بسم الله الرØمن الرØیم
🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴
نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جÙنه 80
یه کم خودمو مرتب کردم و نشستم روی صندلی روبروش!
اون مرده هم به صندلیش تکیه داده بود ... هر سه Ù†Ùرمون ساکت بودیم ... تا اینکه بابام Ú¯Ùت: «اگه اجازه بدید من بیرون باشم ... اگه مزاØمم ...»
اون مرده هیچ جوابی نداد ... اما خداشاهده هر Ù„Øظه داشت قیاÙØ´ ترسناک تر Ùˆ جدی تر میشد ... تا اینکه Ú©Ù‡ همینجوری Ú©Ù‡ به من نگاه میکرد، به بابام Ú¯Ùت: «اگه خودتون اذیت میشید میتونید تشری٠ببرید ... چون در هر Øالتش من باید کارمو انجام بدم!»
بابای بیچاره من ... واقعا موند چی بگه و چیکار کنه ... خب هر کس باشه توی اون شرایط، نمیدونه چیکار کنه!
بابام هیچی Ù†Ú¯Ùت Ùˆ نشست!
اون آقاهه Ú¯Ùت: «سمن لطÙا ک٠هر دو دستت را بذار روی این میز ...»
با ترس و لرز گذاشتم...
Ú¯Ùت: «ک٠دستت رو به طر٠سق٠باشه!»
همین کارو کردم! دستم با Ùاصله ... رو به سق٠بود... Ú©Ù‡ دستشو برد کنار کمربندش Ùˆ یه چاقوی بزرگ نظامی درآورد Ùˆ وسط دستام گذاشت!! ینی دقیقا وسط دو تا ک٠دستم!
من Ú©Ù‡ داشت چشمام از کاسه میزد بیرون ... بابام هم قشنگ یه تکون خورد Ùˆ Øسابی تعجب کرد! اما هیچ کدوممون چیزی Ù†Ú¯Ùتیم!
به بابام اشاره کرد Ùˆ Ú¯Ùت: «شما بÙرمایید! شرم Øضور دارم! خیلی طول نمیکشه ... بÙرمایید تا خبرتون کنم!»
بابای بیچارم یه نگاه به من کرد ... یه نگاه به اون مردک ... یه نگاه به چاقوی گنده گاوکشی ... از سر جاش بلند شد Ùˆ خیلی Ù…Øترمانه Ú¯Ùت «چشم!» Ùˆ رÙت بیرون!
من یه اون زل زده بودم و اون به چاقوش!
هر Ù„Øظه Ú¯Ùتم الانه Ú©Ù‡ سرمو ببره Ùˆ بذاره روی سینم! از بس ترسیده بودم ..... ببخشید اما نزدیک بود خودمو خراب کنم ...
Ú¯Ùت: «سه تا سوال دارم ... سه تا کلمه میخوام ... بگو Ùˆ پاشو برو پیش بابات Ú©Ù‡ پشت در داره همه اهل بیت را قسم میده Ùˆ دعا میکنه Ú©Ù‡ زنده Ùˆ سالم از اینجا بری بیرون!»
در Øالی Ú©Ù‡ لبام داشت میلرزید Ú¯Ùتم: «بÙرمایید!»
Ú¯Ùت: «وقتی کسی میگه بÙرمایید، خیلی نمیتونم رو ØرÙØ´ Øساب کنم!»
Ú¯Ùتم: «چشم!»
Ú¯Ùت: «سوال اول: وقتی بهت تجاوز شد ... اونی Ú©Ù‡ این کارو کرد پیرمردی با یه کلاه یهودی نبود؟»
با تعجب Ú¯Ùتم: «بله! پیرمردی با کلاه یهودی!»
Ú¯Ùت: «مایعی هم بهت تزریق کرد؟»
Ú¯Ùتم: «آره»
Ú¯Ùت: «رنگی بود یا سÙید؟»
با تپش قلب Ú¯Ùتم: «رنگی!» داشت یادم میومد Ùˆ گریم گرÙته بود!
سکوت کرد ... بعدش Ú¯Ùت: «سوال دوم! زیر تیغ جراØÛŒ هم رÙتی؟»
Ú¯Ùتم: «نمیدونم!»
Ú¯Ùت: «جایی از بدنتون برآمدگی نداره؟ بچه های ترکیه Ú¯Ùتن بدن تو نداشته! میخوام خودت بهم بگی! داره یا نه؟ برآمدگی Ú©Ù‡ طبیعی نباشه!»
با تعجب Ùˆ خشم Ú¯Ùتم: «ینی اونا Ú©Ù‡ توی ترکیه ما را لخت کردند از شما بودند؟!»
Ùورا دست راستشو زد به دسته چاقو ... جوری Ú©Ù‡ ترسیدم Ùˆ از سر جام پریدم بالا ... Ú¯Ùت: «تا خانم Ù…Øترم هستی، جواب منو بده!»
با لرز Ú¯Ùتم: «نه من ندارم ... اما Ùکر کنم بدن ماهدخت داشته باشه!»
Ú¯Ùت: «سوال سوم: به تو برنامه دیدار Ùˆ مصاØبه دادند یا Ùقط ماهدخت قراره مصاØبه Ùˆ دیدار کنه؟»
Ú¯Ùتم: «نه ... کسی به من Ù†Ú¯Ùته دیدار Ùˆ مصاØبه کنم! ببخشید میشه دستمو بردارم ... داره ÙÚ©Ù… میلرزه Ùˆ بدنم سوزن سوزنی میشه!»
Ú¯Ùت: «نه ... برندار... قبلا هم اینجوری میشدی؟»
همینطور Ú©Ù‡ داشتم میلرزیدم Ú¯Ùتم: «چجوری؟ نه ... نمیدونم ... بذارین دستمو بردارم!»
Ú¯Ùت: «باشه ... بردار ...»
دید که چشمم به دستش هست که روی چاقو گذاشته! متوجه شد و دستش و چاقو را با هم برداشت و گذاشت خودمو بمالونم و بخارونم و ...
همینطور Ú©Ù‡ داشت چاقوشو کنار کمرش میبست، Ú¯Ùت: «ببین سمن! تو نه اینجا بودی Ùˆ نه منو دیدی! Ùراموشم Ú©Ù†! به زندگیت برس! برو به مهمونت برس! برو به بابای داغدارت برس!»
Ú¯Ùتم: «چی؟ بابای داغدارم؟ Ú†ÛŒ شده مگه؟»
Ú¯Ùت: «تلاش Ú©Ù† هوشمندانه تر زندگی Ú©Ù†ÛŒ! از ماهدخت چشم برندار ... تا خودمون بهت بگیم ... دوره درمانت را کامل Ùˆ جامع سپری Ú©Ù†! باید آثار اون مایعاتی Ú©Ù‡ به بدنت وارد شده از بین بره! تو خونه کنجکاو نباش Ùˆ سوالای زیادی از بابات Ù†Ú©Ù†! همونی باش Ú©Ù‡ اسرائیل بهت Ú¯Ùته : یه دختر Ùمنیسم Ùˆ Ú†Ù¾ گرا ...»
Ú¯Ùتم: «شما Ú©Ù‡ همه Ú†ÛŒ میدونین! Ùقط میتونم یه سوال هم من ازتون بپرسم؟»
با همون جدیتش Ú¯Ùت: «میشنوم!»
Ú¯Ùتم: «یه پیرمرد ایرانی ... ببخشید ... دو Ù†Ùر بودند ... اونجا در بند Ùˆ اسارتن ...»
چشماشو بست Ùˆ مثل وقتی یه چیز دردناک یادت میاد، سرش را به صندلی تکیه داد! وسط اون خلجان ذهنی Ú©Ù‡ با این سوالم براش پیش اومده بود Ú¯Ùت: «مرخصید!»
Ùهمیدم Ú©Ù‡ نباید دیگه سوالمو تکرار کنم ... Ú¯Ùتم: «Ùقط یه سوال دیگه! خواهش میکنم بهم جواب بدید! Øداقل منم یه چیزی Ùهمیده باشم Ùˆ ارزش این همه استرس Ùˆ ترس Ùˆ لرز داشته باشه!»
چیزی Ù†Ú¯Ùت Ùˆ همچنان به سق٠زل زده بود!
بسم الله الرØمن الرØیم
🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴
نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جÙنه±Ù…ÛŒ
نقل و انتشار داستان بدون لینک کامل کانال دلنوشته های یک طلبه جایز نیست.
#نه 79
ما را از هم جدا کردند. منو به یه اطاق بردند Ùˆ ماهدخت هم به یه اطاق! خیلی یه جوری بود. دلم میخواست هر Ú†Ù‡ زودتر با بابام Ùˆ خانوادم Øر٠بزنم. اما نمیشد...
دو تا مرد اومدن نشستن روبروم. یه میز بود Ùˆ دو تا صندلی اون طر٠و یه صندلی هم این طرÙ!
شروع کردند Ùˆ سوال ازم پرسیدند. چیزی Øدود چهار ساعت ... شاید هم از چهار ساعت بیشتر ازم سوال پرسیدند... از همه Ú†ÛŒ ازم پرسیدند... اصلا بذارین اقرار کنم Ú©Ù‡ هسته اولیه رمانی Ú©Ù‡ دارین میخونین، همون سی چهل صÙØÙ‡ ای بود Ú©Ù‡ در طول اون چهار پنج ساعت نوشتم...
از وقتی منو دزدیدند تا وقتی Ú©Ù‡ Øالم در Ùرودگاه کابل بد شد Ùˆ سرگیجه Ùˆ ضع٠به من دست داد! ینی دقیقا تا همین جای داستان Ú©Ù‡ در 78 قسمت با آب Ùˆ تاب Ùˆ تØقیقات بیشترش براتون تعری٠کردم!
â›”ï¸ Ù„Ø·Ùا یه Ù„Øظه استپ!!
از اینجای داستان تا آخرش، با Ù…Øدودیت منابع Ùˆ معذوریت های خاص خودمون Ù…ÙˆØ§Ø¬Ø Ù‡Ø³ØªÛŒÙ… Ùˆ نمیتونم مثل اون 78 قسمت، با جزئیاتش بیان کنم. دقیقا مثل بقیه آثار Ú©Ù‡ در چند جای داستان از مخاطبین معذرت خواهی کردم. با اینکه روایت ماضیه را در Øال Ø·Ø±Ø Ùˆ Ø´Ø±Ø Ø¨ÙˆØ¯Ù…. اما اینجا معذوریت ها Ùˆ Ù…Øدودیت هامون بیشتره. چرا Ú©Ù‡ متاسÙانه پیش بینی میشه Ú©Ù‡ ظر٠یک سال Ùˆ نیم آینده، اÙغانستان Ùˆ مخصوصا مناطقی Ú©Ù‡ قرار است داستان از آنجا روایت شود، دست خوش تØولات بزرگ Ùˆ دردآور میان مدت شود. لذا به خاطر پاره ای از مسائل، ادامه داستان را بسیار دست به عصا باید روایت نمود.â›”ï¸
بگذریم...
خلاصه Øسابی منو تکوندند Ùˆ همه چیز ازم پرسیدند Ùˆ علاوه بر چیزایی Ú©Ù‡ خودشون مینوشتند، منم باید همه ØرÙام را مینوشتم Ùˆ امضا میکردم.
بعدا Ú©Ù‡ با ماهدخت Øر٠زدم، میگÙت: «پیش بینی چنین وضعی را میکردم. Ùقط تعجب کردم Ú©Ù‡ چرا توی Ùرودگاه سراغمون نیومدند Ùˆ ما را برای استنطاق Ùˆ Ø´Ø±Ø Ù…Ø§ÙˆÙ‚Ø¹ نبردند!»
شب اول قرار شد اونجا بمونیم. برامون ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¯Ø§Ø¯Ù†Ø¯ Ú©Ù‡ این کارها لازمه Ùˆ کاملا قانونی هست Ùˆ به Ù…Øض تایید Ùˆ انطباق، در اختیار خودمون قرار میگیریم Ùˆ میتونیم بریم.
Øتی اجازه ندادند Ú©Ù‡ اون شب همدیگه را ببینیم. جدا بودیم Ùˆ همه چیزمون جدا بررسی شد. اما چندان نگران نبودم. چون بالاخره در وطن خودم بودم Ùˆ Ù…ÛŒMohamadrezahadadpour
نه تو می مانی،نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به Øباب نگران لب یک رود قسم
Ùˆ به کوتاهی آن Ù„Øظه شادی Ú©Ù‡ گذشت
غصه هم خواهد رÙت
آنچنانی Ú©Ù‡ Ùقط خاطره ای خواهد ماند
Ù„Øظه ها عریانند
به تن Ù„Øظه خود
جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه، نه!
آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی
او به تو خواهد خنØکیوان_شاهبداغی ØMohamadrezahadadpour
رÙتیم به سمن منطقه ای به نام «کابل جدید!» این منطقه در شمال کابل قدیمه Ú©Ù‡ ژاپنی ها مسئولیت اون پروژه شهرسازی را به عهده داشتند Ùˆ قراره Ú©Ù‡ دیگه Ú©Ù… Ú©Ù… پایتخت جدید معرÙÛŒ بشه! چیزی Øدود سی درصدش را دارای سازه Ùˆ مناطق نظامی تعری٠کردند!
همینطور Ú©Ù‡ داشتیم میرÙتیم Ùˆ تقریبا یه ربع دیگه مونده بود Ú©Ù‡ به اون آدرس برسیم، وارد یه منطقه ای شدیم Ú©Ù‡ از اولش به تابلوی عجیبی رسیدیم: «منطقه نظامی! عکس برداری Ùˆ Ùیلم برداری ممنوع!»
دوتامون تعجب کرده بودیم! اما من بیشتر! چون از اخلاقی که از بابام سراغ داشتم، میدونستم که تن به زندگی در منطقه نظامی و شهرک نظامی نمیده!
دیدم که ماهدخت دو سه تا پیام نوشت و ارسال کرد... اما نمیدونم چی نوشت و به کی بود ...
پونصد متر Ú©Ù‡ جلوتر رÙتیم یک ایستگاه ایست Ùˆ بازرسی بود!
دیگه داشتیم شاخ درمیاوردیم! اما من بیشتر ....
خیلی گیر ندادن ... Ùقط از راننده Ùوردگاه سوال کردن Ùˆ از من پرسیدن Ú©Ù‡ منزل Ú†Ù‡ کسی تشری٠میبرید؟
منم Ú¯Ùتم منزل Ùلانی! خونه بابامه!
پنجره طر٠من باز بود و شنیدم که یکی از اون Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرØمن الرØیم
🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴
نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جÙنه±Ù…ÛŒ
نقل و انتشار داستان بدون لینک کامل کانال دلنوشته های یک طلبه جایز نیست.
#نه 78
از هواپیما پیاده شدیم. از اینکه وارد وطنم شده بودم، خیلی خیلی بهت زده Ùˆ در عین Øال خوشØال بودم. خوشØالی از اون مدلها Ú©Ù‡ آدم نمیدونه باید بشینه Ùˆ زار زار اشک بریزه یا قهقهه بزنه Ùˆ یه دل سیر بخنده؟!
ناخودآگاه وقتی از پله های هواپیما خارج شدم، زانوهام شل شد Ùˆ اØساس بی Øالی کردم. میدونستم Ú©Ù‡ از هیجان زیاده. دستمو به زانوهام گرÙتم. نتونستم همونم تØمل کنم Ùˆ به زمین خوردم!
همه داشتن نگام میکردن! نمیدونستن Ú©Ù‡ چمه؟ کس ینمیتونست بÙهمه از گور نجات پیدا کردن Ùˆ به جهنم رÙتن Ùˆ از جهنم Ùرار کردن Ùˆ به اروپا Ùˆ اسرائیل رÙتن، Ùˆ الان هم وسط کابل بودن، ینی Ú†ÛŒ Ùˆ Ú†Ù‡ Øس متضادی در آدم به وجود میاره!
کسی نمیتونه بÙهمه Ú©Ù‡ واسه یه دختر پاک دامن، Ú©Ù‡ گنده ترین خلاÙØ´ برق لب Ùˆ خط چشم، اونم واسه چند تا کلاس Ùˆ مهمونی بود، Ú†Ù‡ Øسی داره Ú©Ù‡ بزننش Ùˆ ببرنش Ùˆ دÙنش کنن Ùˆ دختریش را ازش بگیرن Ùˆ با یه مشت موش آزمایشگاهی بدبخت جنین خور مظلوم زندگی کنه Ùˆ آخر سر سر از جاهایی در بیاره Ú©Ù‡ یه عمر براشون آرزوی مرگ میکرده Ùˆ ...
Ùˆ از همه بدتر Ø› الان Øتی به شعارهای قبلیش هم یه ذره تردید کرده Ùˆ ... خلاصه داره داغون میشه Ùˆ مشخص نیست تا Ú©ÛŒ ترکش های این مدت سیاه زندگیش بتونه تØمل کنه Ùˆ اÙکارش آزارش نده!
همه داشتن نگاه میکردن و کسی نمیدونست چم شده و چطوری بهتر میشم؟
ماهدخت Ú©Ù„ÛŒ قربونم شد Ùˆ Ùورا منو به سالن انتظار منتقل کردن Ùˆ یه Ú©Ù… آب Ùˆ آب میوه Ùˆ ... شکلات واسه Ùشارم Ù†ÛŒÙته Ùˆ اینا ... تا اینکه تونستم سر پا بایستم.
نمیدونم توی اون Ù„Øظات Ùˆ سرگیجه ای Ú©Ù‡ داشتم، چطوری Ùˆ Ú†Ù‡ کسی انداخت توی دلم؟ اما تمام Øرکات Ùˆ رÙت Ùˆ آمدهای ماهدخت را زیر سر داشتم Ùˆ یه Øسی بهم میگÙت Ú©Ù‡ دوست Ùˆ دشمن در اطرا٠ما دارن به Øرکات ما دقت میکنند!
به خاطر همین، Øتی وقتی Ú©Ù‡ Øالم بهتر شده بود Ùˆ مادخت میخواست عرق Ùˆ خستگیش را برطر٠کنه Ùˆ یه آبی به صورتش بزنه، پشت سرش رÙتم Ùˆ نذاشتم از جلوی چشمام تکون بخوره!
Ùکر کنم تا دید پلاچش هستم Ùˆ ولش نمیکنم، اومد مثل بMohamadrezahadadpour
نکته خیلی جالب Ùˆ Øساسی Ú©Ù‡ رخ داد این بود Ú©Ù‡ ماهدخت همون گوشی را از .................. آورد بیرون Ùˆ شروع به عکس برداری Ùˆ تهیه Ùیلم Ùˆ مثلا گزارش Ùˆ سلÙÛŒ از مسیرمون Ùˆ راه کرد!
من Ú©Ù‡ تعجب کرده بودم، بهش Ú¯Ùتم: «اینو از کجا آوردی؟ نداشتی یا به من نشون نداده بودی کلک؟»
Ùقط خندید Ùˆ Ú¯Ùت: «چیزی نیست ... هدیه است ...»
Ùورا Ú¯Ùتم: «لابد از طر٠همون پسره؟»
بازم خندید Ùˆ هیچی Ù†Ú¯Ùت!
انتشار قسمت Û·Û¸ از داستان â›”ï¸Ù†Ù‡!â›”ï¸
👈 وقتی جواب آدمو نمیدن، صبر آدم کمتر میشه Mohamadrezahadadpour
کسانی Ú©Ù‡ این Ùایل👆 صوتی را گوش دادند، لطÙا نظرشون را درباره Ù…Øتوای آن ارسال کنند.
شهادت شهید Ù…Øراب، آیت الله دستغÛMohamadrezahadadpour
سلام دوستان
لطÙا Øتما Øتما در کانال بنده در نرم اÙزار سروش عضو بشید تا خط ارتباطی ما قطع نشه. چون شنیده ها Øاکی از برخورد جدی Ùˆ ÛŒØhttp://sapp.ir/hadadpour
بیستم آذر، سالروز شهادت مظلومانه شهید Ù…Øراب، آیت الله دستغیب.
ثواب ÙMohamadrezahadadpour
جلسه چهارم بØØ« زنان استراتژیست
ان شاءالله امشب ساعت ۲۰
شیراز. دانشگاه پردیس شهید باهنر
لطÙا با آمادگی تشری٠بیارید Ú©Ù‡ میپرسما
ØµØ¨Ø ÛŒØ¹Ù†ÛŒ Ø¨ÙˆØ³Û Ø¨Ø± قلب خدا
ØµØ¨Ø ÛŒØ¹Ù†ÛŒ عاشقی با کبریا
ØµØ¨Ø ÛŒØ¹Ù†ÛŒ نور یعنی زندگی
اØMohamadrezahadadpour
Ùˆ اینکه کسی بشینه تو خلوتش Ùˆ نص٠شب شعر برات بگه Ùˆ طبع Ùˆ ذوقش را خرجت کنه Ùˆ ØرÙØ´ هم سر Ùˆ ته داشته باشه...
کار خداست...
وگرنه میلیون تومان هم خرج کسی Ú©Ù†ÛŒ Ú©Ù‡ دلش با تو نباشه، Ùقط سرمایه Øروم کردنه!
اینکه کسی توی این واویلای روزگار، به یادت باشه Ùˆ بشینه کنار ساØÙ„ Ùˆ با نوک انگشتش اسم یه کانال خانوادگی ÛµÛµ هزار Ù†Ùری را بنویسه Ùˆ وایسه کنارش Ùˆ عکس بگیره Ùˆ واست بÙرسته...
چیزی بالاتر از لط٠و Ù…Øبته🌹
Ú¯Ùتم: «نزدیکی Ùقط به این نیست Ú©Ù‡ در یه خونه باشیم Ùˆ یا زیر یه سق٠... Ùˆ Øتی زیر یه پتو ... نزدیکی به اینه Ú©Ù‡ از یه جنس باشیم ... نه از یه جنسیت ... من Ùˆ تو جنس هم نیستیم Ùˆ خودمونم میدونیم! من اصلا از تو هیچی نمیدونم! Øتی ØÙ‚ سوال کردنم ندارم ... اونوقت توقع داری بشینم از چیزایی Ú©Ù‡ داره تو دلم میگذره برات بگم؟ چیزایی Ú©Ù‡ داره پیرم میکنه Ùˆ عن قریب هست Ú©Ù‡ یه شب بخوابم Ùˆ ØµØ¨Ø Ù¾Ø§ نشم Ùˆ دق کرده باشم!»
Ú¯Ùت: «مگه من Ùˆ تو Ú†Ù‡ مشکلی با هم داریم؟»
Ú¯Ùتم: «نشنیدی Ú†Ù‡ Ú¯Ùتم؟ من نه میشناسمت Ùˆ نه ØÙ‚ دارم Øس Ùضولی Ùˆ کنجکاویم را درباره تو ارضا کنم ... وگرنه واسه هرکی بشینی قصه اون آزمایشگاه Ùˆ خوک دونی را تعری٠کنی Ùˆ بعدش هم بگی از زندان وسط یه جزیره یهو سر از اسرائیل درآوردی Ùˆ خودتم نمیدونی چطوری Ùˆ چرا همه برات نوشابه باز میکنن؟ ازت تست الکل میگیرن! بعدش توقع داری بشینم برات درددل کنم Ùˆ یه دل سیر اشک بریزم؟»
Ú¯Ùت: «اوه ... Ú†Ù‡ دل پری داری تو ! Øالا میگی چیکار کنم؟ الان از من Ú†ÛŒ میخوای؟ چیکارت کنم؟»
Ú¯Ùتم: «دیگه هیچی! واسم مهم نیست! هر Ú©ÛŒ هستی Ùˆ هر کاره هستی! اما عقلم میگه Ú©Ù‡ وصل به گنده ها هستی! وصل هستی Ú©Ù‡ اینقدر آرامش داری Ùˆ تنها دردت اینه Ú©Ù‡ سینه هات تیر میکشه Ùˆ اذیت میشی! نه مثل من درد همه عالم Ùˆ دنیا روی سرت باشه! Ùقط الان یه سوال دارم ازت! Ùقط یه سوال!»
Ú¯Ùت: «بگو!»
Ú¯Ùتم: «نمیخوام دست به سرم Ú©Ù†ÛŒ! وگرنه منم میشم یه چیزی از خودت مارموزتر!»
یه Ú©Ù… جدی تر شد Ùˆ Ú¯Ùت: «باشه! اینبار هر Ú†ÛŒ بود جواب میدم!»
Ú¯Ùتم: «الا داری میایی اÙغانستان چیکار؟!»
سکوت کرد Ùˆ به چشمام زل زد! از نگاه اینجوریش ÙˆØشت داشتم ... اما منم بهش زل زدم Ùˆ منتظر جواب شدم!
Ú¯Ùتم: «میشنوم!»
Ú¯Ùت: «ماموریت دارم!»
Ú¯Ùتم: «خب Ø¢Ùرین ... روراست باش! من Ú©Ù‡ نمیخوام بخورمت! بیشتر ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¨Ø¯Ù‡ برام!»
Ú¯Ùت: «باید چند Ù†Ùرو ببینم! باهاشون Øر٠بزنم Ùˆ ازشون مصاØبه بگیرم! همین.»
Ú¯Ùتم: «قطعا ملت بدبخت Ùˆ توده مردم نیستن! میشه بگی کیا؟»
Ú¯Ùت: «Ùعلا خودمم نمیدونم! بعدا بهم میگن!»
Ú¯Ùتم: «واسه کجا کار میکنی؟»
Ú¯Ùت: «قرار شد Ùقط یه سوال بپرسی!»
Ú¯Ùتم: «همش در راستای همدیگه است! همش یکیه!»
Ú¯Ùت: «واسه اسرائیل!»
Ú¯ÙتÙMohamadrezahadadpour