کانال تلگرام دلنوشته های یک طلبه | محمد رضا دادپور @mohamadrezahadadpour

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

 مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

بسم الله الرحمن الرحیم

داستان «نه!»

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

Ùنه 96

از اینکه نتونم از چیزی سر در بیارم عصبی میشم و خیلی حرص میخورم. دوس داشتم بدونم ماهدخت چی نوشته و چی جواب دریافت کرده؟ اما نمیتونستم. از یه طرف دیگه هم، دلشوره عجیبی داشتم. دوس نداشتم دست به کار خطرناکی بزنه. دوس نداشتم خرابکاری بکنه و یا کاری بکنه که به ضرر کسی تموم بشه. تصمیم خطرناکی گرفتم. البته اولش نمیدونستم خطرناکه ها ... بعدش فهمیدم که خیلی تصمیم خطرناکی گرفتم. تصمیم گرفتم اون یکی دو روز دنبالش باشم و همه جا باهاش باشم و چشم ازش برندارم.

تو همین فکرا بودم و داشتیم آماده میشدیم که به طرف دانشگاه بریم، که یهو در اخبار اعلام کردند که دو نفر از فرماندهان مقاومت به شهادت رسیدند! جوّ خونمون در اینطور لحظات، خیلی تلخ تر از بقیه لحظات میشد. اینقدر تلخ که پدرم شاید تا دو روز با کسی حرف نمیزد و مدام ذکر میگفت و قرآن و گوشی تلفن از دستش نمیفتاد! یا قرآن میخوند و نثار روح شهدا میکرد ... یا مدام گوشی دستش بود و با رفقاش حرف میزد.

اون روز ... بعد از شنیدن خبر شهادت اون دو تا فرمانده ... دیدم که پدرم داره تو حیاط قدم میزنه و خیلی ناراحته... بعدش فورا تلفن تماس گرفت و بابام ده دقیقه با تلفن حرف میزد. بعدش که تلفنش قطع شد، رفتم پیشش و تسلیت گفتم! بابام در اوج ناراحتی اما با صدایی که فقط خودم و خودش بشنویم گفت: «دوستای داداشت بودند ... از قدیم با باباهاشون دوس بودیم و یکیشون پس یکی از شهدای سوریه بود ... به فاصله کمی از زمان شهادت پدرش، پسر را زدند. اونم تو خاک خودمون... تو محله خودش ... قبل از رسیدن به خونش!» گفتم: «بابا تحلیلتون چیه؟» گفت: «زوده هنوز ... اما ... نمیدونم ... هر کی بوده خیلی اطلاعاتش قوی بوده و تونسته خیلی تمیز عملیات کنه!»

من فورا فکرم مشغول یه چیزی شد ... چون چندان سررشته ای از این چیزا نداشتم نمیدونستم چی بگم؟! از بابا و خانوادم خدافظی کردم. با ماهدخت
حرکت کردیم و رفتیم به طرف دانشگاه.

ماهدخت که تیپ خبرنگاریش زده بود، وسط راه گفت: «من امروز تا ظهر دو تا مصاحبه دارم ... خیلی هم مهمه ... نمیدونم بتونم بیام دانشگاه یا نه؟ اما تو دانشگاه پیاده شو و منم میرم دنبال مصاحبم!»

گفتم: «باشه ... بی خبرم نذار!»

همینطور که رد میشدیم، دیدیم که در سطح شهر، حسابی جوّ ملتهبی حاکم بود ... آثار ترور شب گذشته اون دو تا فرمانده، خبر و تاثیرش مثل بمب پیچیده بود و همه جا حالت امنیتی داشت!

من دانشگاه پیاده شدم و ماهدخت هم همراه راننده رفت! به محض اینکه پامو گذاشتم توی دفترم، یادم اومد که ای داد بی داد! من قرار بود تعقیب ماهدخت کنم ... قرار بود برم دنبالش و ببینم چیکار میکنه و چیکار نمیکنه؟! خیلی ناراحت شدم ... خیلی زیاد ... به خاطر شنیدن خبر شهادت اون دو تا فرمانده اصلا نقشم یادم رفت و از این بابت خیلی ناراحت بودم.

به کارم مشغول شدم ... که دیدم تلفن زنگ خورد ... منشی گفت: «یه آقایی با لحن و لهجه ایرانی هستند که میخوان با شما صحبت کنن!»

قلبم به تپش افتاد ... گفتم لابد همون آقاهه است ... گفتم: «فورا وصل کن!» خودش بود ... صداش ......... گفت: «سلام ... احوال شما؟»

گفتم: «سلام از بنده است ... وقتی با شما مواجه میشم، نمیدونم خوبم یا نه؟!»

گفت: «ما که از خودیم ... حضورم اذیتتون میکنه؟»

گفتم: «اگه همینو میدونستم خوب بود!»

گفت: «خب همین که دارین برخلاف دیدارهای قبلیمون حاضر جوابی میکنید، ینی الحمدلله خوبین!»

یه کم ته ته دلم قولنج رفت ... گفتم: «درخدمتم!»

گفت: «دوستتون ... ماهدخت خانم! با شما اومدن دانشگاه؟»

گفتم: «تا دانشگاه با هم بودیم ...»

گفت: «بعدش چطور؟»

گفتم: «رفت ... مصاحبه داشت و رفت!»

با تعجب و یه کم عجله پرسید: «نمیدونید با کی و کجا مصاحبه داشت؟!»

گفتم: «به من چیزی نگفت! چطور مگه؟ اتفاقی افتاده؟»

جوابمو نداد و گفت: «خانم لطفا به هر طریق ممکن بفهمید ببینید کجا رفته و قراره با کی مصاحبه کنه؟»

منم با دسپاچگی گفتم: «چشم ... ینی دلم میخواد کمکتون کنم اما نمیدونم چطوری؟»

گفت: «با کی رفت؟ با
راننده همیشگیتون؟»

گفتم: «آره ... با همون رفت!»

گفت: «خب بسم الله ... چابک باشید لطفا ... من پنج دقیقه دیگه تماس میگریم ... فقط عجله کنید لطفا !»

اینو گفت و حتی منتظر چشم و خدافظی من نشد و قطع کرد ... بوق بوق بوق بوق ...

من سریع شماره راننده را گرفتم: سلام ...
سلام خانم ...
ماهدخت پیاده شد؟
آره ... گفته منتظرم باش تا بیام ...
شما کجایین دقیقا؟
الو ... خانم ... صداتون قطع و وصل شد؟
گفتم کجایین شما؟
ما؟ خیابون جنگلی ... ضلع غربی ...
کوچه چندین؟ اصلا اونجا رفتین چیکار؟
کوچه ... اجازه بدین ... آهان ... کوچه ......
چی؟ کوچه چند؟
Ú©ÙˆÚ†Ù‡ 21 ...

  کلمات کلیدی: نه
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: