🬠پاØPart138138
#Part138
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
کیهان بی اهمیت به سمت سالن رÙت Ú©Ù‡ تارخ تند دنبالش دوید Ùˆ Ù…Ú† دستش رو گرÙت : داری Ú†Ù‡ Ú¯Ù‡ÛŒ Ù…ÛŒ خوری تو ...
کیهان عصبی رو به تارخ گرÙت : به تو ربط نداره ... اینو تو گوشت Ùرو Ú©Ù† ...
خودمو بهشون رسوندم Ùˆ Ù…Ú† دستی رو Ú©Ù‡ چاقو رو گرÙته بود گرÙتم . صدای هق هقم اعصابم رو به هم ریخته بود . کیهان عصبی دستش رو کشید Ú©Ù‡ لبه ÛŒ چاقو ک٠دستم کشیده شد Ùˆ خون از لابه لای انگشتام بیرون زد .
تارخ مشت Ù…ØÚ©Ù…ÛŒ به چونه ÛŒ کیهان کوبید Ùˆ بدتر از کیهان عربده کشید : بÙهم داری Ú†Ù‡ غلطی Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ لامصب ....
کیهان سرخ شده غرید : خودتو بکش کنار ....
کیهان انگار نمی دید . انگار نمی Ùهمید داره چیکار میکنه Ùˆ Øتی Ù†Ùهمیده بود خونی Ú©Ù‡ از گوشه ÛŒ لبم روون شده بود LoveSara 💋✨
🬠پاØPart137137
#Part137
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
رو انداختم Ùˆ خودمو به کیهان رسوندم . به برزوی خون آلود Ùˆ بیهوش زیر دست Ùˆ پاش لگد Ù…ÛŒ زد Ùˆ ÙØØ´ Ù…ÛŒ داد ...
Ù€ پیره سگ ... مادر() آذینو Ù…ÛŒ خوای ØŸ ... Øرومزاده ÛŒ () ...
دستم رو دور پای کیهان Øلقه کردم Ùˆ مانع لگد بعدش شدم .
ـ کیهان به خدا کشتیش ... کیهاااااااان ...
به من نگاه کرد .
Ù€ آره ... Ù…ÛŒ کشمش آذین ... Ù…ÛŒ کشم .... Ù†Ùسشو Ù…ÛŒ بÙرَم ...
پاشو کشید Ùˆ از سالن بیرون رÙت . به برزو نگاه کردم . خونین Ùˆ مالین شده بود ... ترسیده بودم . از جام بلند شدم . لگنم درد Ù…ÛŒ کرد .
اهمیت ندادم Ùˆ از سالن برای پیدا کردنه کیهان بیرون رÙتم صداش رو شنیدم ...
ـ با دستای خودم ... کدوم گوریه ؟ ...
صدای کوبیده شدن درای کابینت از آشپزخونه Ù…ÛŒ اومد Ùˆ ترسیده تر به آشپزخونه رÙتم . همه جا رو به هم ریخته بود . چاقو رو پیدا کرد Ùˆ به سمت در اومد Ú©Ù‡ تند دLoveSara 💋✨
🬠پاØPart136136
#Part136
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
سرخ شده بود Ùˆ عرق کرده بود چله ÛŒ زمستون .... یقه ÛŒ برزو توی دستش بود Ùˆ برزو رو به زور سرپا Ù†Ú¯Ù‡ داشت Ùˆ تقریبا از هوش رÙته بود ... کیهان خیاله دست برداشتن نداشت ...
باز جلو رÙتم Ùˆ بی هوا هلش دادم . یقه ÛŒ برزو رو ول کرد برزو نقش زمین شد Ú©Ù‡ به التماس اÙتادم : کیهان تو رو قرآن ولش Ú©Ù† ... کشتیش .. کیهان ...
Ù†Ùس کشیدنش از عصبانیت به خس خس اÙتاده بود . Ùاصله ÛŒ بینمون رو پر کرد Ùˆ با همون خشم چونه Ù… را گرÙت Ùˆ زل زد به چشام : Ù…ÛŒ خواستی با این ازدواج Ú©Ù†ÛŒ ØŸ .... ( عربده کشید ) بی پدر جوابه من بده ...
صدای گریه Ù… لا به لای Ù†Ùسای عصبیش Ú¯Ù… Ù…ÛŒ شد Ùˆ Ú¯Ùتم : غلط کردم .. Ú¯Ù‡ خوردم کیهان ... کیهان بسه ...
سیÙLoveSara 💋✨
🬠پاØPart135135
#Part135
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
در به ضرب باز شد . با دیدن کیهان رنگم پرید ... یخ کردم . کیهانی Ú©Ù‡ گوشه ÛŒ پیشونیش زخمی بود Ùˆ خون Ù…ÛŒ اومد Ùˆ سوئیچ Ùˆ گوشی تلÙنش دستش بود . رنگ پریده Ùˆ ناباور به برزو نگاه Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ برزو صا٠ایستاد Ùˆ ناباور لب زد : کیهان ØŸ
به سختی از جا بلند شدم Ùˆ لنگ لنگ به سمت کیهان رÙتم Ùˆ با دستام یقه Ø´ رو گرÙتم : تموم شد ØŒ بریم ... بریم کیهان ...
کیهان میخکوب برزو شده بود . اهمیتی به من نمی داد و به سمت برزو نگاه کردم و نالیدم : برو ...
برزو اما تعجب کرده بود از این همه خودمونی Øر٠زدنم با کیهان .... صدای کیهان رو شنیدم : تو ... تو داشتی Ú†Ù‡ غلطی میکردی ØŸ
ترسیدم . کیهان آروم نمی موند . یقه Ø´ رو Ù…ØÚ©Ù… گرÙتم Ùˆ با گریه Ú¯Ùتم : نه کیهان ... کیهان همه چیز تموم شد ØŒ بیا بریم ...
سرخ شده بود . سرخ نه ØŒ کبود شده ØLoveSara 💋✨
🬠پاØPart134134
#Part134
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
چشام گشاد شد Ùˆ ته دلم خالی شد . برزو اومده بود اینجا چیکار ØŸ... پر استرس به اطرا٠نگاه کردم . هیچ راه Ùراری نبود به جز دری Ú©Ù‡ از اون اومده بودم داخل Ùˆ Øالا دقیقا پشت سر برزو بود . صداش Ùˆ شنیدم : Ú¯Ùته بودم Ùرار Ù†Ú©Ù† ØŒ به هم Ù…ÛŒ رسیم .
قدم به قدم جلو Ù…ÛŒ اومد Ùˆ من عقب Ù…ÛŒ رÙتم . Øالم از لبخند چندشه روی لباش به هم Ù…ÛŒ خورد . پام گیر کرد به مبل Ùˆ بی هوا روی مبل نشستم . دقیقا رو به روم بود . خم شد Ùˆ دستاش رو روی دسته های مبل گذاشت : من تو رو خریدمت ... Øواست هست ØŸ
بغض کرده نگاش کردم : تورو خدا ...
چشماش ترسناک بود . Ù†Ùسم بریده بریده بالا Ù…ÛŒ اومد Ùˆ توی یه Ù„Øظه با ک٠دستام تخت سینه Ø´ کوبیدم . انتظار این Øرکت رو نداشت Ùˆ به عقب پرت شد . روی زمین اÙتاد . از پیر مرد 65 ساله بعید بود این همه تند Ùˆ Ùرز بودن .
به سمت در دویدم . کلید روی Ù‚ÙÙ„ بود Ùˆ دستام Ù…ÛŒ لرزید . با هول Ùˆ ولا شروع کردم به ور رÙتن با کلید ... شاید بچرخه Ùˆ در باز شه ... برزو از جØLoveSara 💋✨
🬠پاØPart133133
#Part133
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
روز اخر بود Ùˆ همه برنامه ÛŒ پیک نیک چیده بودن . توی اتاقم مونده بودم . این بار سپهر هم Ù…ÛŒ رÙت Ùˆ چون اخرین روز بود قرار بود همه باشن .
آیدا از اون موقعی Ú©Ù‡ لاله جلوی همه اون ØرÙا رو باره من کرده بود با من سرسنگین شده بود Ùˆ من بهش ØÙ‚ Ù…ÛŒ دادم . اما هیچ راهی وجود نداشت برای اثبات کردنه خودم .
کیهان برای بنزین کردنه ماشینش زودتر از همه بیرون زده بود . Ùرصت خوبی بود برای موندن Ùˆ نرÙتن . تارخ درگیر دختراش بود Ùˆ Øواسسش نبود . برای بقیه هم Ú©Ù‡ من اصلا وجود نداشتم .
تینا برای برداشتن عینک اÙتابیش به اتاق برگشت Ú©Ù‡ نگاش به من اÙتاد : وا ØŒ تو چرا نشستی ØŸ بیا بریم .. همه راه اÙتادنا ...
Ù€ من خونه راØت ترم ...
ـ چقدر آرومی تو ...
لبخند زدم : توام خیلی خوشگلی ...
خندید : چقدر رLoveSara 💋✨
🬠پاØPart132132
#Part132
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
تارخ Ù€ Øتی من ØŸ
کیهان Ù€ Ø®ÙÙ‡ تارخ ...
تارخ ریز خندید Ú©Ù‡ کیمیا کنجکاو Ú¯Ùت : تارخ واقعا رمزش چنده ØŸ
تارخ به سمت کیهان برگشت : شرمنده دیگه ، خانومم رمزش رو خواسته ...
به سمت کیانا برگشت : بزن ریزه ...
متعجب به تارخ نگاه کردم Ú©Ù‡ با لبخند بهم چشمک زد . کیهان از جا پرید Ùˆ به سمت کیانا رÙت : ینی سگ رو تو Øساب Ù…ÛŒ کنه Ú©Ù‡ من Øساب کردم تارخ دیوث ØŸ
تارخ بلند خندید Ùˆ کیمیا شاکی شد : عععع این Ú†Ù‡ طرز Øر٠زدنه ØŸ
کیهان گوشی رو از کیانا گرÙت : صد دÙعه Ù†Ú¯Ùتم دست نزن به گوشیم ØŸ
کیانا ـ به خدا می خواستم عکسای دیروزو بریزم تو گوشیم ... چیکاره گوشیه تو دارم ؟
تینا ـ خب بذار عکساتونو رو ببینم ...
کیLoveSara 💋✨
🬠پاØPart131131
#Part131
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
در اتاق باز شد . برگشتم . کیانا به همراه دختری نا آشنا داخله اتاق اومد . دختری با چشمای آبی روشن Ùˆ Ù…Ú˜Ù‡ های Ùر خورده ØŒ ابروهای کمونی خیلی قشنگ ... پوستش Øتی یه Ù„Ú© هم نداشت . نا خود اگاه از جام بلند شدم .
کیانا ـ تینا جان این خانومی هم آذینه خواهره آیدا ...
تینا خوشرو جلو اومد و بهم دست داد . لبخند زد : خوشبختم عزیزم ...
ـ همچنین ...
تینا خوب بود . خیلی خوب بود . دقیقا قطبه برعکسه لاله بود . هم ظاهری Ùˆ هم اخلاقی ... به کیهان Ù…ÛŒ اومد ØŸ دلم ریش شد . بغض کردم . کیهان Ùقط به من Ù…ÛŒ اومد ... به من ؟؟؟ من نابود شده بودم . لاغر Ùˆ با پوستی Ú©Ù‡ به لط٠مواد تیره شده بود . Øاله نزار Ùˆ سرÙÙ‡ های خشک ... همه Ù…ÛŒ Ùهمیدن Ú©Ù‡ من اعتیاد دارم ... از پا در اومده بودم . کنار کیهانی Ú©Ù‡ قد بلند بود Ùˆ با هیکلی کاملا ورزشی Ùˆ ورزیده ... واقعØLoveSara 💋✨
با غریبه ها Øر٠زدن را بیشتر دوست دارم
آن ها Ú©Ù‡ بی قضاوت کنارت مینشینند Ùˆ به ØرÙهایت با دقت گوش میکنند.
آنهایی که باهم هیچ گذشته ی٠مشترکی ندارید.
ولی مینشینند تا آرامت کنند.
سکوت میکنند تا همه ات را برایشان بریزی روی٠دایره.
Ú©Ù‡ شناختشان Ùقط Ù…Øدود به همان ساعتی است Ú©Ù‡ تورا میبینند.
نه میدانند کجای دنیا زندگی میکنی.
Ùˆ نه بلدند راجبت Ùکرهای رنگارنگ کنند.
آن غریبه های٠مهربان را اØÙرگل_مشتاقی دÙLoveSara 💋🦋💞
🬠پاØPart130130
#Part130
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
امین پر اخم به سمت من برگشت . کیانا Ú¯Ùت :دختره ÛŒ الاغ ØŒ این دیگه کیه ØŸ یعنیا اگه کیهان بخواد با این ازدواج کنه دیگه اسمشم نمیارم ...
عصبی از پله ها پایین اومد و از کنارمون گذشت . امین نزدیک آیدا شد : آیدا خوبی ؟
آیدا ØرÙÛŒ نزد Ùˆ به سمت ساختمون برگشت .
کیمیا Ù†Ú†ÛŒ کرد : نگاه تو رو خدا ØŒ گند زد به Øاله همه ...
تارخ ـ تو برو تو خانومم بچه ها یخ کردن ...
کیمیا Ù€ باشه ØŒ Øواست به آذینم باشه ها ... بÙرستش داخل ... یخ کرد بچه ...
تارخ لبخند مهربونی زد : روچشمم ØŒ تو برو پیشه بچه ها الان مامان Øمیده میاد برامون ..
کیمیا داخل رÙت Ú©Ù‡ تارخ رو به من Ú¯Ùت : Ù…ÛŒ خوای کاپشنه منو ببر برای خودتا ØŒ این چند روز بیشتر تنه تو بوده تا من ...
ـ تو ... تو باورت میشه ؟
لبخند کجی زد : Ú†ÛŒ رو ØŸ مزخرÙاتLoveSara 💋✨
🬠پاØPart129129
#Part129
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
آیدا Ù€ تو یه Øیوونی لاله ...
کیانا ـ یخ کرد بیچاره ...
کیمیا ـ امین اینو بگیر ببینم ...
بچه ÛŒ بغلش رو به امین داد . تارخ رو به روم رسید . اما من Ùقط پر بغض به لاله Ùˆ پوزخندی Ú©Ù‡ روی لبش بود نگاه کردم . تارخ کاپشنش رو درآورد Ùˆ روی شونه هام انداخت : آذین ØŒ Øواست کجاست دختر ØŸ
کیمیا کنار تارخ ایستاد Ùˆ شال باÙت روی شونه هاش رو روی سرم انداخت : عÙریته ÛŒ بیشور . ببین چیکار کرد ... اذین خوبه Øالت ØŸ
به زن Ùˆ شوهری Ú©Ù‡ جلوم ایستاده بودن نگاه کردم Ùˆ Ú¯Ùتم : من خوبم ...
صدای امین رو شنیدم : تو عقل تو کله ت نیست ØŸ واقعا Ù†Ùرت انگیزی لاله ØŒ واقعا. ..
لاله پوزخند صداداری زد : من Ù†Ùرت انگیزم ØŸ من ØŸ من یا این هرزه ØŸ
تارخ پراخم برگشت : Ø®ÙÙ‡ شو لاله ØŸ اون دهنه Ú©Ø«ÛŒÙت رو ببند ...
لاله Ù€ واقعا Ú©Ù‡ ... این رÙته به شوهرش Ø®LoveSara 💋✨
🬠پاØPart128128
#Part128
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
امین Ùˆ کیانا به همراه آیدا Øاضر Ùˆ اماده بودن برای بیرون رÙتن Ùˆ من از پایین پله ها نگاشون Ù…ÛŒ کرد .
آیدا ـ امین خدایی ما رو می بری خرید؟
لاله ـ می شه یکی جوابه من بده ؟
تارخ به من نگاه می کرد و امین جواب داد : عشقشه ...
لاله اخمش غلیظ تر شد : امین این چیزا اصلا برای شوخی مناسب نیست ...
امین Ù€ والا به خدا مامان Øمیده لقمه گرÙته برای کیهان ...
کیاناـ امین بسه ...
تارخ Ùقط منتظر واکنشه من بود . Ù…ÛŒ Ùهمید Ú©Ù‡ چقدر ناراØتم . ØرÙÛŒ نمی زد ØŒ ØÙ‚ انتخاب با خودم بود انگار Ú©Ù‡ رو به لاله Ú¯Ùتم : کیهان اگه پابنده تو باشه ØŒ با دنباله تینای بنده خدا هم رÙتن بازم پایبنده ... سخت نگیر ...
تارخ انگار منتظر بود از علاقه Ù… به کیهان ØرÙÛŒ بزنم . اما من اینده Ú©ÛŒLoveSara 💋✨
🬠پاØPart127127
#Part127
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
می خواد عروسش بشه ...
ـ مادره ، آرزو داره ...
Ù€ وقتی اینطوری Ø·Ùره Ù…ÛŒ ری Ù…ÛŒ خوام سرمو بکوبم تو دیوار از دستت آذین ...
جواب ندادم Ú©Ù‡ از کنارم گذشت Ùˆ رÙت . بچه ها بهونه گرÙتن Ùˆ صدای گریه شون با همدیگه بلند شد ØŒ انگار زیادی با هم تله پاتی دارن ... تارخ بیرون اومد .... خم شد Ùˆ یکیشون رو بغل گرÙت ..
ـ جانم بابایی ... جانه دلم ... آذینو دیدی ترسیدی ؟ ... ای جان ... خاله لولوعه ؟!
خندیدم که به سمتم برگشت : بایدم بخندی بچه رو ترسوندی ...
کیمیا Ú©Ù‡ تازه بیرون اومده بود اون یکی رو بغل گرÙت : عه، تارخ ناراØت میشه الان !
تارخ بی خیال شونه بالا انداخت : عادت می کنه ....
از کنارشون گذشتم Ùˆ از پله ها پایین رÙتم . صدای کیمیا اومد : وا ØŒ آذین دلخور شدی ØŸ
با لبخند برگشتم Ùˆ سرم رو بلند کردم ØŒ Ú¯Ùتم : آبجیا از داداشای خلی Ú©Ù‡ LoveSara 💋✨
🬠پاØPart126126
#Part126
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
Ùهمیده بود راجع به بسته ÛŒ مواد Øر٠می زنم Ùˆ به روی خودش نیاورد Ùˆ در عوض جواب داد : پاشو برو بخواب Ú©Ù‡ تو روØÙ‡ خودت بیاد با اون کیهانت ...
بین بغض و اشک لبخند زدم .
*
طبق معمول لبه ی پله ی رو به روی ساختمون نشسته بودم و سرم رو با پرنیا و پریا گرم کرده بودم .من بین آدمای اون تو نه جایی داشتم نه سهمی ...
کیهان از ساختمون بیرون اومد . مشغول بستن زیپ پلیور سیاه رنگش بود Ùˆ مادرش هم دنبالش راه اÙتاد .
Øمیده Ù€ کیهان ØŒ جانه مامان نری اخم Ùˆ تخمت رو ببری برا تیناها ...
کیهان کلاÙÙ‡ زیر لب باشه ای Ú¯Ùت Ùˆ Øمیده خانوم دست بردار نبود : یه Ú©Ù… مهربون تر باهاش Øر٠بزن ØŒ دختره این همه راه به امید تو داره میادا ... کیهان Øواسـ ...
کیهان کمی صداش رو بلند کرد : اوهَه ... بدبختی گیر کرLoveSara 💋✨
🬠پاØPart125125
#Part125
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
تارخ که کنارمون رسیده بود غرید : مرض ، دختره تا الان تو سرما منتظرت مونده اینه جوابش ؟
کیهان جوابش رو نداد Ùˆ دستام رو توی دستاش گرÙت : یخ کرده آذین ...
ـ نگرانت بودم ....
دستام رو جلوی دهنش گرÙت Ùˆ ها کرد . من زل زده بودم بهش تا بÙهمم خوبه ... تا بÙهمم واقعا خوبه ! اما سر خود ها Ù…ÛŒ کرد Ùˆ Ù†Ùسش رو لابه لای انگشتام رها Ù…ÛŒ کرد . کیهان بود یا مجنون ØŸ
ـ کیهان ...
تارخ Ùقط نگامون Ù…ÛŒ کرد . کیهان سر بلند کرد : چیه ØŸ
پر بغض Ú¯Ùتم : بگو جانم !
ـ جان .. جانه کیهان ریزه ؟
پلک زدم Ùˆ اشک ها ریختن Ú©Ù‡ جلو اومد Ùˆ بغلم گرÙت .
ـ ببخش منو ... خب ؟ ... آذین با توام ... هیششش ... خانومم ....
سر بلند کردم Ùˆ Ú¯Ùتم : من خانومه تو نیستم کیهان .... کیهان بیا LoveSara 💋✨
🬠پاØPart124124
#Part124
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
لبم رو گاز گرÙتم . زیر بار از خجالت ذوب شدم انگار ØŒ تارخ اما هنوزم لبخندش مهربون بود . با دسته دیگه Ø´ دستم رو گرÙت Ùˆ بسته رو ک٠دستم گذاشت .
ـ گیریم که من اینو برداشتم . دعوات کردم ، توبیخت کردم . منتها تا دلت نخواد نمی تونی کنارش بذاری که ، شاید نتونم این کارارو بکنم ولی می تونم بهت توصیه کنم که کیهانی که من الان دیدم خیلی بیشتر از خیلی براش مهمی و ارزشش رو داره دل بکنی از این گرده ، هوم ؟
از جا بلند شد .
Ù€ اول تو برو داخل ... من برم ببینم این کله خر کجا رÙت ØŸ
چیزی Ù†Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ از کنارم گذشت Ùˆ رÙت . تارخ رÙته بود Ùˆ من به گرده نگاه Ù…ÛŒ کردم . بعد از گندی Ú©Ù‡ بالا اومده بود اگر این مواد لعنتی رو هم Ù…ÛŒ دید قطعا Øکمه مرگم رو Ù…ÛŒ داد . تارخ خوب بلد بود Øالم رو بگیره ... خوب تونسته بود اجازه بده تا Ùکر کنم . Ú©ÛLoveSara 💋✨
🬠پاØPart123123
#Part123
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
تند Ù†Ùس Ù…ÛŒ کشید . صدای Ù†Ùس کشیدنش Ùضا رو پر کرد Ùˆ از عصبانیت سینه Ø´ بالا Ùˆ پایین Ù…ÛŒ شد : تو Ú¯Ù‡ Ù…ÛŒ خوری Ù…ÛŒ مونی تو این خراب شده ... خون به پا Ù…ÛŒ کنم آذین بÙهمم Ú†Ù‡ خبره ... خون به پا Ù…ÛŒ کنم بی شر٠...
ترسیده Ùˆ رنگ پریده نگاش Ù…ÛŒ کردم . دهنم خشک شده بود . مثل برق از جا بلند شد Ùˆ رÙت . از در ورودی باغ بیرون زد . به راهی Ú©Ù‡ رÙته بود نگاه Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ تارخ جلوم نشست : تو خوبی دختر ØŸ
ـ الـ ... التماست می کنم نذارش ... به قرآن می کشه خودشو ... برو .. برو بیارش ... من جونم بالا میاد تا بیاد ...
Ù€ ولش Ú©Ù† بذار یه Ú©Ù… باد بخوره کله Ø´ ... Ù…ÛŒ شناسمش ØŒ Ùعلا کار نداره ØŒ ولی اگه بÙهمه قول نمی دم Ú©Ù‡ کاری نکنه ...
Ù€ اگه بÙهمه بدبخت Ù…ÛŒ شم ... به خدا کاره من نیست ØŒ به اون خدای بالاسر Ù…ÛŒ خوام نباشه ... ببرش از این خراب شده ...
تارخ Ùقط نگام ÙLoveSara 💋✨
🬠پاØPart122122
#Part122
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
انگار Øال Ùˆ اØوال ظاهریم انقدر بد بود Ú©Ù‡ کیهان Ùقط خیره بشه به من ... نمی دونم چند دقیقه گذشت Ú©Ù‡ بازوم کشیده شد .
تارخ ـ چه غلطی می کنی کیهان ؟
کیهان اما توی دنیای تارخ نبود و زل زد به من و چشمای اشکیم : چی شده ؟
آروم پرسیده بود . Ù…ÛŒ Ùهمیدم Ú©Ù… مونده تا انÙجارش Ú©Ù‡ Øدسم دست بود داد زد : Ù…Ú¯Ù‡ Ú©Ù€ ...
تارخ تند دستش رو جلوی دهنه کیهان گذاشت : هیس .. هیس لامصب ممکلت رو می ریزی سرمون الان ...
کیهان دستشو هل داد Ùˆ به من نگاه کردو Øرصی Ú¯Ùت : سپهره Ú©Ùتار دید نیستم هار شد ØŸ آره ØŸ
اجازه نداد Øر٠بزنم Ùˆ تند از جا بلند شد . تارخ هم به سرعت نور بلند شد Ùˆ جلوش وایستاد : کیهان Ú†Ù‡ مرگته تو ØŸ ... واستا لامصب ... روانی میگم وایسا ..
کیهان در Øال رÙتن بود Ú©Ù‡ خیز برداشتم Ùˆ ساق پاش رو گرÙتم Ùˆ زار زدم : بهLoveSara 💋✨