کانال تلگرام رمانکده سارا @LoveSara

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

ï·½

هر چه داریم از اوست ...

🍃 بزرگترین کانال رمان و داستان تلگرام ☺️📚🎈

🎀و یه عالمه عکس و تکست عاشقانه 💞

❌پورن و سیاسی نداریم


💻 پشتیبانی و 💶 تبلیغات 👇

📥 @Romankade_Ads

 مشاهده مطالب کانال 🍃رُمـانــڪدهـ ســارا🌧

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

🐬 پاØPart120120
#Part120

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

ـ حـ ... حوصله ش رو نداشتم ...
چشماش رو ریز کرد : خماری !
گوشه ی لبم رو گاز گرفتم که گفت : یه خماره بی کس و کاره هرزه !
بهت زده نگاش کردم . یه قدم جلو اومد که قدمی عقب برداشتم . پوزخند صداداری زد : فرار می کنی ؟ از من ؟!؟! از شوهره آینده ت ؟ این ویلا رو خرجت کردم تا داشته باشمت .. تو یه برده ی بی دردسری .... چشمات هنوز زنده س ....
قطره اشکم که سر خورد خندید : گریه نکن عزیزم ... حالا حالاها خیلی کارا داریم با هم ... خب ؟
جلوتر اومد و یه قدمیم ایستاد . صورتش رو جلو اورد و مماس با صورتم نگه داشت و بو کشید ... لرز کردم . خواستم یه قدم به عقب برم که بازوم رو چنگ زد و نگهم داشت .
ترسیده بودم . از ترس خشکم زده بود . داد و بیداد هم کار رو به جایی نمی برد ، برزو تنهاییم رو فهمیده بود ... اصلا خودش گفت بابت این بی صاحاب بودنم گزینه ی خوبیم برای سو استفاده ...
حالت تهوع امونم رو بریده بود . هنوز صورتش کنار صورتم بود Ú©Ù‡ دست آزادش رو گذاشت روی گردنم . داغه داغ بود . هق هقم بلند شده بود Ú©Ù‡ لب بستÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part120

🐬 پاØPart119119
#Part119

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

آقا جونت قهر کرد هم باز فایده نداشت حالا بعد از اون همه بلبشو اومده میگه لاله رو می خواد ... اونم نمی خوادا ، فقط می خواد بشناسه ...
امین دستش رو گرفت و به سمت یکی از صندلیا برد و وادارش کرد به نشستن ...
امین ـ بابا خب شاید اصلا یکی دیگه رو دوست داشته باشه .
حمیده ـ می دونم که داره ، بچمه ... می شناسمش ... خب بگه من میرم هرطور شده میارمش . یکی دو سال دیگه 40 سالش میشه ....
به سمت من برگشت : مادره این بچه کجاس ؟ سرمون رفت ...
اونقدر حواسم جمعه گفت و گوی اونا بود که پرنیای بیچاره به کل از یادم رفت . از آشپزخونه بیرون رفتم و با چشم دنبال کیمیا می گشتم که تارخ خودشو زودتر بهم رسوند : شرمنده تو رو خدا ... ببخشید .
پرنیا رو از بغلم گرفت . لاله در حال بردن استکان ها به آشپزخونه گفت : خودتو ناراحت نکن تارخ جان ، فقط برای اینکارا ساخته شده ...
جوابش رو ندادم و لاله رفت . تارخ پرنیا رو تکون می داد و گفت : به نظرت فکر می کنه اگه حرف نزنه مابقی می گن لاله ؟
لبخند زدم که باز به حرف اومد : تو خیلی شبیه تارایی !
نفس عمیقی کشید و دور شد .
پسر بزرگ برزو Ú©Ù‡ جدیدا فهمیده بودم اسمش بهنوده از جا بلند شد : آقا من Ù…ÛŒ خوام برم خرÛLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part119

🐬 پاØPart117117
#Part117

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

فقط نگاش می کردم . زبونم بند اومده بود انگار ... لبخند کجی زد و جلو اومد ، یه قدمیم ایستاد و من ناچارا سرم رو برای دیدنش بلند کردم که گفت : حسه من اجاق گاز آشپزیت توی آشپزخونه ت نیست که زیرش رو کم و زیاد کنی بگی سَر نره .... دوست داشتنم که دیگه دسته خودمه . هیچ رقمه به هیشکی ربط نداره ...
فاصله گرفت و رفت . رفت و نفهمید که من چقدر بعد از اون خیره ی جای خالیش بودم . نفهمید که دستم رو روی لبم گذاشتم لمسش کردم .... شاید می شد این لحظه رو جزء بهترین لحظه های زندگیم ثبت کرد . رعد و برق اومد و من زل زدم به آسمون .... اینبار از ته دلم از خدا خواستم کیهان حالاحالاها نفهمه که منو برای برزو لقمه گرفتن ... کیهان نابود می شد !
*
ـ پرنیا دو دقه آروم بگیر الان مامان میاد ... خدایا منو بکش از دست اینا ...
به خودم جرات دادم و به سمتش رفتم : می ... می شه من بگیرمش ؟
مادر کیهان از خدا خواسته پرنیا رو به سمتم گرفت : والا اگه بگیریش مدیوLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part117

🐬 پاØPart115115
#Part115

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

آیدا ـ تازه اول مسیره بیا بریم ، فضاش خیلی قشنگه ...
لاله ـ خب با وضعیتی که داره تا همین جاش هم که اومده جای شکرش باقیه ...
آیدا سرفه ای مصلحتی کرد و می خواست به روی خودش نیاره این کنایه ی لاله رو که مستقیما به اعتیادم ربط داشت . بینیم رو نا خود اگاه بالا کشیدم و گفتم : من همینجا می مونم . شما برید .
لاله اولین نفری بود که رفت . دخترا همه جلوتر راه افتادن و مهتاج وقتی از کنارم می گذشت پوزخندی نثارم کرد . مادر کیهان کنار مادرم به راه افتاده بود . دلم برای سکوت مادرم و نگرانی غرق شده لابه لای نگاش وقتی به من خیره می شد می سوخت .
پوفی کشیدم و به امین لعنت فرستادم برای پیشنهادی که داده بود . پیاده روی اونم توی این دشت بی سر و ته برای آشنایی بیشتر محیط !!! چقدر مسخره ....
ربع ساعتی از رفتن همه گذشته بود که کسی مقابلم ایستاد و تند سر بلند کردم . با دیدن کیهان خود به خود آرامش بود که سرازیر می شد تو رگ و پی جونه خسته م !
بی حرف مقابلم روی پاهاش نشست Ùˆ مشغول بستن بند کفشم شد . همزمان حرف Ù…ÛŒ زد : یه جای کار اون عفریته ÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part115

🐬 پاØPart113113
#Part113

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

کنار من آیدا بود و بالاترین میز رو کیهان گرفته بود ، سه صندلی مابین ما بود و یکی از اونا رو لاله اشغال کرده بود دقیقا صندلی کنار کیهان و مزه کره و پنیر روی میز مزه ی زهر می داد انگار !
سر و صدا هنوزم زیاد بود . سر و صدایی که انگار توی مغز من کوبیده می شد . مغز من و لابه لای صدای آمین ... صدای جیغ جیغوی آمین ... هنوز هم عصبی بود انگار ! چه کرده بودیم ما با آمینه من !؟
تک و توک از جا بلند شده و تشکر می کردن . استکان چایم رو برداشته و از جا بلند شدم . یخ شده بود لعنتی !
به سمت سینک می رفتم که کسی پاش رو جلوی پام دراز کرد که با مغز روی زمین خوردم و استکان شکست . سکوت همه جا رو گرفته بود و من سر بلند کردم . دختر بزرگ برزو بود که کنار لاله نشسته بود ، پوزخند لاله روی اعصابم رژه می رفت !
آهی کشیدم و با خودم فکر کردم دست کم سه یا چهار نفری به لیست دشمنام اضافه شده ... مهتاج ( دختر برزو) کاملا نمایشی از جا بلند شد : خدا مرگم بده چی شدی تو ؟
در حال نزدیک شدن به من Ùˆ گذشتن از کنار صندلی کیهان بود Ú©Ù‡ کیهان Ù¾ØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part113

🐬 پاØPart112112
#Part112

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

تارخ ـ اینا رو ببین ، عبرت شه زن نگیری ....
دختر بزرگ برزو خنده کنان به سمت آشپزخونه رفت : والا تا بوده همین بوده که دخترا با دیدن ما پشیمون می شن ... عبرت می شیم !
لا به لای خنده های الکی بقیه نگام به نگاهه برزویی خیره شد که لبخند گرمی روی لب هاش بود و من حتی یک کلمه هم با اون حرف نزده بودم . از جا بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت : صبحانه اماده س ....
انگار منتظر وارد شدن من بود . من چقدر در بین این همه بی اهمیتی اهمیت داشتم ! بزرگترا یک به یک رفتن که لاله از پله ها پایین اومد .
امین پر شیطنت گفت : لاله جان ده دقیقه اومدیم خودتون رو ببینیم!
کیانا پر شیطنت تر لب زد : عروسیه احیانا ؟!
باز به کیهان نگاه کردم خیلی بی تفاوت تر از خیلی هنوزم ØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part112

🐬 پاØPart111111
#Part111

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

خانوم !
با صدای زنی تند اشکام رو پاک کرده و به سمتش برگشتم : بله !
خانوم میون سالی با لباس رسمی خدمتکارا که خیلی جدی ایستاده بود : آقا گفتن بیام دنبالتون برای صرف صبحانه ...
اخم کوتاهی کردم و سوالی گفتم : آقا ؟!
ـ برزوخان !
کلافه سری تکون دادم که زن دور شد . بی حوصله از جا بلند شدم و من حتی از همه ی برزو نام ها هم متنفر شدم . برزویی که اگر فرزاد از حضورش بویی می برد آخر این ماه هم چند ماهی من رو از دیدن آمین محروم می کرد و احتمالا نقشه ی جدیدی برای شکنجه من می دید .
سرجام صبر کردم . اما اگه با برزو به خارج از کشور برم تا آخر عمرم از دیدنش منع می شم .... سرم رو بالا گرفتم که اشکا نریزن اما چشمم به آبی و توسی آسمون خورد . خدا داره می بینه ؟!؟!
پوف کلافه ای کشیدم و باز راه افتادم و به LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part111

🐬 پاØPart110110
#Part110

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

الـ ...
ذهنم خالی شد . قلبم انگار تازه به تپش افتاد ... دهنم رو باز و بسته کردم برای حرف زدن اما نشد ...
ـ بـ ... با ...
خیلی صداهای نا مفهوم دیگه که فقط می تونست وجود آمین رو برام پررنگ کنه . من توی التهاب نبودن آمین ذوب شده بودم و فرزاد انگیزه ی نفس کشیدن رو دور کرده بود .... چند دقیقه ای گذشت تا اینکه صدای فرزاد رو شنیدم : بسه دیگه توله .... کشتی ما رو ....
صدای جیغ کشیدن آمین و بعدصدای فرزاد رو بین گوشم شنیدم : الو ... کوشی خانوم ؟
انگار شوک عظیمی بود که به سختی دهنم رو بسته و بزاق دهنم رو قورت دادم برای رفع خشکی ... فرزاد کار بلد تر از این حرف ها بود و من برگشتنم به اون جهنمی که اسممش خونه بود رو می دیدم و فرزاد برنده بود ... حتی بازی نکرده برنده بود ....
Ù€ Ø¢ ... آمینه من بود ØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part110

🐬 پاØPart109109
#Part109

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

شال بافت رو تا شونه هام بالا کشیدم . سرد بود ... خب ساعت 6 صبح حتی توی تابستون هوا خنکه چه برسه به زمستون و من شک نداشتم به سرخی نوک بینیم ... به سرما خوردن بعد از امروز هم شک نداشتم ! به لطف اعتیادم رو به مرگ بودم و ضعیف !
صدای قدمایی رو شنیدم و به سمت جاده ای که از سنگ ریزه پر بود رفتم . یه پسر جوون و قد بلند با هیکلی روی فرم دسته ی ساک ورزشیش رو روی شونه انداخته بود و چقدر عینک آفتابی روی چشماش ترکیب استخون بندی چونه ش رو جذاب کرده بود .
در حال حرف زدن با تلفن همراهش بود و به سمت من می اومد . اصلا نفهمیدم که چطور شد منم سر جام ایستادم . کنار نرفتم و خودم رو هم مخفی نکردم ....
ـ کجایی تو ؟؟؟ .... بیا برو اسکل اول صبح چیه ؟ ساعت 6 لنگه ظهره .... آره ، پایینم ..... زود باش ...
تلفن رو پایین اورده Ùˆ دقیقا مقابل من ایستاد . عینکش رو از روی چشماش برداشت Ùˆ به من نگاه کرد : سلØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part109

🐬 پاØPart107107
#Part107

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

لاله ـ واو ... لامصب اینجا خونه س یا کاخ ؟
آیدا ـ یارو مولتی میلیاردره باور کن ....
لاله با ذوق دستاش رو به هم کوبید : حالا فکرش رو بکن که عشقه من شریکشه ، چه شود ...
آیدا پوزخند زد : از حوله حلیم نری تو دیگ ... هنوز دو هفته هم نشده ها ...
لاله ـ حالا هرچی ، تو بگو یه روز . مهم اینه که گفته از من خوشش اومده ...
آیدا بی حس لبه ی تخت دو نفره نشست و گفت :والا تا اونجایی که من بودم و شنیدم ، مادرش گفت یه مدت با کیهان باشی تا به شناخت نسبی برسی ....
لاله با همون ذوق روی تک مبل سلطنتی سه نفره نشست وجواب داد : این یعنی از تو خوشش اومده .
به مکالمه ی هر دو ی اونا گوش می دادم که بی هوا در باز شد . دختر جوون و لاغر اندامی وارد اتاق شد وLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part107

🐬 پاØPart106106
#Part106

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

کیمیا تند به سمتم اومد : ببخش تو رو خدا ... فکر کنم خوابش میاد .
سری تکون دادم که دخترکش رو از بغلم گرفت و نگاه حسرت بارم رو بهش دوختم که مادرانه هاش رو بی منت خرجه گریه و نق زدنای دخترش می کرد . هنوز خیره ی کیمیا و دخترش بودم که کسی جلوم ایستاد و نگاهم به سینی روبه روم افتاد . لیوان آب میوه رو برداشتم و سر بلند کردم . مهتاج بود .
ـ ممنونم ...
پوزخندی زد و صاف ایستاد . از جلوی من رد شد و به سمت کیهان رفت . عملا به کسی جز منو کیهان توجهی نشون نمی دادن و امین و آیدا با غیظ نگاش می کردن . کیهان هم آبمیوه ش رو برداشت . برزو از جا بلند شد و بلند رو به همگی شب بخیر گفت . کنار من که رسید لبخند کجی زد و حریص بالا تا پایینم رو برانداز کرد و گفت : امیدوارم بهت خوش بگذره ، تو ملکه ی این عمارتی ...
چشمکی هم زد و از کنارم رد شد . ته دلم ریخت . برزوی لعنتی ... فرزاد لعنتی ... سپهر لعنتی ... دستم رو روی دسته یLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part106

🐬 پاØPart105105
#Part105

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

آیدا خودش رو زودتر جمع و جور کرد و جواب داد : حساسیت داره به پاییز ، این فصل که می شه از چشماش اشک میاد.... بیا ما بریم ...
کیمیا ـ اذیت می شه آخه ...
آیدا ـ خواهر من استاده بابا ، ولشون کن ...
جلوتر از من داخل ساختمون رفتن و بعد از اونا وارد شدم . سر و صدای وحشتناکی می اومد و با دیدن جمعیت داخل سالن پذیرایی همچین صدایی خارج از تصور نبود . گوشه ترین مبل سالن نشستم .
زن میونسالی که همراه برزو برای خواستگاری اومده بود رو به روی سپهر که روی مبل نشسته بود ، ایستاده بود و تجویز می کرد : خدا لعنتشون کنه ، نگا چی به روزش آوردن ؟ مهتاب جان به نظرم یخ بذار رو جای زخمش ...
کیومرث عصبی سیگاری روشن کرد : خب حداقل می گفتی پلیس بیاد بگیرشون ، بLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part105

🐬 پاØPart104104
#Part104

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

.. کیهان بی تفاوت درگیر همون خواهرزاده ی بامزه ش شده بود که با هر خندیدنش دل می برد و من چقدر دلم هوسه آمین رو کرده بود . بی اختیار زل زده بودم به دخترک که کیهان جلو اومد و یه قدمیم ایستاد . حتی نیم نگاهی هم به من نکرد و بچه رو به سمتم گرفت : بگیر اینو کشت منو ...
از خدا خواسته دستام رو جلو بردم و خواهر کیهان شرمنده به سمتم اومد : وا کیهان ، زشته بنده ی خدا رو اسیر کردی ...
کیهان به سمت خواهرش برگشت : پس خودت می دونی منه بدبخت رو اسیر کردی ...
ـ تو وظیفته ...
دستاش رو جلو اورد برای گرفتن بچه که قدمی عقب رفتم : نه تو رو خدا ... چیکارش داری خب ؟
کیهان همونطور بی اهمیت به من رو به خواهرش گفت : ولش کن دو دقه نفس بکشی ...
به سمت ساختمون حرکت کرد Ùˆ من توی دلم هزاران بار Ù‚ØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part104

🐬 پاØPart103103
#Part103

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

آیدا ایستاد و مات برده از فضای سبز و زیاد از حد مدرن و شیک اطرافش گفت : یا خوده خدا ... بهشته یا ویلا ؟
اونقدری ذهنم درگیر لاله ی به قول آیدا کوآلا مانند اطراف کیهان بود که اصلا حواسم به اطراف پرت نشد . از کنار آیدا رد شدم و از راه سنگی داخل رفتم . کیهان و امین ماشینا رو پارک کردن و چند نفری از ویلا بیرون اومدن و روی تراس ایستادن .
اولین نفر خاله مهتاب جلو اومد و با دیدن سپهر روی گونه ش زد : الهی من بمیرم تو رو اینطور نبینم ، چت شده تو ؟
سپهر لب باز کرد برای جواب دادن که لاله تند گفت : با چند نفر دعواش شده ...
مادرم نگران به من نگاه می کرد . با دیدنم با اطمینان خاطر به سمت سپهر رفت : حالت خوبه ؟
سپهر سری تکون داد و مهتاب به جوش و خروش افتاد : چه حاله خوبی خواهره من ؟ الهی خدا ازش نگذره بی پدر و مادر رو ...
ÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part103

🐬 پاØPart102102
#Part102

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

پوفی کشید و بی حرف از همون راهی که کیهان رفته بود به راه افتاد و من هم به دنبالش رفتم . از بیمارستان بیرون رفتیم که چشمم خورد به لاله ای که کنار ماشین کیهان ایستاده بود . جلو رفتیم . صدای کیهان رو شنیدم : لاله می شینی یا برم خودم ؟
لاله ـ یه ذره صبر کن عزیزم ..
مشغول حرف زدن با سپهر بود . نگام رو منحرف کردم . خودم گفته بودم که هیچ کاره ی منه . خودم باعث این بی محلی ها شده بودم . پس چرا دلم گرفته بود ؟ چرا حال و اوضاعم بدتر از همیشه بود ؟
امین به سمتمون اومد .
امین ـ شما نمی خواین سوار شید ؟
آیدا ـ با ماشین سپهر می ریم ؟
امین ـ کیهان خان امر فرمودند برای شما تاکسی بگیرم . بنده هم راننده ی اون قزمیت بشم .
آیدا ریز خندید که امین گفت : هه هه هه ... رو آب بخندی !
آیدا این بار بلنØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part102

🐬 پاØPart101101
#Part101

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

ته دلم خالی شد . با بغض نگاش کردم که دلخور همونطور خیره ادامه داد : من هیچکاره ی توام ، منتها این دله لامصب فکر می کنه همه کاره س ....
اذیتم میکرد این حسی که قندای پشت سر همی تو دلم آب می کرد . من خیلی وقت بود حس می کردم اونقدر بی حس شدم که با هر دوستت دارمی دست و پای دلم نلرزه ... اما من فقط بزرگ شدم و دخترونه هام رو دفن نکردم . جنس دوستت دارمی که کیهان می گفت با همه فرق می کرد ... ته دلم رو می لرزوند ...
ـ نباید می رفتی ....
ـ اون که خطا نکنه خداس ... اونکه هم خطا کنه وپاش واسته منم ... منتها دو بار یه خطا رو تکرار نمیکنم آذین ....
مونده بودم Ú†ÛŒ بگم .... مونده بودم Ú©Ù‡ Ú†ÛŒ میشه ØŸ ... زل زده بوØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part101

📥 دانلود فایل Úhttps://goo.gl/2zysDo¨ دلهره 👇

https://goo.gl/2zysDo


ðŸhttps://goo.gl/x7ZGJ2ود رمان فرشته های گناهکاhttps://goo.gl/KQpfue

⚠️ حقوق رمان متعلق به نویسنده و کانال لاوکده سارا میباشد و هرگونه انتشار آن غیر قانونی و قابل پیگرد است !

✅حتما قبلش راهنمای خرید رو زیر مطلب توی سایت بخونید و اگه توی دانلود به مشکل برخوردین به پشتیبانی سایت پیام بدین

🐬 پاØPart100100
#Part100

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

سر در نمی آوردم از کارایی که کیهان می کرد . دوست نداشتم اینطوری بگم اما بی رحم گفتم : جوابه منو بده ، تو چی کاره ای ؟
غرید : درست حرف بزن ....
ـ درست تر بلد نیستم . سپهر هر غلطی کرده نباید همچین می کردی ... فکر این جارو باید وقتی می کردی که گذاشتی رفتی ، وقتی رفتی یعنی همه چیز تموم شده ...
ـ خفه شو آذین ...
ـ خفه شم ؟ چرا باید خفه شم ؟ اصلا تو جات تو زندگیه من کجاست ؟ فکر کردی یه روز بری و باز بیای همه چیز مثه 7 ساله قبله ؟
ـ مزخرف نگو ، صد سالم بگذره شر و ور بباLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part100
صفحه قبلی  1  2  3  4  5  6  7  8  9  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: