مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرØمن الرØیم
داستان «نه!»
نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهرمی
Ùنه 96
از اینکه نتونم از چیزی سر در بیارم عصبی میشم Ùˆ خیلی Øرص میخورم. دوس داشتم بدونم ماهدخت Ú†ÛŒ نوشته Ùˆ Ú†ÛŒ جواب دریاÙت کرده؟ اما نمیتونستم. از یه طر٠دیگه هم، دلشوره عجیبی داشتم. دوس نداشتم دست به کار خطرناکی بزنه. دوس نداشتم خرابکاری بکنه Ùˆ یا کاری بکنه Ú©Ù‡ به ضرر کسی تموم بشه. تصمیم خطرناکی گرÙتم. البته اولش نمیدونستم خطرناکه ها ... بعدش Ùهمیدم Ú©Ù‡ خیلی تصمیم خطرناکی گرÙتم. تصمیم گرÙتم اون یکی دو روز دنبالش باشم Ùˆ همه جا باهاش باشم Ùˆ چشم ازش برندارم.
تو همین Ùکرا بودم Ùˆ داشتیم آماده میشدیم Ú©Ù‡ به طر٠دانشگاه بریم، Ú©Ù‡ یهو در اخبار اعلام کردند Ú©Ù‡ دو Ù†Ùر از Ùرماندهان مقاومت به شهادت رسیدند! جوّ خونمون در اینطور Ù„Øظات، خیلی تلخ تر از بقیه Ù„Øظات میشد. اینقدر تلخ Ú©Ù‡ پدرم شاید تا دو روز با کسی Øر٠نمیزد Ùˆ مدام ذکر میگÙت Ùˆ قرآن Ùˆ گوشی تلÙÙ† از دستش نمیÙتاد! یا قرآن میخوند Ùˆ نثار Ø±ÙˆØ Ø´Ù‡Ø¯Ø§ میکرد ... یا مدام گوشی دستش بود Ùˆ با رÙقاش Øر٠میزد.
اون روز ... بعد از شنیدن خبر شهادت اون دو تا Ùرمانده ... دیدم Ú©Ù‡ پدرم داره تو Øیاط قدم میزنه Ùˆ خیلی ناراØته... بعدش Ùورا تلÙÙ† تماس گرÙت Ùˆ بابام ده دقیقه با تلÙÙ† Øر٠میزد. بعدش Ú©Ù‡ تلÙنش قطع شد، رÙتم پیشش Ùˆ تسلیت Ú¯Ùتم! بابام در اوج ناراØتی اما با صدایی Ú©Ù‡ Ùقط خودم Ùˆ خودش بشنویم Ú¯Ùت: «دوستای داداشت بودند ... از قدیم با باباهاشون دوس بودیم Ùˆ یکیشون پس یکی از شهدای سوریه بود ... به Ùاصله Ú©Ù…ÛŒ از زمان شهادت پدرش، پسر را زدند. اونم تو خاک خودمون... تو Ù…Øله خودش ... قبل از رسیدن به خونش!» Ú¯Ùتم: «بابا تØلیلتون چیه؟» Ú¯Ùت: «زوده هنوز ... اما ... نمیدونم ... هر Ú©ÛŒ بوده خیلی اطلاعاتش قوی بوده Ùˆ تونسته خیلی تمیز عملیات کنه!»
من Ùورا Ùکرم مشغول یه چیزی شد ... چون چندان سررشته ای از این چیزا نداشتم نمیدونستم Ú†ÛŒ بگم؟! از بابا Ùˆ خانوادم خداÙظی کردم. با ماهدخت
Øرکت کردیم Ùˆ رÙتیم به طر٠دانشگاه.
ماهدخت Ú©Ù‡ تیپ خبرنگاریش زده بود، وسط راه Ú¯Ùت: «من امروز تا ظهر دو تا مصاØبه دارم ... خیلی هم مهمه ... نمیدونم بتونم بیام دانشگاه یا نه؟ اما تو دانشگاه پیاده شو Ùˆ منم میرم دنبال مصاØبم!»
Ú¯Ùتم: «باشه ... بی خبرم نذار!»
همینطور Ú©Ù‡ رد میشدیم، دیدیم Ú©Ù‡ در Ø³Ø·Ø Ø´Ù‡Ø±ØŒ Øسابی جوّ ملتهبی Øاکم بود ... آثار ترور شب گذشته اون دو تا Ùرمانده، خبر Ùˆ تاثیرش مثل بمب پیچیده بود Ùˆ همه جا Øالت امنیتی داشت!
من دانشگاه پیاده شدم Ùˆ ماهدخت هم همراه راننده رÙت! به Ù…Øض اینکه پامو گذاشتم توی دÙترم، یادم اومد Ú©Ù‡ ای داد بی داد! من قرار بود تعقیب ماهدخت کنم ... قرار بود برم دنبالش Ùˆ ببینم چیکار میکنه Ùˆ چیکار نمیکنه؟! خیلی ناراØت شدم ... خیلی زیاد ... به خاطر شنیدن خبر شهادت اون دو تا Ùرمانده اصلا نقشم یادم رÙت Ùˆ از این بابت خیلی ناراØت بودم.
به کارم مشغول شدم ... Ú©Ù‡ دیدم تلÙÙ† زنگ خورد ... منشی Ú¯Ùت: «یه آقایی با Ù„ØÙ† Ùˆ لهجه ایرانی هستند Ú©Ù‡ میخوان با شما صØبت کنن!»
قلبم به تپش اÙتاد ... Ú¯Ùتم لابد همون آقاهه است ... Ú¯Ùتم: «Ùورا وصل Ú©Ù†!» خودش بود ... صداش ......... Ú¯Ùت: «سلام ... اØوال شما؟»
Ú¯Ùتم: «سلام از بنده است ... وقتی با شما مواجه میشم، نمیدونم خوبم یا نه؟!»
Ú¯Ùت: «ما Ú©Ù‡ از خودیم ... Øضورم اذیتتون میکنه؟»
Ú¯Ùتم: «اگه همینو میدونستم خوب بود!»
Ú¯Ùت: «خب همین Ú©Ù‡ دارین برخلا٠دیدارهای قبلیمون Øاضر جوابی میکنید، ینی الØمدلله خوبین!»
یه Ú©Ù… ته ته دلم قولنج رÙت ... Ú¯Ùتم: «درخدمتم!»
Ú¯Ùت: «دوستتون ... ماهدخت خانم! با شما اومدن دانشگاه؟»
Ú¯Ùتم: «تا دانشگاه با هم بودیم ...»
Ú¯Ùت: «بعدش چطور؟»
Ú¯Ùتم: «رÙت ... مصاØبه داشت Ùˆ رÙت!»
با تعجب Ùˆ یه Ú©Ù… عجله پرسید: «نمیدونید با Ú©ÛŒ Ùˆ کجا مصاØبه داشت؟!»
Ú¯Ùتم: «به من چیزی Ù†Ú¯Ùت! چطور مگه؟ اتÙاقی اÙتاده؟»
جوابمو نداد Ùˆ Ú¯Ùت: «خانم لطÙا به هر طریق ممکن بÙهمید ببینید کجا رÙته Ùˆ قراره با Ú©ÛŒ مصاØبه کنه؟»
منم با دسپاچگی Ú¯Ùتم: «چشم ... ینی دلم میخواد کمکتون کنم اما نمیدونم چطوری؟»
Ú¯Ùت: «با Ú©ÛŒ رÙت؟ با
راننده همیشگیتون؟»
Ú¯Ùتم: «آره ... با همون رÙت!»
Ú¯Ùت: «خب بسم الله ... چابک باشید لطÙا ... من پنج دقیقه دیگه تماس میگریم ... Ùقط عجله کنید لطÙا !»
اینو Ú¯Ùت Ùˆ Øتی منتظر چشم Ùˆ خداÙظی من نشد Ùˆ قطع کرد ... بوق بوق بوق بوق ...
من سریع شماره راننده را گرÙتم: سلام ...
سلام خانم ...
ماهدخت پیاده شد؟
آره ... Ú¯Ùته منتظرم باش تا بیام ...
شما کجایین دقیقا؟
الو ... خانم ... صداتون قطع و وصل شد؟
Ú¯Ùتم کجایین شما؟
ما؟ خیابون جنگلی ... ضلع غربی ...
Ú©ÙˆÚ†Ù‡ چندین؟ اصلا اونجا رÙتین چیکار؟
کوچه ... اجازه بدین ... آهان ... کوچه ......
چی؟ کوچه چند؟
Ú©ÙˆÚ†Ù‡ 21 ...