🬠پاPart63 63
#Part63
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
دروغ نمیگم به هرکی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ پرستی ØŒ رو ندارم تو Ùامیل سر بلند کنم ...
کیهان شوکه شده یقه ش رو رها کرد . خشن غرید : چی میگی ؟ چی کار کرده آذین ؟
Ù€ شوهر داشته با مرد غریبه بوده آذین ØŒ همین خانوم اعتیاد داشته ... ول کرده گذاشته رÙته ØŒ شوهرش رو بدبخت کرده ....
این بار کیهان نعره کشید : شعر نگولامصب ØŒ همین جا چالت میکنم ببند اون Ùکت رو ...
Ù€ مدرکش هست ØŒ مرده اومده خودش Ú¯Ùته این باهاش بوده ØŒ برگه ÛŒ آزمایش اعتیادش هست ... کیهان ...
Ù€ اون مرد ØŒ مرد نبوده ... آزمایشگاه مزخر٠گÙته بهتون ! این وصله ها به آذین نمی چسبه ...
ـ اونقدر راست بوده که شوهرش ولش کرده ، این همین الانشم اعتیاد داره . چشمت رو باز کن کیهان .... نذار شرمنده ی توام بشم ....
کیهان اینبار یقه Ø´ رو گرÙت Ùˆ به سمت در برد . از دÙتر بیرونش انداخت ØŒ در رو بسته Ùˆ کلید رو توی Ù‚ÙÙ„ چرخوند . آیدین به دØLoveSara 💋✨
📥 دانلود Ùایل Úhttps://goo.gl/2zysDo¨ دلهره 👇
https://goo.gl/2zysDo
ðŸhttps://goo.gl/x7ZGJ2ود رمان Ùرشته های گناهکاhttps://goo.gl/KQpfue
âš ï¸ Øقوق رمان متعلق به نویسنده Ùˆ کانال لاوکده سارا میباشد Ùˆ هرگونه انتشار آن غیر قانونی Ùˆ قابل پیگرد است !
✅Øتما قبلش راهنمای خرید رو زیر مطلب توی سایت بخونید Ùˆ اگه توی دانلود به مشکل برخوردین به پشتیبانی سایت پیام بدین
سه پارت جدید گذاشتم دوستان
جبران Ú©Ù… کاری های دو روز گذشته 🙂â¤ï¸ðŸ‘†
🬠پاPart62 62
#Part62
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
آیدین عصبی وارد اتاق شد . با دیدن کیهان Ù…ÛŒ خواست عصبی بودنش رو بروز نده ! کیهان لبخند زد Ùˆ Ú¯Ùت : سلام پسر ØŒ خوش اومدی ...
آیدین عصبی به سمت من اومد Ùˆ سیلی Ù…ØÚ©Ù…ÛŒ به گوشم زد Ú©Ù‡ روی مبل تک Ù†Ùره پرت شدم ØŒ خیلی بی مقدمه Ùˆ Øتی بدون توجه به کیهان .....
دستمو روی صورتم گذاشته Ùˆ مبهوت بهش نگاه کردم Ú©Ù‡ کیهان از پشت یقه Ø´ رو کشید Ùˆ سیلی Ú©Ù‡ به من زده بود با زدن مشتی به گونه Ø´ جبران کرد . آیدین روی مبل کنارم اÙتاد Ùˆ با تعجب به کیهان چشم دوخته بود Ùˆ کیهان عربده کشید : تو Ú¯Ù‡ Ù…ÛŒ خوری دست روش بلند Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ...
چشمای به خون نشسته ÛŒ کیهان رو دوست نداشتم . ترس داشتم از اینکه آیدین دهن باز کنه Ùˆ کیهان مثله سپهر منو مقصر همه ÛŒ این ماجراها بدونه . سپهر مهم نبود ØŒ نه خودش Ùˆ نه برداشتش ولی کیهان Ùرق Ù…ÛŒ کرد .
وقتی کسی توی دل Ùˆ جون آدم ریشه کنه خودش ØŒ اÙکارش مهم میشه Ùˆ من دوست نداشتم LoveSara 💋✨
🬠پاPart61 61
#Part61
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
صدام رو ÙˆØ§Ø¶Ø Ù†Ø´Ù†ÛŒØ¯ ØŒ سرش رو نزدیک تر اورد : Ú†ÛŒ ØŸ
ماسک رو کمی پایین کشیدم : مریض ... شدی ...
سر جاش نشست Ùˆ خیره به من Ú¯Ùت : اگه دیرتر به هوش Ù…ÛŒ اومدی سکته Ù…ÛŒ کردم ØŒ مریضی بماند ...
از پنجره به بیرون نگاه کردم : هوا تاریکه ...
ـ ساعت 9 شبه !
خشکم زد . نه ØŸ!ØŸ! به زØمت از جا بلند شدم Ùˆ روی مبل نشستم . کیهان تند بلند شد : کجا ØŸ وایسا سر جات ...
گوش ندادم و به سختی بلند شدم : باید ... باید برم ، دیره ، خیلی دیره ...
ـ آذین ...
پر استرس شالم رو مرتب کردم که داد زد : آذین ...
بی Øرکت نگاش کردم Ú©Ù‡ Ú¯Ùت : Øتمی باید سگ بشم تا آروم Ø´ÛŒ ØŸ ... عزیزه من ØŒ سرمت تموم نشده ... بشین خانومی ØŒ ده دقه ای تموم Ù…ÛŒ شه ...
صدای زنگ تلÙÙ† روی میزش بلندLoveSara 💋✨
🬠پاPart60 60
#Part60
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
سرÙÙ‡ های خشکم امونم رو بریده بود . به زØمت Ú¯Ùتم : خوب شد Ú©Ù‡ ... Ú©Ù‡ منم هستم ... تنهایی اینجا بودی ... اون بیرون .. بیرون دق Ù…ÛŒ کردم ... Ú†Ù‡ ÙÙ€ ... Ùرقی داشت ØŸ!
سرش رو خم کرد Ùˆ پیشانیش رو روی زانوهای خم شده ÛŒ من گذاشت Ùˆ Ú¯Ùت : همه Ú†ÛŒ رو خراب کردم ... خوده لعنتیم همه Ú†ÛŒ رو خراب کردم ...
Ù€ جای جÙتمون خوشبخت شو ....
تØملم تموم شد Ùˆ چشمام بسته شدند . صداها رو Ù…ÛŒ شنیدم Ùˆ نمی خواستم چشم باز کنم . دلم رو به مرگ خوش کرده بودم . مرگ هم انگار از من Ùراری بود ... قطره اشکم از شقیقه Ù… راه گرÙت Ùˆ به گوشم رسید . چشم هام هنوز بسته بود . این بار برای نمردنم گریه Ù…ÛŒ کردم ØŒ همه ÛŒ زندگی من مسخره بود .
ـ باز کن چشماتو ...
صدای کیهان دقیقا از کنارم به گوشم Ù…ÛŒ رسید Ú©Ù‡ چشم باز کردم . روی مبل سه Ù†Ùره ای دراز کشیده بودم ØŒ شبیه بیمارسØLoveSara 💋✨
🬠پاPart59 59
#Part59
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
سـ ... سردمه ....
به سمتم برگشت . نگران Ú¯Ùت : تو داری عرق Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ....
ـ بـ .. بد ... بدنم درد ... می .. کنه !
نزدیک شد و پلیور تنش رو درآورد و با کمکش روی مانتو تنم کردم و بعد دوباره کتش رو روم انداخت . رکابی سیاه رنگی تنش بود و عضله های همیشه ی خدا ساخته شده و ورزیده ش زیادی به چشم می اومد . زیر لب زمزمه کردم .
ـ چی میگی زیره لبی ؟
ـ دا ... دارم دعا می خونم ...
اخم کرد : Ú¯Ùتم Ú©Ù… چرت Ùˆ پرت بگو ...
ـ نه ... نه برا ... برای مردنم ...
لبخند زدم : مامان همیشه ... همیشه Ù…ÛŒ Ú¯Ùت آیه ÛŒ 51 ... برای سوره ÛŒ قلم واسه چشم نخوردن خوبه Ú©Ù‡ ... Ú©Ù‡ بخونی ...
ـ دقیقا خوندی تا چی چشم نخورLoveSara 💋✨
🬠پاPart58 58
#Part58
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
بعده تو مدل مدل دوست دختر عوض کردم . در Øد همون دوست بودن ØŒ یعنی بیشتر از یک ماه دووم نداشت Ú©Ù‡ بخواد به جاهای باریک تر کشیده بشه ØŒ باورم شده بود اخلاق سگه منو Ùقط همون بچه ÛŒ 18 ساله Ù…ÛŒ تونه تØمل کنه !
ـ دوست داشتم بگی با کسی نبودی ...
به سمتش برگشته و به نیم رخش نگاه کردم . لبخند تلخی زد : چرا باید چند سال دیر تر به دنیا می اومدی ؟
Ù€ خیلیا با تÙاوت سی سال هم ازدواج ( سرÙÙ‡ ) ازدواج کردن ..... تو از 13 سال ترسیدی ØŸ
Ù€ از خوشبخت نشدنت باهام ترسیدم . اینا Ùرق داره باهم ....
ـ ولی من گند زدم به زندگیم ...
Ù€ آیدین Ú¯Ùت یه خواستگار خوب داری ØŒ Ú¯Ùت Ù…ÛŒ دونه Ú©Ù‡ دلت پیشه من گیره Ùˆ اینو نمی خواد. این Ú©Ù‡ تو وقتی من نیستم خوده واقعیت میشی Ùˆ لذت Ù…ÛŒ بری از زندگیت Ùˆ من مانLoveSara 💋✨
🬠پاPart57 57
#Part57
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
انگاری باس دمه مرگ باشی تا بشه باهات Øر٠زد !
ـ دعا کن دمه مرگ باشم ...
غرید : آذین !
ریز خندیدم : جانه آذین ...
خیره نگام کرد . دلم زیر Ùˆ رو Ù…ÛŒ شد با این نگاه .... دوست داشتن Ú†Ù‡ ÙلسÙÙ‡ ای داشت Ú©Ù‡ Øتی نگاهه معشوقه Ù„Øظه ÛŒ مرگ هم امید به زندگی بود !ØŸ
Ù€ آذین Øر٠بزن ...
Ù€ به نظرت به این راØتی Ù…ÛŒ میرم ØŸ
ـ بسه ...
Ù€ خب من خیلی وقته Ù…Ùردم ØŒ از ... از همون 7 سال پیش !
چشم هاش رو بست . دلم نمی خواست زهر بریزم . واقعا این بار دلم Ù…ÛŒ خواست Ùقط Øر٠بزنم . Ù‚Ùسه ÛŒ سینه Ù… Ù…ÛŒ سوخت Ùˆ Øس Ù…ÛŒ کردم ریه هام رو به انÙجاره . مواد مخدر تا مرگ برده بود من Ùˆ تنÙسم رو !
کنارم نشست . به دیوارÙLoveSara 💋✨
🬠پاPart56 56
#Part56
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
Ù†Ùس کشیدنای عمیقم رو دیده بود . از Øمله های تنÙسی Ù…ÛŒ ترسید . خودمم Ù…ÛŒ ترسیدم ØŒ اما دست خودم نبود . ریه هام خیلی وقت بود Ú©Ù‡ مشکل پیدا کرده بود ...
ـ پیدامون نمی کنن ... ؟
ـ آذین مزخر٠نگو ، خب ؟
منو عقب کشید Ùˆ تکیه Ù… رو به دیواره ÛŒ آسانسور داد . به نشستن وادارم کرد Ùˆ من نشستم . Ùاصله گرÙت Ùˆ به سمت در خروجی آسانسور رÙت Ùˆ روی اون کوبید . Ùریاد زد : کسی اونجا نیست ØŸ .... صدای منو میشنوید ØŸ
جوابی نیومد Ú©Ù‡ گوشی تلÙنش رو از جیب کتش درآورد .
ـ آنتن نداره ...
سرÙÙ‡ کردم Ú©Ù‡ به سمتم برگشت . جلو اومد Ùˆ مقابل پام زانو زد سرمو بین دست هاش گرÙت : آروم باش ØŒ ترس نداره ØŒ برق ها رÙته Ùˆ الان برق های اضطراری رو Ù…ÛŒ زنن ...
لبخند زدم Ùˆ Ú¯Ùتم : یعنی میشه Ú©Ù‡ تمLoveSara 💋✨
📥 دانلود Ùایل Úhttps://goo.gl/2zysDo¨ دلهره 👇
https://goo.gl/2zysDo
ðŸhttps://goo.gl/x7ZGJ2ود رمان Ùرشته های گناهکاhttps://goo.gl/KQpfue
âš ï¸ Øقوق رمان متعلق به نویسنده Ùˆ کانال لاوکده سارا میباشد Ùˆ هرگونه انتشار آن غیر قانونی Ùˆ قابل پیگرد است !
✅Øتما قبلش راهنمای خرید رو زیر مطلب توی سایت بخونید Ùˆ اگه توی دانلود به مشکل برخوردین به پشتیبانی سایت پیام بدین
🬠پاPart55 55
#Part55
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
خبر داده بودم Ú©Ù‡ از داخل آینه خیره Ù… شد : دیشب Ùقط بیخواب شدم !
پر بودم از زهر و نیش زدم : خانومت نذاشت بخوابی ..
من Øتی از اینکه اون مجرد بود یا متاهل خبر نداشتم . اخم کرد Ùˆ Ùقط نگام کرد Ú©Ù‡ Ú¯Ùتم : ببخش ØŒ زیادی خصوصی بود ...
ـ خیلی دوست دارم اونقدر بزنمت که صدای شکستنه تک تک استخونات زیر دستم بیاد !
لبخند غمگینی زدم : همه زدن ، توام بزن ....
کلاÙÙ‡ دستی لا به لای موهاش کشید Ùˆ Ú¯Ùت : امروز برو خونه ØŒ نمون شرکت ...
سوالی نگاش کردم Ú©Ù‡ Ú¯Ùت : Ùکر کنم دیشب توام نخوابیدی ...
خواب ؟ کیهان خبر نداشت خیلی وقته که نمی خوابم ؟ که قرص خوابم شب پیش تموم شده بود و چیزی نبود برای پناه بLoveSara 💋✨
🬠پاPart54 54
#Part54
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
اینطور Ú©Ù‡ کیهان همون شاهزاده ÛŒ سوار بر اسب سÙید باشه Ùˆ من ملکه ای Ú©Ù‡ توی قصر Øبس باشم ... اما کیهان رÙته بود Ùˆ من Øالا باید عزادار رویاهای شیرینم Ù…ÛŒ شدم Ùˆ زندگی گاهی چقدر Ù†Ùسگیر Ù…ÛŒ شد !
مهمونا رÙته بودند Ùˆ آیدین Ùˆ پدرم برای بدرقه به دنبالشون راه اÙتاده بودن Ùˆ انگشتر برلیان بین دست های لاله Ùˆ مژده در Øرکت بود . مادرم به من زل زده بود Ùˆ گرÙته بود .
سپهر ـ نمی ... نمیشه که ازدواج نکنه ؟
به سپهر نگاه کردم . مهتاب به سمتش برگشت : عزیزم این چیزا به ما ربط نداره . خودشون می دونن و دخترشون ...
سپهر کلاÙÙ‡ از جا بلند شد Ùˆ از اتاق بیرون رÙت . پوزخندی زدم . از جا بلند شدم Ùˆ بی Øر٠به سمت اتاقک خودم راه اÙتادم . از باغچه گذشتم Ùˆ وارد اتاقک شدم . در رو بستم Ùˆ به اون تکیه دادم . سر خوردم Ùˆ روی زمین نشستم . دست هام رو دور زانوهام Øلقه کرده Ùˆ سرم رو روی اون گذاشتم .
ازدواج با پیرÙLoveSara 💋✨
🬠پاPart53 53
#Part53
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
روی مبل تک Ù†Ùره ای کنار مادرم نشستم . تمام مدت نگام به سرامیک ک٠سالن پذیرایی بود Ùˆ نگاهه پیر مرد اعصابم رو به هم Ù…ÛŒ ریخت . رشته ÛŒ کلام رو پیر مرد به دست گرÙت : خب Øمید جان شرایط من رو Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ دونین این خانوم دختر بزرگم هستن Ùˆ ایشون هم همسرش ØŒ این اقا هم پسرم هستن ایشون هم عروسم ...
در Øال معرÙÛŒ اعضای خانواده Ø´ بود Ùˆ من سرم پایین بود . علاقه ای به دونستن نسبتا نداشتم . با خودم Ùکر Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ خودم رو از بین ببرم ... Ùکر Ù…ÛŒ کردم Ùرار کنم ... Ùکر Ù…ÛŒ کردم .... انتهای همه ÛŒ این راه ها به مقصر بودنم ختم Ù…ÛŒ شد ØŒ به این Ú©Ù‡ هرچی Ùرزاد راجع به من Øر٠زده بود راست بوده Ùˆ کسی Ú©Ú©Ø´ هم نمی گزید از بودن یا نبودنه من !
پیرمرد Ù€ من 65 سالمه Ùˆ خونه زندگی خوبی دارم . برای شروع ویلای دماوندی Ú©Ù‡ خودتون اخر این ماه قراره برای مساÙرت برین رو به نام آذین جان Ù…ÛŒ کنم Ùˆ ماه عسل هم ونکوور کانادا Ù…ÛŒ ریم . همونجا هم هرنوع جشن با هر نوع سÙارشاتی Ú©Ù‡ آذین جان بگن انجام Ù…ÛŒ شه . به عنوان کادوی اولین دیدارمون هم به ایشون یه بی ام وه ÛŒ Ú©LoveSara 💋✨
🬠پاPart52 52
#Part52
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
سمت من برگشت : چرا ماتت برده ؟ بجنب دیگه ...
آیدا : خانواده ی اون بوزینه رو هم می شناسه ؟
آیدین اخم کرد : آیدا بچه بازی در نیار ، این بره دیگه موتور گازی سوار هم مغز خر نخورده بیاد خواستگاریت ...
لاله کنجکاو پرسید : با خواستگار آیدا هم آشناست ؟
آیدین ـ نونمون تو روغنه ، یارو شریکه خانواده ی مامانه امین ، خواستگاره آیداس !
آیدا اخم کرد : ما داریم شوهر می کنیم نونه تو کجا تو روغنه ؟
استکانا رو پر کردم Ùˆ سینی رو دستم گرÙتم . لاله به سمت آیدا نگاه کرد : این امینه شما داداش ماداش نداره ØŸ
آیدا پشت چشمی نازک کرد : داشته باشه هم به شما که نگاه نمی کنه .
لاله اخم کرد : نه که شما الان خیلی عاشقه امینی !
مژده ـ اوووو٠، اون یکی خیلی تیکه بود !
آیدا اخم کرد : هوی ، شوهرت اینجا وایساده ها ...
مژده لبش رو LoveSara 💋✨
🬠پاPart51 51
#Part51
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
آخرین دور از خط چشمم رو کشیدم . یادم نمی اومد آخرین باری Ú©Ù‡ آرایش کردم دقیقا Ú©ÛŒ بود Ùˆ این اولین بار بود Ú©Ù‡ از داشتن لوازم آرایشی مارک خوشØال بودم ... اشکایی Ú©Ù‡ هر از گاهی روی گونه Ù… راه Ù…ÛŒ گرÙت آرایشم رو پاک نمی کرد .
این آرایش کردن Ùˆ بزک دزک کردنم هم سÙارش آیدینه لعنتی بود Ùˆ هنوز جای لگدای Ú©Ù‡ استخون دنده Ù… رو شکسته بود درد Ù…ÛŒ کرد ØŒ Ù†Ùس کشیدنم رو هم سخت Ù…ÛŒ کرد !
از جا بلند شدم . باید Ù…ÛŒ رÙتم . گرÙته شال Øریر سیاه رنگم رو روی سرم انداختم Ùˆ به لط٠کرم پودر پوستم روشن تر شده بود . Øسرت پوست صا٠و بدون Ù„Ú© گذشته Ù… رو خوردم ! بیشتر آدمایی Ú©Ù‡ اون موقع منو Ù…ÛŒ خواستن به خاطر ظاهر بی عیب Ùˆ نقصم بود . ولی Øالا .... مواد Ú†Ù‡ کرده بود با من ØŸ!
از اتاقک بیرون زدم و به سمت ساختمون قLoveSara 💋✨
🬠پاPart50 50
#Part50
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
Ù…ÛŒ بردم . لا به لای همین اÙکار گیر اÙتاده بودم Ú©Ù‡ در باز شد Ùˆ به سمت در برگشتم آیدا بود .
آیدا ـ باید آماده بشی ، کم کم مهمونا میان ...
چیزی Ù†Ú¯Ùتم Ùˆ گوشه اتاق نشستم . آیدا پوÙÛŒ کشید Ùˆ به سمت کمد رÙت .
گوشه ÛŒ اتاق کز کرده بودم . پاهام رو جمع کرده Ùˆ دستام رو دور زانوهام Øلقه کرده بودم . بی Øس خیره بودم به آیدایی Ú©Ù‡ به قول خودش برای راه انداختن من مامور بود Ùˆ معذور !
ـ وای ، این قرمزه خیلی شیکه !
ـ لباسه باز نمی پوشم .
ـ چرا ؟ خوبه که ...
اخم کردم : Ú¯Ùتم نه یعنی نه .
Ù€ باز تو پاچه گرÙتی ØŸ خب این نه یه دونه دیگه بردار ....
ـ نمی شه نیام ؟
ـ دوست داری آیدین بیاد با کLoveSara 💋✨
🬠پاPart49 49
#Part49
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
کیهان هنوز از چیزی خبر نداشت ! امیدوار بودم هیچ وقت خبردار نشه . سوختن خودم رو بیشتر Ù…ÛŒ پسندیدم تا بازی کردن با رگ غیرت کیهانی Ú©Ù‡ روی تار به تار موهام Øساس بود Ùˆ خبر نداشت Ú†Ù‡ بلاهایی سرم اومده . بی خبری خیلی بهتر بود تا برخورد کردن با واقعیت هایی Ú©Ù‡ تØمل دونستنشون سخته .
وسایلم رو جمع کردم Ùˆ بعد از خداØاÙظی با همکارام از شرکت بیرون زدم . بدون Ø´Ú© Ùرزاد از خواستگار تازه از راه رسیده خبر نداشت Ú©Ù‡ خبری ازش نبود . خودم رو سپرده بودم به سرنوشت به اینکه خدا دقیقا بین این همه تقدیر Ùˆ سرنوشته از قبل نوشته شده Ú†Ù‡ چیزی برای من قرار داده Ùˆ من تا کجا باید با بدبختی دست Ùˆ پنجه نرم کنم ØŸ!
رسیدنم همزمان شد با پارک کردن ماشین آقا کیومرث و اهله خونواده ش ... لاله تند پیاده شد و خودش رو به من رسوند : بالاخره چشممون به جمالت روشن شد .
ـ سلام ...
آقا کیومرث پیاده شد : بیا اینور Øر٠نزن باهاش ...
سپهر ـ بابا ...
مهتاب ـ لاله بابات با توعه ...
لاله نزدیک تر اومد Ùˆ بیخ گوشÙLoveSara 💋✨