بسم الله الرØمن الرØیم
داستان «نه!»
نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهرمی
Ùنه Û¹Û¸
از خواب پریدم ... تازه اول ØµØ¨Ø Ø¨ÙˆØ¯ ... نگاه کردم، دیدم ماهدخت دیشب خونه نیومده!
وسط Øال خراب Ùˆ ناراØتی هایی Ú©Ù‡ داشتم، یادم اومد Ú©Ù‡ تنها کسانی Ú©Ù‡ اطلاع داشت Ú©Ù‡ ماهدخت کجا رÙته مصاØبه، من بودم Ùˆ راننده Ùˆ اون مامور ویژه ایرانی! نکنه ماهدخت بخواد برامون نقشه بکشه Ùˆ ترتیب ما را هم بده!
خب اون مامور ویژه ایرانی که ......
Ùقط من مونده بودم Ùˆ راننده!
خیلی ترسیده بودم. ترسم از این بود Ú©Ù‡ اون راننده جونش در خطر باشه! میترسیدم Ú©Ù‡ یه Ù†Ùر دیگه بخواد کشته بشه Ùˆ یا این خشونت Ùˆ قتل Ùˆ توØØ´ همچنان ادامه داشته باشه تا اینکه Øتی دامن خودم Ùˆ خانوادم را هم بگیره!
گوشیمو برداشتم ... شماره راننده را گرÙتم ...
- الو ... سلام ... Øال شما؟
- سلام خانم! ممنون ... امر بÙرمایید!
- کجایید؟
- منزل هستم خانم! بیام دنبالتون؟
- نه ... نمیدونم ... Ùقط میخواستم ببینم Øالتون خوبه؟
- ممنونم ... جسارتا شما چطور؟ Øالتون خوبه؟ بهتر شدید؟ اتÙاقی اÙتاده؟
- خوبم ... بیشتر مواظب خودتون باشید!
- چشم ... Øتما ... اما اگر بهم میگÙتید Ú†ÛŒ شده Ùˆ یا قراره Ú†ÛŒ بشه؟ خیلی بهتر بود!
- چیزی نیست ... نگران نباش ... راستی از ماهدخت چه خبر؟
- خبر خاصی ندارم ... بعد از اینکه دیروز شما Øالتون بد شد Ùˆ با یه سرویس جدا رÙتید، من موندم Ùˆ تا آخر شب کمکشون کردم Ùˆ بعدش هم رسوندمش خونه یکی از دوستانش!
- یکی از دوستانش؟! کی ؟ اسمش؟
- نمیدونم ... اسمشو Ù†Ú¯Ùت Ùˆ منم چیزی نپرسیدم! میخواید تØقیق کنم؟
- تØقیق؟ نمیدونم ... اصلا همین Øالا پاشو بیا دنبالم! پاشو بیا Ú©Ù‡ کارت دارم!
- چشم ... من تا نیم ساعت دیگه اونجام!
در طول اون مدت نیم ساعت، رÙتم آماده شدم ... خیلی Øس Ùˆ Øال عجیبی داشتم ... وقتی از دسشویی اومدم بیرون، توی آینه Ú©Ù‡ خودمو نگاه کردم، خودمو در مسیری دیدم Ú©Ù‡ نمیتونم ازش Ùرار کنم Ùˆ باید به یه جاهایی ختمش کنم! اØساس میکردم مسئولیت های بزرگی به گردنمه Ú©Ù‡ باید تمومش کنم!
خشم Ùˆ اضطراب از چشمام میریخت ... دو سه بار Ù…ØÚ©Ù…ØŒ آب زدم به صورتم Ùˆ با خشم، صورتمو شستم!
وقتی دوباره سرمو آوردم بالا و تو آینه نگاه کردم، دیدم بغض دارم و داره گریه هام با آب صورتم قاطی میشه!
Øال عجیبی بود ... از وقتی خبر کشته شدن Ùˆ سوختن جنازه اون مامور ایرانی شنیدم، مثل مرغ سرکنده شده بودم ... بی اختیار اشک میریختم ... غم از دست دادن همه داداشام یهو ریخته بود رو دلم!
همینجوری Ú©Ù‡ شیر آب باز بود، نمیÙهمیدم دارم چیکار میکنم ... وقتی به خودم اومدم Ú©Ù‡ Ùهمیدم دارم بی اختیار، وضو میگریم! ماه ها بود Ú©Ù‡ Ú©Ù„ÛŒ عوض شده بودم ... بهتره بگم عوضی شده بودم ... داشت Ú©Ù… Ú©Ù… یادم میرÙت Ú©Ù‡ مسلمونم Ùˆ نمازی هست Ùˆ روزه ای هست Ùˆ خدایی هست Ùˆ مثلا شیعه هستم Ùˆ بچه آخوندم Ùˆ ... غرق شده بودم ... داشتم در کنار بی ایمانی ماهدخت ØÙ„ Ùˆ هضم میشدم!
خلاصه ...
با گریه وضو گرÙتم Ùˆ با گریه دنبال سجادم گشتم Ùˆ پیداش نکردم Ùˆ به زور، یه مهر از اطاق بابا Ùˆ مامانم
برداشتم Ùˆ رÙتم تو اطاقم Ùˆ با گریه نمازمو خوندم!
آخرین باری Ú©Ù‡ با نماز Ùˆ سجده، عشق Ùˆ Øال کرده بودم، توی دسشویی خونه ای بود Ú©Ù‡ در اسرائیل ساکن بودیم Ùˆ قبلش هم وقتی بود Ú©Ù‡ در اون خوک دونی بودیم Ùˆ صدای سجده ها Ùˆ ابوØمزه خوندن های اون دو تا پیرمرد ایرانی میشنیدم!
نمازمو خوندم Ùˆ Ùورا آماده شدم ...
با خودم Ùکر کردم Ú©Ù‡ لازمه یه چیزی با خودم داشته باشم ... چیزی Ú©Ù‡ اگر لازم شد از خودم دÙاع کنم، دم دستم باشه Ùˆ بتونم ازش استÙاده کنم!
رÙتم تو خونه گشتم ... به جز چند تا چاقو Ùˆ کارد آشپزخونه چیزی دیگه پیدا نکردم! بیشتر گشتم ... رÙتم تو اطاق داداشم ... داداشم Ùˆ خانمش نبودند ... میدونستم Ú©Ù‡ به واسطه شغلش، بالاخره یه چیزی تو دست Ùˆ بالش هست Ú©Ù‡ به درد خواهر بدبختش بخوره!
گشتم و یه شوکر سمی پیدا کردم! ........ قایمش کردم و یه بار تو آینه نگاه کردم و یه کم به خودم رسیدم که یهو گوشیم تک خورد! راننده بود ... ینی رسیدم و بیا بیرون!
وقتی میخواستم برم بیرون، دیدم بابام داره تو Øیاط خونه قدم میزنه ... معمولا بابام بین الطلوعین ها قدم میزد Ùˆ هزار تا صلوات Ù…ÛŒÙرستاد!
رÙتم پیشش ... با همون Øالت گرم Ùˆ باباییش Ú¯Ùت: «عزیزدل بابا بهتری؟»
Ú¯Ùتم: «میرم Ú©Ù‡ خودمو خوب کنم!»
Ú¯Ùت: «نمیدونم Ú†ÛŒ تو ذهنته ... اما بذار منم پدری کنم Ùˆ زیر قرآنم ردت کنم!»
قرآن کوچیک جیبیش از جیبش درآورد Ùˆ گرÙت بالا ...
وقتی رÙتم Ú©Ù‡ از زیرش رد بشم، قرآنو بوسیدم Ùˆ روی سرم چرخوند ... وقتی برگشتم به طرÙØ´ØŒ مهلتش ندادم ... Ù…ØÚ©Ù… بغلش کردم Ùˆ سرمو چسبوندم به سینش!
بابام اهل عطر نبود اما همیشه بوی خوش میداد ... یه بوی خوش بدنی بابایی شیرینی داشت که هر دختری را مست باباش میکرد!
دم گوشم Ú¯Ùت: «یا رادّ الشمس لع
بسم الله الرØمن الرØیم
داستان «نه!»
نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهرمی
Ùنه‚Ù„ Ùˆ انتشار داستان بدون لینک کامل کانال دلنوشته های یک طلبه جایز نیست.
#نه ۹۷
با اینکه ماهدخت Øدود دو ساعت بعدش برگشت دانشگاه، اما من همنیجور تا عصر تو Ùکر بودم ... Ùکر اون دو تا اÙسر اطلاعاتی Ú©Ù‡ شهید شده بودند ... Ùکر جانشین وزیر علوم Ú©Ù‡ یهو از دنیا رÙت ... Ùکر خانوادش ... Ùکرماهدخت ... Ùکر اون آقاهه Ùˆ ...
ØرÙÛŒ به زبونم نمیومد ... مثل همیشه، کارها را انجام میدادم Ùˆ به جلسات Ùˆ کمسیون های مختل٠دانشگاه رسیدگی میکردم اما همونجوری، Øواسم به ماهدخت بود!
تا اینکه عصر قرار شد یه عصرانه بخوریم Ùˆ کارهای Ùردا را هماهنگ کنیم. تا نشستیم Ùˆ منتظر بقیه بچه ها بودیم Ú©Ù‡ بیان، از ماهدخت پرسیدم: «راستی ماهدخت این روزا از کیا مصاØبه میگری؟ بگو برام!»
Ú¯Ùت: «خوشبØالت Ú©Ù‡ Ùقط همین جا نشستی Ùˆ داری ریاستت میکنی! من بیچاره باید برم گند Ùˆ کثاÙت بقیه را با مصاØبه هام پاک کنم!»
با تعجب Ú¯Ùتم: «چطور؟»
Ú¯Ùت: «بیخیال! ولش Ú©Ù† ... اومدیم یه عصرونه بخوریم Ùˆ بریم...»
همون Ù„Øظه یکی از بچه ها سراسیمه وارد شد Ùˆ Ú¯Ùت: «شنیدین؟ شنیدین Ú†ÛŒ شده؟»
Ú¯Ùتیم نه! خودش اومد Ùˆ Ùورا تلوزیون را رشن کرد Ùˆ زدیم کانال خبر!
با کمال تاس٠چیزی شنیدیم Ú©Ù‡ اصلا باورمون نمیشد Ùˆ Ú©Ù„ÛŒ هم ناراØت شدیم ... اخبار اعلام کرد Ú©Ù‡: « ادامه اخبار ... ØµØ¨Ø Ø§Ù…Ø±ÙˆØ²ØŒ خانواده ...... جانشین سابق وزارت علوم، مورد هد٠Øمله تروریستی قرار گرÙت ... Ø·ÛŒ اخبار واصله، Ú©Ù„ خانواده به قتل رسیده Ùˆ خانه مسکونی Ú©Ù‡ به آتش کشیده شد!»
من دیگه داشت قلبم Ù…ÛŒ ایستاد ... تا اینکه در همون Øالت بهت زده Ú©Ù‡ به تلوزیون Ùˆ صØنه های دلخراش خون Ùˆ آتش نگاه میکردیم، یهو ماهدخت Ú¯Ùت: «کثاÙتا ... چقدر پَستن بعضیا ... چطور دلشون اومده با زن Ùˆ بچه مردم این کارا بکنن؟!»
من Ú©Ù‡ داشتم منÙجر میشدم، با خشم Ú¯Ùتم: «خدا لعنت کنه باعث Ùˆ بانیاش!»
تا اینکه یه چیزی آخر اون خبر Ú¯Ùت Ú©Ù‡ Ù…Ùردم Ùˆ زنده شدم تا شنیدم ... ÙˆØشت تمام وجودمو Ùرا گرÙته بود ... مجری خبر Ú¯Ùت: «طبق اظهار نظر پلیس جنایی Ùˆ پزشک قانونی، بدن سوخته دیگری هم در آن منزل کش٠شده Ú©Ù‡ با توجه به ضربات Ùˆ لطمات عمیق بر جای مانده در بدنش، ابتدا با عامل تروریستی درگیر شده Ùˆ نهایت الامر از پای درآمده Ùˆ به Øریق مبتلا شد!»
یه Ù†Ùر دیگه؟!
غÛmohamadrezahadadpour
بسیار خوب ...
گوشیت در دسترس باشه!
قطع کردم Ùˆ منتظر تماس اون آقاهه شدم! به منشی هم Ú¯Ùتم اگه آقاهه قبلی بود، Ùورا وصل Ú©Ù† ...
سر پنج دقیقه زنگ زد ... Ú¯Ùتم: «سلام...»
Ú¯Ùت: «سلام ... میشنوم!»
Ú¯Ùتم: «خیابون جنگلی ... ضلع غربی ... Ú©ÙˆÚ†Ù‡ 21 ...»
Ú¯Ùت: «یه Ù„Øظه ... اجازه بدید ... (Ùکر کنم داشت روی نقشه Ú†Ú© میکرد!) »
Ú¯Ùتم: «جسارتا Ú©Ù…Ú©ÛŒ از من برمیاد!»
چیزی Ù†Ú¯Ùت ... داشت دنبال ضلع غربی میگشت ... Ú©Ù‡ یهو شنیدم Ú©Ù‡ آروم با خودش Ú¯Ùت: «یا Ùاطمه زهرا ...» خانم مطمئنید؟
Ú¯Ùتم: «راننده Ú©Ù‡ این Ú¯Ùت!»
با عجله Ú¯Ùت: «بسیار خوب! خدانگهدار!»
Ùورا Ú¯Ùتم: «آقا ... لطÙا قطع نکنید!»
Ú¯Ùت: «بÙرمایید ! سریعتر لطÙا ...»
Ú¯Ùتم: «میشه بدونم خیابون جنگلی ... ضلع غربی ... Ú©ÙˆÚ†Ù‡ 21 ... کجاست؟»
Ú¯Ùت: «در جریان کارهای ماهدخت هستید؟»
Ú¯Ùتم: «کم Ùˆ بیش! با اون کتاب ØÛŒÙا Ú©Ù‡ زØمتش کشیدید بنظرم دارم میام تو باغ! نویسندش خودتونید؟»
Ú¯Ùت: «یه بار دیگه هم اون کتابو بخونید ... خیلی مراقب خودتون باشید ... به توصیه بچه ها Ú©Ù‡ در پرواز باهاmohamadrezahadadpour
بسم الله الرØمن الرØیم
داستان «نه!»
نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهرمی
Ùنه 96
از اینکه نتونم از چیزی سر در بیارم عصبی میشم Ùˆ خیلی Øرص میخورم. دوس داشتم بدونم ماهدخت Ú†ÛŒ نوشته Ùˆ Ú†ÛŒ جواب دریاÙت کرده؟ اما نمیتونستم. از یه طر٠دیگه هم، دلشوره عجیبی داشتم. دوس نداشتم دست به کار خطرناکی بزنه. دوس نداشتم خرابکاری بکنه Ùˆ یا کاری بکنه Ú©Ù‡ به ضرر کسی تموم بشه. تصمیم خطرناکی گرÙتم. البته اولش نمیدونستم خطرناکه ها ... بعدش Ùهمیدم Ú©Ù‡ خیلی تصمیم خطرناکی گرÙتم. تصمیم گرÙتم اون یکی دو روز دنبالش باشم Ùˆ همه جا باهاش باشم Ùˆ چشم ازش برندارم.
تو همین Ùکرا بودم Ùˆ داشتیم آماده میشدیم Ú©Ù‡ به طر٠دانشگاه بریم، Ú©Ù‡ یهو در اخبار اعلام کردند Ú©Ù‡ دو Ù†Ùر از Ùرماندهان مقاومت به شهادت رسیدند! جوّ خونمون در اینطور Ù„Øظات، خیلی تلخ تر از بقیه Ù„Øظات میشد. اینقدر تلخ Ú©Ù‡ پدرم شاید تا دو روز با کسی Øر٠نمیزد Ùˆ مدام ذکر میگÙت Ùˆ قرآن Ùˆ گوشی تلÙÙ† از دستش نمیÙتاد! یا قرآن میخوند Ùˆ نثار Ø±ÙˆØ Ø´Ù‡Ø¯Ø§ میکرد ... یا مدام گوشی دستش بود Ùˆ با رÙقاش Øر٠میزد.
اون روز ... بعد از شنیدن خبر شهادت اون دو تا Ùرمانده ... دیدم Ú©Ù‡ پدرم داره تو Øیاط قدم میزنه Ùˆ خیلی ناراØته... بعدش Ùورا تلÙÙ† تماس گرÙت Ùˆ بابام ده دقیقه با تلÙÙ† Øر٠میزد. بعدش Ú©Ù‡ تلÙنش قطع شد، رÙتم پیشش Ùˆ تسلیت Ú¯Ùتم! بابام در اوج ناراØتی اما با صدایی Ú©Ù‡ Ùقط خودم Ùˆ خودش بشنویم Ú¯Ùت: «دوستای داداشت بودند ... از قدیم با باباهاشون دوس بودیم Ùˆ یکیشون پس یکی از شهدای سوریه بود ... به Ùاصله Ú©Ù…ÛŒ از زمان شهادت پدرش، پسر را زدند. اونم تو خاک خودمون... تو Ù…Øله خودش ... قبل از رسیدن به خونش!» Ú¯Ùتم: «بابا تØلیلتون چیه؟» Ú¯Ùت: «زوده هنوز ... اما ... نمیدونم ... هر Ú©ÛŒ بوده خیلی اطلاعاتش قوی بوده Ùˆ تونسته خیلی تمیز عملیات کنه!»
من Ùورا Ùکرم مشغول یه چیزی شد ... چون چندان سررشته ای از این چیزا نداشتم نمیدونستم Ú†ÛŒ بگم؟! از بابا Ùˆ خانوادم خداÙظی کردم. با ماهدخت
Øرکت کردیم Ùˆ رÙتیم به طر٠دانشگاه.
ماهدخت Ú©Ù‡ تیپ خبرنگاریش زده بود، وسط راه Ú¯Ùت: «من امروز تا ظهر دو تا مصاØبه دارم ... خیلی هم مهمه ... نمیدونم بتونم بیام دانشگاه یا نه؟ اما تو دانشگاه پیاده شو Ùˆ منم میرم دنبال مصاØبم!»
Ú¯Ùتم: «باشه ... بی خبرم نذار!»
همینطور Ú©Ù‡ رد میشدیم، دیدیم Ú©Ù‡ در Ø³Ø·Ø Ø´Ù‡Ø±ØŒ Øسابی جوّ ملتهبی Øاکم بود ... آثار ترور شب گذشته اون دو تا Ùرمانده، خبر Ùˆ تاثیرش مثل بمب پیچیده بود Ùˆ همه جا Øالت امنیتی داشت!
من دانشگاه پیاده شدم Ùˆ ماهدخت هم همراه راننده رÙت! به Ù…Øض اینکه پامو گذاشتم توی دÙترم، یادم اومد Ú©Ù‡ ای داد بی داد! من قرار بود تعقیب ماهدخت کنم ... قرار بود برم دنبالش Ùˆ ببینم چیکار میکنه Ùˆ چیکار نمیکنه؟! خیلی ناراØت شدم ... خیلی زیاد ... به خاطر شنیدن خبر شهادت اون دو تا Ùرمانده اصلا نقشم یادم رÙت Ùˆ از این بابت خیلی ناراØت بودم.
به کارم مشغول شدم ... Ú©Ù‡ دیدم تلÙÙ† زنگ خورد ... منشی Ú¯Ùت: «یه آقایی با Ù„ØÙ† Ùˆ لهجه ایرانی هستند Ú©Ù‡ میخوان با شما صØبت کنن!»
قلبم به تپش اÙتاد ... Ú¯Ùتم لابد همون آقاهه است ... Ú¯Ùتم: «Ùورا وصل Ú©Ù†!» خودش بود ... صداش ......... Ú¯Ùت: «سلام ... اØوال شما؟»
Ú¯Ùتم: «سلام از بنده است ... وقتی با شما مواجه میشم، نمیدونم خوبم یا نه؟!»
Ú¯Ùت: «ما Ú©Ù‡ از خودیم ... Øضورم اذیتتون میکنه؟»
Ú¯Ùتم: «اگه همینو میدونستم خوب بود!»
Ú¯Ùت: «خب همین Ú©Ù‡ دارین برخلا٠دیدارهای قبلیمون Øاضر جوابی میکنید، ینی الØمدلله خوبین!»
یه Ú©Ù… ته ته دلم قولنج رÙت ... Ú¯Ùتم: «درخدمتم!»
Ú¯Ùت: «دوستتون ... ماهدخت خانم! با شما اومدن دانشگاه؟»
Ú¯Ùتم: «تا دانشگاه با هم بودیم ...»
Ú¯Ùت: «بعدش چطور؟»
Ú¯Ùتم: «رÙت ... مصاØبه داشت Ùˆ رÙت!»
با تعجب Ùˆ یه Ú©Ù… عجله پرسید: «نمیدونید با Ú©ÛŒ Ùˆ کجا مصاØبه داشت؟!»
Ú¯Ùتم: «به من چیزی Ù†Ú¯Ùت! چطور مگه؟ اتÙاقی اÙتاده؟»
جوابمو نداد Ùˆ Ú¯Ùت: «خانم لطÙا به هر طریق ممکن بÙهمید ببینید کجا رÙته Ùˆ قراره با Ú©ÛŒ مصاØبه کنه؟»
منم با دسپاچگی Ú¯Ùتم: «چشم ... ینی دلم میخواد کمکتون کنم اما نمیدونم چطوری؟»
Ú¯Ùت: «با Ú©ÛŒ رÙت؟ با
راننده همیشگیتون؟»
Ú¯Ùتم: «آره ... با همون رÙت!»
Ú¯Ùت: «خب بسم الله ... چابک باشید لطÙا ... من پنج دقیقه دیگه تماس میگریم ... Ùقط عجله کنید لطÙا !»
اینو Ú¯Ùت Ùˆ Øتی منتظر چشم Ùˆ خداÙظی من نشد Ùˆ قطع کرد ... بوق بوق بوق بوق ...
من سریع شماره راننده را گرÙتم: سلام ...
سلام خانم ...
ماهدخت پیاده شد؟
آره ... Ú¯Ùته منتظرم باش تا بیام ...
شما کجایین دقیقا؟
الو ... خانم ... صداتون قطع و وصل شد؟
Ú¯Ùتم کجایین شما؟
ما؟ خیابون جنگلی ... ضلع غربی ...
Ú©ÙˆÚ†Ù‡ چندین؟ اصلا اونجا رÙتین چیکار؟
کوچه ... اجازه بدین ... آهان ... کوچه ......
چی؟ کوچه چند؟
Ú©ÙˆÚ†Ù‡ 21 ...
اگر تØت هر شرایطی Ùˆ بنا به هر دلیلی تلگرام Ùیلتر Ùˆ یا مسØhttp://sapp.ir/hadadpour
متاسÙانه ماهیت اعتراضهای این روزها بشکلی شده Ú©Ù‡ خیلی ها میتونن درآن شرکت کنن... یکی از گرانی شاکیه.. یکی بیکاری Ùˆ یکی...
اما متوجه نیستند Ú©Ù‡ مهندسی شعارها Ùˆ جمعیت، توسط عناصر معاند در Øال Ø´Ú©Ù„ گیری است
باز هم تکرار تاریخ: سال ÛµÛ¸ Ùˆ Û¶Û¸ Ùˆ Û·Û¸ Ùˆ Û¸Û¸ Ùˆ Øتی Û¹Û¸ ...
دوره های بعد، بدتر و پرچالش تر...
Mohamadrezahadadpour
مسابقه کتاب خوانی از کتاب ک٠خیابون در استان بوشهر🌹
بسم الله الرØمن الرØیم
🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴
نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهØنه 95 🌴
کتاب را از پدرم گرÙتم Ùˆ به Ùکر Ùرو رÙتم. میدونستم Ú©Ù‡ اون آقاهه بی دلیل Ùˆ از روی Ù…Øبت Ùˆ اØترام، این کتابو به من نداده Ùˆ قطعا یه هدÙÛŒ از این کار دنبال میکنه! اما نمیدونستم Ú†Ù‡ هدÙÛŒ!
رÙتم توی اطاقم ... یهو پیام ماهدخت اومد Ú©Ù‡ نوشته بود: «من امشب نمیام خونه ... اگه هم خواستم بیام دیروقت میشه ... نگران نباش!»
Øتی جوابش ندادم Ùˆ نپرسیدم کجایی Ùˆ چرا Ùˆ ...
شروع کردم Ùˆ همینجوری با کتاب ور رÙتم ... دیدم اینجوری نمیشه ... در اطاقمو بستم ... گوشیمو خاموش کردم ... لباسمم عوض کردم Ùˆ رÙتم پشت میزم Ùˆ شروع کردم به مطالعه!
چیزی Øدود چهار پنج ساعت ساعت طول کشید... من Øتی سرمو از روی کتاب بلند نکردم ... باهاش ترسیدم ... باهاش گریه کردم ... باهاش عصبانی شدم ... باهاش نرم Ùˆ Øتی گاهی خشن شدم ... خلاصه پدرم دراومد تا تموم شد!
وقتی سرمو بلند کردم Ùˆ به ساعت نگاه کردم، دیدم از نیمه شب گذشته ... دیدم واسم غذا توی سینی گذاشتن Ùˆ آوردن پشت سرم Ùˆ دیدن Ú©Ù‡ من توجهی به اطراÙÙ… ندارم، رÙتن!
خیلی اعصابم به هم ریخته بود ... خیلی ... از Øد Ùˆ تعری٠و توانم خارجه Ú©Ù‡ بگم چقدر قدم زدم Ùˆ Ùکر کردم تا تونستم خودمو آروم کنم ...
همش با خودم میگÙتم کاش این کتابو زودتر خونده بودم ... اما Ùهمیدم Ú©Ù‡ با کمال تعجب، تازه چند Ù‡Ùته است Ú©Ù‡ چاپ شده! با خودم میگÙتم کاش اون لعنتی این کتابو Øداقل سه چهار سال زودتر نوشته بود ... اما دیگه این ØرÙا Ùایده ای برام نداشت! دوس داشتم یکیو بزنم ... ÙØØ´ بدم ... Ø®ÙÙ‡ کنم ... اما نمیدونستم سر Ú©ÛŒ خالی کنم؟!
به خیال اینکه یه Ú©Ù… آروم بشم، یه چند تا لقمه خوردم ... در Øالی Ú©Ù‡ کتاب دستم بود Ùˆ از دستم نمی اÙتاد ... شروع کرده بودم Ùˆ دوباره از اولش میخوندم ... Øتی به بعضی از جاهاش Ú©Ù‡ میرسیدم، اØساس میکردم واسه اولین باره دارم میخونم Ùˆ ازش نکات جالبی یاد میگرÙتم!
اما اینا هیچکدومش جای اینو نمیگیره Ú©Ù‡ : من اون کتاب Ùˆ اون معلوماتش را خیلی دیر داشتم میخوندم Ùˆ Ù…ÛŒÙهمیدم! نمیدونستم دقیقا کجای کتاب به دردم میخوره اما اØساس کسی داشتم Ú©Ù‡ به خاطر یه زهر کشنده، کشته شده Ùˆ Øالا روØØ´ بالای سر جنازشه Ùˆ داره میبینه Ú©Ù‡ پادزهرش، بالای سرش بوده Ùˆ اون خبر نداشته!
خب شما جای من! دیگه آیا میشه تا ØµØ¨Ø Ø®ÙˆØ§Ø¨ÛŒØ¯ Ùˆ بعدش هم ØµØ¨Ø Ø§Ø² خواب پاشی Ùˆ خیلی شیک، یه صبØونه Ùˆ یه نرمش Ùˆ یه ته آرایش Ùˆ بری جلسه؟!
خب معلومه که نه!
وسط همه اون اÙکار Ùˆ اوهام بودم Ú©Ù‡ چشمم بسته شد Ùˆ تا خود صبØØŒ خواب میدیدم!
وسط خوابم، یه Ú©Ù… دنده هام Ùˆ پاهام خسته شده بود Ùˆ داشت تیر میکشید ... میخواستم جا به جا بشم Ùˆ بهتر بخوابم Ú©Ù‡ یهو موجی از نور شدید خورشید، از لا به لای Ù…Ú˜Ù‡ هام عبور کرد Ùˆ Ùهمیدم Ú©Ù‡ خیلی زود ØµØ¨Ø Ø´Ø¯Ù‡!
یه Ø´Ø¨Ø ØªØ§Ø±ÛŒÚ© دیدم Ú©Ù‡ نشسته روبروم...
دقیق تر نگاش کردم ... دیدم ماهدخته ... داشت موهاش خشک میکرد ... معلوم بود Ú©Ù‡ Øموم بوده ... همینطور Ú©Ù‡ با یه دستش، موهاشو خشک میکرد، داشت با اون یکی دستش Øتاب ØÛŒÙا را میخوند!
تا دید چشمام بازه، یه نگاه کرد Ùˆ Ú¯Ùت: «با این سر Ùˆ وضع قیاÙÙ‡ Ùˆ چشمات، معلومه Ú©Ù‡ دیشب تا ØµØ¨Ø Ø¨Ø§ این کتاب داشتی عمرت را تل٠میکردی! این چیه میخونی؟ مرتیکه دروغگو نشسته واسه خودش قصه باÙته! Øوصلت شد بشینی اینا را بخونی؟!»
من Ú©Ù‡ تازه بیدار شده بودم Ùˆ صدام هنوز باز نشده بود، به زور لبمو باز کردم Ùˆ Ú¯Ùتم: «مشخصه چقدر چرت نوشته! میبینم Ú©Ù‡ خودتم داری موهاتو خشک میکنی اما کتابه از دستت نمیÙته!»
کتابو بست Ùˆ به نشانه بی اهمیتی، انداختش روی تخت Ùˆ Ú¯Ùت: «بیا ... ارزونی خودت!»
گوشیشو یه Ú†Ú© کرد Ùˆ بعدش گذاشت بغل کتابشو رÙت دسشویی!
اصلا نمیدونم چرا Ùˆ چطوری؟ اما مثل تیری Ú©Ù‡ از کمون شلیک شده باشه، Ùورا رÙتم سراغ گوشیش! میخواستم تا صÙØÙ‡ اش خاموش نشده، یه دید بزنم!
هنوز روشن بود ... صدای شیر آب از توی دسشویی اومد ... قلب منم داشت مثل تلمبه 2000 کار میکرد...
رÙتم توی پیاماش ... اما خبری نبود ...
رÙتم توی نرم اÙزاراش ... اما اونجا هم خیلی شلوغ بود Ùˆ نمیتونستم تشخیص بدم ...
Ùقط به دلم اÙتاد Ú©Ù‡ برم سراغ مسنجرش...
رÙتم Ùˆ ...
صدای بسته شدن آب اومد ...
الان نزدیک بود بیاد بیرون!
ولی هنوز سایه اش مشخص نبود ...
Ùورا انگشتمو گذاشتم روی مسنجرش ... خوشبختانه Ù‚ÙÙ„ نبود ... Ùقط یه شخص Ùعال داشت ... کد SS500 ... روی همون انگشت زدم وبازش کردم ...
یه چشمم به در دسشویی بود ... اما در باز نشد ... خوشبختانه دوباره شیر آبو باز کرد ...
تا اون صÙØÙ‡ را باز کردم با یه سری اشکال Ùˆ اعداد روبرو شدم ... در اون Øالت، تپش قلب داشتم ... اما دستمو گذاشته بودم جلوی دهنم Ú©Ù‡ اگه جمله خاصی دیدم، یهو جیغ نکشم ...
Ù†Ùس سردی کشید Ùˆ Ú¯Ùت: «ببین عزیزکم! من Ùˆ مادرت تو را با Ù…Øبت اهل بیت Ùˆ نون Ùˆ نمک مقاومت بزرگ کردیم ... نمک نخوری Ùˆ نمک دون را بشکنی! بنظرم با اون آقاهه یه Ú©Ù… بیشتر مراوده داشته باش! شاید یه Ú©Ù… خشن به نظر بیاد اما تنها کسیه Ú©Ù‡ میتونیم روش Øساب کنیم! با وجود اینکه اهل کشور خودمون نیست ولی این همه راه را نیموده واسه وقت تل٠کردن! کارش درسته! من Ùکر میکنم Øداقل یکی دو ماه از شماها جلوتره! ینی ذهن Ùˆ تجربه Ùˆ ØرÙاش جوریه Ú©Ù‡ یکی دو ماه بعدش مشخص میشه Ùˆ از دشمنش جلوتره!»
Ùقط لبمو باز کردم Ùˆ خیلی با قاطعیت Ùˆ خیال جمعی Ú¯Ùتم: «چشم بابا !»
Ú¯Ùت: «امروز اوMohamadrezahadadpour
بسم الله الرØمن الرØیم
🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴
نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهØنه 94 🌴
Ùردا شد Ùˆ تیم مصاØبه اومدند Ùˆ شروع کردیم. ماهدخت هم نقطه نظراتش را نوشته بود Ùˆ به من دیکته میکرد Ùˆ منم با نظرات خودم تجمیع میکردم Ùˆ تØویل خبرنگار میدادم.
چیزی Øدود 4 ساعت طول کشید اما مجموعا مصاØبه خوبی شد. Øتی جواب اون سه سوال اساسی Ùˆ جنجال برانگیز هم دادم Ùˆ جوری بود Ú©Ù‡ Øساسیت یا مشکلی پیش نیومد Ùˆ همه چیز تا اون Ù„Øظه به خیر Ùˆ خوشی گذشت.
تا اینکه اون شب، موقع همیشه برگشتم خونه. بابام به Ù…Øض اینکه منو دید Ú¯Ùت: «سمن باید با هم Øر٠بزنیم!»
خیلی وقت بود Ú©Ù‡ اینجوری باهام Øر٠نزده بود. یه Ú©Ù… تعجب کردم Ùˆ Øتی به یاد روزهای کودکیم، یه Ú©Ù… هم ترسیدم. ولی چون بابامو آدم منطقی Ùˆ صبوری میدونستم، خیالم همیشه راØت بود.
رÙتیم تو اطاق!
بابام شروع کرد Ùˆ Ú¯Ùت: «دو تا چیزو باید برام روشن Ú©Ù†ÛŒ!»
با تعجب Ú¯Ùتم: «جانم بابا؟!»
Ú¯Ùت: «این دختره ... ماهدخت تا Ú©ÛŒ باید اینجا بمونه؟ وجودش اصلا به صلاØمون نیست!»
Ú¯Ùتم: «مگه باهاتون هماهنگ نشده؟ چون اگر شما مخال٠بودین، باید خیلی وقت قبل اعلام میکردین تا یه Ùکری بکنیم!»
Ú¯Ùت: «من Ùکر نمیکردم اینقدر طول بکشه! Øالا اینجا Ù…Øله قدیمیون نیست اما بازم ممکنه واسمون Øر٠دربیارن!»
Ú¯Ùتم: «بابا Ùقط همینه؟ ینی Ùقط به خاطر Øر٠مردم؟»
Ú¯Ùت: «خب نه! بخاطر خیلی چیزای دیگه! ببین دختر جان! من دونه دونه بچه هام دارن کشته Ùˆ اسیر میشن! بقیشون هم کنترل وضع روØÛŒ Ùˆ زندگیشون خیلی دشواره!»
Ú¯Ùتم: «میÙهمم بابا ... اما بیشتر نگران منید؟»
Ú¯Ùت: «دقیقا ... خودت بهتر از هرکسی میدونی Ú©Ù‡ چقدر روی تو Øساسم!»
Ú¯Ùتم: «متوجهم الهی دورت بگردم! اما ... منم مثل خودت مامور شدم به اینکه : همه Ú†ÛŒ آرومه Ùˆ من چقدر خوشبختم! Ú¯Ùتن به سازشون برقص Ùˆ رو خودت نیار Ùˆ خیلی طبیعی باش!»
Ú¯Ùت: «تا کی؟ میترسم دیر بشه Ùˆ Øتی تو Ùˆ مادر Ùˆ بقیه را هم از دست بدم! آخه این دختر خیلی خطرناکه!»
Ú¯Ùتم: «بابا من از این ورپریده هیچی نمیدونم! لطÙا تو برام بگو! این دختر کیه؟ اینکه جاسوس هست Ùˆ آموزش دیده Ùˆ این چیزا را میدونم ... اما نمیدونم دقیقا چرا اینقدر داره به ما نزدیک میشه Ùˆ چرا Øتی دوستای تو از ایران هم دنبالشن؟ من شدیدا اØساس ناامنی میکنم اما دوس دارم بشناسمش! ولی نه به قیمت ضرر Ùˆ آسیب به شما »
Ú¯Ùت: «منم مثل تو ... چندان شناختی دربارش ندارم اما قبل از اینکه تو بیایی، همون آقاهه ... ایرانیه ... به مدت یک Ù‡Ùته من Ùˆ مادرت را آموزش میداد!»
داشتم شاخ درمیاوردم ... Ú¯Ùتم: «بابا شما الان باید اینارا به من بگی؟ Ú†Ù‡ آموزش هایی؟»
Ú¯Ùت: «همه Ú†ÛŒ! از روش Øر٠زدن Ùˆ Ù†Øوه اطلاعات بهش دادن گرÙته تا .... برامون جالبه Ú©Ù‡ اون آقاهه همه پیش بینی هاش درست از آب دراومد!»
Ú¯Ùتم: «مثلا؟»
Ú¯Ùت: «مثلا اسم ده دوازده Ù†Ùر زن Ùˆ دختر بهمون داد Ùˆ Ú¯Ùت اینا لازمتون میشه ... Ú¯Ùت اگه دختره خواست، اینا را بهش بدین ... بشینین ØÙظ کنین Ùˆ این اسامی را بهش معرÙÛŒ کنین ... اسامی دختران Ùˆ زنان خانواده های نظامی Ùˆ دینی بود ... اما بعضیاش منم نمیشناختم Ùˆ نمیدونستم کین اما معلوم بود Ú©Ù‡ Ú©Ù‡ همش نقشه این آقاهه است!»
Ú¯Ùتم: «بابا خب اینا خیلی عالیه منم بدونم ... الان تکلی٠چیه؟ همینجوری باهاش راه بیاییم Ùˆ بهش Øال بدیم؟ اون آقاهه چیزی Ù†Ú¯Ùت؟»
Ú¯Ùت: «خب خیلی Øر٠زد اما اتÙاقاتی Ú©Ù‡ داره الان Ù…ÛŒÙته، نگران ترم میکنه ... مثلا سمن جان! تو میدونی رییس دانشگاه شدن ینی چی؟ من تازه امروز از اخبار شنیدم ... تو هم هیچی به من Ù†Ú¯Ùته بودی... اینقدر تو نقشت غرق شدی Ú©Ù‡ Øتی با من مشورت نکردی!»
Ú¯Ùتم: «به جون مامان، خودمم غاÙلگیر شدم! ببخشید بابایی! ازم دلگیر نباش! منم گیجم Ùˆ نمیدونم به کجا دارم میرم!»
Ú¯Ùت: «اما رÙتارت اینو نمیرسونه دختر! اØساس میکنم داری رنگ Ùˆ لعاب اونا را میگیری! من بچمو میشناسم... تو خیلی هم از اینجوری بودن Ùˆ اینجوری زندگی کردن بدت نیومده! Ù…Ú¯Ù‡ نه؟»
چیزی نداشتم بگم ... سرمو انداختم پاییین!
ادامه داد Ùˆ Ú¯Ùت: «لابد با خودت نشستی Ùˆ Ùکر کردی Ùˆ دیدی Ú©Ù‡ اگر مثل خواهرات Ùˆ بقیه دخترای هم سن Ùˆ سالت باشی Ùˆ Ùقط به ØرÙای من پدر پیرت گوش بدی، به جایی نمیرسی Ùˆ تصمیم گرÙتی با اونا اینقدر راه بیایی تا بشی هم رنگشون! آره؟»
بازم چیزی Ù†Ú¯Ùتم!
انتشار قسمت Û¹Û´ داستان â›”ï¸Ù†Ù‡!â›”ï¸
👈 تو با Ù…Øبت اهل ØMohamadrezahadadpour
2
Û³- سومین Ùتنه این بود Ú©Ù‡ علاوه بر اینکه بچه ها شیعیان نباید درس بخوانند، بلکه بخش نامه شد Ú©Ù‡ بچه های شیعیان باید از تمام مناصب Ùˆ مشاغل دولتی Ùˆ Øکومتی عزل شوند Ùˆ Øتی در کمتر از یک Ù‡Ùته بسیاری از آنها را به قتل رساندند.
این کار از زمان مأمون شروع شده بود و در دیگر زمان ها هم دنبال می شد اما در زمان امام یازدهم اعلام شد.
امام یازدهم، ده Ù†Ùر را در طول کمتر از Û´ سال تربیت کردند Ú©Ù‡ این ده Ù†Ùر در دربار Ù†Ùوذ کردند. این ده Ù†Ùر Øواس دربار را پرت Ù…ÛŒ کردند و‌در واقع مأموران پوششی بودند برای یک Ù†Ùر. عبدالله بن صمد تنها کسی بود Ú©Ù‡ خلیÙÙ‡ به او وابسته شد Ùˆ Øتی سیستم بانکداری Ùˆ خزانه داری خلیÙÙ‡ را به او واگذار کردند یعنی نبض اقتصاد Ùˆ نبعض معیشت در زمان خلیÙÙ‡ در دست یک Ù†Ùر بود Ú©Ù‡ امام یازدهم ایشون رو تعیین کردند. ولی به خاطر اینکه لو نروند تدبیر امام این بود Ú©Ù‡ ده Ù†Ùر دیگر هم تربیت کردند Ùˆ با این یک Ù†Ùر،
همه با هم به دربار Ù†Ùوذ کردند.
جالب است بدانید در آن زمان اتÙاقا شیعیان مالیات کمتری پرداخت کردند.
Û´- Ùتنه Ùقیر کردن مردم
در زمان امام یازدهم Ø·Ø±Ø (ایجاد Ø·Ø±Ø Øمایت مالی از بغداد تا اهواز) رخ داد. اما این Ùتنه دÙع شد Ùˆ اتÙاقا وضعیت مالی شیعیان در همین مناطق نسبت به زمان سایر معصومین خیلی بهتر شد، با وجودی Ú©Ù‡ اعلام شیعه بودن جرم Ù…Øسوب Ù…ÛŒ شد.
Ûµ- Ùتنه سرکوب رجال Ùˆ دانشمندان Ùˆ عالمان شیعه
در زمان امام یازدهم برای اولین بار، در قم و ری و ‌کاظمین و ببغداد عالمان شیعه با هم لینک شدند و تبادلات علمی و اطلاعاتی با هم داشتند.
نویسنده سنی: تمام مشکلات عالمان شیعه در زمان امام یازدهم سه تا بود:
۱- یا از وضع جامعه خبر نداشتند.
۲- یا اینکه به روز نبودند یعنی می دانستند مردم در سختی هستند اما از جزییات موارد آگاه نبودند.
۳- زیر یک سق٠جمع نمی شدند.
امام یازدهم تبعید شده به یک شهرک نظامی آمدند از درون خود شهرک شروع کردند Ùˆ آنها را با هم لینک کردند Ùˆ تبادلات شروع شد Ùˆ به تدریج این کار Ø´Ú©ÙˆÙاتر شد.
Û¶- Ùتنه سانسور Ùˆ ‌بایکود شیعیان در دنیا Ùˆ ‌نرساندن Øر٠شیعیان به مردم جهان
Ù…ÛŒ دانید Ú©Ù‡ امام یازدهم داماد اروپایی ها بود، ایشون برای اولین بار Û±Û°Û° سÙیر معنوی را تربیت کردند Ùˆ به جاهای مختلÙÛŒ Ú©Ù‡ در آن زمان ها امکانش بود، معرÙÛŒ کردند Ùˆ کار کردند. بنابراین اولین بار سÙارت معنوی توسط امام یازدهم Ùˆ به سمت اروپا شروع شد.
این یکی از ماندگارترین کارهایی بود که در زمان امام یازدهم رخ داد.
Û·- Ùتنه نابودی سلسله امامت Ùˆ دلسرد کردن مردم
نکته: چون مادر امام یازدهم کنیز آزاد شده بودند، به دلیل مسائل ژنتیکی، قدری رنگ پوست امام یازدهم تیره بود، البته سیاه پوست Ù…Øسوب نمی شدند اما رنگشون بیشتر از بقیه معصومین ما سبزه بود.
سخت ترین زمان، زمان امام یازدهم بود Ú©Ù‡ باید هم امامتشان را اثبات Ù…ÛŒ کردند Ùˆ هم زمینه زمان غیبت را Ùراهم Ù…ÛŒ کردند Ùˆ هم باید در رابطه با ولادت تنها Ùرزندشان برنامه ریزی Ù…ÛŒ کردند.
امام یازدهم در Û²Û³ سالگی صاØب Ùرزند شدند، یعنی زمان شهادتشان امام عصر ارواØنا Ùداه Ûµ ساله بودند و‌طبق نقلی Û´ ساله بودند.
امام Øسن عسکری علیه السلام، سه تا کار باید در مورد ولادت Ùرزندشان انجام Ù…ÛŒ دادند:
اول اینکه باید این Ùرزند دنیا بیاید. اصلا همین امام یازدهم را در یک شهرک نظامی تØت نظر قرار دادند، یکی از مهم ترین دلایلش همین بود چون Ù…ÛŒ دانستند Ú©Ù‡ در آن زمان، قطعا Ùˆ یقینا موعود شیعیان توسط امام یازدهم به دنیا خواهد آمد.
دو: ØÙظ Ùˆ ‌تربیت امام.
و‌سوم: آماده کردن ذهن مردم برای دوران غیبت بود.
لذا بسیاری از دانشمندان شیعه معتقد هستند که، Ùتنه هایی Ú©Ù‡ در زمان امام یازدهم رخ داد Ùˆ کارکردهای امام، نسبت به سایر معصومین الØÙ‚ Ùˆ الانصا٠دوران سختتری بوده است.
👈 پایان بØØ«: با تمام این Ùتنه ها امام یازدهم دو آیه قرآن را در قنوتشان Ùراموش نمی کردند Ùˆ جالب است Ú©Ù‡ در هر آیه کلمه Ùتنه وجود دارد.
آیه اول: سوره ممتØنه کریمه Ûµ
ربنا لا تجعلنا Ùتنه للذین Ú©Ùروا Ùˆ اغÙر لنا؛ پروردگارا ما را دستخوش آزمایش Ùˆ ‌Ùتنه کسانی Ú©Ù‡ به تو Ú©Ùر ورزیدند قرار نده. نگذار از ما سوء استÙاده نشود. نگذار ما نیروهای پیاده نظام دشمن Ù…Øسوب شویم.
آیه دوم: ربنا لا تجعلنا Ùتنه للقوم الکاÙرین؛ پروردگارا ما را دستخوش Ùتنه کاÙرین قرار نده.
جالب است بدانید، در نماز ظهر روز جمعه سال ۸۸ رهبر یکی از همین دو آیه را در قنوتشان خواندند.
🌺🌺شعر🌺🌺
Ùتنه شاید روزگاری اهل ایمان بوده باشد
آه این ابلیس شاید روزی انسان بوده باشد
Ùتنه شاید در لباس میش، گرگی تیز دندان
در لباسی تازه شاید Ùتنه چوپان بوده باشد
Ùتنه شاید کنج پستوی کسی، لای کتابی
Ùتنه لازم نیست Øتما در خیابان بوده باشد
Ùتنه شاید در ص٠صÙین Ù…ÛŒ جنگیده روزی
Ùتنه شاید در زمان شاه، زندان بوده باشد
Ùتنه شاید با امام از کودکی همسایه بوده
یا که در طیاره پاریس تهران بوده باشد
Û±
بسم الله الرØمن الرØیم
این بØØ«ÛŒ Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواهم Ù…Øضرتان عرض کنم بسیار گسترده است Ùˆ جا دارد Ú©Ù‡ در یک ترم Û²Û°-Û²Û± جلسه Ù…Ø·Ø±Ø Ø´ÙˆØ¯ØŒ لذا خلاصه کردن Ù…Øتوای یک ترم در یک مجلس نیم ساعته، سخنرانی با اعمال شاقه است.😊
امروز روز میلاد سرتاسر سعادت امام یازدهم شیعیان، پدر بزرگوار امام عصر (عج) است. Ùلذا لازم Ù…ÛŒ بینم پیرامون شخصیت امام با هم صØبت کنیم.
مقدمه بØØ«:
طبق نظر رهبر در روز میلاد خانم Ùاطمه زهرا در سال Û¹Û² در جمع اÙرادی Ú©Ù‡ صاØب سبک Ùˆ منبر بودند: الان بØØ« در مورد اثبات ولایت Ùقیه Ùˆ امامت خوبه اما کاÙÛŒ نیست Ùˆ باید بØØ« را Ùراتر برد. از Øالا به بعد اگر میخواهید مردم را جذب کنید Ùˆ ‌به دین ‌و اسلام خدمت کنید، باید در مورد کارکردهای ولایت Ùقیه Ùˆ کار کردهای امامت صØبت کنید؛ باید در مورد Ùایده های اجرایی Ùˆ کارکردهای عملیاتی Ùˆ اجرایی Ú©Ù‡ یک ولی Ùقیه یا امام معصوم دارند بØØ« کنیم.
نعوذبالله تÙکر سکولاری Ú©Ù‡ در جامعه ما میان برخی رواج دارد این است Ú©Ù‡ امامان معصوم اÙراد منزوی Ùˆ درون گرا بودند Ú©Ù‡ دعا Ù…ÛŒ خواندند Ùˆ گریه Ù…ÛŒ کردند Ùˆ ‌نهایتش چند تا شاگرد تربیت Ù…ÛŒ کردند Ùˆ از زمان سیدالشهدا علیه السلام به این سمت، هیچکدام از معصومین Ùعالیت های سیاسی Ùˆ Ùرهنگی نداشتند. در صورتی Ú©Ù‡ تاریخ ما این نگاه سکولتر را نمی پذیرد بلکه برعکس، معصومین ما لیدر Ùˆ ‌تئوریسین در زمان خودشان بودند Ùˆ مردم را به سمت آن کارها دعوت Ù…ÛŒ کردند (کارهای اجرایی).
یکی از مظلومترین معصومین ما امام Øسن عسکری علیه السلام است.ایشان Û²Û¸ سال زندگی کردند Ú©Ù‡ Û¶ سال پایینی زندگی شان به مقام امامت منصوب شدند.
بعد در طول زندگانی شان با ÛµÛ² تا Ùتنه روبرور شدند Ú©Ù‡ Øدود Û´Û´ تا در زمان امامتشان بوده است. این Û´Û´ تا Ùتنه برای از پادرآوردن یک نظام Ùˆ Øکومت نه، بلکه برای از پا در آوردن یک مذهبی Ú©Ù‡ خیلی هم ریشه دار باشد کاÙÛŒ است.
موضوع بØØ«: Ù‡Ùت تا Ùتنه در زمان امام یازدهم Ú©Ù‡ برای آن تدبیر کردند Ùˆ گاهی از قبل آنکه Ùتنه ها ØØدادپور_جهرمیØMohamadrezahadadpour
بچه ها بهم خبر دادند Ú©Ù‡ ماهدخت در مدتی Ú©Ù‡ به بهانه مصاØبه با یه Ù†Ùر، سمن را ترک کرده بوده، این پیام را به کانال ویژه ای Ú©Ù‡ تعری٠کرده بودند ارسال کرده: «دارم بهش نزدیک میشم! اجازه ......... میخوام!»
جوابی که بهش داده بودند این بود: «چون مامور پوششی نداریم، و هم ......... و هم پاکسازی به عهده خودته، اول مطمئن شو که خودشه!»
خب جای نقطه چین پر کردن خیلی مهم بود! بچه ها هیچ الگوریتمی واسه کد اختصاصی عبری Ú©Ù‡ ماهدخت Ùˆ سازمانش برای اون کلمه مدنظرشون انتخاب کرده بودند نداشتیم Ùˆ داشتیم Øرص Ù…ÛŒMohamadrezahadadpour
بسم الله الرØمن الرØیم
🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴
نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهØنه 93 🌴
طبق پیشنهادی Ú©Ù‡ بهم داده بود، با شیرین تماس گرÙتم. Ú¯Ùتم: «کجایی؟»
Ú¯Ùت: «ترکیه! یه همایش داشتم Ú©Ù‡ اومدم Ùˆ دارم Ùردا هم برمیگردم!»
Ú¯Ùتم: «خب اینجور جاها Ú©Ù‡ میری، یه ندایی بده تا با هم بریم!»
Ú¯Ùت: «ای بابا ... بنیاد سوروس یه همایش داشت. مهمان ویژه اش (آقای Øجت الاسلام سید ..................) از کشورمون ممنوع الخروج هست ... به خاطر همین به من سپرده برم!»
👈🾠(بنیاد سوروس "Soros Foundation" با نام اصلی بنیاد جامعه باز "Open Society Institute – OSI" متعلق به جورج سوروس، سیاست‌مدار Ùˆ سرمایه دار یهودی تبار آمریکایی، در سال Û±Û¹Û¹Û³ تأسیس شد. هد٠این موسسه، آن طور Ú©Ù‡ خود عنوان می‌کند ایجاد Ùˆ ØÙظ ساختارها Ùˆ نهادهای جامعه باز است. خود مؤسسه Ùˆ رسانه‌های غربی Ùعالیت بنیاد مذکور را از Ú©Ù…Ú© انسان‌دوستانه گرÙته تا بهداشت عمومی Ùˆ رعایت Øقوق بشر Ùˆ اصلاØات اقتصادی عنوان می‌کنند؛ اما عملا پشتیبان مالی Ùˆ آموزشی جنبش‌های برانداز جهان است.
بنیاد سوروس از موسسات Ùˆ مراکزی Ú©Ù‡ به دنبال ایجاد ناÙرمانی مدنی در جمهوری ‌اسلامی ‌ایران هستند Øمایت می‌کند. Ú©Ù‡ مهم‌ترین مورد آن Øمایت Ùˆ پشتیبانی بنیاد سوروس از مرکز ویلسون Ú©Ù‡ «هاله اسÙندیاری» از مدیران بخش خاورمیانه‌ای آن است، است. طبق اذعان هاله اسÙندیاری، بنیاد سوروس با Øمایت کردن از برنامه خاورمیانه‌ای مرکز ویلسون به دنبال ایجاد یک شبکه ارتباط غیررسمی در ایران بوده در جهت عملی نمودن اهدا٠براندازانه نظام بوده است.
این مساله به این معنا است Ú©Ù‡ بنیاد سوروس سعی دارد تا در مناطقی از جهان با بهانه Øمایت از دموکراسی Ùˆ Øقوق بشر جریانات سیاسی را به Ù†Ùع رژیم صهیونیستی هدایت کند Ú©Ù‡ مهم ترین ابزار از طریق برنامه های مختل٠سیاسی، Ùرهنگی Ùˆ اجتماعی Ùˆ استÙاده از سرمایه های هنگÙت رژیم مذکور است.) âŒ
Ú¯Ùتم: «عجب! تو چی؟ هنوز ممنوع الخروج نیستی؟»
Ú¯Ùت: «نه ... Ùعلا Ùقط ممنوع التصویرم ... راستی ریاستت تبریک میگم! »
Ú¯Ùتم: «ممنون! Øالا اتÙاقا واسه همین زنگ زدم! یه سوال! شما تو ایران چقدر دست Ùˆ بالت بازه؟»
Ú¯Ùت: «از Ú†Ù‡ نظر؟»
Ú¯Ùتم: «از نظر مراودات Ùˆ مناسبات علمی Ùˆ تبادل اطلاعات! میتونین با هم لینک بشیم Ùˆ تبادل بزنیم؟»
Ú¯Ùت: «اینجا یه Ú©Ù… دست Ùˆ بالمون بسته بود ... اما بخاطر پیروزی در انتخابات داره باز Ùˆ بهتر میشه ... دانشگاه هایی Ú©Ù‡ مطالعات زنان داریم زوده هنوز بندازیم در مناسبات بین المللی! بخاطر همین از طریق سÙارت Ùˆ سÙارشات سیاسی بیشتر میشه کار کرد! ینی ما اگر کاری داشته باشیم به جای اینکه بدویم دنبال مصوب کردن Ùˆ دنگ Ùˆ ÙÙ†Ú¯ اداریش، در Øاشیه Ùˆ کنار هیئات سیاسیمون در خارج از کشورمون کارمون را پیش میبریم. اینجوری هم هویت ثبت شده Ú©Ù‡ بره زیر نظر Ùˆ ذره بین نظام Ùˆ Øکومت نداریم ... Ùˆ هم وقتی بخشی از قدرت باشیم دست Ùˆ بالمون بازتر میشه Ùˆ بدون نیاز به ردی٠و بودجه Ùˆ این چیزا، سهم سیاسی Ùˆ مدنی میگیریم!»
با تعجب Ú¯Ùتم: «ینی چی؟ پس چطور اهداÙتون را Ø·Ø±Ø Ùˆ اجرا میکنین؟!»
گغت: «اینجا با دانشگاه Ùˆ مرکز تخصصی نمیشه ØرÙت را روی کرسی نشوند! Ùقط یا باید ngo داشته باشی ... یا به بدنه دستگاه اجرایی مخصوصا خارجه Ùˆ ارشاد Ùˆ علوم وصل بشی ... یا اگر بتونی بری مجلس Ùˆ جزو پارلمان بشی Ú©Ù‡ دیگه نونت تو روغنه Ùˆ همه Ú†ÛŒ Øله! Øتی اگه بری اونجا Ùˆ به نام خدای باران Ùˆ مهر بخونی! Øالا خیلی ÙˆØ§Ø¶Ø Ù†Ù…ÛŒØªÙˆÙ†Ù… ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¨Ø¯Ù… اما اینجا مجلس، اهرم خیلی عالی هست!»
Ú¯Ùتم: «جونورای باØالی هستین! ما اینجا دهن خودمونو صا٠کردیم تا تازه تونستیم دانشگاه مستقل بزنیم Ùˆ هزار تا دردسر دیگه! پس Øالا ینی چی؟ میتونیم مناسبات Ùˆ روابط داشته باشیم یا نه؟»
Ú¯Ùت: «آره بابا ... خیلی راØت تر از اونی Ú©Ù‡ Ùکرش Ú©Ù†ÛŒ! تا روابط وزارت علوم Ùˆ وزارت خارجه اینجا با موسسات آلن گودمن Ùˆ سÙارت ترکیه خوبه، همه Ú†ÛŒ جÙت Ùˆ جوره! اصلا میخوای واسه اینکه خیالت راØت کنم دعوت نامه رسمی بÙرستیم Ùˆ دعوتتون کنیم تا بیایید ایران Ùˆ از نزدیک خودتون ببینید Ùˆ مناسبات ما Ùˆ شما Ø´Ú©Ù„ بهتری به خودش بگیره؟»
Ú¯Ùتم: «پیشنهاد خوبیه! تا جا بیÙتیم یه Ú©Ù… طول میکشه اما آره ... خودمم دوس دارم بیام ایران ...پس من Ùعلا شما را یکی از شرکای علمی Ùˆ پژوهشیمون میشناسم Ùˆ معرÙÛŒ میکنم!»
خداÙظی کردیم Ùˆ قطع شد!
âŒâŒâŒâŒâŒâŒâŒ
â›”ï¸â›”ï¸â›”ï¸â›”ï¸â›”ï¸â›”ï¸â›”ï¸
شیرین بر خلا٠چیزی Ú©Ù‡ نشون میداد، چندان باهوش نبود. لااقل هوش اطلاعاتی Ùˆ Ø´Ùمّه امنیتیش تقریبا کور بود Ùˆ به خاطر همین، ما هر وقت میخواستیم گره کور بعضی از موضوعات Ùˆ یا مسائل تازه را دربیاریم، به Ùراخور موضوع Ùˆ شرایطش، توسط یکی از خودشون (مثل سمن) تخلیش میکردیم! Ùˆ جالبه Ú©Ù‡ هر بار، به موضوعات جدیدتر دیگه ای هم میرسیدیم.
اما ...