بسم الله الرØمن الرØیم
🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴
نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جÙنه±Ù…ÛŒ
نقل و انتشار داستان بدون لینک کامل کانال دلنوشته های یک طلبه جایز نیست.
#نه 77
همچنان بی Øرکت Ùˆ خواب، اما از لا به لای Ù…Ú˜Ù‡ هام داشتم دید میزدم. قبل از اینکه گوشیشو خاموش کنه، Ùورا زل زدم به قسمت بالای اون صÙØÙ‡ ببینم اسم اون مخاطب کیه؟ Ú©Ù‡ Ùقط دیدم نوشته: «دسترسی اول» ! دیگه چیزی متوجه نشدم Ùˆ گوشیش خاموش کرد Ùˆ ........... مخÙیش کرد!
من اینقدر تو نقش Ùˆ Øسم Ùرو رÙته بودم Ú©Ù‡ به عادت همیشگی Ú©Ù‡ در خواب داشتم، آب دهانم Øرکت کرده بود Ùˆ از لا به لای لبهام داشت میریخت روی لباس ماهدخت!
ماهدخت هم متوجه شد Ùˆ بدون اینکه مثلا منو بیدار کنه Ùˆ یا ناراØت شده باشه، Ùورا با اون دستش یه دسمال کاغذی درآورد Ùˆ گوشه لباسش Ùˆ گوشه لب Ùˆ چونه منو تمیز کرد.
اما من همچنان مثلا خوااااااااب خواااااااب بودم Ùˆ Ùقط Ù„Øظه ای Ú©Ù‡ داشت لبمو تمیز میکرد، یه Ú©Ù… Øالت چهره Ùˆ لبمو عوض کردم!
یه همچین جونوری هستم Mohamadrezahadadpour
خلاصه...
ماهدخت میخواست پذیرایی را از مهماندار تØویل بگیره Ú©Ù‡ مثلا من بیدار شدم Ùˆ متوجه شدم. یه خمیازه ... یه قد ... مالوندن چشما ... Ùˆ دیدن پذیرایی Ù…Ùصل Ùˆ ...
هنوز دو سه ساعت دیگه Ùرصت داشتیم تا برسیم. به ماهدخت Ú¯Ùتم: «بخواب! اصلا چشم رو هم نذاشتی! یه استراØتی بکن! راستی تبت هم کمتر شده! سینت تیر نمیکشه؟»
Ú¯Ùت: «نه ... بهترم! سمن یه چیزی ازت بپرسم راستشو میگی؟!»
من از اول عمرم روی این ادبیات Ùˆ این جمله «یه چیزی ازت بپرسم راستشو میگی» Øساس بودم Ùˆ میترسیدم! وقتی این جمله را میشنیدم، همه کارهای کرده Ùˆ نکردم میومد جلوی چشمام Ùˆ ضربان قلبم میرÙت بالا !
Ú¯Ùتم: «آره ... اصلا وایسا ببینم ! Ù…Ú¯Ù‡ تا Øالا ....»
جملمو قطع کرد Ùˆ Ú¯Ùت: «نه ... نه ... تا Øالا دروغ ازت نشنیدم ... هر چند دختر مرموزی هستی ... مثل خودم ... اما نه ... دروغ تا Øالا ازت نشنیدم ... شایدم Ú¯Ùتی اما من خبر ندارم!»
Ú¯Ùتم: «خیییلی بد جنسی! خب Øالا ... بگو!»
Ú¯Ùت: «اصلا ولش Ú©Ù† ... مهم نیست!»
Ú¯Ùتم: «بیخیال Ùˆ طاعون! زود باش ببینم!»
Ú¯Ùت: «چرا تو اینقدر راØت با همه چیز کنار میایی؟ خیلی برام عجیبه! بهت تجاوز شد ... دیگه دختر نیستی ... کتکت زدند در Øد مرگ! ... انÙرادی کشیدیم ... جا به جا شدیم ... اسرائیل رÙتیم ... Ú©Ù„ÛŒ پستی Ùˆ بلندی گذروندیم ... دو سه بار تا مرگ پیش رÙتیم ... اما تو Øتی برنگشتی پشت سرت هم نگاه نکردی! با اینکه هر کس جای تو بود، تا Øالا یا خودشو کشته بود یا روانی شده بود Ùˆ میوÙتاد کنج لجن خونه! چرا تو اینجوری نشدی؟ چرا راØت با همه چیز کنار میایی؟»
خب سوالی بود Ú©Ù‡ اصلا انتظارش نداشتم! سوالش دقیقا مثل سوال بازجوهایی بود Ú©Ù‡ عمری با متهمشون زندگی کردند Ú©Ù‡ Ùقط چند تا کلمه را از زیر زبون متهم بیرون بکشند!
سرم پایین بود و داشتم سیب پوست میکندم! و اون هم ... منتظر جوابش!
تا اینکه ... یه نقشه ای به کلم زد ...
Ú¯Ùتم: «مگه تو توی من هستی Ú©Ù‡ بدونی Ú†Ù‡ آشوبی هستم؟ Ù…Ú¯Ù‡ تو خبر داری Ú©Ù‡ من Ú†Ù‡ غذاب Ùˆ ناراØتی در درونم دارم؟ تو Ú†ÛŒ میدونی تو دل من Ú†Ù‡ میگذره؟»
Ú¯Ùت: «خب بگو برام!»
Ú¯Ùتم: «تو اینقدر سرت گرم موسسه Ùˆ کلاسها Ùˆ دوستای ایرانیت Ùˆ بقیه بود Ú©Ù‡ Øتی Ù†Ùهمیدی من Ú†Ù‡ شبها با گریه خوابیدم! Øتی یه بار نشد بیایی کتابخونه دنبالم! Øتی یه بار نپرسیدی چرا با ته آرایش میرم بیرون اما با صورت تمیز میام خونه؟ از بس گریه میکردم Ùˆ پیاده میومدم Ú©Ù‡ گریه هام تموم بشه!»
Ú¯Ùت: «پس چرا بهم چیزی نمیگÙتی؟ من Ùˆ تو Ú©Ù‡ خیلی بهم نزدیک بودیم!»
انتشار قسمت Û·Û· داستان â›”ï¸Ù†Ù‡!â›”ï¸
👈 گاهی اینقدر همه چیز Mohamadrezahadadpour
ØµØ¨Ø Ø§Ø¨ØªØ¯Ø§ÛŒ عشق
انتهای غÙلت است ...
در خانه صبØ
هم خدا هست، هم Ø¢Ùرینش
و هم زلال مهربانی
سـ🌸ـلام
صبØتون بخیر
یه Ú©Ù… دیگه Ù…Ú˜Ù‡ ها را بازتر کردم ... اما جوری Ú©Ù‡ اگه کسی میدید Ùکر نمیکرد Ú©Ù‡ دارم میبینم!
وسطای مکالمش بود ... نوشته هایی که تو ذهنم مونده بود اینا بود:
-من شک دارما ... شما مطمئنی؟
-بله ... شک نکن!
-از کجا اینقدر مطمئنید؟
-ما اونجا بودیم!
-ینی شاهد ماجرا بودید و کاری نکردید؟
-اینا دیگه به شما ربطی نداره!
-چی به من ربطی نداره؟ داشتن منو چک میکردن و شما مثل ماست اجازه دادید؟
-مثلا باید چه غلطی میکردیم؟ پامیشدیم و بین زمین و هوا درگیر میشدیم؟
-چرا دارین الان بهم میگین؟ نمیشد وقتی ترکیه بودیم ...
-نه ... ما درگیر یه عامل خارجی شدیم! درگیری ما سه چهار روز طول کشید!
-ینی اینقدر نزدیکند که باهاشون درگیر شدید؟
-بله متاسÙانه! ما تازه همین الان تونستیم با خودت ارتباط بگیریم!
-ینی Ú†ÛŒ با خودم؟ پس اون موقع تا Øالا داشتین با کدوم سگ ارتباط میگرÙتین؟
-لطÙا مودب باشید! مشکل همین جا بود ... بخش سایبر دشمن بسیار Ùعال Ùˆ زرنگه! تمام پیام ها Ùˆ تماس های ماهواره ما را از روی زمین میگرÙتن Ùˆ میزدند!
-ینی الان خبری نیست؟ الان امن هست؟
-به اØتمال قوی! دشمن Ùقط وقتی روی زمین هست میتونه ارتباط ماهواره ای ما را بزنه! به خاطر تØریمایی Ú©Ù‡ داشتن، از قابلیت Ùضا برخوردار نیستند! (قابلیت Ùضا : ارتباط با عوامل Ùˆ رد زنی بداÙزارهای دشمن در آسمان Ùˆ خارج از Øریم سیگنال عادی)
-خب الان تکلی٠چیه؟
-مقامات معتقدن که باید تمومش کرد! برگردید!
-زده به کلّتÙMohamadrezahadadpour
بسم الله الرØمن الرØیم
🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴
نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جÙنه 76
سوار هواپیما شدیم. باورم نمیشد Ú©Ù‡ Øداکثر تا چهار پنج ساعت دیگه به وطنم برمیگردم Ùˆ به زودی میتونم خانوادمو ببینم. اینقدر هیجان زده شده بودم Ú©Ù‡ دو سه بار بغض کردم Ùˆ میخواست گریم بگیره Ú©Ù‡ جلوی خودمو گرÙتم.
تا نشستیم Ùˆ کمرندمون را بستیم، هنوز پرواز نکرده بودیم Ú©Ù‡ دیدم ماهدخت بدنش داغ شده! سر خودمم یه Ú©Ù… گیج بود ولی اینقدر نگران تب ماهدخت شده بودم Ú©Ù‡ درد خودم یادم رÙته بود!
بهش Ú¯Ùتم: «چته تو؟ چرا باز بدنت داغه؟»
با یه Ú©Ù… بی Øالی Ú¯Ùت: «نمیدونم! نه اینکه Øالم بد باشه ها اما هروقت تب میکنم، سرم سنگین میشه Ùˆ سینم تیر میکشه!»
تا Ú¯Ùت سینم تیر میکشه، یاد مسائل پرواز قبلیمون اÙتادم!
خیلی عادی Ú¯Ùتم: «Øالا سرت میگیم طبیعیه ... اما سینت چرا؟ کجای سینت تیر میکشه؟!»
چشمم به دستاش بود ... آروم آورد بالا Ùˆ نقطه ای از سینش نشون داد Ùˆ Ú¯Ùت: «اینجا ! دقیقا اینجا ... Øتی گاهی درد Ùˆ تیرش پخش میشه Ùˆ به اندازه یه ک٠دست تیر میکشه!»
جالب اینجا بود Ú©Ù‡ دقیقا دستشو گذاشت همون جا ... بین Ù‚Ùسه سینش ... Ú©Ù‡ اون خانمه آروم دست کشید Ùˆ Ú†Ú© کرد!!
منم دستمو بردم و گذاشتم روی دستش!
Ú¯Ùتم: «اجازه هست ببینم؟»
Ú¯Ùت: «آره ... جای خاصی نیست ... یه Ú©Ù… زیر گردنمه!»
دست کشیدم ... یه Ú©Ù… دقیق تر نگاش کردم ... داشتم جای غیر طبیعی بودن بخش Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ از پوست اون منطقه را زیر انگشتام Øس میکردم! جایی Ú©Ù‡ مثل جای بخیه یا جراØت خاص Ùˆ قدیمی بوده باشه!
همینطور Ú©Ù‡ آروم دست میکشیدم Ú¯Ùتم: «آخی ... عزیزم ... چند وقته اینجوری هستی؟»
Ú¯Ùت: «نمیدونم ... خیلی وقته ... گاهی وقتا Øتی نمیذاره Ù†Ùس بکشم ... یادمه اون شب ... Ú©Ù‡ تو زندان بودیم ... یادته؟ یادته Øالم بد شد Ùˆ یه مرد اÙغان اÙتاد روی من Ùˆ منو زد Ùˆ داشت منو Ø®ÙÙ‡ میکرد؟!»
وای یادم اومد ... همه صØنه ها از جلوی چشمام رد شد ...
Ú¯Ùتم: «آره آره ... خب؟»
Ú¯Ùت: «از اون شب اØساس میکنم بیشتر تیر میکشه ... چون یکی از زانوهاش را گذاشته بود همینجا Ùˆ داشت Ù‚Ùسه سینم را میشکست!»
Ú¯Ùتم: «ینی قبل از اون مشکل تنÙسی Ùˆ تیر Ùˆ درد Ùˆ اینا نداشتی؟»
یه Ú©Ù… Ùکرش کرد Ùˆ Ú¯Ùت: «یادم نمیاد! نمیدونم ... نه! Ùکر کنم یه چیزی اینجا بوده Ú©Ù‡ بعد از اون Øمله ÙˆØشیانه اونشب، جا به جا شده باشه!»
با تعجب Ú¯Ùتم: «ینی Ú†ÛŒ مثلا؟ استخونات؟»
یه Ù†Ùس عمیق کشید Ùˆ در Øالی Ú©Ù‡ به سق٠نگاه میکرد Ú¯Ùت: «نمیدونم ... هیچی!»
پروازمون شروع شد ...
رÙتیم آسمون ...
من چشمامو بستم ... خسته بودم ... مقاومتی نکردم ... راØت خوابیدم!
وسطای خواب بودنم، هست یهو آدم سرشو جا به جا میکنه Ùˆ یه Ù„Øظه چشمش اطراÙشو میبینه ... دقیقا همونجوری شدم!
Øالا خوب گوش بدید Ú©Ù‡ Ú†ÛŒ شد!!
دو ثانیه چشمام دید که توی دستای ماهدخت چیزی هست و داره آروم باهاش ور میره!
بعدش Ùورا چشمام بسته شد ... اما مغزم نیمه بیدار بود Ùˆ کنجکاو شده بود Ú©Ù‡ این چیه Ú©Ù‡ دستشه!
Øری٠مغزم نشدم ... Ú©Ù‡ یهو صدای بسیار آروم ماهدخت شنیدم Ú©Ù‡ Ú¯Ùت: «سمن بیداری؟»
هیچی Ù†Ú¯Ùتم ... مغزم میگÙت بذار Ùکر کنه خوابیدی! ... Ù†Ùس کشیدنم، Ù†Ùس خواب بود Ùˆ بخاطر همین یکی دو بار Ú©Ù‡ پرسید Ùˆ منم چیزی Ù†Ú¯Ùتم ... دیگه Ø´Ú© نکرد Ùˆ ساکت شد!
یه Ú©Ù… نبضم رÙته بود بالا ... همش Ùکر میکردم تا چشمم یه Ú©Ù… باز کنم، قیاÙÙ‡ ماهدخت را سه سانتی صورتم میبینم Ú©Ù‡ داره با چشماش، شدیدا زل زده بهم Ùˆ سکوت الانش هم ترÙندشه Ú©Ù‡ Ù…Ú† منو بگیره!
بخاطر همین ترسیدم Ú©Ù‡ اون Ù„Øظه چشممو باز کنم!
یکی دو دقیقه صبر کردم ... وای Ù„Øظات هیجان انگیزی بود ... میخواستم مچشو بگیرم ... میخواستم بهش بÙهمونم Ú©Ù‡ میدونم نمیتونه به عشقش Ùکر نکنه Ùˆ میدونم Ú©Ù‡ باهاش در ارتباطه!
باید تنÙسمو کنترل میکردم Ú©Ù‡ با اینکه هیجانم بالاست، اما صدای خور خور خوابیدن همیشگیم بده!
Ù…Ú˜Ù‡ هام جوری بلنده Ú©Ù‡ وقتی میخوابم، مثل اینه Ú©Ù‡ Ù…Ú˜Ù‡ هام در هم تنیده شده Ùˆ میخوای از بین یه صØرای عل٠زار، از زیر تاریکی خاک، همشو بزنی کنار Ùˆ به نور خورشید برسی!
خیلی آروم ... ینی خیلی خیلی آروم ... Ù…Ú˜Ù‡ ها را یه Ú©Ù… اینور اونور کردم تا یه کوچولو نور دریاÙت کنم Ùˆ ببینم پشت پلکم Ú†Ù‡ خبره؟!
وای از اون Ù„Øظه ! وای از هیجانش! وای از چیزایی Ú©Ù‡ دیدم Ùˆ خوندم!
دیدم یه گوشی خاص ... Ú©Ù‡ بعدا Ùهمیدم مدل اپل Ø¢ÛŒÙون Ùوق Øساس ... گذاشته وسط پاهاش ... روی صندلیش Ùˆ داره آروم با نوک انگشت اشاره دست راستش تایپ میکنه!
اون گوشیو هیچوقت دستش ندیده بودم! من Ú©Ù‡ ادعام میشد از جیک Ùˆ پوکش خبر داشتم Ùˆ Øتی دو سه بار Ú©Ù‡ نبودش، تمام چیزاشو Ú†Ú© کرده بودم! اما تا اون Ù„Øظه به اون گوشی نرسیده بودم!
معلوم بود که داره چت میکنه!
وای داشت قلبم میومد تو Øلقم!
نمیدونین اون Ù„Øظه Ú†Ù‡ گذشت بر من!
✔ï¸Ø²ÛŒØ³Øª طلبگی با هویت عاریتی🔻
🔹طلبه ای در کنار طلبگی، Ùوتبال داوری Ù…ÛŒ کند، طلبه دیگر با خواندن چند کتاب، طبیب شده Ùˆ نسخه امراض صعب العلاج Ù…ÛŒ پیچد، طلبه ملبس دیگر سعی Ù…ÛŒ کند عمو روØانی کودکان باشد، روØانی دیگر راننده کامیون است، دیگری تاکسی Ù…ÛŒ راند، آن دیگری بالای منبر آواز Ù…ÛŒ خواند. آن طلبه دیگر تمایل دارد در اطلاعیه، بجای سخنران او را بعنوان Ù…Ø¯Ø§Ø Ø¬Ù„Ø³Ù‡ بنویسند، آن یکی خود را مشاور مذهبی Ù…ÛŒ نامد Ùˆ نمونه هایی از این قبیل.
🔹اØتمالا شما هم با طلبه هایی آشنا شده اید Ú©Ù‡ بلاÙاصله بعد معرÙÛŒ خود Ù…ÛŒ گوید طلبه هستم اما در کنارش درس دانشگاهی هم خوانده ام، یا طلبه هستم اما کار نویسندگی Ù…ÛŒ کنم، یا تدریس دارم، یا Ø·Ø±Ø§Ø Ù‡Ù… هستم، یا مدیر یک موسسه Ùرهنگی هستم، یا مشاور مذهبی هستم، یا مربی ورزشی هم هستم، یا نقد Ùیلم هم Ù…ÛŒ کنم، یا اصلا من از آن طلبه ها نیستم.
🔹روØانیان در سالهای دور از سنین کودکی تØصیلات سنتی Ùˆ Øوزوی را آغاز Ù…ÛŒ کردند Ùˆ شخصیت، هویت Ùˆ ارزشهای آنها در Øوزه Ø´Ú©Ù„ Ù…ÛŒ گرÙت Ùˆ معیشت نیز با همین ارزشها گره Ù…ÛŒ خورد. زندگی Ùردی، خانوادگی Ùˆ ارتباطات اجتماعی Ùˆ Øتی تÙریØات آنها از مسیر طلبگی رقم Ù…ÛŒ خورد ممکن بود اÙراد هویت های دیگری بغیر از طلبگی داشته باشند اما هویت طلبگی قدرتمند بود Ùˆ هویت های دیگر را تضعی٠و به Øاشیه Ù…ÛŒ راند. از سوی دیگر نهادهای مذهبی ظرÙیت رشد را در اختیار Ùرد قرار Ù…ÛŒ داد. اØتمالا بیشتر روØانیان در گذشته دارای هویت تک ساخت بودند.
🔹از دهه های گذشته برخی از طلاب بعد از دوره تØصیلات دیپلم، کارشناسی Ùˆ ...وارد Øوزه Ù…ÛŒ شوند، برخی در کنار درس های Øوزوی به تØصیلات دانشگاهی Ù…ÛŒ پردازند، برخی در کنار درMohamadrezahadadpour
â›”ï¸ØªÙˆØ¬Ù‡ لطÙا⛔ï¸
سخنرانی پیش از خطبه های نماز جمعه
🔺باموضوع:
Û±. بررسی شش صÙت مدیریتی پیامبر اکرم .ص. در قرآن کریم
۲. آیا هنوز هم دانشجو موذن جامعه است؟!
مکان: شیراز. نمازجمعه شهرک گلستان
ساعت ۱۱:۱۵
سخنران: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهرمی
سلام. امشب از تقدیم ادامه داستان نه معذورم. عذر میخوام.
آقا این جمله ای Ú©Ù‡ تو مراسم ترØیم Ùˆ... میگن درستش اینه:
"رَØÙÙ…ÙŽ الله٠تعالی Ù…ÙŽÙ† یَقرا الÙاتØÙ‡ÙŽ معَ الصلوات"
یاد بگیرید Ù‡ÛŒ باز نگید قرا من قرع، رØÙ… یرقع
زلزله دیده آخوندی Ùˆ بقیه مسئولین سر نمی زنند، خودش دوره اÙتاده شهر به شهر دنبالشون میگرده... 😅
روز دانشجو این جوریه Ú©Ù‡ شما Øتی اگه بری پشت تریبون، با Øرارت بگی: "چرا وقتی از دستشویی میاید، دمپایی ها رو خیس میکنید؟؟"ØŒ باز هم یه عده برات سوت Ùˆ ک٠میزنن!😂😂
ترامپ، پایتخت اسراییل را قدس اعلام کرد نه تل‌آویو
چرا
چون ÙÚ© کنم شنیدن میخوایم تل‌آویو رو با خاک یکسان کنیم، میخوان اسباب Ú©Ø´ÛŒ کنن😂
سلام ترسو✋
اون چند روز Ú©Ù‡ نه، بلکه بعدها به این نتیجه رسیدم Ú©Ù‡ اون چند روز، خلاصه بسیار Ù…Ùیدی از اون چندماهی بود Ú©Ù‡ در اسرائیل بودیم Ùˆ انواع Ùˆ اقسام کلاس ها رÙته بودیم. Øتی بنظرم، اون چند روز، برای اهلش خیلی Ù…Ùیدتر Ùˆ جذاب تر از اون چند ماه بود.
بگذریم...
وقت رÙتن شد ... ازآنکارا به کابل ... چیزی Øدود 5 ساعت پرواز ....
آماده شدیم Ùˆ رÙتیم Ùرودگاه!
Ùرودگاه بودیم Ú©Ù‡ من برای خریدن نوشیدنی به طر٠یه Úmohamadrezahadadpour