کانال تلگرام دلنوشته های یک طلبه | محمد رضا دادپور @mohamadrezahadadpour

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

 مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

بسم الله الرحمن الرحیم

🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهØنه 94 🌴

فردا شد و تیم مصاحبه اومدند و شروع کردیم. ماهدخت هم نقطه نظراتش را نوشته بود و به من دیکته میکرد و منم با نظرات خودم تجمیع میکردم و تحویل خبرنگار میدادم.

چیزی حدود 4 ساعت طول کشید اما مجموعا مصاحبه خوبی شد. حتی جواب اون سه سوال اساسی و جنجال برانگیز هم دادم و جوری بود که حساسیت یا مشکلی پیش نیومد و همه چیز تا اون لحظه به خیر و خوشی گذشت.

تا اینکه اون شب، موقع همیشه برگشتم خونه. بابام به محض اینکه منو دید گفت: «سمن باید با هم حرف بزنیم!»

خیلی وقت بود که اینجوری باهام حرف نزده بود. یه کم تعجب کردم و حتی به یاد روزهای کودکیم، یه کم هم ترسیدم. ولی چون بابامو آدم منطقی و صبوری میدونستم، خیالم همیشه راحت بود.

رفتیم تو اطاق!

بابام شروع کرد و گفت: «دو تا چیزو باید برام روشن کنی!»

با تعجب گفتم: «جانم بابا؟!»

گفت: «این دختره ... ماهدخت تا کی باید اینجا بمونه؟ وجودش اصلا به صلاحمون نیست!»

گفتم: «مگه باهاتون هماهنگ نشده؟ چون اگر شما مخالف بودین، باید خیلی وقت قبل اعلام میکردین تا یه فکری بکنیم!»

گفت: «من فکر نمیکردم اینقدر طول بکشه! حالا اینجا محله قدیمیون نیست اما بازم ممکنه واسمون حرف دربیارن!»

گفتم: «بابا فقط همینه؟ ینی فقط به خاطر حرف مردم؟»

گفت: «خب نه! بخاطر خیلی چیزای دیگه! ببین دختر جان! من دونه دونه بچه هام دارن کشته و اسیر میشن! بقیشون هم کنترل وضع روحی و زندگیشون خیلی دشواره!»

گفتم: «میفهمم بابا ... اما بیشتر نگران منید؟»

گفت: «دقیقا ... خودت بهتر از هرکسی میدونی که چقدر روی تو حساسم!»

گفتم: «متوجهم الهی دورت بگردم! اما ... منم مثل خودت مامور شدم به اینکه : همه چی آرومه و من چقدر خوشبختم! گفتن به سازشون برقص و رو خودت نیار و خیلی طبیعی باش!»

گفت: «تا کی؟ میترسم دیر بشه و حتی تو و مادر و بقیه را هم از دست بدم! آخه این دختر خیلی خطرناکه!»

گفتم: «بابا من از این ورپریده هیچی نمیدونم! لطفا تو برام بگو! این دختر کیه؟ اینکه جاسوس هست و آموزش دیده و این چیزا را میدونم ... اما نمیدونم دقیقا چرا اینقدر داره به ما نزدیک میشه و چرا حتی دوستای تو از ایران هم دنبالشن؟ من شدیدا احساس ناامنی میکنم اما دوس دارم بشناسمش! ولی نه به قیمت ضرر و آسیب به شما »

گفت: «منم مثل تو ... چندان شناختی دربارش ندارم اما قبل از اینکه تو بیایی، همون آقاهه ... ایرانیه ... به مدت یک هفته من و مادرت را آموزش میداد!»

داشتم شاخ درمیاوردم ... گفتم: «بابا شما الان باید اینارا به من بگی؟ چه آموزش هایی؟»

گفت: «همه چی! از روش حرف زدن و نحوه اطلاعات بهش دادن گرفته تا .... برامون جالبه که اون آقاهه همه پیش بینی هاش درست از آب دراومد!»

گفتم: «مثلا؟»

گفت: «مثلا اسم ده دوازده نفر زن و دختر بهمون داد و گفت اینا لازمتون میشه ... گفت اگه دختره خواست، اینا را بهش بدین ... بشینین حفظ کنین و این اسامی را بهش معرفی کنین ... اسامی دختران و زنان خانواده های نظامی و دینی بود ... اما بعضیاش منم نمیشناختم و نمیدونستم کین اما معلوم بود که که همش نقشه این آقاهه است!»

گفتم: «بابا خب اینا خیلی عالیه منم بدونم ... الان تکلیف چیه؟ همینجوری باهاش راه بیاییم و بهش حال بدیم؟ اون آقاهه چیزی نگفت؟»

گفت: «خب خیلی حرف زد اما اتفاقاتی که داره الان میفته، نگران ترم میکنه ... مثلا سمن جان! تو میدونی رییس دانشگاه شدن ینی چی؟ من تازه امروز از اخبار شنیدم ... تو هم هیچی به من نگفته بودی... اینقدر تو نقشت غرق شدی که حتی با من مشورت نکردی!»

گفتم: «به جون مامان، خودمم غافلگیر شدم! ببخشید بابایی! ازم دلگیر نباش! منم گیجم و نمیدونم به کجا دارم میرم!»
گفت: «اما رفتارت اینو نمیرسونه دختر! احساس میکنم داری رنگ و لعاب اونا را میگیری! من بچمو میشناسم... تو خیلی هم از اینجوری بودن و اینجوری زندگی کردن بدت نیومده! مگه نه؟»

چیزی نداشتم بگم ... سرمو انداختم پاییین!

ادامه داد و گفت: «لابد با خودت نشستی و فکر کردی و دیدی که اگر مثل خواهرات و بقیه دخترای هم سن و سالت باشی و فقط به حرفای من پدر پیرت گوش بدی، به جایی نمیرسی و تصمیم گرفتی با اونا اینقدر راه بیایی تا بشی هم رنگشون! آره؟»

بازم چیزی نگفتم!

  کلمات کلیدی: نه
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: