🬠پاPart48 48
#Part48
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
چونه Ù… به لرزه اÙتاده بود . از شدت بغض Ùˆ گریه ای Ú©Ù‡ Ø®ÙÙ‡ Ù…ÛŒ کردم تا صداش بلند نشه . باز به راه اÙتاد Ùˆ خیره به رو به رو Øر٠می زد : با همین مردی Ú©Ù‡ اومده خواستگاریت برو Ùˆ دیگه برنگرد . مرد خوبیه ØŒ با همه ÛŒ این شرایطی Ú©Ù‡ داشتی بازم Ù…ÛŒ خوادت . برو شاید اونجا ادم شدی ... برو Ùˆ دیگه نیا سمته ما ... برو Ùˆ مثل ادم زندگی Ú©Ù† ... Ùردا شب میان خواستگاری ØŒ اون قیاÙÙ‡ ÛŒ عملیت رو هم درست Ú©Ù† . درست Ùˆ درمون بیا جلوشون ظاهر شو ØŒ خب ØŸ
جواب ندادم . من Øالم به هم Ù…ÛŒ خورد از این نا برادری Ú©Ù‡ این طور دشمنی Ù…ÛŒ کرد . چیزی بیشتر از Ùرزاد برام گرون تموم شد . چون آیدین برام خیلی عزیز بود ØŒ خیییلی ....
*
کمی این پا و اون پا کردم و در آخر ضربه ای به در زدم .
Ù€ بÙرمایید .
در رو باز کرده Ùˆ داخل رÙتم . مقابل در ایستاده بودم Ú©Ù‡ سرش رو بلند کرد Ùˆ با دیدن من ابرویی بالا انداخت : Ú†Ù‡ عجب ... اتÙاقی اÙتاده ØŸ
به کنایه ای Ú©Ù‡ زده بود اهمیتی ندادم Ùˆ جلو تر رÙتم . به عمد در رو نبستم تا اØساس صمیمیت بیشتری نکنه Ùˆ مقابل میزش ایستادم . Ùرم مرخصی رو مقابلش گرÙتم : بÙرمایید .
برگه رو گرÙت Ùˆ نگاهی به اÙLoveSara 💋✨
📥 دانلود Ùایل Úhttps://goo.gl/2zysDo¨ دلهره 👇
https://goo.gl/2zysDo
ðŸhttps://goo.gl/x7ZGJ2ود رمان Ùرشته های گناهکاhttps://goo.gl/KQpfue
âš ï¸ Øقوق رمان متعلق به نویسنده Ùˆ کانال لاوکده سارا میباشد Ùˆ هرگونه انتشار آن غیر قانونی Ùˆ قابل پیگرد است !
✅Øتما قبلش راهنمای خرید رو زیر مطلب توی سایت بخونید Ùˆ اگه توی دانلود به مشکل برخوردین به پشتیبانی سایت پیام بدین
🬠پاPart47 47
#Part47
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
آره ØŒ بیشتر بهت میاد.. Ùعلا !
گوشی رو قطع کرد Ùˆ من تعجب کردم . همین بین دوباره تلÙÙ† توی دستم لرزید Ùˆ این بار شماره ÛŒ Ùرزاد بود . دکمه ÛŒ وصل تماس رو زدم Ùˆ گوشی رو کنار گوشم گذاشتم ...
ـ سلام خانوم خانوما ...
ـ سلام ...
Ù€ یه Ù‡Ùته ای هست نا پیدایی ...
ـ خب ..
Ù€ خواستم Øالت رو بپرسم . جنست تکمیله ØŸ
ـ آره ...
صدای ضعیÙØ´ رو شنیدم : کاش زیاد نمی دادم Ú©Ù‡ Øالا سراغی نگیری Ùˆ نبینمت ...
خودم رو به نشنیدن زدم Ùˆ پرسیدم : چیزی Ú¯Ùتی ØŸ
تلÙÙ† رو قطع کرد . جماعتی خل شده بودن انگار .... بعد از تموم شدن ساعت کاری از شرکت بیرون زدم . از کنار خیابون راه اÙتاده بودم Ú©Ù‡ صدای بوق ماشینی رو شنیدم . به سمت خیابون برگشتم Ùˆ با دیدن آیدین تعجب کردم . همونطور مات برده ایستاده بودم Ú©Ù‡ شیشه ÛŒ سمت شاگرد رو پایین داد Ùˆ خم شد . نگام کرد : سوار شو ...
دوست نداشتم . ولی خیلی وقت بود Ú©Ù‡ نمی تونستم با کسی بجنگم Ùˆ به ناچار سوار شدم Ùˆ به راه اÙLoveSara 💋✨
🬠پاPart46 46
#Part46
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
ـ سلام بانو ...
از جا پریدم Ùˆ به عقب برگشتم . با دیدن امین دقیقا پشت سرم جا خوردم Ùˆ اخم کردم . هر دو دستش رو به نشونه ÛŒ تسلیم بالا برد : ببخش تو رو خدا ØŒ نمی دونستم Ù…ÛŒ ترسی ... Øالا خداروشکر باز خودت رو نسوزوندی !
پوÙÛŒ کشیدم Ùˆ باز به سمت چای ساز برگشتم Ú©Ù‡ صداش رو پشت سرم شنیدم Ú©Ù‡ Ú¯Ùت : تو چرا انقد تخسی؟
لیوانم رو پر کردم Ùˆ به سمت در قدم برداشتم Ú©Ù‡ مقابلم ایستاد : Ùرار Ù†Ú©Ù† ...
نگاه کردم : دلیلی برای موندن نمی بینم ...
Ù€ زمین تا آسمون Ùرقه بینه تو Ùˆ اون پاچه بگیر ....
اخم کردم : درست Øر٠بزن ...
ـ چرا شب خواستگاری نبودی ؟
ـ لزومی نمی بینم جواب بدم ...
ـ زبونه تند و تیزی داری ....
Ù€ مزاØمم نشو ...
ـ آذین ...
دهن باز کردم جوابش رو بدم که صدای عصبی کیهان باعث شد هر دو به سمت در نگاه کنیم : چه خبره اینجا ؟
امین خونسرد بود Ùˆ من Ùقط نگاش Ù…ÛŒ کردم . خجالت Ù…ÛŒ کشیدم . از Ù‡Ùته ÛŒ پیش بعد از گندی Ú©Ù‡ بالا اورده بوLoveSara 💋✨
📥 دانلود Ùایل Úhttps://goo.gl/2zysDo¨ دلهره 👇
https://goo.gl/2zysDo
ðŸhttps://goo.gl/x7ZGJ2ود رمان Ùرشته های گناهکاhttps://goo.gl/KQpfue
âš ï¸ Øقوق رمان متعلق به نویسنده Ùˆ کانال لاوکده سارا میباشد Ùˆ هرگونه انتشار آن غیر قانونی Ùˆ قابل پیگرد است !
✅Øتما قبلش راهنمای خرید رو زیر مطلب توی سایت بخونید Ùˆ اگه توی دانلود به مشکل برخوردین به پشتیبانی سایت پیام بدین
🬠پاPart45 45
#Part45
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
کوله رو روی صندلی عقب پرت کرد Ùˆ مشغول رانندگی شد : با Ú©ÛŒ لج Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ØŸ با من ؟؟ دیگه باید Ú†Ù‡ غلطی Ù…ÛŒ کردم برات Ú©Ù‡ نکردم .Øالا دو سه بار از دستم در رÙت زدمت ... Ú¯Ùته بودم وقتی عصبی ام دم پره من نپلک ... خر گازت گرÙته ØŸ Ú†Ù‡ مرگته Ú©Ù‡ بر نمی گردی ØŸ ... به خدا زندگی Ù…ÛŒ سازم برات Ú©Ù‡ Øر٠نداشته باشه ... هوم ØŸ
ـ مواد رو بده....
بسته ای رو از جیبش بیرون کشید و روی پام انداخت . خودم رو پایین کشیدم و جلوی صندلی شاگرد مچاله شدم .
ـ ینی مرده شوره تو رو ببرن ، اینجام جاعه برای کشیدن ؟ ..
اهمیت ندادم . دردی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ کشیدم به قدری ÙˆØشتناک بود Ú©Ù‡ مهم نبود کجا هستم Ùˆ چطور هستم . به لط٠موادی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ کشیدم اونقدری لاغر شده بودم Ú©Ù‡ جا شم Ùˆ پودر Ùˆ بند Ùˆ بساطم رو روی صندلی شاگردی Ú©Ù‡ نشسته بودم پهن کرده Ùˆ مشغول شدم ... کارم Ú©Ù‡ تموم شد همونطور مچاله نشسته بودم Ùˆ به در ماشین تکیه دادم . Ùرزاد مشغول رانندگی بود Ùˆ همزمان Øر٠می زد : اصلا Øواست بود Ú†ÛŒ Ú¯Ùتم ØŸ
پوزخند زدم Ùˆ به مسخره Ú¯Ùتم : همه Ø´ یکی دو بار دستت بلند شد روم ØŸ
Ù€ آقا اصلا ده بار ... خودت Ù…ØLoveSara 💋✨
🬠پاPart44 44
#Part44
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
نگام رو به زور به سمت ساختمون کشوندم . دلم گرÙته بود . بد Øر٠زده بودم با کیهان ... اما چرا رÙته بود Ùˆ رهام کرده بود ØŸ باید Ù…ÛŒ دونست دلیل زندگی اگه دور شه خیلی چیزا به هم Ù…ÛŒ ریزه Ùˆ زندگی دیگه زندگی نمی شه !
روی پله مچاله شدم . مهم نبود نگاه عابرایی Ú©Ù‡ با دیدنم با اÙسوس سر تکون Ù…ÛŒ دادن . Øس Ù…ÛŒ کردم یکی یکی استخونام یکی بعد از دیگری Ù…ÛŒ شکنن . الØÙ‚ Ú©Ù‡ Ùرزاد خوب راهی رو برای وابسته بودنم انتخاب کرده بود .
نمی دونم چقدر گذشت Ú©Ù‡ Ú©ÙØ´ های واکس زده Ùˆ براقی مقابلم ایستاد Ùˆ من سر بلند کردم . Ùرزاد بود Ú©Ù‡ دستم رو مقابلش دراز کردم : بهم بدش ...
خندید : زشته وسطه خیابون اسکل . پاشو بریم ...
ـ نـ ... نمیام با تو ...
ابرویی بالا انداخت : باشه ، خود دانی ..
قدمی به عقب رÙت Ú©Ù‡ به خودم جنبیدم Ùˆ پاچه ÛŒ شلوارش رو گرÙتم : غلط کردم ... تو رو خدا ...
خندید : زشته دختر ، پاشو بریم ...
از جا بلند شدم . به دنبالش راه اÙتادم Ùˆ وقتی از خیابون Ù…ÛŒ گذشتم نگام به در خروجی شرکت اÙتاد . کیهان ایستاده بود . یه دستش رو به سق٠ماشینش تکیه داده Ùˆ دست دیگه Ø´ رو پشت گردنش گذاشته بود . چشم هاش برق Ù…ÛŒ زد . بهت زده بود Ùˆ نا باور ... خورد شدم . نابود شدم ... کیهان زل زده بود به من Ùˆ من چقدر بدبخت بودم ...
بازوم کشیده شد : Øواست کجاس الاغ ØŸ ماشین Ù…ÛŒ خواست بزنه ...
همونطور که بازوLoveSara 💋✨
📥 دانلود Ùایل Úhttps://goo.gl/2zysDo¨ دلهره 👇
https://goo.gl/2zysDo
ðŸhttps://goo.gl/x7ZGJ2ود رمان Ùرشته های گناهکاhttps://goo.gl/KQpfue
âš ï¸ Øقوق رمان متعلق به نویسنده Ùˆ کانال لاوکده سارا میباشد Ùˆ هرگونه انتشار آن غیر قانونی Ùˆ قابل پیگرد است !
✅Øتما قبلش راهنمای خرید رو زیر مطلب توی سایت بخونید Ùˆ اگه توی دانلود به مشکل برخوردین به پشتیبانی سایت پیام بدین
🬠پاPart43 43
#Part43
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
منم به اون خیره بودم Ú©Ù‡ در بسته شد . توی آیینه ÛŒ روبه روم خودم رو دیدم . رنگ پریده با دونه های درشت عرق روی پیشونیم ... هنوز کاملا نه ØŒ ولی از بین رÙته بودم . خارش صورتم اعصابم رو به هم ریخته بود . Ù†Ùسم رو به تنگ شدن Ù…ÛŒ رÙت Ú©Ù‡ در باز شد . بیرون زدم Ùˆ گوشیمو از جیب مانتوم بیرون کشیدم .
تعادل درستی روی انگشتام نداشتم Ùˆ به زور شماره ÛŒ Ùرزاد رو گرÙتم بوق اول به دوم نرسیده گوشی رو برداشت : الان Ú©Ù‡ شبه ØŒ منتها اÙتاب از کدوم ور در اومده ØŸ
Ù€ ÙÙ€ ... Ùرزاد ...
جدی شد : چی شده ؟ کدوم جهنمی هستی ؟
ـ دا ... دارم می میرم ...
خندید : خماری ؟ صدات وقتی خماری هم قشنگه ...
صدای آشنای زنی رو کنارش شنیدم : اه ØŒ بدم میاد اینطوری باهاش Øر٠می زنی ...
Ùرزاد ولی Ù…ØÙ„ نداد Ùˆ پرسید :کجایی تو دختر؟
ـ بیا....
ـ الساعه ...
باز صدای زن بلند شد : Ù…ÛŒ خوای بری ØŸ آره Ùرزاد ØŸ
Ùرزاد اَهLoveSara 💋✨
🬠پاPart42 42
#Part42
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
ناتوان دست هاش رو پس زده Ùˆ خودمو عقب کشیدم . عصبی شده بودم . از کیهان بعید نبود Ú©Ù‡ برای مصر٠نکردن من یابرای آروم گرÙتن خودش این کار رو انجام بده Ùˆ من ترس برم داشت .
Øتی Ùکر به آلوده شدن کیهان از پا درم Ù…ÛŒ آورد ! تند Ú¯Ùتم : نـ .. نه !
Ù†Ùسش رو پر صدا بیرون داد از کلاÙÚ¯ÛŒ : خب تو بگو چیکار کنم ØŸ
Ù€ Ùقط برو بیرون ...
ـ تو بیخود میکنی ....
ـ دیگه نیا ، همین ...
به سمت مواد بدنم رو کشیدم که صدای عصبیش رو که سعی می کرد آروم باشه شنیدم : به مرگه خودت دست بهش بزنی پا به پات می کشم !
نگاش کردم و بعد از سر نا توانی شروع کردم به گریه کردن : برو لعنتی ، برو و مثل همه ی این چند سال ، نباش !
ـ کی بهت اینا رو می ده ؟ چی شده این مدت که نبودم لامصب ...
عصبی Ùˆ بی اهمیت از جا بلند شدم Ùˆ به سمت در رÙتم . تند بلند شد Ùˆ بازوم رو گرÙت Ú©Ù‡ دستم رو Ù…ØÚ©Ù… کشیدم Ùˆ دو سه قدمی تلو تلو خوران ازش Ùاصله گرÙتم Ùˆ جیغ کشیدم : ولم Ú©Ù† ... ولم Ú©Ù† لعنتی ...
عصبی بود . گوشه ÛŒ چشمش Ù…ÛŒ پرید Ùˆ چشمای به خون نشستÙLoveSara 💋✨
📥 دانلود Ùایل Úhttps://goo.gl/2zysDo¨ دلهره 👇
https://goo.gl/2zysDo
ðŸhttps://goo.gl/x7ZGJ2ود رمان Ùرشته های گناهکاhttps://goo.gl/KQpfue
âš ï¸ Øقوق رمان متعلق به نویسنده Ùˆ کانال لاوکده سارا میباشد Ùˆ هرگونه انتشار آن غیر قانونی Ùˆ قابل پیگرد است !
✅Øتما قبلش راهنمای خرید رو زیر مطلب توی سایت بخونید Ùˆ اگه توی دانلود به مشکل برخوردین به پشتیبانی سایت پیام بدین
🬠پاPart41 41
#Part41
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
کدوم Øیوونی اینو بهت داده ØŸ هان ØŸ
جواب ندادم Ú©Ù‡ چونه Ù… رو Ùشاری داد Ùˆ بلندتر Ú¯Ùت : آدم باش جوابمو بده ...
سکوت کردم که باز پرسید : تو شرم نمیکنی ؟ اونقدر لات شدی که مواد بکشی ؟
چونه م رو رها کرد و روبه روم به دیوار تکیه داده و روی زمین نشست . پاهاش رو جمع کرده و آرنج هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و به رو به رو خیره بود .
لرزه ÛŒ بدنم بیشتر شد . نگام سمت میز رÙت . شاید مقدار Ú©Ù…ÛŒ از گرده روی میز باقی مونده بود . مهم نبود گوشه ÛŒ لبم پاره شده یا کیهان هنوز نشسته بود Ùˆ عصبی بود . مهم جونی بود Ú©Ù‡ تا لبم بالا اومده بود برای مصر٠نکردن همون پودری Ú©Ù‡ کیهان رو رو به مرز جنون برده بود .
Øتی توان ایستادن نداشتم Ùˆ چهار دست Ùˆ پا به سمت میز رÙتم Ú©Ù‡ کیهان به خودش جنبید Ùˆ بازوم رو گرÙت Ùˆ مانع شد .
ـ کجا ؟
Ù€ تو ... تـ ... تو رو خدا ... دا ... ØLoveSara 💋✨
🬠پاPart40 40
#Part40
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
ـ کیـ .. کیهان ...
نعره کشید و صداش سرتا سر سالن شرکت پیچید : مرگ و کیهان ، می گم این چیه ؟
ـ هیـ .. هیچی...
میز رو دور زد Ùˆ من هم جهت مواÙقش دور زدم . Ù…ÛŒ ترسیدم ØŒ مثل سگ از کیهان Ù…ÛŒ ترسیدم در عینه عشقی Ú©Ù‡ بهش داشتم .
ـ وایسا سرجات تا اینجا رو روی سرت خراب نکردم .
Ù€ بذ ... بذار ... من ... من ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ù…ÛŒ دم ...
Ù€ تو Ú¯* Ù‡ Ù…ÛŒ خوری ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¨Ø¯ÛŒ ØŒ آتیشت Ù…ÛŒ زنم آذین ...
میزم رو Ù…ØÚ©Ù… هل داد Ú©Ù‡ به دیوار سمت دیگه ÛŒ اتاق خورد Ùˆ من از ترس گوشه ÛŒ دیوار ایستاده Ùˆ چسبیده به دیوار بودم . ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ù…ÛŒ دادم با دیوار یکی بشم تا اینکه به دست کیهان بیÙتم . قدم قدم جلو اومد Ùˆ با چشمای غرق خونش Ùˆ رگ های رو به انÙجارش به من نگاه Ù…ÛŒ کرد : بزرگ شدی واسه من مواد Ù…ÛŒ کشی؟
ـ غلط کردم کیهان ...
Ù€ غلط کردی ØŸ تو Ú¯* Ù‡ خوردی کثاÙت ØŒ این دÙعه هرجا Ú©Ù‡ باشه بساط پهن Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ خماریت در بره ØŸ
با صدای بلند گریه کردم Ú©Ù‡ یک قدمیم ایستاد : الان من تو رو چیکارت کنم اخه ØŸ هان ØŸ رÙتی برا من معتاد شدیLoveSara 💋✨
🬠پاPart39 39
#Part39
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
اهمیت ندادم Ùˆ گاز بزرگی به تکه ÛŒ مثلثی پیتزا زدم . نمی دونستم برای پایین رÙتن بغضم کاÙیه یا باید Ú©Ù„ جعبه رو قورت بدم .... آیدا خودش Ùهمید Ùˆ بØØ« رو عوض کرد : من از پسر کناریه این الدنگ خوشم اومده بود . آیدین اشاره کرد سمت پسره Ú¯Ùت اینه من Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ دونستم ØŸ دو Ù†Ùر کنار هم بودن ...
ـ تو امین رو ندیدی اونم تو رو ندیده ، این چه مدل خواستگاریه ؟
Ù€ Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ دونم ... باباش Ùˆ بابام برامون لقمه گرÙتن ...
ـ امین بد نبود ....
ـ آره ... از بَد یه چیزی اونور تر بود !
*
باز هوا تاریک شده بود Ùˆ من برای نرÙتن به خونه Øتی ترجمه های مینو برای شرکت های طر٠قرار داد توی انگلیس رو هم گرÙته بودم . بدنم درد Ù…ÛŒ کرد Ùˆ چشم هام خواب میرÙت انگار .... خیالم راØت بود Ú©Ù‡ به جز نگهبان کسی توی شرکت نمونده بود .
Ú©ÛŒÙÙ… رو از کشو بیرون کشیدم Ùˆ بسته ÛŒ سÙید رنگ چند گرمی مونده از بسته ای Ú©Ù‡ Ùرزاد دÙعه ÛŒ پیش داده بود برای رÙع خماری در آورده Ùˆ روی میز گذاشتم ... به شناسنامه Ù… Ú©Ù‡ کنار Ú©ÛŒÙÙ… روی زمین اÙتاد هم اهمیت ندادم ... خمارتر از این ØرÙا بودم Ú©Ù‡ بخوام خم بشم Ùˆ از روی زمین برش دارم ...
جلد قرمز رنگش جلو چشمم Ù…ØÙˆ بود تقریبا ... هربار Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواستم مواد مصر٠کنم دلÙLoveSara 💋✨
🬠پاPart38 38
#Part38
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
با همون چهره ÛŒ نا امید Ùˆ گرÙته به زمینی Ú©Ù‡ تخم مرغ روی اون شکسته بود نگاه کردم Ùˆ Ú¯Ùتم : داشتم Ùکر Ù…ÛŒ کردم با تخم مرغم Ú†ÛŒ درست کنم Ú©Ù‡ خراب شد ...
Ù€ Øتما Ù…ÛŒ خواستی زرشک پلو با مرغ درست Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ سایر مخلÙات ...
لبخند زدم . Øتی وقتی عصبی بود هم دست از مسخره بازی بر نمی داشت . پرسیدم : Øالا تو چرا آتیشت تنده ØŸ
Ù€ هیچی ØŒ سرم کلاه رÙته ...
ـ مادر نزاییده کسی سره تو کلاه بذاره ...
ـ اون شب دو تا پسر کنار هم بودن ، من چه می دونستم که منظوره اینا این نره خره ...
با چشمای گشاد شده نگاش کردم : کی رو می گی ؟
Ù€ همین امین دیگه ØŒ مردک مزخرÙÙ‡ از دماق Ùیل اÙتاده برگشته Ù…ÛŒ Ú¯Ù‡ من از یکی دیگه خوشم میاد ....
جا خوردم . به روی خودم نیاوردم و پرسیدم : توام ساکت موندی ؟
Ù€ هه ØŒ Ùکر Ú©Ù† یه درصد ØŒ منم Ú¯Ùتم سگ تو روی تو نگاه Ù…ÛŒ کنه آخه قزمیت ØŸ
دهنم باز موند : تو واقعا همچین چیزی Ú¯Ùتی ØŸ
Ù€ آره ØŒ اونم Ú¯Ùت خیلی خوبه ØŒ پس تو چرا الان داری منو نگاه Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ØŸ
خندیدم . بلند خندیدم . جدا خیلی با هم تÙاهم داشتن .
Ù€ مرگ ØŒ به Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ خندی ØŸ یه Ú©ÙˆÙتی بده بخورم ...
Ù€ زرشک پلو با مرغ Ùˆ سایر مخلÙاتمون شیکست ØŒ Ú†LoveSara 💋✨
🬠پاPart37 37
#Part37
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
گوش ندادم و با عجله می دویدم . باید به جلسه می رسیدم . از صدقه سر کیهان دیر شده بود . باز صداش رو پشت سرم شنیدم : د میگم وایسا بچه الان شل و پل می شی ...
هنوز به دویدنم ادامه Ù…ÛŒ دادم Ú©Ù‡ بازوم رو گرÙت Ùˆ نگهم داشت . شاکی شدم : چیکار Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ØŸ دیرم شده ...
Ù€ الان همینجا Ù…ÛŒ بندمت نری سره جلسه ها .. تو گوش نداری ØŸ میگم وایسا بند Ú©Ùشت باز شده ...
به Ú©ÙØ´ هام نگاه کردم Ùˆ با عجله نشستم . باز دنباله ÛŒ بند ها رو داخل Ú©Ùشم هل دادم Ùˆ Ú¯Ùتم : اصلا نبسته بودم Ú©Ù‡ باز بشه ....
اونم مقابلم روی پاهاش نشست و پرسید : داری چیکار می کنی ؟
ـ درستش می کنم ...
اخم کرد Ùˆ دست هام رو هل داده Ùˆ بندهای Ú©Ùشم رو گرÙت : ببین Ù…ÛŒ تونی خونه خرابمون Ú©Ù†ÛŒ ! این بچه بازیا چیه ØŸ خب ببندش ØŒ یه بند بستن Ù…Ú¯Ù‡ چقدر زمان Ù…ÛŒ بره ...
هول جواب دادم : بØثه زمان نیست Ú©Ù‡ ØŒ بلد نیستم ...
به آنی سرش رو بالا گرÙت Ùˆ با تعجب پرسید : تو بلد نیستی بند Ú©Ùشت رو ببندی ØŸ
سعی کردم بØØ« رو عوض کنم Ùˆ گوشه ÛŒ لبم رو گاز گرÙتم . Ú¯Ùتم : عه عه ØŒ دیدی Ú†ÛŒ شد ØŸ دیرم شده ...
اخمی کرد Ú©Ù‡ با لبخند به زور کنترل شده ÛŒ روی لبش کاملا تضاد داشت Ùˆ Ú¯Ùت : خودت رو خر Ú©Ù† بچه ØŒ آروم بگیر ببندمش برات ...
خندیدم Ùˆ به دست هاش Ú©Ù‡ بند Ú©Ùشم رو Ù…ÛŒ بست نگاه کردم . کارش Ú©Ù‡ تموم شد سر بلند کرد Ú©Ù‡ Ú¯Ùتم : Ú¯Ùته بودم Ú©Ù‡ خیلی عاشقتم ØŸ
Ù€ بنده Ú¯Ùته بودم Ú©Ù‡ زود باش برو سر جلسه تا یه Ù„ÙLoveSara 💋✨
📥 دانلود Ùایل Úhttps://goo.gl/2zysDo¨ دلهره 👇
https://goo.gl/2zysDo
ðŸhttps://goo.gl/x7ZGJ2ود رمان Ùرشته های گناهکاhttps://goo.gl/KQpfue
âš ï¸ Øقوق رمان متعلق به نویسنده Ùˆ کانال لاوکده سارا میباشد Ùˆ هرگونه انتشار آن غیر قانونی Ùˆ قابل پیگرد است !
✅Øتما قبلش راهنمای خرید رو زیر مطلب توی سایت بخونید Ùˆ اگه توی دانلود به مشکل برخوردین به پشتیبانی سایت پیام بدین
🬠پاPart36 36
#Part36
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
جواب ندادم Ùˆ بدون Ù…ØÙ„ دادن به اون از اتاق بیرون رÙتم . از خودم بدم اومده بود ØŒ Ù…Ú¯Ù‡ من غیرت Ùˆ Øساس بودن کیهان رو از یاد برده بودم Ú©Ù‡ این ضربه رو بی Ùکر زده بودم ØŸ بدون Ø´Ú© پناه Ù…ÛŒ برد به قرص های سر دردش Ùˆ الان دلش قهوه Ù…ÛŒ خواست .
قبل از بیرون رÙتن از ساختمون شرکت به آبدار خونه رÙتم : آقا رستم ...
پیرمرد خوش رو به سمتم برگشت : جانم بابا ؟ چای بریزم ؟
Ù€ دسته گلت درد نکنه ØŒ ولی یه Ùنجون قهوه Ù…ÛŒ بری اتاقه ما ØŸ برای رئیس ... Ùکر کنم دلش بخواد ...
ـ به چشم بابا جان ...
لبخند زدم و بیرون زدم از شرکتی که خدا می دونست در آینده چه چیزی برای من رقم می زد ! بیرون زدم و دلم رو جا گذاشتم . باد سردی به صورتم سیلی می زد و من بدنم درد می کرد . بغض کردم . زندگی بدجور ساز ناسازگاری گذاشته بود و من دلم رقصیدن به این ساز رو نمی خواست . من دلم این درد تکراری که از مکرراتم بود رو هم نمی خواست . چقدر همه چیز پیچیده شده بود .
دوست نداشتم بغضم اشک شه Ùˆ Øتی عابرهای پیاده هم با دید بد نگام LoveSara 💋✨