🬠پاPart80 80
#Part80
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
بی تÙاوت از کنارمون گذشت Ùˆ وارد ساختمون شد Ú©Ù‡ امین Ú¯Ùت : امروز از اون روزاست Ú©Ù‡ اماده ÛŒ Øمله س ... من برم ØŒ Ùعلا !
امین رÙت Ùˆ من هنوز مات زده مونده بودم به دری Ú©Ù‡ کیهان از اون داخل رÙته بود !
*
Ù€ اینو خودم با سلیقه خودم برات گرÙتم ...
لبخند زدم : من Ú©Ù‡ لباسام توی کمد جا نمی شه پس چرا باز رÙتی خریدی ØŸ
ـ می دونم لباسای اون بخت برگشته رو تنت نمی کنی ...
Ù€ Øواست هست !
Ù€ سیمین Ú¯Ùته ØŒ بینه خودمون بمونه ... نری بذاری ک٠دستش ...
با دهن باز Ú¯Ùتم : واقعا سیمین Ú¯Ùته ØŸ
خندید : ببند پشه رÙت . آره ØŒ از بابا Ù…ÛŒ ترسید به من Ú¯Ùت برم بخرم . Ù…ÛŒ دونی Ú©Ù‡ ØŒ من از پسه هم باباLoveSara 💋✨
🬠پاPart79 79
#Part79
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
شاکی Ùˆ کلاÙÙ‡ Ú¯Ùتم : خیله خب ØŒ برزو خان ....
ـ خب شریکه کیهانه دیگه ....
با دهن باز به امین خیره شدم .... گاهی Ùکر Ù…ÛŒ کردم زمانی Ú©Ù‡ در Øال تقسیم شانس بودن اØتمالا من انتهایی ترین انتها Ùˆ یا نقطه کوری ایستاده بودم Ú©Ù‡ چیزی به من نرسیده یا اصلا منو ندیدن . برزو شریکه کیهان بود ØŸ!ØŸ!ØŸ
ـ شریکن ؟ ....
ـ یه جورایی ...
سرش رو نزدیک تر آورد و لب زد : منتها این برزو اول شیشه خورده بوده بعد دست و پا درآورده ، به گمونم کیهان یه روز بد بزنه به تیپ و تاپش !
ـ باز چه خبره اونجا ؟
امین صا٠ایستاد Ùˆ هر دو به سمت صدا برگشتیم . کیهان جذاب تر از همیشه ایستاده بود Ùˆ به ما Ù†Ú¯ØLoveSara 💋✨
🬠پاPart78 78
#Part78
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
اخم کردم : Ùکر کردی اونقدر ترشیده Ú©Ù‡ بخوام به تو بندازمش ØŸ
Ù€ نه ØŒ ولی Ùکرم نمی کنم نخوای به من برسه ...
Ù€ Øلال زاده به داییش Ù…ÛŒ ره ....
ـ از چه نظر ...
Ù€ Øاضر جوابی .
خندید : آره ، همه می گن . داییم عشقه ، عششششق ...
پوزخندی زدم و از کنارش گذشتم . به دنبالم دوید و کنارم ایستاد : از امروز مرخصی داری دیگه ... نه ؟
ـ چرا باید مرخصی بگیرم ؟
Ù€ دیشب بابات Ú¯Ùت مرخصی بدین بهش .... واسه لواسون دیگه ...
ایستادم و به سمتش برگشتم : لواسون ؟
ـ آره دیگه ، ویلای آقا برزو ...
ماتم برد . همون ویلای کذایی Ú©Ù‡ قرار بود به زودی به نامم ØLoveSara 💋✨
🬠پاPart77 77
#Part77
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
کاسه ÛŒ چشمم رو اشک پر کرد . اگر با برزو ازدواج Ù…ÛŒ کردم ... دلم پر Ù…ÛŒ کشید برای آمین .... Ùرزاد از شیطان هم شیطان تر بود .
ـ می ... میذاری ببینمش ؟
Ù€ Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ ØŒ هر موقع تو بخوای Ù…ÛŒ تونی ببینیش . منتها تو لب تر Ú©Ù† Ùˆ برگرد ...
ـ ا ... اگه برگشتم ....
لبخند پیروزی زد . Ùهمیده بود Ú©Ù‡ موÙÙ‚ شده ØŒ Ùهمیده بود Ú©Ù‡ برنده ÛŒ این بازی خودشه . Øتی تا همینجا Ú©Ù‡ هنوز بازی به اخر نرسیده بود .
