کانال تلگرام دلنوشته های یک طلبه | محمد رضا دادپور @mohamadrezahadadpour

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

 مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

بسم الله الرحمن الرحیم

داستان «نه!»

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

Ùنه Û¹Û¸

از خواب پریدم ... تازه اول صبح بود ... نگاه کردم، دیدم ماهدخت دیشب خونه نیومده!

وسط حال خراب و ناراحتی هایی که داشتم، یادم اومد که تنها کسانی که اطلاع داشت که ماهدخت کجا رفته مصاحبه، من بودم و راننده و اون مامور ویژه ایرانی! نکنه ماهدخت بخواد برامون نقشه بکشه و ترتیب ما را هم بده!

خب اون مامور ویژه ایرانی که ......

فقط من مونده بودم و راننده!

خیلی ترسیده بودم. ترسم از این بود که اون راننده جونش در خطر باشه! میترسیدم که یه نفر دیگه بخواد کشته بشه و یا این خشونت و قتل و توحش همچنان ادامه داشته باشه تا اینکه حتی دامن خودم و خانوادم را هم بگیره!

گوشیمو برداشتم ... شماره راننده را گرفتم ...

- الو ... سلام ... حال شما؟

- سلام خانم! ممنون ... امر بفرمایید!

- کجایید؟

- منزل هستم خانم! بیام دنبالتون؟

- نه ... نمیدونم ... فقط میخواستم ببینم حالتون خوبه؟

- ممنونم ... جسارتا شما چطور؟ حالتون خوبه؟ بهتر شدید؟ اتفاقی افتاده؟

- خوبم ... بیشتر مواظب خودتون باشید!

- چشم ... حتما ... اما اگر بهم میگفتید چی شده و یا قراره چی بشه؟ خیلی بهتر بود!

- چیزی نیست ... نگران نباش ... راستی از ماهدخت چه خبر؟

- خبر خاصی ندارم ... بعد از اینکه دیروز شما حالتون بد شد و با یه سرویس جدا رفتید، من موندم و تا آخر شب کمکشون کردم و بعدش هم رسوندمش خونه یکی از دوستانش!

- یکی از دوستانش؟! کی ؟ اسمش؟

- نمیدونم ... اسمشو نگفت و منم چیزی نپرسیدم! میخواید تحقیق کنم؟

- تحقیق؟ نمیدونم ... اصلا همین حالا پاشو بیا دنبالم! پاشو بیا که کارت دارم!

- چشم ... من تا نیم ساعت دیگه اونجام!

در طول اون مدت نیم ساعت، رفتم آماده شدم ... خیلی حس و حال عجیبی داشتم ... وقتی از دسشویی اومدم بیرون، توی آینه که خودمو نگاه کردم، خودمو در مسیری دیدم که نمیتونم ازش فرار کنم و باید به یه جاهایی ختمش کنم! احساس میکردم مسئولیت های بزرگی به گردنمه که باید تمومش کنم!

خشم و اضطراب از چشمام میریخت ... دو سه بار محکم، آب زدم به صورتم و با خشم، صورتمو شستم!

وقتی دوباره سرمو آوردم بالا و تو آینه نگاه کردم، دیدم بغض دارم و داره گریه هام با آب صورتم قاطی میشه!

حال عجیبی بود ... از وقتی خبر کشته شدن و سوختن جنازه اون مامور ایرانی شنیدم، مثل مرغ سرکنده شده بودم ... بی اختیار اشک میریختم ... غم از دست دادن همه داداشام یهو ریخته بود رو دلم!

همینجوری که شیر آب باز بود، نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم ... وقتی به خودم اومدم که فهمیدم دارم بی اختیار، وضو میگریم! ماه ها بود که کلی عوض شده بودم ... بهتره بگم عوضی شده بودم ... داشت کم کم یادم میرفت که مسلمونم و نمازی هست و روزه ای هست و خدایی هست و مثلا شیعه هستم و بچه آخوندم و ... غرق شده بودم ... داشتم در کنار بی ایمانی ماهدخت حل و هضم میشدم!

خلاصه ...

با گریه وضو گرفتم و با گریه دنبال سجادم گشتم و پیداش نکردم و به زور، یه مهر از اطاق بابا و مامانم
برداشتم و رفتم تو اطاقم و با گریه نمازمو خوندم!

آخرین باری که با نماز و سجده، عشق و حال کرده بودم، توی دسشویی خونه ای بود که در اسرائیل ساکن بودیم و قبلش هم وقتی بود که در اون خوک دونی بودیم و صدای سجده ها و ابوحمزه خوندن های اون دو تا پیرمرد ایرانی میشنیدم!

نمازمو خوندم و فورا آماده شدم ...

با خودم فکر کردم که لازمه یه چیزی با خودم داشته باشم ... چیزی که اگر لازم شد از خودم دفاع کنم، دم دستم باشه و بتونم ازش استفاده کنم!

رفتم تو خونه گشتم ... به جز چند تا چاقو و کارد آشپزخونه چیزی دیگه پیدا نکردم! بیشتر گشتم ... رفتم تو اطاق داداشم ... داداشم و خانمش نبودند ... میدونستم که به واسطه شغلش، بالاخره یه چیزی تو دست و بالش هست که به درد خواهر بدبختش بخوره!

گشتم و یه شوکر سمی پیدا کردم! ........ قایمش کردم و یه بار تو آینه نگاه کردم و یه کم به خودم رسیدم که یهو گوشیم تک خورد! راننده بود ... ینی رسیدم و بیا بیرون!

وقتی میخواستم برم بیرون، دیدم بابام داره تو حیاط خونه قدم میزنه ... معمولا بابام بین الطلوعین ها قدم میزد و هزار تا صلوات میفرستاد!

رفتم پیشش ... با همون حالت گرم و باباییش گفت: «عزیزدل بابا بهتری؟»

گفتم: «میرم که خودمو خوب کنم!»

گفت: «نمیدونم چی تو ذهنته ... اما بذار منم پدری کنم و زیر قرآنم ردت کنم!»

قرآن کوچیک جیبیش از جیبش درآورد و گرفت بالا ...

وقتی رفتم که از زیرش رد بشم، قرآنو بوسیدم و روی سرم چرخوند ... وقتی برگشتم به طرفش، مهلتش ندادم ... محکم بغلش کردم و سرمو چسبوندم به سینش!

بابام اهل عطر نبود اما همیشه بوی خوش میداد ... یه بوی خوش بدنی بابایی شیرینی داشت که هر دختری را مست باباش میکرد!

دم گوشم گفت: «یا رادّ الشمس لع

  کلمات کلیدی: نه
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: