÛŒ بیشتر به ضررت تموم میشه از اونجایی Ú©Ù‡ نامادریت روی رÙتار پدرت تاثیر زیادی میذاره پس صد در صد میتونه از عکس العمل تند تو سواستÙاده کنه... درسته قبلا مثله مادرت بهت Ù…Øبت کرده Ùˆ هیچوقت چیزی برات Ú©Ù… نذاشته ولی الان موضوع Ùرق میکنه Ùˆ اون تو رو یه جورایی قاتل دخترش میدونه
زمزمه وار میگم: باشه... Ùعلا چیزی نمیگم
از جاش بلند میشه Ùˆ به سمت میزش میره.. یه کارت از روی میزش برمیداره Ùˆ به طر٠من میاد... وقتی به من میرسه کارت رو به طرÙÙ… میگیره Ùˆ میگه: هر وقت به مشکلی برخوردی باهام تماس بگیر
از جام بلند میشمو با لبخند کارت رو ازش میگیرمو میگم: ممنون... بابت همه چیز
سری تکون میده Ùˆ میگه: دو سه روز دیگه هم یه تماسی باهام بگیر تا ببینم Ú†Ù‡ راهکاری میتونم واسه ÛŒ اون مراسم ارائه بدم Ú©Ù‡ نه پدرت عصبانی بشه نه تو از Ù„Øاظ روØÛŒ Ùˆ جسمی صدمه ای ببینی
دکتر: دلیلی برای نگرانی وجود نداره Ùقط زودتر یه Ùکری به Øالم کنید... خیلی نگرانم
Ù…Ú©Ø«ÛŒ میکنه با شیطنت اضاÙÙ‡ میکنه: Ùعلا به همون چند تا نصیØتام گوش بده تا من راهکارای جدید ارائه بدم
- خنده ی کوتاهی میکنمو هیچی نمیگم
دکتر با لبخند میگه: برو تا بیشتر از این دیرت نشده
سری تکون میدمو میگم: باز هم ممنونم
دکتر: من که هنوز کاری برات نکردم پس دلیلی واسه ی این همه تشکر نمیبینم
میخوام چیزی بگم Ú©Ù‡ اجازه ÛŒ Øر٠زدن به من نمیده Ùˆ خودش ادامه میده: هر وقت خواستی بیای اول یه نوبت بگیر تا معطل نشی...
اگه به مشکلی هم برخوردی اصلا تعار٠نکن و زنگ بزن
با شرمندگی نگاش میکنمو میگم: Øتما... پس Ùعلا خداØاÙظ
سری تکون میده Ùˆ به سمت میزش Øرکت میکنه
من هم عقب جدید¯ Ùوق_هیجانی…Ùˆ به سمت در میرم... همین Ú©Ù‡ https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgªÙ… رÙÙراری مخصوص بزرگسالان٠👆ðŸ»
😠رمان زیبای [سÙر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 ÙسÙر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_289†Ù‡ ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943
#سÙر_به_دیار_عشق â™¥ï¸ #قسمت_289
Ù…Ú©Ø«ÛŒ میکنم... دلم عجیب گرÙته... با اینکه امروز کنارش بودم اما وقتی ازش Øر٠میزنم بدجور دلتنگش میشم...
زمرمه وار میگم:دلتنــــــگ نشــــدی ببیــــــنی چـــــگونه خوبتـــــرین خــــاطره هــــــا بی رØــــــم ترینــــــشان
می شــــــود...
دکتر: میدونم خیلی سخته
-خیلی سخت تر از خیلی سخته... خیلی... بعضی مواقع با خودم میگم ای کاش تا این Øد دوستش نداشتم... اون موقع زندگی راØت تر بود... خیلی مواقع هم میگم دیگه دوستش ندارم ولی باز خوب میدونم دارم خودم رو گول میزنم ...
دکتر: میخوای با این اØساست چیکار کنی؟
-دارم سعی میکنم باهاش کنار بیام
دکتر: وقتی توی اون چهار سال نتونست...
میپرم وسط ØرÙشو میگم: اون چهار سال منتظرش بودم ولی الان Ú©Ù‡ میدونم مال من نیست دارم سعی میکنم عادت کنم... به خیلی چیزا
دکتر: مگه تو این چهار سال عادت نکردی... به ندیدنش... به نبودنش
-نه... هیچوقت عادت نکردم... همیشه چشمامو میبستمو اونو کنار خودم میدیدم... هر وقت دلتنگش میشدم یادگاریهاش رو از کمدم بیرون میاوردمو بهشون دست میکشیدم... نه آقای دکتر این چهار سال به هیچ چیز عادت نکردم... نمیدونم چرا؟ ولی همیشه Ùکر میکردم یه روزی میرسه Ú©Ù‡ سروش برمیگرده
دکتر: Ùکر میکنی بتونی Ùراموشش کنی؟
نمیتونم... بدون Ùکر هم میتونم بگم نمیتونم... Ùقط میخوام عادت کنم... به اینکه باشه ولی مال من نباشه... به اینکه باشه ولی عشقش مال من نباشه... به اینکه باشه ولی تو دنیای Ù…ÙجدیدبÙوق_هیجانییخوام به خیلی چیزا عادت Ú©Ùhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg©Ù†ÛŒ ØÙراری مخصوص بزرگسالان٠👆ðŸ»
ترس ت را زمين بگذار و
دستانت را در دستانم!
غرور را كنار بگذار و
شانه هايت را كنار٠شانه هايم!
ØÙŠÙ٠تقويم است،
يك پاييز ديگر را هم ورق بخورد و
هيچ تاريخى را به اسم خودمان ثبت نكرده باشيم!
باور كن
هوايش جان ميدهد براى دلبرى
براى دل بردن از يار
براى Ù†Ùس كشيدن
براى قرارهاى از پيش تعيين نشده
اين روزها
به ما
به يك،Øال٠خوب٠مشترك نياز دارد...
بيا!؛
مثلاً وقتى باد درز پنجره را پيدا علي_قاضي_نظامmitingg♥ï¸â™¥ï¸
کنار٠مامان تو آشپزخونه نشسته بودم Ùˆ داشتم سیب‌زمینی هارو نگینی خورد میکردم Ú©Ù‡ یهو انگار "بوی٠پاییز" پیچید تو Ùضای آشپزخونه‌‌...
یه Ù†Ùس٠عمیق کشیدم Ùˆ Ú¯Ùتم:
بوی٠پاییز میاد مامان!
مامان ریز خندید Ùˆ Ú¯Ùت: بوی پاییز دیگه Ú†Ù‡ بوییه؟
کارد رو گذاشتم کنار Ùˆ زیر٠لب Ú¯Ùتم:
بوی پاییز! بوی٠روزای٠قشنگی Ú©Ù‡ از ته دل خوشØال بودم..
مامان خیره نگام کرد Ùˆ Ú¯Ùت خیلی خب بسه دیگه بقیه‌شو خودم خوردمیکنم، خسته شدی.
Ùکرمیکنم Ùهمیده بود Øالم خوب نیست Ùˆ دوباره گیر کردم تو گذشته..
بدون٠Øر٠بلند شدم Ùˆ رÙتم نشستم رو تخت٠چوبی٠گوشه Øیاط Ùˆ تا می‌تونستم Ù†Ùس کشیدم...
بوی٠عاشقانه های دونÙره‌مون میومد!
بوی٠روزایی Ú©Ù‡ آروم آروم هوا رو به سرما می‌رÙت Ùˆ به بهونه سردی٠هوا به هم نزدیک می‌شدیم Ùˆ Ùاصله ای نبود بینÙمون...
بوی عطر٠تلخی Ú©Ù‡ همیشه رو یقه‌ی Ú©Ùت٠سرمه‌ای رنگت جا خوش می‌کرد..
بوی٠خنده هامون Øتی!
بوی٠نگاه‌مون Ú©Ù‡ بی هوا به هم گره می‌Øنیلی_Ù‚¯ mitingg♥ï¸â™¥ï¸
😠رمان زیبای [سÙر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 ÙسÙر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_288†Ù‡ ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943
#سÙر_به_دیار_عشق â™¥ï¸ #قسمت_288
دکتر:
-اگه یه روزی برگرده، Øاضری باهاش بمونی؟
-آقای دکتر می دونید مشکل من چیه؟
سرشو به علامت ندونستن تکون می ده.
-مشکل من اینه Ú©Ù‡ Øتی اگه برگرده هم نمی تونم کنارش بمونم!
دکتر:
-آخه چرا؟
-به Øرمت روزهای عاشقانه ای Ú©Ù‡ باهاش داشتم، واگذارش Ù…ÛŒ کنم به عشق جدیدش! من با خاطرات گذشتش خوشم!
دکتر:
-اما ...
-نه آقای دکتر. هیچ ØرÙÛŒ در مورد این مسئله نزنید! من چهار سال منتظرش نشستم. چهار سال تمام همه ÛŒ امیدم این بود Ú©Ù‡ سروش برمی گرده. اما بعد از چهار سال Ú†ÛŒ بهم رسید؟! خبر نامزدی عشقم. وقتی تو چشمام خیره شد Ùˆ Ú¯Ùت خیلی خوشØالم Ú©Ù‡ معنی عشق واقعی رو با همسر آینده ام تجربه کردم؛ من صدای شکستن تک تک استخونامو شنیدم. خدا شاهده اون Ù„Øظه اونقدر زیر رگبار ØرÙای بی امون سروش خرد Ù…ÛŒ شدم Ú©Ù‡ Øتی Ù†Ùس کشیدن هم برام به اندازه ÛŒ جا به جایی همه ÛŒ کوه های دنیا سخت بود!
دکتر:
-نمی دونم. واقعا نمی دونم چی بگم !
-نمی خواد چیزی بگید. Ùقط یه راه ØÙ„ÛŒ برای سرنگرÙتن این مراسم بهم نشون بدین!
دکتر:
-یعنی تا آخر عمرت می خوای مجرد بمونی؟
-Ù…ÛŒ خواین بگید مردی پیدا Ù…ÛŒ شه Ú©Ù‡ زنی رو تØمل کنه Ú©Ù‡ Ùقط جسمش رو در اختیارش بذاره؟! ولی Ùکر Ùˆ ذهن Ùˆ روØØ´ مختص مردی باشه Ú©Ù‡ کنارش نیست؟ یعنی من هر شب در آغوش همسرم باشم Ùˆ به عشق بی سرانجامم Ùکر کنم؟ !
دکتر با ناراØتی بهم خیره میشه .چشمامو Ù…ÛŒ بندم Ùˆ بغضی Ú©Ù‡ تو گلوم جمع شده رو قورت Ù…ÛŒ دم. سجدیدمÙوق_هیجانی لبخند بزنم؛ هر چند زیاد Ùhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgÛŒ سعÙراری مخصوص بزرگسالان٠👆ðŸ»
😠رمان زیبای [سÙر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 ÙسÙر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_287†Ù‡ ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943
#سÙر_به_دیار_عشق â™¥ï¸ #قسمت_287
- دکتر با کلمات بازی نکنید. خودتون هم خوب می دونید دیگه از نزدیکی اون دختر هم رد نمی شین! پس این آقا هر کسی که هست، صد در صد از گذشته ی من خبر داره و می تونم باهاتون شرط ببندم که یه مشکل اساسی هم داره که برای ازدواج با من پا پیش گذاشته. هنوز ذره ای عقل تو سرم هست که از اینی که هستم بدبخت تر نشم. ازدواج من با پسری که نمی دونم کیه، مثل این می
مونه Ú©Ù‡ از چاله دربیام Ùˆ به چاه بیÙتم!
دکتر Ù†Ùس عمیقی Ù…ÛŒ کشه Ùˆ Ù…ÛŒ Ú¯Ù‡:
-اصلا من Ù…ÛŒ Ú¯Ù… باشه تو درست Ù…ÛŒ Ú¯ÛŒ. ØÙ‚ با توئه! اما چرا یه بار ØرÙای اون طر٠رو نمی شنوی؟ یه بار باهاش Øر٠نمی زنی؟
یه بار دلیل انتخابش رو نمی پرسی؟
-من اگه رضایتمو به شرکت در مراسم خواستگاری اعلام کنم؛ یعنی کلا به این ازدواج رضایت دادم!
دکتر:
-برای خونوادت شرط بذار. بگو به شرطی در مراسم Øاضر Ù…ÛŒ شم Ú©Ù‡ ØرÙÛŒ از ازدواج زده نشه! Ùقط Ù…ÛŒ خوام با طجدید ÙÙوق_هیجانیم آشنا بشم.
-آقای دکتر سر Ùˆ Øhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgنیدØÙراری مخصوص بزرگسالان٠👆ðŸ»
😠رمان زیبای [سÙر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 ÙسÙر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_281†Ù‡ ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943
#سÙر_به_دیار_عشق â™¥ï¸ #قسمت_281
Ú¯Ù†Ú¯ نگاش Ù…ÛŒ کنم؛ Ú©Ù‡ با لبخند برام ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ù…ÛŒ ده:
-وقتی Ù…ÛŒ Ú¯Ù… همه چیز درست Ù…ÛŒ شه، باید اونقدر به همه ÛŒ هد٠ها Ùˆ تصمیماتت اعتقاد داشته باشی Ú©Ù‡ بدون هیچ Ø´Ú© Ùˆ تردیدی ØرÙمو تائید Ú©Ù†ÛŒ. درسته تو الان هد٠های بزرگی واسه خودت داری، تصمیم های قشنگی واسه آیندت گرÙتی، اما وقتی ته دلت ناامید
باشی Ùˆ باورشون نداشته باشی، به هیچ جایی نمی رسی. از همین اول باید بدونی Ú©Ù‡ رسیدن به هد٠های بزرگ اراده Ùˆ پشتکار بلایی رو Ù…ÛŒ طلبه! اگه بخوای با Øر٠دیگران پیش بری، باید از همین Øالا قید خیلی چیزا رو بزنی. خیلی ها سعی Ù…ÛŒ کنن ناامیدت کنن،
خیلی ها سعی Ù…ÛŒ کنن جلوی پات سنگ بندازن. اما اگه خودت بخوای همه چیز ØÙ„ Ù…ÛŒ شه. شاید سخت باشه ولی امکان پذیره!
-ولی خیلی سخته!
دکتر:
-ولی غیرممکن نیست!
آهی Ù…ÛŒ کشم Ùˆ با Ù„ØÙ† غمگینی Ù…ÛŒ Ú¯Ù…:
-ØÙ‚ با شماست. باید به آرزوهام بها بدم؛ باید باورشون کنم.
دکتر:
-دقیقا همین طوره! خوشم میاد Ú©Ù‡ زود ØرÙامو Ù…ÛŒ گیری. اما یادت باشه Ú¯Ùتن آسونه، مهم عمل کردنه. مثل دیشب Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواستی قرص رو بخوری، ولی مقاومت کردی Ùˆ نخوردی. Øالا Ùکرشو کن، ترک کردن یه عادت بد چقدر Ù…ÛŒ تونه سخت باشه؛ برای رسیدن بهجدیددÙوق_هیجانی¨Ø²Ø±Ú¯ هم باید سختی بکشی تا بÙhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg Ú©Ù‡ ØÙراری مخصوص بزرگسالان٠👆ðŸ»
😠رمان زیبای [سÙر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 ÙسÙر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_273†Ù‡ ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943
#سÙر_به_دیار_عشق â™¥ï¸ #قسمت_273
آهی می کشم و به رو به رو خیره می شم. دکتر:
-شاید تØت تاثیر ØرÙای مادرش دوستی با تو رو کنار گذاشت؟!
-بعدها من هم به همین نتیجه رسیدم! بنÙشه عاشق مادرش بود. لابد به خاطر این Ú©Ù‡ ناراØتش نکنه تصمیم گرÙت قید من Ùˆ دوستی با منو بزنه. البته مطمئن نیستم، ولی بهترین دلیلی Ú©Ù‡ برای کارش پیدا کردم همین بود.
دکتر درنگی می کنه و می گه:
-البته دو امکان دیگه هم وجود داره!
با تعجب می گم:
-چی؟
دکتر:
-یا این Ú©Ù‡ بنÙشه تو این کار دست داشته باشه.
با جدیت می گم:
-Ù…Øاله! بنÙشه در بدترین شرایط هم کنارم بود.
شونه ای بالا می اندازه و می گه:
-شاید هم مدرکی علیه تو به دست بنÙشه رسیده بود Ú©Ù‡ نشون Ù…ÛŒ داد تو گناهکاری!
با تعجب می گم:
-Ùکر نکنم. یعنی نمی دونم. جدایی من از بنÙشه Ú†Ù‡ Ù†Ùعی برای دیگران Ù…ÛŒ تونه داشته باشه؟
دکتر:
-نمی دونم. Ùقط یه اØتماله! بقیه ماجرا رو بگو.
متÙکر ادامه Ù…ÛŒ دم:
-تو اون روزای بد علاوه بر این Ú©Ù‡ دنبال کار Ù…ÛŒ گشتم، باز هم تلاشم رو برای اثبات بی گناهیم Ù…ÛŒ کردم. اولین چیزی Ú©ÙجدیدÙÙوق_هیجانیوک Ù…ÛŒ کرد گوشی تلÙÙ† بود. اوÙhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg رو زÙراری مخصوص بزرگسالان٠👆ðŸ»
😠رمان زیبای [سÙر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 ÙسÙر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_271†Ù‡ ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943
#سÙر_به_دیار_عشق â™¥ï¸ #قسمت_271
بعد از چند دقیقه با یه لیوان آب به اتاق برمی گرده. به سمت میزش Ù…ÛŒ ره Ùˆ از قندون روی میزش چند تا قند برمیداره داخل آب Ù…ÛŒ ریزه Ùˆ با قاشقی Ú©Ù‡ توی دستشه Ù…Øتویات داخل لیوان رو هم Ù…ÛŒ زنه Ùˆ بعد هم به طر٠من میاد. لیوان رو به طر٠من Ù…ÛŒ گیره Ùˆ Ù…ÛŒ Ú¯Ù‡:
-بخور!
با دست های لرزون لیوان رو از دستش می گیرم و زمزمه وار می گم:
-ممنون.
جلوم می شینه. معلومه آروم شده؛ لبخندی می زنه و می گه:
-نیاوردم که تشکر کنی؛ آوردم که بخوری!
لبخندی می زنم و سری تکون می دم و چند جرعه ای می خورم.
دکتر:
-تا تهش بخور!
می خندم و می گم:
-من Øالم خوبه آقای دکتر!
اون هم می خنده و می گه:
- من دکترم یا تو؟!
همون جور که می خندم، می گم:
-شما!
دکتر:
-پس به ØرÙÙ… گوش Ú©Ù† Ùˆ تا تهش بخور!
سری تکون می دم و به ناچار آب قند رو جرعه جرعه می خورم. همون جور که مشغول خوردن آب قند هستم می گم:
-اصلا بهتون نمیاد اینقدر اØساساتی باشین!
دکتر:
-من هر کاری می کنم تو می گی بهتون نمیاد!
Ù…ÛŒ خندم Ùˆ بقیه آب قندمو یک Ù†Ùس سر Ù…ÛŒ کشم. بعد از تموم شدن آب قند Ù…ÛŒ Ú¯Ù‡:
-اگه خسته ای بقیه رو بذار برای یه روز دیگه!
-نه؛ ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ù…ÛŒ دم امروز همه چیز رو تعری٠کنم.
سری تکون می ده و هیچی نمی گه. و من شروع به تعری٠بقیه ماجرا می کنم:
-سیاوش Ú©Ù‡ همون جا از Øال Ù…ÛŒ ره. سروش مات Ùˆ مبهوت سر جاش خشکش Ù…ÛŒ زنه Ùˆ اما من! من با Øال Ùˆ روزی جدید§ØÙوق_هیجانیˆÙ†ÙˆØ§Ø¯Ù… نگاه Ù…ÛŒ کردم. تو Ù†Ú¯Øhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg خبرÙراری مخصوص بزرگسالان٠👆ðŸ»
😠رمان زیبای [سÙر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 ÙسÙر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_269†Ù‡ ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943
#سÙر_به_دیار_عشق â™¥ï¸ #قسمت_269
دکتر موضوع رو عوض می کنه و می گه:
-چی شد که سروش هم بهت شک کرد؟
Ù†Ùس عمیقی Ù…ÛŒ کشم Ùˆ سرمو بالا میارم Ú©Ù‡ با لبخند دکتر مواجه Ù…ÛŒ شم. معلومه زمزمه ÛŒ منو شنیده. خجالت زده لبخندی Ù…ÛŒ زنم Ùˆ Ù…ÛŒ Ú¯Ù…:
-همون روز چند تا عکس از سیاوش از الی یکی از کتابام پیدا می شه!
دکتر با تعجب می گه:
-چه جوری؟
-سروش Ù…ÛŒ خواست وسایلامو بریزه تو Ú©ÛŒÙÙ… Ùˆ از ماشین سیاوش پیاده بشه Ú©Ù‡ از الی یکی از کتابام یه عکس پایین Ù…ÛŒ اÙته! اون Ù„Øظه سروش بهت زده به عکس سیاوش خیره شده بود Ùˆ بعد از چند Ù„Øظه Ù…Ú©Ø« Ùقط یه کلمه Ú¯Ùت چرا؟! اشک از گوشه ÛŒ چشمم سرازیر Ù…ÛŒ شه Ùˆ Ù…ÛŒ Ú¯Ù…:
-آقای دکتر باورتون می شه من خودمم داشت باورم می شد که دیوونه شدم؟!
دکتر با تعجب می گه:
-چرا؟
-با خودم Ù…ÛŒ Ú¯Ùتم شاید واقعا همه ÛŒ این کارا رو من کردم Ùˆ خبر ندارم. مثل این آدمای چند شخصیتی!
دکتر با صدای بلند می خنده و می گه:
-دیوونه! چرا این جوری Ùکر Ù…ÛŒ کردی؟
شونمو بالا می اندازم و می گم:
-خوبه خودتون دارین می گین دیوونم دیگه!
با صدای بلندتر می خنده و می گه:
-Ú†ÛŒ شد Ú©Ù‡ Ùهمیدی دیوونه نیستی Ùˆ Ù‡Ùجدید ÛŒÙوق_هیجانیسر یکی دیگه ست؟
-ØرÙای مانØhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgت اگÙراری مخصوص بزرگسالان٠👆ðŸ»
😠رمان زیبای [سÙر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 ÙسÙر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_268†Ù‡ ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943
#سÙر_به_دیار_عشق â™¥ï¸ #قسمت_268
- سیاوش Ú©Ù‡ گوشی رو از Ú©ÛŒÙÙ… در آورد، چنان نگاهی به من انداخت Ú©Ù‡ از ترس به خودم لرزیدم! اون Ù„Øظه Ù…ÛŒ خواستم Øر٠بزنم Ú©Ù‡ سروش یه داد بلند سرم زد Ú©Ù‡ من از ترس Ø®ÙÙ‡ شدم! بعد هم گوشی رو از دست سیاوش Ú†Ù†Ú¯ زد Ùˆ سریع به بخش اس ام اس های ارسال شده رÙت. خبری از اس ام اس کذایی نبودن! سروش هیچی Ù†Ú¯Ùت .Ùقط گوشی رو به سمت Ú©ÛŒÙÙ… پرت کرد Ùˆ چشماشو بست! اما سیاوش شروع به داد Ùˆ بیداد کرد Ùˆ مدام Ù…ÛŒ Ú¯Ùت چرا داری زندگی من Ùˆ ترانه رو خراب Ù…ÛŒ کنی؟! بعد از یه ساعت داد Ùˆ Ùریاد بالاخره
سروش Ú¯Ùت...
تک تک کلماتش رو یادمه!
»سروش:
-کاÙیه سیاوش!
سیاوش:
-ســــر...
سروش:
-هنوز هیچی معلوم نیست! خودت هم خوب Ù…ÛŒ دونی ممکنه یه Ù†Ùر دیگه اون اس ام اس رو داده باشه!
سیاوش:
-سروش خودت رو زدی به خریت؟! این ØرÙت مثل این Ù…ÛŒ مونه Ú©Ù‡ بگم الان شبه! آخه اØمق جون جلوی چشمات داره بهت خیانت Ù…ÛŒ کنه بعد...
داد سروش هنوز هم قلبم رو به لرزه Ù…ÛŒ Øجدید¯ØÙوق_هیجانی±ÙˆØ´:
-Ø®ÙÙ‡ شو سیاوش« !
ناباورÛhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgÛŒ کرØÙراری مخصوص بزرگسالان٠👆ðŸ»
😠رمان زیبای [سÙر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 ÙسÙر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_267†Ù‡ ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943
#سÙر_به_دیار_عشق â™¥ï¸ #قسمت_267
دکتر:
-بنÙشه چی؟
-بنÙشه از خودم هم برای من نگران تر بود. بنÙشه دوستم نبود، خواهرم بود! با هم بزرگ شده بودیم؛ با هم زمین خورده بودیم، با هم بلند شده بودیم! در بدترین شرایط هم دلیلی برای Ø´Ú© نسبت به بنÙشه وجود نداشت. بعضی مواقع ماندانا رو متÙکر Ù…ÛŒ دیدم، اما وقتی ازش Ù…ÛŒ پرسیدم Ú†ÛŒ شده، لبخند Ù…ÛŒ زد Ùˆ Ù…ÛŒ Ú¯Ùت هیچی! ولی Øس Ù…ÛŒ کردم به بنÙشه مشکوک شده. شاید بنÙشه هم به ماندانا مشکوک بود! نمی دونم آقای دکتر؛ نمی دونم. ماندانا بارها به من Ú¯Ùته بود خودت تصمیم بگیر! به من Ùˆ بنÙشه کاری نداشته باش.
شاید Ù…ÛŒ خواست به طور غیرمستقیم بهم اشاره کنه به هیچ کس اعتماد Ù†Ú©Ù†. شاید هر کسی هم جای ماندانا بود Ùˆ از خودش اطمینان داشت به بنÙشه Ø´Ú© Ù…ÛŒ کرد! آخه من به جز این دو Ù†Ùر تو اون روزای آخر با کسی نمی گشتم.
دکتر:
- چرا به طور مستقیم بهت چیزی نمی Ú¯Ùت؟
-Ù…ÛŒ ترسید رابطم رو باهاش قطع کنم. من روی بنÙشه خیلی تعصب داشتم! اجازه نجدید ØÙوق_هیجانیسی در موردش Øر٠بزنه. بنÙØ´Ùhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgود. دÙراری مخصوص بزرگسالان٠👆ðŸ»