مشاهده مطالب کانال ðŸƒØ±Ùمـانــڪدهـ ســارا🌧
🬠پاPart37 37
#Part37
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
گوش ندادم و با عجله می دویدم . باید به جلسه می رسیدم . از صدقه سر کیهان دیر شده بود . باز صداش رو پشت سرم شنیدم : د میگم وایسا بچه الان شل و پل می شی ...
هنوز به دویدنم ادامه Ù…ÛŒ دادم Ú©Ù‡ بازوم رو گرÙت Ùˆ نگهم داشت . شاکی شدم : چیکار Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ØŸ دیرم شده ...
Ù€ الان همینجا Ù…ÛŒ بندمت نری سره جلسه ها .. تو گوش نداری ØŸ میگم وایسا بند Ú©Ùشت باز شده ...
به Ú©ÙØ´ هام نگاه کردم Ùˆ با عجله نشستم . باز دنباله ÛŒ بند ها رو داخل Ú©Ùشم هل دادم Ùˆ Ú¯Ùتم : اصلا نبسته بودم Ú©Ù‡ باز بشه ....
اونم مقابلم روی پاهاش نشست و پرسید : داری چیکار می کنی ؟
ـ درستش می کنم ...
اخم کرد Ùˆ دست هام رو هل داده Ùˆ بندهای Ú©Ùشم رو گرÙت : ببین Ù…ÛŒ تونی خونه خرابمون Ú©Ù†ÛŒ ! این بچه بازیا چیه ØŸ خب ببندش ØŒ یه بند بستن Ù…Ú¯Ù‡ چقدر زمان Ù…ÛŒ بره ...
هول جواب دادم : بØثه زمان نیست Ú©Ù‡ ØŒ بلد نیستم ...
به آنی سرش رو بالا گرÙت Ùˆ با تعجب پرسید : تو بلد نیستی بند Ú©Ùشت رو ببندی ØŸ
سعی کردم بØØ« رو عوض کنم Ùˆ گوشه ÛŒ لبم رو گاز گرÙتم . Ú¯Ùتم : عه عه ØŒ دیدی Ú†ÛŒ شد ØŸ دیرم شده ...
اخمی کرد Ú©Ù‡ با لبخند به زور کنترل شده ÛŒ روی لبش کاملا تضاد داشت Ùˆ Ú¯Ùت : خودت رو خر Ú©Ù† بچه ØŒ آروم بگیر ببندمش برات ...
خندیدم Ùˆ به دست هاش Ú©Ù‡ بند Ú©Ùشم رو Ù…ÛŒ بست نگاه کردم . کارش Ú©Ù‡ تموم شد سر بلند کرد Ú©Ù‡ Ú¯Ùتم : Ú¯Ùته بودم Ú©Ù‡ خیلی عاشقتم ØŸ
Ù€ بنده Ú¯Ùته بودم Ú©Ù‡ زود باش برو سر جلسه تا یه Ù„ÙLoveSara 💋✨