کانال تلگرام دلنوشته های یک طلبه | محمد رضا دادپور @mohamadrezahadadpour

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

@dastneveshtehay ادمین

* منبع اصلی مستندات:
دفترچه نیم سوخته
اعترافات دیده بان
کودکانه های تکفیری
حیفا
تب مژگان
همه نوکرها
کف خیابون
حجره پریا
*انتشار مطالبم بدون ذکر نام نویسنده و آدرس و لینک کانال جایز نیست

آدرس کانال احتیاطی:
@Mohammadrezahadadpour02

 مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

بسم الله الرحمن الرحیم

داستان «نه!»

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

Ùنه Û¹Û¸

از خواب پریدم ... تازه اول صبح بود ... نگاه کردم، دیدم ماهدخت دیشب خونه نیومده!

وسط حال خراب و ناراحتی هایی که داشتم، یادم اومد که تنها کسانی که اطلاع داشت که ماهدخت کجا رفته مصاحبه، من بودم و راننده و اون مامور ویژه ایرانی! نکنه ماهدخت بخواد برامون نقشه بکشه و ترتیب ما را هم بده!

خب اون مامور ویژه ایرانی که ......

فقط من مونده بودم و راننده!

خیلی ترسیده بودم. ترسم از این بود که اون راننده جونش در خطر باشه! میترسیدم که یه نفر دیگه بخواد کشته بشه و یا این خشونت و قتل و توحش همچنان ادامه داشته باشه تا اینکه حتی دامن خودم و خانوادم را هم بگیره!

گوشیمو برداشتم ... شماره راننده را گرفتم ...

- الو ... سلام ... حال شما؟

- سلام خانم! ممنون ... امر بفرمایید!

- کجایید؟

- منزل هستم خانم! بیام دنبالتون؟

- نه ... نمیدونم ... فقط میخواستم ببینم حالتون خوبه؟

- ممنونم ... جسارتا شما چطور؟ حالتون خوبه؟ بهتر شدید؟ اتفاقی افتاده؟

- خوبم ... بیشتر مواظب خودتون باشید!

- چشم ... حتما ... اما اگر بهم میگفتید چی شده و یا قراره چی بشه؟ خیلی بهتر بود!

- چیزی نیست ... نگران نباش ... راستی از ماهدخت چه خبر؟

- خبر خاصی ندارم ... بعد از اینکه دیروز شما حالتون بد شد و با یه سرویس جدا رفتید، من موندم و تا آخر شب کمکشون کردم و بعدش هم رسوندمش خونه یکی از دوستانش!

- یکی از دوستانش؟! کی ؟ اسمش؟

- نمیدونم ... اسمشو نگفت و منم چیزی نپرسیدم! میخواید تحقیق کنم؟

- تحقیق؟ نمیدونم ... اصلا همین حالا پاشو بیا دنبالم! پاشو بیا که کارت دارم!

- چشم ... من تا نیم ساعت دیگه اونجام!

در طول اون مدت نیم ساعت، رفتم آماده شدم ... خیلی حس و حال عجیبی داشتم ... وقتی از دسشویی اومدم بیرون، توی آینه که خودمو نگاه کردم، خودمو در مسیری دیدم که نمیتونم ازش فرار کنم و باید به یه جاهایی ختمش کنم! احساس میکردم مسئولیت های بزرگی به گردنمه که باید تمومش کنم!

خشم و اضطراب از چشمام میریخت ... دو سه بار محکم، آب زدم به صورتم و با خشم، صورتمو شستم!

وقتی دوباره سرمو آوردم بالا و تو آینه نگاه کردم، دیدم بغض دارم و داره گریه هام با آب صورتم قاطی میشه!

حال عجیبی بود ... از وقتی خبر کشته شدن و سوختن جنازه اون مامور ایرانی شنیدم، مثل مرغ سرکنده شده بودم ... بی اختیار اشک میریختم ... غم از دست دادن همه داداشام یهو ریخته بود رو دلم!

همینجوری که شیر آب باز بود، نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم ... وقتی به خودم اومدم که فهمیدم دارم بی اختیار، وضو میگریم! ماه ها بود که کلی عوض شده بودم ... بهتره بگم عوضی شده بودم ... داشت کم کم یادم میرفت که مسلمونم و نمازی هست و روزه ای هست و خدایی هست و مثلا شیعه هستم و بچه آخوندم و ... غرق شده بودم ... داشتم در کنار بی ایمانی ماهدخت حل و هضم میشدم!

خلاصه ...

با گریه وضو گرفتم و با گریه دنبال سجادم گشتم و پیداش نکردم و به زور، یه مهر از اطاق بابا و مامانم
برداشتم و رفتم تو اطاقم و با گریه نمازمو خوندم!

آخرین باری که با نماز و سجده، عشق و حال کرده بودم، توی دسشویی خونه ای بود که در اسرائیل ساکن بودیم و قبلش هم وقتی بود که در اون خوک دونی بودیم و صدای سجده ها و ابوحمزه خوندن های اون دو تا پیرمرد ایرانی میشنیدم!

نمازمو خوندم و فورا آماده شدم ...

با خودم فکر کردم که لازمه یه چیزی با خودم داشته باشم ... چیزی که اگر لازم شد از خودم دفاع کنم، دم دستم باشه و بتونم ازش استفاده کنم!

رفتم تو خونه گشتم ... به جز چند تا چاقو و کارد آشپزخونه چیزی دیگه پیدا نکردم! بیشتر گشتم ... رفتم تو اطاق داداشم ... داداشم و خانمش نبودند ... میدونستم که به واسطه شغلش، بالاخره یه چیزی تو دست و بالش هست که به درد خواهر بدبختش بخوره!

گشتم و یه شوکر سمی پیدا کردم! ........ قایمش کردم و یه بار تو آینه نگاه کردم و یه کم به خودم رسیدم که یهو گوشیم تک خورد! راننده بود ... ینی رسیدم و بیا بیرون!

وقتی میخواستم برم بیرون، دیدم بابام داره تو حیاط خونه قدم میزنه ... معمولا بابام بین الطلوعین ها قدم میزد و هزار تا صلوات میفرستاد!

رفتم پیشش ... با همون حالت گرم و باباییش گفت: «عزیزدل بابا بهتری؟»

گفتم: «میرم که خودمو خوب کنم!»

گفت: «نمیدونم چی تو ذهنته ... اما بذار منم پدری کنم و زیر قرآنم ردت کنم!»

قرآن کوچیک جیبیش از جیبش درآورد و گرفت بالا ...

وقتی رفتم که از زیرش رد بشم، قرآنو بوسیدم و روی سرم چرخوند ... وقتی برگشتم به طرفش، مهلتش ندادم ... محکم بغلش کردم و سرمو چسبوندم به سینش!

بابام اهل عطر نبود اما همیشه بوی خوش میداد ... یه بوی خوش بدنی بابایی شیرینی داشت که هر دختری را مست باباش میکرد!

دم گوشم گفت: «یا رادّ الشمس لع

  کلمات کلیدی: نه

بسم الله الرحمن الرحیم

داستان «نه!»

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

Ùنه‚Ù„ Ùˆ انتشار داستان بدون لینک کامل کانال دلنوشته های یک طلبه جایز نیست.

#نه ۹۷

با اینکه ماهدخت حدود دو ساعت بعدش برگشت دانشگاه، اما من همنیجور تا عصر تو فکر بودم ... فکر اون دو تا افسر اطلاعاتی که شهید شده بودند ... فکر جانشین وزیر علوم که یهو از دنیا رفت ... فکر خانوادش ... فکرماهدخت ... فکر اون آقاهه و ...

حرفی به زبونم نمیومد ... مثل همیشه، کارها را انجام میدادم و به جلسات و کمسیون های مختلف دانشگاه رسیدگی میکردم اما همونجوری، حواسم به ماهدخت بود!

تا اینکه عصر قرار شد یه عصرانه بخوریم و کارهای فردا را هماهنگ کنیم. تا نشستیم و منتظر بقیه بچه ها بودیم که بیان، از ماهدخت پرسیدم: «راستی ماهدخت این روزا از کیا مصاحبه میگری؟ بگو برام!»

گفت: «خوشبحالت که فقط همین جا نشستی و داری ریاستت میکنی! من بیچاره باید برم گند و کثافت بقیه را با مصاحبه هام پاک کنم!»

با تعجب گفتم: «چطور؟»

گفت: «بیخیال! ولش کن ... اومدیم یه عصرونه بخوریم و بریم...»

همون لحظه یکی از بچه ها سراسیمه وارد شد و گفت: «شنیدین؟ شنیدین چی شده؟»

گفتیم نه! خودش اومد و فورا تلوزیون را رشن کرد و زدیم کانال خبر!

با کمال تاسف چیزی شنیدیم که اصلا باورمون نمیشد و کلی هم ناراحت شدیم ... اخبار اعلام کرد که: « ادامه اخبار ... صبح امروز، خانواده ...... جانشین سابق وزارت علوم، مورد هدف حمله تروریستی قرار گرفت ... طی اخبار واصله، کل خانواده به قتل رسیده و خانه مسکونی که به آتش کشیده شد!»

من دیگه داشت قلبم می ایستاد ... تا اینکه در همون حالت بهت زده که به تلوزیون و صحنه های دلخراش خون و آتش نگاه میکردیم، یهو ماهدخت گفت: «کثافتا ... چقدر پَستن بعضیا ... چطور دلشون اومده با زن و بچه مردم این کارا بکنن؟!»

من که داشتم منفجر میشدم، با خشم گفتم: «خدا لعنت کنه باعث و بانیاش!»

تا اینکه یه چیزی آخر اون خبر گفت که مُردم و زنده شدم تا شنیدم ... وحشت تمام وجودمو فرا گرفته بود ... مجری خبر گفت: «طبق اظهار نظر پلیس جنایی و پزشک قانونی، بدن سوخته دیگری هم در آن منزل کشف شده که با توجه به ضربات و لطمات عمیق بر جای مانده در بدنش، ابتدا با عامل تروریستی درگیر شده و نهایت الامر از پای درآمده و به حریق مبتلا شد!»

یه نفر دیگه؟!

غÛmohamadrezahadadpour

  کلمات کلیدی: نه

بسیار خوب ...
گوشیت در دسترس باشه!
قطع کردم و منتظر تماس اون آقاهه شدم! به منشی هم گفتم اگه آقاهه قبلی بود، فورا وصل کن ...

سر پنج دقیقه زنگ زد ... گفتم: «سلام...»

گفت: «سلام ... میشنوم!»
گفتم: «خیابون جنگلی ... ضلع غربی ... کوچه 21 ...»
گفت: «یه لحظه ... اجازه بدید ... (فکر کنم داشت روی نقشه چک میکرد!) »
گفتم: «جسارتا کمکی از من برمیاد!»
چیزی نگفت ... داشت دنبال ضلع غربی میگشت ... که یهو شنیدم که آروم با خودش گفت: «یا فاطمه زهرا ...» خانم مطمئنید؟
گفتم: «راننده که این گفت!»
با عجله گفت: «بسیار خوب! خدانگهدار!»

فورا گفتم: «آقا ... لطفا قطع نکنید!»
گفت: «بفرمایید ! سریعتر لطفا ...»
گفتم: «میشه بدونم خیابون جنگلی ... ضلع غربی ... کوچه 21 ... کجاست؟»

گفت: «در جریان کارهای ماهدخت هستید؟»

گفتم: «کم و بیش! با اون کتاب حیفا که زحمتش کشیدید بنظرم دارم میام تو باغ! نویسندش خودتونید؟»

گفت: «یه بار دیگه هم اون کتابو بخونید ... خیلی مراقب خودتون باشید ... به توصیه بچه ها که در پرواز باهاmohamadrezahadadpour

بسم الله الرحمن الرحیم

داستان «نه!»

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

Ùنه 96

از اینکه نتونم از چیزی سر در بیارم عصبی میشم و خیلی حرص میخورم. دوس داشتم بدونم ماهدخت چی نوشته و چی جواب دریافت کرده؟ اما نمیتونستم. از یه طرف دیگه هم، دلشوره عجیبی داشتم. دوس نداشتم دست به کار خطرناکی بزنه. دوس نداشتم خرابکاری بکنه و یا کاری بکنه که به ضرر کسی تموم بشه. تصمیم خطرناکی گرفتم. البته اولش نمیدونستم خطرناکه ها ... بعدش فهمیدم که خیلی تصمیم خطرناکی گرفتم. تصمیم گرفتم اون یکی دو روز دنبالش باشم و همه جا باهاش باشم و چشم ازش برندارم.

تو همین فکرا بودم و داشتیم آماده میشدیم که به طرف دانشگاه بریم، که یهو در اخبار اعلام کردند که دو نفر از فرماندهان مقاومت به شهادت رسیدند! جوّ خونمون در اینطور لحظات، خیلی تلخ تر از بقیه لحظات میشد. اینقدر تلخ که پدرم شاید تا دو روز با کسی حرف نمیزد و مدام ذکر میگفت و قرآن و گوشی تلفن از دستش نمیفتاد! یا قرآن میخوند و نثار روح شهدا میکرد ... یا مدام گوشی دستش بود و با رفقاش حرف میزد.

اون روز ... بعد از شنیدن خبر شهادت اون دو تا فرمانده ... دیدم که پدرم داره تو حیاط قدم میزنه و خیلی ناراحته... بعدش فورا تلفن تماس گرفت و بابام ده دقیقه با تلفن حرف میزد. بعدش که تلفنش قطع شد، رفتم پیشش و تسلیت گفتم! بابام در اوج ناراحتی اما با صدایی که فقط خودم و خودش بشنویم گفت: «دوستای داداشت بودند ... از قدیم با باباهاشون دوس بودیم و یکیشون پس یکی از شهدای سوریه بود ... به فاصله کمی از زمان شهادت پدرش، پسر را زدند. اونم تو خاک خودمون... تو محله خودش ... قبل از رسیدن به خونش!» گفتم: «بابا تحلیلتون چیه؟» گفت: «زوده هنوز ... اما ... نمیدونم ... هر کی بوده خیلی اطلاعاتش قوی بوده و تونسته خیلی تمیز عملیات کنه!»

من فورا فکرم مشغول یه چیزی شد ... چون چندان سررشته ای از این چیزا نداشتم نمیدونستم چی بگم؟! از بابا و خانوادم خدافظی کردم. با ماهدخت
حرکت کردیم و رفتیم به طرف دانشگاه.

ماهدخت که تیپ خبرنگاریش زده بود، وسط راه گفت: «من امروز تا ظهر دو تا مصاحبه دارم ... خیلی هم مهمه ... نمیدونم بتونم بیام دانشگاه یا نه؟ اما تو دانشگاه پیاده شو و منم میرم دنبال مصاحبم!»

گفتم: «باشه ... بی خبرم نذار!»

همینطور که رد میشدیم، دیدیم که در سطح شهر، حسابی جوّ ملتهبی حاکم بود ... آثار ترور شب گذشته اون دو تا فرمانده، خبر و تاثیرش مثل بمب پیچیده بود و همه جا حالت امنیتی داشت!

من دانشگاه پیاده شدم و ماهدخت هم همراه راننده رفت! به محض اینکه پامو گذاشتم توی دفترم، یادم اومد که ای داد بی داد! من قرار بود تعقیب ماهدخت کنم ... قرار بود برم دنبالش و ببینم چیکار میکنه و چیکار نمیکنه؟! خیلی ناراحت شدم ... خیلی زیاد ... به خاطر شنیدن خبر شهادت اون دو تا فرمانده اصلا نقشم یادم رفت و از این بابت خیلی ناراحت بودم.

به کارم مشغول شدم ... که دیدم تلفن زنگ خورد ... منشی گفت: «یه آقایی با لحن و لهجه ایرانی هستند که میخوان با شما صحبت کنن!»

قلبم به تپش افتاد ... گفتم لابد همون آقاهه است ... گفتم: «فورا وصل کن!» خودش بود ... صداش ......... گفت: «سلام ... احوال شما؟»

گفتم: «سلام از بنده است ... وقتی با شما مواجه میشم، نمیدونم خوبم یا نه؟!»

گفت: «ما که از خودیم ... حضورم اذیتتون میکنه؟»

گفتم: «اگه همینو میدونستم خوب بود!»

گفت: «خب همین که دارین برخلاف دیدارهای قبلیمون حاضر جوابی میکنید، ینی الحمدلله خوبین!»

یه کم ته ته دلم قولنج رفت ... گفتم: «درخدمتم!»

گفت: «دوستتون ... ماهدخت خانم! با شما اومدن دانشگاه؟»

گفتم: «تا دانشگاه با هم بودیم ...»

گفت: «بعدش چطور؟»

گفتم: «رفت ... مصاحبه داشت و رفت!»

با تعجب و یه کم عجله پرسید: «نمیدونید با کی و کجا مصاحبه داشت؟!»

گفتم: «به من چیزی نگفت! چطور مگه؟ اتفاقی افتاده؟»

جوابمو نداد و گفت: «خانم لطفا به هر طریق ممکن بفهمید ببینید کجا رفته و قراره با کی مصاحبه کنه؟»

منم با دسپاچگی گفتم: «چشم ... ینی دلم میخواد کمکتون کنم اما نمیدونم چطوری؟»

گفت: «با کی رفت؟ با
راننده همیشگیتون؟»

گفتم: «آره ... با همون رفت!»

گفت: «خب بسم الله ... چابک باشید لطفا ... من پنج دقیقه دیگه تماس میگریم ... فقط عجله کنید لطفا !»

اینو گفت و حتی منتظر چشم و خدافظی من نشد و قطع کرد ... بوق بوق بوق بوق ...

من سریع شماره راننده را گرفتم: سلام ...
سلام خانم ...
ماهدخت پیاده شد؟
آره ... گفته منتظرم باش تا بیام ...
شما کجایین دقیقا؟
الو ... خانم ... صداتون قطع و وصل شد؟
گفتم کجایین شما؟
ما؟ خیابون جنگلی ... ضلع غربی ...
کوچه چندین؟ اصلا اونجا رفتین چیکار؟
کوچه ... اجازه بدین ... آهان ... کوچه ......
چی؟ کوچه چند؟
Ú©ÙˆÚ†Ù‡ 21 ...

  کلمات کلیدی: نه

اگر تحت هر شرایطی Ùˆ بنا به هر دلیلی تلگرام فیلتر Ùˆ یا مسØhttp://sapp.ir/hadadpour

متاسفانه ماهیت اعتراضهای این روزها بشکلی شده که خیلی ها میتونن درآن شرکت کنن... یکی از گرانی شاکیه.. یکی بیکاری و یکی...
اما متوجه نیستند که مهندسی شعارها و جمعیت، توسط عناصر معاند در حال شکل گیری است

دلنوشته های یک طلبه

باز هم تکرار تاریخ: سال ۵۸ و ۶۸ و ۷۸ و ۸۸ و حتی ۹۸ ...
دوره های بعد، بدتر و پرچالش تر...
Mohamadrezahadadpour

دلنوشته های یک طلبه

مسابقه کتاب خوانی از کتاب کف خیابون در استان بوشهر🌹

دلنوشته های یک طلبه

بسم الله الرحمن الرحیم

🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهØنه 95 🌴

کتاب را از پدرم گرفتم و به فکر فرو رفتم. میدونستم که اون آقاهه بی دلیل و از روی محبت و احترام، این کتابو به من نداده و قطعا یه هدفی از این کار دنبال میکنه! اما نمیدونستم چه هدفی!

رفتم توی اطاقم ... یهو پیام ماهدخت اومد که نوشته بود: «من امشب نمیام خونه ... اگه هم خواستم بیام دیروقت میشه ... نگران نباش!»

حتی جوابش ندادم و نپرسیدم کجایی و چرا و ...

شروع کردم و همینجوری با کتاب ور رفتم ... دیدم اینجوری نمیشه ... در اطاقمو بستم ... گوشیمو خاموش کردم ... لباسمم عوض کردم و رفتم پشت میزم و شروع کردم به مطالعه!

چیزی حدود چهار پنج ساعت ساعت طول کشید... من حتی سرمو از روی کتاب بلند نکردم ... باهاش ترسیدم ... باهاش گریه کردم ... باهاش عصبانی شدم ... باهاش نرم و حتی گاهی خشن شدم ... خلاصه پدرم دراومد تا تموم شد!

وقتی سرمو بلند کردم و به ساعت نگاه کردم، دیدم از نیمه شب گذشته ... دیدم واسم غذا توی سینی گذاشتن و آوردن پشت سرم و دیدن که من توجهی به اطرافم ندارم، رفتن!

خیلی اعصابم به هم ریخته بود ... خیلی ... از حد و تعریف و توانم خارجه که بگم چقدر قدم زدم و فکر کردم تا تونستم خودمو آروم کنم ...

همش با خودم میگفتم کاش این کتابو زودتر خونده بودم ... اما فهمیدم که با کمال تعجب، تازه چند هفته است که چاپ شده! با خودم میگفتم کاش اون لعنتی این کتابو حداقل سه چهار سال زودتر نوشته بود ... اما دیگه این حرفا فایده ای برام نداشت! دوس داشتم یکیو بزنم ... فحش بدم ... خفه کنم ... اما نمیدونستم سر کی خالی کنم؟!

به خیال اینکه یه کم آروم بشم، یه چند تا لقمه خوردم ... در حالی که کتاب دستم بود و از دستم نمی افتاد ... شروع کرده بودم و دوباره از اولش میخوندم ... حتی به بعضی از جاهاش که میرسیدم، احساس میکردم واسه اولین باره دارم میخونم و ازش نکات جالبی یاد میگرفتم!

اما اینا هیچکدومش جای اینو نمیگیره که : من اون کتاب و اون معلوماتش را خیلی دیر داشتم میخوندم و میفهمیدم! نمیدونستم دقیقا کجای کتاب به دردم میخوره اما احساس کسی داشتم که به خاطر یه زهر کشنده، کشته شده و حالا روحش بالای سر جنازشه و داره میبینه که پادزهرش، بالای سرش بوده و اون خبر نداشته!

خب شما جای من! دیگه آیا میشه تا صبح خوابید و بعدش هم صبح از خواب پاشی و خیلی شیک، یه صبحونه و یه نرمش و یه ته آرایش و بری جلسه؟!

خب معلومه که نه!

وسط همه اون افکار و اوهام بودم که چشمم بسته شد و تا خود صبح، خواب میدیدم!

وسط خوابم، یه کم دنده هام و پاهام خسته شده بود و داشت تیر میکشید ... میخواستم جا به جا بشم و بهتر بخوابم که یهو موجی از نور شدید خورشید، از لا به لای مژه هام عبور کرد و فهمیدم که خیلی زود صبح شده!

یه شبح تاریک دیدم که نشسته روبروم...

دقیق تر نگاش کردم ... دیدم ماهدخته ... داشت موهاش خشک میکرد ... معلوم بود که حموم بوده ... همینطور که با یه دستش، موهاشو خشک میکرد، داشت با اون یکی دستش حتاب حیفا را میخوند!

تا دید چشمام بازه، یه نگاه کرد و گفت: «با این سر و وضع قیافه و چشمات، معلومه که دیشب تا صبح با این کتاب داشتی عمرت را تلف میکردی! این چیه میخونی؟ مرتیکه دروغگو نشسته واسه خودش قصه بافته! حوصلت شد بشینی اینا را بخونی؟!»

من که تازه بیدار شده بودم و صدام هنوز باز نشده بود، به زور لبمو باز کردم و گفتم: «مشخصه چقدر چرت نوشته! میبینم که خودتم داری موهاتو خشک میکنی اما کتابه از دستت نمیفته!»

کتابو بست و به نشانه بی اهمیتی، انداختش روی تخت و گفت: «بیا ... ارزونی خودت!»

گوشیشو یه چک کرد و بعدش گذاشت بغل کتابشو رفت دسشویی!

اصلا نمیدونم چرا و چطوری؟ اما مثل تیری که از کمون شلیک شده باشه، فورا رفتم سراغ گوشیش! میخواستم تا صفحه اش خاموش نشده، یه دید بزنم!

هنوز روشن بود ... صدای شیر آب از توی دسشویی اومد ... قلب منم داشت مثل تلمبه 2000 کار میکرد...

رفتم توی پیاماش ... اما خبری نبود ...

رفتم توی نرم افزاراش ... اما اونجا هم خیلی شلوغ بود و نمیتونستم تشخیص بدم ...

فقط به دلم افتاد که برم سراغ مسنجرش...

رفتم و ...

صدای بسته شدن آب اومد ...

الان نزدیک بود بیاد بیرون!

ولی هنوز سایه اش مشخص نبود ...

فورا انگشتمو گذاشتم روی مسنجرش ... خوشبختانه قفل نبود ... فقط یه شخص فعال داشت ... کد SS500 ... روی همون انگشت زدم وبازش کردم ...

یه چشمم به در دسشویی بود ... اما در باز نشد ... خوشبختانه دوباره شیر آبو باز کرد ...

تا اون صفحه را باز کردم با یه سری اشکال و اعداد روبرو شدم ... در اون حالت، تپش قلب داشتم ... اما دستمو گذاشته بودم جلوی دهنم که اگه جمله خاصی دیدم، یهو جیغ نکشم ...

  کلمات کلیدی: نه

💠 إِنَّ الَّذِينَ فَتَنُوا الْمُؤْمِنِينَ ÙˆÙŽ الْمُؤْمِناتِ ثُمَّ لَمْ يَتُوبُوا فَلَهُمْ عَذابُ جَهَنَّمَ ÙˆÙŽ لَهُمْ عَذابُ الْحَرِيÙسران_فتنهفتنه_از_قتل_بدتر_است±Mohamadrezahadadpour

نفس سردی کشید و گفت: «ببین عزیزکم! من و مادرت تو را با محبت اهل بیت و نون و نمک مقاومت بزرگ کردیم ... نمک نخوری و نمک دون را بشکنی! بنظرم با اون آقاهه یه کم بیشتر مراوده داشته باش! شاید یه کم خشن به نظر بیاد اما تنها کسیه که میتونیم روش حساب کنیم! با وجود اینکه اهل کشور خودمون نیست ولی این همه راه را نیموده واسه وقت تلف کردن! کارش درسته! من فکر میکنم حداقل یکی دو ماه از شماها جلوتره! ینی ذهن و تجربه و حرفاش جوریه که یکی دو ماه بعدش مشخص میشه و از دشمنش جلوتره!»

فقط لبمو باز کردم و خیلی با قاطعیت و خیال جمعی گفتم: «چشم بابا !»

گفت: «امروز اوMohamadrezahadadpour

بسم الله الرحمن الرحیم

🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهØنه 94 🌴

فردا شد و تیم مصاحبه اومدند و شروع کردیم. ماهدخت هم نقطه نظراتش را نوشته بود و به من دیکته میکرد و منم با نظرات خودم تجمیع میکردم و تحویل خبرنگار میدادم.

چیزی حدود 4 ساعت طول کشید اما مجموعا مصاحبه خوبی شد. حتی جواب اون سه سوال اساسی و جنجال برانگیز هم دادم و جوری بود که حساسیت یا مشکلی پیش نیومد و همه چیز تا اون لحظه به خیر و خوشی گذشت.

تا اینکه اون شب، موقع همیشه برگشتم خونه. بابام به محض اینکه منو دید گفت: «سمن باید با هم حرف بزنیم!»

خیلی وقت بود که اینجوری باهام حرف نزده بود. یه کم تعجب کردم و حتی به یاد روزهای کودکیم، یه کم هم ترسیدم. ولی چون بابامو آدم منطقی و صبوری میدونستم، خیالم همیشه راحت بود.

رفتیم تو اطاق!

بابام شروع کرد و گفت: «دو تا چیزو باید برام روشن کنی!»

با تعجب گفتم: «جانم بابا؟!»

گفت: «این دختره ... ماهدخت تا کی باید اینجا بمونه؟ وجودش اصلا به صلاحمون نیست!»

گفتم: «مگه باهاتون هماهنگ نشده؟ چون اگر شما مخالف بودین، باید خیلی وقت قبل اعلام میکردین تا یه فکری بکنیم!»

گفت: «من فکر نمیکردم اینقدر طول بکشه! حالا اینجا محله قدیمیون نیست اما بازم ممکنه واسمون حرف دربیارن!»

گفتم: «بابا فقط همینه؟ ینی فقط به خاطر حرف مردم؟»

گفت: «خب نه! بخاطر خیلی چیزای دیگه! ببین دختر جان! من دونه دونه بچه هام دارن کشته و اسیر میشن! بقیشون هم کنترل وضع روحی و زندگیشون خیلی دشواره!»

گفتم: «میفهمم بابا ... اما بیشتر نگران منید؟»

گفت: «دقیقا ... خودت بهتر از هرکسی میدونی که چقدر روی تو حساسم!»

گفتم: «متوجهم الهی دورت بگردم! اما ... منم مثل خودت مامور شدم به اینکه : همه چی آرومه و من چقدر خوشبختم! گفتن به سازشون برقص و رو خودت نیار و خیلی طبیعی باش!»

گفت: «تا کی؟ میترسم دیر بشه و حتی تو و مادر و بقیه را هم از دست بدم! آخه این دختر خیلی خطرناکه!»

گفتم: «بابا من از این ورپریده هیچی نمیدونم! لطفا تو برام بگو! این دختر کیه؟ اینکه جاسوس هست و آموزش دیده و این چیزا را میدونم ... اما نمیدونم دقیقا چرا اینقدر داره به ما نزدیک میشه و چرا حتی دوستای تو از ایران هم دنبالشن؟ من شدیدا احساس ناامنی میکنم اما دوس دارم بشناسمش! ولی نه به قیمت ضرر و آسیب به شما »

گفت: «منم مثل تو ... چندان شناختی دربارش ندارم اما قبل از اینکه تو بیایی، همون آقاهه ... ایرانیه ... به مدت یک هفته من و مادرت را آموزش میداد!»

داشتم شاخ درمیاوردم ... گفتم: «بابا شما الان باید اینارا به من بگی؟ چه آموزش هایی؟»

گفت: «همه چی! از روش حرف زدن و نحوه اطلاعات بهش دادن گرفته تا .... برامون جالبه که اون آقاهه همه پیش بینی هاش درست از آب دراومد!»

گفتم: «مثلا؟»

گفت: «مثلا اسم ده دوازده نفر زن و دختر بهمون داد و گفت اینا لازمتون میشه ... گفت اگه دختره خواست، اینا را بهش بدین ... بشینین حفظ کنین و این اسامی را بهش معرفی کنین ... اسامی دختران و زنان خانواده های نظامی و دینی بود ... اما بعضیاش منم نمیشناختم و نمیدونستم کین اما معلوم بود که که همش نقشه این آقاهه است!»

گفتم: «بابا خب اینا خیلی عالیه منم بدونم ... الان تکلیف چیه؟ همینجوری باهاش راه بیاییم و بهش حال بدیم؟ اون آقاهه چیزی نگفت؟»

گفت: «خب خیلی حرف زد اما اتفاقاتی که داره الان میفته، نگران ترم میکنه ... مثلا سمن جان! تو میدونی رییس دانشگاه شدن ینی چی؟ من تازه امروز از اخبار شنیدم ... تو هم هیچی به من نگفته بودی... اینقدر تو نقشت غرق شدی که حتی با من مشورت نکردی!»

گفتم: «به جون مامان، خودمم غافلگیر شدم! ببخشید بابایی! ازم دلگیر نباش! منم گیجم و نمیدونم به کجا دارم میرم!»
گفت: «اما رفتارت اینو نمیرسونه دختر! احساس میکنم داری رنگ و لعاب اونا را میگیری! من بچمو میشناسم... تو خیلی هم از اینجوری بودن و اینجوری زندگی کردن بدت نیومده! مگه نه؟»

چیزی نداشتم بگم ... سرمو انداختم پاییین!

ادامه داد و گفت: «لابد با خودت نشستی و فکر کردی و دیدی که اگر مثل خواهرات و بقیه دخترای هم سن و سالت باشی و فقط به حرفای من پدر پیرت گوش بدی، به جایی نمیرسی و تصمیم گرفتی با اونا اینقدر راه بیایی تا بشی هم رنگشون! آره؟»

بازم چیزی نگفتم!

  کلمات کلیدی: نه

انتشار قسمت ۹۴ داستان ⛔️نه!⛔️

👈 تو با محبت اهل ØMohamadrezahadadpour

دلنوشته های یک طلبه

2

۳- سومین فتنه این بود که علاوه بر اینکه بچه ها شیعیان نباید درس بخوانند، بلکه بخش نامه شد که بچه های شیعیان باید از تمام مناصب و مشاغل دولتی و حکومتی عزل شوند و حتی در کمتر از یک هفته بسیاری از آنها را به قتل رساندند.
این کار از زمان مأمون شروع شده بود و در دیگر زمان ها هم دنبال می شد اما در زمان امام یازدهم اعلام شد.

امام یازدهم، ده نفر را در طول کمتر از ۴ سال تربیت کردند که این ده نفر در دربار نفوذ کردند. این ده نفر حواس دربار را پرت می کردند و‌در واقع مأموران پوششی بودند برای یک نفر. عبدالله بن صمد تنها کسی بود که خلیفه به او وابسته شد و حتی سیستم بانکداری و خزانه داری خلیفه را به او واگذار کردند یعنی نبض اقتصاد و نبعض معیشت در زمان خلیفه در دست یک نفر بود که امام یازدهم ایشون رو تعیین کردند. ولی به خاطر اینکه لو نروند تدبیر امام این بود که ده نفر دیگر هم تربیت کردند و با این یک نفر،

همه با هم به دربار نفوذ کردند.
جالب است بدانید در آن زمان اتفاقا شیعیان مالیات کمتری پرداخت کردند.

۴- فتنه فقیر کردن مردم

در زمان امام یازدهم طرح (ایجاد طرح حمایت مالی از بغداد تا اهواز) رخ داد. اما این فتنه دفع شد و اتفاقا وضعیت مالی شیعیان در همین مناطق نسبت به زمان سایر معصومین خیلی بهتر شد، با وجودی که اعلام شیعه بودن جرم محسوب می شد.

۵- فتنه سرکوب رجال و دانشمندان و عالمان شیعه
در زمان امام یازدهم برای اولین بار، در قم و ری و ‌کاظمین و ببغداد عالمان شیعه با هم لینک شدند و تبادلات علمی و اطلاعاتی با هم داشتند.

نویسنده سنی: تمام مشکلات عالمان شیعه در زمان امام یازدهم سه تا بود:
۱- یا از وضع جامعه خبر نداشتند.
۲- یا اینکه به روز نبودند یعنی می دانستند مردم در سختی هستند اما از جزییات موارد آگاه نبودند.
۳- زیر یک سقف جمع نمی شدند.
امام یازدهم تبعید شده به یک شهرک نظامی آمدند از درون خود شهرک شروع کردند و آنها را با هم لینک کردند و تبادلات شروع شد و به تدریج این کار شکوفاتر شد.

۶- فتنه سانسور و ‌بایکود شیعیان در دنیا و ‌نرساندن حرف شیعیان به مردم جهان
می دانید که امام یازدهم داماد اروپایی ها بود، ایشون برای اولین بار ۱۰۰ سفیر معنوی را تربیت کردند و به جاهای مختلفی که در آن زمان ها امکانش بود، معرفی کردند و کار کردند. بنابراین اولین بار سفارت معنوی توسط امام یازدهم و به سمت اروپا شروع شد.
این یکی از ماندگارترین کارهایی بود که در زمان امام یازدهم رخ داد.

۷- فتنه نابودی سلسله امامت و دلسرد کردن مردم
نکته: چون مادر امام یازدهم کنیز آزاد شده بودند، به دلیل مسائل ژنتیکی، قدری رنگ پوست امام یازدهم تیره بود، البته سیاه پوست محسوب نمی شدند اما رنگشون بیشتر از بقیه معصومین ما سبزه بود.

سخت ترین زمان، زمان امام یازدهم بود که باید هم امامتشان را اثبات می کردند و هم زمینه زمان غیبت را فراهم می کردند و هم باید در رابطه با ولادت تنها فرزندشان برنامه ریزی می کردند.

امام یازدهم در ۲۳ سالگی صاحب فرزند شدند، یعنی زمان شهادتشان امام عصر ارواحنا فداه ۵ ساله بودند و‌طبق نقلی ۴ ساله بودند.
امام حسن عسکری علیه السلام، سه تا کار باید در مورد ولادت فرزندشان انجام می دادند:
اول اینکه باید این فرزند دنیا بیاید. اصلا همین امام یازدهم را در یک شهرک نظامی تحت نظر قرار دادند، یکی از مهم ترین دلایلش همین بود چون می دانستند که در آن زمان، قطعا و یقینا موعود شیعیان توسط امام یازدهم به دنیا خواهد آمد.
دو: حفظ و ‌تربیت امام.
و‌سوم: آماده کردن ذهن مردم برای دوران غیبت بود.

لذا بسیاری از دانشمندان شیعه معتقد هستند که، فتنه هایی که در زمان امام یازدهم رخ داد و کارکردهای امام، نسبت به سایر معصومین الحق و الانصاف دوران سختتری بوده است.

👈 پایان بحث: با تمام این فتنه ها امام یازدهم دو آیه قرآن را در قنوتشان فراموش نمی کردند و جالب است که در هر آیه کلمه فتنه وجود دارد.
آیه اول: سوره ممتحنه کریمه ۵
ربنا لا تجعلنا فتنه للذین کفروا و اغفر لنا؛ پروردگارا ما را دستخوش آزمایش و ‌فتنه کسانی که به تو کفر ورزیدند قرار نده. نگذار از ما سوء استفاده نشود. نگذار ما نیروهای پیاده نظام دشمن محسوب شویم.
آیه دوم: ربنا لا تجعلنا فتنه للقوم الکافرین؛ پروردگارا ما را دستخوش فتنه کافرین قرار نده.
جالب است بدانید، در نماز ظهر روز جمعه سال ۸۸ رهبر یکی از همین دو آیه را در قنوتشان خواندند.

🌺🌺شعر🌺🌺
فتنه شاید روزگاری اهل ایمان بوده باشد
آه این ابلیس شاید روزی انسان بوده باشد

فتنه شاید در لباس میش، گرگی تیز دندان
در لباسی تازه شاید فتنه چوپان بوده باشد

فتنه شاید کنج پستوی کسی، لای کتابی
فتنه لازم نیست حتما در خیابان بوده باشد

فتنه شاید در صف صفین می جنگیده روزی
فتنه شاید در زمان شاه، زندان بوده باشد

فتنه شاید با امام از کودکی همسایه بوده
یا که در طیاره پاریس تهران بوده باشد

Û±

بسم الله الرحمن الرحیم
این بحثی که می خواهم محضرتان عرض کنم بسیار گسترده است و جا دارد که در یک ترم ۲۰-۲۱ جلسه مطرح شود، لذا خلاصه کردن محتوای یک ترم در یک مجلس نیم ساعته، سخنرانی با اعمال شاقه است.😊
امروز روز میلاد سرتاسر سعادت امام یازدهم شیعیان، پدر بزرگوار امام عصر (عج) است. فلذا لازم می بینم پیرامون شخصیت امام با هم صحبت کنیم.

مقدمه بحث:

طبق نظر رهبر در روز میلاد خانم فاطمه زهرا در سال ۹۲ در جمع افرادی که صاحب سبک و منبر بودند: الان بحث در مورد اثبات ولایت فقیه و امامت خوبه اما کافی نیست و باید بحث را فراتر برد. از حالا به بعد اگر میخواهید مردم را جذب کنید و ‌به دین ‌و اسلام خدمت کنید، باید در مورد کارکردهای ولایت فقیه و کار کردهای امامت صحبت کنید؛ باید در مورد فایده های اجرایی و کارکردهای عملیاتی و اجرایی که یک ولی فقیه یا امام معصوم دارند بحث کنیم.

نعوذبالله تفکر سکولاری که در جامعه ما میان برخی رواج دارد این است که امامان معصوم افراد منزوی و درون گرا بودند که دعا می خواندند و گریه می کردند و ‌نهایتش چند تا شاگرد تربیت می کردند و از زمان سیدالشهدا علیه السلام به این سمت، هیچکدام از معصومین فعالیت های سیاسی و فرهنگی نداشتند. در صورتی که تاریخ ما این نگاه سکولتر را نمی پذیرد بلکه برعکس، معصومین ما لیدر و ‌تئوریسین در زمان خودشان بودند و مردم را به سمت آن کارها دعوت می کردند (کارهای اجرایی).

یکی از مظلومترین معصومین ما امام حسن عسکری علیه السلام است.ایشان ۲۸ سال زندگی کردند که ۶ سال پایینی زندگی شان به مقام امامت منصوب شدند.
بعد در طول زندگانی شان با ۵۲ تا فتنه روبرور شدند که حدود ۴۴ تا در زمان امامتشان بوده است. این ۴۴ تا فتنه برای از پادرآوردن یک نظام و حکومت نه، بلکه برای از پا در آوردن یک مذهبی که خیلی هم ریشه دار باشد کافی است.

موضوع بحث: هفت تا فتنه در زمان امام یازدهم Ú©Ù‡ برای آن تدبیر کردند Ùˆ گاهی از قبل آنکه فتنه ها Øحدادپور_جهرمیØMohamadrezahadadpour

بچه ها بهم خبر دادند که ماهدخت در مدتی که به بهانه مصاحبه با یه نفر، سمن را ترک کرده بوده، این پیام را به کانال ویژه ای که تعریف کرده بودند ارسال کرده: «دارم بهش نزدیک میشم! اجازه ......... میخوام!»

جوابی که بهش داده بودند این بود: «چون مامور پوششی نداریم، و هم ......... و هم پاکسازی به عهده خودته، اول مطمئن شو که خودشه!»

خب جای نقطه چین پر کردن خیلی مهم بود! بچه ها هیچ الگوریتمی واسه کد اختصاصی عبری که ماهدخت و سازمانش برای اون کلمه مدنظرشون انتخاب کرده بودند نداشتیم و داشتیم حرص میMohamadrezahadadpour

بسم الله الرحمن الرحیم

🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهØنه 93 🌴

طبق پیشنهادی که بهم داده بود، با شیرین تماس گرفتم. گفتم: «کجایی؟»

گفت: «ترکیه! یه همایش داشتم که اومدم و دارم فردا هم برمیگردم!»

گفتم: «خب اینجور جاها که میری، یه ندایی بده تا با هم بریم!»

گفت: «ای بابا ... بنیاد سوروس یه همایش داشت. مهمان ویژه اش (آقای حجت الاسلام سید ..................) از کشورمون ممنوع الخروج هست ... به خاطر همین به من سپرده برم!»

👈🏾 (بنیاد سوروس "Soros Foundation" با نام اصلی بنیاد جامعه باز "Open Society Institute – OSI" متعلق به جورج سوروس، سیاست‌مدار و سرمایه دار یهودی تبار آمریکایی، در سال ۱۹۹۳ تأسیس شد. هدف این موسسه، آن طور که خود عنوان می‌کند ایجاد و حفظ ساختارها و نهادهای جامعه باز است. خود مؤسسه و رسانه‌های غربی فعالیت بنیاد مذکور را از کمک انسان‌دوستانه گرفته تا بهداشت عمومی و رعایت حقوق بشر و اصلاحات اقتصادی عنوان می‌کنند؛ اما عملا پشتیبان مالی و آموزشی جنبش‌های برانداز جهان است.
بنیاد سوروس از موسسات و مراکزی که به دنبال ایجاد نافرمانی مدنی در جمهوری ‌اسلامی ‌ایران هستند حمایت می‌کند. که مهم‌ترین مورد آن حمایت و پشتیبانی بنیاد سوروس از مرکز ویلسون که «هاله اسفندیاری» از مدیران بخش خاورمیانه‌ای آن است، است. طبق اذعان هاله اسفندیاری، بنیاد سوروس با حمایت کردن از برنامه خاورمیانه‌ای مرکز ویلسون به دنبال ایجاد یک شبکه ارتباط غیررسمی در ایران بوده در جهت عملی نمودن اهداف براندازانه نظام بوده است.
این مساله به این معنا است که بنیاد سوروس سعی دارد تا در مناطقی از جهان با بهانه حمایت از دموکراسی و حقوق بشر جریانات سیاسی را به نفع رژیم صهیونیستی هدایت کند که مهم ترین ابزار از طریق برنامه های مختلف سیاسی، فرهنگی و اجتماعی و استفاده از سرمایه های هنگفت رژیم مذکور است.) ❌

گفتم: «عجب! تو چی؟ هنوز ممنوع الخروج نیستی؟»

گفت: «نه ... فعلا فقط ممنوع التصویرم ... راستی ریاستت تبریک میگم! »

گفتم: «ممنون! حالا اتفاقا واسه همین زنگ زدم! یه سوال! شما تو ایران چقدر دست و بالت بازه؟»

گفت: «از چه نظر؟»

گفتم: «از نظر مراودات و مناسبات علمی و تبادل اطلاعات! میتونین با هم لینک بشیم و تبادل بزنیم؟»

گفت: «اینجا یه کم دست و بالمون بسته بود ... اما بخاطر پیروزی در انتخابات داره باز و بهتر میشه ... دانشگاه هایی که مطالعات زنان داریم زوده هنوز بندازیم در مناسبات بین المللی! بخاطر همین از طریق سفارت و سفارشات سیاسی بیشتر میشه کار کرد! ینی ما اگر کاری داشته باشیم به جای اینکه بدویم دنبال مصوب کردن و دنگ و فنگ اداریش، در حاشیه و کنار هیئات سیاسیمون در خارج از کشورمون کارمون را پیش میبریم. اینجوری هم هویت ثبت شده که بره زیر نظر و ذره بین نظام و حکومت نداریم ... و هم وقتی بخشی از قدرت باشیم دست و بالمون بازتر میشه و بدون نیاز به ردیف و بودجه و این چیزا، سهم سیاسی و مدنی میگیریم!»

با تعجب گفتم: «ینی چی؟ پس چطور اهدافتون را طرح و اجرا میکنین؟!»

گغت: «اینجا با دانشگاه و مرکز تخصصی نمیشه حرفت را روی کرسی نشوند! فقط یا باید ngo داشته باشی ... یا به بدنه دستگاه اجرایی مخصوصا خارجه و ارشاد و علوم وصل بشی ... یا اگر بتونی بری مجلس و جزو پارلمان بشی که دیگه نونت تو روغنه و همه چی حله! حتی اگه بری اونجا و به نام خدای باران و مهر بخونی! حالا خیلی واضح نمیتونم توضیح بدم اما اینجا مجلس، اهرم خیلی عالی هست!»

گفتم: «جونورای باحالی هستین! ما اینجا دهن خودمونو صاف کردیم تا تازه تونستیم دانشگاه مستقل بزنیم و هزار تا دردسر دیگه! پس حالا ینی چی؟ میتونیم مناسبات و روابط داشته باشیم یا نه؟»

گفت: «آره بابا ... خیلی راحت تر از اونی که فکرش کنی! تا روابط وزارت علوم و وزارت خارجه اینجا با موسسات آلن گودمن و سفارت ترکیه خوبه، همه چی جفت و جوره! اصلا میخوای واسه اینکه خیالت راحت کنم دعوت نامه رسمی بفرستیم و دعوتتون کنیم تا بیایید ایران و از نزدیک خودتون ببینید و مناسبات ما و شما شکل بهتری به خودش بگیره؟»

گفتم: «پیشنهاد خوبیه! تا جا بیفتیم یه کم طول میکشه اما آره ... خودمم دوس دارم بیام ایران ...پس من فعلا شما را یکی از شرکای علمی و پژوهشیمون میشناسم و معرفی میکنم!»

خدافظی کردیم و قطع شد!

❌❌❌❌❌❌❌
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️

شیرین بر خلاف چیزی که نشون میداد، چندان باهوش نبود. لااقل هوش اطلاعاتی و شِمّه امنیتیش تقریبا کور بود و به خاطر همین، ما هر وقت میخواستیم گره کور بعضی از موضوعات و یا مسائل تازه را دربیاریم، به فراخور موضوع و شرایطش، توسط یکی از خودشون (مثل سمن) تخلیش میکردیم! و جالبه که هر بار، به موضوعات جدیدتر دیگه ای هم میرسیدیم.

اما ...

  کلمات کلیدی: نه

انتشار قسمت ۹۳ داستان ⛔️نه!⛔️

👈 فÙMohamadrezahadadpour

دلنوشته های یک طلبه

صفحه قبلی  9  10  11  12  13  14  15  16  17  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: