مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه
بسیار خوب ...
گوشیت در دسترس باشه!
قطع کردم Ùˆ منتظر تماس اون آقاهه شدم! به منشی هم Ú¯Ùتم اگه آقاهه قبلی بود، Ùورا وصل Ú©Ù† ...
سر پنج دقیقه زنگ زد ... Ú¯Ùتم: «سلام...»
Ú¯Ùت: «سلام ... میشنوم!»
Ú¯Ùتم: «خیابون جنگلی ... ضلع غربی ... Ú©ÙˆÚ†Ù‡ 21 ...»
Ú¯Ùت: «یه Ù„Øظه ... اجازه بدید ... (Ùکر کنم داشت روی نقشه Ú†Ú© میکرد!) »
Ú¯Ùتم: «جسارتا Ú©Ù…Ú©ÛŒ از من برمیاد!»
چیزی Ù†Ú¯Ùت ... داشت دنبال ضلع غربی میگشت ... Ú©Ù‡ یهو شنیدم Ú©Ù‡ آروم با خودش Ú¯Ùت: «یا Ùاطمه زهرا ...» خانم مطمئنید؟
Ú¯Ùتم: «راننده Ú©Ù‡ این Ú¯Ùت!»
با عجله Ú¯Ùت: «بسیار خوب! خدانگهدار!»
Ùورا Ú¯Ùتم: «آقا ... لطÙا قطع نکنید!»
Ú¯Ùت: «بÙرمایید ! سریعتر لطÙا ...»
Ú¯Ùتم: «میشه بدونم خیابون جنگلی ... ضلع غربی ... Ú©ÙˆÚ†Ù‡ 21 ... کجاست؟»
Ú¯Ùت: «در جریان کارهای ماهدخت هستید؟»
Ú¯Ùتم: «کم Ùˆ بیش! با اون کتاب ØÛŒÙا Ú©Ù‡ زØمتش کشیدید بنظرم دارم میام تو باغ! نویسندش خودتونید؟»
Ú¯Ùت: «یه بار دیگه هم اون کتابو بخونید ... خیلی مراقب خودتون باشید ... به توصیه بچه ها Ú©Ù‡ در پرواز باهاmohamadrezahadadpour