کانال تلگرام رمانکده سارا @LoveSara

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

ï·½

هر چه داریم از اوست ...

🍃 بزرگترین کانال رمان و داستان تلگرام ☺️📚🎈

🎀و یه عالمه عکس و تکست عاشقانه 💞

❌پورن و سیاسی نداریم


💻 پشتیبانی و 💶 تبلیغات 👇

📥 @Romankade_Ads

 مشاهده مطالب کانال 🍃رُمـانــڪدهـ ســارا🌧

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

🐬 پاPart80 80
#Part80

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

بی تفاوت از کنارمون گذشت و وارد ساختمون شد که امین گفت : امروز از اون روزاست که اماده ی حمله س ... من برم ، فعلا !
امین رفت و من هنوز مات زده مونده بودم به دری که کیهان از اون داخل رفته بود !
*
ـ اینو خودم با سلیقه خودم برات گرفتم ...
لبخند زدم : من که لباسام توی کمد جا نمی شه پس چرا باز رفتی خریدی ؟
ـ می دونم لباسای اون بخت برگشته رو تنت نمی کنی ...
ـ حواست هست !
ـ سیمین گفته ، بینه خودمون بمونه ... نری بذاری کف دستش ...
با دهن باز گفتم : واقعا سیمین گفته ؟
خندید : ببند پشه رفت . آره ، از بابا می ترسید به من گفت برم بخرم . می دونی که ، من از پسه هم باباLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part80

🐬 پاPart79 79
#Part79

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

شاکی و کلافه گفتم : خیله خب ، برزو خان ....
ـ خب شریکه کیهانه دیگه ....
با دهن باز به امین خیره شدم .... گاهی فکر می کردم زمانی که در حال تقسیم شانس بودن احتمالا من انتهایی ترین انتها و یا نقطه کوری ایستاده بودم که چیزی به من نرسیده یا اصلا منو ندیدن . برزو شریکه کیهان بود ؟!؟!؟
ـ شریکن ؟ ....
ـ یه جورایی ...
سرش رو نزدیک تر آورد و لب زد : منتها این برزو اول شیشه خورده بوده بعد دست و پا درآورده ، به گمونم کیهان یه روز بد بزنه به تیپ و تاپش !
ـ باز چه خبره اونجا ؟
امین صاف ایستاد Ùˆ هر دو به سمت صدا برگشتیم . کیهان جذاب تر از همیشه ایستاده بود Ùˆ به ما Ù†Ú¯ØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part79

🐬 پاPart78 78
#Part78

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

اخم کردم : فکر کردی اونقدر ترشیده که بخوام به تو بندازمش ؟
ـ نه ، ولی فکرم نمی کنم نخوای به من برسه ...
ـ حلال زاده به داییش می ره ....
ـ از چه نظر ...
ـ حاضر جوابی .
خندید : آره ، همه می گن . داییم عشقه ، عششششق ...
پوزخندی زدم و از کنارش گذشتم . به دنبالم دوید و کنارم ایستاد : از امروز مرخصی داری دیگه ... نه ؟
ـ چرا باید مرخصی بگیرم ؟
ـ دیشب بابات گفت مرخصی بدین بهش .... واسه لواسون دیگه ...
ایستادم و به سمتش برگشتم : لواسون ؟
ـ آره دیگه ، ویلای آقا برزو ...
ماتم برد . همون ویلای کذایی Ú©Ù‡ قرار بود به زودی به نامم ØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part78

🐬 پاPart77 77
#Part77

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

کاسه ی چشمم رو اشک پر کرد . اگر با برزو ازدواج می کردم ... دلم پر می کشید برای آمین .... فرزاد از شیطان هم شیطان تر بود .
ـ می ... میذاری ببینمش ؟
ـ گفتم که ، هر موقع تو بخوای می تونی ببینیش . منتها تو لب تر کن و برگرد ...
ـ ا ... اگه برگشتم ....
لبخند پیروزی زد . فهمیده بود که موفق شده ، فهمیده بود که برنده ی این بازی خودشه . حتی تا همینجا که هنوز بازی به اخر نرسیده بود .
جلوی شرکت نگه داشت : حالا که خیالم جمعه که کیهان هوای تو از سرش افتاده باید یه فکری کنم که با صاحبه این آسمون خراش یه قرار ملاقاتی بذارم ...
بسته ای رو به سمتم گرفت : به گمونم لازم داشته باشی ... یه مدت نیستم ، دوست ندارم جز خودم به کسی بLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part77

🐬 پاPart76 76
#Part76

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

از در بیرون زدم . سرم به شدت درد می کرد . اولین قدم رو برداشتم که کسی جلوم روی ترمز زد و من با تعجب به راننده ش نگاه کردم . اه از نهادم بلند شد . شیشه ی شاگرد رو پایین زد و برای دیدنم خم شد : بپر بالا می رسونمت ...
ناچار سوار شدم و به نظرم فرزاد خبیث ترین ادم در طول زندگیم بود . به راه افتاد : باز تو سلام رو خوردی ...
ـ سلام ...
ـ علیک ... خوبی ؟
جواب ندادم که خودش به حرف اومد : کاری می کنی هر دفعه کم تر بهت بدم که زود به زود سراغم رو بگیری ...
باز هم حرف نزدم که ادامه داد : شنیدم عروسی های زیادی افتادیم ...
به سمتش برگشتم : یادم رفته بود تو از آیدینم به بابا نزدیک تری !
ـ سوای اون لاله هم دختره شریکمه ها ....
به نیم رخش خیره شدم که گفت : البته کیLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part76

🐬 پاPart75 75
#Part75

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

کمر بند رو به قصد زدن بالا برد که کسی از پشت اون رو گرفت و آیدین با خشم به عقب برگشت . کیهان بود . کیهانی که کم از ببر زخمی نداشت . با اون ابروهای گره خورده و سرخی پوست صورتش ...
کیهان ـ داری چه گهی می خوری بی همه چیز ...
آیدین عصبی کمربند رو رها کرد و به سمت کیهان برگشت : دارم ادبش می کنم ، کاری رو که باید 7 سال پیش می کردم ...
کیهان دستش رو بلند کرد . انگشت اشاره ش رو تهدید وار مقابلش تکون داد : نه من اون ادمه 7 سال پیشم ، نه این بچه ...
بچه منظورش من بودم و من با دهن باز نگاش می کردم .
ـ اونقدری دور و برم دختر هست که چشمم رو پر کنه ، نمونه ش همین یارو ... اسمش چی بود ... لاله ! پس کم شر و ور بباف به هم ...
اسمش Ú†ÛŒ بود ØŸ لاله چشمش رو گرفته بود ولی اسمش رو به یاد نمیاورد ؟؟؟ کیهانه لعنتی ..... آیدین نگاش کرد Ú©Ù‡ کیهان ادامه داد : پس حیوون نباش Ùˆ دست رو زن جماعت بلند Ù†Ú©Ù† ... فرق نمی کنه این بچه باشه یا یکی دیگه ØŒ دست رو زن بلند Ú©Ù†ÛŒ دستت رو Ù…ÛŒ Ø´Ú©Ù†ÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part75

🐬 پاPart74 74
#Part74

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

کیهان رو به لاله لبخند زد . همون لبخند های آذین دیوونه کنش رو روی لب آورد و جواب داد : بانو رو از قبل می شناختم ؟
خوب بلد بود دلبری کنه انگار ..... خشکم زد . این صمیمت از کیهان بعید بود . دلم گرفت .... لاله با نیش باز جواب داد : یادتون نمیاد ؟ توی مهمونیه برگشتن سپهر !
کیهانم اونجا بود ؟؟؟ چرا هرچی بیشتر می گذشت بیشتر حس می کردم که بی خبر تر از همه سرم زیر برف فرو رفته و چقدر کبک بودن به من می اومد !
کیهان ابرویی بالا داد : خاطرم اومد ، زیباروی مجلس بودین !
به زور اب دهنم رو قورت دادم . من از اشک ریختن جلوی جمع بیزار بودم . چو نه م به لرزه افتاده بود . اشک ریختن رو دوست نداشتم . از جمع فاصله گرفتم و به سمت اتاقکم رفتم . اونها هم به سمت ساختمون راه افتادن . آیدین منو می پایید و امین به دنبالم اومد : آذین بانو ...
صبر کردم ، ولی برنگشتم . صدای آیدین رو شنیدم : امیLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part74

🐬 پاPart73 73
#Part73

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

امین بی حس به اونا نگاه می کرد که آیدا به سمتش برگشت : تو بوقی یا خواستگار ؟
امین ـ نمی دونم چی هستم ولی به گمونم تو مُفتش باشی ...
سپهر خندید و نگاش به من افتاد . لبخندش خشک شد و با غم گفت : سلام ، خوبی ؟
امین دقیق نگام می کرد . جوابی ندادم که کسی به در کوبید . همه به سمت در برگشتیم . صدای تیک باز شدن در بلند شد . از طریق آیفون در رو باز کرده بودن .
در هر لحظه کنار تر می رفت و هر لحظه ضربان قلب من بالا تر می رفت . قرارنبود کیهان اینجا باشه . صدای لاله با اعصابم بازی می کرد : اوووف ، لا مصب عجب تیکه ای تو فامیلتون دارین امین ...
سپهر غرید : لاله !
مژده ـ خیلی فول آپشنه ...
دلم ضعف رفت از ظاهر آشفته ای که هزار برابر جذاب ترش کرده بود و چه کسی به جز آیدین می دLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part73

🐬 پاPart72 72
#Part72

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

هیس ... آیدین ... آیدین تو رو خدا یواش ...
آیدین ـ ولم کن بذار این سلیطه رو لهش کنم .... ول کن گفتم ...
قدمی به عقب برداشتم . ترسیده بودم . دعا می کردم مژده برخلاف نفرتی که از من داره مانع جلو اومدن آیدین بشه .
مژده ـ به خدا زشته ، مهمون داریم ... آیدین لعنتی ساکت باش صدات می ره تو ...
همین موقع بود که کسی از ساختمون بیرون اومد و آیدین با همون نگاه آتیشیش به من خیره بود . مژده با دلواپسی از آیدین فاصله گرفت و من هنوز می ترسیدم . مرد کنار آیدین رسید . امین بود .
ـ عه ... تو چرا همچین شدی ؟
آیدین ـ هیچی ... من خوبم ... خوبم ...
مژده از اونا فاصله گرفت و کنار من ایستاد و زیر لب گفت : زود برو تا گند نزدی به آبرومون ...
امÛLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part72

🐬 پاPart71 71
#Part71

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

خصوصا نیمه ی سرخ شده ی سمت راست صورتم و برای بار هزارم از خدا خواستم تقاص پس بده آیدینی که به فنا داد همه چیزمو و همچنین کسی که روی در این اتاقک فلزی آینه کار گذاشته بود تا من بدبخت بودنم رو به وضوح هرچی تموم تر ببینم !
در باز شد و هر دو بیرون رفتیم . به سمت بنز سیاه رنگی رفت و با سوئیچ دستش قفلاش رو باز کرد و زیاد سخت نبود فهمیدن این که این اتومبیل زیاد از حد شیک ، همون ماشینیه که قبلا سرکوچه دیده بودم . انگار فهمیده بود که گفت : نگرانت بودم . برای همین افتادم دنباله تاکسی که بردت خونه ...
جوابی نداده و روی صندلی شاگرد نشستم . ماشین رو دور زده و کنارم روی صندلی راننده جا گرفت . درست مثله 7 سال پیش ، منتها این بار فرق داشتیم ، خیلی فرق داشتیم . دنیایی فاصله بیداد می کرد بینمون ... در عین کنار هم بودن .
ـ کجا برم ؟
ـ خونه ی بابا اینا ...
چیزی نپرسید . حتی از فرزادی که همسر سابقم بود هم حرف نزد . یهLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part71

🐬 پاPart70 70
#Part70

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

ـ به حاله خودم ..... تو حرصه چی رو می خوری ؟ هوم ؟
ـ رفتنه من دلیله کافی نیست واسه بدبخت کردن خودت ...
ـ فقط به آیدین بگو دیگه سمته من نمیای ، اگه می خوای فردا با سر و صورت کبود نیام پیشت ...
فکش منقبض شد . هنوز عادت هاش رو فراموش نکرده بود . عصبانیتی که هیچوقت نمی تونست کنترل کنه . هنوز از چیزی خبر نداشت و فعلا ظاهر قضیه رو می دونست . من تا انتها توی این لجنی که اطرافیان برام درست کرده بودن فرو رفته بودم و خودم کافی بودم برای این لجنزار و غرق شدن توی اون... کیهان دیگه نه !
کیهان از برزو نامی که قرار بود شوهرم شه خبر نداشت و من چقدر مشتاق رفتنLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part70

🐬 پاPart69 69
#Part69

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

آمین می تونست دختره تو باشه !!
این بار محکم سرش رو به دیوار کوبید و فریاد کشید : خفه شو ... خفه شو لعنتی ...
خفه خون گرفتم و از جا بلند شدم که تند گفت : سرجات باش ...
اهمیت نداده و اولین قدم رو برداشتم . چشمام به واسطه ی اشکایی که هنوزم روون بود تار می دید و با اولین قدمم کف پام تیر کشید . یکی از خرده شیشه ها پام رو بریده بود . حتی از روی کفش های زهوار در رفته ام .
ـ آخ ..
کیهان هول شد و شتاب زده بلند شد . خودش رو مقابلم رسوند و زیر بازوم رو گرفت و به سمت مبل می برد ... همزمان غر می زد : حتما باس چارتا فحشت بدم تا بتمرگی سرجات ؟ مگه نمی گم تکون نخور ؟
چیزی نگفتم و روی مبل نشستم که به سمت سرویس بهداشتی اتاق رفت و بعد با جعبه ی کمک های اولیه برگشت . مقابلم روی زمین نشست که نگران گفتم : خودت زخمی نشی ؟
Ù€ من چش Ùˆ چالم اشکÛLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part69

🐬 پاPart68 68
#Part68

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

شـ ... شیشه !
ـ چرا همچین کرد باهات ؟
ـ می گفت طلاقم نمی ده ... می گفت .... می گفت دوسم داره ....
ـ که دوستت داره ...
ـ کیهان ....
چشم باز کرد و تکیه ی سرش رو از دیوار گرفت که گفتم : من نخواستم معتاد بشم ...
ـ بعد اولین باری که بهت داد ، ادامه ش دادی .. پس خواستی !
ـ درد میگیره بدنم ...
سر انگشتای اشاره و شستش رو روی دوچشمش فشار داد . دو چشمی که مثل خون بود . همزمان گفت : باس طاقت بیاری ...
ـ باورم داری ؟
ـ بیشتر از خودت بلدمت ....
ـ فقط تو باور کردی ....
ـ فقط من جون می دم برا خندیدنت ....
باز با پشت دست اشکای راه گرفته روی گونه م رو پاک کردم و با عجز گفتم : لعنت بهت لعنتی ... لعنت به تو ..... چرا نیومدی نذاری سر بگیره ؟ ...
ـ نگفت بهم ...
ـ چرا رفتی ؟
ـ گفت جای باباشی ...
پوزخندی زد : فرقه سنه من با فرزاد دو ساله !
ـ من عاشقت بودم ....
Ù€ گفت وقت Ù†ÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part68

🐬 پاPart67 67
#Part67

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

من دلگرم شده بودم . آروم گرفته بودم . کیهان رو از دست نداده و برعکس ، حمایتم کرده بود . من لذت می بردم از اینکه کوهه روزای سابقم برگشته بود . هرچند خودم به خوبی می دونستم که برگشته بود و اما فاصله بیداد می کرد بین این دوست داشتنای زیر خروار ها خاک خوابیده !
اما همین که بود کافی بود ...
بالاخره بعد از با خاک یکسان کردن اتاق بینهایت شیک چند ساعت پیشش آروم شده و روی زمین پای دیوار نشست . عرق روی پیشانیش نشسته بود و هنوز نفس نفس می زد .
ـ چرا قبول کردی ؟
من وسط اتاق نشسته بودم و با چهره ی اشکی فقط نگاش کردم که باز به حرف آمد : داغونم آذین ... جوابمو بده ...
ـ تو رفتی ....
پوزخندی زد و گفت : مLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part67

🐬 پاPart66 66
#Part66

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

تند تند نفس کشید و رگ گردنش برآمده شده و گوش هاش سرخ شده بودن . از جا بلند شد و منم مضطرب بلند شدم و مقابلش ایستادم : آروم باش کیهان ، آروم باش تو رو خدا .... غلط کردم من ...
سفیدی چشماش سرخ تر شد و راه می رفت و آروم انگار با خودش حرف می زد : آذین با مرده غریبه ؟ مگه می شه ؟
عصبی خندید : اونم آذین ... معتاده الان ... چی گذشته این مدت خدا ؟ ....
یک دفعه ایستاد و گلدون روی عسلی رو برداشت و سمت تابلوی سه تیکه ی اسب های سیاه و سفید دیوار پرت کرد و عربده کشید : خداااا ....
صدای شکستن شیشه ها اتاق رو برداشت . جلو رفته و پیراهنش رو از روی سینه چنگ زدم و التماس وار گفتم : کیهان آروم بگیر ...
بالا پایین رفتن قفسه ی سینه ش رو حس کردم . زل زد به چشمای بارونیم و بدتر فریاد کشید : نریز این لامصبا رو آذین ... نریز می گم تا گردنت رو نشکستم !
پیراهنش رو رها کرده و با آستین مانتوم اشکام رو پاک کردم : چشم .. هرچی تو بگی ، آروم بLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part66

🐬 پاPart65 65
#Part65

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

با صدای بلند گریه کردم : بابام زد ، فرزاد زد ، آیدینم زد ... انداختنم بیرون ، من معتاد بودم . راست میگه ، جواب آزمایش مثبت بود . کیـ ... کیهان کجا بودی وقتی اینطوری شد ؟ .... فرزاد خودش گفت ... اصلا کی بود اون ؟ به خدا نمی دونم ... دیدی آیدین زد ؟ ...
دستمو روی پهلوم گذاشتم : هنوزم ... هنوزم درد می کنه ...
انتظار کتک داشتم ، انتظار داد و بیداد و دعوا و اینکه مثل همه منو ه*ر*ز*ه بدونه . اما مات زده و وارفته کاملا روی زمین نشست و به میز چوبی بین مبل ها دقیقا رو به روم تکیه داد و من پاهام رو بالا کشیده و توی بغلم جمع کردم . سر روی زانو هام گذاشتم و هق می زدم .
کیهان فقط خیره نگام می کرد . فهمیده بودم که حتی یک کلمه از مزخرفاتی که گفته بودم رو نفهمیده . خودمم نفهمیدم !
چشم هاش نم برداشته بود و پوست سفید صورتش رو به کبودی می رفت .
توی همون حالتی Ú©Ù‡ نشسته بودم نالیدم : کیهان دروغه ØŒ کیهان تو باور Ù†Ú©Ù† ØŒ به خدا نمی ØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part65

🐬 پاPart64 64
#Part64

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

فریاد زد : هر غلطی که می خوای بکن فقط بنداز بیرون این الدنگ رو ، اونم فوری ...
گوشی آخرین مدلش رو با همه ی توانش روی پارکت کف اتاق پرت کرد و گوشی هزار تیکه شد . ترسیده بودم .
من خشم کیهان رو دیده بودم وقتی آیدین به خاطر نمره ی پایینم سرم داد زد و اون بینی آیدین رو شکسته بود یا وقتی که شالم کمی عقب رفته بود و لج کردم باهاش بیشتر موهام رو بیرون انداختم و تو دهنی محکمی نوشه جون کرده بودم . من توی این مدت از آدم و عالم کتک خورده بودم و برام ضرب دست کیهان هزار برابر از اونا سنگین تر بود . چون تنها جسمم نبود و روحمو متلاشی می کرد .
همونطور صدای عصبی نفس کشیدنهاش رو می شنیدم که با صدای داد و بیداد آیدین و به در کوبیدن هاش قاطی شده بود . ترس برم داشته بود و طبق عادت پای راستم به لرزه در اومده بود .
حرف نمیزد و چند دوری از چپ به راست یا برLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part64

📥 دانلود فایل Úhttps://goo.gl/2zysDo¨ دلهره 👇

https://goo.gl/2zysDo


ðŸhttps://goo.gl/x7ZGJ2ود رمان فرشته های گناهکاhttps://goo.gl/KQpfue

⚠️ حقوق رمان متعلق به نویسنده و کانال لاوکده سارا میباشد و هرگونه انتشار آن غیر قانونی و قابل پیگرد است !

✅حتما قبلش راهنمای خرید رو زیر مطلب توی سایت بخونید و اگه توی دانلود به مشکل برخوردین به پشتیبانی سایت پیام بدین

صفحه قبلی  2  3  4  5  6  7  8  9  10  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: