کانال تلگرام میتینگ عاشقانه ها @mitingg

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

❧❧خـدایــاعـاشـقـتـم❧❧


تبلیغات پربازده 👈 @baran9174



┏╗ ┏╗
║┃ ║┃╔━╦╦┳═╗
║┃ ┃╚┫║┃┃┃╩┫
┗╝ ╚━╩═┻━╩━╝
║╚┛┣═╦┳╗
┗╗┏╣┃┃║┃
┗╝┗═┻═╝

 مشاهده مطالب کانال ❥میتینگ عاشقانه هاâ

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_218†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_218

مونا:
-باز ما غریبه شدیم؟ باز مثل همیشه میخوای همه چیزو از من و بچه هات مخفی کنی؟
بابا با اخم به طرف مونا برمی گرده و نگاهی بهش می اندازه و می گه:
- مونا باز شروع نکن!
مونا:
-چی رو شروع نکنم؟ اون کسی که داره شروع می کنه تویی، نه من! مثل همیشه دخترت رو به خونوادت ترجیح می دی؟ حقیقت زندگی تو همینه! ترانه مرد چون ترنم مهم تر از من و بچه های من بود!
باورم نمی شه این همون مونایی هستش که همه ی این سال ها بزرگم کرده. واقعا باورم نمی شه من این زن رو سال های سال مادرم می دونستم! یعنی هیچ کدوم از خاطرات گذشته رو به یاد نمیاره؟! یعنی اون دخترم دخترم گفتنا، همش یه نمایش بود؟ مگه می شه این همه سال نمایش بازی کرد؟ مگه می شه این همه سال مهربون نبود، ولی محبت کرد؟ آخه مگه محبت راستی و دروغی هم داریم؟!
خدایا چرا نمی تونم باور کنم که مونا از من متنفره؟! چرا اینقدر باورش سخته؟! با ناراحتی به بابا نگاه می کنم و هیچی نمی گم .بابا با ناراحتی می گه:
-مونا چرا مثل بچه ها رفتار می کنی؟ چرا...
مونا می پره وسط حرف بابا و با داد می گه:
-ترنم رو روز اول آوردی تو این خونه Ùˆ جدید Úفوق_هیجانیمی تونم بچه ÛŒ هووم رو Ù†Ú¯Ù‡https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg„ÛŒ دØفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_217†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_217

این بار من متعجب می شم! عکس العمل متفاوت طاهر برام جای سوال داره؛ به جای تعجب نگاهش پر از ترس و نگرانیه! مونا هم وارد سالن می شه و با دیدن من اخماش تو هم می ره! به سمت بابا برمی گرده و می گه:
-پس بالاخره تصمیمت رو گرفتی؟!
بابا:
-مونا ساکت باش!
مونا با اخم نگاهش رو از بابا می گیره و به داخل آشپخونه می ره. بابا با عصبانیت به طرف من برمی گرده و می گه:
-با اجازه ی کی از اتاقت اومدی بیرون؟
این بار نگاه طاهر هم پر از تعجب می شه! با تعجب به طرف ما میاد و کنار طاها که روی یه مبل دو نفری نشسته بود؛ می شینه و به من خیره می شه .لبخندی می زنم و با تحکم و در عین حال با احترام می گم:
-باید باهاتون حرف بزنم!
طاها:
-ما هم باهات حرف داریم.
بابا با داد می گه:
-طاها!
طاها با خشم از جاش بلند می شه و می گه:
-بابا...
بابا با اخم می گه:
-طاها اجدید Ûفوق_هیجانیه حرف بزنی من Ù…ÛŒ دونم Ùˆ تو! https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg.
طاÙفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_216†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_216

با شنیدن صدایی از حیاط از فکر بیرون میام. صدای باز شدن در ورودی سالن باعث می شه ترسی تو دلم بشینه! نمی دونم کی اومده .زیر لب می گم:
-نکنه دزد باشه؟
نفسم رو تو سینم حبس می کنم. صدای باز و بسته شدن در اتاق مونا و بابا رو می شنوم. بعد از چند دقیقه سکوت، صدای بسته شدن در سالن بلند می شه و بعد از اون صدای حرف زدن طاهر و طاها شنیده می شه! طاها با صدای بلند می خنده، اما تو صدای طاهر بی حوصلگی موج می زنه. صدایی از مونا و بابا شنیده نمی شه. این طور حدس میزنم که بابا هنوز خونه نیومده. حوصلم سر رفته، یاد حرف دکتر می افتم. باید خودم رو با چیزایی سرگرم کنم که بهشون علاقمندم !زمزمه وار می گم:
-فردا باید تو مسیر راهم یه سر به کتابخونه بزنم!
روی تختم می شینم و نگاهی به لباسام می ندازم. حوصله ی عوض کردن لباسام رو ندارم. از وقتی اومدم خونه، رو تخت دراز کشیدم و برای خودم خیال پردازی کردم!
بر شیطون لعنت می فرستم و از روی تختم بلند می شم. همون جور که به سمت کمد لباسام می رم، زیر لب غرغر می کنم:
-تو آدم بشو نیستی! مثال می خواستی به هیچ کس و هیچ چیز فکر نکنی! ولی از وقتی اومدی مثل جنازه رو تخت افتادی و مدام به این و اون فکر می کنی! بعد انتظار پیشرفت هم داری!
همین جور که واسه خودم غرغر می کنم در کمد رو باز می کنم. یه دست بلوز و شلوار رنگ روشن برمی دارم و با لباس بیرونم عوض می کنم. به سمت دستشویی می رم تا آبی به دست و صورتم بزنم. بعد از این که از دستشویی خارج می شم، صدای بابا رو می شنوم.
اصلا نمی دونم کی اومده. یه خورده استرس دارم. به سمت آینه می رم و نگاهی به خودم می ندازم. از استرس رنگم پریده !زیرلب میگم:
-چتÙجدید±Ùفوق_هیجانیŒ خوای در مورد مادرت بپرسی،https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgاه کفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_215†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_215

جای مانی خالی که بگه خل و چل بودی. سری به نشونه ی تاسف برای خودم تکون می دم و به حرفایی که به سروش زدم فکر می کنم. نمی دونم اون همه جرات از کجا اومد، ولی تو اون موقعیت دلم می خواست همه ی حرصایی که این مدت خورده بودم رو سر یه نفر خالی کنم و چه کسی بهتر از سروش؟! سروشی که بارها و بارها تحقیرم کرد، تا مرز تجاوز پیش رفت؛ جلوی چشمای من نامزدش رو بوسید و با غرور به من خیره شد. بهش گفته بودم دست از سرم برداره، دور و برم نچرخه، سر به سرم نذاره! بارها و بارها ازش خواهش کردم بره دنبال زندگیش، اما اون با کمال خودخواهی فقط به ارضای غرور له شدش فکر می کرد! هیچ وقت به دل شکسته شده ی من فکر نکرد. نمی دونم اون حرفا از کجا می اومد، فقط می دونم توی اون لحظه، توی اون موقعیت، توی اون همه دغدغه، تمام تنهایی ها و بی کسی هام جلوی چشمم به نمایش در اومدن! تمام بدبختی هایی رو که کشیده بودم رو با حرفای تکراری سروش دوباره حس می کردم. فقط خواستم برای یه بار هم که شده حرفایی رو بزنم که دور از واقعیت به نظر می رسن. شاید هیچ وقت، هیچ کس به بی گناهی من پی نبره؛ شاید هم یه روزی همه بفهمن! اینا برای من مهم نیست، مهم اینه که امروز گفتن این حرفا واجب بود!
این حرفا رو باید چهار سال پیش Ù…ÛŒ زدم. هر چند هر حرفی Ú©Ù‡ از جانب من گفته شد از روی عصبانیت بود، ولی به نظرم لازم بود یکی از آدم های طرف مقابلم این حرفا رو بشنوه! نه به خاطر این Ú©Ù‡ باورم کنه، نه به خاطر این Ú©Ù‡ مثل گذشته باهام رفتار کنه، بÙجدیدفوق_هیجانی·Ø± دل خودم! آره، برای تسکین https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgÛŒ کهفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_213†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_213

سکوت طاهر اذیتش می کنه. حرف آخر طاها بدجور عذابش می ده !
زمزمه وار می گه:
-طاهر تنهاش نذار. تو رو خدا تو هواشو داشته باش! خدایا دیگه اذیتش نمی کنم، فقط همین یه بار رو کمکش کن!
عذاب وجدان از یه طرف، نگرانی هم از طرف دیگه باعث می شه کم کم قواش تحلیل بره. با ناراحتی روی زمین خیس پشت ماشین می شینه و منتظر بقیه حرفا می شه .صدای طاها رو دوباره می شنوه:
-پس امشب هیچی نمی گی! بذار همین امشب ماجرا تموم بشه. ترنم که دیگه همه چی رو می دونه، اون که دیگه می دونه ما
برادرای ناتنیش هستیم؛ می دونه که مادرمون مادر اون نیست! پس بذار این رو هم بدونه که بودنش عذابمون می ده! بذار این رو هم بدونه که تحملش چه قدر سخت و طاقت فرسا شده!
طاهر:
-طاها این قدر سنگدل نباش! ترنم هم همه ÛŒ این سال ها عذاب کشیده. دیشجدیدÙفوق_هیجانیا با خشم Ù…ÛŒ پره وسط حرف طاهØhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg§Ø²Ø´ طفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_212†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_212

- دیوونه ای به خدا! تو عشقمی، مامانی هم مادرمه! هر دوتون یه جای خاصی تو دلم دارین. سروش یه چیز رو واسه همیشه یادت باشه؛ من می تونم از حق خودم بگذرم ولی اگه به مامان و بابام توهین بشه، بخشش خیلی خیلی برام سخت می شه! هیچ وقت به خونوادم توهین نکن. هر وقت عصبی بودی سر خودم خالی کن!
-این حرفا چیه خانومم؟! من هیچ وقت از دستت عصبانی نمی شم. من خودمم پدرجون و مادرجون رو مثل پدر و مادرم دوست دارم !
زیر لب می گه:
-خدایا این جا چه خبره؟
طاها:
-مامان گریه نکن. من امشب با بابا حرف می زنم. تا همین الان هم خیلی خانومی کردی که از خونه بیرونش نکردی. همون مرتیکه از سرش هم زیاده!
طاهر:
-طاهــا!!
طاها بی توجه به حرف طاهر در رو برای مادرش باز می کنه و مادرش رو به داخل خونه می فرسته. بعد با عصبانیت به سمت طاهر میاد و می گه:
-اگه یه بار دیگه از اون هرزه طرفداری کنی من می دونم و تو!
طاهر با عصبانیت چنگی به موهاش می زنه و می گه:
جدیدفوق_هیجانیه ی لعنتی دوازده سال از خوhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgه و دفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_211†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_211

ـ مامان تو رو خدا تمومش کن.
صدای مادرجون رو می شنوه. مادر ترنم رو همیشه مادر جون صدا می زد. مادر جون:
ـ تو طرف منی یا اون دختره ی خراب؟!
طاهر:
ـ مامان!
مادر جون:
ـ من صحبتام رو با پدرت کردم. یا واسه همیشه قید من رو می زنه، یا شوهرش می ده.
ته دلش خالی می شه. زمزمه وار می گه:
ـ یعنی می خوان ترنم رو شوهر بدن؟
طاها:
ـ طاهر چرا این قدر سنگ اون دختره رو به سینه می زنی؟! مادرمون مهم تره یا ترنم؟
طاهر:
ـ طاها اون خواهر ماست!
مادرجون:
ـ طاهر تمومش کن، اون خواهر شماها نیست. این دختر، دختر همون زنیه که زندگی من رو خراب کرد.
گیج و منگ به حرفاشون گوش می ده، از هیچ کدوم از حرفاشون سر در نمیاره. منظور مادر جون رو نمی فهمه! طاهر:
ـ مامان تمام این سال ها مثل دخترت دوستش داشتی. هر کسی ممکنه اشتباه کنه، اگه ترانه این اشتباه...
مادرجون با داد می پره وسط حرف طاهر و می گه:
-طاهر خفه شو! ترانه ÛŒ منو با این هرزه مقایسه Ù†Ú©Ù†! تمام این سال ها هم مجبور بودم تحملش کنم؛ الان Ú©Ù‡ جدید Øفوق_هیجانیز دستش خلاص شم چرا باز صبر Úhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg¯Ø®ØªØ±ÙØ±Ø§Ø±ÛŒ مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_210†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_210

یاد حرفای ترنم میفته. حرفای ترنم بدجور آزارش می ده »من خائن نیستم! کسی که یه خائنه واقعیه تویی، آره خائن تویی، تویی که برای خلاصی از مخمصه ای که من توش گرفتار بودم تنهام گذاشتی، تویی که باورم نکردی و رفتی با یه دختر دیگه نامزد کردی، تویی که با داشتن نامزد باز هم دور و بر من می چرخی. آره سروش کسی که خائنه من نیستم تویی!« با ناراحتی دستش رو روی گوشش می ذاره؛ ولی بی فایدست! باز هم حرف ترنم تو گوشش می پیچه
»آره سروش، کسی که خائنه من نیستم تویی«!
زمزمه وار می گه:
ـ من خائن نیستم، نه نه من خائن نیستم.
اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه. چیزی ته دلش حرفای ترنم رو تائید می کنه .
»تویی که با داشتن نامزد باز هم دور و بر من می چرخی«!
تحمل این که انگ خیانت بهش چسبیده بشه رو نداره؛ ولی یه چیزایی دست خودش نیست. این بی تابی های شبانه دست خودش نیست! زیرلب می گه:
ـ آلاگل شرمندتم .
کنار نیومدن با آلاگل دست خودش نیست. فاصلش با آلاگل دست خودش نیست. عشقی که نمی تونه نثاره آلاگل کنه دست خودش نیست. خیلی چیزا دست خودش نیست! دست خودش نیست که هنوز ترنم رو دیوونه وار دوست داره! که هنوز نگرانشه! که هنوز خودش رو مالک جسم و روحش می دونه. واقعا هیچ کششی به آلاگل نداره. حتی یه علاقه ی ساده هم وجود نداره که دلش رو خوش کنه. تا همین حالا هم آلاگل خیلی سعی کرده بود رابطشون از حد بوس و بغل و آغوش و این حرفا بالاتر بره، اما نمی تونست. یعضی مواقع
فکر Ù…ÛŒ کنه حتی بعد از ازدواج هم Ù†ÙجدیدªÙفوق_هیجانی‡Ø´ دست بزنه. دوست نداره مثÙhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg دیگÙفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_209†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_209

آه عمیقی می کشه و با خودش می گه:
ـ چرا از یادم نمی ری؟ چرا خاطراتت فراموش نمی شن؟
یاد امروز میفته که مدام نگران ترنم بود. می ترسید طاهر بلایی سرش آورده باشه. از یه طرف هم می دونست که ترنم به این راحتی ها حاضر به برگشت نیست. هم نگران بود، هم عذاب وجدان داشت. از یه طرف هم مثل همیشه دلتنگ بود! بر طبق نقشه ای که دیشب کشیده بود برای این که که ترنم رو در عمل انجام شده قرار بده همون اول صبحی به بهانه ی تشکر به آقای رمضانی زنگ زد و گفت قرار داد نوشته شده و کار تمومه. تا می تونست از کار نکرده ی ترنم تعریف کرد و از آقای رمضانی به زور قول گرفت که ترنم از کارمندای شرکت خودش باقی بمونه. آقای رمضانی هم بی خبر از همه ی ماجراها، بالاخره بهش قول داد که ترنم در آینده هم براش کار خواهد کرد. از پدرش شنیده بود آقای رمضانی آدم خیلی خوش قولیه؛ ولی وقتی ترنم نیومد با خودش فکر کرد نکنه ترنم در مورد گذشته حرفی زده باشه و نظر آقای رمضانی رو هم عوض کرده باشه. می ترسید آقای رمضانی از روی دلسوزی زیر قولش بزنه. هر لحظه که منشی تماسی رو به اتاقش وصل می کرد با ترس و لرز جواب می داد. هر لحظه این ترس رو داشت که آقای رمضانی اون طرف خط باشه و بگه متاسفم، ترنم نمی خواد برات کار کنه و من هم نمی تونم به زور مجبورش کنم. وقتی از ساعت مقرر گذشت و ترنم پیداش نشد نگرانیش بیشتر شد؛ ولی از یه جهت هم وقتی آقای رمضانی زنگ نزد خیالش راحت شد که ترنم نتونسته کاری کنه؛
ولی باز این ترس Ú©Ù‡ ترنم با لجبازی تموم Ùجدید¯ فوق_هیجانی بزنه Ùˆ به شرکت نیاد اذیتش https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgªÙ‡ دÙفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_208†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_208

سرشو بین دستاش می گیره و با خودش می گه :
ـ سروش اون باید تاوان اشتباهاتش رو پس بده، چرا این قدر خودت رو عذاب می دی؟
یکی ته دلش می گه:
ـ دیشب که تقصیر اون نبود.
زیر لب زمزمه می کنه:
ـ اگه اون همه اشتباهات جور واجور نمی کرد هیچ کدوم از این اتفاقات نمیفتاد، پس باید تاوان اشتباهاتش رو پس بده!
یکی از درونش فریاد می زنه:
ـ مگه نداد؟ چهار سال زمان کمی نیست، اون هم به اندازه ی کافی تاوان اشتباهاتش رو پس داد.
زمزمه وار می گه:
ـ ولی اون حتی اشتباهاتش رو هم قبول نداره.
جوابی از اعماق وجودش می شنوه که کلا خلع سلاحش می کنه:
ـ اعتراف کنه یا حتی قبول کنه چه فرقی به حال تو داره؟ تو که نامزد کردی!
با ناراحتی دستاشو تو جیبش فرو می کنه. یه خرده احساس سرما می کنه. نم نمای بارون رو احساس می کنه. صد در صد تا یه ساعت دیگه بارون شدت می گیره. آهی می کشه و زمزمه می کنه:
ـ این بارون چی داره که ای نقدر دیوونه وار عاشقشی؟
در بدترین شرایط هم علاقه مندی های اون رو به خاطر میاره .
»سروش فقط یه چیز توجدیدÛفوق_هیجانی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ تونه بعد از تو Ùˆ خونوhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg«.
»Úفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_207†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_207

»سروش«
بهت زده از خونه خارج می شه و در رو پشت سرش می بنده. همون جور مات و مبهوت به در بسته زل می زنه و هیچی نمی گه. هنوز گیچ و منگه، گیج حرفای ترنم، ترنمی که همه اون رو خائن می دونند؛ ولی خودش این خیانت رو قبول نداره. هنوز هم بعد از چهار سال خودش رو بی گناه می دونه، باورش نمی شه، اصلا باورش نمی شه این همه حرف شنیده باشه و هیچ دفاعی از خودش نکرده باشه! نمی دونه چرا زبونش نمی چرخید، هنوز هم زبونش نمی چرخه! هنوز هم نمی دونه چی می تونست در جواب حرفای ترنم بگه.
یاد حرف ترنم میفته »حرفای تکراری نزن، هزار بار تا الان اینا رو گفتی!« حق رو به ترنم می ده! همیشه در جواب همه حرفای ترنم همین جواب ها رو می داد. نمی دونه چه مرگش شده! اصلا چرا باید به ترنم حق بده؟! اصلا چرا نباید جواب دندان شکنی برای ترنم داشته باشه؟! چرا فقط حرف شنید و بدون هیچ عکس العملی از خونه بیرون اومد؟! خیلی وقت بود ترنم رو این جوری ندیده بود! زیر لب می گه:
ـ خدایا چه مرگم شده؟
به سمت دیوار مقابل خونه حرکت Ù…ÛŒ کنه. با ناراحتی به دیوار تکیه Ù…ÛŒ ده به در خونه ای Ú©Ù‡ ترنم سال هاست در اون خونه ساکنه زل Ù…ÛŒ زنه. زمزجدید Ùفوق_هیجانی:
Ù€ من این جا Ú†ÛŒ کار Ù…ÛŒ کنمhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tgÙ‡ Ú©Ùفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_206†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_206

با ناباوری بهم نگاه می کنه. ولی من با بی تفاوتی ادامه می دم:
ـ تو دیشب حرمت خیلی چیزا رو شکوندی. حتی حرمت اون عشقی که تمام این سال ها سنگش رو به سینه می زدی رو هم شکوندی.
دیگه برات ارزش و احترامی قائل نیستم. بهتره از این به بعد با دوم شخص جمع خطابم کنی؛ چون برام با یه غریبه هیچ فرقی نداری!
اما یه چیز رو یادت باشه، برای همیشه ی همیشه هم یادت باشه، آقای راستین، آقای سروش راستین این رو بدونید که دنیا دار مکافاته.
امروز من به این وضع دچارم یه روز هم جناب عالی به این وضع دچار Ù…ÛŒ Ø´ÛŒ. هر Ú†ÛŒ بکاری همون رو درو Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ! امروز تو من رو با دیده ÛŒ حقارت Ù…ÛŒ بینی Ùˆ یه روزی Ù…ÛŒ رسه خودت توسط دیگران این جور دیده Ù…ÛŒ Ø´ÛŒ. اون روز هیچ کس Ùˆ هیچ چیز تو این دنیا نمی تونه آرومت کنه؛ چون اگه امروز من این همه سختی Ù…ÛŒ کشم حداقل وجدانم راحته. Ù…ÛŒ دونم گناهی نکردم، در نتیجه عجدیدب فوق_هیجانیی هم ندارم، اما اون روز Ú©Ùhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg خبر فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_205†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_205

برای اولین بار دلم نمی سوزه. برای اولین بار احساس گناه نمی کنم. برای اولین بار نمی شکنم. برای اولین بار بعد از مدت ها با داد می گم:
ـ حرفای تکراری نزن، هزار بار تا الان اینا رو گفتی! من خائن نیستم، کسی که یه خائنه واقعیه تویی! آره خائن تویی. تویی که برای خلاصی از مخمصه ای که من توش گرفتار بودم تنهام گذاشتی! تویی که باورم نکردی و رفتی با یه دختر دیگه نامزد کردی! تویی که با داشتن نامزد باز هم دور و بر من می چرخی. آره سروش، کسی که خائنه من نیستم تویی! از اول هم من نبودم, ولی وقتی بریدم ترجیح دادم سکوت کنم تا شاید سکوتم شما رو به این باور برسونه که شاید ترنم بی گناه باشه. هر چند الان دیگه برام فرقی نمی کنه.
آبی که ریخته شده جمع نمی شه، دلی که شکسته شده هم دیگه مثل اولش نمی شه؛ ولی از یه چیز مطمئنم! مطمئنم یه روزی میرسه که پشیمون می شی. یه روزی که بارها و بارها آرزوی مرگ می کنی. یه روزی که به خاطر با من بودن خودت رو به آب و آتیش می زنی. یه روزی که برای منی که امروز یه خائنم اشک می ریزی. آره سروش، یه روزی میرسه که همه ی این چیزا اتفاق میفته؛
ولی من اون روز محاله قبولت کنم. آره من اون روز قبولت نمی کنم. عشقت رو باور نمی کنم، به حرفات اعتنایی نمی کنم. من هم اون روز با بی تفاوتی از کنار التماسات می گذرم.
اشک به چشمام هجوم میاره. سروش مات و مبهوت بهم خیره شده و من با داد ادامه می دم.
Ù€ آره سروش، من اون روز به ترنم ترنم گفتنات جواب نمی دم. مثل تو Ú©Ù‡ سروش، سروش گفتنامو نشنیدی. تویی Ú©Ù‡ امروز باورم نکردی. تویی Ú©Ù‡ دیروز غرورم رو شکستی. تویی Ú©Ù‡ به گوشم سیلی زدی Ùˆ من رو خائن دونستی. تویی Ú©Ù‡ به حرف دلم توجهی نکردی. تویی Ú©Ù‡ به من تهمت زدی. تویی Ú©Ù‡ به من Ø´Ú© کردی، در آینده انتظار هیچ بخششی رو از من نداشته بجدید کفوق_هیجانیŒØ¯Ù‡ نمیشی. بدجور دل شکوندیhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg بشی.فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_204†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_204

با خشم می پرم وسط حرفش و می گم:
ـ تو یه عوضی به تمام معنایی! حالم ازت به هم می خوره!
چنان اخماش تو هم میره که از ترس ته دلم خالی می شه. با چشم های به خون نشسته می گه:
ـ اگه جرات داری یه بار دیگه جملت رو تکرار کن.
با این که ترسیدم؛ ولی نمی خوام ضعف نشون بدم. همه جراتمو جمع می کنم و با جدیت تو چشماش زل می زنم و می گم:
ـ گفتم تو یه عوضی به تمام معنایی! حالم ازت به هم می خوره!
صدای قدم های یه نفر رو از توی کوچه می شنوم. سروش من رو به داخل خونه هل می ده و خودش هم به داخل میاد. در رو پشت سرش می بنده و با خشم به من زل می زنه. گاهی به خونه می ندازم، همه جا تاریکه. این جور که معلومه کسی خونه نیست. از این که با سروش توی خونه تنهام می ترسم. با صدای سروش به خودم میام. سروش با عصبانیت می گه:
ـ که من عوضیم؟
با این که ترسیدم؛ ولی سعی می کنم این ترس رو نشون ندم. پوزخندی می زنم و می گم:
Ù€ آره، ØجدیدŒÙفوق_هیجانی هستی. یه عوضی به تمام معنØhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg چیز فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_203†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_203

جوابشو نمی دم. مچ دستم رو با دست چپم مالش می دم. دستش رو به سمتم دراز می کنه که من بی تفاوت از کنارش می گذرم و فاصله ی کوتاه بین خودم و در رو طی می کنم و می خوام داخل خونه برم که صداش دوباره جدی می شه با تحکم می گه:
ـ اگه فردا مثل بچه ی آدم اومدی شرکت که هیچی، در غیر این صورت باید قید کار رو بزنی.
بعد از مکث کوتاهی با تمسخر ادامه می ده:
ـ این جور که فهمیدم بدجور محتاج کاری! فکرشو کن من بدقولی های جناب عالی رو به گوش آقای رمضانی برسونم، اون وقت باید با یه نیمچه مدرک از صبح تا غروب تو روزنامه ها دنبال کار بگردی.
از شدت خشم همه بدنم می لرزه. درد مچ دستم رو فراموش می کنم، با خشم به طرفش بر می گردم و میگم:
ـ تو از جون من چی می خوای؟ چرا دست از سر من و زندگیم بر نمی داری؟
با خونسردی می گه:
ـ من از توی خراب چیزی نمی خوام؛ ولی دوست هم ندارم که پولم رو تو جیب کارمندای بی عرضه ای مثل جناب عالی بریزم!
Ù€ کسی مجبورت نکرده من رو استخدام Ú©Ù†ÛŒ. اصلا صبر Ú©Ù† ببینم، مجدید©Ûفوق_هیجانی قرار داد بستم Ú©Ù‡ خودم یادÙhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg‡ رنÚفراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_174†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_174

دکتر:
ـ یه خرده آب بخور، رنگت پریده!
با دست هایی لرزون لیوان آب رو از میز مقابل خودم بر می دارم و چند جرعه از آب رو می خورم. با ناراحتی می گم:
ـ هنوز هم ترس اون لحظه توی وجودم هست. شب وحشت ناکی بود.
دکتر :
ـ واقعا کسی تو حیاط بود؟
ـ صد در صد، هر چند هیچ وقت ثابت نشد و در نتیجه هیچ کس حرفمو باور نکرد؛ ولی من مطمئنم اون شب کسی تو حیاط بود.
دکتر:
ـ چطور این قدر با اطمینان حرف می زنی؟
ـ به خاطر اتفاقایی که بعد از اون ماجرا افتاد. وقتی بقیه اتفاقات رو براتون تعریف کنم متوجه همه چیز می شین.
سری تکون می ده و دیگه هیچی نمی گه. دوباره لیوان آب رو روی میز مقابلم می ذارم و می گم:
ـ نمی دونید اون لحظه چی کشیدم. من یه لحظه سایه ی یه نفر رو دیدم. هر چند خیلی سریع از جلوی پنجره رد شد؛ ولی من واقعا سایه ی اون طرف رو دیدم. همون جور که گوشه ی اتاقم نشسته بودم داشتم با خودم کلنجار می رفتم که باید چه غلطی کنم یه لحظه یاد سیاوش میفتم. اون لحظه ذهنم کار نمی کرد، اصلا نمی دونستم باید به کی زنگ بزنم! اولین نفری که به ذهنم رسید سیاوش بود.
جرات نداشتم پامو از اتاق بیرون بذارم، با امن_بازنده_نیستم سالن قفhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA…ÛŒ ترسیدم. حبی_سانسور

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_173†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_173

با حرف دکتر به خودم میام و بعد از چند ثانیه مکث ادامه می دم:
Ù€ نزدیکای ساعت دو بود Ú©Ù‡ با یه سر Ùˆ صدای عجیبی از خواب بیدار شدم. حالم زیاد خوب نبود، گلوم خیلی درد Ù…ÛŒ کرد Ùˆ دلم Ù…ÛŒ خواست بخوابم؛ ولی تو اون لحظه ها حواسم رفت به سمت پنجره احساس کردم چیزی به پنجره ÛŒ اتاقم بر خورد Ù…ÛŒ کنه. هر چند دقیقه یه بار این اتفاق تکرار Ù…ÛŒ شد. یه چیزی مثل برخورد سنگ به شیشه. دقیقا صداش مثل این بود Ú©Ù‡ یکی با سنگ های کوچیک به شیشه ضربه ای وارد کنه! از یه طرف هم هوا بدجور بارونی بود. بارون Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ عرض کنم، یه چیز بیشتر از بارون! رعد Ùˆ برق هم Ù…ÛŒ زد، من از بچگی ترسی از رعد Ùˆ برق نداشتم؛ ولی اون شب همه چیز زیادی ترسناک به نظر Ù…ÛŒ رسید. اول فکر کردم این صداها به خاطر ضربه هایی Ú©Ù‡ بارون به شدت به اتاق وارد Ù…ÛŒ کنه؛ ولی وقتی چند سنگ دیگه به پنجره برخورد کرد ته دلم خالی شد. وقتی با دقت توجه Ù…ÛŒ کردم Ù…ÛŒ تونستم تفاوت بین صداها رو تشخیص بدم. پنجره ÛŒ اتاق من رو به حیاط بود Ùˆ کسی از خارج از خونه دیدی به پنجره ÛŒ اتاقم نداشت Ùˆ همین ها بود Ú©Ù‡ ته دلم رو خالی Ù…ÛŒ کرد. یه حسی به من Ù…ÛŒ گفت یکی توی حیاطه. شانسی Ú©Ù‡ آورده بودم این بود Ú©Ù‡ در سالن Øمن_بازنده_نیستم±Ø¯Ù‡ بودم https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA§ هم حفاظ داØبی_سانسور

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_172†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_172

دکتر:
ـ مگه چهار سال پیش چه اتفاقی افتاد؟
ـ همه چیز از یه شب بارونی شروع شد؟ یه شب بارونی که شروعی شد برای بر پایی طوفانی در تمام زندگیم. من عاشق بارونم و همین بارون هم کار دستم داد. خونوادم به مسافرت رفته بودن و من خونه تنها بودم. هر چند بابام از دو هفته قبل برای من هم بلیط گرفته بود؛ ولی یه هفته مونده بود به مسافرت استادم گفت هفته ی بعد خودتون رو برای امتحان میان ترم آماده کنید و من هم مجبور شدم قید مسافرت رو بزنم. همگی می خواستیم به مشهد بریم و چهار روزه برگردیم؛ ولی وقتی بابام ماجرا رو فهمید گفت فعلا مسافرت رو کنسل می کنه؛ اما من قبول نکردم، که ای کاش قبول می کردم! که ای کاش لال می شدم و نمی گفتم از پس کارای خودم بر میام!
من Ùˆ داداش طاهر خیلی با هم صمیمی بودیم Ùˆ داداشم Ù…ÛŒ خواست پیشم بمونه Ú©Ù‡ من دلم راضی نشد من_بازنده_نیستم…Ù† از استhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA¨Ø²Ù†Ù‡ØŒ واسه Ûبی_سانسور

صفحه قبلی  1  2  3  4  5  6  7  8  9  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: