مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرØمن الرØیم
🔴🔴 داستان «نه!» 🔴🔴
نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهØنه 94 🌴
Ùردا شد Ùˆ تیم مصاØبه اومدند Ùˆ شروع کردیم. ماهدخت هم نقطه نظراتش را نوشته بود Ùˆ به من دیکته میکرد Ùˆ منم با نظرات خودم تجمیع میکردم Ùˆ تØویل خبرنگار میدادم.
چیزی Øدود 4 ساعت طول کشید اما مجموعا مصاØبه خوبی شد. Øتی جواب اون سه سوال اساسی Ùˆ جنجال برانگیز هم دادم Ùˆ جوری بود Ú©Ù‡ Øساسیت یا مشکلی پیش نیومد Ùˆ همه چیز تا اون Ù„Øظه به خیر Ùˆ خوشی گذشت.
تا اینکه اون شب، موقع همیشه برگشتم خونه. بابام به Ù…Øض اینکه منو دید Ú¯Ùت: «سمن باید با هم Øر٠بزنیم!»
خیلی وقت بود Ú©Ù‡ اینجوری باهام Øر٠نزده بود. یه Ú©Ù… تعجب کردم Ùˆ Øتی به یاد روزهای کودکیم، یه Ú©Ù… هم ترسیدم. ولی چون بابامو آدم منطقی Ùˆ صبوری میدونستم، خیالم همیشه راØت بود.
رÙتیم تو اطاق!
بابام شروع کرد Ùˆ Ú¯Ùت: «دو تا چیزو باید برام روشن Ú©Ù†ÛŒ!»
با تعجب Ú¯Ùتم: «جانم بابا؟!»
Ú¯Ùت: «این دختره ... ماهدخت تا Ú©ÛŒ باید اینجا بمونه؟ وجودش اصلا به صلاØمون نیست!»
Ú¯Ùتم: «مگه باهاتون هماهنگ نشده؟ چون اگر شما مخال٠بودین، باید خیلی وقت قبل اعلام میکردین تا یه Ùکری بکنیم!»
Ú¯Ùت: «من Ùکر نمیکردم اینقدر طول بکشه! Øالا اینجا Ù…Øله قدیمیون نیست اما بازم ممکنه واسمون Øر٠دربیارن!»
Ú¯Ùتم: «بابا Ùقط همینه؟ ینی Ùقط به خاطر Øر٠مردم؟»
Ú¯Ùت: «خب نه! بخاطر خیلی چیزای دیگه! ببین دختر جان! من دونه دونه بچه هام دارن کشته Ùˆ اسیر میشن! بقیشون هم کنترل وضع روØÛŒ Ùˆ زندگیشون خیلی دشواره!»
Ú¯Ùتم: «میÙهمم بابا ... اما بیشتر نگران منید؟»
Ú¯Ùت: «دقیقا ... خودت بهتر از هرکسی میدونی Ú©Ù‡ چقدر روی تو Øساسم!»
Ú¯Ùتم: «متوجهم الهی دورت بگردم! اما ... منم مثل خودت مامور شدم به اینکه : همه Ú†ÛŒ آرومه Ùˆ من چقدر خوشبختم! Ú¯Ùتن به سازشون برقص Ùˆ رو خودت نیار Ùˆ خیلی طبیعی باش!»
Ú¯Ùت: «تا کی؟ میترسم دیر بشه Ùˆ Øتی تو Ùˆ مادر Ùˆ بقیه را هم از دست بدم! آخه این دختر خیلی خطرناکه!»
Ú¯Ùتم: «بابا من از این ورپریده هیچی نمیدونم! لطÙا تو برام بگو! این دختر کیه؟ اینکه جاسوس هست Ùˆ آموزش دیده Ùˆ این چیزا را میدونم ... اما نمیدونم دقیقا چرا اینقدر داره به ما نزدیک میشه Ùˆ چرا Øتی دوستای تو از ایران هم دنبالشن؟ من شدیدا اØساس ناامنی میکنم اما دوس دارم بشناسمش! ولی نه به قیمت ضرر Ùˆ آسیب به شما »
Ú¯Ùت: «منم مثل تو ... چندان شناختی دربارش ندارم اما قبل از اینکه تو بیایی، همون آقاهه ... ایرانیه ... به مدت یک Ù‡Ùته من Ùˆ مادرت را آموزش میداد!»
داشتم شاخ درمیاوردم ... Ú¯Ùتم: «بابا شما الان باید اینارا به من بگی؟ Ú†Ù‡ آموزش هایی؟»
Ú¯Ùت: «همه Ú†ÛŒ! از روش Øر٠زدن Ùˆ Ù†Øوه اطلاعات بهش دادن گرÙته تا .... برامون جالبه Ú©Ù‡ اون آقاهه همه پیش بینی هاش درست از آب دراومد!»
Ú¯Ùتم: «مثلا؟»
Ú¯Ùت: «مثلا اسم ده دوازده Ù†Ùر زن Ùˆ دختر بهمون داد Ùˆ Ú¯Ùت اینا لازمتون میشه ... Ú¯Ùت اگه دختره خواست، اینا را بهش بدین ... بشینین ØÙظ کنین Ùˆ این اسامی را بهش معرÙÛŒ کنین ... اسامی دختران Ùˆ زنان خانواده های نظامی Ùˆ دینی بود ... اما بعضیاش منم نمیشناختم Ùˆ نمیدونستم کین اما معلوم بود Ú©Ù‡ Ú©Ù‡ همش نقشه این آقاهه است!»
Ú¯Ùتم: «بابا خب اینا خیلی عالیه منم بدونم ... الان تکلی٠چیه؟ همینجوری باهاش راه بیاییم Ùˆ بهش Øال بدیم؟ اون آقاهه چیزی Ù†Ú¯Ùت؟»
Ú¯Ùت: «خب خیلی Øر٠زد اما اتÙاقاتی Ú©Ù‡ داره الان Ù…ÛŒÙته، نگران ترم میکنه ... مثلا سمن جان! تو میدونی رییس دانشگاه شدن ینی چی؟ من تازه امروز از اخبار شنیدم ... تو هم هیچی به من Ù†Ú¯Ùته بودی... اینقدر تو نقشت غرق شدی Ú©Ù‡ Øتی با من مشورت نکردی!»
Ú¯Ùتم: «به جون مامان، خودمم غاÙلگیر شدم! ببخشید بابایی! ازم دلگیر نباش! منم گیجم Ùˆ نمیدونم به کجا دارم میرم!»
Ú¯Ùت: «اما رÙتارت اینو نمیرسونه دختر! اØساس میکنم داری رنگ Ùˆ لعاب اونا را میگیری! من بچمو میشناسم... تو خیلی هم از اینجوری بودن Ùˆ اینجوری زندگی کردن بدت نیومده! Ù…Ú¯Ù‡ نه؟»
چیزی نداشتم بگم ... سرمو انداختم پاییین!
ادامه داد Ùˆ Ú¯Ùت: «لابد با خودت نشستی Ùˆ Ùکر کردی Ùˆ دیدی Ú©Ù‡ اگر مثل خواهرات Ùˆ بقیه دخترای هم سن Ùˆ سالت باشی Ùˆ Ùقط به ØرÙای من پدر پیرت گوش بدی، به جایی نمیرسی Ùˆ تصمیم گرÙتی با اونا اینقدر راه بیایی تا بشی هم رنگشون! آره؟»
بازم چیزی Ù†Ú¯Ùتم!