کانال تلگرام دلنوشته های یک طلبه | محمد رضا دادپور @mohamadrezahadadpour

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

 مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

بسم الله الرحمن الرحیم

🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهØنه 95 🌴

کتاب را از پدرم گرفتم و به فکر فرو رفتم. میدونستم که اون آقاهه بی دلیل و از روی محبت و احترام، این کتابو به من نداده و قطعا یه هدفی از این کار دنبال میکنه! اما نمیدونستم چه هدفی!

رفتم توی اطاقم ... یهو پیام ماهدخت اومد که نوشته بود: «من امشب نمیام خونه ... اگه هم خواستم بیام دیروقت میشه ... نگران نباش!»

حتی جوابش ندادم و نپرسیدم کجایی و چرا و ...

شروع کردم و همینجوری با کتاب ور رفتم ... دیدم اینجوری نمیشه ... در اطاقمو بستم ... گوشیمو خاموش کردم ... لباسمم عوض کردم و رفتم پشت میزم و شروع کردم به مطالعه!

چیزی حدود چهار پنج ساعت ساعت طول کشید... من حتی سرمو از روی کتاب بلند نکردم ... باهاش ترسیدم ... باهاش گریه کردم ... باهاش عصبانی شدم ... باهاش نرم و حتی گاهی خشن شدم ... خلاصه پدرم دراومد تا تموم شد!

وقتی سرمو بلند کردم و به ساعت نگاه کردم، دیدم از نیمه شب گذشته ... دیدم واسم غذا توی سینی گذاشتن و آوردن پشت سرم و دیدن که من توجهی به اطرافم ندارم، رفتن!

خیلی اعصابم به هم ریخته بود ... خیلی ... از حد و تعریف و توانم خارجه که بگم چقدر قدم زدم و فکر کردم تا تونستم خودمو آروم کنم ...

همش با خودم میگفتم کاش این کتابو زودتر خونده بودم ... اما فهمیدم که با کمال تعجب، تازه چند هفته است که چاپ شده! با خودم میگفتم کاش اون لعنتی این کتابو حداقل سه چهار سال زودتر نوشته بود ... اما دیگه این حرفا فایده ای برام نداشت! دوس داشتم یکیو بزنم ... فحش بدم ... خفه کنم ... اما نمیدونستم سر کی خالی کنم؟!

به خیال اینکه یه کم آروم بشم، یه چند تا لقمه خوردم ... در حالی که کتاب دستم بود و از دستم نمی افتاد ... شروع کرده بودم و دوباره از اولش میخوندم ... حتی به بعضی از جاهاش که میرسیدم، احساس میکردم واسه اولین باره دارم میخونم و ازش نکات جالبی یاد میگرفتم!

اما اینا هیچکدومش جای اینو نمیگیره که : من اون کتاب و اون معلوماتش را خیلی دیر داشتم میخوندم و میفهمیدم! نمیدونستم دقیقا کجای کتاب به دردم میخوره اما احساس کسی داشتم که به خاطر یه زهر کشنده، کشته شده و حالا روحش بالای سر جنازشه و داره میبینه که پادزهرش، بالای سرش بوده و اون خبر نداشته!

خب شما جای من! دیگه آیا میشه تا صبح خوابید و بعدش هم صبح از خواب پاشی و خیلی شیک، یه صبحونه و یه نرمش و یه ته آرایش و بری جلسه؟!

خب معلومه که نه!

وسط همه اون افکار و اوهام بودم که چشمم بسته شد و تا خود صبح، خواب میدیدم!

وسط خوابم، یه کم دنده هام و پاهام خسته شده بود و داشت تیر میکشید ... میخواستم جا به جا بشم و بهتر بخوابم که یهو موجی از نور شدید خورشید، از لا به لای مژه هام عبور کرد و فهمیدم که خیلی زود صبح شده!

یه شبح تاریک دیدم که نشسته روبروم...

دقیق تر نگاش کردم ... دیدم ماهدخته ... داشت موهاش خشک میکرد ... معلوم بود که حموم بوده ... همینطور که با یه دستش، موهاشو خشک میکرد، داشت با اون یکی دستش حتاب حیفا را میخوند!

تا دید چشمام بازه، یه نگاه کرد و گفت: «با این سر و وضع قیافه و چشمات، معلومه که دیشب تا صبح با این کتاب داشتی عمرت را تلف میکردی! این چیه میخونی؟ مرتیکه دروغگو نشسته واسه خودش قصه بافته! حوصلت شد بشینی اینا را بخونی؟!»

من که تازه بیدار شده بودم و صدام هنوز باز نشده بود، به زور لبمو باز کردم و گفتم: «مشخصه چقدر چرت نوشته! میبینم که خودتم داری موهاتو خشک میکنی اما کتابه از دستت نمیفته!»

کتابو بست و به نشانه بی اهمیتی، انداختش روی تخت و گفت: «بیا ... ارزونی خودت!»

گوشیشو یه چک کرد و بعدش گذاشت بغل کتابشو رفت دسشویی!

اصلا نمیدونم چرا و چطوری؟ اما مثل تیری که از کمون شلیک شده باشه، فورا رفتم سراغ گوشیش! میخواستم تا صفحه اش خاموش نشده، یه دید بزنم!

هنوز روشن بود ... صدای شیر آب از توی دسشویی اومد ... قلب منم داشت مثل تلمبه 2000 کار میکرد...

رفتم توی پیاماش ... اما خبری نبود ...

رفتم توی نرم افزاراش ... اما اونجا هم خیلی شلوغ بود و نمیتونستم تشخیص بدم ...

فقط به دلم افتاد که برم سراغ مسنجرش...

رفتم و ...

صدای بسته شدن آب اومد ...

الان نزدیک بود بیاد بیرون!

ولی هنوز سایه اش مشخص نبود ...

فورا انگشتمو گذاشتم روی مسنجرش ... خوشبختانه قفل نبود ... فقط یه شخص فعال داشت ... کد SS500 ... روی همون انگشت زدم وبازش کردم ...

یه چشمم به در دسشویی بود ... اما در باز نشد ... خوشبختانه دوباره شیر آبو باز کرد ...

تا اون صفحه را باز کردم با یه سری اشکال و اعداد روبرو شدم ... در اون حالت، تپش قلب داشتم ... اما دستمو گذاشته بودم جلوی دهنم که اگه جمله خاصی دیدم، یهو جیغ نکشم ...

  کلمات کلیدی: نه
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: