92874
﷽
هر چه داریم از اوست ...
🍃 بزرگترین کانال رمان و داستان تلگرام ☺️📚🎈
🎀و یه عالمه عکس و تکست عاشقانه 💞
❌پورن و سیاسی نداریم
💻 پشتیبانی و 💶 تبلیغات 👇
📥 @Romankade_Ads
﷽
هر چه داریم از اوست ...
🍃 بزرگترین کانال رمان و داستان تلگرام ☺️📚🎈
🎀و یه عالمه عکس و تکست عاشقانه 💞
❌پورن و سیاسی نداریم
💻 پشتیبانی و 💶 تبلیغات 👇
📥 @Romankade_Ads
🐬 پارت 138
#Part138
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
کیهان بی اهمیت به سمت سالن رفت که تارخ تند دنبالش دوید و مچ دستش رو گرفت : داری چه گهی می خوری تو ...
کیهان عصبی رو به تارخ گرفت : به تو ربط نداره ... اینو تو گوشت فرو کن ...
خودمو بهشون رسوندم و مچ دستی رو که چاقو رو گرفته بود گرفتم . صدای هق هقم اعصابم رو به هم ریخته بود . کیهان عصبی دستش رو کشید که لبه ی چاقو کف دستم کشیده شد و خون از لابه لای انگشتام بیرون زد .
تارخ مشت محکمی به چونه ی کیهان کوبید و بدتر از کیهان عربده کشید : بفهم داری چه غلطی می کنی لامصب ....
کیهان سرخ شده غرید : خودتو بکش کنار ....
کیهان انگار نمی دید . انگار نمی فهمید داره چیکار میکنه و حتی نفهمیده بود خونی که از گوشه ی لبم روون شده بود و خونی که از دستم روی پارکت ها می ریخت ...
با همون چاقو به سمت برزو می رفت که تارخ داد زد : مهتاج آذین رو میکشه چون باباش هنوز ارث رو مشخص نکرده ... میکشه آذین رو .... بفهم کودن ... میکشه ...
کیهان وایساد .... انگار تارخ تلنگر زده بود .... گوشه ی لبم رو کاملا کنده بودم از استرس و صدای ریزه هق هق و گریه کردنم بلند بود که تارخ کمی صداش رو پایین تر آورد و گفت : ویلا دوربین داره کیهان ... پیش پرداخت گرفتی از برزو بابته فروشش .... حالیته میتونه که آذین رو تا آخره عمر بندازه هلفدونی و به تو بابته سهامه باباش کار نداره ؟
کیهان عصبی به عقب برگشت و عربده کشید :گه خورده مهتاج ... فکر کردی می ذارمش ؟
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 137
#Part137
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
رو انداختم و خودمو به کیهان رسوندم . به برزوی خون آلود و بیهوش زیر دست و پاش لگد می زد و فحش می داد ...
ـ پیره سگ ... مادر() آذینو می خوای ؟ ... حرومزاده ی () ...
دستم رو دور پای کیهان حلقه کردم و مانع لگد بعدش شدم .
ـ کیهان به خدا کشتیش ... کیهاااااااان ...
به من نگاه کرد .
ـ آره ... می کشمش آذین ... می کشم .... نفسشو می بُرَم ...
پاشو کشید و از سالن بیرون رفت . به برزو نگاه کردم . خونین و مالین شده بود ... ترسیده بودم . از جام بلند شدم . لگنم درد می کرد .
اهمیت ندادم و از سالن برای پیدا کردنه کیهان بیرون رفتم صداش رو شنیدم ...
ـ با دستای خودم ... کدوم گوریه ؟ ...
صدای کوبیده شدن درای کابینت از آشپزخونه می اومد و ترسیده تر به آشپزخونه رفتم . همه جا رو به هم ریخته بود . چاقو رو پیدا کرد و به سمت در اومد که تند در رو بستم و بهش تکیه دادم : به ابوالفضل از در بری بیرون خودمو می کشم کیهان ...
ـ برو کنار آذین نذار نفسه تو رو هم ببرم ...
ـ اول منو بکش نبینم خودتو بدبخت کردی بعد برو ...
جلو اومد و کف دستش رو کنار سره من به در آشپزخونه کوبید و صدای وحشتناکی داد . از جا پریدم اما کنار نرفتم .
ـ گمشو کنار آذین ... تو رو من تیکه تیکه ت می کنم ... برو کنار نذار دستم روت بلند بشه ...
انگار حواسش نبود که دستش روم بلند شده . به لرز افتاده بودم . صدای پارک یه ماشین اومد . کیهان اخم کرد . بازوم رو گرفت و کشید . کناری پرتم کرد و در و باز کرد . بیرون رفتنش از آشپزخونه برابر شد با داخل اومدنه تارخ از در سالن ...
تارخ ـ اینجا چه خبره ؟
ـ مرگه بچه هات نذارش ... تارخ ...
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 136
#Part136
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
سرخ شده بود و عرق کرده بود چله ی زمستون .... یقه ی برزو توی دستش بود و برزو رو به زور سرپا نگه داشت و تقریبا از هوش رفته بود ... کیهان خیاله دست برداشتن نداشت ...
باز جلو رفتم و بی هوا هلش دادم . یقه ی برزو رو ول کرد برزو نقش زمین شد که به التماس افتادم : کیهان تو رو قرآن ولش کن ... کشتیش .. کیهان ...
نفس کشیدنش از عصبانیت به خس خس افتاده بود . فاصله ی بینمون رو پر کرد و با همون خشم چونه م را گرفت و زل زد به چشام : می خواستی با این ازدواج کنی ؟ .... ( عربده کشید ) بی پدر جوابه من بده ...
صدای گریه م لا به لای نفسای عصبیش گم می شد و گفتم : غلط کردم .. گه خوردم کیهان ... کیهان بسه ...
سیلی محکمی به صورتم زد که سرم گیج رفت و ولم کرد . باز سمت برزو رفت . جیغ زدم : ولش کن ... به خدا مُرد ...
خواستم از جا بلندشم که نگام به تلفن همراه کیهان افتاد که روی زمین بود . تند به سمتش رفتم . رمز می خواست ... دستام می لرزید و اشکام پشت هم می ریختن که یادم اومد ... ریزه ! قفل رو باز کردم و رفتم توی مخاطباش ... تارخ ... تارخ ... تارخ ... پیداش کردم و زنگ زدم . بوق اول خورد ...
ـ بردار ... تو رو خدا بردار ...
ـ الو ...
بلند گریه کردم . دست خودم نبود : بیا ... تو رو خدا بیا ...
ـ الو .. اذین ....
جیغ زدم : فقط بیا ... بیا ویلا تو رو هرکی می پرستی بیا ...
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 135
#Part135
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
در به ضرب باز شد . با دیدن کیهان رنگم پرید ... یخ کردم . کیهانی که گوشه ی پیشونیش زخمی بود و خون می اومد و سوئیچ و گوشی تلفنش دستش بود . رنگ پریده و ناباور به برزو نگاه می کرد که برزو صاف ایستاد و ناباور لب زد : کیهان ؟
به سختی از جا بلند شدم و لنگ لنگ به سمت کیهان رفتم و با دستام یقه ش رو گرفتم : تموم شد ، بریم ... بریم کیهان ...
کیهان میخکوب برزو شده بود . اهمیتی به من نمی داد و به سمت برزو نگاه کردم و نالیدم : برو ...
برزو اما تعجب کرده بود از این همه خودمونی حرف زدنم با کیهان .... صدای کیهان رو شنیدم : تو ... تو داشتی چه غلطی میکردی ؟
ترسیدم . کیهان آروم نمی موند . یقه ش رو محکم گرفتم و با گریه گفتم : نه کیهان ... کیهان همه چیز تموم شد ، بیا بریم ...
سرخ شده بود . سرخ نه ، کبود شده بود . مثل همیشه رگ گردنش ورم کرده بود . اما رگ کنار چشمش یعنی روی شقیقه ش حواسم رو پرت می کرد . کیهان اگر منفجر نمیشد سکته می کرد و من اینو فهمیده بودم .
محکم هولم داد که روی زمین افتادم و به سمت برزو دوید . اولین مشت که به صورت برزو خورد بی اهمیت به درد لگنم از جا بلند شدم .
ـ یا خدا ...
صدای عربده ی کیهان سالن رو برداشته بود : تو بودی حرومزاده ؟ به آذین دست می زنی ؟... به آذین ؟!؟!؟!
جلو رفتم و پلیورش رو از پشت گرفتم و جیغ زدم : ... کیهان ... کیهان ولش کن ... کیهان ...
به عقب برگشت و هولم داد . برزو بی حال بود و کیهان دست بردار نبود . با لگد به برزوی افتاده روی زمین می زد و نعره می زد : چالت می کنم برزو ... می کشمت بی ناموس ... خودم می کشمت ...
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 134
#Part134
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
چشام گشاد شد و ته دلم خالی شد . برزو اومده بود اینجا چیکار ؟... پر استرس به اطراف نگاه کردم . هیچ راه فراری نبود به جز دری که از اون اومده بودم داخل و حالا دقیقا پشت سر برزو بود . صداش و شنیدم : گفته بودم فرار نکن ، به هم می رسیم .
قدم به قدم جلو می اومد و من عقب می رفتم . حالم از لبخند چندشه روی لباش به هم می خورد . پام گیر کرد به مبل و بی هوا روی مبل نشستم . دقیقا رو به روم بود . خم شد و دستاش رو روی دسته های مبل گذاشت : من تو رو خریدمت ... حواست هست ؟
بغض کرده نگاش کردم : تورو خدا ...
چشماش ترسناک بود . نفسم بریده بریده بالا می اومد و توی یه لحظه با کف دستام تخت سینه ش کوبیدم . انتظار این حرکت رو نداشت و به عقب پرت شد . روی زمین افتاد . از پیر مرد 65 ساله بعید بود این همه تند و فرز بودن .
به سمت در دویدم . کلید روی قفل بود و دستام می لرزید . با هول و ولا شروع کردم به ور رفتن با کلید ... شاید بچرخه و در باز شه ... برزو از جاش بلند شد و تند به سمتم اومد .
کلید رو چرخوندم و قفل باز شد . دستگیره رو فشار دادم . در می رفت تا باز بشه ولی برزو زودتر به من رسید و یقه م رو از پشت گرفت . به عقب پرت شدم و پر حسرت به در نگاه می کردم : تو چطور جرات کردی ؟ ...
پر حرص بود و نفس نفس می زد . اشکام پشته هم می ریختن و صدای پارک ماشین از توی حیاط اومد . ترسیدم . با گریه گفتم : تو رو خدا ... تو رو قرآن ولم کن ...
خم شد و یقه ی لباسم رو گرفت . صدای قدمای تند کسی رو می شنیدم که وارد سالن ورودی شده بود . یکی پشت اون در بود . یقه م هنوز درگیر بود بین انگشتای برزو و نگاه برزو به در بود .
انگار انتظار اومدن کسی رو نداشت و من فکر می کردم اینا همه برنامه ریزی شده و قراره کسی دیگه هم بیاد . نگاه ترسیده ی برزو به در به من جرات داد و جیغ کشیدم : کمممک ... تو رو خدا کمـ ..
برزو دستش رو جلوی دهنم گذاشت : خفه شو ... خفه شو ...
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 133
#Part133
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
روز اخر بود و همه برنامه ی پیک نیک چیده بودن . توی اتاقم مونده بودم . این بار سپهر هم می رفت و چون اخرین روز بود قرار بود همه باشن .
آیدا از اون موقعی که لاله جلوی همه اون حرفا رو باره من کرده بود با من سرسنگین شده بود و من بهش حق می دادم . اما هیچ راهی وجود نداشت برای اثبات کردنه خودم .
کیهان برای بنزین کردنه ماشینش زودتر از همه بیرون زده بود . فرصت خوبی بود برای موندن و نرفتن . تارخ درگیر دختراش بود و حواسسش نبود . برای بقیه هم که من اصلا وجود نداشتم .
تینا برای برداشتن عینک افتابیش به اتاق برگشت که نگاش به من افتاد : وا ، تو چرا نشستی ؟ بیا بریم .. همه راه افتادنا ...
ـ من خونه راحت ترم ...
ـ چقدر آرومی تو ...
لبخند زدم : توام خیلی خوشگلی ...
خندید : چقدر رک !
ـ امیدوارم کیهان به تو برسه ...
ابروهاش بالا پرید : کیهان ؟!؟!
ـ دیرت شد ، برو بعد حرف می زنیم .
گیج لبخندی زد و بیرون رفت . صدای موتور ماشین ها رو شنیدم . دلم گرفت . کیهان حتما می رفت و می دید من نیستم برمی گشت . امیدوارم که از نبوده من با خبر نشه و اونم مثله بقیه منو نا دیده بگیره ... سر و صدایی رو از پایین شنیدم . تعجب کردم . یعنی کسی جا مونده بود ؟ از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم .
صدای قدم زدن می اومد از پایین .... پوفی کشیدم ، کیهان برگشته بود حتما .... کلافه و عصبی از پله ها پایین رفتم . وقتی وارد سالن شدم در پشت سرم بسته شد . شاکی به عقب برگشتم . اماده دعوا کردن با کیهان بودم که با دیدن برزو دقیقا پشت سرم . زبونم بند اومد .
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 132
#Part132
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
تارخ ـ حتی من ؟
کیهان ـ خفه تارخ ...
تارخ ریز خندید که کیمیا کنجکاو گفت : تارخ واقعا رمزش چنده ؟
تارخ به سمت کیهان برگشت : شرمنده دیگه ، خانومم رمزش رو خواسته ...
به سمت کیانا برگشت : بزن ریزه ...
متعجب به تارخ نگاه کردم که با لبخند بهم چشمک زد . کیهان از جا پرید و به سمت کیانا رفت : ینی سگ رو تو حساب می کنه که من حساب کردم تارخ دیوث ؟
تارخ بلند خندید و کیمیا شاکی شد : عععع این چه طرز حرف زدنه ؟
کیهان گوشی رو از کیانا گرفت : صد دفعه نگفتم دست نزن به گوشیم ؟
کیانا ـ به خدا می خواستم عکسای دیروزو بریزم تو گوشیم ... چیکاره گوشیه تو دارم ؟
تینا ـ خب بذار عکساتونو رو ببینم ...
کیهان بی اهمیت از سالن بیرون رفت . امین متفکر گفت : این چشه ؟ انگار یکی بد زده تو برجکش ...
تارخ هنوز می خندید . منم لبخند زدم . ریزه ؟
*
سه روزی از اقامتمون گذشته بود . از برزو فرار می کردم . خودش هم اینو فهمیده بود و گهگاهی با پوزخند به من نگاه می کرد . خیالش راحت بود که دیر یا زود برای اون می شم و من خیالم خیلی ناراحت بود . گرفته تر شده بودم . کیهان همه ی حواسش به من بود و تنها خوبیه این سفر لعنتی تارخ بود . تارخی که حتی از آیدین بدش می اومد برای دوری کردن از من .. آیدینی که زنش با خانواده ی خودش مسافرت رفته بود و تنها به این ویلا اومده بود !
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 131
#Part131
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
در اتاق باز شد . برگشتم . کیانا به همراه دختری نا آشنا داخله اتاق اومد . دختری با چشمای آبی روشن و مژه های فر خورده ، ابروهای کمونی خیلی قشنگ ... پوستش حتی یه لک هم نداشت . نا خود اگاه از جام بلند شدم .
کیانا ـ تینا جان این خانومی هم آذینه خواهره آیدا ...
تینا خوشرو جلو اومد و بهم دست داد . لبخند زد : خوشبختم عزیزم ...
ـ همچنین ...
تینا خوب بود . خیلی خوب بود . دقیقا قطبه برعکسه لاله بود . هم ظاهری و هم اخلاقی ... به کیهان می اومد ؟ دلم ریش شد . بغض کردم . کیهان فقط به من می اومد ... به من ؟؟؟ من نابود شده بودم . لاغر و با پوستی که به لطف مواد تیره شده بود . حاله نزار و سرفه های خشک ... همه می فهمیدن که من اعتیاد دارم ... از پا در اومده بودم . کنار کیهانی که قد بلند بود و با هیکلی کاملا ورزشی و ورزیده ... واقعا من بهش می اومدم ؟
تینا خیلی زود با دخترا گرم گرفت . بقیه به جز کیهان به لاله اهمیت نمی دادن . کیهان هوای لاله رو داشت . دوست داشتم هرچی زودتر از این سفر نکبتی برگردم .
دخترا دور تا دور سالن پذیرایی نشسته بودیم و بزرگ ترا هم بیرون رفته بودن . بیرون یعنی همون باغ دراندشت ویلا ....
کنار کیمیا نشسته بودم و پرنیا مرتب خودش رو برام لوس می کرد . لاله روی دسته ی مبلی که کیهان نشسته بود جا خوش کرده بود . کیهان کلافه بود و گاهی با اخم و تخم نگام می کرد . می دونستم دلخوره که امروز کلا باهاش حرف نزدم .
کیانا ـ کیهان رمزه گوشیت چنده ؟
کیهان ـ اگه می خواستم بقیه برن تو گوشیم که دیگه رمز نمی ذاشتم .
لاله ـ چیه رمزش ؟
کیهان نگاش کرد : اینکه رمز گذاشتم شامله همه می شه ...
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
با غریبه ها حرف زدن را بیشتر دوست دارم
آن ها که بی قضاوت کنارت مینشینند و به حرفهایت با دقت گوش میکنند.
آنهایی که باهم هیچ گذشته یِ مشترکی ندارید.
ولی مینشینند تا آرامت کنند.
سکوت میکنند تا همه ات را برایشان بریزی رویِ دایره.
که شناختشان فقط محدود به همان ساعتی است که تورا میبینند.
نه میدانند کجای دنیا زندگی میکنی.
و نه بلدند راجبت فکرهای رنگارنگ کنند.
آن غریبه هایِ مهربان را از همه ی دنیا بیشتر دوست دارم
آنهایی که وقتی تمام میشوی از حرف, راهشان را میگیرند و میروند و شاید هیچ وقت دیگری در زندگی ات سرو کله شان پیدا نشود.
و تو نمیترسی که وسطِ بگو مگوهایِ صمیمی ,
رازهایت را فاش کنند.
که تورا پر کنند از منّت هایی که سرت خروار میشوند وحرمت هایی که روزی همه ی جانت را پایشان گذاشته ای تا حفظ شوند.
آن غریبه های هزار ویک پشت آشنا رو از همه ی دنیا بیشتر دوست دارم.
#فرگل_مشتاقی
🍃 @LoveSara
🐬 پارت 130
#Part130
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
امین پر اخم به سمت من برگشت . کیانا گفت :دختره ی الاغ ، این دیگه کیه ؟ یعنیا اگه کیهان بخواد با این ازدواج کنه دیگه اسمشم نمیارم ...
عصبی از پله ها پایین اومد و از کنارمون گذشت . امین نزدیک آیدا شد : آیدا خوبی ؟
آیدا حرفی نزد و به سمت ساختمون برگشت .
کیمیا نچی کرد : نگاه تو رو خدا ، گند زد به حاله همه ...
تارخ ـ تو برو تو خانومم بچه ها یخ کردن ...
کیمیا ـ باشه ، حواست به آذینم باشه ها ... بفرستش داخل ... یخ کرد بچه ...
تارخ لبخند مهربونی زد : روچشمم ، تو برو پیشه بچه ها الان مامان حمیده میاد برامون ..
کیمیا داخل رفت که تارخ رو به من گفت : می خوای کاپشنه منو ببر برای خودتا ، این چند روز بیشتر تنه تو بوده تا من ...
ـ تو ... تو باورت میشه ؟
لبخند کجی زد : چی رو ؟ مزخرفات رو ؟ من اصولا مزخرفات رو باور نمی کنم ...
جلو تر رفتم و زل زدم به چشماش : تو حداقل باور نکن . خب؟
خندید : تارا هم هروقت گند می زد زل می زد به چشام تا خرم کنه . ما مردا خودمون خوب می فهمیم کی این کاره س کی این کاره نیست ! بیخود بهت نگفتم آبجی خانوم . روشنه ؟
سری تکون دادم که باز گفت : برو داخل تا اون نره خر نیومده پاچه مون رو بگیره ریزه خانوم !
نگاش کردم . یعنی کیهان از گذشته ها براش گفته بود ؟ چیزی نگفتم و مشتاق بودم برای داخل رفتن ... کیهان نباید منو اینطور می دید !!
*
لبه ی پنجره ی اتاق که رو به حیاط بود نشستم . کیهان یک ساعتی چنتا پیام داده بود و زنگ زده بود جواب نداده بودم . باید نا امید می شد و می رفت . برای همیشه ...
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 129
#Part129
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
آیدا ـ تو یه حیوونی لاله ...
کیانا ـ یخ کرد بیچاره ...
کیمیا ـ امین اینو بگیر ببینم ...
بچه ی بغلش رو به امین داد . تارخ رو به روم رسید . اما من فقط پر بغض به لاله و پوزخندی که روی لبش بود نگاه کردم . تارخ کاپشنش رو درآورد و روی شونه هام انداخت : آذین ، حواست کجاست دختر ؟
کیمیا کنار تارخ ایستاد و شال بافت روی شونه هاش رو روی سرم انداخت : عفریته ی بیشور . ببین چیکار کرد ... اذین خوبه حالت ؟
به زن و شوهری که جلوم ایستاده بودن نگاه کردم و گفتم : من خوبم ...
صدای امین رو شنیدم : تو عقل تو کله ت نیست ؟ واقعا نفرت انگیزی لاله ، واقعا. ..
لاله پوزخند صداداری زد : من نفرت انگیزم ؟ من ؟ من یا این هرزه ؟
تارخ پراخم برگشت : خفه شو لاله ؟ اون دهنه کثیفت رو ببند ...
لاله ـ واقعا که ... این رفته به شوهرش خیانت کرده ، این میره مواد می کشه و معتاده ... بعد من نفرت انگیزم ؟
کیانا و کیمیا هاج و واج مونده بودن و امین صداشو بلند کرد : چی زر زر می کنی تو ؟ می بندی دهنت رو یا بزنم تو دهنت لال شی ؟
گاهی غریبه ها خیلی بهتر از آشناها می شن . اشناهایی که منتظرن تا توی زندگیت پات کج بره و همون رو پتک کنن توی سرت ....
آیدا بغض کرده به من نگاه می کرد . صد در صد دوست نداشت که من جلوی خانواده ی خواستگارش تا این حد بی آبروش کنم و خجالت کشیدم از آیدا ... خجالت کشیدم که مایه سر افکندگی ام . لاله به ساختمون برگشت و کیمیا به من نگاه کرد : چی می گفت این ؟
تارخ پر اخم به سمت کیمیا برگشت : سوال داره این ؟ یارو چرت و پرت بگه ما باید تعریف کنیم؟
کیمیا ـ وا ، مگه من چی گفتم
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 128
#Part128
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
امین و کیانا به همراه آیدا حاضر و اماده بودن برای بیرون رفتن و من از پایین پله ها نگاشون می کرد .
آیدا ـ امین خدایی ما رو می بری خرید؟
لاله ـ می شه یکی جوابه من بده ؟
تارخ به من نگاه می کرد و امین جواب داد : عشقشه ...
لاله اخمش غلیظ تر شد : امین این چیزا اصلا برای شوخی مناسب نیست ...
امین ـ والا به خدا مامان حمیده لقمه گرفته برای کیهان ...
کیاناـ امین بسه ...
تارخ فقط منتظر واکنشه من بود . می فهمید که چقدر ناراحتم . حرفی نمی زد ، حق انتخاب با خودم بود انگار که رو به لاله گفتم : کیهان اگه پابنده تو باشه ، با دنباله تینای بنده خدا هم رفتن بازم پایبنده ... سخت نگیر ...
تارخ انگار منتظر بود از علاقه م به کیهان حرفی بزنم . اما من اینده کیهان رو با گذشته ی لجنه خودم تباه نمیکردم. حقه کیهان خوشبختی بود و بس ... لاله با پرخاش به سمت من برگشت : کسی گفت تو خودتو وسط بندازی ؟
فقط نگاهش کردم . بی روزنه و بی فروغ ، لاله حتی ارزشه لمس دستای کیهان رو نداشت و کیهان خوب راهی رو برای نابودی خودش انتخاب کرده بود از حرصه من ... لاله پر حرص خم شد و سطل پر از آبه کثیف رو بلند کرد و تمام محتویاتش رو روی من ریخت .
خیسه خیس شده بودم . سرد بود . خیلی سرد بود این درد های ریز و درشت ، لاله حتی اگر تمام لجن های دنیا رو هم به سمتم پرتاب می کرد من هنوزم دست و پا می زدم برای خوشبختیه کیهان ...
تارخ تند دخترش رو بغله کیانا داد و از پله ها پایین اومد .
امین ـ این چه غلطی بود کردی ؟
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 127
#Part127
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
می خواد عروسش بشه ...
ـ مادره ، آرزو داره ...
ـ وقتی اینطوری طفره می ری می خوام سرمو بکوبم تو دیوار از دستت آذین ...
جواب ندادم که از کنارم گذشت و رفت . بچه ها بهونه گرفتن و صدای گریه شون با همدیگه بلند شد ، انگار زیادی با هم تله پاتی دارن ... تارخ بیرون اومد .... خم شد و یکیشون رو بغل گرفت ..
ـ جانم بابایی ... جانه دلم ... آذینو دیدی ترسیدی ؟ ... ای جان ... خاله لولوعه ؟!
خندیدم که به سمتم برگشت : بایدم بخندی بچه رو ترسوندی ...
کیمیا که تازه بیرون اومده بود اون یکی رو بغل گرفت : عه، تارخ ناراحت میشه الان !
تارخ بی خیال شونه بالا انداخت : عادت می کنه ....
از کنارشون گذشتم و از پله ها پایین رفتم . صدای کیمیا اومد : وا ، آذین دلخور شدی ؟
با لبخند برگشتم و سرم رو بلند کردم ، گفتم : آبجیا از داداشای خلی که دارن دلخور نمیشن ...
همین موقع خدمتکار همراه با سطل پر از آب کثیفی که نتیجه ی طی کشیدن پله ها بود از ساختمون بیرون اومد . سطل رو روی زمین گذاشت و برای بیرون اوردن طی باز داخل ساختمون رفت . بچه ها آروم شده بودن . تارخ به من نگاه کرد : سرده هوا ، اونجا چیکار می کنی تو ؟
ـ برم کمی قدم بزنم ...
تارخ عمیق نگام کرد . حس کردم فکر می کنه بازم می خوام برای کشیدن مواد برم که نا خودآگاه کف هر دو دستم رو بالا اوردم . خندید و کیمیا گفت : وا ، چرا همچین می کنی ؟
هول شدم برای جواب دادن که تارخ گفت : خودشو تسلیم کرد بابا ، توام گیر دادیا ...
خنده م گرفته بود که لاله بیرون اومد : کیهان کجا رفته ؟
کیمیا جواب داد : رفت دنباله تینا ...
لاله اخم کرد : تینا کیه ؟
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 126
#Part126
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فهمیده بود راجع به بسته ی مواد حرف می زنم و به روی خودش نیاورد و در عوض جواب داد : پاشو برو بخواب که تو روحه خودت بیاد با اون کیهانت ...
بین بغض و اشک لبخند زدم .
*
طبق معمول لبه ی پله ی رو به روی ساختمون نشسته بودم و سرم رو با پرنیا و پریا گرم کرده بودم .من بین آدمای اون تو نه جایی داشتم نه سهمی ...
کیهان از ساختمون بیرون اومد . مشغول بستن زیپ پلیور سیاه رنگش بود و مادرش هم دنبالش راه افتاد .
حمیده ـ کیهان ، جانه مامان نری اخم و تخمت رو ببری برا تیناها ...
کیهان کلافه زیر لب باشه ای گفت و حمیده خانوم دست بردار نبود : یه کم مهربون تر باهاش حرف بزن ، دختره این همه راه به امید تو داره میادا ... کیهان حواسـ ...
کیهان کمی صداش رو بلند کرد : اوهَه ... بدبختی گیر کردما ... مادره من باس قبله دعوتش به اینا فکر می کردی . خودت خوب حالیته که من آدمه ناز کشیدن از تینا نیستم . دست بردار از این نقشه کشیدن واسه من ... دختره بدبخت رو کشوندی اینجا کـ ..
حمیده با استرس دست جلو دهنش گذاشت : یواش مامان جان ... یواش محضه رضای خدا ببین می تونی آبروی منو ببری !
عصبی وارد ساختمون شد و من به کیهان که با زیپ پلیورش درگیر نگاه کردم . اطراف و زیر نظر گرفتم . خبری از کسی نبود . از جا بلند شدم و دست رو روی دست های درگیرش گذاشتم که صبر کرد . نگاش کردم : آروم باش ..
دستاش رو برداشت که خودم مشغول درست کردن زیپش شدم و تا زیر گردن زیپ رو بالا کشیدم و فقط خیره نگام می کرد : لقمه ی جدیده حمیده خانومه ...
ـ باید بگی مامان ...
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 125
#Part125
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
تارخ که کنارمون رسیده بود غرید : مرض ، دختره تا الان تو سرما منتظرت مونده اینه جوابش ؟
کیهان جوابش رو نداد و دستام رو توی دستاش گرفت : یخ کرده آذین ...
ـ نگرانت بودم ....
دستام رو جلوی دهنش گرفت و ها کرد . من زل زده بودم بهش تا بفهمم خوبه ... تا بفهمم واقعا خوبه ! اما سر خود ها می کرد و نفسش رو لابه لای انگشتام رها می کرد . کیهان بود یا مجنون ؟
ـ کیهان ...
تارخ فقط نگامون می کرد . کیهان سر بلند کرد : چیه ؟
پر بغض گفتم : بگو جانم !
ـ جان .. جانه کیهان ریزه ؟
پلک زدم و اشک ها ریختن که جلو اومد و بغلم گرفت .
ـ ببخش منو ... خب ؟ ... آذین با توام ... هیششش ... خانومم ....
سر بلند کردم و گفتم : من خانومه تو نیستم کیهان .... کیهان بیا تمومش کن ...
اخم کرد . ولم کرد و سرپا شد . رو به تارخ گفت : بیا ... بفرما ... تحویل بگیر ... این دختر اگه ماله من نشه می دوزم زمینشو به آسمونش ، تو که می دونی ، نمی دونی ؟
تارخ تخت سینه کیهان کوبید : اینو می خوای بعد می خوای لاله رو بشناسی ؟ خودت رو مسخره کردی یا بی کس و کار گیر آوردی ؟
ـ تارخ رو مخه من نرو ... رو مخه من راه نرو ... همه کس و کارش میشم ، منتها یه روزی که همه چیز تموم شه ...
به ما پشت کرد و به سمت ساختمون رفت . هر دو به رفتنش نگاه می کردیم که تارخ گفت : خیلی خاطرت رو می خوادا ...
به تارخ نگاه کردم ... روم نمیشد ولی باید می گفتم : مرسی که راجع به اون ... اون چیزی نگفتی !
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 124
#Part124
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
لبم رو گاز گرفتم . زیر بار از خجالت ذوب شدم انگار ، تارخ اما هنوزم لبخندش مهربون بود . با دسته دیگه ش دستم رو گرفت و بسته رو کف دستم گذاشت .
ـ گیریم که من اینو برداشتم . دعوات کردم ، توبیخت کردم . منتها تا دلت نخواد نمی تونی کنارش بذاری که ، شاید نتونم این کارارو بکنم ولی می تونم بهت توصیه کنم که کیهانی که من الان دیدم خیلی بیشتر از خیلی براش مهمی و ارزشش رو داره دل بکنی از این گرده ، هوم ؟
از جا بلند شد .
ـ اول تو برو داخل ... من برم ببینم این کله خر کجا رفت ؟
چیزی نگفتم که از کنارم گذشت و رفت . تارخ رفته بود و من به گرده نگاه می کردم . بعد از گندی که بالا اومده بود اگر این مواد لعنتی رو هم می دید قطعا حکمه مرگم رو می داد . تارخ خوب بلد بود حالم رو بگیره ... خوب تونسته بود اجازه بده تا فکر کنم . کیهان ارزشش برام خیلی بالاتر از این گرده بود و فرزاده بی همه چیز خوب از بیخ منو سوزونده بود .
*
کسی سراغم نیومده بود . ساعت تقریبا از یکه نیمه شب می گذشت . انگار محو بودم که کسی منو نمی دید .
کاپشن تارخ هنوز تنم بود اما سر انگشتام یخ زده بود . هنوز نه تارخ برگشته بود و نه کیهان . چشمام میخه در ورودی شده بود .
درباز شد و من تند از جا بلند شدم . روی نیمکت نزدیک به در نشسته بودم که حواسه هر دو نفرشون به سمتم جلب شد . با عجله قدم اولم رو برداشتم که زمین خوردم . کیهان تند جلو اومد و روی به روی من روی زمین نشست : د اخه اگه تو منو سکته ندی روزت شب نمی شه که ...
غر می زد و من فقط نگاش می کردم . سر بلند کرد و نگام کرد . هیچی نگفت که گفتم : خوبی ؟
پوزخند زد : آره ، خیلی خوبم ... مشخصه ؟
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 123
#Part123
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
تند نفس می کشید . صدای نفس کشیدنش فضا رو پر کرد و از عصبانیت سینه ش بالا و پایین می شد : تو گه می خوری می مونی تو این خراب شده ... خون به پا می کنم آذین بفهمم چه خبره ... خون به پا می کنم بی شرف ...
ترسیده و رنگ پریده نگاش می کردم . دهنم خشک شده بود . مثل برق از جا بلند شد و رفت . از در ورودی باغ بیرون زد . به راهی که رفته بود نگاه می کردم که تارخ جلوم نشست : تو خوبی دختر ؟
ـ الـ ... التماست می کنم نذارش ... به قرآن می کشه خودشو ... برو .. برو بیارش ... من جونم بالا میاد تا بیاد ...
ـ ولش کن بذار یه کم باد بخوره کله ش ... می شناسمش ، فعلا کار نداره ، ولی اگه بفهمه قول نمی دم که کاری نکنه ...
ـ اگه بفهمه بدبخت می شم ... به خدا کاره من نیست ، به اون خدای بالاسر می خوام نباشه ... ببرش از این خراب شده ...
تارخ فقط نگام می کرد . صدای گریه م بلند شد که دستش رو پشت سرم گذاشت و منو نزدیک خودش کرد ... صورتم رو روی سینه ش گذاشت و گریه م خفه شد .تارخ چرا امنیت داشت ؟
ـ بسه خانوم ... بسه آذین ...
سرم رو بلند کردم و نگاش کردم : حواست بهش هست مگه نه ؟ ... آره تارخ ؟
لبخند کجی شد : سگ تو روحش بیاد مگه بند می شه وقتی آمپر می سوزونه ؟
با همون لبخند با سر انگشتاش اشک های روی گونه م رو پاک کرد : آروم آبجی خانوم ، یواش تر ... اون وحشی آشه دهن سوزی هم نیست خودت رو کشتیا ...
چیزی نگفتم که دستش رو جلو اورد و به سمت من گرفت . رنگم پرید وقتی بسته ی سفید رنگ رو کف دستش دیدم ، سرمو بلند کردم و نگاش کردم که گفت : تو که می بینی انقد مهمی براش .... چرا هربار جونش رو میگیری ؟ اگه اینو میدید چی ؟
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 122
#Part122
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
انگار حال و احوال ظاهریم انقدر بد بود که کیهان فقط خیره بشه به من ... نمی دونم چند دقیقه گذشت که بازوم کشیده شد .
تارخ ـ چه غلطی می کنی کیهان ؟
کیهان اما توی دنیای تارخ نبود و زل زد به من و چشمای اشکیم : چی شده ؟
آروم پرسیده بود . می فهمیدم کم مونده تا انفجارش که حدسم دست بود داد زد : مگه کـ ...
تارخ تند دستش رو جلوی دهنه کیهان گذاشت : هیس .. هیس لامصب ممکلت رو می ریزی سرمون الان ...
کیهان دستشو هل داد و به من نگاه کردو حرصی گفت : سپهره کفتار دید نیستم هار شد ؟ آره ؟
اجازه نداد حرف بزنم و تند از جا بلند شد . تارخ هم به سرعت نور بلند شد و جلوش وایستاد : کیهان چه مرگته تو ؟ ... واستا لامصب ... روانی میگم وایسا ..
کیهان در حال رفتن بود که خیز برداشتم و ساق پاش رو گرفتم و زار زدم : به امام حسین به اون ربطی نداره ... کیهان به مرگه خودت و آمینم به اون ربط نداره ...
صبر کرد و باز به سمتم برگشت . جلوم روی پاهاش نشست و گفت : چته پس ؟ هان ؟ .... رنگه میت پاشیدن روت ... من خرم آذین ؟ من خرَم ؟
تارخ سرپا بود و به اطراف نگاه می کرد . می ترسید کسی توجهش به ما جلب بشه ... با دستام یقه ی لباسش رو گرفتم : دلم .. دلم برای آمین تنگ شد ... تو رو هرکی می پرستی آروم باش ....
عصبی و محکم روی سرش کوبید ...
جیغ زدم : ـ یا فاطمه ی زهرا ...
تارخ خیز برداشت و هلش داد که کیهان سرجاش نشست . سرخ بود و عصبی تر از عصبی به من نگاه می کرد : من خرَم ، آره ؟ گردنت رو می زنم آذین بفهمم چه خبره ....
تارخ ـ چته بی پدر ؟ افسار پاره کردی ؟ دختره خودش داره سکته می کنه بی غیرت ...
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara