کانال تلگرام دلنوشته های یک طلبه | محمد رضا دادپور @mohamadrezahadadpour

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

@dastneveshtehay ادمین

* منبع اصلی مستندات:
دفترچه نیم سوخته
اعترافات دیده بان
کودکانه های تکفیری
حیفا
تب مژگان
همه نوکرها
کف خیابون
حجره پریا
*انتشار مطالبم بدون ذکر نام نویسنده و آدرس و لینک کانال جایز نیست

آدرس کانال احتیاطی:
@Mohammadrezahadadpour02

 مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

بسم الله الرحمن الرحیم

🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴

نویسنده: محمد رضا حدادپور جÙنه 80

یه کم خودمو مرتب کردم و نشستم روی صندلی روبروش!

اون مرده هم به صندلیش تکیه داده بود ... هر سه نفرمون ساکت بودیم ... تا اینکه بابام گفت: «اگه اجازه بدید من بیرون باشم ... اگه مزاحمم ...»

اون مرده هیچ جوابی نداد ... اما خداشاهده هر لحظه داشت قیافش ترسناک تر و جدی تر میشد ... تا اینکه که همینجوری که به من نگاه میکرد، به بابام گفت: «اگه خودتون اذیت میشید میتونید تشریف ببرید ... چون در هر حالتش من باید کارمو انجام بدم!»

بابای بیچاره من ... واقعا موند چی بگه و چیکار کنه ... خب هر کس باشه توی اون شرایط، نمیدونه چیکار کنه!

بابام هیچی نگفت و نشست!

اون آقاهه گفت: «سمن لطفا کف هر دو دستت را بذار روی این میز ...»

با ترس و لرز گذاشتم...

گفت: «کف دستت رو به طرف سقف باشه!»

همین کارو کردم! دستم با فاصله ... رو به سقف بود... که دستشو برد کنار کمربندش و یه چاقوی بزرگ نظامی درآورد و وسط دستام گذاشت!! ینی دقیقا وسط دو تا کف دستم!

من که داشت چشمام از کاسه میزد بیرون ... بابام هم قشنگ یه تکون خورد و حسابی تعجب کرد! اما هیچ کدوممون چیزی نگفتیم!

به بابام اشاره کرد و گفت: «شما بفرمایید! شرم حضور دارم! خیلی طول نمیکشه ... بفرمایید تا خبرتون کنم!»

بابای بیچارم یه نگاه به من کرد ... یه نگاه به اون مردک ... یه نگاه به چاقوی گنده گاوکشی ... از سر جاش بلند شد و خیلی محترمانه گفت «چشم!» و رفت بیرون!

من یه اون زل زده بودم و اون به چاقوش!

هر لحظه گفتم الانه که سرمو ببره و بذاره روی سینم! از بس ترسیده بودم ..... ببخشید اما نزدیک بود خودمو خراب کنم ...

گفت: «سه تا سوال دارم ... سه تا کلمه میخوام ... بگو و پاشو برو پیش بابات که پشت در داره همه اهل بیت را قسم میده و دعا میکنه که زنده و سالم از اینجا بری بیرون!»

در حالی که لبام داشت میلرزید گفتم: «بفرمایید!»

گفت: «وقتی کسی میگه بفرمایید، خیلی نمیتونم رو حرفش حساب کنم!»

گفتم: «چشم!»

گفت: «سوال اول: وقتی بهت تجاوز شد ... اونی که این کارو کرد پیرمردی با یه کلاه یهودی نبود؟»

با تعجب گفتم: «بله! پیرمردی با کلاه یهودی!»

گفت: «مایعی هم بهت تزریق کرد؟»

گفتم: «آره»

گفت: «رنگی بود یا سفید؟»

با تپش قلب گفتم: «رنگی!» داشت یادم میومد و گریم گرفته بود!

سکوت کرد ... بعدش گفت: «سوال دوم! زیر تیغ جراحی هم رفتی؟»

گفتم: «نمیدونم!»

گفت: «جایی از بدنتون برآمدگی نداره؟ بچه های ترکیه گفتن بدن تو نداشته! میخوام خودت بهم بگی! داره یا نه؟ برآمدگی که طبیعی نباشه!»

با تعجب و خشم گفتم: «ینی اونا که توی ترکیه ما را لخت کردند از شما بودند؟!»

فورا دست راستشو زد به دسته چاقو ... جوری که ترسیدم و از سر جام پریدم بالا ... گفت: «تا خانم محترم هستی، جواب منو بده!»

با لرز گفتم: «نه من ندارم ... اما فکر کنم بدن ماهدخت داشته باشه!»

گفت: «سوال سوم: به تو برنامه دیدار و مصاحبه دادند یا فقط ماهدخت قراره مصاحبه و دیدار کنه؟»

گفتم: «نه ... کسی به من نگفته دیدار و مصاحبه کنم! ببخشید میشه دستمو بردارم ... داره فکم میلرزه و بدنم سوزن سوزنی میشه!»

گفت: «نه ... برندار... قبلا هم اینجوری میشدی؟»

همینطور که داشتم میلرزیدم گفتم: «چجوری؟ نه ... نمیدونم ... بذارین دستمو بردارم!»

گفت: «باشه ... بردار ...»

دید که چشمم به دستش هست که روی چاقو گذاشته! متوجه شد و دستش و چاقو را با هم برداشت و گذاشت خودمو بمالونم و بخارونم و ...

همینطور که داشت چاقوشو کنار کمرش میبست، گفت: «ببین سمن! تو نه اینجا بودی و نه منو دیدی! فراموشم کن! به زندگیت برس! برو به مهمونت برس! برو به بابای داغدارت برس!»

گفتم: «چی؟ بابای داغدارم؟ چی شده مگه؟»

گفت: «تلاش کن هوشمندانه تر زندگی کنی! از ماهدخت چشم برندار ... تا خودمون بهت بگیم ... دوره درمانت را کامل و جامع سپری کن! باید آثار اون مایعاتی که به بدنت وارد شده از بین بره! تو خونه کنجکاو نباش و سوالای زیادی از بابات نکن! همونی باش که اسرائیل بهت گفته : یه دختر فمنیسم و چپ گرا ...»

گفتم: «شما که همه چی میدونین! فقط میتونم یه سوال هم من ازتون بپرسم؟»

با همون جدیتش گفت: «میشنوم!»

گفتم: «یه پیرمرد ایرانی ... ببخشید ... دو نفر بودند ... اونجا در بند و اسارتن ...»

چشماشو بست و مثل وقتی یه چیز دردناک یادت میاد، سرش را به صندلی تکیه داد! وسط اون خلجان ذهنی که با این سوالم براش پیش اومده بود گفت: «مرخصید!»

فهمیدم که نباید دیگه سوالمو تکرار کنم ... گفتم: «فقط یه سوال دیگه! خواهش میکنم بهم جواب بدید! حداقل منم یه چیزی فهمیده باشم و ارزش این همه استرس و ترس و لرز داشته باشه!»

چیزی نگفت و همچنان به سقف زل زده بود!

  کلمات کلیدی: نه

بسم الله الرحمن الرحیم

🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴

نویسنده: محمد رضا حدادپور جÙنه±Ù…ÛŒ

نقل و انتشار داستان بدون لینک کامل کانال دلنوشته های یک طلبه جایز نیست.

#نه 79

ما را از هم جدا کردند. منو به یه اطاق بردند و ماهدخت هم به یه اطاق! خیلی یه جوری بود. دلم میخواست هر چه زودتر با بابام و خانوادم حرف بزنم. اما نمیشد...

دو تا مرد اومدن نشستن روبروم. یه میز بود و دو تا صندلی اون طرف و یه صندلی هم این طرف!

شروع کردند و سوال ازم پرسیدند. چیزی حدود چهار ساعت ... شاید هم از چهار ساعت بیشتر ازم سوال پرسیدند... از همه چی ازم پرسیدند... اصلا بذارین اقرار کنم که هسته اولیه رمانی که دارین میخونین، همون سی چهل صفحه ای بود که در طول اون چهار پنج ساعت نوشتم...

از وقتی منو دزدیدند تا وقتی که حالم در فرودگاه کابل بد شد و سرگیجه و ضعف به من دست داد! ینی دقیقا تا همین جای داستان که در 78 قسمت با آب و تاب و تحقیقات بیشترش براتون تعریف کردم!

⛔️ لطفا یه لحظه استپ!!
از اینجای داستان تا آخرش، با محدودیت منابع و معذوریت های خاص خودمون مواجح هستیم و نمیتونم مثل اون 78 قسمت، با جزئیاتش بیان کنم. دقیقا مثل بقیه آثار که در چند جای داستان از مخاطبین معذرت خواهی کردم. با اینکه روایت ماضیه را در حال طرح و شرح بودم. اما اینجا معذوریت ها و محدودیت هامون بیشتره. چرا که متاسفانه پیش بینی میشه که ظرف یک سال و نیم آینده، افغانستان و مخصوصا مناطقی که قرار است داستان از آنجا روایت شود، دست خوش تحولات بزرگ و دردآور میان مدت شود. لذا به خاطر پاره ای از مسائل، ادامه داستان را بسیار دست به عصا باید روایت نمود.⛔️

بگذریم...

خلاصه حسابی منو تکوندند و همه چیز ازم پرسیدند و علاوه بر چیزایی که خودشون مینوشتند، منم باید همه حرفام را مینوشتم و امضا میکردم.

بعدا که با ماهدخت حرف زدم، میگفت: «پیش بینی چنین وضعی را میکردم. فقط تعجب کردم که چرا توی فرودگاه سراغمون نیومدند و ما را برای استنطاق و شرح ماوقع نبردند!»

شب اول قرار شد اونجا بمونیم. برامون توضیح دادند که این کارها لازمه و کاملا قانونی هست و به محض تایید و انطباق، در اختیار خودمون قرار میگیریم و میتونیم بریم.

حتی اجازه ندادند که اون شب همدیگه را ببینیم. جدا بودیم و همه چیزمون جدا بررسی شد. اما چندان نگران نبودم. چون بالاخره در وطن خودم بودم و میMohamadrezahadadpour

  کلمات کلیدی: نه

قسمت ۷۹ و ۸۰ از داستان ⛔️نه!⛔️

👈 مرخصید ... Mohamadrezahadadpour

دلنوشته های یک طلبه

نه تو می مانی،نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود
جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه، نه!
آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی
او به تو خواهد خنØکیوان_شاهبداغی ØMohamadrezahadadpour

رفتیم به سمن منطقه ای به نام «کابل جدید!» این منطقه در شمال کابل قدیمه که ژاپنی ها مسئولیت اون پروژه شهرسازی را به عهده داشتند و قراره که دیگه کم کم پایتخت جدید معرفی بشه! چیزی حدود سی درصدش را دارای سازه و مناطق نظامی تعریف کردند!

همینطور که داشتیم میرفتیم و تقریبا یه ربع دیگه مونده بود که به اون آدرس برسیم، وارد یه منطقه ای شدیم که از اولش به تابلوی عجیبی رسیدیم: «منطقه نظامی! عکس برداری و فیلم برداری ممنوع!»

دوتامون تعجب کرده بودیم! اما من بیشتر! چون از اخلاقی که از بابام سراغ داشتم، میدونستم که تن به زندگی در منطقه نظامی و شهرک نظامی نمیده!

دیدم که ماهدخت دو سه تا پیام نوشت و ارسال کرد... اما نمیدونم چی نوشت و به کی بود ...

پونصد متر که جلوتر رفتیم یک ایستگاه ایست و بازرسی بود!

دیگه داشتیم شاخ درمیاوردیم! اما من بیشتر ....

خیلی گیر ندادن ... فقط از راننده فوردگاه سوال کردن و از من پرسیدن که منزل چه کسی تشریف میبرید؟

منم گفتم منزل فلانی! خونه بابامه!

پنجره طرف من باز بود و شنیدم که یکی از اون Mohamadrezahadadpour

بسم الله الرحمن الرحیم

🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴

نویسنده: محمد رضا حدادپور جÙنه±Ù…ÛŒ

نقل و انتشار داستان بدون لینک کامل کانال دلنوشته های یک طلبه جایز نیست.

#نه 78

از هواپیما پیاده شدیم. از اینکه وارد وطنم شده بودم، خیلی خیلی بهت زده و در عین حال خوشحال بودم. خوشحالی از اون مدلها که آدم نمیدونه باید بشینه و زار زار اشک بریزه یا قهقهه بزنه و یه دل سیر بخنده؟!

ناخودآگاه وقتی از پله های هواپیما خارج شدم، زانوهام شل شد و احساس بی حالی کردم. میدونستم که از هیجان زیاده. دستمو به زانوهام گرفتم. نتونستم همونم تحمل کنم و به زمین خوردم!

همه داشتن نگام میکردن! نمیدونستن که چمه؟ کس ینمیتونست بفهمه از گور نجات پیدا کردن و به جهنم رفتن و از جهنم فرار کردن و به اروپا و اسرائیل رفتن، و الان هم وسط کابل بودن، ینی چی و چه حس متضادی در آدم به وجود میاره!
کسی نمیتونه بفهمه که واسه یه دختر پاک دامن، که گنده ترین خلافش برق لب و خط چشم، اونم واسه چند تا کلاس و مهمونی بود، چه حسی داره که بزننش و ببرنش و دفنش کنن و دختریش را ازش بگیرن و با یه مشت موش آزمایشگاهی بدبخت جنین خور مظلوم زندگی کنه و آخر سر سر از جاهایی در بیاره که یه عمر براشون آرزوی مرگ میکرده و ...

و از همه بدتر ؛ الان حتی به شعارهای قبلیش هم یه ذره تردید کرده و ... خلاصه داره داغون میشه و مشخص نیست تا کی ترکش های این مدت سیاه زندگیش بتونه تحمل کنه و افکارش آزارش نده!

همه داشتن نگاه میکردن و کسی نمیدونست چم شده و چطوری بهتر میشم؟

ماهدخت کلی قربونم شد و فورا منو به سالن انتظار منتقل کردن و یه کم آب و آب میوه و ... شکلات واسه فشارم نیفته و اینا ... تا اینکه تونستم سر پا بایستم.

نمیدونم توی اون لحظات و سرگیجه ای که داشتم، چطوری و چه کسی انداخت توی دلم؟ اما تمام حرکات و رفت و آمدهای ماهدخت را زیر سر داشتم و یه حسی بهم میگفت که دوست و دشمن در اطراف ما دارن به حرکات ما دقت میکنند!

به خاطر همین، حتی وقتی که حالم بهتر شده بود و مادخت میخواست عرق و خستگیش را برطرف کنه و یه آبی به صورتش بزنه، پشت سرش رفتم و نذاشتم از جلوی چشمام تکون بخوره!

فکر کنم تا دید پلاچش هستم و ولش نمیکنم، اومد مثل بMohamadrezahadadpour

نکته خیلی جالب و حساسی که رخ داد این بود که ماهدخت همون گوشی را از .................. آورد بیرون و شروع به عکس برداری و تهیه فیلم و مثلا گزارش و سلفی از مسیرمون و راه کرد!

من که تعجب کرده بودم، بهش گفتم: «اینو از کجا آوردی؟ نداشتی یا به من نشون نداده بودی کلک؟»

فقط خندید و گفت: «چیزی نیست ... هدیه است ...»

فورا گفتم: «لابد از طرف همون پسره؟»

بازم خندید و هیچی نگفت!

  کلمات کلیدی: نه

انتشار قسمت ۷۸ از داستان ⛔️نه!⛔️

👈 وقتی جواب آدمو نمیدن، صبر آدم کمتر میشه Mohamadrezahadadpour

دلنوشته های یک طلبه

کسانی که این فایل👆 صوتی را گوش دادند، لطفا نظرشون را درباره محتوای آن ارسال کنند.

شهادت شهید محراب، آیت الله دستغÛMohamadrezahadadpour

سلام دوستان
لطفا حتما حتما در کانال بنده در نرم افزار سروش عضو بشید تا خط ارتباطی ما قطع نشه. چون شنیده ها حاکی از برخورد جدی Ùˆ ÛŒØhttp://sapp.ir/hadadpour

بیستم آذر، سالروز شهادت مظلومانه شهید محراب، آیت الله دستغیب.
ثواب ÙMohamadrezahadadpour

دلنوشته های یک طلبه

جلسه چهارم بحث زنان استراتژیست
ان شاءالله امشب ساعت ۲۰
شیراز. دانشگاه پردیس شهید باهنر
لطفا با آمادگی تشریف بیارید که میپرسما

صبح یعنی بوسہ بر قلب خدا

صبح یعنی عاشقی با کبریا

صبح یعنی نور یعنی زندگی

اØMohamadrezahadadpour

📚📚 عزیزان میتوانید با مراجعه به آدرس های زیر، جهت سفارش کتاhttp://bonizkala.com/index.php?id_category=142&controller=category† های موجوmahanrayan1

و اینکه کسی بشینه تو خلوتش و نصف شب شعر برات بگه و طبع و ذوقش را خرجت کنه و حرفش هم سر و ته داشته باشه...
کار خداست...
وگرنه میلیون تومان هم خرج کسی کنی که دلش با تو نباشه، فقط سرمایه حروم کردنه!

دلنوشته های یک طلبه

اینکه کسی توی این واویلای روزگار، به یادت باشه و بشینه کنار ساحل و با نوک انگشتش اسم یه کانال خانوادگی ۵۵ هزار نفری را بنویسه و وایسه کنارش و عکس بگیره و واست بفرسته...
چیزی بالاتر از لطف و محبته🌹

دلنوشته های یک طلبه

گفتم: «نزدیکی فقط به این نیست که در یه خونه باشیم و یا زیر یه سقف ... و حتی زیر یه پتو ... نزدیکی به اینه که از یه جنس باشیم ... نه از یه جنسیت ... من و تو جنس هم نیستیم و خودمونم میدونیم! من اصلا از تو هیچی نمیدونم! حتی حق سوال کردنم ندارم ... اونوقت توقع داری بشینم از چیزایی که داره تو دلم میگذره برات بگم؟ چیزایی که داره پیرم میکنه و عن قریب هست که یه شب بخوابم و صبح پا نشم و دق کرده باشم!»

گفت: «مگه من و تو چه مشکلی با هم داریم؟»

گفتم: «نشنیدی چه گفتم؟ من نه میشناسمت و نه حق دارم حس فضولی و کنجکاویم را درباره تو ارضا کنم ... وگرنه واسه هرکی بشینی قصه اون آزمایشگاه و خوک دونی را تعریف کنی و بعدش هم بگی از زندان وسط یه جزیره یهو سر از اسرائیل درآوردی و خودتم نمیدونی چطوری و چرا همه برات نوشابه باز میکنن؟ ازت تست الکل میگیرن! بعدش توقع داری بشینم برات درددل کنم و یه دل سیر اشک بریزم؟»

گفت: «اوه ... چه دل پری داری تو ! حالا میگی چیکار کنم؟ الان از من چی میخوای؟ چیکارت کنم؟»

گفتم: «دیگه هیچی! واسم مهم نیست! هر کی هستی و هر کاره هستی! اما عقلم میگه که وصل به گنده ها هستی! وصل هستی که اینقدر آرامش داری و تنها دردت اینه که سینه هات تیر میکشه و اذیت میشی! نه مثل من درد همه عالم و دنیا روی سرت باشه! فقط الان یه سوال دارم ازت! فقط یه سوال!»

گفت: «بگو!»

گفتم: «نمیخوام دست به سرم کنی! وگرنه منم میشم یه چیزی از خودت مارموزتر!»

یه کم جدی تر شد و گفت: «باشه! اینبار هر چی بود جواب میدم!»

گفتم: «الا داری میایی افغانستان چیکار؟!»

سکوت کرد و به چشمام زل زد! از نگاه اینجوریش وحشت داشتم ... اما منم بهش زل زدم و منتظر جواب شدم!

گفتم: «میشنوم!»

گفت: «ماموریت دارم!»

گفتم: «خب آفرین ... روراست باش! من که نمیخوام بخورمت! بیشتر توضیح بده برام!»

گفت: «باید چند نفرو ببینم! باهاشون حرف بزنم و ازشون مصاحبه بگیرم! همین.»

گفتم: «قطعا ملت بدبخت و توده مردم نیستن! میشه بگی کیا؟»

گفت: «فعلا خودمم نمیدونم! بعدا بهم میگن!»

گفتم: «واسه کجا کار میکنی؟»

گفت: «قرار شد فقط یه سوال بپرسی!»

گفتم: «همش در راستای همدیگه است! همش یکیه!»

گفت: «واسه اسرائیل!»

گفتÙMohamadrezahadadpour

صفحه قبلی  12  13  14  15  16  17  18  19  20  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: