92874
﷽
هر چه داریم از اوست ...
🍃 بزرگترین کانال رمان و داستان تلگرام ☺️📚🎈
🎀و یه عالمه عکس و تکست عاشقانه 💞
❌پورن و سیاسی نداریم
💻 پشتیبانی و 💶 تبلیغات 👇
📥 @Romankade_Ads
﷽
هر چه داریم از اوست ...
🍃 بزرگترین کانال رمان و داستان تلگرام ☺️📚🎈
🎀و یه عالمه عکس و تکست عاشقانه 💞
❌پورن و سیاسی نداریم
💻 پشتیبانی و 💶 تبلیغات 👇
📥 @Romankade_Ads
🐬 پارت 157
#Part157
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
کیهان نگران به سمته من برگشت : چرا داری می لرزی تو ؟
عصبی رو به تارخ گفت : چشه تارخ ؟ چه غلطی کنم ؟ داره می لرزه ...
تارخ ـ کیمیا اون بسته قرصه توی داشبورد رو بده کیهان ..
کیمیا سرسنگین بسته رو درآورد و بغله کیهان انداخت .. کیهان نزدیکم اومد و غر زد : گفتم نبرش تارخ ، گفتم بی شرف ... گفتم نبر اینو بینه جماعته یابو ...
کیمیا با هول گفت : آذین با تارخ بوده ؟ ( رو به تارخ ) آره تارخ ؟ تو با این دختره بودی ؟ تو از دیشب که نبودی دنباله این دختره بودی ؟
تند خودم رو جلو کشیدم و با تمامه تنی که درد می کرد از نکشیدنه مواد و کتک خوردنه مفصلم گفتم : به خدا کیمیا تارخ مثله آیدینه ... نه .. نه ینی تارخ داداشمه ... به مرگه آمینم راست میگم ... ( رو به کیهان ) تو بگو بهش .. ( رو به تارخ ) مگه نه ؟
تارخ به کیمیا گفت : به قرآن کیهان نکوبه تو دهنت خودم می کوبم ، خفه میشی یا نه ؟
کیهان ـ آروم باش آذین ...
با صدای بلند تر گریه کردم و گفتم : به خدا من با تارخ نبودم ... ینی اونجوری که اون فکر می کنه نبودم .. به خدا راس می گم ....
از هق هقه زیاد نفسم تنگ اومده بود . خوده کیمیا به هول و ولا افتاد و کاملا به عقب برگشت : باشه آذین ... آذین غلط کردم ... کیهان تو رو خدا یه کاری کن ...
کیهان داد زد : خفه شو کیمیا .... خفه شو ...
کیهان منو کشید تو بغلش و یه دونه از قرصایی که تارخ گفته بود به خوردم داد . با مشته بی جونم کوبیدم به سینه ی کیهان و گفتم :
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 156
#Part156
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فشار دستش رو کمتر کرد . من تمومه بدنم درد می کرد و نای دست و پا زدنم نداشتم ... صدای کیهان رو شنیدم ...
ـ تارخ بشین بریم ...
منو بغل گرفته برد و روی صندلی عقب نشوند . خودشم کنارم نشست . مچه دستم رو محکم گرفته بود تا از در دیگه پیاده نشم ... تارخ پشت فرمون نشست و کیمیا کنارش ...
قفل مرکزی ماشین رو زد و کیهان دستم رو ول کرد . خودمو گوشه ترین گوشه ی ماشین کشیدم و بی جون به درش کوبیدم : باز کن تارخ تو رو خدا ...
کیهان ـ کی زده تو رو ؟
کیمیا ـ چه خبره اینجا ؟
تارخ ـ واستا کیمیا بعد توضیح می دم ...
پیشونیم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و گریه می کردم . کیهان کلافه بود ، نقطه ضعفش گریه ی من بود و من اینو می دونستم .
کیهان ـ آذین گوشِت بامنه ؟
اهمیت ندادم که صدای کیمیا بلند شد : یکی بگه چه خبره اینجا ؟ کیهان با اون دختری که لاله تعریفش رو کرده چیکار داره ؟
تکیه م رو گرفتم و به صندلی جلو به کیمیا نگاه کردم که بی رحم شده بود ....
کیهان ـ لاله چی گفته مگه ؟
تارخ ـ اِی بدبختی ... اِی بدبختی ، کیمیا خانوم تلاشت رو بکن تا خون به پا کنی ...
کیمیا به عقب برگشت رو به کیهان گفت : تو با این دختره چیکار داری ؟
کیهان ـ دختره اسم داره کیمیا !
کیمیا ـ هرکی می خواد باشه ، سالم نیست ..
هیچ حرفی برای زدن نداشتم ... کیهان داد زد : تارخ به مرگه آذینم می کوبم دهنشا ...
تارخ ـ کیمیا دهنت رو ببند تو ...
کیمیا دلگیر گفت : به خدا مامان دق می کنه ...
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 155
#Part155
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
کیهان ـ بری اون تو همه چیز تموم میشه ...
ـ تموم ... تموم شده س ... نباید برمیگشتی ...
کیهان عصبی و سرخ شده زمزمه کرد : هق هق نکن عینه مته میره رو اعصابم ...
دستم رو گذاشتم جلوی دهنم ... کیهان به گریه م حساس بود . کیمیا مات برده به مکالمه ی ما نگاه می کرد و تارخ گفت : این راهش نیست آذین ...
عقب رفتم و دستم رو برداشتم : من نمی ذارم کیهان پای من بسوزه ...
کیهان رگه گردنش ورم کرده بود : به ولای علی بری اون تو بد میشه اذین ... بری وره دله اون بی پدر بد میشه آذین .... آذین تو گه می خوری نذاری من پا سوزت شم ...
ـ تو لاله رو داری ، تینا رو هم داری ....
کیهان ـ مسخره بازی در نیار ....
زار زدم : می خوام بمیرم کیهان ... بمیرم...
کیهان عریده کشید : آذین ...
ـ میری برای آیدین واسه سر و صورته کبودم خودت رو بدبخت می کنی ، آبروی خودتو میبری به خاطره من ...
ـ نمیرم ... هیچ جا نمیرم از خره شیطون بیا پایین ...
بهش پشت کردم و به سمت ویلا دویدم که صدای قدمای کیهان رو پشت سرم شنیدم . چند قدم مونده بود تا در ویلا که نیمه باز بود و می دونستم موقع مهمونی همیشه نیمه باز می مونه تا مهمونا برن داخل بی معطلی ....
اما هنوز چند قدم نرفته بودم که دسته کیهان دور شکمم حلقه شد . پهلوم تیر کشید : آی ...
آی گفتنم دله خودمو کباب کرد . اونم با گریه و هق هق ... کیهان منو تو بغلش گرفت و با دست دیگه سرم رو به سینه ش تکیه داد که تارخ گفت : کیهان پهلوش ....
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 154
#Part154
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
از بیمارستان بیرون زدم و سمته دیگه ی خیابون دقیقا رو به روی در خروجی وایسادم تا ماشین بیاد . منتظر تاکسی بودم . قحطی تاکسی اومده بود انگار ...
با پشت دسته سالمم گونه هام رو از اشک پاک می کردم و انگار مصیبتم تمومی نداشت که باز میریخت از چشمام ... تاکسی جلوم ترمز زد که صدای عربده ی کیهان رو شنیدم : آذییییییین ....
به رو به روم نگاه کردم . کیمیا و تارخ و کیهان کنار هم ایستاده بودندپ و نگاهه خشک شده و متعجب کیمیا رو دوست نداشتم . بی اهمیت سوار تاکسی شدم : آقا تو رو خدا برو ...
راننده راه افتاد و من پر استرس به کیهانی که سمته ماشینش می دوید نگاه کردم کیمیا و تارخم دنبالش ... تارخ با روپوش سفیده پزشکی و من چقدر زندگی رو حرومه این آدما کرده بودم ...
ادرسه ویلای فرزاد رو دادم . دوست نداشتم برم ... ته دلم آرزو میکردم نرسم . من فرزاد رو دوست نداشتم و بر عکس ، متنفر بودم ازش ....
با صدای بلند توی این اتاقک فلزی تاکسی گریه می کردم و راننده ی بیچاره حتی نمی تونست مشکلم رو بپرسه ! خیلی طول نکشید که رسیدیم . رو به راننده گفتم : من ... من .. هیچی ندارم ...
ـ اشکال نداره آبجی ...
دلش سوخته بود و این روزا همه دلشون برام می سوخت حتی خودم برای خودم ! پیاده شدم . تاکسی رفت و جا به جا ماشینه کیهان پارک شد و صدای ترمزه شدیدش گوشم رو اذیت کرد . تند پیاده شد که دو سه قدم عقب رفتم . با دیدنم ماتش برد . انگار کبودی روی صورتم به چشمش اومده بود ..
کیمیا از در عقبی و تارخم از در سمته شاگرد پیاده شدن ..
به سمت ساختمونه فرزاد نگاه کردم . صدای اهنگش تا خیابون می اومد . امشبم پارتی گرفته بود . مثله همیشه ... حتما الان تا خرخره مشروب خورده و مسته و احیانا دو تا دخترم کنارشن ....
کیهان جلو اومد که قدمی عقب رفتم : واستا اذین حرف بزنیم ...
ـ می ... می خوام برم ....
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 153
#Part153
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
تارخ فکره همه جا رو کرده بود . جون کندم تا عوضش کردم . فرزاد راست می گفت که بلایی به سرم میاره که از زنده بودن و رفتن از خونه ش پشیمون بشم .... من پشیمون نبودم ، ولی عرصه اونقدری برام به تنگ اومده بود که حالا جایی به جز رفتن خونه ی فرزاد نداشتم .
باید می رفتم . باید قبل از اومدنه کیهان می رفتم . کیهان خون به پا می کرد اگه منو اینطور می دید و من حتی نگرانه آیدین بودم . کیهان اونو هم مثل برزو زنده نمی ذاشت !
لنگ می زدم هنوز ، گوشه ی درو باز کردم و سرک کشیدم . خبری از اونا نبود .
لنگ لنگون به سمت انتهای راهرو رفتم تا از سمته راستش برم . اما اونجا دقیقا ایستگاه پرستاری بود پشت دیوار پناه گرفتم . تارخ کیهان رو گوشه ای کشیده بود و ریز باهاش حرف میزد : گفتم خوبه ، چند بار باید یه حرف رو بزنم ؟
کیهان ـ به حضرته عباس الان اینجا رو محشره کبری می کنم برات تارخ ، آذین کوش ؟
ـ خونه ش ...
کیهان ـ شِر نباف به هم ... لاله می گفت نیست !
تارخ ـ تو با لاله بودی از دیشب ؟
کیهان ـ جاده خاکی نزن برا من ، آذین کو ؟
تارخ ـ جاده خاکی ؟ گوساله تو دیشب از دوست دخترات حرف می زنی و امروز سراغه اذین رو از لاله گرفتی بعد می گی تب می کنم و میمیرم برای آذین ؟
کیهان ـ تـ ..
ـ خداروشکر جفتتون اینجایین ...
صدای یه زن بود . سرک کشیدم . کیمیا بود . به عقب رفتم و با همون ظاهره آشفته و مریضم به سمت در خروجی رفتم .
معنیه اشکای بی معنی ای که از گونه م سُر می خورد رو نمی فهمیدم . خب کیهان حق داشت زندگی کنه ، نداشت ؟ پس چرا اسمه لاله چاقو میشه و جیگرم رو ریش ریش می کنه ؟
صدای هق هقم بلند شد . باید می رفتم . باید دور می شدم از زندگیش که وباله گردنش نشم ... باید برم و فرزاد راست می گفت خونه ی اول و آخرم همون قبرستونیه که فرزاد تعیین کرده ...
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 152
#Part152
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
مستقیم بیمارستان رفت . باز منو روی دستاش گرفت و من گنگ می شنیدم که پرستارا دور و برش دکتر دکتر می کردن ... تارخ دکتر بود ؟ چشمام سیاهی رفت !
سرم تیر میکشید و کفه دستم می سوخت ... چشم که باز کردم نگام به پنکه ی خاموشه روی سقف افتاد و یادم اومد آیدین چیکارم کرد و بابام چی گفت ...
حسه یه بچه ی کوچیک رو دارم که سره راهش گذاشتن تا یکی بیاد ببره ... یه بی خانواده ی تنها ! چه فحشه زننده ای ... دلگیر میشم از خدا ... خجالت میکشم از خودم و از کیهانی که قطعا می خواد منو ببینه و تارخی که وقتی سرم رو برگردوندم دیدم روی مبل خوابش برده ...
استرسه برخورد با کیهان از پا درم آورده و شبیه غول آخرین مرحله ی بازیه ترسناکه برام . صدای زنگ تلفنه تارخ اتاق رو برداشت که از جا پرید و تند گوشی رو کنار گوشش گذاشت : الو ...
سرش رو بلند کرد و منو دید . از جاش بلند شد . با دستش گوشی رو کنار گوشش نگه داشته بود و پشته دسته دیگه ش رو روی پیشونیم گذاشت و جواب داد : تو دهنه منو سرویس کردی مرده حسابی ...
دستش رو برداشت و زل زد به چشمه نیمه بازم و باز جواب داد : ینی چی کجاست ؟ بهت بگم تا باز بری گند بزنی تو اعصابش ؟ خودش کم درد و بدبختی داره ؟ چی ؟
به سمت در اتاق برگشت : تو تو بیمارستان چه غلطی می کنی اخه ؟ ... واستا تا بیام جلوی پذیرش ...
گوشی رو قطع کرد و به سمته من برگشت : به خدا یه جو عقل اگه تو مغزش مونده بود اونم تو پروندی ... اومده بیمارستان .... اشوب نکنه صلوات ....
از در بیرون زد . ترسیدم ، از کیهان و از آبرو ریزی برای تارخی که اینجا ابرو داشت ... به سختی از جا بلند شدم و نگام به لباسای نویی افتاد که کنار تخت بود . حتی مارکه اونا کنده نشده بود .
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 151
#Part151
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
ایدین اشک از گوشه ی چشمش راه گرفته بود و با اخم زیر بازوم رو گرفت و بلندم کرد . تموم تنم تیر می کشید . کف دستم باز خونریزی کرده بود . پاهام رو زمین کشیده می شد و شبیه یه تیکه گوشته از بدن جدا شده بودم که گرم بود ولی حس نداشت !
از در خونه بیرونم انداخت که کفه آسفالت افتادم . سرفه های خشکی می کردم که شوری خون بیشتر زیر زبونم مزه می کرد . سعی کردم سره جام بشینم که نتونستم و بدتر افتادم . آیدین و آیدا دمه در بودن ...
آیدا ـ غلط کرد آیدین ... تو رو خدا ولش نکن همینطوری ...
آیدین ـ سگ تو روش نگاه نمیکنه ... تا خرخره تو لجن رفته یه وجب بیشترش به هیچ جا بر نمی خوره .. دیگه برنگرد اذین !
صدای کوبیده شدنه در تو گوشم هزار بار تکرار شد . چشم چپم بسته بود و چشم راستم نیمه باز .... باورم نمیشد که دور انداختنم ... من هرزه نبودم و هرز نپریده بودم .
صدای ترمز ماشینی رو کنارم شنیدم . انگار تارخ رو یادم رفته بود که ترسیدم. ترسیدم که گیره همون گرگ هایی بیفتم که همه می گفتن خودمم از اونام .... تند پیاده شد و کنارم روی پاهاش نشست : یا حضرته عباس ، چت شده ؟ .... بی شرفای ...
بی طاقت از جا بلند شد و می خواست به خونه بره به قصد دعوا کردن با اون آدمایی که من از چشمشون افتاه بودم ....
با دستم پاچه ی شلوارش رو گرفتم . صبر کرد و انگار به سمتم برگشت که با دیدنم بلند گفت : اَه .... ای سگ برینه روحه بابات آذین ...
از روی زمین بلندم کرد و روی صندلی شاگرد منو نشوند و خودش تند سمت راننده نشست و گاز داد : لامصب من الان چی بگم به کیهان اخه ؟ چطور می تونن ؟
حرفی برای زدن نداشتم . تارخم مثله من از کیهان می ترسید . استرس گرفته بودم . ترس و ناراحتی و درد قاطی شده بود .
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 150
#Part150
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
بابا ـ خدا لعنتت کنه آذین ، خدا لعنتت کنه که سکه ی یه پولم کردی ....
آیدین جلو اومد سیلی بعدی رو همون جای قبلی زد و خون پاشید روی پارکت کفه خونه که سیمین دوید . جلوم وایساد و گفت : ولش کن ، اون کاری نکرده ، من دختره خودم رو می شناسم ...
بابا که دستش رو روی قلبش گذاشته بود روی مبل نشست و بی حال گفت : اون بچه ی زریه ، اون خوده زریه ...
سیمین از ته دلش جیغ زد : اون دختره منه لعنتی .... اون بچه ی منه ... بچه ی من پاکه ...
آیدین بازوی سیمین رو گرفت و کناری کشید . افتاد به جونه من ... فکم درد می کرد و زیر لگدای پشته همی که ایدین می زد نا نداشتم .
سیمین جیغ میکشید و آیدا به بازوی ایدین چنگ می زد تا هلش بده ... آخرش آیدین خودش از نفس افتاد و روی زمین نشست . بغض کرده گفت :
ـ چرا ادم نمیشی ؟ چی می خوای از زندگی ؟ فرزاد چی کم داشت ؟ بعده گندی که زدی برزو حاضر بود تو رو داشته باشه ، چرا عینه بختک شدی ؟ تو اینطوری نبودی ...
نالید . ایدین رگه غیرتش باد کرده بود . در عینه نفرت دلم براش سوخت .... فرزاد آتیش انداخت توی زندگیمون ... آیدا با صدا گریه می کرد و کنار سیمین نشسته بود .
بابا رنگش پریده بود و می دونستم قلبش الان بنای ناسازگاری گذاشته . نا توان از جا بلند شد و گفت : بندازین بیرون از خونه لکه ی ننگ رو ...
حتی نای تکون خوردن هم نداشتم و فقط به زحمت چشم باز کردم . الان نه ، الان وقته بیرون پرت شدن نبود . می خواستم دهنم رو باز کنم و بگم نمی خوام .... بگم شده تا صبح کتک بخورم می خورم و نوشه جونم میکنم اما بیرون نمیرم ...
من از تارخه منتظر مونده و از کیهانه خط و نشون کشیده خجالت می کشیدم . اما نمی تونستم بگم نمیرم ... نمی تونستم دست و پا بزنم .
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 149
#Part149
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
خندید : حسود خانوم ، اگه کیهان بود می گفت مبارکه صاحابش ...
ـ گفت !
با صدا خندید و گفت : جای مامان حمیده من خودم بزرگ کردم اون نره خر رو !
رو به روی خونه نگه داشت و گوشیش رو از جیبش درآورد .
ـ بفرما ، دقیقا 17 تا میسکال انداخته ... شانس اوردیم رو سایلنت بود .
پر استرس به خونه مون نگاه کردم . به چراغای روشنش و من خودم خوب می دونستم که اون تو چیزه خوبی انتظارم رو نمیکشه ... اما بعد از خونه جایی دیگه رو امن تر نمی دونستم .
پیاده شدم و تارخ رفت ، اما سر خیابون نگه داشت . سپرده بود اگه هوا خیلی پَس بود بزنم بیرون و خودش یه فکری می کنه . چیزی نگفته بودم و خودم خوب می دونستم هوا اونقدر پَس هست که به زنده بودنم شک کنم . گوشه ی لبم رو اونقدر کنده بودم که شوری خون حاله بدم رو بدتر می کرد . جلو رفتم و زنگ آیفون رو زدم .
ـ کیه ؟
صدای آیدا بود و بعدشم تیک باز شدنه در ، آخرین نگام رو به ماشین تارخ دوختم و وارد خونه شدم . داشتم به سمت اتاقک خودم می رفتم که تند در ساختمون باز شد و آیدین بیرون زد ، بعدش بابام و بعد سیمین و آیدا ...
مژده برگشته بود و همونجا روی پله ی جلوی خونه دست به سینه نگاه می کرد . تا به خودم بیام یه سمته صورتم کوبیده شد و روی زمین افتادم . سیمین با دیدنم بی حال روی زمین افتاد و آیدا خواست جیغ بزنه که بابا هلش داد : خفه خون بگیر آبرو دارم من ...
آیدین موهامو چنگ زد و با مو از روی زمین بلندم کرد . کشون کشون منو برد سمته خونه و آیدا زیر بغله سیمین رو گرفت . وارد ساختمون شدیم که با گریه گفتم : به خدا من کاری نکردم ...
ایدین گوشه ی سالن پرتم کرد و داد زد : فرار میکنی ؟ می فهمی آبرو چیه ؟
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 148
#Part148
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
به سمتش برگشتم : قل و زنجیرم برای کیهان برای رسیدنش به خوشبختی ... نمی خوام خودش رو درگیر زندگیه من کنه ...
ـ می خواست بی خیال شه ، این همه سال بیخیال میشد .
ـ تو چرا درگیره من شدی ؟
خندید : تارا برام زنده شده انگار ... پنج سالی هست از دنیا رفته ...
بینه بغض و اشک لبخند زدم و گفتم : یعنی داداش می شی برام ؟
ـ بد ذات ، فکر می کردم از همون چند روز پیش شدم ...
ـ پس یه چیزی بخوام ازت ؟
ـ دو تا چی بخواه ...
ـ مراقبه کیهان باش ... دور و برم انقدر کفتار کمین کرده که بعید می دونم وقتی بهم حمله کنن کیهان خودش رو پیش مرگ نکنه ! نمونه ش امروز ... راستی برزو ...
ـ رفته کما ..
ـ هیییع ...
دستام رو جلوی دهنم گذاشتم که ادامه داد : بهنود و مهتاج بیشتر از خودش پولشو می خوان . اونقدر پولشو می خوان که به مهمونا بگن تو راه تصادف کرده و توام انگاری از ازدواج ناراضی بودی که اصلا خونه نموندی و فرار کردی ... اونقدر که به دست و پای کیهان بیفتن که سهامای باباشون رو حراج نذاره و به داییاشون توی هلند و فرانسه خبر نده تا بیان و ارثه مادرشون رو بگیرن ازشون ... نگرانه کیهان نباش ... اون گرگه بارون دیده س و اگه میبینی بال بال می زنه برای تو ، واسه اینه که دلش رفته برای بَره بودنت ....
ـ من پیشه کیهان برنمیگردم ! هـ ... همه فهمیدن ؟ ... فهمیدن که من ... ینی برزو و من ...
ـ مهمه برات ؟ خب بفهمن ... کیانا و دیانا و کیمیا و همه و همه بفهمن ... که چی ؟ مگه کاری کردی که بترسی یا خجالت بکشی ؟
ـ تینا از من خیلی بهتره ...
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 146
#Part146
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دستم رو گذاشتم روی دستش که روی دنده بود و گفتم : آروم باش ...
عصبی بود هنوز ، چیزی نگفت که گفتم : من امشب اینجا نمی مونم کیهان ....
دستش رو کشید و کاملا به سمتم برگشت : چیه ؟ تعارف نکن بگو می ترسی شاخِت بزنم ...
دلگیر شدم . کیهان نیش زده بود . نور یه ماشین که از رو به رو اومد چشمه هردومون رو زد . کیهان پیاده شد . وقتی دیدم تارخ از ماشین پیاده شد و جلوی کیهان ایستاد منم پیاده شدم . تارخ به سمتم برگشت : حالت خوبه تو ؟
ـ سلام . خوبم ...
تارخ ـ چرا انقدر دیر رسیدید شما ؟
کیهان ـ رفتیم دستش بخیه خورد ...
تارخ ـ جاش بودم که از تو شکایت می کردم .
کیهان ـ اعصابه درست ندارم تارخ ، سر به سرم نذار ....
تارخ ـ چتونه باز ؟
کیهان از کوره در رفت و عصبی صدا بلند کرد : خانوم می فرمایند شب اینجا نمی مونن ...
تارخ ـ خانوم درست می فرماین ... مرتیکه ، شب اینجا پیشه توی نره خر بمونه که چی ؟
کیهان از عصبانیت سرخ شد : انقد انگه دلِگی و بی ناموسی نچسبون بیخه خِرَم ... من تو فرانسه با مدل مدل دوست دخترمم گه بازی در نمی اوردم ... بعد تو میگـ ...
تارخ ـ چی میگی تو برا خودت ؟ دختره همینطور پشته سرش حرف هست ، حدیث هست ... شب بیاد پیشه تو که چی بشه ؟
ـ کجا بره ؟
تارخ ـ خونه ش ...
کیهان ـ که اون یکی دنده ش رو هم بذارن کنار دنده شکسته ی قبلیش ؟
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 145
#Part145
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
صدای قلب کیهان رو می شنیدم و این دکترا به نظرم چیزی از مُسَکِن و بی حسی و کوفت و زهره مار نمی دونستن ... وگرنه برام یه سر گذاشتن رو سینه ی کیهان تجویز می کردن که هم درد جسمیم یادم بره هم روحی که تا مرزه مرگ رفته بود . نمی دونم چقدر طول کشید که صدای کیهان رو شنیدم : ریزه نمی خواد پاشه ؟
لوس شدم و چشم بسته بدونه اینکه تکون بخورم گفتم : نچ ...
حلقه ی دستش رو دور شونه هام تنگ تر کرد و گفت : جات راحته ؟
ـ اوهوم ...
همونطور که نشسته بود یه دستشم زیر زانوم گذاشت و بلندم کرد و بلند شد . هول شده چشم باز کردم : چیکار میکنی ؟
ـ شما جات امنه ...
لبخند زدم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم . لحظه ی آخر موقعه بیرون رفتن چشمم به پرستاری افتاد که با لبخند نگام می کرد همون که کیهان رو خشک و عصبی دیده بود . فکر کنم خودش متوجه شد که تا چه حد این مرده عصبی برای همه و عاشق برای من ، توی دلم جا داره که حالا لبخند زده بود !
هوا تاریک شده بود که کیهان جلوی یه ساختمون نگه داشت . یه ساختمونه تقریبا 10 طبقه به سمتش برگشتم : اینجا کجاس ؟
ـ خونه !
شاکی گفتم : کیهان ...
ـ ها؟
ـ منو ببر خونه ....
ـ ببرمت تا جسدت هم دستم رو نگیره ؟
ـ فکر کردی اینجا موندنم دردی رو دوا می کنه ؟ فرزاد برام به پا گذاشته ...
ـ تنه لشش هنوز فرانسه س ...
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 144
#Part144
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
پر حسرت به راهی که کیهان رفته بود نگاه کردم و لب زدم : همه ی آرزوم از زندگی همین مردکه زیاد از حد جذاب و خشنه که تو بغلش گم میشم ...
با تعجب نگام می کرد که گفتم : به نظر احمق میام که دوسش دارم ؟
شونه ای بالا انداخت : آخه به نظرم زیاد مهربون نیست انگار. ...
دکتر به اتاق اومد و با دیدنم لبخند زد : خب خب ، چیکار کردی دستت رو دختر ؟
به پسر جوون نگاه کردم و لبخند زدم : شد دیگه !
دستکش ها رو دستش کرد و بعد از تزریق بی حسی به قوله گفتنی نخ سوزن رو آورد برای بخیه زدن . استرس گرفته بودم . کیهان می دونست از بخیه و آمپول می ترسم و از شربت متنفرم . نگام به در بود که کف دستم تیر کشید و جیغ زدم : آی ...
به ثانیه نکشید که در تند باز شد و کیهان اومد داخل .... با دیدن دستم و چهره ی درهمم دکتر رو هل داد : مرتیکه اومدی سلاخی یا داری بخیه می زنی ؟
دکتر هاج و واج مونده بود که پرستار تند گفت : آقا بی حسی هنوز اثر نکرده ...
کیهان با صدای بلند جواب داد : د وقتی اثر نکرده بیخود دسته خانومم رو مثله گوشته قربونی تیکه می کنین ...
با دسته سالمم مچ دستش رو گرفتم : کیهان من خوبم ...
دکتر ـ من واقعا معذرت می خوام ... فکر می کردم بی حس شده ...
ـ اشکـ ...
کیهان ـ تو فکر نکن دکتر، خب ؟
ـ کیهان به خدا خوبم ...
کنارم لبه ی تخت نشست و سرم رو هل داد روی سینه ش و زمزمه کرد : چشماتو ببند ، من اینجام ....
کفه دستم تو دستای دکتر بود و من چشمام رو بستم
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 143
#Part143
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
کردم و هر دو پیاده شدیم . بعد از توضیح مختصر به سر پرستار یه اتاق رو نشونمون داد و من لبه ی تخت نشستم و کیهان کنارم ایستاده بود که گوشیش زنگ خورد : الو ... خب .... خب .... برگشتین ؟ ... خب ... باشه ... همینجاس ... خوبه ... چیکار داری حرف بزنی باهاش ؟ ... میگم خوبه ...
کلافه گوشی رو سمتم گرفت : زبون نفهم اینه ... زبون نفهم اداشو درمیاره ...
سوالی گوشی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم : الو ...
ـ آذین خوبی ؟
ناخودآگاه لبخند زدم : خوبم ، اونجا همه چیز خوبه ؟
ـ تو به هیچ چیز فکر نکن ... فقط کیهان رو تحمل کن تا بیام . باشه ؟
خواستم جوابش رو بدم که کیهان گوشی رو گرفت و قطع کرد فقط نگاش کردم که گفت : چیه ؟
ـ من ... من که چیزی نگفتم .
پرستار که این مکالمه رو دیده بود با اخم جلو اومد و رو به کیهان گفت : شما برو بیرون ....
کیهان ـ بخیه خواست بزنه بگو بیام ....
پرستار جوابش رو نداد که کیهان بیرون رفت .
پرستار ـ از قیافه ش تابلوعه خیلی اذیتت می کنه ...
بی حوصله لبخند زدم : زیادی جذابه و خشن ؟
ـ به خصوص با اون هیکلش ، از کجا آوردی اینو ؟
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 142
#Part142
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
قشنگ شدی ...
ـ مسخره م نکن ...
ـ چه ربطی داره ؟ مهم این دِلِه دَله ی منه که هرجور باشی به چشمش قشنگی ...
ـ عاشقی یا مجنون ؟
پوزخند زد : کیهانم !
ـ تینا خوبه ... خیلی خوبه ....
ـ مبارکه صاحابش ....
ـ دوستت داره ....
ـ به درک ...
ـ کیهان ...
ـ زهره مار ... میبینی که خودم الان اعصاب ندارم ...
پربغض گفتم : بابام منو میکُشه ...
ـ مگه قراره برگردی خونه ؟
ـ فرزاد و آیدین ، خطرناکن ....
ـ نگرانمی ؟
ـ خیلی .... خیلی نگرانه این تلاشت برای بودن با خودمم ! من سوختم کیهان ... زندگیتو بکن ...
از جا بلند شد : بسه هرچقدر اراجیف بافتی ، پاشو بریم تا شب نشده ...
وقتی بی حرکت بودنم رو دید خم شد و مچه دستم رو گرفت ... امروز کیهان محرک شده بود و حرکت می داد منه بی جون رو ...
به سمت تهران راه افتادیم . دلم شور می زد . کیهان تو فکر بود و کمتر حرف میزد . جلوی یه درمونگاه نگه داشت . به سمتم برگشت : بریم بخیه بزنه ...
ـ لباسام ....
یه جینه یخی پام بود و یه تونیک صورتی ...
ـ ساکه کیمیا پشته تو صندوق ، واستا بگردم ببینم چیزی توش هست ؟
پیاده شد و بعد از ربعه ساعتی برگشت . یه بافت به سمتم گرفت : اینو موقتا تنت کن تا بعد یه فکری کنیم .
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 141
#Part141
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
اخم کرد : چی رو ببخشم ؟ مگه من میگم معذرت بخوای ؟ میگم کم پاتو بذار بیخه خِرِ غیرته من باهاش وَر برو .... نمیفهمی تو ؟
ـ بابا گفت ...
تند بلند شد و داد زد : د بابات غلط کرد نسخه پیچید واسه تو ، بی صاحابی مگه ؟
ـ صاحابمه ....
ـ مالکی که قدر گوهره تو دستاش رو ندونه صاحاب نیست که ... یه بی رَگه که ناموسش رو حراج میذاره...
خوشم می اومد از این جوشی که میزد برای بی صاحاب بودنه منو به حراج گذاشتنه من ... کیهان انگار برگشته بود تا من بفهمم بی پناه نبودن چه مزه ای داره و عجیب این مالک داشتن زیر دندونم مزه کرده بود ! باز خم شد و این بار بازومو گرفت و پیاده م کرد .
منو نشوند روی یه تیکه سنگ توی جنگلی که کنار خیابون بود و در صندوقه ماشین رو باز کرد ... ماشین تارخ رو انگار از کفه دستاش هم بهتر می شناخت که بطری آب رو در آورد و یه شال زرشکی رنگ دستش بود ... جلوی پام روی زمین ، روی پاهاش نشست . در بطری رو باز کرد . دست آزادش رو پشت گردنم گذاشت و سرم رو جلو گرفت .
ـ آب میریزم بشور صورتت رو ...
ـ دستام ...
کلافه بود انگار ... عصبی بود وقتی اوضاعه ظاهرم رو میدید ... آب ریخت رو دستام و شستمش که روسری شلخته ی سرم رو درآورد و دور دستی که زخم بود پیچید : این طوری باشه تا بریم درمونگاه برات بخیه بزنه ...
چیزی نگفتم که با دسته سالمم از آبی که کیهان روی دستم میریخت صورتمم شستم . کیهان با دقت و با دستمال صورتم رو پاک کرد و شال زرشکی رنگ رو سرم انداخت و عمیق به صورتم نگاه کرد . با همون چشمای بارونی گفتم : بیریخت شدم
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 140
#Part140
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
خوب گوشاتو باز کن ببین چی می گم ... میری ویلای منو نعشه اون بابای پیره سگت رو جمع می کنی بی سر و صدا ... مهتاج به ولای علی به مقدسات قسم به مرگه آذینم می رسونم به گوشه اون داییات که بابای حرومزاده ت فیلش یاده هندوستون کرده دمه پیری تا هرچی از مادرت زیر دسته تو مونده رو باد فنا ببره ... یه نفر از مهمونات بفهمه توی اون خراب شده چه خبر بوده به خاکه سیاه می شونم تو واون مرتیکه ی بی پدر و مادر رو .... آره ، منتها خریت کردم باید جونش رو می گرفتم .... ببند اون دهنه کثافتت رو که هرچی بابات از حروم زادگی ریخته تو برداشتی .... آروم باشم ؟ من آروم باشم ؟ ....
بلندتر عربده کشید که دستامو رو گوشام گذاشتم :
ـ د آخه بی صفت به من میگی آروم باشم ؟ گه خورده بابات دست گذاشته رو آذین ... باز میگم مهمونات بفهمن چه خبر بوده آسمونت رو به زمینت می دوزم ، والسلام ...
گوشی رو روی داشبورد پرت کرد . آروم دستام و آوردم پایین و تازه نگام به خونای خشک شده و بعضا دوباره راه گرفتنه خونه کفه دستم افتاد و اشک توی چشمام جمع شده بود .
این همه بدبختی از گوره من بلند می شد و من چقدر عذاب بودم برای کیهانی که صدای خس خس نفس کشیدنش و پوسته هنوز کبود مونده ش روی اعصابم رژه می رفت ....
کیهان پیاده شد و من هنوز نگام به کفه دستم بود که در سمت من باز شد . کیهان خم شد و دستم رو توی دستش گرفت : داره خون میاد و تو بی صدا اشک میریزی ؟
ـ صورته توام زخمه ... ماشین خراب شده بود ... چی شده بود ؟
دستمالی از جیبش بیرون اورد و روی زخمم گذاشت و گفت : فوضولی نکن کارمو بکنم ...
ـ کیهان ...
نگام کرد و گفت : چته ؟ چیه ؟ ... رفتم اون جا از خلوته برزو با زنه آینده ش حرف میزدن خونم جوش اومد ... گاز دادم یه تخته تا اومدم کوبیدم به گادریل ... بسه یا بیشتر بگم چه خاکی ریختی سرم ؟
ـ ببـ ... ببخشید ...
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara
🐬 پارت 139
#Part139
📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄
به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
تارخ عصبی تر داد زد : پس دسته آذین رو بگیر ببرش که اگه مهتاج کارش نداشته باشه باباش میکشه اونو ... زبون نفهم نباش ... برزو الانشم مرده ...
کیهان تازه به من نگاه کرد ... انگار تازه اوضاعه ظاهرم رو دید که چاقو از دستش افتاد و سمته من اومد : دستت ... آذین دستت ...
پر بغض با چشمایی که هی خالی و پُر میشد گفتم : بریم کیهان ... فقط بریم ....
صدای تارخ رو شنیدم : ببرش تا من فیلمای دوربین رو پاک کنم بزنگم به مهتاج ....
کیهان می خواست به سمت برزو برگرده که محکم گوشه ی لباسش رو گرفتم و نالیدم : تو رو خدا بریم ... آیدین بیاد منو میکشه ... میترسم کیهان ...
کیهان به سمته من برگشت . اون نگرانه من بود و من می خواستم از این نگرانی برای بیرون بردنش از این ویلای نفرین شده سو استفاده کنم و انگار موفق شدم که مچ دستم رو گرفت و به سمت خروجی سالن میرفت که تارخ صداش زد : اوی ...
به سمت تارخ برگشت که تارخ سوییچ دستش رو به سمت کیهان انداخت : ماشینت رو نابود کردی کله خر ...
کیهان سوییچ رو گرفت و هر دو بیرون زدیم . ماشینه تارخ کمی جلوتر از کیهان پارک بود .. هنوز مچه دستم بینه انگشتاش درگیر بود و منو دنباله خودش می کشید . من نمی خواستم برم و می ترسیدم اگه مخالفت کنم کیهان بازم سراغه برزو بره و به همین خاطر چیزی نمی گفتم .
در سمت شاگرد رو باز کرد و منو تقریبا برای نشستن هل داد . درو بست و ماشین رو دور زد . سوار شد و راه افتاد . کلید ویلا رو داشت و تارخ از پیش فروش ویلا به برزو حرف زده بود . ویلایی که قرار بود به نامه من بشه برای کیهان بود یا برزو ؟ سرم درد می کرد و کیهان با آخرین سرعت رانندگی می کرد .
نمی دونم چقدر گذشته بود که گوشه ی خیابون پارک کرد و تلفنش رو که دقیقه ی آخر از روی مبل برداشته بود از جیبش بیرون اورد و شماره گرفت . کنار گوشش گذاشت و کمی مکث کرد . آرنجه دستی که گوشی رو گرفته بود به لبه ی پنجره ی ماشین تکیه داده بود و دسته دیگه ش رو به فرمون گرفته بود .
خیره بود به جاده ی رو به رو ... من نگاه ازش گرفتم و به رو به رو خیره شدم که صدای داد کیهان منو ترسوند :
پارت های بعدی این رمان فوق العاده رو آنلاین در کانال لاوڪـده سارا دنبال کنید ☺️👇
♣️ 📕 @LoveSara