🬠پاØPart120120
#Part120
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
Ù€ ØÙ€ ... Øوصله Ø´ رو نداشتم ...
چشماش رو ریز کرد : خماری !
گوشه ÛŒ لبم رو گاز گرÙتم Ú©Ù‡ Ú¯Ùت : یه خماره بی کس Ùˆ کاره هرزه !
بهت زده نگاش کردم . یه قدم جلو اومد Ú©Ù‡ قدمی عقب برداشتم . پوزخند صداداری زد : Ùرار Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ØŸ از من ØŸ!ØŸ! از شوهره آینده ت ØŸ این ویلا رو خرجت کردم تا داشته باشمت .. تو یه برده ÛŒ بی دردسری .... چشمات هنوز زنده س ....
قطره اشکم Ú©Ù‡ سر خورد خندید : گریه Ù†Ú©Ù† عزیزم ... Øالا Øالاها خیلی کارا داریم با هم ... خب ØŸ
جلوتر اومد و یه قدمیم ایستاد . صورتش رو جلو اورد و مماس با صورتم نگه داشت و بو کشید ... لرز کردم . خواستم یه قدم به عقب برم که بازوم رو چنگ زد و نگهم داشت .
ترسیده بودم . از ترس خشکم زده بود . داد Ùˆ بیداد هم کار رو به جایی نمی برد ØŒ برزو تنهاییم رو Ùهمیده بود ... اصلا خودش Ú¯Ùت بابت این بی صاØاب بودنم گزینه ÛŒ خوبیم برای سو استÙاده ...
Øالت تهوع امونم رو بریده بود . هنوز صورتش کنار صورتم بود Ú©Ù‡ دست آزادش رو گذاشت روی گردنم . داغه داغ بود . هق هقم بلند شده بود Ú©Ù‡ لب بستÙLoveSara 💋✨
🬠پاØPart119119
#Part119
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
آقا جونت قهر کرد هم باز Ùایده نداشت Øالا بعد از اون همه بلبشو اومده میگه لاله رو Ù…ÛŒ خواد ... اونم نمی خوادا ØŒ Ùقط Ù…ÛŒ خواد بشناسه ...
امین دستش رو گرÙت Ùˆ به سمت یکی از صندلیا برد Ùˆ وادارش کرد به نشستن ...
امین ـ بابا خب شاید اصلا یکی دیگه رو دوست داشته باشه .
Øمیده Ù€ Ù…ÛŒ دونم Ú©Ù‡ داره ØŒ بچمه ... Ù…ÛŒ شناسمش ... خب بگه من میرم هرطور شده میارمش . یکی دو سال دیگه 40 سالش میشه ....
به سمت من برگشت : مادره این بچه کجاس ØŸ سرمون رÙت ...
اونقدر Øواسم جمعه Ú¯Ùت Ùˆ Ú¯ÙˆÛŒ اونا بود Ú©Ù‡ پرنیای بیچاره به Ú©Ù„ از یادم رÙت . از آشپزخونه بیرون رÙتم Ùˆ با چشم دنبال کیمیا Ù…ÛŒ گشتم Ú©Ù‡ تارخ خودشو زودتر بهم رسوند : شرمنده تو رو خدا ... ببخشید .
پرنیا رو از بغلم گرÙت . لاله در Øال بردن استکان ها به آشپزخونه Ú¯Ùت : خودتو ناراØت Ù†Ú©Ù† تارخ جان ØŒ Ùقط برای اینکارا ساخته شده ...
جوابش رو ندادم Ùˆ لاله رÙت . تارخ پرنیا رو تکون Ù…ÛŒ داد Ùˆ Ú¯Ùت : به نظرت Ùکر Ù…ÛŒ کنه اگه Øر٠نزنه مابقی Ù…ÛŒ Ú¯Ù† لاله ØŸ
لبخند زدم Ú©Ù‡ باز به Øر٠اومد : تو خیلی شبیه تارایی !
Ù†Ùس عمیقی کشید Ùˆ دور شد .
پسر بزرگ برزو Ú©Ù‡ جدیدا Ùهمیده بودم اسمش بهنوده از جا بلند شد : آقا من Ù…ÛŒ خوام برم خرÛLoveSara 💋✨
🬠پاØPart117117
#Part117
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
Ùقط نگاش Ù…ÛŒ کردم . زبونم بند اومده بود انگار ... لبخند کجی زد Ùˆ جلو اومد ØŒ یه قدمیم ایستاد Ùˆ من ناچارا سرم رو برای دیدنش بلند کردم Ú©Ù‡ Ú¯Ùت : Øسه من اجاق گاز آشپزیت توی آشپزخونه ت نیست Ú©Ù‡ زیرش رو Ú©Ù… Ùˆ زیاد Ú©Ù†ÛŒ بگی سَر نره .... دوست داشتنم Ú©Ù‡ دیگه دسته خودمه . هیچ رقمه به هیشکی ربط نداره ...
Ùاصله گرÙت Ùˆ رÙت . رÙت Ùˆ Ù†Ùهمید Ú©Ù‡ من چقدر بعد از اون خیره ÛŒ جای خالیش بودم . Ù†Ùهمید Ú©Ù‡ دستم رو روی لبم گذاشتم لمسش کردم .... شاید Ù…ÛŒ شد این Ù„Øظه رو جزء بهترین Ù„Øظه های زندگیم ثبت کرد . رعد Ùˆ برق اومد Ùˆ من زل زدم به آسمون .... اینبار از ته دلم از خدا خواستم کیهان ØالاØالاها Ù†Ùهمه Ú©Ù‡ منو برای برزو لقمه گرÙتن ... کیهان نابود Ù…ÛŒ شد !
*
ـ پرنیا دو دقه آروم بگیر الان مامان میاد ... خدایا منو بکش از دست اینا ...
به خودم جرات دادم Ùˆ به سمتش رÙتم : Ù…ÛŒ ... Ù…ÛŒ شه من بگیرمش ØŸ
مادر کیهان از خدا خواسته پرنیا رو به سمتم گرÙت : والا اگه بگیریش مدیوLoveSara 💋✨
🬠پاØPart115115
#Part115
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
آیدا Ù€ تازه اول مسیره بیا بریم ØŒ Ùضاش خیلی قشنگه ...
لاله ـ خب با وضعیتی که داره تا همین جاش هم که اومده جای شکرش باقیه ...
آیدا سرÙÙ‡ ای مصلØتی کرد Ùˆ Ù…ÛŒ خواست به روی خودش نیاره این کنایه ÛŒ لاله رو Ú©Ù‡ مستقیما به اعتیادم ربط داشت . بینیم رو نا خود اگاه بالا کشیدم Ùˆ Ú¯Ùتم : من همینجا Ù…ÛŒ مونم . شما برید .
لاله اولین Ù†Ùری بود Ú©Ù‡ رÙت . دخترا همه جلوتر راه اÙتادن Ùˆ مهتاج وقتی از کنارم Ù…ÛŒ گذشت پوزخندی نثارم کرد . مادر کیهان کنار مادرم به راه اÙتاده بود . دلم برای سکوت مادرم Ùˆ نگرانی غرق شده لابه لای نگاش وقتی به من خیره Ù…ÛŒ شد Ù…ÛŒ سوخت .
پوÙÛŒ کشیدم Ùˆ به امین لعنت Ùرستادم برای پیشنهادی Ú©Ù‡ داده بود . پیاده روی اونم توی این دشت بی سر Ùˆ ته برای آشنایی بیشتر Ù…Øیط !!! چقدر مسخره ....
ربع ساعتی از رÙتن همه گذشته بود Ú©Ù‡ کسی مقابلم ایستاد Ùˆ تند سر بلند کردم . با دیدن کیهان خود به خود آرامش بود Ú©Ù‡ سرازیر Ù…ÛŒ شد تو رگ Ùˆ Ù¾ÛŒ جونه خسته Ù… !
بی Øر٠مقابلم روی پاهاش نشست Ùˆ مشغول بستن بند Ú©Ùشم شد . همزمان Øر٠می زد : یه جای کار اون عÙریته ÙLoveSara 💋✨
🬠پاØPart113113
#Part113
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
کنار من آیدا بود Ùˆ بالاترین میز رو کیهان گرÙته بود ØŒ سه صندلی مابین ما بود Ùˆ یکی از اونا رو لاله اشغال کرده بود دقیقا صندلی کنار کیهان Ùˆ مزه کره Ùˆ پنیر روی میز مزه ÛŒ زهر Ù…ÛŒ داد انگار !
سر و صدا هنوزم زیاد بود . سر و صدایی که انگار توی مغز من کوبیده می شد . مغز من و لابه لای صدای آمین ... صدای جیغ جیغوی آمین ... هنوز هم عصبی بود انگار ! چه کرده بودیم ما با آمینه من !؟
تک و توک از جا بلند شده و تشکر می کردن . استکان چایم رو برداشته و از جا بلند شدم . یخ شده بود لعنتی !
به سمت سینک Ù…ÛŒ رÙتم Ú©Ù‡ کسی پاش رو جلوی پام دراز کرد Ú©Ù‡ با مغز روی زمین خوردم Ùˆ استکان شکست . سکوت همه جا رو گرÙته بود Ùˆ من سر بلند کردم . دختر بزرگ برزو بود Ú©Ù‡ کنار لاله نشسته بود ØŒ پوزخند لاله روی اعصابم رژه Ù…ÛŒ رÙت !
آهی کشیدم Ùˆ با خودم Ùکر کردم دست Ú©Ù… سه یا چهار Ù†Ùری به لیست دشمنام اضاÙÙ‡ شده ... مهتاج ( دختر برزو) کاملا نمایشی از جا بلند شد : خدا مرگم بده Ú†ÛŒ شدی تو ØŸ
در Øال نزدیک شدن به من Ùˆ گذشتن از کنار صندلی کیهان بود Ú©Ù‡ کیهان Ù¾ØLoveSara 💋✨
🬠پاØPart112112
#Part112
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
تارخ ـ اینا رو ببین ، عبرت شه زن نگیری ....
دختر بزرگ برزو خنده کنان به سمت آشپزخونه رÙت : والا تا بوده همین بوده Ú©Ù‡ دخترا با دیدن ما پشیمون Ù…ÛŒ شن ... عبرت Ù…ÛŒ شیم !
لا به لای خنده های الکی بقیه نگام به نگاهه برزویی خیره شد Ú©Ù‡ لبخند گرمی روی لب هاش بود Ùˆ من Øتی یک کلمه هم با اون Øر٠نزده بودم . از جا بلند شد Ùˆ به سمت آشپزخونه رÙت : صبØانه اماده س ....
انگار منتظر وارد شدن من بود . من چقدر در بین این همه بی اهمیتی اهمیت داشتم ! بزرگترا یک به یک رÙتن Ú©Ù‡ لاله از پله ها پایین اومد .
امین پر شیطنت Ú¯Ùت : لاله جان ده دقیقه اومدیم خودتون رو ببینیم!
کیانا پر شیطنت تر لب زد : عروسیه اØیانا ØŸ!
باز به کیهان نگاه کردم خیلی بی تÙاوت تر از خیلی هنوزم ØLoveSara 💋✨
🬠پاØPart111111
#Part111
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
خانوم !
با صدای زنی تند اشکام رو پاک کرده و به سمتش برگشتم : بله !
خانوم میون سالی با لباس رسمی خدمتکارا Ú©Ù‡ خیلی جدی ایستاده بود : آقا Ú¯Ùتن بیام دنبالتون برای صر٠صبØانه ...
اخم کوتاهی کردم Ùˆ سوالی Ú¯Ùتم : آقا ØŸ!
ـ برزوخان !
کلاÙÙ‡ سری تکون دادم Ú©Ù‡ زن دور شد . بی Øوصله از جا بلند شدم Ùˆ من Øتی از همه ÛŒ برزو نام ها هم متنÙر شدم . برزویی Ú©Ù‡ اگر Ùرزاد از Øضورش بویی Ù…ÛŒ برد آخر این ماه هم چند ماهی من رو از دیدن آمین Ù…Øروم Ù…ÛŒ کرد Ùˆ اØتمالا نقشه ÛŒ جدیدی برای شکنجه من Ù…ÛŒ دید .
سرجام صبر کردم . اما اگه با برزو به خارج از کشور برم تا آخر عمرم از دیدنش منع Ù…ÛŒ شم .... سرم رو بالا گرÙتم Ú©Ù‡ اشکا نریزن اما چشمم به آبی Ùˆ توسی آسمون خورد . خدا داره Ù…ÛŒ بینه ØŸ!ØŸ!
پو٠کلاÙÙ‡ ای کشیدم Ùˆ باز راه اÙتادم Ùˆ به LoveSara 💋✨
🬠پاØPart110110
#Part110
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
الـ ...
ذهنم خالی شد . قلبم انگار تازه به تپش اÙتاد ... دهنم رو باز Ùˆ بسته کردم برای Øر٠زدن اما نشد ...
ـ بـ ... با ...
خیلی صداهای نا Ù…Ùهوم دیگه Ú©Ù‡ Ùقط Ù…ÛŒ تونست وجود آمین رو برام پررنگ کنه . من توی التهاب نبودن آمین ذوب شده بودم Ùˆ Ùرزاد انگیزه ÛŒ Ù†Ùس کشیدن رو دور کرده بود .... چند دقیقه ای گذشت تا اینکه صدای Ùرزاد رو شنیدم : بسه دیگه توله .... کشتی ما رو ....
صدای جیغ کشیدن آمین Ùˆ بعدصدای Ùرزاد رو بین گوشم شنیدم : الو ... کوشی خانوم ØŸ
انگار شوک عظیمی بود Ú©Ù‡ به سختی دهنم رو بسته Ùˆ بزاق دهنم رو قورت دادم برای رÙع خشکی ... Ùرزاد کار بلد تر از این Øر٠ها بود Ùˆ من برگشتنم به اون جهنمی Ú©Ù‡ اسممش خونه بود رو Ù…ÛŒ دیدم Ùˆ Ùرزاد برنده بود ... Øتی بازی نکرده برنده بود ....
Ù€ Ø¢ ... آمینه من بود ØLoveSara 💋✨
🬠پاØPart109109
#Part109
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
شال باÙت رو تا شونه هام بالا کشیدم . سرد بود ... خب ساعت 6 ØµØ¨Ø Øتی توی تابستون هوا خنکه Ú†Ù‡ برسه به زمستون Ùˆ من Ø´Ú© نداشتم به سرخی نوک بینیم ... به سرما خوردن بعد از امروز هم Ø´Ú© نداشتم ! به لط٠اعتیادم رو به مرگ بودم Ùˆ ضعی٠!
صدای قدمایی رو شنیدم Ùˆ به سمت جاده ای Ú©Ù‡ از سنگ ریزه پر بود رÙتم . یه پسر جوون Ùˆ قد بلند با هیکلی روی Ùرم دسته ÛŒ ساک ورزشیش رو روی شونه انداخته بود Ùˆ چقدر عینک Ø¢Ùتابی روی چشماش ترکیب استخون بندی چونه Ø´ رو جذاب کرده بود .
در Øال Øر٠زدن با تلÙÙ† همراهش بود Ùˆ به سمت من Ù…ÛŒ اومد . اصلا Ù†Ùهمیدم Ú©Ù‡ چطور شد منم سر جام ایستادم . کنار نرÙتم Ùˆ خودم رو هم مخÙÛŒ نکردم ....
Ù€ کجایی تو ؟؟؟ .... بیا برو اسکل اول ØµØ¨Ø Ú†ÛŒÙ‡ ØŸ ساعت 6 لنگه ظهره .... آره ØŒ پایینم ..... زود باش ...
تلÙÙ† رو پایین اورده Ùˆ دقیقا مقابل من ایستاد . عینکش رو از روی چشماش برداشت Ùˆ به من نگاه کرد : سلØLoveSara 💋✨
🬠پاØPart107107
#Part107
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
لاله ـ واو ... لامصب اینجا خونه س یا کاخ ؟
آیدا ـ یارو مولتی میلیاردره باور کن ....
لاله با ذوق دستاش رو به هم کوبید : Øالا Ùکرش رو بکن Ú©Ù‡ عشقه من شریکشه ØŒ Ú†Ù‡ شود ...
آیدا پوزخند زد : از Øوله Øلیم نری تو دیگ ... هنوز دو Ù‡Ùته هم نشده ها ...
لاله Ù€ Øالا هرچی ØŒ تو بگو یه روز . مهم اینه Ú©Ù‡ Ú¯Ùته از من خوشش اومده ...
آیدا بی Øس لبه ÛŒ تخت دو Ù†Ùره نشست Ùˆ Ú¯Ùت :والا تا اونجایی Ú©Ù‡ من بودم Ùˆ شنیدم ØŒ مادرش Ú¯Ùت یه مدت با کیهان باشی تا به شناخت نسبی برسی ....
لاله با همون ذوق روی تک مبل سلطنتی سه Ù†Ùره نشست وجواب داد : این یعنی از تو خوشش اومده .
به مکالمه ی هر دو ی اونا گوش می دادم که بی هوا در باز شد . دختر جوون و لاغر اندامی وارد اتاق شد وLoveSara 💋✨
🬠پاØPart106106
#Part106
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
کیمیا تند به سمتم اومد : ببخش تو رو خدا ... Ùکر کنم خوابش میاد .
سری تکون دادم Ú©Ù‡ دخترکش رو از بغلم گرÙت Ùˆ نگاه Øسرت بارم رو بهش دوختم Ú©Ù‡ مادرانه هاش رو بی منت خرجه گریه Ùˆ نق زدنای دخترش Ù…ÛŒ کرد . هنوز خیره ÛŒ کیمیا Ùˆ دخترش بودم Ú©Ù‡ کسی جلوم ایستاد Ùˆ نگاهم به سینی روبه روم اÙتاد . لیوان آب میوه رو برداشتم Ùˆ سر بلند کردم . مهتاج بود .
ـ ممنونم ...
پوزخندی زد Ùˆ صا٠ایستاد . از جلوی من رد شد Ùˆ به سمت کیهان رÙت . عملا به کسی جز منو کیهان توجهی نشون نمی دادن Ùˆ امین Ùˆ آیدا با غیظ نگاش Ù…ÛŒ کردن . کیهان هم آبمیوه Ø´ رو برداشت . برزو از جا بلند شد Ùˆ بلند رو به همگی شب بخیر Ú¯Ùت . کنار من Ú©Ù‡ رسید لبخند کجی زد Ùˆ Øریص بالا تا پایینم رو برانداز کرد Ùˆ Ú¯Ùت : امیدوارم بهت خوش بگذره ØŒ تو ملکه ÛŒ این عمارتی ...
چشمکی هم زد Ùˆ از کنارم رد شد . ته دلم ریخت . برزوی لعنتی ... Ùرزاد لعنتی ... سپهر لعنتی ... دستم رو روی دسته ÛŒLoveSara 💋✨
🬠پاØPart105105
#Part105
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
آیدا خودش رو زودتر جمع Ùˆ جور کرد Ùˆ جواب داد : Øساسیت داره به پاییز ØŒ این Ùصل Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ شه از چشماش اشک میاد.... بیا ما بریم ...
کیمیا ـ اذیت می شه آخه ...
آیدا ـ خواهر من استاده بابا ، ولشون کن ...
جلوتر از من داخل ساختمون رÙتن Ùˆ بعد از اونا وارد شدم . سر Ùˆ صدای ÙˆØشتناکی Ù…ÛŒ اومد Ùˆ با دیدن جمعیت داخل سالن پذیرایی همچین صدایی خارج از تصور نبود . گوشه ترین مبل سالن نشستم .
زن میونسالی که همراه برزو برای خواستگاری اومده بود رو به روی سپهر که روی مبل نشسته بود ، ایستاده بود و تجویز می کرد : خدا لعنتشون کنه ، نگا چی به روزش آوردن ؟ مهتاب جان به نظرم یخ بذار رو جای زخمش ...
کیومرث عصبی سیگاری روشن کرد : خب Øداقل Ù…ÛŒ Ú¯Ùتی پلیس بیاد بگیرشون ØŒ بLoveSara 💋✨
🬠پاØPart104104
#Part104
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
.. کیهان بی تÙاوت درگیر همون خواهرزاده ÛŒ بامزه Ø´ شده بود Ú©Ù‡ با هر خندیدنش دل Ù…ÛŒ برد Ùˆ من چقدر دلم هوسه آمین رو کرده بود . بی اختیار زل زده بودم به دخترک Ú©Ù‡ کیهان جلو اومد Ùˆ یه قدمیم ایستاد . Øتی نیم نگاهی هم به من نکرد Ùˆ بچه رو به سمتم گرÙت : بگیر اینو کشت منو ...
از خدا خواسته دستام رو جلو بردم و خواهر کیهان شرمنده به سمتم اومد : وا کیهان ، زشته بنده ی خدا رو اسیر کردی ...
کیهان به سمت خواهرش برگشت : پس خودت می دونی منه بدبخت رو اسیر کردی ...
Ù€ تو وظیÙته ...
دستاش رو جلو اورد برای گرÙتن بچه Ú©Ù‡ قدمی عقب رÙتم : نه تو رو خدا ... چیکارش داری خب ØŸ
کیهان همونطور بی اهمیت به من رو به خواهرش Ú¯Ùت : ولش Ú©Ù† دو دقه Ù†Ùس بکشی ...
به سمت ساختمون Øرکت کرد Ùˆ من توی دلم هزاران بار Ù‚ØLoveSara 💋✨
🬠پاØPart103103
#Part103
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
آیدا ایستاد Ùˆ مات برده از Ùضای سبز Ùˆ زیاد از Øد مدرن Ùˆ شیک اطراÙØ´ Ú¯Ùت : یا خوده خدا ... بهشته یا ویلا ØŸ
اونقدری ذهنم درگیر لاله ÛŒ به قول آیدا کوآلا مانند اطرا٠کیهان بود Ú©Ù‡ اصلا Øواسم به اطرا٠پرت نشد . از کنار آیدا رد شدم Ùˆ از راه سنگی داخل رÙتم . کیهان Ùˆ امین ماشینا رو پارک کردن Ùˆ چند Ù†Ùری از ویلا بیرون اومدن Ùˆ روی تراس ایستادن .
اولین Ù†Ùر خاله مهتاب جلو اومد Ùˆ با دیدن سپهر روی گونه Ø´ زد : الهی من بمیرم تو رو اینطور نبینم ØŒ چت شده تو ØŸ
سپهر لب باز کرد برای جواب دادن Ú©Ù‡ لاله تند Ú¯Ùت : با چند Ù†Ùر دعواش شده ...
مادرم نگران به من نگاه Ù…ÛŒ کرد . با دیدنم با اطمینان خاطر به سمت سپهر رÙت : Øالت خوبه ØŸ
سپهر سری تکون داد Ùˆ مهتاب به جوش Ùˆ خروش اÙتاد : Ú†Ù‡ Øاله خوبی خواهره من ØŸ الهی خدا ازش نگذره بی پدر Ùˆ مادر رو ...
ÙLoveSara 💋✨
🬠پاØPart102102
#Part102
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
پوÙÛŒ کشید Ùˆ بی Øر٠از همون راهی Ú©Ù‡ کیهان رÙته بود به راه اÙتاد Ùˆ من هم به دنبالش رÙتم . از بیمارستان بیرون رÙتیم Ú©Ù‡ چشمم خورد به لاله ای Ú©Ù‡ کنار ماشین کیهان ایستاده بود . جلو رÙتیم . صدای کیهان رو شنیدم : لاله Ù…ÛŒ شینی یا برم خودم ØŸ
لاله ـ یه ذره صبر کن عزیزم ..
مشغول Øر٠زدن با سپهر بود . نگام رو منØر٠کردم . خودم Ú¯Ùته بودم Ú©Ù‡ هیچ کاره ÛŒ منه . خودم باعث این بی Ù…ØÙ„ÛŒ ها شده بودم . پس چرا دلم گرÙته بود ØŸ چرا Øال Ùˆ اوضاعم بدتر از همیشه بود ØŸ
امین به سمتمون اومد .
امین ـ شما نمی خواین سوار شید ؟
آیدا ـ با ماشین سپهر می ریم ؟
امین Ù€ کیهان خان امر Ùرمودند برای شما تاکسی بگیرم . بنده هم راننده ÛŒ اون قزمیت بشم .
آیدا ریز خندید Ú©Ù‡ امین Ú¯Ùت : هه هه هه ... رو آب بخندی !
آیدا این بار بلنØLoveSara 💋✨
🬠پاØPart101101
#Part101
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
ته دلم خالی شد . با بغض نگاش کردم Ú©Ù‡ دلخور همونطور خیره ادامه داد : من هیچکاره ÛŒ توام ØŒ منتها این دله لامصب Ùکر Ù…ÛŒ کنه همه کاره س ....
اذیتم میکرد این Øسی Ú©Ù‡ قندای پشت سر همی تو دلم آب Ù…ÛŒ کرد . من خیلی وقت بود Øس Ù…ÛŒ کردم اونقدر بی Øس شدم Ú©Ù‡ با هر دوستت دارمی دست Ùˆ پای دلم نلرزه ... اما من Ùقط بزرگ شدم Ùˆ دخترونه هام رو دÙÙ† نکردم . جنس دوستت دارمی Ú©Ù‡ کیهان Ù…ÛŒ Ú¯Ùت با همه Ùرق Ù…ÛŒ کرد ... ته دلم رو Ù…ÛŒ لرزوند ...
Ù€ نباید Ù…ÛŒ رÙتی ....
ـ اون که خطا نکنه خداس ... اونکه هم خطا کنه وپاش واسته منم ... منتها دو بار یه خطا رو تکرار نمیکنم آذین ....
مونده بودم Ú†ÛŒ بگم .... مونده بودم Ú©Ù‡ Ú†ÛŒ میشه ØŸ ... زل زده بوØLoveSara 💋✨
📥 دانلود Ùایل Úhttps://goo.gl/2zysDo¨ دلهره 👇
https://goo.gl/2zysDo
ðŸhttps://goo.gl/x7ZGJ2ود رمان Ùرشته های گناهکاhttps://goo.gl/KQpfue
âš ï¸ Øقوق رمان متعلق به نویسنده Ùˆ کانال لاوکده سارا میباشد Ùˆ هرگونه انتشار آن غیر قانونی Ùˆ قابل پیگرد است !
✅Øتما قبلش راهنمای خرید رو زیر مطلب توی سایت بخونید Ùˆ اگه توی دانلود به مشکل برخوردین به پشتیبانی سایت پیام بدین
🬠پاØPart100100
#Part100
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
سر در نمی آوردم از کارایی Ú©Ù‡ کیهان Ù…ÛŒ کرد . دوست نداشتم اینطوری بگم اما بی رØÙ… Ú¯Ùتم : جوابه منو بده ØŒ تو Ú†ÛŒ کاره ای ØŸ
غرید : درست Øر٠بزن ....
Ù€ درست تر بلد نیستم . سپهر هر غلطی کرده نباید همچین Ù…ÛŒ کردی ... Ùکر این جارو باید وقتی Ù…ÛŒ کردی Ú©Ù‡ گذاشتی رÙتی ØŒ وقتی رÙتی یعنی همه چیز تموم شده ...
Ù€ Ø®ÙÙ‡ شو آذین ...
Ù€ Ø®ÙÙ‡ شم ØŸ چرا باید Ø®ÙÙ‡ شم ØŸ اصلا تو جات تو زندگیه من کجاست ØŸ Ùکر کردی یه روز بری Ùˆ باز بیای همه چیز مثه 7 ساله قبله ØŸ
ـ مزخر٠نگو ، صد سالم بگذره شر و ور بباLoveSara 💋✨