بسم الله الرØمن الرØیم
🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴
نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهØنه…ÛŒ
نقل و انتشار داستان بدون لینک کامل کانال دلنوشته های یک طلبه جایز نیست.
🌴 #نه 86 🌴
رÙتم سراغ سÙارت ترکیه در کابل!
دیدارهای خوبی داشتیم. با کاردان امور زنان Øدود چهار ساعت صØبت کردیم. میگÙت: «ما خیلی وقت منتظر شما بودیم. نمیدونم دوره شما چقدر طول کشید اما ما لااقل دو Ù‡Ùته پیش منتظرتون بودیم!»
بعد از یک ساعت آشنایی Ùˆ ارائه رزومه از طر٠من Ùˆ مدارک تØصیلم، چایی خوردیم Ùˆ میوه Ùˆ .... بعدش هم دوباره صØبت ها را شروع کردیم!
Ú¯Ùت: «شما خیلی از بقیه کسانی Ú©Ù‡ میشناسم تÙاوت Ùˆ برتری دارید. موقعیت مذهبی Ùˆ اجتماعی پدرتون هم میتونه به شما خیلی Ú©Ù…Ú© کنه Ú©Ù‡ بتونین زن های ملت خودتون را ارتقا بدید Ùˆ در اونا انگیزه های بهتری ایجاد کنین!»
Ú¯Ùتم: «بله ... منم آرزوم همینه ... اما روی Ú©Ù…Ú© پدرم اصلا نمیتونم Øساب کنم!»
Ú¯Ùت: «اشکال نداره ... بالاخره آخوندهای سنتی Ú©Ù‡ هنوز متاثر از Øوزه های قم نیستند، همین Ú©Ù‡ در برابر Ùعالیت های اجتماعی Ùˆ Ùکری Ùˆ تØول خواهانه Ùرزندانشون مخالÙت Ù†Ú©Ù† ... همین Ú©Ù‡ Ùقط سکوت کنن ... خودش بیشترین Ùˆ بالاترین Ú©Ù…Ú© هست! بزرگترین Ú©Ù…Ú© پدرت به تو، سکوتش هست!»
Ú¯Ùتم: «بابام خیلی واسم دغدغه نیست ... زن در خونه ما خیلی قرب Ùˆ عزت داره! ما معمولا در کارای همدیگه دخالتی نداریم ... اما اگه قرار باشه وارد عرصه های اجتماعی با تÙاوت های خاص خودم بشم، اون وقت نمیدونم Ú†Ù‡ اتÙاقی بیÙته! بگذریم ... بنظرتون از کجا باید شروع کنم؟»
Ú¯Ùت: «ما در Øال تاسیس یک دانشگاه در کابل هستیم. این دانشگاه Ú©Ù‡ مستقیما از وزارت علوم ترکیه تامین Ùˆ هدایت میشه، مخصوص زنان هست Ùˆ از ابتکارات رولا غنی Ú©Ù‡ از بانوان تراز اول Ú©ØMohamadrezahadadpour
بسم الله الرØمن الرØیم
🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴
نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهØنه…ÛŒ
نقل و انتشار داستان بدون لینک کامل کانال دلنوشته های یک طلبه جایز نیست.
🌴 #نه 85 🌴
اخلاق ماهدخت زمین تا آسمون عوض شده بود. خیلی خودمونی Ùˆ عالی برخورد میکرد. مخصوصا اینکه با مادرم خیلی دوست شده بود Ùˆ گاهی تا ساعت ها با مادرم Øر٠میزد.
Øتی یادمه یه روز دیگه وقتی مادرم داشت سبزی پاک میکرد، نشستن Ùˆ از ماجرای آشنایی بابا Ùˆ مامانم پرسید. مامانم Ú©Ù‡ انگار تازه این چیزا ازش پرسیده بودند Ùˆ تازه یادش اومده بود، شروع کرد Ùˆ با آب Ùˆ تاب از خودش Ùˆ بابام Ú¯Ùت!
ماهدخت یک هنز داشت Ú©Ù‡ به نظرم منØصر به Ùرد بود: اون بلد بود با آدمایی Ú©Ù‡ غم های بزرگی را تو دلشون دارن Ùˆ معمولا نمیخندند، ارتباط بگیره Ùˆ باهاشون دوست بشه! مثل اون موقع Ú©Ù‡ تازه وارد اون زندان آزمایشگاهی شده بودم Ùˆ کوه درد Ùˆ بدبختی Ùˆ تنهایی بودم! Ùˆ Øالا هم مامانم Ú©Ù‡ در Øال تØمل غم از دست دادن عماد Ùˆ ابوØامد Ùˆ اسارت سلمان بود!
تا اینکه چهار پنج روز گذشت...
یه روز ماهدخت در Øال تهیه لیستی بود! ازش پرسیدم: «اینا چیه؟ چیکار داری میکنی؟»
Ú¯Ùت: «دیگه بسه هر Ú†ÛŒ خوردم Ùˆ خوابیدم Ùˆ خوش گذروندم! باید برم واسه تهیه گزارش Ùˆ مصاØبه! وگرنه از نون خوردن Ùˆ اعتبار Ù…ÛŒÙتم.»
Ú¯Ùتم: «خوبه ... راستی من چی؟ باید از کجا شروع کنم؟»
Ú¯Ùت: «تازه من میخواستم تو منو راهنمایی Ú©Ù†ÛŒ! مثلا تو از من به اینجا آشناتری!»
Ú¯Ùتم: «مگه به آشنایی هست! Øالا نمیخوام بØØ« کنم ... لطÙا راهنماییم Ú©Ù†! قراره یه جلسه کاری با سÙارت ترکیه در کابل داشته باشم! بنظرت Ú†ÛŒ بگم؟»
Ú¯Ùت: «اینطور جلسات، معمولا جلسات آشنایی Ùˆ تبادل آراء هست! خیلی شیک Ùˆ Øتی داخل سÙارت بدون Øجاب باش! آرایش Ùقط یه رژ لب معمولی بزن Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرØمن الرØیم
🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴
نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهØنه…ÛŒ
نقل و انتشار داستان بدون لینک کامل کانال دلنوشته های یک طلبه جایز نیست.
🌴 #نه 84 🌴
ماهدخت Ú¯Ùت: «اینا را دارین جدی میگین؟»
مامانم جواب داد: «باورش واسه بعضیا مشکله ... اما آره ... دلیلی نداره که بخوام دروغ بگم!»
ماهدخت Ú¯Ùت: « نه ... نه ... منظورم این نبود Ú©Ù‡ دروغ میگین ... چون باورش واسم سخته Ú¯Ùتم! عاقبتش Ú†ÛŒ شد؟ عاقبت عماد منظورمه!»
مادرم Ú¯Ùت: «وقتی ایران بودیم، وقتی بزرگتر شد، بیشتر مرید Øاج آقا شد ... Øاج آقا هم دوستانی داشت Ú©Ù‡ عماد را دوس داشتن ... همونا بهش شغل دادن Ùˆ باعث پیشرÙتش شدند!»
ماهدخت Ú¯Ùت: «ینی شغل نظامی!»
مامانم Ú©Ù‡ معلوم بود خیلی دلش نمیخواد جواب بده ... Ú¯Ùت: «آره تقریبا ... شهید شد ... »
ماهدخت Ú¯Ùت: «راستی شنیدم داداشای سمن هم از نیروهای اطلاعاتی بودند! درسته؟»
مامان ساده Ù„ÙˆØ Ùˆ دل پاک Ùˆ پاکیزه من جواب داد: «خب الگوی همشون عماد بود!»
ماهدخت Ú©Ù‡ مثلا اØساسی شده بود، سوال خیلی بدی پرسید! من پاشدم Ú©Ù‡ Ùورا وارد آشپزخونه بشم تا ØرÙشون را قطع کنم ... ماهدخت پرسید: «آÙرین ... الگوی عماد Ú©ÛŒ بود؟!»
من Ú©Ù‡ Ùورا وارد آشپزخونه شده بودم بلند سلام کردم Ú©Ù‡ مثلا Øواس مامان را پرت کنم Ùˆ به من توجه کنه Ùˆ جواب ماهدخت نده!
چشمای مامانم به من اÙتاد ...
اما چشمای ماهدخت به لبای مامانم بود ...
من رÙتم طرÙشون Ú©Ù‡ مثلا مامانم بیشتر توجه کنه Ùˆ Øواسش پرت بشه!
ماهدخت هم دوباره Ú¯Ùت: «کی؟ Ú¯Ùتین Ú©ÛŒ بود؟ ببخشید نشنیدم!»
شروع به سر Ùˆ صدای الکی کردم : مامان چقدر اینجا Ú©Ø«ÛŒÙÙ‡ ... وای ماهدخت تو اینجا بودی؟ سلااااااااام!
شد آنچه نبØMohamadrezahadadpour
بسم الله الرØمن الرØیم
🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴
نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهØنه…ÛŒ
نقل و انتشار داستان بدون لینک کامل کانال دلنوشته های یک طلبه جایز نیست.
🌴 #نه 83 🌴
در طول اون یکی دو روز اول، ماهدخت زودتر از من از خواب بیدار میشد Ùˆ دیرتر از من میخوابید. تو کارای خونه به مادرم Ùˆ خواهرام Ú©Ù…Ú© میکرد. از پوشیدن لباس Ù…ØÙ„ÛŒ ما گرÙته تا Øتی آشپزی Ùˆ شست Ùˆ شو Ùˆ ... همه کار میکرد.
مادرم کم کم داشت باهاش دوست میشد. ینی ظاهرش اینو نشون میداد. بابام که کلا خیلی اهل بها دادن و توجه همینجوری به کسی نیست و چندان پرس و جو نمیکرد.
تا اینکه نمیدونم سومین روز بود یا چهارمین روز... ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯ØªØ± از همیشه از خواب پاشدم ... اون روز، روز خاصی بود... شاید دو سه ساعت زودتر از هر روز ... رÙتم دست Ùˆ صورتمو شستم Ùˆ قدم قدم به طر٠آشپزخونه نزدیک شدم... شنیدم Ú©Ù‡ مادرم Ùˆ ماهدخت داشتن با هم صØبت میکردند ...
چند Ù„Øظه همون جا Ùال گوش ایستاده بودم...
مادرم داشت از بچه هاش برای ماهدخت میگÙت. چیزی شنیدم Ú©Ù‡ خیلی وقت پیش هم شنیده بودم اما چون خیلی برام مهم نبود ازش Øر٠و سوالی هم Ù…Ø·Ø±Ø Ù†Ù…ÛŒÚ©Ø±Ø¯Ù…!
مادرم داشت از همون داداشم Ú©Ù‡ قم مدÙون هست واسه ماهدخت میگÙت: «پسر خیلی خوب Ùˆ چابکی بود. اسمش عماد بود ... از وقتی اون رÙت، Øاج آقا هم شکسته شد Ùˆ روز به روز پیر Ùˆ پیرتر میشد. چون تقریبا از نظر سنی، با پسر بزرگم هم سن Ùˆ سال بود، خیلی با پسرم نزدیک Ùˆ هم روØیه بود.»
ماهدخت با تعجب Ú¯Ùت: «چرا میگین پسرم؟ Ù…Ú¯Ù‡ با هم Ùرقی دارن؟»
مامانم همه خاطراتی Ú©Ù‡ سالها بود Ùراموشش کرده بودم را یادآوری کرد: «عماد پسر ما نبود! پسر یکی از دوستای Øاج آقا بود Ú©Ù‡ قبلا در جنگ شوروی بوده Ùˆ .... Øالا دیگه اوناش را نمیدونم! ولی یه شب Ú©Ù„ خانواده را قتل عام کردند. پدر عماد ... مادرش ... دو تا داداشاش ... ما اون موقع تازه عروسی کرده بودیم Ùˆ اوایل زندگیمون بود. شاید همش یه سال Ùˆ دو سه ماه بود Ú©Ù‡ ازدواج کرده بودیم Ùˆ من Øامله بودم ... اون موقع تازه هوای ایران Ùˆ قم اÙتاده بود توی سر Øاج آقا ... مربوط میشه به Ú©Ù„ÛŒ وقت قبل از اینکه ØMohamadrezahadadpour
قسمت های Û¸Û³ Ùˆ Û¸Û´ داستان â›”ï¸Ù†Ù‡!â›”ï¸
👈 گاهی Ùقط با ÛŒMohamadrezahadadpour
برنامه Ùˆ تصمیمات خلق الساعه Øضرات در داخل
آثار و برنامه بچه های ما در منطقه
✅شعر خوانی طنز ناصر Ùیض در Ù…Øضر امام خامنه ای(مدظله العالی)
🔸خنده های زیبای Øضرت آقا Ú©Ù‡ بسی دلنشین Ùˆ آرامبخش است.
🗒 ارسالی از طر٠یکی از اعضای Ù…Øترم کانال👇
دبیر ادبیاتی Ù…ÛŒ Ú¯Ùت:
این روزها بد جوری از این نسل جدید درمانده شده ام!! سالها ÛŒ پیش وقتی به درس لیلی Ùˆ مجنون Ù…ÛŒ رسیدم Ùˆ با Øسی شاعرانه داستان این دو دلداده را تعری٠میکردم قطره اشکی از چشم دانش آموزی جاری میشد... یا به مرگ سهراب Ú©Ù‡ میرسیدم همیشه اندوه وص٠نشدنی را در چهره ÛŒ دانش آموزانم میدیدم .
همیشه قبل از عید اگر برای Ùراش مدرسه از بچه ها عیدی طلب میکردم خیلی ها داوطلب بودند Ùˆ خودشان پیش قدم.... Ùˆ امسال وقتی عیدی برای پیرمرد خدمتگزار خواستم تازه بعد از یک سخنرانی جگر سوز Ùˆ جگر دوز هیچ کس Øتی دستی بلند نکرد... وقتی به مرگ سهراب رسیدم یکی از آخر کلاس Ùریاد زد Ú†Ù‡ اØمقانه چرا رستم خودش را به سهراب معرÙÛŒ نکرد Ú©Ù‡ این اتÙاق Ù†ÛŒÙتد Ùˆ نه تنها بچه ها ناراØت نشدند Ú©Ù‡ رستم بیچاره Ùˆ سهراب به نادانی Ùˆ Øماقت هم نسبت داده شدند..... وقتی شعر لیلی Ùˆ مجنون را با اشتیاق در کلاس خواندم Ùˆ از جنون مجنون از Ùراق لیلی Ú¯Ùتم
یکی پرسید لیلی خیلی قشنگ بود؟
Ú¯Ùتم از دیده ÛŒ مجنون بله ولی دختری سیاه چهره بود Ùˆ زیبایی نداشت.
این بار نه یک Ù†Ùر Ú©Ù‡ Ú©Ù„ کلاس Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرØمن الرØیم
🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴
نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جÙنه±Ù…ÛŒ
نقل و انتشار داستان بدون لینک کامل کانال دلنوشته های یک طلبه جایز نیست.
#نه 82
وقتی اول شهرک مسکونی رسیدیم، ماشینمون را نگه داشتن و پیادمون کردند و ازمون کارت شناسایی و تردد خواستن! با اینکه پدرمون را میشناختن اما بازم کار خودشونو انجام دادن!
من اونجا Ùهمیدم Ú©Ù‡ به ماهدخت «کارت خبرنگاری» دادن Ùˆ بعدا هم Ùهمدیم Ú©Ù‡ با سÙارش نامه Ùˆ تاکیداتی Ú©Ù‡ از طر٠«سÙارت ترکیه» در کابل بوده، میزان دسترسی خوبی بهش دادند!
وقتی داشتیم کارت Ùˆ وسایلمون را به اون سه چهار Ù†Ùر مامور نشون میدادیم، توجهمون به طر٠خودروی سوخته Ùˆ سیاهی Ú©Ù‡ نزدیکی اونجا اÙتاده بود Ùˆ بخشی از دیوار تخریب شده ای اÙتاد Ú©Ù‡ در Øال تعمیرش بودند!
بابام بعدا بهمون Ú¯Ùت: «دو سه روز قبل، یه عامل انتØاری قصد ورود به شهرک داشته Ú©Ù‡ جلوش گرÙتن Ùˆ اونم عمل کرده Ùˆ سه چهار Ù†Ùر زن Ùˆ بچه را به خاک Ùˆ خون کشیده!
Ùکر کنین بعد از مدت ها برگشتین خونه! اونم خونه ای Ú©Ù‡ مثلا قراره امن تر از بقیه جاهایی باشه Ú©Ù‡ تا Øالا اونجاها زندگی کردی! اینم Ú©Ù‡ بدو ورودش میبینی عامل انتØاری Ùˆ انÙجار Ùˆ کشتن مردم Ùˆ ..... !
سوار شدیم Ùˆ رÙتیم داخل!
اینجاهاشو خلاصه بگم ... چون نکات مهمش همینایی بود Ú©Ù‡ Ú¯Ùتم!
رسیدیم خونه Ùˆ دیدار با مادر Ùˆ خواهرام Ùˆ استقبال گرم Ùˆ Ù…Øبتشون یه طرÙ!
از طر٠دیگه هم پرچمای سیاه و عکس داداش خوشکلم و تسلیت مقامات ارشد و...
هیچ وقت Ùکرش نمیکردم در موقعیتی برسم خونمون Ú©Ù‡ ندونم باید بخندم یا باید زار بزنم؟!
تا اینکه ......
خوابم نمیMohamadrezahadadpour
بسم الله الرØمن الرØیم
🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴
نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جÙنه±Ù…ÛŒ
نقل و انتشار داستان بدون لینک کامل کانال دلنوشته های یک طلبه جایز نیست.
#نه 81
وقتی رÙتم بیرون، دیدم بابام یه گوشه ایستاده روبروی Ù…Øوطه اونجا Ùˆ اره به دوردست نگاه میکنه Ùˆ مشخص بود Ú©Ù‡ Øسابی نگرانه.
وقتی اومدم بیرون، تمام بدنم از عرق خیس بود Ùˆ Øتی از لا به لای موهام هم عرق داشت میریخت. خیلی بهم Ùشار اومده بود. هیچ وقت علت برخورد اون مرده را Ù†Ùهمیدم. ولی شوک بزرگی واسه من Ù…Øسوب میشد.
تا به پدرم رسیدم، آغوش باز کرد Ùˆ رÙتم تو بغلش! Ù…ØÚ©Ù… بغلش کردم ... در گوشم آروم Ú¯Ùت: «دیگه تموم شد ... برگشتی پیش بابات ... دیگه باید از روی جنازه من رد بشن Ú©Ù‡ بخوان به تو آسیبی بزنن ...»
همینطور Ú©Ù‡ سرم روی سینم بابام بود Ùˆ داشت بغضم میترکید، متوجه لباس سیاهش شدم! نگاه به چهره بابام کردم Ùˆ Ú¯Ùتم: «بابا ... چرا مشکی پوشیدی؟»
با ناراØتی بهم Ú¯Ùت: «به قول امیرالمومنین Ú©Ù‡ جونم Ùداش: خداوند را Ùرشته اى است كه هر روز Ùرياد ميكند: بزائيد براى مردن، Ùˆ جمع كنيد براى از بين رÙتن، Ùˆ بسازيد براى ويران گشتن!»
با ترس پرسیدم: «بابایی چی شده؟ دارم میترسم!»
تا اینکه بالاخره Ú¯Ùت: «داداشت ... من خودم Ùˆ بقیه اهل Ùˆ عیالمو با این آیه آروم کردم Ú©Ù‡ : Ù…ÙÙ†ÙŽ المÙؤمÙنينَ رÙجالٌ صَدَقوا ما عاهَدÙوا اللَّهَ عَلَيه٠ÙÙŽÙ…ÙنهÙÙ… Ù…ÙŽÙ† قَضى Ù†ÙŽØبَه٠وَمÙنهÙÙ… Ù…ÙŽÙ† يَنتَظÙر٠وَما بَدَّلوا تَبديلًا ... عزیزم! داداشت ... سوریه ... Øلب ...»
دنیا روی سرم خراب شد ... من با داداشم Ú©Ù‡ اسم جهادیش ابوØامد بود، Ùقط 10 ماه از من بزرگتر بود Ùˆ خیلی بهم وابسته بودیم ... Øتی وقتی میخواست زن بگیره، خودم براش انتخاب کردم Ùˆ همه چیزو ردی٠کردم Ùˆ اونا Ùقط رÙتن راØت زندگی کردند! از بس به من اعتماد داشت.
پرسیدم: «برگشت؟»
بابا Ú©Ù‡ داشت همه چیز دوباره براش تکرار میشد Ùˆ میسوخت، Ú¯Ùت: «ما هدیه را پس نمیگیریم دخترم!»
با گریه Ú¯Ùتم: «Øتی از بدنش هم نگذشتند؟!»
Ú¯Ùت: «چیزی ازش نمونده بود Ú©Ù‡ برگرده ... Ùکر کردم خبر داری!»
Ú¯Ùتم: «نه ... چجوری باید Ù…ÛŒÙÙMohamadrezahadadpour
🌸Øدیث کساء🌸
بسیار موثر و با برکت بر Mohamadrezahadadpour
سلام Ùˆ ØµØ¨Ø Ø¹Ø§Ù„ÛŒ متعالی🌹😊
هرگز Ùکر نکنید باید
سال‌ها قبل شروع میکردید
این Ùکر
باورهایتان را خراب میکنMohamadrezahadadpour
..
من دلم تنگ شده ØŒÙاجعه را Ù…ÛŒÙهمی ØŸ!
عمق دلتنگی Ùˆ این Øال مرا Ù…ÛŒÙهمی؟
چون درختی که بریزد همه ی بار و برش
شده ام مضØÚ©Ù‡ ÛŒ صاعقه ها ،میÙهمی؟
رو به موتم همه اینگونه به من خیره Ø´ØMohamadrezahadadpour
Ùهمیدم Ú©Ù‡ میتونم بپرسم ... Ú¯Ùتم: «ببخشید! جسارتا شما «مØمد» را میشناسید؟ همون Ú©Ù‡ کاغذ زیر پیتزا .....»
سوالمو قطع کرد Ùˆ Ú¯Ùت: ÂMohamadrezahadadpour