مشاهده مطالب کانال ðŸƒØ±Ùمـانــڪدهـ ســارا🌧
🬠پاØPart119119
#Part119
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
آقا جونت قهر کرد هم باز Ùایده نداشت Øالا بعد از اون همه بلبشو اومده میگه لاله رو Ù…ÛŒ خواد ... اونم نمی خوادا ØŒ Ùقط Ù…ÛŒ خواد بشناسه ...
امین دستش رو گرÙت Ùˆ به سمت یکی از صندلیا برد Ùˆ وادارش کرد به نشستن ...
امین ـ بابا خب شاید اصلا یکی دیگه رو دوست داشته باشه .
Øمیده Ù€ Ù…ÛŒ دونم Ú©Ù‡ داره ØŒ بچمه ... Ù…ÛŒ شناسمش ... خب بگه من میرم هرطور شده میارمش . یکی دو سال دیگه 40 سالش میشه ....
به سمت من برگشت : مادره این بچه کجاس ØŸ سرمون رÙت ...
اونقدر Øواسم جمعه Ú¯Ùت Ùˆ Ú¯ÙˆÛŒ اونا بود Ú©Ù‡ پرنیای بیچاره به Ú©Ù„ از یادم رÙت . از آشپزخونه بیرون رÙتم Ùˆ با چشم دنبال کیمیا Ù…ÛŒ گشتم Ú©Ù‡ تارخ خودشو زودتر بهم رسوند : شرمنده تو رو خدا ... ببخشید .
پرنیا رو از بغلم گرÙت . لاله در Øال بردن استکان ها به آشپزخونه Ú¯Ùت : خودتو ناراØت Ù†Ú©Ù† تارخ جان ØŒ Ùقط برای اینکارا ساخته شده ...
جوابش رو ندادم Ùˆ لاله رÙت . تارخ پرنیا رو تکون Ù…ÛŒ داد Ùˆ Ú¯Ùت : به نظرت Ùکر Ù…ÛŒ کنه اگه Øر٠نزنه مابقی Ù…ÛŒ Ú¯Ù† لاله ØŸ
لبخند زدم Ú©Ù‡ باز به Øر٠اومد : تو خیلی شبیه تارایی !
Ù†Ùس عمیقی کشید Ùˆ دور شد .
پسر بزرگ برزو Ú©Ù‡ جدیدا Ùهمیده بودم اسمش بهنوده از جا بلند شد : آقا من Ù…ÛŒ خوام برم خرÛLoveSara 💋✨