کانال تلگرام دلنوشته های یک طلبه | محمد رضا دادپور @mohamadrezahadadpour

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

@dastneveshtehay ادمین

* منبع اصلی مستندات:
دفترچه نیم سوخته
اعترافات دیده بان
کودکانه های تکفیری
حیفا
تب مژگان
همه نوکرها
کف خیابون
حجره پریا
*انتشار مطالبم بدون ذکر نام نویسنده و آدرس و لینک کانال جایز نیست

آدرس کانال احتیاطی:
@Mohammadrezahadadpour02

 مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

بسم الله الرحمن الرحیم

🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهØنه…ÛŒ

نقل و انتشار داستان بدون لینک کامل کانال دلنوشته های یک طلبه جایز نیست.

🌴 #نه 86 🌴

رفتم سراغ سفارت ترکیه در کابل!

دیدارهای خوبی داشتیم. با کاردان امور زنان حدود چهار ساعت صحبت کردیم. میگفت: «ما خیلی وقت منتظر شما بودیم. نمیدونم دوره شما چقدر طول کشید اما ما لااقل دو هفته پیش منتظرتون بودیم!»

بعد از یک ساعت آشنایی و ارائه رزومه از طرف من و مدارک تحصیلم، چایی خوردیم و میوه و .... بعدش هم دوباره صحبت ها را شروع کردیم!

گفت: «شما خیلی از بقیه کسانی که میشناسم تفاوت و برتری دارید. موقعیت مذهبی و اجتماعی پدرتون هم میتونه به شما خیلی کمک کنه که بتونین زن های ملت خودتون را ارتقا بدید و در اونا انگیزه های بهتری ایجاد کنین!»

گفتم: «بله ... منم آرزوم همینه ... اما روی کمک پدرم اصلا نمیتونم حساب کنم!»

گفت: «اشکال نداره ... بالاخره آخوندهای سنتی که هنوز متاثر از حوزه های قم نیستند، همین که در برابر فعالیت های اجتماعی و فکری و تحول خواهانه فرزندانشون مخالفت نکن ... همین که فقط سکوت کنن ... خودش بیشترین و بالاترین کمک هست! بزرگترین کمک پدرت به تو، سکوتش هست!»

گفتم: «بابام خیلی واسم دغدغه نیست ... زن در خونه ما خیلی قرب و عزت داره! ما معمولا در کارای همدیگه دخالتی نداریم ... اما اگه قرار باشه وارد عرصه های اجتماعی با تفاوت های خاص خودم بشم، اون وقت نمیدونم چه اتفاقی بیفته! بگذریم ... بنظرتون از کجا باید شروع کنم؟»

گفت: «ما در حال تاسیس یک دانشگاه در کابل هستیم. این دانشگاه Ú©Ù‡ مستقیما از وزارت علوم ترکیه تامین Ùˆ هدایت میشه، مخصوص زنان هست Ùˆ از ابتکارات رولا غنی Ú©Ù‡ از بانوان تراز اول Ú©ØMohamadrezahadadpour

  کلمات کلیدی: نه

بسم الله الرحمن الرحیم

🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهØنه…ÛŒ

نقل و انتشار داستان بدون لینک کامل کانال دلنوشته های یک طلبه جایز نیست.

🌴 #نه 85 🌴

اخلاق ماهدخت زمین تا آسمون عوض شده بود. خیلی خودمونی و عالی برخورد میکرد. مخصوصا اینکه با مادرم خیلی دوست شده بود و گاهی تا ساعت ها با مادرم حرف میزد.

حتی یادمه یه روز دیگه وقتی مادرم داشت سبزی پاک میکرد، نشستن و از ماجرای آشنایی بابا و مامانم پرسید. مامانم که انگار تازه این چیزا ازش پرسیده بودند و تازه یادش اومده بود، شروع کرد و با آب و تاب از خودش و بابام گفت!

ماهدخت یک هنز داشت که به نظرم منحصر به فرد بود: اون بلد بود با آدمایی که غم های بزرگی را تو دلشون دارن و معمولا نمیخندند، ارتباط بگیره و باهاشون دوست بشه! مثل اون موقع که تازه وارد اون زندان آزمایشگاهی شده بودم و کوه درد و بدبختی و تنهایی بودم! و حالا هم مامانم که در حال تحمل غم از دست دادن عماد و ابوحامد و اسارت سلمان بود!

تا اینکه چهار پنج روز گذشت...

یه روز ماهدخت در حال تهیه لیستی بود! ازش پرسیدم: «اینا چیه؟ چیکار داری میکنی؟»

گفت: «دیگه بسه هر چی خوردم و خوابیدم و خوش گذروندم! باید برم واسه تهیه گزارش و مصاحبه! وگرنه از نون خوردن و اعتبار میفتم.»

گفتم: «خوبه ... راستی من چی؟ باید از کجا شروع کنم؟»

گفت: «تازه من میخواستم تو منو راهنمایی کنی! مثلا تو از من به اینجا آشناتری!»

گفتم: «مگه به آشنایی هست! حالا نمیخوام بحث کنم ... لطفا راهنماییم کن! قراره یه جلسه کاری با سفارت ترکیه در کابل داشته باشم! بنظرت چی بگم؟»

گفت: «اینطور جلسات، معمولا جلسات آشنایی و تبادل آراء هست! خیلی شیک و حتی داخل سفارت بدون حجاب باش! آرایش فقط یه رژ لب معمولی بزن Mohamadrezahadadpour

  کلمات کلیدی: نه

قسمت های ۸۵ و ۸۶ داستان ⛔️نه!⛔️

👈 لطفا حداMohamadrezahadadpour

دلنوشته های یک طلبه

بسم الله الرحمن الرحیم

🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهØنه…ÛŒ

نقل و انتشار داستان بدون لینک کامل کانال دلنوشته های یک طلبه جایز نیست.

🌴 #نه 84 🌴

ماهدخت گفت: «اینا را دارین جدی میگین؟»

مامانم جواب داد: «باورش واسه بعضیا مشکله ... اما آره ... دلیلی نداره که بخوام دروغ بگم!»

ماهدخت گفت: « نه ... نه ... منظورم این نبود که دروغ میگین ... چون باورش واسم سخته گفتم! عاقبتش چی شد؟ عاقبت عماد منظورمه!»

مادرم گفت: «وقتی ایران بودیم، وقتی بزرگتر شد، بیشتر مرید حاج آقا شد ... حاج آقا هم دوستانی داشت که عماد را دوس داشتن ... همونا بهش شغل دادن و باعث پیشرفتش شدند!»

ماهدخت گفت: «ینی شغل نظامی!»

مامانم که معلوم بود خیلی دلش نمیخواد جواب بده ... گفت: «آره تقریبا ... شهید شد ... »

ماهدخت گفت: «راستی شنیدم داداشای سمن هم از نیروهای اطلاعاتی بودند! درسته؟»

مامان ساده لوح و دل پاک و پاکیزه من جواب داد: «خب الگوی همشون عماد بود!»

ماهدخت که مثلا احساسی شده بود، سوال خیلی بدی پرسید! من پاشدم که فورا وارد آشپزخونه بشم تا حرفشون را قطع کنم ... ماهدخت پرسید: «آفرین ... الگوی عماد کی بود؟!»

من که فورا وارد آشپزخونه شده بودم بلند سلام کردم که مثلا حواس مامان را پرت کنم و به من توجه کنه و جواب ماهدخت نده!

چشمای مامانم به من افتاد ...

اما چشمای ماهدخت به لبای مامانم بود ...

من رفتم طرفشون که مثلا مامانم بیشتر توجه کنه و حواسش پرت بشه!

ماهدخت هم دوباره گفت: «کی؟ گفتین کی بود؟ ببخشید نشنیدم!»

شروع به سر و صدای الکی کردم : مامان چقدر اینجا کثیفه ... وای ماهدخت تو اینجا بودی؟ سلااااااااام!

شد آنچه نبØMohamadrezahadadpour

  کلمات کلیدی: نه

بسم الله الرحمن الرحیم

🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهØنه…ÛŒ

نقل و انتشار داستان بدون لینک کامل کانال دلنوشته های یک طلبه جایز نیست.

🌴 #نه 83 🌴

در طول اون یکی دو روز اول، ماهدخت زودتر از من از خواب بیدار میشد و دیرتر از من میخوابید. تو کارای خونه به مادرم و خواهرام کمک میکرد. از پوشیدن لباس محلی ما گرفته تا حتی آشپزی و شست و شو و ... همه کار میکرد.

مادرم کم کم داشت باهاش دوست میشد. ینی ظاهرش اینو نشون میداد. بابام که کلا خیلی اهل بها دادن و توجه همینجوری به کسی نیست و چندان پرس و جو نمیکرد.

تا اینکه نمیدونم سومین روز بود یا چهارمین روز... صبح زودتر از همیشه از خواب پاشدم ... اون روز، روز خاصی بود... شاید دو سه ساعت زودتر از هر روز ... رفتم دست و صورتمو شستم و قدم قدم به طرف آشپزخونه نزدیک شدم... شنیدم که مادرم و ماهدخت داشتن با هم صحبت میکردند ...

چند لحظه همون جا فال گوش ایستاده بودم...

مادرم داشت از بچه هاش برای ماهدخت میگفت. چیزی شنیدم که خیلی وقت پیش هم شنیده بودم اما چون خیلی برام مهم نبود ازش حرف و سوالی هم مطرح نمیکردم!

مادرم داشت از همون داداشم که قم مدفون هست واسه ماهدخت میگفت: «پسر خیلی خوب و چابکی بود. اسمش عماد بود ... از وقتی اون رفت، حاج آقا هم شکسته شد و روز به روز پیر و پیرتر میشد. چون تقریبا از نظر سنی، با پسر بزرگم هم سن و سال بود، خیلی با پسرم نزدیک و هم روحیه بود.»

ماهدخت با تعجب گفت: «چرا میگین پسرم؟ مگه با هم فرقی دارن؟»

مامانم همه خاطراتی Ú©Ù‡ سالها بود فراموشش کرده بودم را یادآوری کرد: «عماد پسر ما نبود! پسر یکی از دوستای حاج آقا بود Ú©Ù‡ قبلا در جنگ شوروی بوده Ùˆ .... حالا دیگه اوناش را نمیدونم! ولی یه شب Ú©Ù„ خانواده را قتل عام کردند. پدر عماد ... مادرش ... دو تا داداشاش ... ما اون موقع تازه عروسی کرده بودیم Ùˆ اوایل زندگیمون بود. شاید همش یه سال Ùˆ دو سه ماه بود Ú©Ù‡ ازدواج کرده بودیم Ùˆ من حامله بودم ... اون موقع تازه هوای ایران Ùˆ قم افتاده بود توی سر حاج آقا ... مربوط میشه به Ú©Ù„ÛŒ وقت قبل از اینکه ØMohamadrezahadadpour

  کلمات کلیدی: نه

قسمت های ۸۳ و ۸۴ داستان ⛔️نه!⛔️

👈 گاهی فقط با یMohamadrezahadadpour

دلنوشته های یک طلبه

برنامه و تصمیمات خلق الساعه حضرات در داخل

آثار و برنامه بچه های ما در منطقه

✅شعر خوانی طنز ناصر فیض در محضر امام خامنه ای(مدظله العالی)

🔸خنده های زیبای حضرت آقا که بسی دلنشین و آرامبخش است.

🗒 ارسالی از طرف یکی از اعضای محترم کانال👇


دبیر ادبیاتی می گفت:
این روزها بد جوری از این نسل جدید درمانده شده ام!! سالها ی پیش وقتی به درس لیلی و مجنون می رسیدم و با حسی شاعرانه داستان این دو دلداده را تعریف میکردم قطره اشکی از چشم دانش آموزی جاری میشد... یا به مرگ سهراب که میرسیدم همیشه اندوه وصف نشدنی را در چهره ی دانش آموزانم میدیدم .

همیشه قبل از عید اگر برای فراش مدرسه از بچه ها عیدی طلب میکردم خیلی ها داوطلب بودند و خودشان پیش قدم.... و امسال وقتی عیدی برای پیرمرد خدمتگزار خواستم تازه بعد از یک سخنرانی جگر سوز و جگر دوز هیچ کس حتی دستی بلند نکرد... وقتی به مرگ سهراب رسیدم یکی از آخر کلاس فریاد زد چه احمقانه چرا رستم خودش را به سهراب معرفی نکرد که این اتفاق نیفتد و نه تنها بچه ها ناراحت نشدند که رستم بیچاره و سهراب به نادانی و حماقت هم نسبت داده شدند..... وقتی شعر لیلی و مجنون را با اشتیاق در کلاس خواندم و از جنون مجنون از فراق لیلی گفتم

یکی پرسید لیلی خیلی قشنگ بود؟
گفتم از دیده ی مجنون بله ولی دختری سیاه چهره بود و زیبایی نداشت.
این بار نه یک نفر که کل کلاس Mohamadrezahadadpour

بسم الله الرحمن الرحیم

🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴

نویسنده: محمد رضا حدادپور جÙنه±Ù…ÛŒ

نقل و انتشار داستان بدون لینک کامل کانال دلنوشته های یک طلبه جایز نیست.

#نه 82

وقتی اول شهرک مسکونی رسیدیم، ماشینمون را نگه داشتن و پیادمون کردند و ازمون کارت شناسایی و تردد خواستن! با اینکه پدرمون را میشناختن اما بازم کار خودشونو انجام دادن!

من اونجا فهمیدم که به ماهدخت «کارت خبرنگاری» دادن و بعدا هم فهمدیم که با سفارش نامه و تاکیداتی که از طرف «سفارت ترکیه» در کابل بوده، میزان دسترسی خوبی بهش دادند!

وقتی داشتیم کارت و وسایلمون را به اون سه چهار نفر مامور نشون میدادیم، توجهمون به طرف خودروی سوخته و سیاهی که نزدیکی اونجا افتاده بود و بخشی از دیوار تخریب شده ای افتاد که در حال تعمیرش بودند!

بابام بعدا بهمون گفت: «دو سه روز قبل، یه عامل انتحاری قصد ورود به شهرک داشته که جلوش گرفتن و اونم عمل کرده و سه چهار نفر زن و بچه را به خاک و خون کشیده!

فکر کنین بعد از مدت ها برگشتین خونه! اونم خونه ای که مثلا قراره امن تر از بقیه جاهایی باشه که تا حالا اونجاها زندگی کردی! اینم که بدو ورودش میبینی عامل انتحاری و انفجار و کشتن مردم و ..... !

سوار شدیم و رفتیم داخل!

اینجاهاشو خلاصه بگم ... چون نکات مهمش همینایی بود که گفتم!

رسیدیم خونه و دیدار با مادر و خواهرام و استقبال گرم و محبتشون یه طرف!

از طرف دیگه هم پرچمای سیاه و عکس داداش خوشکلم و تسلیت مقامات ارشد و...

هیچ وقت فکرش نمیکردم در موقعیتی برسم خونمون که ندونم باید بخندم یا باید زار بزنم؟!

تا اینکه ......

خوابم نمیMohamadrezahadadpour

  کلمات کلیدی: نه

بسم الله الرحمن الرحیم

🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴

نویسنده: محمد رضا حدادپور جÙنه±Ù…ÛŒ

نقل و انتشار داستان بدون لینک کامل کانال دلنوشته های یک طلبه جایز نیست.

#نه 81

وقتی رفتم بیرون، دیدم بابام یه گوشه ایستاده روبروی محوطه اونجا و اره به دوردست نگاه میکنه و مشخص بود که حسابی نگرانه.

وقتی اومدم بیرون، تمام بدنم از عرق خیس بود و حتی از لا به لای موهام هم عرق داشت میریخت. خیلی بهم فشار اومده بود. هیچ وقت علت برخورد اون مرده را نفهمیدم. ولی شوک بزرگی واسه من محسوب میشد.

تا به پدرم رسیدم، آغوش باز کرد و رفتم تو بغلش! محکم بغلش کردم ... در گوشم آروم گفت: «دیگه تموم شد ... برگشتی پیش بابات ... دیگه باید از روی جنازه من رد بشن که بخوان به تو آسیبی بزنن ...»

همینطور که سرم روی سینم بابام بود و داشت بغضم میترکید، متوجه لباس سیاهش شدم! نگاه به چهره بابام کردم و گفتم: «بابا ... چرا مشکی پوشیدی؟»

با ناراحتی بهم گفت: «به قول امیرالمومنین که جونم فداش: خداوند را فرشته اى است كه هر روز فرياد ميكند: بزائيد براى مردن، و جمع كنيد براى از بين رفتن، و بسازيد براى ويران گشتن!»

با ترس پرسیدم: «بابایی چی شده؟ دارم میترسم!»

تا اینکه بالاخره گفت: «داداشت ... من خودم و بقیه اهل و عیالمو با این آیه آروم کردم که : مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ فَمِنهُم مَن قَضى نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ وَما بَدَّلوا تَبديلًا ... عزیزم! داداشت ... سوریه ... حلب ...»

دنیا روی سرم خراب شد ... من با داداشم که اسم جهادیش ابوحامد بود، فقط 10 ماه از من بزرگتر بود و خیلی بهم وابسته بودیم ... حتی وقتی میخواست زن بگیره، خودم براش انتخاب کردم و همه چیزو ردیف کردم و اونا فقط رفتن راحت زندگی کردند! از بس به من اعتماد داشت.

پرسیدم: «برگشت؟»

بابا که داشت همه چیز دوباره براش تکرار میشد و میسوخت، گفت: «ما هدیه را پس نمیگیریم دخترم!»

با گریه گفتم: «حتی از بدنش هم نگذشتند؟!»

گفت: «چیزی ازش نمونده بود که برگرده ... فکر کردم خبر داری!»

گفتم: «نه ... چجوری باید میفÙMohamadrezahadadpour

  کلمات کلیدی: نه

قسمت های Û¸Û± Ùˆ Û¸Û² داستان ⛔️نه!â›Mohamadrezahadadpour

دلنوشته های یک طلبه

🌸حدیث کساء🌸
بسیار موثر و با برکت بر Mohamadrezahadadpour

⛔️توجه⛔️

پیشنهاد کتاب جهت هدیه و یا اجرای مسابقه کتابخوانی برای ۹ دی ماه (روز بصیرت)

📚 کتاب کف خیابون )بØhttp://bonizkala.com/index.php?id_category=142&controller=categoryیه جزئی Ùˆ Úmahanrayan1

سلام و صبح عالی متعالی🌹😊

هرگز فکر نکنید باید
سال‌ها قبل شروع میکردید

این فکر
باورهایتان را خراب میکنMohamadrezahadadpour

..
من دلم تنگ شده ،فاجعه را میفهمی ؟!
عمق دلتنگی و این حال مرا میفهمی؟

چون درختی که بریزد همه ی بار و برش
شده ام مضحکه ی صاعقه ها ،میفهمی؟

رو به موتم همه اینگونه به من خیره Ø´ØMohamadrezahadadpour

فهمیدم که میتونم بپرسم ... گفتم: «ببخشید! جسارتا شما «محمد» را میشناسید؟ همون که کاغذ زیر پیتزا .....»

سوالمو قطع کرد Ùˆ گفت: ÂMohamadrezahadadpour

صفحه قبلی  11  12  13  14  15  16  17  18  19  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: