🬠پاØPart157157
#Part157
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
کیهان نگران به سمته من برگشت : چرا داری می لرزی تو ؟
عصبی رو به تارخ Ú¯Ùت : چشه تارخ ØŸ Ú†Ù‡ غلطی کنم ØŸ داره Ù…ÛŒ لرزه ...
تارخ ـ کیمیا اون بسته قرصه توی داشبورد رو بده کیهان ..
کیمیا سرسنگین بسته رو درآورد Ùˆ بغله کیهان انداخت .. کیهان نزدیکم اومد Ùˆ غر زد : Ú¯Ùتم نبرش تارخ ØŒ Ú¯Ùتم بی شر٠... Ú¯Ùتم نبر اینو بینه جماعته یابو ...
کیمیا با هول Ú¯Ùت : آذین با تارخ بوده ØŸ ( رو به تارخ ) آره تارخ ØŸ تو با این دختره بودی ØŸ تو از دیشب Ú©Ù‡ نبودی دنباله این دختره بودی ØŸ
تند خودم رو جلو کشیدم Ùˆ با تمامه تنی Ú©Ù‡ درد Ù…ÛŒ کرد از نکشیدنه مواد Ùˆ کتک خوردنه Ù…Ùصلم Ú¯Ùتم : به خدا کیمیا تارخ مثله آیدینه ... نه .. نه ینی تارخ داداشمه ... به مرگه آمینم راست Ù…ÛLoveSara 💋✨
🬠پاØPart156156
#Part156
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
Ùشار دستش رو کمتر کرد . من تمومه بدنم درد Ù…ÛŒ کرد Ùˆ نای دست Ùˆ پا زدنم نداشتم ... صدای کیهان رو شنیدم ...
ـ تارخ بشین بریم ...
منو بغل گرÙته برد Ùˆ روی صندلی عقب نشوند . خودشم کنارم نشست . Ù…Ú†Ù‡ دستم رو Ù…ØÚ©Ù… گرÙته بود تا از در دیگه پیاده نشم ... تارخ پشت Ùرمون نشست Ùˆ کیمیا کنارش ...
Ù‚ÙÙ„ مرکزی ماشین رو زد Ùˆ کیهان دستم رو ول کرد . خودمو گوشه ترین گوشه ÛŒ ماشین کشیدم Ùˆ بی جون به درش کوبیدم : باز Ú©Ù† تارخ تو رو خدا ...
کیهان ـ کی زده تو رو ؟
کیمیا ـ چه خبره اینجا ؟
تارخ Ù€ واستا کیمیا بعد ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ù…ÛŒ دم ...
پیشونیم رو به شیشه ÛŒ ماشین تکیه دادم Ùˆ گریه Ù…ÛŒ کردم . کیهان کلاÙÙ‡ بود ØŒ نقطه ضعÙØ´ گریه ÛŒ من بود Ùˆ من اینو Ù…ÛŒ دونستم .
کیهان Ù€ آذین گوشÙت باÙLoveSara 💋✨
🬠پاØPart155155
#Part155
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
کیهان ـ بری اون تو همه چیز تموم میشه ...
ـ تموم ... تموم شده س ... نباید برمیگشتی ...
کیهان عصبی و سرخ شده زمزمه کرد : هق هق نکن عینه مته میره رو اعصابم ...
دستم رو گذاشتم جلوی دهنم ... کیهان به گریه Ù… Øساس بود . کیمیا مات برده به مکالمه ÛŒ ما نگاه Ù…ÛŒ کرد Ùˆ تارخ Ú¯Ùت : این راهش نیست آذین ...
عقب رÙتم Ùˆ دستم رو برداشتم : من نمی ذارم کیهان پای من بسوزه ...
کیهان رگه گردنش ورم کرده بود : به ولای علی بری اون تو بد میشه اذین ... بری وره دله اون بی پدر بد میشه آذین .... آذین تو گه می خوری نذاری من پا سوزت شم ...
ـ تو لاله رو داری ، تینا رو هم داری ....
کیهان ـ مسخره بازی در نیار ....
زار زدم : می خوام بمیرم کیهان ... بمیرم...
کیهان عریده Ú©Ø´ÛŒØLoveSara 💋✨
🬠پاØPart154154
#Part154
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
از بیمارستان بیرون زدم Ùˆ سمته دیگه ÛŒ خیابون دقیقا رو به روی در خروجی وایسادم تا ماشین بیاد . منتظر تاکسی بودم . Ù‚ØØ·ÛŒ تاکسی اومده بود انگار ...
با پشت دسته سالمم گونه هام رو از اشک پاک می کردم و انگار مصیبتم تمومی نداشت که باز میریخت از چشمام ... تاکسی جلوم ترمز زد که صدای عربده ی کیهان رو شنیدم : آذییییییین ....
به رو به روم نگاه کردم . کیمیا و تارخ و کیهان کنار هم ایستاده بودندپ و نگاهه خشک شده و متعجب کیمیا رو دوست نداشتم . بی اهمیت سوار تاکسی شدم : آقا تو رو خدا برو ...
راننده راه اÙتاد Ùˆ من پر استرس به کیهانی Ú©Ù‡ سمته ماشینش Ù…ÛŒ دوید نگاه کردم کیمیا Ùˆ تارخم دنبالش ... تارخ با روپوش سÙیده پزشکی Ùˆ من چقدر زندگی رو Øرومه این آدما کرده بودم ...
ادرسه ویلای Ùرزاد رو دادم . دوست نداشتم برم ... ته دلم آرزو میکردم نرسم . من Ùرزاد رو دوست نداشتم Ùˆ بر عکس ØŒ متنÙر بودم ازش ....
با صدای بلنØLoveSara 💋✨
🬠پاØPart153153
#Part153
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
تارخ Ùکره همه جا رو کرده بود . جون کندم تا عوضش کردم . Ùرزاد راست Ù…ÛŒ Ú¯Ùت Ú©Ù‡ بلایی به سرم میاره Ú©Ù‡ از زنده بودن Ùˆ رÙتن از خونه Ø´ پشیمون بشم .... من پشیمون نبودم ØŒ ولی عرصه اونقدری برام به تنگ اومده بود Ú©Ù‡ Øالا جایی به جز رÙتن خونه ÛŒ Ùرزاد نداشتم .
باید Ù…ÛŒ رÙتم . باید قبل از اومدنه کیهان Ù…ÛŒ رÙتم . کیهان خون به پا Ù…ÛŒ کرد اگه منو اینطور Ù…ÛŒ دید Ùˆ من Øتی نگرانه آیدین بودم . کیهان اونو هم مثل برزو زنده نمی ذاشت !
لنگ می زدم هنوز ، گوشه ی درو باز کردم و سرک کشیدم . خبری از اونا نبود .
لنگ لنگون به سمت انتهای راهرو رÙتم تا از سمته راستش برم . اما اونجا دقیقا ایستگاه پرستاری بود پشت دیوار پناه گرÙتم . تارخ کیهان رو گوشه ای کشیده بود Ùˆ ریز باهاش Øر٠میزد : Ú¯Ùتم خوبه ØŒ چند بار باید یه Øر٠رو بزنم ØŸ
کیهان Ù€ به Øضرته عباس الان اینجا رو Ù…Øشره کبری Ù…ÛŒ کنم برات تارخ ØŒ آذین کوش LoveSara 💋✨
🬠پاØPart152152
#Part152
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
مستقیم بیمارستان رÙت . باز منو روی دستاش گرÙت Ùˆ من Ú¯Ù†Ú¯ Ù…ÛŒ شنیدم Ú©Ù‡ پرستارا دور Ùˆ برش دکتر دکتر Ù…ÛŒ کردن ... تارخ دکتر بود ØŸ چشمام سیاهی رÙت !
سرم تیر میکشید Ùˆ Ú©ÙÙ‡ دستم Ù…ÛŒ سوخت ... چشم Ú©Ù‡ باز کردم نگام به پنکه ÛŒ خاموشه روی سق٠اÙتاد Ùˆ یادم اومد آیدین چیکارم کرد Ùˆ بابام Ú†ÛŒ Ú¯Ùت ...
Øسه یه بچه ÛŒ کوچیک رو دارم Ú©Ù‡ سره راهش گذاشتن تا یکی بیاد ببره ... یه بی خانواده ÛŒ تنها ! Ú†Ù‡ ÙØشه زننده ای ... دلگیر میشم از خدا ... خجالت میکشم از خودم Ùˆ از کیهانی Ú©Ù‡ قطعا Ù…ÛŒ خواد منو ببینه Ùˆ تارخی Ú©Ù‡ وقتی سرم رو برگردوندم دیدم روی مبل خوابش برده ...
استرسه برخورد با کیهان از پا درم آورده Ùˆ شبیه غول آخرین مرØله ÛŒ بازیه ترسناکه برام . صدای زنگ تلÙنه تارخ اتاق رو برداشت Ú©Ù‡ از جا پرید Ùˆ تند گوشی رو کنار گوشش گذاشت : الو ...
سرش رو بلند کرد Ùˆ منو دید . از جاØLoveSara 💋✨
🬠پاØPart151151
#Part151
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
ایدین اشک از گوشه ÛŒ چشمش راه گرÙته بود Ùˆ با اخم زیر بازوم رو گرÙت Ùˆ بلندم کرد . تموم تنم تیر Ù…ÛŒ کشید . ک٠دستم باز خونریزی کرده بود . پاهام رو زمین کشیده Ù…ÛŒ شد Ùˆ شبیه یه تیکه گوشته از بدن جدا شده بودم Ú©Ù‡ گرم بود ولی Øس نداشت !
از در خونه بیرونم انداخت Ú©Ù‡ Ú©ÙÙ‡ آسÙالت اÙتادم . سرÙÙ‡ های خشکی Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ شوری خون بیشتر زیر زبونم مزه Ù…ÛŒ کرد . سعی کردم سره جام بشینم Ú©Ù‡ نتونستم Ùˆ بدتر اÙتادم . آیدین Ùˆ آیدا دمه در بودن ...
آیدا ـ غلط کرد آیدین ... تو رو خدا ولش نکن همینطوری ...
آیدین Ù€ سگ تو روش نگاه نمیکنه ... تا خرخره تو لجن رÙته یه وجب بیشترش به هیچ جا بر نمی خوره .. دیگه برنگرد اذین !
صدای کوبیده شدنه در تو گوشم هزار بار تکرار شد . چشم چپم بسته بود و چشم راستم نیمه باز .... باورم نمیشد که دور انداختنم ... من هرزه نبودم و هرز نپریده بودم .
صLoveSara 💋✨
🬠پاØPart150150
#Part150
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
بابا ـ خدا لعنتت کنه آذین ، خدا لعنتت کنه که سکه ی یه پولم کردی ....
آیدین جلو اومد سیلی بعدی رو همون جای قبلی زد Ùˆ خون پاشید روی پارکت Ú©ÙÙ‡ خونه Ú©Ù‡ سیمین دوید . جلوم وایساد Ùˆ Ú¯Ùت : ولش Ú©Ù† ØŒ اون کاری نکرده ØŒ من دختره خودم رو Ù…ÛŒ شناسم ...
بابا Ú©Ù‡ دستش رو روی قلبش گذاشته بود روی مبل نشست Ùˆ بی Øال Ú¯Ùت : اون بچه ÛŒ زریه ØŒ اون خوده زریه ...
سیمین از ته دلش جیغ زد : اون دختره منه لعنتی .... اون بچه ی منه ... بچه ی من پاکه ...
آیدین بازوی سیمین رو گرÙت Ùˆ کناری کشید . اÙتاد به جونه من ... ÙÚ©Ù… درد Ù…ÛŒ کرد Ùˆ زیر لگدای پشته همی Ú©Ù‡ ایدین Ù…ÛŒ زد نا نداشتم .
سیمین جیغ میکشید Ùˆ آیدا به بازوی ایدین Ú†Ù†Ú¯ Ù…ÛŒ زد تا هلش بده ... آخرش آیدین خودش از Ù†Ùس اÙتاد Ùˆ روی زمین نشست . بغض کرده Ú¯Ùت :
Ù€ چرا ادم نمیشی ØŸ Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ خوای از زندگی ØŸ Ùرزاد Ú†ÛŒ Ú©Ù… داشت ØŸ بعده گندی Ú©Ù‡ زدی برزLoveSara 💋✨
🬠پاØPart149149
#Part149
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
خندید : Øسود خانوم ØŒ اگه کیهان بود Ù…ÛŒ Ú¯Ùت مبارکه صاØابش ...
Ù€ Ú¯Ùت !
با صدا خندید Ùˆ Ú¯Ùت : جای مامان Øمیده من خودم بزرگ کردم اون نره خر رو !
رو به روی خونه نگه داشت و گوشیش رو از جیبش درآورد .
Ù€ بÙرما ØŒ دقیقا 17 تا میسکال انداخته ... شانس اوردیم رو سایلنت بود .
پر استرس به خونه مون نگاه کردم . به چراغای روشنش و من خودم خوب می دونستم که اون تو چیزه خوبی انتظارم رو نمیکشه ... اما بعد از خونه جایی دیگه رو امن تر نمی دونستم .
پیاده شدم Ùˆ تارخ رÙت ØŒ اما سر خیابون Ù†Ú¯Ù‡ داشت . سپرده بود اگه هوا خیلی پَس بود بزنم بیرون Ùˆ خودش یه Ùکری Ù…ÛŒ کنه . چیزی Ù†Ú¯Ùته بودم Ùˆ خودم خوب Ù…ÛŒ دونستم هوا اونقدر پَس هست Ú©Ù‡ به زنده بودنم Ø´Ú© کنم . گوشه ÛŒ لبم رو اونقدر کنده بودم Ú©Ù‡ شوری خون Øاله بدم رو بدتر Ù…ÛŒ کرد . جلو رÙتم Ùˆ زنگ Ø¢ÛŒÙون رو زدم .
Ù€ Ú©ÛLoveSara 💋✨
🬠پاØPart148148
#Part148
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
به سمتش برگشتم : قل و زنجیرم برای کیهان برای رسیدنش به خوشبختی ... نمی خوام خودش رو درگیر زندگیه من کنه ...
ـ می خواست بی خیال شه ، این همه سال بیخیال میشد .
ـ تو چرا درگیره من شدی ؟
خندید : تارا برام زنده شده انگار ... پنج سالی هست از دنیا رÙته ...
بینه بغض Ùˆ اشک لبخند زدم Ùˆ Ú¯Ùتم : یعنی داداش Ù…ÛŒ Ø´ÛŒ برام ØŸ
Ù€ بد ذات ØŒ Ùکر Ù…ÛŒ کردم از همون چند روز پیش شدم ...
ـ پس یه چیزی بخوام ازت ؟
ـ دو تا چی بخواه ...
Ù€ مراقبه کیهان باش ... دور Ùˆ برم انقدر Ú©Ùتار کمین کرده Ú©Ù‡ بعید Ù…ÛŒ دونم وقتی بهم Øمله کنن کیهان خودش رو پیش مرگ نکنه ! نمونه Ø´ امروز ... راستی برزو ...
Ù€ رÙته کما ..
ـ هیییع ...
دستام رو جلوی دهنم گذاشتم Ú©Ù‡ ادامه داد : بهنود Ùˆ مهتاج بیشتر از خودش پولشو Ù…ÛŒ خوان . اونÙLoveSara 💋✨
🬠پاØPart146146
#Part146
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
دستم رو گذاشتم روی دستش Ú©Ù‡ روی دنده بود Ùˆ Ú¯Ùتم : آروم باش ...
عصبی بود هنوز ØŒ چیزی Ù†Ú¯Ùت Ú©Ù‡ Ú¯Ùتم : من امشب اینجا نمی مونم کیهان ....
دستش رو کشید Ùˆ کاملا به سمتم برگشت : چیه ØŸ تعار٠نکن بگو Ù…ÛŒ ترسی شاخÙت بزنم ...
دلگیر شدم . کیهان نیش زده بود . نور یه ماشین Ú©Ù‡ از رو به رو اومد چشمه هردومون رو زد . کیهان پیاده شد . وقتی دیدم تارخ از ماشین پیاده شد Ùˆ جلوی کیهان ایستاد منم پیاده شدم . تارخ به سمتم برگشت : Øالت خوبه تو ØŸ
ـ سلام . خوبم ...
تارخ ـ چرا انقدر دیر رسیدید شما ؟
کیهان Ù€ رÙتیم دستش بخیه خورد ...
تارخ ـ جاش بودم که از تو شکایت می کردم .
کیهان Ù€ اعصابه درست ندارم تارخ ØŒ سر ØLoveSara 💋✨
🬠پاØPart145145
#Part145
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
صدای قلب کیهان رو Ù…ÛŒ شنیدم Ùˆ این دکترا به نظرم چیزی از Ù…ÙسَکÙÙ† Ùˆ بی Øسی Ùˆ Ú©ÙˆÙت Ùˆ زهره مار نمی دونستن ... وگرنه برام یه سر گذاشتن رو سینه ÛŒ کیهان تجویز Ù…ÛŒ کردن Ú©Ù‡ هم درد جسمیم یادم بره هم روØÛŒ Ú©Ù‡ تا مرزه مرگ رÙته بود . نمی دونم چقدر طول کشید Ú©Ù‡ صدای کیهان رو شنیدم : ریزه نمی خواد پاشه ØŸ
لوس شدم Ùˆ چشم بسته بدونه اینکه تکون بخورم Ú¯Ùتم : Ù†Ú† ...
Øلقه ÛŒ دستش رو دور شونه هام تنگ تر کرد Ùˆ Ú¯Ùت : جات راØته ØŸ
ـ اوهوم ...
همونطور که نشسته بود یه دستشم زیر زانوم گذاشت و بلندم کرد و بلند شد . هول شده چشم باز کردم : چیکار میکنی ؟
ـ شما جات امنه ...
لبخند زدم Ùˆ دستم رو دور ÚLoveSara 💋✨
🬠پاØPart144144
#Part144
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
پر Øسرت به راهی Ú©Ù‡ کیهان رÙته بود نگاه کردم Ùˆ لب زدم : همه ÛŒ آرزوم از زندگی همین مردکه زیاد از Øد جذاب Ùˆ خشنه Ú©Ù‡ تو بغلش Ú¯Ù… میشم ...
با تعجب نگام Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ Ú¯Ùتم : به نظر اØمق میام Ú©Ù‡ دوسش دارم ØŸ
شونه ای بالا انداخت : آخه به نظرم زیاد مهربون نیست انگار. ...
دکتر به اتاق اومد و با دیدنم لبخند زد : خب خب ، چیکار کردی دستت رو دختر ؟
به پسر جوون نگاه کردم و لبخند زدم : شد دیگه !
دستکش ها رو دستش کرد Ùˆ بعد از تزریق بی Øسی به قوله Ú¯Ùتنی نخ سوزن رو آورد برای بخیه زدن . استرس گرÙته بودم . کیهان Ù…ÛŒ دونست از بخیه Ùˆ آمپول Ù…ÛŒ ترسم Ùˆ از شربت متنÙرم . نگام به در بود Ú©Ù‡ ک٠دستم تیر کشید Ùˆ جیغ زدم : Ø¢ÛŒ ...
به ثانیه نکشید که در تند باز شد و کLoveSara 💋✨
🬠پاØPart143143
#Part143
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
کردم Ùˆ هر دو پیاده شدیم . بعد از ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ù…Ø®ØªØµØ± به سر پرستار یه اتاق رو نشونمون داد Ùˆ من لبه ÛŒ تخت نشستم Ùˆ کیهان کنارم ایستاده بود Ú©Ù‡ گوشیش زنگ خورد : الو ... خب .... خب .... برگشتین ØŸ ... خب ... باشه ... همینجاس ... خوبه ... چیکار داری Øر٠بزنی باهاش ØŸ ... میگم خوبه ...
کلاÙÙ‡ گوشی رو سمتم گرÙت : زبون Ù†Ùهم اینه ... زبون Ù†Ùهم اداشو درمیاره ...
سوالی گوشی رو گرÙتم Ùˆ کنار گوشم گذاشتم : الو ...
ـ آذین خوبی ؟
ناخودآگاه لبخند زدم : خوبم ، اونجا همه چیز خوبه ؟
Ù€ تو به هیچ چیز Ùکر Ù†Ú©Ù† ... Ùقط کیهان روLoveSara 💋✨
🬠پاØPart142142
#Part142
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
قشنگ شدی ...
ـ مسخره م نکن ...
Ù€ Ú†Ù‡ ربطی داره ØŸ مهم این دÙÙ„ÙÙ‡ دَله ÛŒ منه Ú©Ù‡ هرجور باشی به چشمش قشنگی ...
ـ عاشقی یا مجنون ؟
پوزخند زد : کیهانم !
ـ تینا خوبه ... خیلی خوبه ....
Ù€ مبارکه صاØابش ....
ـ دوستت داره ....
ـ به درک ...
ـ کیهان ...
ـ زهره مار ... میبینی که خودم الان اعصاب ندارم ...
پربغض Ú¯Ùتم : بابام منو میکÙشه ...
ـ مگه قراره برگردی خونه ؟
Ù€ Ùرزاد Ùˆ آیدین ØŒ خطرناکن ....
ـ نگرانمی ؟
ـ خیلی .... خیلی نگرانه این تلاشت برای بودن با خودمم ! من سوختم کیهان ... زندگیتو بکن ...
از جا بلند شد : بسه هرچقدر اراجی٠باÙتی ØŒ پاشو بریمLoveSara 💋✨
🬠پاØPart141141
#Part141
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
اخم کرد : Ú†ÛŒ رو ببخشم ØŸ Ù…Ú¯Ù‡ من میگم معذرت بخوای ØŸ میگم Ú©Ù… پاتو بذار بیخه Ø®Ùر٠غیرته من باهاش وَر برو .... نمیÙهمی تو ØŸ
Ù€ بابا Ú¯Ùت ...
تند بلند شد Ùˆ داد زد : د بابات غلط کرد نسخه پیچید واسه تو ØŒ بی صاØابی Ù…Ú¯Ù‡ ØŸ
Ù€ صاØابمه ....
Ù€ مالکی Ú©Ù‡ قدر گوهره تو دستاش رو ندونه صاØاب نیست Ú©Ù‡ ... یه بی رَگه Ú©Ù‡ ناموسش رو Øراج میذاره...
خوشم Ù…ÛŒ اومد از این جوشی Ú©Ù‡ میزد برای بی صاØاب بودنه منو به Øراج گذاشتنه من ... کیهان انگار برگشته بود تا من بÙهمم بی پناه نبودن Ú†Ù‡ مزه ای داره Ùˆ عجیب این مالک داشتن زیر دندونم مزه کرده بود ! باز خم شد Ùˆ این بار بازومو گرÙت Ùˆ پیاده Ù… کرد .
منو نشوند روی یه تیکه سنگ توی جنگلی که کنار خیابون بود و در صندوقه ماشین رو باز کرد ... ماشین تارخ رو انگار اLoveSara 💋✨
🬠پاØPart140140
#Part140
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
خوب گوشاتو باز Ú©Ù† ببین Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ Ú¯Ù… ... میری ویلای منو نعشه اون بابای پیره سگت رو جمع Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ بی سر Ùˆ صدا ... مهتاج به ولای علی به مقدسات قسم به مرگه آذینم Ù…ÛŒ رسونم به گوشه اون داییات Ú©Ù‡ بابای Øرومزاده ت Ùیلش یاده هندوستون کرده دمه پیری تا هرچی از مادرت زیر دسته تو مونده رو باد Ùنا ببره ... یه Ù†Ùر از مهمونات بÙهمه توی اون خراب شده Ú†Ù‡ خبر بوده به خاکه سیاه Ù…ÛŒ شونم تو واون مرتیکه ÛŒ بی پدر Ùˆ مادر رو .... آره ØŒ منتها خریت کردم باید جونش رو Ù…ÛŒ گرÙتم .... ببند اون دهنه کثاÙتت رو Ú©Ù‡ هرچی بابات از Øروم زادگی ریخته تو برداشتی .... آروم باشم ØŸ من آروم باشم ØŸ ....
بلندتر عربده کشید که دستامو رو گوشام گذاشتم :
Ù€ د آخه بی صÙت به من میگی آروم باشم ØŸ Ú¯Ù‡ خورده بابات دست گذاشته رو آذین ... باز میگم مهمونات بÙهمن Ú†Ù‡ خبر بوده آسمونت رو به زمینت Ù…ÛŒ دوزم ØŒ والسلام ...
گوشی رو روی داشبورد پرت کرد . آروم دستاÙLoveSara 💋✨
🬠پاØPart139139
#Part139
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
تارخ عصبی تر داد زد : پس دسته آذین رو بگیر ببرش Ú©Ù‡ اگه مهتاج کارش نداشته باشه باباش میکشه اونو ... زبون Ù†Ùهم نباش ... برزو الانشم مرده ...
کیهان تازه به من نگاه کرد ... انگار تازه اوضاعه ظاهرم رو دید Ú©Ù‡ چاقو از دستش اÙتاد Ùˆ سمته من اومد : دستت ... آذین دستت ...
پر بغض با چشمایی Ú©Ù‡ Ù‡ÛŒ خالی Ùˆ Ù¾Ùر میشد Ú¯Ùتم : بریم کیهان ... Ùقط بریم ....
صدای تارخ رو شنیدم : ببرش تا من Ùیلمای دوربین رو پاک کنم بزنگم به مهتاج ....
کیهان Ù…ÛŒ خواست به سمت برزو برگرده Ú©Ù‡ Ù…ØÚ©Ù… گوشه ÛŒ لباسش رو گرÙتم Ùˆ نالیدم : تو رو خدا بریم ... آیدین بیاد منو میکشه ... میترسم کیهان ...
کیهان به سمته من برگشت . اون نگرانه من بود Ùˆ من Ù…ÛŒ خواستم از این نگرانی برای بیرون بردنش از این ویلای Ù†Ùرین شده سو استÙاده کنم Ùˆ انگار موÙÙ‚ شدم Ú©Ù‡ Ù…Ú† دستم رو گرÙت Ùˆ به سمت خروجی سالن میرÙت Ú©Ù‡ تارخ صداش زد : اوی ...
به سمت تارخ برگشت که تارخ سوییچ دستش رو به سمت کیهان انداخت : ماشینت رو نابود کردی کله خر ...
کیهان سوییچ رو گرÙت Ùˆ هر دو بیرون زدیم . ماشینه تارخ Ú©Ù…ÛŒ LoveSara 💋✨