کانال تلگرام رمانکده سارا @LoveSara

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

ï·½

هر چه داریم از اوست ...

🍃 بزرگترین کانال رمان و داستان تلگرام ☺️📚🎈

🎀و یه عالمه عکس و تکست عاشقانه 💞

❌پورن و سیاسی نداریم


💻 پشتیبانی و 💶 تبلیغات 👇

📥 @Romankade_Ads

 مشاهده مطالب کانال 🍃رُمـانــڪدهـ ســارا🌧

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

🐬 پاPart63 63
#Part63

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

دروغ نمیگم به هرکی که می پرستی ، رو ندارم تو فامیل سر بلند کنم ...
کیهان شوکه شده یقه ش رو رها کرد . خشن غرید : چی میگی ؟ چی کار کرده آذین ؟
ـ شوهر داشته با مرد غریبه بوده آذین ، همین خانوم اعتیاد داشته ... ول کرده گذاشته رفته ، شوهرش رو بدبخت کرده ....
این بار کیهان نعره کشید : شعر نگولامصب ، همین جا چالت میکنم ببند اون فکت رو ...
ـ مدرکش هست ، مرده اومده خودش گفته این باهاش بوده ، برگه ی آزمایش اعتیادش هست ... کیهان ...
ـ اون مرد ، مرد نبوده ... آزمایشگاه مزخرف گفته بهتون ! این وصله ها به آذین نمی چسبه ...
ـ اونقدر راست بوده که شوهرش ولش کرده ، این همین الانشم اعتیاد داره . چشمت رو باز کن کیهان .... نذار شرمنده ی توام بشم ....
کیهان اینبار یقه Ø´ رو گرفت Ùˆ به سمت در برد . از دفتر بیرونش انداخت ØŒ در رو بسته Ùˆ کلید رو توی قفل چرخوند . آیدین به دØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part63

📥 دانلود فایل Úhttps://goo.gl/2zysDo¨ دلهره 👇

https://goo.gl/2zysDo


ðŸhttps://goo.gl/x7ZGJ2ود رمان فرشته های گناهکاhttps://goo.gl/KQpfue

⚠️ حقوق رمان متعلق به نویسنده و کانال لاوکده سارا میباشد و هرگونه انتشار آن غیر قانونی و قابل پیگرد است !

✅حتما قبلش راهنمای خرید رو زیر مطلب توی سایت بخونید و اگه توی دانلود به مشکل برخوردین به پشتیبانی سایت پیام بدین

سه پارت جدید گذاشتم دوستان

جبران کم کاری های دو روز گذشته 🙂❤️👆

🐬 پاPart62 62
#Part62

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

آیدین عصبی وارد اتاق شد . با دیدن کیهان می خواست عصبی بودنش رو بروز نده ! کیهان لبخند زد و گفت : سلام پسر ، خوش اومدی ...
آیدین عصبی به سمت من اومد و سیلی محکمی به گوشم زد که روی مبل تک نفره پرت شدم ، خیلی بی مقدمه و حتی بدون توجه به کیهان .....
دستمو روی صورتم گذاشته و مبهوت بهش نگاه کردم که کیهان از پشت یقه ش رو کشید و سیلی که به من زده بود با زدن مشتی به گونه ش جبران کرد . آیدین روی مبل کنارم افتاد و با تعجب به کیهان چشم دوخته بود و کیهان عربده کشید : تو گه می خوری دست روش بلند می کنی ...
چشمای به خون نشسته ی کیهان رو دوست نداشتم . ترس داشتم از اینکه آیدین دهن باز کنه و کیهان مثله سپهر منو مقصر همه ی این ماجراها بدونه . سپهر مهم نبود ، نه خودش و نه برداشتش ولی کیهان فرق می کرد .
وقتی کسی توی دل و جون آدم ریشه کنه خودش ، افکارش مهم میشه و من دوست نداشتم LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part62

🐬 پاPart61 61
#Part61

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

صدام رو واضح نشنید ، سرش رو نزدیک تر اورد : چی ؟
ماسک رو کمی پایین کشیدم : مریض ... شدی ...
سر جاش نشست و خیره به من گفت : اگه دیرتر به هوش می اومدی سکته می کردم ، مریضی بماند ...
از پنجره به بیرون نگاه کردم : هوا تاریکه ...
ـ ساعت 9 شبه !
خشکم زد . نه ؟!؟! به زحمت از جا بلند شدم و روی مبل نشستم . کیهان تند بلند شد : کجا ؟ وایسا سر جات ...
گوش ندادم و به سختی بلند شدم : باید ... باید برم ، دیره ، خیلی دیره ...
ـ آذین ...
پر استرس شالم رو مرتب کردم که داد زد : آذین ...
بی حرکت نگاش کردم که گفت : حتمی باید سگ بشم تا آروم شی ؟ ... عزیزه من ، سرمت تموم نشده ... بشین خانومی ، ده دقه ای تموم می شه ...
صدای زنگ تلفن روی میزش بلندLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part61

🐬 پاPart60 60
#Part60

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

سرفه های خشکم امونم رو بریده بود . به زحمت گفتم : خوب شد که ... که منم هستم ... تنهایی اینجا بودی ... اون بیرون .. بیرون دق می کردم ... چه فـ ... فرقی داشت ؟!
سرش رو خم کرد و پیشانیش رو روی زانوهای خم شده ی من گذاشت و گفت : همه چی رو خراب کردم ... خوده لعنتیم همه چی رو خراب کردم ...
ـ جای جفتمون خوشبخت شو ....
تحملم تموم شد و چشمام بسته شدند . صداها رو می شنیدم و نمی خواستم چشم باز کنم . دلم رو به مرگ خوش کرده بودم . مرگ هم انگار از من فراری بود ... قطره اشکم از شقیقه م راه گرفت و به گوشم رسید . چشم هام هنوز بسته بود . این بار برای نمردنم گریه می کردم ، همه ی زندگی من مسخره بود .
ـ باز کن چشماتو ...
صدای کیهان دقیقا از کنارم به گوشم Ù…ÛŒ رسید Ú©Ù‡ چشم باز کردم . روی مبل سه نفره ای دراز کشیده بودم ØŒ شبیه بیمارسØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part60

🐬 پاPart59 59
#Part59

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

سـ ... سردمه ....
به سمتم برگشت . نگران گفت : تو داری عرق می کنی ....
ـ بـ .. بد ... بدنم درد ... می .. کنه !
نزدیک شد و پلیور تنش رو درآورد و با کمکش روی مانتو تنم کردم و بعد دوباره کتش رو روم انداخت . رکابی سیاه رنگی تنش بود و عضله های همیشه ی خدا ساخته شده و ورزیده ش زیادی به چشم می اومد . زیر لب زمزمه کردم .
ـ چی میگی زیره لبی ؟
ـ دا ... دارم دعا می خونم ...
اخم کرد : گفتم کم چرت و پرت بگو ...
ـ نه ... نه برا ... برای مردنم ...
لبخند زدم : مامان همیشه ... همیشه می گفت آیه ی 51 ... برای سوره ی قلم واسه چشم نخوردن خوبه که ... که بخونی ...
ـ دقیقا خوندی تا چی چشم نخورLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part59

🐬 پاPart58 58
#Part58

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

بعده تو مدل مدل دوست دختر عوض کردم . در حد همون دوست بودن ، یعنی بیشتر از یک ماه دووم نداشت که بخواد به جاهای باریک تر کشیده بشه ، باورم شده بود اخلاق سگه منو فقط همون بچه ی 18 ساله می تونه تحمل کنه !
ـ دوست داشتم بگی با کسی نبودی ...
به سمتش برگشته و به نیم رخش نگاه کردم . لبخند تلخی زد : چرا باید چند سال دیر تر به دنیا می اومدی ؟
ـ خیلیا با تفاوت سی سال هم ازدواج ( سرفه ) ازدواج کردن ..... تو از 13 سال ترسیدی ؟
ـ از خوشبخت نشدنت باهام ترسیدم . اینا فرق داره باهم ....
ـ ولی من گند زدم به زندگیم ...
ـ آیدین گفت یه خواستگار خوب داری ، گفت می دونه که دلت پیشه من گیره و اینو نمی خواد. این که تو وقتی من نیستم خوده واقعیت میشی و لذت می بری از زندگیت و من مانLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part58

🐬 پاPart57 57
#Part57

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

انگاری باس دمه مرگ باشی تا بشه باهات حرف زد !
ـ دعا کن دمه مرگ باشم ...
غرید : آذین !
ریز خندیدم : جانه آذین ...
خیره نگام کرد . دلم زیر و رو می شد با این نگاه .... دوست داشتن چه فلسفه ای داشت که حتی نگاهه معشوقه لحظه ی مرگ هم امید به زندگی بود !؟
ـ آذین حرف بزن ...
ـ به نظرت به این راحتی می میرم ؟
ـ بسه ...
ـ خب من خیلی وقته مُردم ، از ... از همون 7 سال پیش !
چشم هاش رو بست . دلم نمی خواست زهر بریزم . واقعا این بار دلم می خواست فقط حرف بزنم . قفسه ی سینه م می سوخت و حس می کردم ریه هام رو به انفجاره . مواد مخدر تا مرگ برده بود من و تنفسم رو !
کنارم نشست . به دیوارÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part57

🐬 پاPart56 56
#Part56

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

نفس کشیدنای عمیقم رو دیده بود . از حمله های تنفسی می ترسید . خودمم می ترسیدم ، اما دست خودم نبود . ریه هام خیلی وقت بود که مشکل پیدا کرده بود ...
ـ پیدامون نمی کنن ... ؟
ـ آذین مزخرف نگو ، خب ؟
منو عقب کشید و تکیه م رو به دیواره ی آسانسور داد . به نشستن وادارم کرد و من نشستم . فاصله گرفت و به سمت در خروجی آسانسور رفت و روی اون کوبید . فریاد زد : کسی اونجا نیست ؟ .... صدای منو میشنوید ؟
جوابی نیومد که گوشی تلفنش رو از جیب کتش درآورد .
ـ آنتن نداره ...
سرفه کردم که به سمتم برگشت . جلو اومد و مقابل پام زانو زد سرمو بین دست هاش گرفت : آروم باش ، ترس نداره ، برق ها رفته و الان برق های اضطراری رو می زنن ...
لبخند زدم و گفتم : یعنی میشه که تمLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part56

📥 دانلود فایل Úhttps://goo.gl/2zysDo¨ دلهره 👇

https://goo.gl/2zysDo


ðŸhttps://goo.gl/x7ZGJ2ود رمان فرشته های گناهکاhttps://goo.gl/KQpfue

⚠️ حقوق رمان متعلق به نویسنده و کانال لاوکده سارا میباشد و هرگونه انتشار آن غیر قانونی و قابل پیگرد است !

✅حتما قبلش راهنمای خرید رو زیر مطلب توی سایت بخونید و اگه توی دانلود به مشکل برخوردین به پشتیبانی سایت پیام بدین

🐬 پاPart55 55
#Part55

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

خبر داده بودم که از داخل آینه خیره م شد : دیشب فقط بیخواب شدم !
پر بودم از زهر و نیش زدم : خانومت نذاشت بخوابی ..
من حتی از اینکه اون مجرد بود یا متاهل خبر نداشتم . اخم کرد و فقط نگام کرد که گفتم : ببخش ، زیادی خصوصی بود ...
ـ خیلی دوست دارم اونقدر بزنمت که صدای شکستنه تک تک استخونات زیر دستم بیاد !
لبخند غمگینی زدم : همه زدن ، توام بزن ....
کلافه دستی لا به لای موهاش کشید و گفت : امروز برو خونه ، نمون شرکت ...
سوالی نگاش کردم که گفت : فکر کنم دیشب توام نخوابیدی ...
خواب ؟ کیهان خبر نداشت خیلی وقته که نمی خوابم ؟ که قرص خوابم شب پیش تموم شده بود و چیزی نبود برای پناه بLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part55

🐬 پاPart54 54
#Part54

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

اینطور که کیهان همون شاهزاده ی سوار بر اسب سفید باشه و من ملکه ای که توی قصر حبس باشم ... اما کیهان رفته بود و من حالا باید عزادار رویاهای شیرینم می شدم و زندگی گاهی چقدر نفسگیر می شد !
مهمونا رفته بودند و آیدین و پدرم برای بدرقه به دنبالشون راه افتاده بودن و انگشتر برلیان بین دست های لاله و مژده در حرکت بود . مادرم به من زل زده بود و گرفته بود .
سپهر ـ نمی ... نمیشه که ازدواج نکنه ؟
به سپهر نگاه کردم . مهتاب به سمتش برگشت : عزیزم این چیزا به ما ربط نداره . خودشون می دونن و دخترشون ...
سپهر کلافه از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت . پوزخندی زدم . از جا بلند شدم و بی حرف به سمت اتاقک خودم راه افتادم . از باغچه گذشتم و وارد اتاقک شدم . در رو بستم و به اون تکیه دادم . سر خوردم و روی زمین نشستم . دست هام رو دور زانوهام حلقه کرده و سرم رو روی اون گذاشتم .
ازدواج با پیرÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part54

🐬 پاPart53 53
#Part53

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

روی مبل تک نفره ای کنار مادرم نشستم . تمام مدت نگام به سرامیک کف سالن پذیرایی بود و نگاهه پیر مرد اعصابم رو به هم می ریخت . رشته ی کلام رو پیر مرد به دست گرفت : خب حمید جان شرایط من رو که می دونین این خانوم دختر بزرگم هستن و ایشون هم همسرش ، این اقا هم پسرم هستن ایشون هم عروسم ...
در حال معرفی اعضای خانواده ش بود و من سرم پایین بود . علاقه ای به دونستن نسبتا نداشتم . با خودم فکر می کردم که خودم رو از بین ببرم ... فکر می کردم فرار کنم ... فکر می کردم .... انتهای همه ی این راه ها به مقصر بودنم ختم می شد ، به این که هرچی فرزاد راجع به من حرف زده بود راست بوده و کسی ککش هم نمی گزید از بودن یا نبودنه من !
پیرمرد ـ من 65 سالمه و خونه زندگی خوبی دارم . برای شروع ویلای دماوندی که خودتون اخر این ماه قراره برای مسافرت برین رو به نام آذین جان می کنم و ماه عسل هم ونکوور کانادا می ریم . همونجا هم هرنوع جشن با هر نوع سفارشاتی که آذین جان بگن انجام می شه . به عنوان کادوی اولین دیدارمون هم به ایشون یه بی ام وه ی کLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part53

🐬 پاPart52 52
#Part52

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

سمت من برگشت : چرا ماتت برده ؟ بجنب دیگه ...
آیدا : خانواده ی اون بوزینه رو هم می شناسه ؟
آیدین اخم کرد : آیدا بچه بازی در نیار ، این بره دیگه موتور گازی سوار هم مغز خر نخورده بیاد خواستگاریت ...
لاله کنجکاو پرسید : با خواستگار آیدا هم آشناست ؟
آیدین ـ نونمون تو روغنه ، یارو شریکه خانواده ی مامانه امین ، خواستگاره آیداس !
آیدا اخم کرد : ما داریم شوهر می کنیم نونه تو کجا تو روغنه ؟
استکانا رو پر کردم و سینی رو دستم گرفتم . لاله به سمت آیدا نگاه کرد : این امینه شما داداش ماداش نداره ؟
آیدا پشت چشمی نازک کرد : داشته باشه هم به شما که نگاه نمی کنه .
لاله اخم کرد : نه که شما الان خیلی عاشقه امینی !
مژده ـ اووووف ، اون یکی خیلی تیکه بود !
آیدا اخم کرد : هوی ، شوهرت اینجا وایساده ها ...
مژده لبش رو LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part52

🐬 پاPart51 51
#Part51

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

آخرین دور از خط چشمم رو کشیدم . یادم نمی اومد آخرین باری که آرایش کردم دقیقا کی بود و این اولین بار بود که از داشتن لوازم آرایشی مارک خوشحال بودم ... اشکایی که هر از گاهی روی گونه م راه می گرفت آرایشم رو پاک نمی کرد .
این آرایش کردن و بزک دزک کردنم هم سفارش آیدینه لعنتی بود و هنوز جای لگدای که استخون دنده م رو شکسته بود درد می کرد ، نفس کشیدنم رو هم سخت می کرد !
از جا بلند شدم . باید می رفتم . گرفته شال حریر سیاه رنگم رو روی سرم انداختم و به لطف کرم پودر پوستم روشن تر شده بود . حسرت پوست صاف و بدون لک گذشته م رو خوردم ! بیشتر آدمایی که اون موقع منو می خواستن به خاطر ظاهر بی عیب و نقصم بود . ولی حالا .... مواد چه کرده بود با من ؟!
از اتاقک بیرون زدم و به سمت ساختمون قLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part51

🐬 پاPart50 50
#Part50

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

می بردم . لا به لای همین افکار گیر افتاده بودم که در باز شد و به سمت در برگشتم آیدا بود .
آیدا ـ باید آماده بشی ، کم کم مهمونا میان ...
چیزی نگفتم و گوشه اتاق نشستم . آیدا پوفی کشید و به سمت کمد رفت .
گوشه ی اتاق کز کرده بودم . پاهام رو جمع کرده و دستام رو دور زانوهام حلقه کرده بودم . بی حس خیره بودم به آیدایی که به قول خودش برای راه انداختن من مامور بود و معذور !
ـ وای ، این قرمزه خیلی شیکه !
ـ لباسه باز نمی پوشم .
ـ چرا ؟ خوبه که ...
اخم کردم : گفتم نه یعنی نه .
ـ باز تو پاچه گرفتی ؟ خب این نه یه دونه دیگه بردار ....
ـ نمی شه نیام ؟
ـ دوست داری آیدین بیاد با کLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part50

🐬 پاPart49 49
#Part49

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

کیهان هنوز از چیزی خبر نداشت ! امیدوار بودم هیچ وقت خبردار نشه . سوختن خودم رو بیشتر می پسندیدم تا بازی کردن با رگ غیرت کیهانی که روی تار به تار موهام حساس بود و خبر نداشت چه بلاهایی سرم اومده . بی خبری خیلی بهتر بود تا برخورد کردن با واقعیت هایی که تحمل دونستنشون سخته .
وسایلم رو جمع کردم و بعد از خداحافظی با همکارام از شرکت بیرون زدم . بدون شک فرزاد از خواستگار تازه از راه رسیده خبر نداشت که خبری ازش نبود . خودم رو سپرده بودم به سرنوشت به اینکه خدا دقیقا بین این همه تقدیر و سرنوشته از قبل نوشته شده چه چیزی برای من قرار داده و من تا کجا باید با بدبختی دست و پنجه نرم کنم ؟!
رسیدنم همزمان شد با پارک کردن ماشین آقا کیومرث و اهله خونواده ش ... لاله تند پیاده شد و خودش رو به من رسوند : بالاخره چشممون به جمالت روشن شد .
ـ سلام ...
آقا کیومرث پیاده شد : بیا اینور حرف نزن باهاش ...
سپهر ـ بابا ...
مهتاب ـ لاله بابات با توعه ...
لاله نزدیک تر اومد Ùˆ بیخ گوشÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part49
صفحه قبلی  3  4  5  6  7  8  9  10  11  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: