مشاهده مطالب کانال ðŸƒØ±Ùمـانــڪدهـ ســارا🌧
🬠پاØPart109109
#Part109
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
شال باÙت رو تا شونه هام بالا کشیدم . سرد بود ... خب ساعت 6 ØµØ¨Ø Øتی توی تابستون هوا خنکه Ú†Ù‡ برسه به زمستون Ùˆ من Ø´Ú© نداشتم به سرخی نوک بینیم ... به سرما خوردن بعد از امروز هم Ø´Ú© نداشتم ! به لط٠اعتیادم رو به مرگ بودم Ùˆ ضعی٠!
صدای قدمایی رو شنیدم Ùˆ به سمت جاده ای Ú©Ù‡ از سنگ ریزه پر بود رÙتم . یه پسر جوون Ùˆ قد بلند با هیکلی روی Ùرم دسته ÛŒ ساک ورزشیش رو روی شونه انداخته بود Ùˆ چقدر عینک Ø¢Ùتابی روی چشماش ترکیب استخون بندی چونه Ø´ رو جذاب کرده بود .
در Øال Øر٠زدن با تلÙÙ† همراهش بود Ùˆ به سمت من Ù…ÛŒ اومد . اصلا Ù†Ùهمیدم Ú©Ù‡ چطور شد منم سر جام ایستادم . کنار نرÙتم Ùˆ خودم رو هم مخÙÛŒ نکردم ....
Ù€ کجایی تو ؟؟؟ .... بیا برو اسکل اول ØµØ¨Ø Ú†ÛŒÙ‡ ØŸ ساعت 6 لنگه ظهره .... آره ØŒ پایینم ..... زود باش ...
تلÙÙ† رو پایین اورده Ùˆ دقیقا مقابل من ایستاد . عینکش رو از روی چشماش برداشت Ùˆ به من نگاه کرد : سلØLoveSara 💋✨