مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرØمن الرØیم
داستان «نه!»
نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهرمی
Ùنه Û¹Û¸
از خواب پریدم ... تازه اول ØµØ¨Ø Ø¨ÙˆØ¯ ... نگاه کردم، دیدم ماهدخت دیشب خونه نیومده!
وسط Øال خراب Ùˆ ناراØتی هایی Ú©Ù‡ داشتم، یادم اومد Ú©Ù‡ تنها کسانی Ú©Ù‡ اطلاع داشت Ú©Ù‡ ماهدخت کجا رÙته مصاØبه، من بودم Ùˆ راننده Ùˆ اون مامور ویژه ایرانی! نکنه ماهدخت بخواد برامون نقشه بکشه Ùˆ ترتیب ما را هم بده!
خب اون مامور ویژه ایرانی که ......
Ùقط من مونده بودم Ùˆ راننده!
خیلی ترسیده بودم. ترسم از این بود Ú©Ù‡ اون راننده جونش در خطر باشه! میترسیدم Ú©Ù‡ یه Ù†Ùر دیگه بخواد کشته بشه Ùˆ یا این خشونت Ùˆ قتل Ùˆ توØØ´ همچنان ادامه داشته باشه تا اینکه Øتی دامن خودم Ùˆ خانوادم را هم بگیره!
گوشیمو برداشتم ... شماره راننده را گرÙتم ...
- الو ... سلام ... Øال شما؟
- سلام خانم! ممنون ... امر بÙرمایید!
- کجایید؟
- منزل هستم خانم! بیام دنبالتون؟
- نه ... نمیدونم ... Ùقط میخواستم ببینم Øالتون خوبه؟
- ممنونم ... جسارتا شما چطور؟ Øالتون خوبه؟ بهتر شدید؟ اتÙاقی اÙتاده؟
- خوبم ... بیشتر مواظب خودتون باشید!
- چشم ... Øتما ... اما اگر بهم میگÙتید Ú†ÛŒ شده Ùˆ یا قراره Ú†ÛŒ بشه؟ خیلی بهتر بود!
- چیزی نیست ... نگران نباش ... راستی از ماهدخت چه خبر؟
- خبر خاصی ندارم ... بعد از اینکه دیروز شما Øالتون بد شد Ùˆ با یه سرویس جدا رÙتید، من موندم Ùˆ تا آخر شب کمکشون کردم Ùˆ بعدش هم رسوندمش خونه یکی از دوستانش!
- یکی از دوستانش؟! کی ؟ اسمش؟
- نمیدونم ... اسمشو Ù†Ú¯Ùت Ùˆ منم چیزی نپرسیدم! میخواید تØقیق کنم؟
- تØقیق؟ نمیدونم ... اصلا همین Øالا پاشو بیا دنبالم! پاشو بیا Ú©Ù‡ کارت دارم!
- چشم ... من تا نیم ساعت دیگه اونجام!
در طول اون مدت نیم ساعت، رÙتم آماده شدم ... خیلی Øس Ùˆ Øال عجیبی داشتم ... وقتی از دسشویی اومدم بیرون، توی آینه Ú©Ù‡ خودمو نگاه کردم، خودمو در مسیری دیدم Ú©Ù‡ نمیتونم ازش Ùرار کنم Ùˆ باید به یه جاهایی ختمش کنم! اØساس میکردم مسئولیت های بزرگی به گردنمه Ú©Ù‡ باید تمومش کنم!
خشم Ùˆ اضطراب از چشمام میریخت ... دو سه بار Ù…ØÚ©Ù…ØŒ آب زدم به صورتم Ùˆ با خشم، صورتمو شستم!
وقتی دوباره سرمو آوردم بالا و تو آینه نگاه کردم، دیدم بغض دارم و داره گریه هام با آب صورتم قاطی میشه!
Øال عجیبی بود ... از وقتی خبر کشته شدن Ùˆ سوختن جنازه اون مامور ایرانی شنیدم، مثل مرغ سرکنده شده بودم ... بی اختیار اشک میریختم ... غم از دست دادن همه داداشام یهو ریخته بود رو دلم!
همینجوری Ú©Ù‡ شیر آب باز بود، نمیÙهمیدم دارم چیکار میکنم ... وقتی به خودم اومدم Ú©Ù‡ Ùهمیدم دارم بی اختیار، وضو میگریم! ماه ها بود Ú©Ù‡ Ú©Ù„ÛŒ عوض شده بودم ... بهتره بگم عوضی شده بودم ... داشت Ú©Ù… Ú©Ù… یادم میرÙت Ú©Ù‡ مسلمونم Ùˆ نمازی هست Ùˆ روزه ای هست Ùˆ خدایی هست Ùˆ مثلا شیعه هستم Ùˆ بچه آخوندم Ùˆ ... غرق شده بودم ... داشتم در کنار بی ایمانی ماهدخت ØÙ„ Ùˆ هضم میشدم!
خلاصه ...
با گریه وضو گرÙتم Ùˆ با گریه دنبال سجادم گشتم Ùˆ پیداش نکردم Ùˆ به زور، یه مهر از اطاق بابا Ùˆ مامانم
برداشتم Ùˆ رÙتم تو اطاقم Ùˆ با گریه نمازمو خوندم!
آخرین باری Ú©Ù‡ با نماز Ùˆ سجده، عشق Ùˆ Øال کرده بودم، توی دسشویی خونه ای بود Ú©Ù‡ در اسرائیل ساکن بودیم Ùˆ قبلش هم وقتی بود Ú©Ù‡ در اون خوک دونی بودیم Ùˆ صدای سجده ها Ùˆ ابوØمزه خوندن های اون دو تا پیرمرد ایرانی میشنیدم!
نمازمو خوندم Ùˆ Ùورا آماده شدم ...
با خودم Ùکر کردم Ú©Ù‡ لازمه یه چیزی با خودم داشته باشم ... چیزی Ú©Ù‡ اگر لازم شد از خودم دÙاع کنم، دم دستم باشه Ùˆ بتونم ازش استÙاده کنم!
رÙتم تو خونه گشتم ... به جز چند تا چاقو Ùˆ کارد آشپزخونه چیزی دیگه پیدا نکردم! بیشتر گشتم ... رÙتم تو اطاق داداشم ... داداشم Ùˆ خانمش نبودند ... میدونستم Ú©Ù‡ به واسطه شغلش، بالاخره یه چیزی تو دست Ùˆ بالش هست Ú©Ù‡ به درد خواهر بدبختش بخوره!
گشتم و یه شوکر سمی پیدا کردم! ........ قایمش کردم و یه بار تو آینه نگاه کردم و یه کم به خودم رسیدم که یهو گوشیم تک خورد! راننده بود ... ینی رسیدم و بیا بیرون!
وقتی میخواستم برم بیرون، دیدم بابام داره تو Øیاط خونه قدم میزنه ... معمولا بابام بین الطلوعین ها قدم میزد Ùˆ هزار تا صلوات Ù…ÛŒÙرستاد!
رÙتم پیشش ... با همون Øالت گرم Ùˆ باباییش Ú¯Ùت: «عزیزدل بابا بهتری؟»
Ú¯Ùتم: «میرم Ú©Ù‡ خودمو خوب کنم!»
Ú¯Ùت: «نمیدونم Ú†ÛŒ تو ذهنته ... اما بذار منم پدری کنم Ùˆ زیر قرآنم ردت کنم!»
قرآن کوچیک جیبیش از جیبش درآورد Ùˆ گرÙت بالا ...
وقتی رÙتم Ú©Ù‡ از زیرش رد بشم، قرآنو بوسیدم Ùˆ روی سرم چرخوند ... وقتی برگشتم به طرÙØ´ØŒ مهلتش ندادم ... Ù…ØÚ©Ù… بغلش کردم Ùˆ سرمو چسبوندم به سینش!
بابام اهل عطر نبود اما همیشه بوی خوش میداد ... یه بوی خوش بدنی بابایی شیرینی داشت که هر دختری را مست باباش میکرد!
دم گوشم Ú¯Ùت: «یا رادّ الشمس لع