جلوی شرکت Ù†Ú¯Ù‡ داشت : Øالا Ú©Ù‡ خیالم جمعه Ú©Ù‡ کیهان هوای تو از سرش اÙتاده باید یه Ùکری کنم Ú©Ù‡ با صاØبه این آسمون خراش یه قرار ملاقاتی بذارم ...
بسته ای رو به سمتم گرÙت : به گمونم لازم داشته باشی ... یه مدت نیستم ØŒ دوست ندارم جز خودم به کسی بLoveSara 💋✨
🬠پاPart76 76
#Part76
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
از در بیرون زدم . سرم به شدت درد می کرد . اولین قدم رو برداشتم که کسی جلوم روی ترمز زد و من با تعجب به راننده ش نگاه کردم . اه از نهادم بلند شد . شیشه ی شاگرد رو پایین زد و برای دیدنم خم شد : بپر بالا می رسونمت ...
ناچار سوار شدم Ùˆ به نظرم Ùرزاد خبیث ترین ادم در طول زندگیم بود . به راه اÙتاد : باز تو سلام رو خوردی ...
ـ سلام ...
ـ علیک ... خوبی ؟
جواب ندادم Ú©Ù‡ خودش به Øر٠اومد : کاری Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ هر دÙعه Ú©Ù… تر بهت بدم Ú©Ù‡ زود به زود سراغم رو بگیری ...
باز هم Øر٠نزدم Ú©Ù‡ ادامه داد : شنیدم عروسی های زیادی اÙتادیم ...
به سمتش برگشتم : یادم رÙته بود تو از آیدینم به بابا نزدیک تری !
ـ سوای اون لاله هم دختره شریکمه ها ....
به نیم رخش خیره شدم Ú©Ù‡ Ú¯Ùت : البته Ú©ÛŒLoveSara 💋✨
🬠پاPart75 75
#Part75
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
کمر بند رو به قصد زدن بالا برد Ú©Ù‡ کسی از پشت اون رو گرÙت Ùˆ آیدین با خشم به عقب برگشت . کیهان بود . کیهانی Ú©Ù‡ Ú©Ù… از ببر زخمی نداشت . با اون ابروهای گره خورده Ùˆ سرخی پوست صورتش ...
کیهان ـ داری چه گهی می خوری بی همه چیز ...
آیدین عصبی کمربند رو رها کرد و به سمت کیهان برگشت : دارم ادبش می کنم ، کاری رو که باید 7 سال پیش می کردم ...
کیهان دستش رو بلند کرد . انگشت اشاره ش رو تهدید وار مقابلش تکون داد : نه من اون ادمه 7 سال پیشم ، نه این بچه ...
بچه منظورش من بودم و من با دهن باز نگاش می کردم .
ـ اونقدری دور و برم دختر هست که چشمم رو پر کنه ، نمونه ش همین یارو ... اسمش چی بود ... لاله ! پس کم شر و ور ببا٠به هم ...
اسمش Ú†ÛŒ بود ØŸ لاله چشمش رو گرÙته بود ولی اسمش رو به یاد نمیاورد ؟؟؟ کیهانه لعنتی ..... آیدین نگاش کرد Ú©Ù‡ کیهان ادامه داد : پس Øیوون نباش Ùˆ دست رو زن جماعت بلند Ù†Ú©Ù† ... Ùرق نمی کنه این بچه باشه یا یکی دیگه ØŒ دست رو زن بلند Ú©Ù†ÛŒ دستت رو Ù…ÛŒ Ø´Ú©Ù†ÙLoveSara 💋✨
🬠پاPart74 74
#Part74
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
کیهان رو به لاله لبخند زد . همون لبخند های آذین دیوونه کنش رو روی لب آورد و جواب داد : بانو رو از قبل می شناختم ؟
خوب بلد بود دلبری کنه انگار ..... خشکم زد . این صمیمت از کیهان بعید بود . دلم گرÙت .... لاله با نیش باز جواب داد : یادتون نمیاد ØŸ توی مهمونیه برگشتن سپهر !
کیهانم اونجا بود ؟؟؟ چرا هرچی بیشتر Ù…ÛŒ گذشت بیشتر Øس Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ بی خبر تر از همه سرم زیر بر٠Ùرو رÙته Ùˆ چقدر کبک بودن به من Ù…ÛŒ اومد !
کیهان ابرویی بالا داد : خاطرم اومد ، زیباروی مجلس بودین !
به زور اب دهنم رو قورت دادم . من از اشک ریختن جلوی جمع بیزار بودم . Ú†Ùˆ نه Ù… به لرزه اÙتاده بود . اشک ریختن رو دوست نداشتم . از جمع Ùاصله گرÙتم Ùˆ به سمت اتاقکم رÙتم . اونها هم به سمت ساختمون راه اÙتادن . آیدین منو Ù…ÛŒ پایید Ùˆ امین به دنبالم اومد : آذین بانو ...
صبر کردم ، ولی برنگشتم . صدای آیدین رو شنیدم : امیLoveSara 💋✨
🬠پاPart73 73
#Part73
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
امین بی Øس به اونا نگاه Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ آیدا به سمتش برگشت : تو بوقی یا خواستگار ØŸ
امین Ù€ نمی دونم Ú†ÛŒ هستم ولی به گمونم تو Ù…ÙÙتش باشی ...
سپهر خندید Ùˆ نگاش به من اÙتاد . لبخندش خشک شد Ùˆ با غم Ú¯Ùت : سلام ØŒ خوبی ØŸ
امین دقیق نگام Ù…ÛŒ کرد . جوابی ندادم Ú©Ù‡ کسی به در کوبید . همه به سمت در برگشتیم . صدای تیک باز شدن در بلند شد . از طریق Ø¢ÛŒÙون در رو باز کرده بودن .
در هر Ù„Øظه کنار تر Ù…ÛŒ رÙت Ùˆ هر Ù„Øظه ضربان قلب من بالا تر Ù…ÛŒ رÙت . قرارنبود کیهان اینجا باشه . صدای لاله با اعصابم بازی Ù…ÛŒ کرد : اووو٠، لا مصب عجب تیکه ای تو Ùامیلتون دارین امین ...
سپهر غرید : لاله !
مژده Ù€ خیلی Ùول آپشنه ...
دلم ضع٠رÙت از ظاهر آشÙته ای Ú©Ù‡ هزار برابر جذاب ترش کرده بود Ùˆ Ú†Ù‡ کسی به جز آیدین Ù…ÛŒ دLoveSara 💋✨
🬠پاPart72 72
#Part72
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
هیس ... آیدین ... آیدین تو رو خدا یواش ...
آیدین Ù€ ولم Ú©Ù† بذار این سلیطه رو لهش کنم .... ول Ú©Ù† Ú¯Ùتم ...
قدمی به عقب برداشتم . ترسیده بودم . دعا Ù…ÛŒ کردم مژده برخلا٠نÙرتی Ú©Ù‡ از من داره مانع جلو اومدن آیدین بشه .
مژده ـ به خدا زشته ، مهمون داریم ... آیدین لعنتی ساکت باش صدات می ره تو ...
همین موقع بود Ú©Ù‡ کسی از ساختمون بیرون اومد Ùˆ آیدین با همون نگاه آتیشیش به من خیره بود . مژده با دلواپسی از آیدین Ùاصله گرÙت Ùˆ من هنوز Ù…ÛŒ ترسیدم . مرد کنار آیدین رسید . امین بود .
ـ عه ... تو چرا همچین شدی ؟
آیدین ـ هیچی ... من خوبم ... خوبم ...
مژده از اونا Ùاصله گرÙت Ùˆ کنار من ایستاد Ùˆ زیر لب Ú¯Ùت : زود برو تا گند نزدی به آبرومون ...
امÛLoveSara 💋✨
🬠پاPart71 71
#Part71
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
خصوصا نیمه ÛŒ سرخ شده ÛŒ سمت راست صورتم Ùˆ برای بار هزارم از خدا خواستم تقاص پس بده آیدینی Ú©Ù‡ به Ùنا داد همه چیزمو Ùˆ همچنین کسی Ú©Ù‡ روی در این اتاقک Ùلزی آینه کار گذاشته بود تا من بدبخت بودنم رو به ÙˆØ¶ÙˆØ Ù‡Ø±Ú†ÛŒ تموم تر ببینم !
در باز شد Ùˆ هر دو بیرون رÙتیم . به سمت بنز سیاه رنگی رÙت Ùˆ با سوئیچ دستش Ù‚Ùلاش رو باز کرد Ùˆ زیاد سخت نبود Ùهمیدن این Ú©Ù‡ این اتومبیل زیاد از Øد شیک ØŒ همون ماشینیه Ú©Ù‡ قبلا سرکوچه دیده بودم . انگار Ùهمیده بود Ú©Ù‡ Ú¯Ùت : نگرانت بودم . برای همین اÙتادم دنباله تاکسی Ú©Ù‡ بردت خونه ...
جوابی نداده Ùˆ روی صندلی شاگرد نشستم . ماشین رو دور زده Ùˆ کنارم روی صندلی راننده جا گرÙت . درست مثله 7 سال پیش ØŒ منتها این بار Ùرق داشتیم ØŒ خیلی Ùرق داشتیم . دنیایی Ùاصله بیداد Ù…ÛŒ کرد بینمون ... در عین کنار هم بودن .
ـ کجا برم ؟
ـ خونه ی بابا اینا ...
چیزی نپرسید . Øتی از Ùرزادی Ú©Ù‡ همسر سابقم بود هم Øر٠نزد . یهLoveSara 💋✨
🬠پاPart70 70
#Part70
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
Ù€ به Øاله خودم ..... تو Øرصه Ú†ÛŒ رو Ù…ÛŒ خوری ØŸ هوم ØŸ
Ù€ رÙتنه من دلیله کاÙÛŒ نیست واسه بدبخت کردن خودت ...
Ù€ Ùقط به آیدین بگو دیگه سمته من نمیای ØŒ اگه Ù…ÛŒ خوای Ùردا با سر Ùˆ صورت کبود نیام پیشت ...
ÙÚ©Ø´ منقبض شد . هنوز عادت هاش رو Ùراموش نکرده بود . عصبانیتی Ú©Ù‡ هیچوقت نمی تونست کنترل کنه . هنوز از چیزی خبر نداشت Ùˆ Ùعلا ظاهر قضیه رو Ù…ÛŒ دونست . من تا انتها توی این لجنی Ú©Ù‡ اطراÙیان برام درست کرده بودن Ùرو رÙته بودم Ùˆ خودم کاÙÛŒ بودم برای این لجنزار Ùˆ غرق شدن توی اون... کیهان دیگه نه !
کیهان از برزو نامی Ú©Ù‡ قرار بود شوهرم شه خبر نداشت Ùˆ من چقدر مشتاق رÙتنLoveSara 💋✨
🬠پاPart69 69
#Part69
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
آمین می تونست دختره تو باشه !!
این بار Ù…ØÚ©Ù… سرش رو به دیوار کوبید Ùˆ Ùریاد کشید : Ø®ÙÙ‡ شو ... Ø®ÙÙ‡ شو لعنتی ...
Ø®ÙÙ‡ خون گرÙتم Ùˆ از جا بلند شدم Ú©Ù‡ تند Ú¯Ùت : سرجات باش ...
اهمیت نداده Ùˆ اولین قدم رو برداشتم . چشمام به واسطه ÛŒ اشکایی Ú©Ù‡ هنوزم روون بود تار Ù…ÛŒ دید Ùˆ با اولین قدمم ک٠پام تیر کشید . یکی از خرده شیشه ها پام رو بریده بود . Øتی از روی Ú©ÙØ´ های زهوار در رÙته ام .
ـ آخ ..
کیهان هول شد Ùˆ شتاب زده بلند شد . خودش رو مقابلم رسوند Ùˆ زیر بازوم رو گرÙت Ùˆ به سمت مبل Ù…ÛŒ برد ... همزمان غر Ù…ÛŒ زد : Øتما باس چارتا ÙØشت بدم تا بتمرگی سرجات ØŸ Ù…Ú¯Ù‡ نمی Ú¯Ù… تکون نخور ØŸ
چیزی Ù†Ú¯Ùتم Ùˆ روی مبل نشستم Ú©Ù‡ به سمت سرویس بهداشتی اتاق رÙت Ùˆ بعد با جعبه ÛŒ Ú©Ù…Ú© های اولیه برگشت . مقابلم روی زمین نشست Ú©Ù‡ نگران Ú¯Ùتم : خودت زخمی نشی ØŸ
Ù€ من چش Ùˆ چالم اشکÛLoveSara 💋✨
🬠پاPart68 68
#Part68
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
شـ ... شیشه !
ـ چرا همچین کرد باهات ؟
Ù€ Ù…ÛŒ Ú¯Ùت طلاقم نمی ده ... Ù…ÛŒ Ú¯Ùت .... Ù…ÛŒ Ú¯Ùت دوسم داره ....
ـ که دوستت داره ...
ـ کیهان ....
چشم باز کرد Ùˆ تکیه ÛŒ سرش رو از دیوار گرÙت Ú©Ù‡ Ú¯Ùتم : من نخواستم معتاد بشم ...
ـ بعد اولین باری که بهت داد ، ادامه ش دادی .. پس خواستی !
ـ درد میگیره بدنم ...
سر انگشتای اشاره Ùˆ شستش رو روی دوچشمش Ùشار داد . دو چشمی Ú©Ù‡ مثل خون بود . همزمان Ú¯Ùت : باس طاقت بیاری ...
ـ باورم داری ؟
ـ بیشتر از خودت بلدمت ....
Ù€ Ùقط تو باور کردی ....
Ù€ Ùقط من جون Ù…ÛŒ دم برا خندیدنت ....
باز با پشت دست اشکای راه گرÙته روی گونه Ù… رو پاک کردم Ùˆ با عجز Ú¯Ùتم : لعنت بهت لعنتی ... لعنت به تو ..... چرا نیومدی نذاری سر بگیره ØŸ ...
Ù€ Ù†Ú¯Ùت بهم ...
Ù€ چرا رÙتی ØŸ
Ù€ Ú¯Ùت جای باباشی ...
پوزخندی زد : Ùرقه سنه من با Ùرزاد دو ساله !
ـ من عاشقت بودم ....
Ù€ Ú¯Ùت وقت Ù†ÙLoveSara 💋✨
🬠پاPart67 67
#Part67
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
من دلگرم شده بودم . آروم گرÙته بودم . کیهان رو از دست نداده Ùˆ برعکس ØŒ Øمایتم کرده بود . من لذت Ù…ÛŒ بردم از اینکه کوهه روزای سابقم برگشته بود . هرچند خودم به خوبی Ù…ÛŒ دونستم Ú©Ù‡ برگشته بود Ùˆ اما Ùاصله بیداد Ù…ÛŒ کرد بین این دوست داشتنای زیر خروار ها خاک خوابیده !
اما همین Ú©Ù‡ بود کاÙÛŒ بود ...
بالاخره بعد از با خاک یکسان کردن اتاق بینهایت شیک چند ساعت پیشش آروم شده Ùˆ روی زمین پای دیوار نشست . عرق روی پیشانیش نشسته بود Ùˆ هنوز Ù†Ùس Ù†Ùس Ù…ÛŒ زد .
ـ چرا قبول کردی ؟
من وسط اتاق نشسته بودم Ùˆ با چهره ÛŒ اشکی Ùقط نگاش کردم Ú©Ù‡ باز به Øر٠آمد : داغونم آذین ... جوابمو بده ...
Ù€ تو رÙتی ....
پوزخندی زد Ùˆ Ú¯Ùت : Ù…LoveSara 💋✨
🬠پاPart66 66
#Part66
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
تند تند Ù†Ùس کشید Ùˆ رگ گردنش برآمده شده Ùˆ گوش هاش سرخ شده بودن . از جا بلند شد Ùˆ منم مضطرب بلند شدم Ùˆ مقابلش ایستادم : آروم باش کیهان ØŒ آروم باش تو رو خدا .... غلط کردم من ...
سÙیدی چشماش سرخ تر شد Ùˆ راه Ù…ÛŒ رÙت Ùˆ آروم انگار با خودش Øر٠می زد : آذین با مرده غریبه ØŸ Ù…Ú¯Ù‡ Ù…ÛŒ شه ØŸ
عصبی خندید : اونم آذین ... معتاده الان ... چی گذشته این مدت خدا ؟ ....
یک دÙعه ایستاد Ùˆ گلدون روی عسلی رو برداشت Ùˆ سمت تابلوی سه تیکه ÛŒ اسب های سیاه Ùˆ سÙید دیوار پرت کرد Ùˆ عربده کشید : خداااا ....
صدای شکستن شیشه ها اتاق رو برداشت . جلو رÙته Ùˆ پیراهنش رو از روی سینه Ú†Ù†Ú¯ زدم Ùˆ التماس وار Ú¯Ùتم : کیهان آروم بگیر ...
بالا پایین رÙتن Ù‚Ùسه ÛŒ سینه Ø´ رو Øس کردم . زل زد به چشمای بارونیم Ùˆ بدتر Ùریاد کشید : نریز این لامصبا رو آذین ... نریز Ù…ÛŒ Ú¯Ù… تا گردنت رو نشکستم !
پیراهنش رو رها کرده و با آستین مانتوم اشکام رو پاک کردم : چشم .. هرچی تو بگی ، آروم بLoveSara 💋✨
🬠پاPart65 65
#Part65
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
با صدای بلند گریه کردم : بابام زد ØŒ Ùرزاد زد ØŒ آیدینم زد ... انداختنم بیرون ØŒ من معتاد بودم . راست میگه ØŒ جواب آزمایش مثبت بود . کیـ ... کیهان کجا بودی وقتی اینطوری شد ØŸ .... Ùرزاد خودش Ú¯Ùت ... اصلا Ú©ÛŒ بود اون ØŸ به خدا نمی دونم ... دیدی آیدین زد ØŸ ...
دستمو روی پهلوم گذاشتم : هنوزم ... هنوزم درد می کنه ...
انتظار کتک داشتم ØŒ انتظار داد Ùˆ بیداد Ùˆ دعوا Ùˆ اینکه مثل همه منو Ù‡*ر*ز*Ù‡ بدونه . اما مات زده Ùˆ وارÙته کاملا روی زمین نشست Ùˆ به میز چوبی بین مبل ها دقیقا رو به روم تکیه داد Ùˆ من پاهام رو بالا کشیده Ùˆ توی بغلم جمع کردم . سر روی زانو هام گذاشتم Ùˆ هق Ù…ÛŒ زدم .
کیهان Ùقط خیره نگام Ù…ÛŒ کرد . Ùهمیده بودم Ú©Ù‡ Øتی یک کلمه از مزخرÙاتی Ú©Ù‡ Ú¯Ùته بودم رو Ù†Ùهمیده . خودمم Ù†Ùهمیدم !
چشم هاش نم برداشته بود Ùˆ پوست سÙید صورتش رو به کبودی Ù…ÛŒ رÙت .
توی همون Øالتی Ú©Ù‡ نشسته بودم نالیدم : کیهان دروغه ØŒ کیهان تو باور Ù†Ú©Ù† ØŒ به خدا نمی ØLoveSara 💋✨
🬠پاPart64 64
#Part64
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
Ùریاد زد : هر غلطی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خوای بکن Ùقط بنداز بیرون این الدنگ رو ØŒ اونم Ùوری ...
گوشی آخرین مدلش رو با همه ی توانش روی پارکت ک٠اتاق پرت کرد و گوشی هزار تیکه شد . ترسیده بودم .
من خشم کیهان رو دیده بودم وقتی آیدین به خاطر نمره ÛŒ پایینم سرم داد زد Ùˆ اون بینی آیدین رو شکسته بود یا وقتی Ú©Ù‡ شالم Ú©Ù…ÛŒ عقب رÙته بود Ùˆ لج کردم باهاش بیشتر موهام رو بیرون انداختم Ùˆ تو دهنی Ù…ØÚ©Ù…ÛŒ نوشه جون کرده بودم . من توی این مدت از آدم Ùˆ عالم کتک خورده بودم Ùˆ برام ضرب دست کیهان هزار برابر از اونا سنگین تر بود . چون تنها جسمم نبود Ùˆ روØمو متلاشی Ù…ÛŒ کرد .
همونطور صدای عصبی Ù†Ùس کشیدنهاش رو Ù…ÛŒ شنیدم Ú©Ù‡ با صدای داد Ùˆ بیداد آیدین Ùˆ به در کوبیدن هاش قاطی شده بود . ترس برم داشته بود Ùˆ طبق عادت پای راستم به لرزه در اومده بود .
Øر٠نمیزد Ùˆ چند دوری از Ú†Ù¾ به راست یا برLoveSara 💋✨
📥 دانلود Ùایل Úhttps://goo.gl/2zysDo¨ دلهره 👇
https://goo.gl/2zysDo
ðŸhttps://goo.gl/x7ZGJ2ود رمان Ùرشته های گناهکاhttps://goo.gl/KQpfue
âš ï¸ Øقوق رمان متعلق به نویسنده Ùˆ کانال لاوکده سارا میباشد Ùˆ هرگونه انتشار آن غیر قانونی Ùˆ قابل پیگرد است !
✅Øتما قبلش راهنمای خرید رو زیر مطلب توی سایت بخونید Ùˆ اگه توی دانلود به مشکل برخوردین به پشتیبانی سایت پیام بدین