کانال تلگرام رمانکده سارا @LoveSara

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

ï·½

هر چه داریم از اوست ...

🍃 بزرگترین کانال رمان و داستان تلگرام ☺️📚🎈

🎀و یه عالمه عکس و تکست عاشقانه 💞

❌پورن و سیاسی نداریم


💻 پشتیبانی و 💶 تبلیغات 👇

📥 @Romankade_Ads

 مشاهده مطالب کانال 🍃رُمـانــڪدهـ ســارا🌧

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

🐬 پاØPart138138
#Part138

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

کیهان بی اهمیت به سمت سالن رفت که تارخ تند دنبالش دوید و مچ دستش رو گرفت : داری چه گهی می خوری تو ...
کیهان عصبی رو به تارخ گرفت : به تو ربط نداره ... اینو تو گوشت فرو کن ...
خودمو بهشون رسوندم و مچ دستی رو که چاقو رو گرفته بود گرفتم . صدای هق هقم اعصابم رو به هم ریخته بود . کیهان عصبی دستش رو کشید که لبه ی چاقو کف دستم کشیده شد و خون از لابه لای انگشتام بیرون زد .
تارخ مشت محکمی به چونه ی کیهان کوبید و بدتر از کیهان عربده کشید : بفهم داری چه غلطی می کنی لامصب ....
کیهان سرخ شده غرید : خودتو بکش کنار ....
کیهان انگار نمی دید . انگار نمی فهمید داره چیکار میکنه و حتی نفهمیده بود خونی که از گوشه ی لبم روون شده بود LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part138

🐬 پاØPart137137
#Part137

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

رو انداختم و خودمو به کیهان رسوندم . به برزوی خون آلود و بیهوش زیر دست و پاش لگد می زد و فحش می داد ...
ـ پیره سگ ... مادر() آذینو می خوای ؟ ... حرومزاده ی () ...
دستم رو دور پای کیهان حلقه کردم و مانع لگد بعدش شدم .
ـ کیهان به خدا کشتیش ... کیهاااااااان ...
به من نگاه کرد .
ـ آره ... می کشمش آذین ... می کشم .... نفسشو می بُرَم ...
پاشو کشید و از سالن بیرون رفت . به برزو نگاه کردم . خونین و مالین شده بود ... ترسیده بودم . از جام بلند شدم . لگنم درد می کرد .
اهمیت ندادم و از سالن برای پیدا کردنه کیهان بیرون رفتم صداش رو شنیدم ...
ـ با دستای خودم ... کدوم گوریه ؟ ...
صدای کوبیده شدن درای کابینت از آشپزخونه می اومد و ترسیده تر به آشپزخونه رفتم . همه جا رو به هم ریخته بود . چاقو رو پیدا کرد و به سمت در اومد که تند دLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part137

🐬 پاØPart136136
#Part136

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

سرخ شده بود و عرق کرده بود چله ی زمستون .... یقه ی برزو توی دستش بود و برزو رو به زور سرپا نگه داشت و تقریبا از هوش رفته بود ... کیهان خیاله دست برداشتن نداشت ...
باز جلو رفتم و بی هوا هلش دادم . یقه ی برزو رو ول کرد برزو نقش زمین شد که به التماس افتادم : کیهان تو رو قرآن ولش کن ... کشتیش .. کیهان ...
نفس کشیدنش از عصبانیت به خس خس افتاده بود . فاصله ی بینمون رو پر کرد و با همون خشم چونه م را گرفت و زل زد به چشام : می خواستی با این ازدواج کنی ؟ .... ( عربده کشید ) بی پدر جوابه من بده ...
صدای گریه م لا به لای نفسای عصبیش گم می شد و گفتم : غلط کردم .. گه خوردم کیهان ... کیهان بسه ...
سیÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part136

🐬 پاØPart135135
#Part135

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

در به ضرب باز شد . با دیدن کیهان رنگم پرید ... یخ کردم . کیهانی که گوشه ی پیشونیش زخمی بود و خون می اومد و سوئیچ و گوشی تلفنش دستش بود . رنگ پریده و ناباور به برزو نگاه می کرد که برزو صاف ایستاد و ناباور لب زد : کیهان ؟
به سختی از جا بلند شدم و لنگ لنگ به سمت کیهان رفتم و با دستام یقه ش رو گرفتم : تموم شد ، بریم ... بریم کیهان ...
کیهان میخکوب برزو شده بود . اهمیتی به من نمی داد و به سمت برزو نگاه کردم و نالیدم : برو ...
برزو اما تعجب کرده بود از این همه خودمونی حرف زدنم با کیهان .... صدای کیهان رو شنیدم : تو ... تو داشتی چه غلطی میکردی ؟
ترسیدم . کیهان آروم نمی موند . یقه ش رو محکم گرفتم و با گریه گفتم : نه کیهان ... کیهان همه چیز تموم شد ، بیا بریم ...
سرخ شده بود . سرخ نه ØŒ کبود شده ØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part135

🐬 پاØPart134134
#Part134

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

چشام گشاد شد و ته دلم خالی شد . برزو اومده بود اینجا چیکار ؟... پر استرس به اطراف نگاه کردم . هیچ راه فراری نبود به جز دری که از اون اومده بودم داخل و حالا دقیقا پشت سر برزو بود . صداش و شنیدم : گفته بودم فرار نکن ، به هم می رسیم .
قدم به قدم جلو می اومد و من عقب می رفتم . حالم از لبخند چندشه روی لباش به هم می خورد . پام گیر کرد به مبل و بی هوا روی مبل نشستم . دقیقا رو به روم بود . خم شد و دستاش رو روی دسته های مبل گذاشت : من تو رو خریدمت ... حواست هست ؟
بغض کرده نگاش کردم : تورو خدا ...
چشماش ترسناک بود . نفسم بریده بریده بالا می اومد و توی یه لحظه با کف دستام تخت سینه ش کوبیدم . انتظار این حرکت رو نداشت و به عقب پرت شد . روی زمین افتاد . از پیر مرد 65 ساله بعید بود این همه تند و فرز بودن .
به سمت در دویدم . کلید روی قفل بود Ùˆ دستام Ù…ÛŒ لرزید . با هول Ùˆ ولا شروع کردم به ور رفتن با کلید ... شاید بچرخه Ùˆ در باز شه ... برزو از جØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part134

🐬 پاØPart133133
#Part133

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

روز اخر بود و همه برنامه ی پیک نیک چیده بودن . توی اتاقم مونده بودم . این بار سپهر هم می رفت و چون اخرین روز بود قرار بود همه باشن .
آیدا از اون موقعی که لاله جلوی همه اون حرفا رو باره من کرده بود با من سرسنگین شده بود و من بهش حق می دادم . اما هیچ راهی وجود نداشت برای اثبات کردنه خودم .
کیهان برای بنزین کردنه ماشینش زودتر از همه بیرون زده بود . فرصت خوبی بود برای موندن و نرفتن . تارخ درگیر دختراش بود و حواسسش نبود . برای بقیه هم که من اصلا وجود نداشتم .
تینا برای برداشتن عینک افتابیش به اتاق برگشت که نگاش به من افتاد : وا ، تو چرا نشستی ؟ بیا بریم .. همه راه افتادنا ...
ـ من خونه راحت ترم ...
ـ چقدر آرومی تو ...
لبخند زدم : توام خیلی خوشگلی ...
خندید : چقدر رLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part133

🐬 پاØPart132132
#Part132

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

تارخ ـ حتی من ؟
کیهان ـ خفه تارخ ...
تارخ ریز خندید که کیمیا کنجکاو گفت : تارخ واقعا رمزش چنده ؟
تارخ به سمت کیهان برگشت : شرمنده دیگه ، خانومم رمزش رو خواسته ...
به سمت کیانا برگشت : بزن ریزه ...
متعجب به تارخ نگاه کردم که با لبخند بهم چشمک زد . کیهان از جا پرید و به سمت کیانا رفت : ینی سگ رو تو حساب می کنه که من حساب کردم تارخ دیوث ؟
تارخ بلند خندید و کیمیا شاکی شد : عععع این چه طرز حرف زدنه ؟
کیهان گوشی رو از کیانا گرفت : صد دفعه نگفتم دست نزن به گوشیم ؟
کیانا ـ به خدا می خواستم عکسای دیروزو بریزم تو گوشیم ... چیکاره گوشیه تو دارم ؟
تینا ـ خب بذار عکساتونو رو ببینم ...
کیLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part132

🐬 پاØPart131131
#Part131

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

در اتاق باز شد . برگشتم . کیانا به همراه دختری نا آشنا داخله اتاق اومد . دختری با چشمای آبی روشن و مژه های فر خورده ، ابروهای کمونی خیلی قشنگ ... پوستش حتی یه لک هم نداشت . نا خود اگاه از جام بلند شدم .
کیانا ـ تینا جان این خانومی هم آذینه خواهره آیدا ...
تینا خوشرو جلو اومد و بهم دست داد . لبخند زد : خوشبختم عزیزم ...
ـ همچنین ...
تینا خوب بود . خیلی خوب بود . دقیقا قطبه برعکسه لاله بود . هم ظاهری Ùˆ هم اخلاقی ... به کیهان Ù…ÛŒ اومد ØŸ دلم ریش شد . بغض کردم . کیهان فقط به من Ù…ÛŒ اومد ... به من ؟؟؟ من نابود شده بودم . لاغر Ùˆ با پوستی Ú©Ù‡ به لطف مواد تیره شده بود . حاله نزار Ùˆ سرفه های خشک ... همه Ù…ÛŒ فهمیدن Ú©Ù‡ من اعتیاد دارم ... از پا در اومده بودم . کنار کیهانی Ú©Ù‡ قد بلند بود Ùˆ با هیکلی کاملا ورزشی Ùˆ ورزیده ... واقعØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part131

با غریبه ها حرف زدن را بیشتر دوست دارم
آن ها که بی قضاوت کنارت مینشینند و به حرفهایت با دقت گوش میکنند.
آنهایی که باهم هیچ گذشته یِ مشترکی ندارید.
ولی مینشینند تا آرامت کنند.
سکوت میکنند تا همه ات را برایشان بریزی رویِ دایره.
که شناختشان فقط محدود به همان ساعتی است که تورا میبینند.
نه میدانند کجای دنیا زندگی میکنی.
و نه بلدند راجبت فکرهای رنگارنگ کنند.
آن غریبه هایِ مهربان را اØفرگل_مشتاقی دÙLoveSara 💋🦋💞

🐬 پاØPart130130
#Part130

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

امین پر اخم به سمت من برگشت . کیانا گفت :دختره ی الاغ ، این دیگه کیه ؟ یعنیا اگه کیهان بخواد با این ازدواج کنه دیگه اسمشم نمیارم ...
عصبی از پله ها پایین اومد و از کنارمون گذشت . امین نزدیک آیدا شد : آیدا خوبی ؟
آیدا حرفی نزد و به سمت ساختمون برگشت .
کیمیا نچی کرد : نگاه تو رو خدا ، گند زد به حاله همه ...
تارخ ـ تو برو تو خانومم بچه ها یخ کردن ...
کیمیا ـ باشه ، حواست به آذینم باشه ها ... بفرستش داخل ... یخ کرد بچه ...
تارخ لبخند مهربونی زد : روچشمم ، تو برو پیشه بچه ها الان مامان حمیده میاد برامون ..
کیمیا داخل رفت که تارخ رو به من گفت : می خوای کاپشنه منو ببر برای خودتا ، این چند روز بیشتر تنه تو بوده تا من ...
ـ تو ... تو باورت میشه ؟
لبخند کجی زد : چی رو ؟ مزخرفاتLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part130

🐬 پاØPart129129
#Part129

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

آیدا ـ تو یه حیوونی لاله ...
کیانا ـ یخ کرد بیچاره ...
کیمیا ـ امین اینو بگیر ببینم ...
بچه ی بغلش رو به امین داد . تارخ رو به روم رسید . اما من فقط پر بغض به لاله و پوزخندی که روی لبش بود نگاه کردم . تارخ کاپشنش رو درآورد و روی شونه هام انداخت : آذین ، حواست کجاست دختر ؟
کیمیا کنار تارخ ایستاد و شال بافت روی شونه هاش رو روی سرم انداخت : عفریته ی بیشور . ببین چیکار کرد ... اذین خوبه حالت ؟
به زن و شوهری که جلوم ایستاده بودن نگاه کردم و گفتم : من خوبم ...
صدای امین رو شنیدم : تو عقل تو کله ت نیست ؟ واقعا نفرت انگیزی لاله ، واقعا. ..
لاله پوزخند صداداری زد : من نفرت انگیزم ؟ من ؟ من یا این هرزه ؟
تارخ پراخم برگشت : خفه شو لاله ؟ اون دهنه کثیفت رو ببند ...
لاله ـ واقعا که ... این رفته به شوهرش خLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part129

🐬 پاØPart128128
#Part128

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

امین و کیانا به همراه آیدا حاضر و اماده بودن برای بیرون رفتن و من از پایین پله ها نگاشون می کرد .
آیدا ـ امین خدایی ما رو می بری خرید؟
لاله ـ می شه یکی جوابه من بده ؟
تارخ به من نگاه می کرد و امین جواب داد : عشقشه ...
لاله اخمش غلیظ تر شد : امین این چیزا اصلا برای شوخی مناسب نیست ...
امین ـ والا به خدا مامان حمیده لقمه گرفته برای کیهان ...
کیاناـ امین بسه ...
تارخ فقط منتظر واکنشه من بود . می فهمید که چقدر ناراحتم . حرفی نمی زد ، حق انتخاب با خودم بود انگار که رو به لاله گفتم : کیهان اگه پابنده تو باشه ، با دنباله تینای بنده خدا هم رفتن بازم پایبنده ... سخت نگیر ...
تارخ انگار منتظر بود از علاقه م به کیهان حرفی بزنم . اما من اینده کیLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part128

🐬 پاØPart127127
#Part127

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

می خواد عروسش بشه ...
ـ مادره ، آرزو داره ...
ـ وقتی اینطوری طفره می ری می خوام سرمو بکوبم تو دیوار از دستت آذین ...
جواب ندادم که از کنارم گذشت و رفت . بچه ها بهونه گرفتن و صدای گریه شون با همدیگه بلند شد ، انگار زیادی با هم تله پاتی دارن ... تارخ بیرون اومد .... خم شد و یکیشون رو بغل گرفت ..
ـ جانم بابایی ... جانه دلم ... آذینو دیدی ترسیدی ؟ ... ای جان ... خاله لولوعه ؟!
خندیدم که به سمتم برگشت : بایدم بخندی بچه رو ترسوندی ...
کیمیا که تازه بیرون اومده بود اون یکی رو بغل گرفت : عه، تارخ ناراحت میشه الان !
تارخ بی خیال شونه بالا انداخت : عادت می کنه ....
از کنارشون گذشتم و از پله ها پایین رفتم . صدای کیمیا اومد : وا ، آذین دلخور شدی ؟
با لبخند برگشتم و سرم رو بلند کردم ، گفتم : آبجیا از داداشای خلی که LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part127

🐬 پاØPart126126
#Part126

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

فهمیده بود راجع به بسته ی مواد حرف می زنم و به روی خودش نیاورد و در عوض جواب داد : پاشو برو بخواب که تو روحه خودت بیاد با اون کیهانت ...
بین بغض و اشک لبخند زدم .
*
طبق معمول لبه ی پله ی رو به روی ساختمون نشسته بودم و سرم رو با پرنیا و پریا گرم کرده بودم .من بین آدمای اون تو نه جایی داشتم نه سهمی ...
کیهان از ساختمون بیرون اومد . مشغول بستن زیپ پلیور سیاه رنگش بود و مادرش هم دنبالش راه افتاد .
حمیده ـ کیهان ، جانه مامان نری اخم و تخمت رو ببری برا تیناها ...
کیهان کلافه زیر لب باشه ای گفت و حمیده خانوم دست بردار نبود : یه کم مهربون تر باهاش حرف بزن ، دختره این همه راه به امید تو داره میادا ... کیهان حواسـ ...
کیهان کمی صداش رو بلند کرد : اوهَه ... بدبختی گیر کرLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part126

🐬 پاØPart125125
#Part125

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

تارخ که کنارمون رسیده بود غرید : مرض ، دختره تا الان تو سرما منتظرت مونده اینه جوابش ؟
کیهان جوابش رو نداد و دستام رو توی دستاش گرفت : یخ کرده آذین ...
ـ نگرانت بودم ....
دستام رو جلوی دهنش گرفت و ها کرد . من زل زده بودم بهش تا بفهمم خوبه ... تا بفهمم واقعا خوبه ! اما سر خود ها می کرد و نفسش رو لابه لای انگشتام رها می کرد . کیهان بود یا مجنون ؟
ـ کیهان ...
تارخ فقط نگامون می کرد . کیهان سر بلند کرد : چیه ؟
پر بغض گفتم : بگو جانم !
ـ جان .. جانه کیهان ریزه ؟
پلک زدم و اشک ها ریختن که جلو اومد و بغلم گرفت .
ـ ببخش منو ... خب ؟ ... آذین با توام ... هیششش ... خانومم ....
سر بلند کردم و گفتم : من خانومه تو نیستم کیهان .... کیهان بیا LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part125

🐬 پاØPart124124
#Part124

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

لبم رو گاز گرفتم . زیر بار از خجالت ذوب شدم انگار ، تارخ اما هنوزم لبخندش مهربون بود . با دسته دیگه ش دستم رو گرفت و بسته رو کف دستم گذاشت .
ـ گیریم که من اینو برداشتم . دعوات کردم ، توبیخت کردم . منتها تا دلت نخواد نمی تونی کنارش بذاری که ، شاید نتونم این کارارو بکنم ولی می تونم بهت توصیه کنم که کیهانی که من الان دیدم خیلی بیشتر از خیلی براش مهمی و ارزشش رو داره دل بکنی از این گرده ، هوم ؟
از جا بلند شد .
ـ اول تو برو داخل ... من برم ببینم این کله خر کجا رفت ؟
چیزی نگفتم Ú©Ù‡ از کنارم گذشت Ùˆ رفت . تارخ رفته بود Ùˆ من به گرده نگاه Ù…ÛŒ کردم . بعد از گندی Ú©Ù‡ بالا اومده بود اگر این مواد لعنتی رو هم Ù…ÛŒ دید قطعا حکمه مرگم رو Ù…ÛŒ داد . تارخ خوب بلد بود حالم رو بگیره ... خوب تونسته بود اجازه بده تا فکر کنم . Ú©ÛLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part124

🐬 پاØPart123123
#Part123

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

تند نفس می کشید . صدای نفس کشیدنش فضا رو پر کرد و از عصبانیت سینه ش بالا و پایین می شد : تو گه می خوری می مونی تو این خراب شده ... خون به پا می کنم آذین بفهمم چه خبره ... خون به پا می کنم بی شرف ...
ترسیده و رنگ پریده نگاش می کردم . دهنم خشک شده بود . مثل برق از جا بلند شد و رفت . از در ورودی باغ بیرون زد . به راهی که رفته بود نگاه می کردم که تارخ جلوم نشست : تو خوبی دختر ؟
ـ الـ ... التماست می کنم نذارش ... به قرآن می کشه خودشو ... برو .. برو بیارش ... من جونم بالا میاد تا بیاد ...
ـ ولش کن بذار یه کم باد بخوره کله ش ... می شناسمش ، فعلا کار نداره ، ولی اگه بفهمه قول نمی دم که کاری نکنه ...
ـ اگه بفهمه بدبخت می شم ... به خدا کاره من نیست ، به اون خدای بالاسر می خوام نباشه ... ببرش از این خراب شده ...
تارخ فقط نگام ÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part123

🐬 پاØPart122122
#Part122

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

انگار حال و احوال ظاهریم انقدر بد بود که کیهان فقط خیره بشه به من ... نمی دونم چند دقیقه گذشت که بازوم کشیده شد .
تارخ ـ چه غلطی می کنی کیهان ؟
کیهان اما توی دنیای تارخ نبود و زل زد به من و چشمای اشکیم : چی شده ؟
آروم پرسیده بود . می فهمیدم کم مونده تا انفجارش که حدسم دست بود داد زد : مگه کـ ...
تارخ تند دستش رو جلوی دهنه کیهان گذاشت : هیس .. هیس لامصب ممکلت رو می ریزی سرمون الان ...
کیهان دستشو هل داد و به من نگاه کردو حرصی گفت : سپهره کفتار دید نیستم هار شد ؟ آره ؟
اجازه نداد حرف بزنم و تند از جا بلند شد . تارخ هم به سرعت نور بلند شد و جلوش وایستاد : کیهان چه مرگته تو ؟ ... واستا لامصب ... روانی میگم وایسا ..
کیهان در حال رفتن بود که خیز برداشتم و ساق پاش رو گرفتم و زار زدم : بهLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part122
صفحه قبلی  1  2  3  4  5  6  7  8  9  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: