کانال تلگرام میتینگ عاشقانه ها @mitingg

❥میتینگ عاشقانه ها
تعداد اعضا:
210630
50418

❧❧خـدایــاعـاشـقـتـم❧❧


تبلیغات پربازده 👈 @baran9174



┏╗ ┏╗
║┃ ║┃╔━╦╦┳═╗
║┃ ┃╚┫║┃┃┃╩┫
┗╝ ╚━╩═┻━╩━╝
║╚┛┣═╦┳╗
┗╗┏╣┃┃║┃
┗╝┗═┻═╝

 مشاهده مطالب کانال

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_339

حرفی نمیزنم... یعنی چیزی ندارم که بگم... این همه بی رحمی دست خودم نیست... از اول بهش گفتم احساسی بهش ندارم فقط دنبال یه شریک زندگی ام... اون هم موافقت کرد... خیلی وقتا از خودم متنفر میشم آلاگل: خیلی ترسیدم که از دستت بدم... اگه بدونی از کی اومدم اما دکتر اجازه نمیداد ببینمت... اونقدر التماسش کردم تا بهم گفت فقط چند دقیقه برو یه لبخند تصنعی میزنمو میگم: بهتره بری یه خورده استراحت کنی پای چشمات گود افتاده دستمو توی دستای ظریفش میگیره و میگه: تو خوب باش همه چیز خوب میشه... فقط خوب شو سری تکون میدمو هیچی نمیگم ... با مظلومیت میگه: ببخش که بیدارت کردم -مهم نیست آلاگل: همه نگرانت بودیم... وقتی اون شب خبری ازت نشد سیاوش و آیت در به در دنبالت گشتن... آخرسر هم مجبور شدن به پلیس خبر بدن -چه جوری فهمیدین توی این بیمارستان هستم؟ آلاگل: سیاوش عکستو به پلیس داده بود... مثله اینکه وقتی که اون راننده تو رو به بیمارستان میاره دکتر میبینه مورد مشکوک......... میپرم وسط حرفشو میگم: فهمیدم... نمیخواد توضیح بدی وای دوباره شروع کرد... ایکاش ساکت بشه آلاگل: خیلی خوشحالم که سالم و سلامتی... اگه بلایی سرت میومد صد در صد من ه....... حوصله ی حرفاش رو ندارم فقط دلم میخواد راجع به ترنم ازش بپرسم... حتی نمیدونم چیزی از ماجرای ترنم میدونه یا نه... اصلا متوجه ی حرفاش نمیشم.. اون داره با مظلومیت از دلتنگیاش میگه و من دارم به ترنم فکر میکنم... ایکاش میشد در مورد ترنم حرفی از زیرزبونش بکشم ولی حس میکنم خیلی پررویی باشه بیام از نامزدم در مورد عشق سابقم بپرسم... بیخیال این موضوع میشمو سعی میکنم حواسمو به حرفاش بدم آلاگل: دکتر گفته به زودی به بخش منتقلت میکنند... خیلی خوشحالم سروش ... -آلاگل من خیلی خسته ام آلاگل با لحن غمگینی میگه: باشه گلم... استراحت کن... خیلی دوستت دارم سری تکون میدم... ولی هنوز منتظر نگام میکنه... دلم براش میسوزه نمیدونم چیکار کنم -بهتره بری استراحت کنی خانمی... معلومه تو هم خسته ای آهی میکشه و لبخند تلخی رو لباش میشینه... دستشو بالا میاره و میگه: بخواب عشق من فقط نگاش میکنم... هیچی نمیگم... با شونه های افتاده به سمت در میره ... در آخرین لحظه صداش میکنم و اون هم با ذوق به سمت من میچرخه و میگه: جونم از این همه شوق و ذوقش لبخندی رو لبام میشینه.. همه ی سعیمو میکنم بگم...بگم دوستت دارم... ولی نمیدونم چرا زبونم نمیچرخه.... هنوز هم منتظره... منتظر جمله ای که آرزوی سشنیدنش رو داره... با اینکه عقلم بهم نهیب میزنه بگم اما در آخرین لحظه منصرف میشمو به زحمت میگم: مواظب خودت باش خانمی اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه و میگه: تو هم همین طور گلم

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
❌ رمان #فراری

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_338

« یه روزی عشق برادرم رو از من گرفت من هم عشقش رو ازش گرفتم »
حرفای منصور بدجور اذیتم میکنه... نمیدونم باید چه غلطی کنم... شاید بهترین کار حرف زدن با ترنم باشه... آره فکر کنم بهترین راه همین باشه... باید باهاش حرف بزنم... باید با ترنم حرف بزنم... چاره ای برام نمونده.. وقتی از این خراب شده مرخص شدم میرم باهاش حرف میزنم... باید بفهمم موضوع از چه قراره... دیگه نمیکشم... دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم... این بار مجبورش میکنم همه چیز رو بگه... باید بگه... بهم مدیونه... حالا حالاها بهم بدهکاره...تمام اون 5 سال رو به من مدیونه... زندگی از دست رفتمو بهم بدهکاره... باید برام از اون آدما بگه... هیچکس به اندازه ی ترنم از واقعیت ماجرا خبر نداره... این بار دیگه کاریش ندارم... فقط میخوام بدونم... میدونم که میدونه
اونقدر فکر میکنم که خودم هم نمیدونم کی چشمام بسته میشن و به خواب میرم
با احساس دست کسی که موهام رو نوازش میکنه چشمام رو باز میکنم.... با دیدن آلاگل اخمام تو هم میره... با چشمهای اشکی به من خیره شده... دلم براش میسوزه... مثله فرشته ها میمونه مهربون و عاشق... ایکاش میشد فکر ترنم نبود... عشق ترنم نبود... حس ترنم نبود... اصلا ترنمی تو زندگیم نبود اونوقت با آلاگل خوشبخت ترین میشدم
آلاگل: سروشم
ایکاش اینجوری صدام نکنه... یاد ترنم میفتم... یاد روزایی که بهم میگفت سروشم عاشقتم ...
با اخم میگم: آلاگل اینجوری صدام نکن... این برای هزارمین دفعه
وقتی اینجوری صدام میکنه حس یه آدم خیانتکار رو دارم... چون به جای آلاگل ترنم رو مقابلم میبینم... ایکاش یکم مراعات کنه... هر چند اون بدبخت که از دل بیقرار من خبر نداره
با مهربونی میگه: پس چی بگم عشق من... آخه تو دنیای منی... مال خودمی پس باید.....
میپرم وسط حرفش
-آلاگل اگه اومدی چرت و پرت بگی همین حالا برو بیرون... میخوام استراحت کنم
آهی میکشه و میگه: ببخشید... فقط بذار یه خورده پیشت بمونم... این روزا عجیب دلتنگت میشدم
بعد هم خم میشه و پیشونیم رو میبوسه

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
❌ رمان #فراری

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_337

سیاوش: نگران نباش... اون رو هم پیدا کردن... اما تو این بیمارستان نیست
اخمام تو هم میره... سیاوش هیچوقت دروغگوی ماهری نبود... میخوام چیزی بگم که دکتر دوباره وارد اتاق میشه و میگه: بهتره مریضتون رو تنها بذارید تا یه خورده استراحت کنه
-دکتر فقط یه دقیقه
دکتر: اما...
-خواهش میکنم
دکتر: سریعتر
سری تکون میدمو میگم: سیاوش الان وقت لجبازی نیست... ممکنه ترنم بیگناه باشه... اگه پیدا نشده باید به پلیس خبر بدم... اونا تا حد مرگ کتکش زدن... میترسم بلایی سرش بیارن...
سیاوش: سروش هنوز اونقدر پست نشدم که بخوام جون کسی رو به خطر بندازم... مطمئن باش ترنم پیدا شده... بهتره استراحت کنی وقتی حالت بهتر شد تمام جزئیات رو هم برای پلیس تعریف میکنیم.. باشه؟
-سیاوش حالش خوبه؟
تو چشمام خیره میشه و برعکس همیشه که با اخم بهم میتوپید فقط سری تکون میده
نمیدونم چرا دلم گواهی خوبی نمیده... نمیدونم چرا حس میکنم یه چیز این وسط میلنگه
میخوام دوباره ازش سوالی بپرسم که سیاوش اجازه نمیده و میگه: سروش استراحت کن... باز هم وقت واسه این حرفا هست... الان فقط استراحت کن
بعد از تموم شدن حرفش به سرعت از اتاق خارج میشه... ته دلم عجیب خالی شده... همه ی امیدم به حرف سیاوشه
پرستار آمپولی رو به داخل سرم میریزه و بعد با لبخند حال بهم زنی از جلوی من رد میشه و از اتاق خارج میشه... اصلا حوصله ی خودم رو هم ندارم چه برسه به عشوه های این پرستارای مزخرف
نفسمو با حرص بیرون میدم که باعث میشه قفسه ی سینم تیر بکشه... لعنتی... خیلی نگرانم... حرفای منصور تو گوشم میپیچه.. « داداش به اصطلاح مردت که داداش من رو توی اون دانشگاه خراب شده زیر مشت و لگد گرفت فقط و فقط به جرم عاشق شدن ... فقط و فقط به جرم عاشق شدن ...عاشق شدن »
لعنتی... یاد حرفاش بدجور عذابم میده... نکنه ترنم واقعا بیگناه باشه
زیرلب زمزمه میکنم: اگه واقعا بیگناه باشه
عرق سردی روی پیشونیم میشینه
سروش به خودت بیا... اون همه مدرک بر علیه ترنم بود... خودت هم خوب میدونی جز محالاته... اون عکسا... اون مخفی کاریها... اون ایمیلا... اون اس ام اس... مگه میشه همه دروغ باشن و فقط حرف ترنم راست باشه ...
-ولی
سروش... سروش.. سروش.. تو رو خدا تمومش کن... تو الان آلاگل رو داری... ترنم هم که سالمه دیگه چی میخوای؟... تمومش کن سروش ...

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
❌ رمان #فراری

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_336

با همه ی دردی که دارم ولی نمیتونم آروم بگیرم
-آقای دکتر باید چیزی رو به برادرم بگم... خیلی ضروریه
دکتر: پسر تو باید.....
دلم میخواد داد بزنم اما حتی جون داد زدن هم ندارم
به سختی میگم: پای زندگی یه نفر در میونه... باید به پلیس خبر بدم
سری تکون میده و میگه: فقط چند دقیقه... بعدش باید استراحت کنی
بی حوصله باشه ای میگمو منتظر میشم... بدجور حالم خرابه... حتی نمیدونم چند ساعت از اون ماجرا میگذره... یاد حرفای منصور میفتم... نکنه واقعا ترنم بی گناه بوده باشه...
دکتر از اتاق خارج میشه و من با نگرانی به در اتاق زل میزنم
بعد از مدتی سیاوش با قیافه ی درب و داغونی وارد اتاق میشه با دیدن حال و روز من اشک تو چشماش جمع میشه
با ناله میگم: سیاوش
سیاوش با لحن غمگینی زمزمه میکنه: سروش با خودت چیکار کردی؟
بی توجه به حرفش میگم: سیاوش به کمکت نیاز دارم ...
خودش رو بهم میرسونه و میگه: کی این بلا رو سرت آورد سروش... فقط بگو کی این بلا رو سرت آورد
سروش: آروم بگیر سیاوش
سیاوش: چه جوری سروش.. دیگه تحمل یه داغ دیگه رو ندارم... میدونی چند روزه اینجایی؟
ته دلم خالی میشه... چند روز.. خدایا من چند روز این جا هستم اونوقت تر......
با ترس میپرسم: چند روز
سیاوش: سه هفته ای میشه... دقیقا 21 روزه که بیهوشی... 21 روزه که حال و روز همه مون خرابه... آلاگل...
با بی حوصلگی میپرم وسط حرفشو میگم: سیاوش از ترنم بگو... ترنم رو......
رنگش میپره و زیر لب زمزمه میکنه: ترنم
با تعجب نگاش میکنم... فکر میکردم الان عصبانی میشه و بیمارستان رو روی سرش میذاره...
سیاوش: مگه ترنم هم با تو بود؟
-آره... آقای رمضانی ترنم رو واسه ی مترجم شرکت فرستاده بود
اخماش تو هم میره و دستاش رو مشت میکنه... اما هیچ چیز نمیگه فقط با اخم نگام میکنه
-چند روزی بود که تو شرکت کار میکرد.... روز آخر از پشت پنجره ی اتاقم داشتم خیابون و پیاده روها رو نگاه میکردم که متوجه شدم دختری به سرعت داره به سمت شرکت میدوه و یه پسر هم دنبالشه... با کمی دقت متوجه شدم ترنمه... تا خودم رو به پایین رسوندم اون لعنتیا ترنم رو سوار ماشین کرده بودن
سیاوش: لابد ماشین رو تعقیب کردی؟
سری تکون میدمو بقیه ماجرا رو براش تعریف میکنم و در آخر میگم: سیاوش ترنم کجاست؟ حالش خوبه؟... دکتر میگه همراه من کسی رو نیاوردن
دوباره رنگش میپره ولی سعی میکنه خونسردیش رو حفظ کنه

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
❌ رمان #فراری

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_335

کسی رو در اطراف خودم نمیبینم... با کلافگی سعی میکنم کسی رو صدا بزنم که از شدت درد بیشتر به ناله کردن شباهت داره تا صدا زدن... بعد از یکی دو دقیقه در اتاقی باز میشه و یه دختر به داخل میاد... با دیدن چشمهای باز من اول با تعجب نگام میکنه... بعد از چند لحظه مکث با خوشحالی خودش رو به من میرسونه و زنگ بالای سرم رو به صدا در میاره
دختر: بالاخره بهوش اومدین... کم کم داشتیم نگرانتون میشدین
از شدت درد صورتم درهم میشه... به سختی میگم: من کجام؟
دختر: بیمارستان
با تعجب نگاش میکنم.... من بیمارستان چیکار میکنم؟
زیر لب میگم: من اینجا چیکار میکنم؟
همونجور که داره یه چیزایی رو چک میکنه با ناز میگه: یادتون نمیاد... شما گلول.........
هنوز حرفش تموم نشده که در باز میشه و یه مرد میانسال با اخم وارد میشه... با دیدن چشمهای باز من میگه: سلام جوون چطوری؟ کم کم داشتی ناامیدمون میکردیا
با تعجب نگاش میکنم که لبخندی میزنه و شروع به معاینه ی من میکنه... به پرستار دستورایی میده و در آخر میگه: بعد از اون عمل سخت و در آوردن گلوله ها امیدی به زنده بودنت نداشتیم... خوب مقاومت کردی
گلوله... اینا چی دارن میگن؟ ...
دکتر: درد داری؟
سری به نشونه ی تائید تکون میدم... دوباره به حرفاشون فکر میکنم... کم کم همه چیز رو به خاطر میارم... اسلحه ای که به سمتم نشونه گرفته شده بود... شلیک... گلوله... منصور... پوزحندش... ترنم
زیر لب زمزمه وار میگم: ترنم
به سرعت میخوام سر جام بشینم که دکتر میگه: چه خبرته پسر... یه مدت دیگه باید اینجا بمونی
با کلافگی میگم: کی من رو پیدا کرده؟ من اینجا چیکار میکنم؟
دکتر: آروم باش... من از جزئیات باخبر نیستم... یه راننده تو رو توی یه جدای خلوت پیدات کرده و به بیمارستان رسونده... ما هم به پلیس خبر دادیم
با بی حوصلگی میگم: کس دیگه ای رو هم با من به بیمارستان آوردن
دکتر: نه... فقط خودت بودی
خدایا پس ترنم کجاست؟
-خونواد...
مبپره وسط حرفمو میگه: برادرت تو بیمارستانه ولی از اونجایی که ممنوع الملاقاتی فعلا نمیتونم به داخل بفرستمت... بهتره زیاد حرف نزنی... زنده بودنت خودش معجزه بود

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
❌ رمان #فراری

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_334

از شدت عصبانیت دستام میلرزه... باورم نمیشه... من و خونوادم تمام این سالها فکر میکردیم مسئله ی مسعود هم جز نمایش ترنم بود... نکنه...... نکنه بقیه ماجراها هم زیر سر همین لعنتی بوده باشه ...
حرفای ترنم تو گوشم میپیچه: »برادر مسعود دستور دزدیده شدنم رو داده «
منصور: هر چند قصدم کشتن تو نبود اما مردن تو فواید زیادی رو برای من به همراه داره... این جوری سیاوش هم طعم بی برادری رو میکشه... مثله من... مثله من که تمام این سالها با جنازه ی برادرم درد و دل میکردم... یه روزی عشق برادرم رو از من گرفت من هم عشقش رو ازش گرفتم
با چشمهای گرد شده بهش زل میزنم... خدایا این داره چی میگه
منصور: الان هم برادرش رو ازش میگیرم... همونجور که اون باعث مرگ برادرم شد
هیچی نمیشنوم... دیگه هیچی نمیشنوم... تنها چیزی که تو ذهنم نقش بسته یه اسمه... ترنم... ترنم... ترنم
خدایا نکنه واقعا بیگناه باشه؟ نکنه همه ی این سالها به گناه نکرده محکومش کردیم
منصور اسلحه شو بالا میاره
منصور: با اینکه به لعیا قول دادم که کاری به کارت نداشته باشم ولی مجبورم بکشمت... به خاطر همه زجرایی که برادرم کشید.. خودم کشیدم.. مادر و پدرم کشیدن... خونواده ی تو و ترنم حالا حالاها باید تاوان مرگ برادرم رو پس بدن
با تعجب نگاش میکنم... لعیا دیگه کیه؟... میخوام دهنمو باز کنمو چیزی بگم که با اسلحه اش سینه مو نشونه میگیره... منصور: یه خورده زیادی میدونی بودنت برام دردسر میشه... همونطور که زنده گذاشتن ترنم در 4 سال پیش اشتباه لود زنده گذاشتن تو هم الان اشتباهه... یه اشتباه رو دوبار تکرار نمیکنم
از مرگ ترسی ندارم همه ی نگرانیم بابت ترنمه...
با تموم شدن حرفش فشاری به ماشه ی اسلحه وارد میکنه و بعد صدای تیراندازی و در آخر سوزشی که توی قفسه ی سینم احساس میکنم... تعادلم رو از دست میدمو روی زمین میفتم... منصور با پوزخند بالای سرم میاد و اسلحه رو برای دومین بار به سمت من نشونه میگیره... و دو بار پشت سرم بهم شلیک کرد... از شدت درد کم کم بی حال میشم... دستم رو روی شکم میذارم... خیسی خون رو کاملا احساس میکنم... از شدت درد و ضعف کم کم پلکام رو هم میفتن.... بعد هم همه جا پر از سیاهی میشه و دیگه هیچی نمیفهمم با احساس درد بدی در ناحیه ی قفسه ی سینم چشمام رو باز میکنم... با تعجب به اطرافم نگاه میکنم و خودم رو بین کلی سیم و دستگاه های مختلف میبینم ...

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
❌ رمان #فراری

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_333

اخمام تو هم میره... این کیه که همه چیز رو در مورد من و ترنم میدونه
پرهام رو به شدت به عقب هل میدمو به سمت منصور میرم
-تو کی هستی؟
زمزمه وار میگه: نباید خودت رو درگیر آدم خائنی مثله ترنم میکردی
با فریاد میگم: خفه شو
پوزخندی میزنه
-میگم تو کی هستی... چرا ترنم رو دزدیدی... چرا من رو زندانی کردی؟ چی از جون ما میخوای؟
منصور: از جون تو چیزی نمیخواستم خودت با فوضولی بیجا خودت رو به دردسر انداختی و از اونجایی که چهره ی ما رو دیدی نمیتونم آزادت کنم و اما در مورد ترنم یه تصفیه حساب شخصیه آقا پسر... بهتره از این بیشتر رو اعصاب من راه نری
با پوزخند نگاهی بهش میندازمو میگم: سه چهار تا مرد ریختین سر یه دختر بی پناه اسم خودتون هم گذاشتین مرد... تصفیه حساب وقتی اسمش تصفیه حسابه که برابر عمل کنی... مثلا زور و بازوت رو به رخ یه دختر میکشی تا نشون بدی خیلی مردی... بذار یه جمله بگمو خلاصت کنم از تو نامردتر تو عمرم ندیدم
رگ گردنش متورم میشه... با چشمهای سرخ شده بهم زل زده... قیافش عجیبب برام آشناست... ولی هر چی فکر میکنم یادم نمیاد کجا دیدمش
منصور: چون کور بودی و گرنه یه نگاه به دور و برت مینداختی کلی نامرد میدیدی... اولیش هم همون داداش به اصطلاح مردت که داداش من رو توی اون دانشگاه خراب شده زیر مشت و لگد گرفت فقط و فقط به جرم عاشق شدن
بهت زده بهش نگاه میکنم... سیاوش... مشت و لگد.. دانشگاه ...
زمزمه وار میگم: مسعود
مسعود... خواستگاری... ترانه... عصبانیت غیر کنترل سیاوش... دعواهای ترانه و سیاوش... همه و همه تو ذهنم نقش میبندن...
با پوزخند ادامه میده: آره... مسعود... همون مسعود بدبخت که شماها به کشتنش دادین... شماها غرور برادرم رو خرد کردین یاد گذشته ها میفتم... یاد التماسای ترنم... یاد اشکاش... یاد بی کسیهاش... نکنه همه ی حرفاش حقیقت بود؟
ترنم: سروش... به خدا مسعود خواستگار ترانه بود... من هیچ دخالتی تو اون ماجرا نداشتم... من توی هیچکدوم از اتفاقات پیش اومده دخالتی ندارم سروش.. قسم میخورم... تو رو خدا باورم کن... خیلی تنهام... از این تنهاترم نکن... همه ی امیدم به توهه
-خانم مهرپرور دستتون پیش من و خونوادم رو شده
ترنم: سر..........
-بهتره دیگه من رو به اسم صدا نکنی... هیچ خوشم نمیاد آدم پستی مثله تو اسم من رو به زبون بیاره... همه ی مسعود مسعود کردنات هم دروغ بود، آره؟... برای خراب کردن ترانه اون خواستگاری مسخره رو راه انداختی تا بین ترانه و سیاوش رو شکرآب کنی
منصور: مگه اون روز وقتی برادرم به ترنم و خواهرش التماس میکرد کسی حرف دل برادرم رو شنید... کسی به ناله هاش گوش کرد که امروز من به ناله ها و التماسهای اون دختره ی سنگدل گوش بدم

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
❌ رمان #فراری

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_332

خدایا خودت که شاهدی تمام این سالها دیوونه وار عاشقش بودم از من نگیرش... دارم دیوونه ...
خودم هم نمیدونم دارم چی میگم فقط میخوام زنده بمونه ترس از دست دادنش داره داغونم میکنه... هیچ جور نمیتونم با مرگش کنار بیارم... تمام این چهار سال دل خوشیم این بود که هست که از دور میبینمش... شاید دارم تاوان دل شکسته ی آلاگل رو میدم... چقدر عجیبه ترنم دل من رو شکسته ولی من هنوز دیوانه وار دوستش دارم و من دل آلاگل رو هر روز میشکنمو ولی اون هنوز هم دیوونه وار دوستم داره... چرا دنیا اینجور با من و اطرافیانم بازی میکنه؟
هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری بشه... مرگ ترنم در حیطه ی تحمل من نیست... میترسم بره... میترسم تنهام بذاره... حتی وقتی میگفت درد دارم فکر نمیکردم تا این حد دردش جدی باشه... فکر میکردم داره خودش رو لوس میکنه تا بیشتر از قبل به طرفش جذب بشم... باید باهاش حرف میزدم... نباید میذاشتم چشماشو ببنده
دستام بدجور میلرزن ...
زیر لب زمزمه میکنم: ترنم از این بیشتر در حقم بد نکن... این دفعه دیگه به قولت عمل کن... اون همه بدقولی و خیانت رو میتونم ببخشم ولی اگه بری هیچوقت نمیبخشمت... تو رو خدا بمون... فقط زیر این آسمون خدا نفس بکش... دیگه هیچی ازت نمیخوام... هیچی
نمیدونم این لعنتی کجا رفته... رفته یه آدم رو بیاره یا بسازه... خدایا... خدایا... خدایا... برام مهم نیست یکی من رو با این حال و روز ببینه... تنها چیزی که الان برام مهمه زنده بودن ترنمه... خدایا ...
-خدایا چیکار کنم؟
تو همین موقع در اتاق به شدت باز میشه و چند نفر وارد اتاق میشن
صدای داد یه نفر که فکر میکنم رئیسشونه بلند میشه ...
مرد: پرهام دست بجنبون
پرهام: منصور........
منصور: رو حرفم حرف نزن لعنتی... زودتر ببرش بیرون
با شنیدن حرف منصور اخمام تو هم میره... به آروم سر ترنم رو روی زمین میذارمو با عصبانیت از جام بلند میشم... تو دست منصور یه اسلحه میبینم... ته دلم خالی میشه... نکنه واقعا قصد جون ترنم رو کردن؟... نکنه میخوان خلاصش کنند... خدایا اینجا چه خبره؟ -چرا دست از سرش برنمیدارین
منصور: اونش به تو ربطی نداره جوجه
پرهام میخواد به سمت ترنم بیاد که جلوش رو میگیرمو میگم: دستت بهش بخوره کشتمت
منصور پوزخندی میزنه و میگه: میبینم که هنوز روش غیرت داری... غیرت روی کسی که یه روزی بهت خیانت کرده یه خورده عجیب به نظر میرسه

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
❌ رمان #فراری

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_331

نگاهم به لباش میفته... یاد آلاگل دلم رو میسوزونه... یاد نگاه معصومش دلم رو آتیش میزنه... حق ندارم بیشتر از این بهش خیانت کنم... نگامو از لبای ترنم میگیرم ...
آهی میکشمو میگم: خدایا التماست میکنم نذار بمیره... نذار بره.. نذار تنهام بذاره... اون هنوز سنی نداره... خدایا میبخشمش... آره میبخشمش... خدایا تو کمک کن زنده بمونه من قول میدم دیگه دور و برش آفتابی نشم... دیگه اذیتش نمیکنم.. خدایا تو فقط کمک کن زنده بمونه
با حسرت به دختری نگاه میکنم که میتونست مال من باشه ولی خودش نخواست... سخت ترین لحظه وقتی شکل میگیره که خودت هم ندونی چی میخوای؟... چه سخته عاشقشم ولی در عین حال ازش متنفرم... چه سخته که نامزد دارم ولی در عین حال انگار ندارم... چه سخته همه ی دنیای منه ولی در عین حال مال من نیست... چه سخته از همه دنیا فقط اون رو سهم خودت بدونی ولی در عین حال حس کنی اون سهم تو نیست...
زیرلب زمزمه میکنم: کسی که حرف از دلدادگی میزد خودش دلداده بود اما نه دلداده ی من... دلداده ی برادرم ...
به صورتش نگاه میکنم... با انگشت اشارم گونه اش رو نوازش میکنم
با بغض میگم: ترنم تحمل کن... این دردا رو تحمل کن و زنده بمون... میبخشمت....مثله همه ی اون روزایی که اشتباه کردی و بخشیدمت... مثله همه اون روزایی که ته دلم رو سوزوندی و بخشیدمت... مثله همه ی اون روزایی که همه راه به راه بهم طعنه میزدن ولی من باز توی دلم میگفتم بی خیال سروش خدا خودش تقاص دل شکسته تو میده و باز هم هیچ اقدامی برای نابودیت نکردم... ترنم امروز هیچی نمیخوام... آره هیچی... هیچی نمیخوام... حتی دیگه نمیخوام خدا هم تقاص کارایی رو که با من و دلم کردی رو اینجوری ازت بگیره... نه ترنم... من مثله تو از سنگ نیستم... من نمیخوام نابودی تو ببینم... امروز هم میخوام ببخشم... امروز هم میخوام از حقم بگذرم... مهم نیست بعدها چقدر بهم ریشخند میزنی ولی من میبخشمت به حرمت اون پنج سالی که باهام بودی و بهم محبت کردی... حتی اگه اون محبتها تظاهر بود... دیگه بهت طعنه نمیزنم... دیگه اذیتت نمیکنم... دیگه برای دروغات سرزنشت نمیکنم... دیگه مجبورت نمیکنم تو شرکت من کار کنی... دیگه کاری به کارت ندارم... فقط بمون... فقط زنده بمون... چه فرقی میکنه مال من باشی یا مال یه غریبه... تمام اون سالهایی که کنارم بودی با من غریبه بودی... غریبه ی همیشه آشنای من ایکاش بعد از 5 سال حداقل عاشقم میشدی... ایکاش این همه تظاهر به خوب بودن نمیکردی... با اینکه بخشیدنت خیلی سخته ولی میبخشمت... نه بخاطر تو... بخاطر خودم... بخاطر دل خودم میبخشمو ازت میگذرم ...

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
❌ رمان #فراری

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_330

بعد از چند دقیقه بالاخره در باز میشه... ترسوهای عوضی جرات ندارن نزدیک من بشن زورشون رو به یه دختر میرسونند... مردی جلوی در ظاهر میشه
مرد: چه مرگته... مثل اینکه حرف حساب سرت نمیشه
با خشم بهش خیره میشم
-مگه آدمای پست و رذلی مثله شماها حرف حساب هم میزنند
مرد: خفه شو... یه کار نک.......
-این دختر داره میمیمره
مرد: خب بمیره
خیلی دارم سعی میکنم یه مشت نخوابونم زیر چونش... میترسم جدامون کنند... لعنت به من... لعنت به من که به پلیس خبر ندادم از بین دندونای کلید شده میگم: ببین احمق جون یا میری به اون رئیس احمق تر از خودت میگی بیاد اینجا تا بفهمم حرف حسابش چیه... یا اونقدر داد و بیداد راه میندا.............
پوزخندی میزنه و وسط حرفم میپره
مرد: تا حالا هم زیادی جلوت کوتاه اومدیم... فکر کردی اگه کاری نمیکنیم دلیلش اینه که نمیتونیم نه آقای پاستوریزه دلیلش اینه که تا حالا نخواستیم کاری کنیم... دوست دارم بدونم با دست و پای بسته و یه تن کتک خورده باز هم این حرفا رو میزنی دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم... با اعصابی داغون میخوام به سمتش برم که نگاهش به ترنم میفته...
با دیدن ترنم که روی زمین افتاده و تقریبا با جنازه فرقی نداره پوزخند از لبش پاک میشه... رنگش میپره و دو قدم به عقب میره.... نگاهی به من و نگاهی به ترنم میندازه و به سرعت پشتش رو به میکنه و در رو میبنده... خدایا چیکار کنم... صدای دور شدن قدمهاش رو میشنوم مدام کسی رو به نام منصور صدا میکنه
با اعصابی داغون به سمت ترنم برمیگردم و کنارش میشینم... از اینکه اینجا هستمو نمیتونم کاری کنم بدجور عصبیم... از خودم بدم میاد... یکی داره جلوی چشمام پرپر میشه ولی من آروم بالا سرش نشستم و هیچ کاری نمیتونم کنم... ایکاش ترنم نبود... ایکاش این یکی ترنم نبود... ایکاش هر کسی بود به جز ترنم... با ملایمت سرش رو روی پام میذارم... تحمل ندارم اینجوری ببینمش ... زیرلب زمزمه میکنم: ترنم تو رو خدا طاقت بیار... قول میدم همه چیز درست بشه
خودم هم نمیدونم دارم چه غلطی میکنم... موهاش رو که روی صورتش پخش شدن کنار میزنم... موهاشو نوازش میکنم... اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و روی گونه ی ترنم فرود میاد... دلم عجیب هوای لباشو کرده ...

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
❌ رمان #فراری

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_329

با ترس دستم رو به سمتش دراز میکنمو تکونش میدم
-ترنم... ترنم...
با تکونهای من تعادلش بهم میخوره روی زمین میفته
بهت زده نگاش میکنم
باز هم بدقولی کرد... لعنتی خوابید... خدایا چرا نمیشه رو هیچکدوم از حرفاش حساب کرد
-ترنم... ترنم... لعنتی مگه نگفتم نخواب
به شدت تکونش میدم... اما هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیدم
نخوابیده... خدایا ترنم نخوابیده... بیهوش شده... بیهوشه بیهوش... انگار نفس نمیکشه... اشک تو چشام جمع میشه... وای سروش تمومش کن... اه... مگه مرد گریه میکنه... با حرص اشکام رو پاک میکنم... به آرومی از روی زمین بلندش میکنم... نگاهی به صورتش میندازم... آه از نهادم بلند میشه... رنگ به چهره نداره... لباش تقریبا کبوده... صورتش هم مثله گچ سفید شده... نکنه تموم ک......... حتی تو ذهنم هم نمیتونم تصور کنم... سرمو تکون میدمو سعی میکنم این فکرای آزاردهنده رو از ذهنم دور کنم با ترس و لرز مچ دستش رو توی دستم میگیرم... اشک تو چشمام جمع میشه... نبضش.... نبضش میزنه
اشکام دوباره به آرومی از گوشه ی چشمم سرازیر میشن... هر چند خیلی ضعیفه ولی میزنه... لبخندی رو لبم میشینه... خدایا شکرت که هنوز هست... که هنوز کنارمه... که هنوز نفس میکشه... هر چند این نفس کشیدن به سختی پیداست اما باز هم راضیم... فقط بمون ترنم... فقط بمون... نگاه دوباره ای به چهره ی مظلومش میندازم... زیادی مظلوم به نظر میرسه... خدایا کی میتونه باور کنه همین دختر مظلوم همه ی زندگیم رو به باد داده... آره همه زندگیم رو این دختر به باد داده ولی من نمیتونم مرگش رو از خدا بخوام چون باز هم همه وجودم اسم اون رو صدا میزنه... چقدر متنفرم... از این عشق... از این دوست داشتن... از این احساس... از این ضعف... از این بی ارادگی
اشکامو با حرص پاک میکنم... از این اشکها.... از این اشکای لعنتی هم متنفرم... حس بدیه... خیلی حس بدیه وقتی بین عشق و نفرت سرگردون بشب و آخرش هم نفهمی چی میخوای؟
آه عمیقی میکشمو زیر لب زمزمه میکنم: خدایا کمکش کن... خودت هم خوب میدونی با همه ی بلاهایی که سرم آورده باز هم راضی به مرگش نیستم
چیز زیادی از پزشکی سرم نمیشه... نمیدونم چه بلایی سرش آوردن... نمیدونم باید چیکار کنم... تنها چیزی که میدونم اینه که با اینجا نشستن چیزی درست نمیشه... دلم رو به دریا میزنم... ترنم رو به آرومی روی زمین میذارم... به سرعت از جام بلند میشم... نمیتونم بیکار بشینم... به سمت در میرمو شروع میکنم با مشت و لگد به در ضربه زدن
-کسی تو این خراب شده پیدا نمیشه... این دختر داره میمیره
همینجور که با مشت و لگد به جون در افتادم ادامه میدم: یکی این در لعنتی رو باز کنه

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
❌ رمان #فراری

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_328

لبخندی به خودم میزنم و تو دلم میگم: بی انصافی نکن سروش... خیلی وقتا در برابره تو کوتاه میومد
اخمام تو هم میره... من چه غلطی دارم میکنم... قرار نیست که قربون صدقش برم... باید در مورد این آدما باهاش حرف بزنم... سروش تو آلاگل رو داری... فراموشش کن... فراموشش کن...
تو رو خدا اینبار دیگه فریب رفتار به ظاهر مهربونش رو نخور... فقط کمکش کن ...
باید سروش همیشگی باشم... جدی و مغرور... دلم نمیخواد یه بار دیگه در برابر ترنم بشکنم... فقط نمیدونم چه جوری از زیر زبونش حرف بکشم
نفسمو با حرص بیرون میدم و با خودم فکر میکنم چه طور مجبورش کنم حرف بزنه
اگه جنابعالی جلوی اون زبون بی صاحابت رو میگرفتی حرف میزد... خاک تو سرت سروش... خاک... که عرضه ی هیچ کاری رو نداری ...
سرمو با حرص تکون میدمو سعی میکنم این فکرای منفی رو از ذهنم دور کنم... میتونم از زیر زبونش حرف بکشم مطمئنم نمیدونم چرا ترنم اینقدر ساکته
همونجور که به رو به رو خیره شدم با اخم و جدیت میگم: ترنم
....
پوزخندی رو لبام میشینه... بفرما خانم قهر کردن... فقط همینم مونده برم منت کشی کنم ...
با همون جدیت دوباره صداش میکنم... باز هم جوابم رو نمیده... حوصله ی قهر و منت کشی ندارم.. اصلا به من چه ربطی داره بذار بیان زیر دست و پاشون له بشه... وقتی نمیخواد چیزی بگه نمیتونم که به زور مجبورش کنم... با حرص دستم رو لای موهام فرو میکنم و سعی میکنم بی تفاوت باشم اما ته دلم راضی نمیشه... از این همه بی ارادگی حالم بهم میخوره... باید هر جور شده مجبورش کنم حرف بزنه... خودم هم نمیدونم چی میخوام
آهی میکشمو سعی میکنم به بدیهایی که در حقم کرده فکر نکنم
نمیتونم ساکت بشینم و کاری نکنم... باید بفهمم این آدما کی هستن و چی از جونش میخوان... حتی اگه ترنم بدترین آدم دنیا هم باشه باز هم نمیتونم یه گوشه بشینمو نابود شدنش رو تماشا کنم... لحنم رو یه خورده ملایم تر میکنم...
-ترنم نمیخوای چیزی در مورد این آدما بگی؟
....
باز هم جوابی بهم نمیده... از این ناز کردنا و جواب ندادنا متنفرم... خوبه خودش هم میدونه... با اخم به طرفش برمیگردم... پاهاشو تو بغلش جمع کرده و سرش رو روی پاهاش گذاشته
ته دلم خالی میشه... آب دهنم رو قورت میدم و نگاه دقیقی بهش میندازم... نکنه خوابیده ... زمزمه وار به خودم جواب میدم: نه.. بهم قول داده

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
❌ رمان #فراری

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_326_و_327

سروش
بدجور ذهنم درگیر شده... درگیر حرفای ترنم... درگیر اشکاش... درگیر غصه هاش... درگیر ناله هاش... باورم نمیشه همه ی قول و قرارام رو زیر پا گذاشتمو باز هم مثله گذشته ها در آغوشش گرفتم... تو اون لحظه فقط دلم آغوش گرمش رو میخواست خیلی نامردی سروش... خیلی
یاد آلاگل قلبم رو آتیش میزنه... دختره ی معصوم گیر چه آدم پستی افتاده... هنوز هم باورم نمیشه اینقدر زود ارادمو از دست دادم و کسی رو که روزی بزرگترین خیانت رو بهم کرد مهمون آغوشم کردم... ایکاش میشد بی تفاوت یه گوشه بشینمو نابودیه کسی رو ببینم که تمام سالهای خوب زندگیم رو نابود کرد ولی نمیتونم... مثله همیشه نمیتونم... مثله همیشه در برابرش بی اراده ام... دلم میخواد از سنگ بشم... بی احساسه بی احساس اما وقتی اشک چشماش رو میبینم همه ی قول و قرارام رو فراموش میکنم... چقدر سخته تحمل عذاب وجدان... دلم برای آلاگل میسوزه... خدایا چیکار کنم؟.... با اینکه مهربونترین دختر دنیا نامزدمه ولی باز دلم در دستهای این دختر گرفتاره... نمیدونم چرا ولی باز هم دوست دارم برام حرف بزنه... مدام یک اسم تو ذهنم تکرار میشه... مسعود... مسعود... مسعود... یعنی کی میتونه باشه.... نمیدونم چرا یه حس عجیبی دارم... یه حس آشنایی... حس میکنم اسمش برام آشناست؟ لعنتی... اگه دو دقیقه زبون به دهن میگرفتم اینجوری نمیشد ...
نفسمو با حرص بیرون میدم ...
اشتباه پشت اشتباه... حماقت پشت حماقت...آخه مرد حسابی توی این چنین موقعیتی چه وقت طعنه زدن بود... به پلیس هم خبر ندادم که حداقل الان دلم رو به یه چیز خوش کنم... میترسم داد و بیداد راه بندازم دوباره ببرنش یه بلایی سرش بیارن... باید به پلیس خبر میدادم... فکر نمیکردم تا این حد حرفه ای باشن... تو اون لحظه بدجور نگرانش بودم... فکرم کار نمیکرد... میترسیدم دیر برسم ... پوزخندی رو لبام میشینه
حالا که زود رسیدم چه غلطی کردم؟... فقط نشستمو جسم کتک خوردش رو تماشا کردم... مثل خر تو گل گیر کردمو نمیدونم چه غلطی باید بکنم...وقتی از پنجره اتاقم ترنم رو دیدم که داره به طرف شرکت میدوه ته دلم خالی شد.... مغزم از کار افتاد... توی اون لحظه فقط میخواستم دلیل ترسش رو بدونمو کمکش کنم... اصلا فکر نمیکردم که موضوع آدم ربایی باشه... نه به پلیس خبر دادم... نه گذاشتم ترنم در موردشون حرفی بزنه... هم اینکه در بدترین شرایط به آلاگل خیانت کردم
سرم رو بین دستام میگیرم
خدایا دارم دیوونه میشم... چیکار کنم؟
گند زدی سروش... این بار رو دیگه واقعا گند زدی... برای اولین بار تو زندگیم دارم ترس رو با همه ی وجودم تجربه میکنم... برای خودم نگران نیستم همه دل نگرانیهام برای ترنمه... لعنتی... تو این شرایط هم به جای نگرانی واسه خودم واسه ی ترنم نگرانم... نمیدونم چرا؟ واقعا نمیدونم چرا باید برای کسی دل بسوزونم که تا این حد خار و ذلیلم کرد... دوست ندارم بیشتر از این باهاش حرف بزنم میترسم باز هم اختیارم رو از دست بدم... خدا چرا تا این حد بی اراده شدم؟... پس کجاست اون سروش سابق... لعنت به من... لعنت... خودم هم باور ندارم کسی پیدامون کنه... فقط برای دلداری ترنم اون حرفا رو زدم... ایکاش زودتر از اینجا خلاص بشیم ترنم که از همین الان آیه ی یاس میخونه اگه من هم قافیه رو بازم دیگه کار تمومه... باید هر جور شده از زیر زبونش حرف بکشم... نمیتونم انتظار معجزه داشته باشم... باید خودم یه اقدامی کنم... ترنم هم که توی این موقعیت روی دنده ی لج افتاده و در مورد این آدما حرفی نمیزنه... مثله همیشه یکدنده و لجباز

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
❌ رمان #فراری

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_325

سروش: میگم چشمات رو نبند لعنتی.. میترسم بخوابی و یه بلایی سرت بیاد... میترسم با این حال و روزت بخوابی و دیگه بیدار نشی
با لبخند تلخی میگم: خوب اینجوری که به نفع تو میشه
با اخم بهم زل میزنه و هیچی نمیگه
با همه ی ناتوونیم خنده ی کوتاهی میکنم و با شیطنت ادامه میدم: خب بابا... چرا اونجوری نگاه میکنی... آدم میترسه
سروش: من توی بدترین شرایط هم چنین مجازاتی رو واست نخواستم
-ولی من خیلی شبا مرگ خودم رو از خدا خواستم... شاید خدا داره تنبیم میکنه
پهلوم عجیب تیر میکشه... از شدت درد چشمام رو میبندم
سروش: ترنم چی شد؟
-نمیدونم چرا پهلوم اینقدر درد میکنه
سروش: ترنم یه خورده دیگه دووم بیار من مطمئنم پیدامون میکنند
چشمام رو باز میکنم و به سختی میگم: فکر نکنم هیچ کس دنبالم بگرده؟... تو این روزا نبودن من به نفعه همه هست
سروش: ترنم
-باور کن دارم حقیقت رو میگم
بعد از چند لحظه از حرف خودم خندم میگیره.. ببین به کی دارم میگم حرفمو باور کنه
سروش متفکر بهم زل میزنه... تو فکره.... نمیدونم چرا... سروش بعد از چند ثانیه سکوت به خودش میادو میگه: من مطمئنم نجات پیدا میکنیم... فقط قول بده تحمل کنی... باشه؟ سرم رو به نشونه ی باشه تکون میدم... حرفاش رو باور ندارم... من کسی رو ندارم تا نگرانم بشه... تا دنبالم بگرده... نمیدونم چرا حس میکنم در آینده روزای خوبی در انتظارم نیست... حس میکنم امشب آخرین شب خوب زندگیمه... به زحمت چشمام رو باز نگه میدارمو به سروش نگاه میکنم... میخوام این آخرین لحظه ها رو تو ذهنم ثبت کنم... هنوز هم دوستش دارم... دیوونه وار میپرستمش... سروش هم بهم زل زده... هیچکدوممون تو این دنیا نیستم... هر دومون تو این اتاقیم اما روحمون رو اینجا احساس نمیکنم
-سروش
سروش: هوم؟
-میشه خوشبخت بشی؟
با تعجب نگام میکنه با لبخند تلخی میگم: خوشبخت شو و زندگی کن... بهم قول بده هر چیزی که شد زندگیت رو بسازی... به گذشته ها به خاطره ها به هیچ چیز فکر نکن... فقط به زندگیه جدیدت فکر کن... به آلاگل
سروش رنگش میپره و میگه: ترنم... چی داری میگی؟... چرا اینقدر ناامیدی؟
چیزی رو که من الان احساس میکنم سروش نمیفهمه
با لبخند تلخی بدون توجه به حرف سروش میگم: میدونستی آلاگل رو از قبل میشناختم؟
نگاهش رنگ تعجب میگیره
-وقتی توی مهمونی دیدمش شناختمش... دوست بنفشه بود
با تعجب میگه: محاله... پس چرا به من چیزی نگفت؟
-شاید من رو نشناخت... فقط یه بار دیدمش... شاید فراموشم کرد
با اخمهایی درهم به فکر فرو میره... نمیدونم چقدر گذشته هم من هم سروش ساکت به دیوار تکیه دادیم به رو به رو خیره شدیم... سروش کلا وجود من رو فراموش کرده و به چیزی فکر میکنه که من ازش بیخبرم... شاید به گذشته... شاید به آینده.. شاید به عشق جدیدش، آلاگل... نمیدونم به چی... اونقدر به سروش و افکارش فکر میکنم که کم کم پلکام احساس سنگینی میکنند و چشمام بسته میشن...

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
❌ رمان #فراری

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_324

نفسم به سختی بالا میاد ولی باز لبخندی به روش میزنمو چیزی نمیگم... همونجور که سرم رو به دیوار تکیه دادم چشمام رو دوباره میبندم که سروش با داد میگه: ترنم
با ترس چشمام رو باز میکنم و بهش خیره میشم
سروش: چشماتو نبند... نباید بخوابی
-سروش خیلی خسته ام... بدجور هم احساس سرما میکنم
کتش رو از تنش در میاره و بهم کمک میکنه تنم کنم... کنارم میشینه
سروش: برام حرف بزن
-چی بگم؟
سروش: از این آدما بگو
-تو که باور نمیکنی؟
با جدیت میگه: قول میدم باور کنم... تو فقط نخواب و برام حرف بزن
تو چشماش زل میزنم... میخوام حقیقت رو از توی چشماش بخونم... یعنی واقعا باورم میکنه؟
آهی میکشم و زمزمه وار میگم: برادر مسعود دستور دزدیده شدنم رو داده
اخماش تو هم میره و میگه: مسعود کیه؟... لابد دوست پس..........
اشک تو چشمام جمع میشه... با دیدن اشکام حرف تو دهنش میمونه... نگاهم رو ازش میگیرم...
سروش: ترن....
-هیچی نگو سروش... هیچی نگو
بدون اینکه نگاش کنم برای خودم شعری رو زمزمه میکنم: وسعت درد فقط سهم من است ، باز هم قسمت غم ها شده ام ، دگر آیینه ز من با خبر است ، که اسیر شب یلدا شده ام ، من که بی تاب شقایق بودم ، همدم سردی یخ ها شده ام ، کاش چشمان مرا خاک کنید ، تا نبینم که چه تنها شده ام
ترجیح میدم به جای خسته کردن خودم یکم بخوابم... حرف زدن برای کسی که باورم نداره ددقیقا مثل گل لگد کردنه... حداقل یه استراحتی به تن خسته ام بدم
صداش رو میشنوم
سروش: ترنم ببخشید
با همون چشمهای بسته میگم: سروش تمومش کن... من احتیاجی به دلسوزی کسی ندارم... من محبت رو گدایی نمیکنم... یکی از تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسانتر است ، تحمل اندوه از گدایی همه «دوستام یه روز یه اس ام اس قشنگی برام فرستاده بود... ی شادی هاآسانتر ..........
سروش وسط حرفم میپره و با خشم میگه: ترنم نباید بخوابی... چشمات رو باز کن
به زحمت چشمام رو باز میکنم که ادامه میده: تو رو خدا نخواب... برام حرف بزن... قول میدم تو حرفت نپرم
-خسته ام سروش... خیلی زیاد... هم خسته ام هم سردمه... الان فقط دلم یه خواب راحت میخواد... دلم میخواد چشمامو ببندمو وقتی باز میکنم خودم رو توی رختخواب گرم و نرمم ببینم
سروش با کلافگی نگام میکنه
میخوام چشمام رو ببندم که داد سروش مانع بسته شدن چشمام میشه

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
❌ رمان #فراری

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_323

- تو همیشه توی جمع مراعات میکردی ولی اون روز نتونستی جلوی خودت رو بگیری... چرا دروغ؟... ته دلم بدجور سوخت
نفس عمیقی میکشمو دوباره شروع به صحبت میکنم: اما خوشحال شدم سروش... خیلی هم خوشحال شدم... در عین ناراحتی خوشحال شدم که اگه من خوشبخت نشدم ولی لااقل تو خوشبخت شدی... تو به آرامش رسیدی... اون شب خیلی چیزا رو فهمیدم... بعد از چهار
سال بالاخره فهمیدم شاید یه عشق به جدایی ختم بشه ولی یه جدایی هیچوقت به عشق ختم نمیشه... هر چند دیر فهمیدم... اون هم خیلی دیر ولی فهمیدم... آره بالاخره فهمیدم که شاید بشه با عشق به تنفر رسید ولی هیچوقت نمیشه با تنفر به عشق برسی
سروش دستام رو میگیره و میخواد چیزی بگه که حرف تو دهنش میمونه... وحشت زده بهم زل میزنه... با صدای لرزونی میگه: ترنم چرا اینقدر سردی؟
چشمام رو میبندم و زمزمه میکنم: یه خورده سردمه
دوست دارم دراز بکشم... اما زمین اونقدر سفت و سخته که درد بدنم رو بیشتر میکنه
سروش: ترنم چشماتو باز کن
به زحمت چشمامو باز میکنم و بهش زل میزنم
سروش: بهم بگو کجات درد میکنه... تو رو خدا بگو کجات درد میکنه
با دست به پهلوم اشاره میکنم
سریع به سمت مانتوم هجوم میاره و دکمه های مانتوم رو سریع باز میکنه
با ترس بهش خیره میشم... دستمو بالا میارمو روی دستش میذارم
- سروش اذ.......
نگاهی بهم میکنه و با ناراحتی میگه: کاریت ندارم ترنم... فقط میخوام ببینم چه بلایی سرت آوردن
بعد بی توجه به نگاه ملتمسم بلوزم رو بالا میزنه و با دستش پهلوم رو لمس میکنه
- آخ... دسـ ـت نـ ـزن
ترس رو توی چشماش میبینم
به سرعت دکمه هام رو میبنده و از جاش بلند میشه... به سمت در میره و شروع به در زدن میکنه... با مشت و لگد به در ضربه وارد میکنه و با داد و فریاد افراد بیرون این اتاق رو صدا میکنه... بعد از چند دقیقه در به شدت باز میشه و نیما جلوی در ظاهر میشه
نیما: چه مرگته اینجا رو روی سرت گذاشتی؟
سروش به من اشاره میکنه و میگه: نمیبینی حالش وخیمه... بدجور داره درد میکشه
نیما نگاه بی تفاوتی به من میندازه و میگه: بیخودی که اینجا نیاوردیمش
سروش میخواد با عصبانیت به سمتش بره که با ادامه ی حرف نیما سر جاش متوقف میشه
- اگه بیشتر از این سر و صدا کنی مجبور میشیم از هم جداتون کنیم آقای به اصطلاح مهربون
بعد از تموم شدن حرفش یه نگاه دیگه به من میندازه و در رو پشت سرش میبنده
سروش با کلافگی دستش رو لای موهاش فرو میکنه و مشتی به دیوار میکوبه... با چند تا گام بلند خودش رو به من میرسونه و میگه:
ترنم تو رو خدا طاقت بیار

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
❌ رمان #فراری

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_322

چشمام رو باز میکنم... تو چشماش خیره میشم... لبام از شدت گریه میلرزه... لب پایینم رو گاز میگیرم... اشک تو چشمهای سروش هم جمع میشه... یاد آهنگ مهسا میفتم... آهنگ یه غریبه ی مهسا چقدر با حال و روز تمام این چهار سال من مطابقت داره با همه ی دردی که دارم شروع میکنم به زمزمه ی آهنگ مورد علاقم
یه غریبه با من تو این خونست
سروش جلوم نشسته ...
که به تو خیلی شباهت داره
پاهام رو تو بغلم جمع میکنم... همینجور با بغض آهنگ مهسا رو میخونم
پیرهنی که تنشه مال تویه
جای تو گوشی رو برمیداره
همون آهنگی رو که دوس داشتی
با خودش تو خلوتش میخونه
ولی با من سرده با اینکه
همه چیزو راجبم میدونه
اشکها همینجور از چشمام سرازیر میشن
این نمیتونه تو باشی مگه نه
خالیه از تو فقط جسم توئه
هر جا که هستی منو میشنوی
بگو این سایه هم اسم توئه
سروش هم بی مهابا اشک میریزه
سرش رو بین دستاش میگیره و با ناله میگه: لعنتی برام حرف بزن... از این آدما بگو... دارم دق میکنم
کاش از چشمام بخونی سروش... مثله گذشته ها... مثله اون روزا که با یه نگاهم تا تهش میرفتی... من که گفتنیها رو گفتم ولی تو شنیدنی ها رو نشنیدی
سرم رو روی پاهام میذارمو با هق هق شعر رو برای خودم زیر لب میخونم
منو میبوسه و بی تفاوته
باورم نمیشه اینه سهمم
دیگه انگار بین ما چیزی نیست
وقتی لمسم میکنه میفهمم
سروش دیگه طاقت نمیاره... من رو به طرف خودش میکشه و آروم تو بغلش میگیره
اشک تو چشمام جمع میشه و با بغض میگم: اون شب تو مهمونی برای اولین بار به یه نفر حسودیم شد... توی شرکت وقتی گفتی به عشق واقعی رسیدی هنوز هم ته دلم یه امیدهایی بود که شاید برای آزار و اذیت من میگی با نگرانی بهم خیره میشه... به راحتی بازوهام رو آزاد میکنمو به دیوار تکیه میدم... پاهامو دراز میکنمو دستم رو روی پهلوم میارم تا شاید یه خورده دردش کمتر بشه
نفس عمیقی میمکشمو در مقابل چشمهای نگران سروش به زحمت بقیه حرفام رو میزنم... نمیدونم چرا؟... ولی میترسم بمیرمو خیلی چیزا ناگفته بمونه
-اما اون روز وقتی توی مهمونی آلاگل رو بوسیدی فهمیدم خیلی عاشقی... اون روز فهمیدم که چقدر دیوونه ی آلاگلی

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
❌ رمان #فراری

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_321

بالاخره چند تا مرد قوی هیکل سروش رو از پرهام جدا میکنند و در آخر پرهام و نیما رو از اتاق خارج میکنند... منصور نگاه عمیقی به سروش میندازه و بدون اینکه جواب بد و بیراه های سروش رو بده در رو میبنده و از پشت قفل میکنه... سروش با خشم به سمت من برمیگرده تا چیزی بگه که تازه متوجه ی حال و روزم میشه... بهت زده بهم خیره میشه... انگار تا الان متوجه ی وخامت حالم نشده بود... همه ی خشمش در یک لحظه از بین میره و نگاهش پر میشه از نگرانی... مثله قدیما چشماش پر از احساس میشن... بغضی تو گلوم میشینه
زمزمه وار میگه: ترنم چیکارت کردن؟
به سختی لبخندی میزنمو به زحمت میگم: هـ ـمـ ـه ی آدمـ ـ ـای دنـ ـیـ ــ ا
نفسم میگیره... سروش با نگرانی خودش رو به میرسونه و جلوم زانو میزنه
سروش: ترنم
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و به سختی میگم: میـ خـ ـ وان انتـ ـقـ ـام بـدبختیهاشـ ـون رو از من بگیـ ـرن با صدای بغض آلودی میگه: ترنم اینجا چه خبره؟... اینا چی از جون تو میخوان؟
آهی میکشم که باعث میشه قفسه ی سینم تیر بکشه... نمیتونم راحت حرف بزنم... نفس کشیدن هم برام سخته چه برسه به حرف زدن... اگه سروش باورم میکرد حاضرم بودم همه ی دردها رو تحمل کنمو براش حرف بزنم ولی چه فایده... بعد از هر حرف زدن فقط یه جمله میشنوم... »انتظار داری باور کنم؟«
خیلی خسته ام... خسته تر از همه ی روزا... خسته تر از همیشه... چشمام رو میبندم... میبندم که نبینم... آره چشمام رو میبندم که خیلی چیزا رو نبینم... نبینم احساس گذشته ی سروش رو... نبینم غم چشماش رو.. نبینم مهربونیه دوبارشو... چه فایده ببینم ولی نتونم احساسش کنم... سروش خیلی آروم دست راستم رو بین دستاش میگیره... همون دستی که منصور سیگارش رو کف دستم خاموش کرد... هر چند دستم خیلی میسوزه اما سوزش دلم خیلی خیلی بیشتر از این سوزشه... دلم از نداشتن سروش عجیب میسوزه... برای اولین بار آرزو کردم ایکاش قبل از نامزدی سروش همه ی این اتفاقا میفتاد... شاید اینجوری سروش مال دیگری نمیشد... شاید اینجوری دلم کمتر تیکه تیکه میشد... شاید اینجوری تحمل همه ی این دردها آسونتر میشد... بدون اینکه چشمام رو باز کنم آروم دستم رو از بین دستاش بیرون میکشم... نمیدونم چرا؟... ولی دلم هوای گریه داره.... از بین پلکهای بسته ام اشکام دونه دونه جاری میشن... مثله همیشه بی اجازه.. بی اراده... بی اختیار ... چقدر سخته که سروش کنارمه ولی مال من نیست... دوست دارم قید همه چیز رو بزنم برای یه لحظه هم که شده توی آغوش مهربونش برم... خیلی وقته که دلم آغوشش رو میخواد... سروش مهربون نشو... تو رو خدا الان مهربون نشو... الان دلم یه تکیه گاه میخواد... ولی نباید بهت تکیه کنم.. تو مال من نیستی... نذار یه خائن بشم... ت حق من نیستی
سروش: ترنم تو رو خدا برام حرف بزن ...

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
❌ رمان #فراری

 1  2  3  4  5  6  7  8  9  صفحه بعدی