کانال تلگرام دلنوشته های یک طلبه | محمد رضا دادپور @mohamadrezahadadpour

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

@dastneveshtehay ادمین

* منبع اصلی مستندات:
دفترچه نیم سوخته
اعترافات دیده بان
کودکانه های تکفیری
حیفا
تب مژگان
همه نوکرها
کف خیابون
حجره پریا
*انتشار مطالبم بدون ذکر نام نویسنده و آدرس و لینک کانال جایز نیست

آدرس کانال احتیاطی:
@Mohammadrezahadadpour02

 مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

ارسالی از طرف یکی از مخاطبان👇

🔴❌به بهانه سالگرد فوت آیت الله هاشمی رفسنجانی

❌این روز ها فرزندان مرحوم هاشمی و دیگر جریان های موافق درگیر گرفتن مراسم های بزرگداشت و تکریم و قدردانی در سالگرد فوت این سیاستمدار کهنه کار هستند. همین بهانه ای شد تا یادداشتی در این مورد قلم زنم.

❌مرحوم هاشمی از نظر من، چهار شخصیت متفاوت داشت :

❌اولین هاشمی، هاشمی قبل از انقلاب Ùˆ دوران Ùجام_زهر است. هاشمی Ú©Ù‡ بخش عظیمی از مال Ùˆ ثروت پدری Ùˆ به ارث رسیده خود را صرف انقلاب نمود Ùˆ خدمتی فراوان داشت.

❌دومین هاشمی، هاشمی بعد از انقلاب Ùˆ دوران مسئولیت های ایشان است. شخصی Ú©Ù‡ بعد از انقلاب رئیس مجلس، رئیس جمهور Ùˆ رئیس مجمع تشخیص شد. شخصی Ú©Ù‡ بعد از سه خرداد Ùˆ فتح خرمشهر جنگ را با سیاست ادامه داد Ùˆ همین شخص جنگ را تمام کرد. شخصی Ú©Ù‡ مشاوره هایش به امام Ú©Ù… نظیر بود Ùˆ همین شخص #جام_زهر به امام نوشاند.(کتاب راز قطعنامه) شخصی Ú©Ù‡ گاهی چنان غرق در ولایت بود Ú©Ù‡ پیام امام در ترور ÙˆÛŒ میشود بدخواهان باید بدانند Ùنامه_بی_سلام²Ù†Ø¯Ù‡ است چون نهضت زنده است Ùˆ همین شخص به همان امام Ù…ÛŒ گوید : شما هم به فکر آخرت خود باشید !!!!

❌هاشمی سوم، هاشمی بعد از ارتحال جانسوز امام مهربانی هاست. هاشمی Ú©Ù‡ سعی کرد خودش یکی از اعضای شورای رهبری شود اما نشد Ùˆ متوسل شد به رای امام خمینی Ú©Ù‡ گفته بود آقای خامنه ای مناسب رهبریست . لازم به ذکر است رای امام در جلسه ای بودکثافت_کاری_های آقای خامنه ای نیز حضور داشته است. هاشمی Ú©Ù‡ در دوران رهبریت امام خامنه ای، ریاست جمهوری را به عهده گرفت Ùˆ خدمات Ùˆ صدمات فراوانی برای جمهوری اسلامی به همراه داشت. خدماتی چون سازندگی های دوراÙوحدت¹Ø¯ از جنگ Ùˆ صدماتی چون نهادینه کردن اقتصاد لیبرالی جرمی بنتام Ùˆ سود محور، اقتصاد ربا خواری مینارد کینز Ùˆ مدل های غربی شکست خورده. همین هاشمی در دهه هفتاد مورد حمله عناصر مخالف قرار Ù…ÛŒ گیرد Ú©Ù‡ رهبری فرمود هیچ کس برایسعید_ابوالقاضیmohamadrezahadadpour

ارسالی از طرف یکی از مخاطبان👇

✔️ نقدی بر امکان نقد رسول خدا

آقای حسن روحانی(رییس جمهور) در دیدار وزیر و.معاونان وزارت امور اقتصادی و دارایی گفت:«هیچ استثنایی در کشور برای انتقاد کردن وجود ندارد و در کشور ما معصوم نداریم،ضمن اینکه پیامبر اسلام هم به مردم اجازه انتقاد می دادند و بالاتر از مقام پیامبر در تاریخ وجود ندارد .»

نقد و بررسی

از جمله «بالاتر از مقام پیامبر در تاریخ وجود ندارد.» معلوم می شود ،نظر ایشان،نقد پیامبر توسط مردم است.
از جمله«پیامبر اسلام هم به مردم اجازه انتقاد می دادند» معلوم می شود نظر گوینده،درست بودن نقدِ پیامبر است.
نقدِ رسول خدا به دو گونه فرض می شود:
یک.محتوای پیام رسالت را نقد کنیم،یعنی بگوییم خدا نباید اینچنین می فرمود.
دو.در درستی ارسالِ پیام الهی نقد وارد کنیم.یعنی بگوییم:رسول خدا،پیام خدا را به درستی به ما نرساند.
هر دو فرض اشتباه است.چون خدا به هر چیزی عmohamadrezahadadpour

⛔️بخش دوم⛔️

و اما نکته شماره ۳ هم تقدیم بکنم و صحبتم را تمام کنم. من خیلی عذرخواهی میکنم که نکته شماره ۳ را باید خیلی رک و راحت بگم. بنده برای این نکته شماره ۳ استخاره هم کردم چونکه خوب آمد میخوام بگم.
سه تا از بیماری‌های روحی روانی در مسائل پورنوگرافی مطرح است که متاسفانه توی جامعه ما خیلی بهش پرداخته نمیشه.
ولی اینها نیاز به ترمیم داره. نیاز به مداوا داره.
! سرور من! سرور من! اگه اینها مداوا نشه، نعوذبالله سر به رسوایی کِشد. یعنی کوس رسوایی و بی‌غیرتی یواش یواش در یک مرد نهادینه میشه.
که هرسه تاش نیاز به مشاورانی داره که حتما حتما من پیشنهاد میکنم ، و خواهش ازتون میکنم به یک -ان‌شاءالله در جمع ما نیست- ولی در صورتی که چنین مسأله‌ای برای کسی رخ داد (اگر این سه مسأله رخ داد) باید هرچه سریعتر به یک روانشناس کاردرست دینی مراجعه کنه. «روانشناس»؛ روانپزشک نه.
مسأله شماره یک : مردی که متأهل است اما با وجودی که حتی ماهها و سالیانی متأهل هستش هنوز دست از خودارضایی برنداشته است. این را ما در خیلی از مواردی که مطرح هست میگم . میگن به این راحتیها و فقط با توصیه کردن به روزه و ورزش و... ممکنه تعدادش کمتر یا فاصله‌اش بیشتر بشه ، اما خود این، مانند یک دندان کرم خورده از رفتار برداشتن، این نیاز به یک ترمیم روانشناسانه داره.
مطلب شماره دوم: سرور محترمی خانمی دارند که خانمشون فوق‌العاده اهل رعایت هستند. اما خود آقا از محرمش و از زن زندگیش تقاضا میکند که وقتی که میخوان با همدیگه بیرون بروند و گاهی مهمانیهایی بروند که محرم و نامحرم هستند میخواد که این خانم بیشتر به خودش برسه. و حتی از کنار این خانم بودن و در کنار این زن بودن که نگاههای سنگین دیگران را بر خودش و بر همسرش احساس بکنه یک نوع احساس لذت در نهانخانه‌ی قلب یک مرد ممکنه پیش بیاد.
این بیماری است.

سروران! من الآن دست از خیلی بحثها شستم Ú©Ù‡ الآن دارم خیلی صاف Ùˆ صادقانه محضر شما تقدیم میکنم . در صورتی Ú©Ù‡ استخاره خوب نیامده بود خداوکیلی Ùˆ Ú†Ù‡ بسا این بحث را مطرح نمی‌کردم. اما روانشناسان معتقدند Ú©Ù‡ باید دØmohamadrezahadadpour

👆پیاده شده این سخنرانی👆

⛔️بخش اول⛔️

... مبارزه ما با رضاشاه و کشف حجاب، یک مبارزه‌ی نورانی و زرین هست. ما خیلی مختصر و کوتاه درباره‌ی مسأله‌ی حجاب در حیطه‌ی «مردان» مقداری صحبت می‌کنیم و ان‌شاءالله صحبتم را تمام کنم.

سه تا نکته را خواهش میکنم که سروران معظم و محترم بهش بیشتر توجه کنند. ضرر نمی کنید.

نکته شماره ۱ اینه که که ما اشتباه میکنیم و حالا هر کارشناسی یا هر روحانیی یا هر متخصصی یا هر دانشگاهیی یا حوزوی فرقی نمیکنه که فقط بخواد مسأله حجاب را در زمینه مسائل بانوان فقط بخواد مطرح بکنه.
این طرز تفکر غلطه. و برای اینکه مسأله حجاب و مسأله پوشش بله محدوده‌اش برای مرد و زن متفاوته. ولی مسأله پوشش مناسب برای مرد و زن، و برای هردوشون مطرح شده و توصیه شده.
من و شمای مرد، شاید واجب نباشه که موهامون را از نامحرم مخفی بکنیم. ولی درباره لباسهای اندامی یا تنگ، یا بعضی مسائلی که خلاف شأن و عرف مردانه باشه ما به شدت درباره‌اش توصیه داریم و تأکید شده.
من سروران معظم و محترمی که در جمع ما هستند [مستحضرند] در یک دوره کوتاه مدتی که ما یک شب در زمینه‌ی جلوگیری از بلوغ زودرس و بیش‌فعالی فرزندان، در شهرک احمدبن‌موسی درباره‌اش صحبت می‌کردیم ، یکی از نکاتی را که من مفصل صحبت کردم همین پوشش پدر یا برادر در منزل بود.

این را به عنوان یک کارشناس خیلی مردونه و راحت بهتون بگم.
ما فرمهایی را پرکرده بودیم و حتی در دبیرستانها و مدارس راهنمایی دخترانه پخش کرده بودیم. خدای من گواهه یکی از مواردی که بهش اشاره کرده بودند که در مسیر چشم ناپاک شدن یک دختر محصل تازه توی خونه‌اش، بیرونم نه! همین پوشش نامناسب برادر یا پدر بود که تازه برای اونها هم مسأله بود.
پس این طرز تفکر غلطه.
این طرز تفکر را مثل یک دندون کرم‌خورده بندازیمش دور.
پوشش برای مردان هم تعریف داره، واجب است و باید این مسائل را رعایت بکنه. اگه بخواهیم خداوکیلی به صورت دقیق توجه کنیم ما نمیتونیم به بهانه چاردیواری اختیاری، هرگونه پوشش غلطی را برای خواهر یا برای دخترمون بخواهیم انجام بدیم. ما به دست خودمون داریم فرزندانمان را به یک کج‌مسیر و یک کجراه میفرستیم.
این مسأله شماره ۱.
پس بنابراین خلاصه شماره یک شد: وقار و وزانت پوشش را یک مرد وقتی باید در خانه رعایت بکنه، دیگه درمحل بیرون و در محل کار در خیابون یا در مهمانیها دیگه جای اینکه خود دارد.
این مطلب شماره ۱. باید بهش واقعا توجه کرد.

مطلب شماره ۲: ما مردها یک صفتی داریم که این صفت برخلاف تصوری که ماها داریم یعنی حتی برخلاف اون چیزی که در ذهن خیلیها شکل گرفته اینه که: بله، خانمها مقداری ذهنشون خیال‌بافتر و یا حتی شاعرانه‌تر هست. اما در واقع جولان و جوّالی فکر مرد فوق‌العاده بالاست. لذا اغلب مردهایی که دو صفت را رعایت نمی‌کنند مبتلا به یک بیماری می شوند. صفت شماره یک چشم‌هرزگی چشم را باید رعایت کرد. صفت شماره ۲ باید شکم را حفظ کرد. هی مدام پرخوریها صورت نگیره. اگر این دوتا عامل رعایت نشود یه بیماری در ذهن مردان پیش میاد به نام «زنای ذهن».
یعنی در قوه‌ی خیال و در قوه‌ی ذهن یک مرد -عذرخواهی میکنم راحت میگم- بَینی و بین‌اللهی‌اش هر محرم و نامحرمی را که بخواهد ببیند فقط کافیست که چهره یا دست و پای او را ببیند به شکل معمول که هرکسی راه میرود، حتی اگر طرف مقابلش چادری هم که باشد متأسفانه این صفت زنای ذهن عود میکنه و این مرتکب زنای ذهن در قوه‌ی خیال خودش می‌شود.

اگر در رابطه با یک نفر یعنی در رابطه با یک نامحرم هی مدام این زنای ذهن شکل گرفت، بعدا در کلام و رابطه‌ی اون مرد با نامحرم هم تأثیر منفی خودش را میگذاره. یعنی میره به سمت رابطه. و این رابطه ها هم که برقرار میشه برای خواندن دعای توسل و حدیث کسا نیست. خواه نا خواه مسایلی مطرح میشه که ذهن به همون سمت و سو داره میره.
و این در یک مرد نهادینه میشه. و یه جمله هم بهتون بگم: این بیماری تا موقعی که سراغ یک نفر نیامده باشه و وابستگی روحی روانی در رابطه با یک شخص پیش نیامده باشه خیلی راحتر میتوان جلویش را گرفت. ولی در صورتی که پیش آمد دیگه فقط با ذکر و رعایت تقوا و با این مردم راحت باشه اینطوری دیگه درمان‌پذیر نیست.و باید بره دوره معایناتی کاملی را بگذرونه.
پس بنابراین :
۱- چشم را باید حفظ کرد
۲- در زمان تغذیه مخصوصا کسانی که به واسطه شرایط محیطی، یا کاری، یا خانوادگی یا هرشرایط دیگری که هست با تعداد قابل توجه و متنوعی از نامحرمان در ارتباط هستند.

⛔️قابل توجه آقایون⛔️
علی الخMohamadrezahadadpour

فكر كن صبح شود نم نم باران بزند
يارت از كوچه سرى تا ته ايوان بزند

دم كنى چاى و سماور تب تندى بكند
او بيايد كه لبش بوسه به فنجان بزند

بهترين سفره براى تو مهيٌا بشود
نانوايى برسد، بهر شما نان بزند

عسلى از لب كندو بچكد تا لب دوست
بلكه يكهو بسرش فكر گلستان بزند

استكانى بزنى، چاى كند مست تو را
سر صبحى نفس ات طعنه به مستان بزند

باغ همسايه پر از همهمÙmohamadrezahadadpour

🔸 آیت الله محمدمهدی شب زنده دار جهرمی عضو فقهای شورای نگهبان امروز در درس خارج خود که در دارالتلاوه حرم مطهر حضرت معصومه(س) برگزار شد، به دیدار اخیر خود با رهبر معظم انقلاب اشاره کرد و گفت: شب پنجشنبه در جلسه ای که خدمت رهبر معظم انقلاب بودیم، ایشان بسیار با آرامش قلب در قبال برخی از دوستان که در جریانات اخیر دغدغه خاطر داشتند و ناراحت بودند، مواجه شدند.

وی افزود: رهبر انقلاب با قلبی مطمئن فرمودند «هیچ مسأله ای نیست و از ابتدای پیروزی انقلاب تاکنون از این فراز و نشیب ها فراوان داشته ایم، امروز جنگ اسلام و کفر است که کفر می خواهد مسلط شود و جلوی پیشروی اسلام و جلوی ارزش ها و آرمان های الهی را بگیرد، دشمنان ناراحت هستند و این کارها را انجام می دهند و افرادی هم در داخل دارند اما هیچگونه دغدغه خاطری نباید داشته باشیم.»

آیت الله شب زنMohamadrezahadadpour

✔️ خاطره ای از یکی از اعضای محترم کانال:


سلام
زماني كه من دانشجوي رشته پرستاري دانشگاه علوم پزشكي ايران بودم دكتر كاظمي آشتياني رئيس جهاد دانشگاهي دانشگاه ايران بودند و چون بنده از دانشجويان فعال در بسيج و جهاد بودم با ايشان آشنا شدم انصافاً كه كارهاي فرهنگي خوبي در آن زمان انجام شد مثل طرح فطرت كه هر دو هفته يكبار جمعه ها برگزار مي شد و يكي از اساتيد ثابت آن آقاي دكتر حسن عباسي بودند همچنين اساتيدي مثل آقاي دكتر شاه حسيني براي نقد فيلم و خانم هميز براي اخلاق و بسياري از اساتيد خوب ديگه
من سال ٨٤ چند ماهي بود كه در بيمارستان قلب جماران مشغول به كار شده بودم
آقاي دكتر آشتياني كه با دكتر بخشيان از پزشكان فوق تخصص قلب بيمارستان ما دوست بودند ØŒ روز قبل يعني ١٣ دي ماه با هم به استخر رفته بودند Ùˆ در استخر ايشان دچار chest discomfort يعني علائمي مثل سنگيني سينه مي شوند Ùˆ به توصيه دكتر بخشيان جهت معاينه Ùˆ انجام تست ÙˆØMohamadrezahadadpour

دکتر آشتیانی بنیانگذار موسسه رویان، هزاران خانواده فرزنددار شدنشان را مدیون این شخص هستند!

«۱۴دی۱۳۸۴ دکتر آشتیانی به طرز مشکوکی درگذشت که رهبر انقلاب از واژه شهید برای ایشان استفاده کردند»

دلنوشته های یک طلبه

همین، پروژه خیلی سنگین و پیچیده ای را طراحی و دنبال میکردند که اهداف مختلفی را همزمان دنبال میکرد! اما از این نکته غافل بودند که معمولا چاله ها و حفره های اطلاعاتی، در پروژه های پیچیده تر، عمیق تر هست و کشفش هم شاید سخت تر باشه اما اگه کشف بشه، ضربه سنگینی به نظام اطلاعاتی حریف وارد میشه!»

اینقدر سربسته و کلی حرف میزد که جوابگوی دل پر درد و جوونی از دست رفته من نبود! نمیدونستم چی بگم ... فقط پرسیدم: «دیگه همه چیز تموم شد؟»

اون آقاهه جواب داد: «میتار Ùˆ مامور پوشیش Ú©Ù‡ همینایی بودند Ú©Ù‡ دیدین! اما با توجه به موقعیت شما در دانشگاه تازه تاسیستون Ùˆ مسائلی Ú©Ù‡ دشمن زخم خورده از الان به بعد طراحی میکنه Ùˆ دنبال عملیاتش هست، بهتره بگیم همه چیز تازه شروع شد! لطفا خودتون را محکم Ùˆ استوار بگیرین ... طبق تحقیقاتی Ú©Ù‡ من کردم، جوّ دانشگاهتون منفیÙmohamadrezahadadpour

بسم الله الرحمن الرحیم

داستان «نه!»

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

Ù†Ùنه 101 ♦♦

داشت صدام میزد ... «سمن خانوم! سمن خانوم! حالتون خوبه؟ میتونید از جاتون بلند بشین؟!»

به زور چشمامو باز کردم ... دیدم همون آقاهه است ... اولش چون چشمم درست نمیدید، به صورت شبح میدیدم ... اما یواش یواش بهتر شد و کاملتر و واضحتر دیدمش!

اومدم تکون بخورم ... اصلا حال نداشتم ... دست و پاهام جون نداشت ... تا خواستم یه نگاه به اطرافم بندازم، آقاهه گفت: «لطفا کلا به سمت راستتون نگاه نکنین! پاشین ... یا علی ...»

از سر جام به زور پاشدم ... اون آقاهه افتاد جلو و منم پشت سرش ... خیلی دلم میخواست یه بار برگردم و پشت سرمو نگاه کنم و واسه آخرین بار، ماهدختو ببینم ... اما ... ترسیدم ... دلم نمیخواست دوباره غش کنم ... من حتی تحمل دیدن گوسفند مُرده را ندارم ... چه برسه به ماهدخت ....

همینجوری که پشت اون آقاهه میرفتم، دیدم دو تا پلاستیک باهاش هست و داره با خودش میبره! همینجوری که میبرد، صدای تق و توق هم از توی اون کیسه ها میومد!
من فکر کردم توی اون کیسه ها سر بریده شده ماهدخت هست ... اما دیدم صدای تق و توق میاد! فقط نگاش میکردم ... میدیدم که ازش یه رد هم گذاشته رو زمین و داره میره!
من سوار ماشین شدم ... اون آقاهه اول رفت کوچه و خارج از منزل را چک کرد و بعدش اومد سوار ماشین شد و روشن کرد و رفتیم!

زبونم قفل شده بود ... تو ماشینی که رانندش اون آقاهه باشه، پر از امنیت و آرامشی ... اما ... نه وقتی که بهترین روزهای جوونی و عمرت تباه شده باشه و همه چیزت از دست داده باشی و یهو شده باشی یه آدم دیگه!
همنیجور که سرمو چسبونده بودم به پنجره ماشین، تمام زورمو توی زبون و دهنم خالی کردم و به زور پرسیدم: «اون کی بود؟»

اون آقاهه همنیجور که داشت رانندگی میکرد، یه نفس عمیق کشید و گفت: «یه جاسوس! به اسم میتار ... خواهر ناتنی جاسوسی به نام حیفا ... اما زیباتر و باهوش تر از حیفا ... با سابقه بیش از 13 سال حضور در افغانستان ... باور میکنین اگه بگم حتی دو سه تا بچه هم داشته و از بچه هاش خبری در دست نیست؟!»
به تعجبم داشت افزوده میشد ... نمیدونستم چی بگم؟

ادامه داد: «اون تا حدود یه سال پیش، بیش از 200 یا 300 نفر از شخصیت های اثرگذار شیعه و سنی افغانستان و پاکستان را به قتل رسوند ... بعضیاش را مستقیم ... و بعضیای دیگه هم با واسطه و تیمی که تشکیل داده بود ... تا اینکه بچه های مقاومت تونستند طی یک عملیات یک ساله، تیمش را شناسایی و منهدم کنن!

از وقتی تیمش منهدم شد، دیگه کسی اونو ندید ... از یه طرف دیگه، میدونستیم که دو بار جراحی پلاستیک کرده و احتمال اینکه واسه بار سوم هم جراحی کنه و با یه چهره جدید برگرده و بازم جنایت کنه، وجود داشت! به خاطر همین، تنها سر نخ ما مقادیری تارمو و خرت و پرتای دیگه ای بود که بچه های ژنتیک روش کار کردند! و چندتاش هم شما توسط اون نفوذی ما در اون جزیره دیدین و ...
تا اینکه ...

نفوذی ما از بچه های حزب الله در موساد خبر داد که میتار وارد فاز جدیدی از ماموریتش شده و ....... تا اینکه خورد به داستان شما و جنایات یهود بر علیه دست نخورده ترین ژن های عالم اسلام ... ینی ملت افغانستان!»

لبامو دوباره به زور تکون دادم و با یه عالمه بغض و حسرت گفتم: «چرا من؟!»

گفت: «والا چراش که چی بگم؟ ... خیلی احتمالات مطرحه ... هنوز برای ما هم دقیق روشن نیست ... اما اون چیزی که خودم حدس میزنم، موقعیت خانوات
باشه! موقعیت داداشات و شخصیت پرنفوذ پدرت!

بذار اینجوری بگم:

خب اون چیزی که همه از پدرت میدونن، با اون چیزی که واقعا هست یه کم متفاوته! پدرت بابای معنوی خیلی از بچه های فاطمیون هست ... اینو وقتی اسرائیل فهمید، داداشات دونه دونه توسط یه مشت خائن لو رفتن و موقعیت ارشدیت اطلاعاتیشون هم به خطر افتاد و ترور شدند!

حتی اون یکی داداشت که هنوز نیومده و قبلا گفتن که در دست داعش هست، متاسفانه کلا مفقود شدن و هیچ خبر و اطلاعی ازشون در دست نیست. حتی اسمشون در لیست تبادلات اُسرا و کشته شده ها هم نیست!

خب فقط مونده بود که داداش آخریتون هم ترور بشه ... پدرتون هم شهید بشن و کلا خانواده شما از هم بپاشه ... به خاطر همین، روی شما سرمایه گذاری کردند!

ما دیر فهمیدیم ... دقیقا از وقتی کارمون شکل گرفت که شما از تل آویو با پدرتون تماس گرفتین! و بعدش هم بابات به ما گفت و بچه ها شروع کردند روی پرونده شما تخصصی کار کردند!

اینکه پرسیدین چرا من؟ جوابش با این مطالبی که گفتم ساده است ...
البته اینو هم باید اضافه کنم که اونا همراه با پروژه شما و نفوذ به خونه بابات و سواستفاده از موقعیت حاج آقا و کلی چیزای دیگه، مسئله کنترل و مدیریت دارو و غذا توسط مطالعات ژنتیکی بر زنان و نسل مسلمان زاده های افغانستان را هم کار میکردند!

به خاطر

  کلمات کلیدی: نه

اشتباه بهت دادن ... ینی باید اشتباه میکردی ... تا بتونم پازل امروزو بچینم!»
وقتی اسم قطعه قطعه شدن برد، زانوهای من شل شد و افتادم زمین! چشمام داشت سیاهی میرفت! اما اونا اصلا به من نگاه نکردن! چون اگر یه لحظه چشم از هم برمیداشتن، اون یکی یه بلایی سر اون یکی میاورد!

ماهدخت گفت: «ما هم درباره تو کم نمیدونیم! بالاخره من یکی را میکُشم ... الان به فرض محال، تو هم منو میکُشی ... یکی دیگه هم پیدا میشه که ترتیب تو رو میده! فکر نکن خیلی باهوش و بی خطا هستی! ای چه بسا همین حالا هم داری اشتباه میکنی!»

آقاهه چند لحظه ساکت شد ...دستشو برد به سمت کمرش ... کاردش را آورد بیرون! میخواست یه چیزی بگه که یهو متوجه شد دستگاه کوچیکی که توی گوشش بود، یه چیزی بهش گفت که سبب شد اون ایرانیه بگه: «نشنیدم! چی گفتی؟»

دیدم یهو اعصاب محمد به هم ریخت ... اما خودشو کنترل کرد و با لحن آرومی به اون طرف خط گفت: «خودتون پیگیری کنین! من دستم بند اصل جنسه! نمیرسم بیام! ...»

هنوز حرفش تموم نشده بود که یهو همه چیز بهم ریخت ...

یهو ماهدخت اسلحش را در یه چشم به هم زدن از پشت کمرش برداشت و گرفت جلوی اون ایرانیه!

دقیقا ... ینی دقیقا لحظه ای که اسلحه از کمر ماهدخت جدا شد تا رو به روی اون ایرانیه گرفته شد، شاید سه ثانیه نشد ... من تا چشمم را میخواستم تکون بدم و به اون ایرانیه نگاه کنم ... ینی ظرف همون سه ثانیه ... اون ایرانی خودشو پرت کرد روی زمین ...

ماهدخت با اون شتابی که اون کارو کرد، فقط فرصت شلیک داشت ... همین کارو کرد ... اما غافل از اینکه اصلا هدفی جلوی چشمش نبود و اون ایرانیه محو شده بود و تیر، زوزه کشان به پنجره خورد و همه شیشه هاش به خارج از حیاط پَرت و پخش شد!

من حتی فیلمای اینجوری هم خیلی نمیدیدم و چندان به دلم نمینشست! اما از سرعت عمل اون ایرانی به وجد اومده بودم!! و به خاطر صدای بدی که شلیک ماهدخت داد و شیشه هایی که شکست، دستمو روی گوشام گرفته بودم و چشمامم میخواستم ببندم که دیگه نبستم!

اصلا تصورش هم کلی انرژی از آدم میگیره ... چه برسه به اینکه یهو بشنوی که ماهدخت یه جیغ کوچیک هم بزنه!

سرتو برگردونی و ببینی که اون ایرانیه، کارد گنده و سنگینش را جوری پرتاپ کرده که قشنگ نصف ران راست ماهدخت را شکافته و الان هم وسط پاش گیر کرده!!
من فقط دیدم خون همه جا پاشید ... حتی یه کم هم ریخت جلوی من .. که باعث شد چشمم سیاهی بره و احساس کنم میخوام غش کنم ...

ماهدخت به زمین خورد اما تفنگش از دستش نیفتاد ...

به محضی که به زمین خورد و خونی و مونی افتاده بود و غلط میزد، یه نگاه کرد به جایی که اون ایرانی افتاده بود! اما اثری از اون ایرانی ندید! اون ایرانی پرتابش کرده بود و نمیدونم دیگه چطوری و کی بازم محو شد!

ماهدخت که داشت مثل مرغ پرکنده ناله میکرد و به جاهایی که فکر میکرد الان اون ایرانیه پیداش میشه تیرهای کور شلیک میکرد، تیرش تموم شد و دیگه تفنگش شلیک نکرد!

من دیگه داشت چشمام بسته میشد! التماس پلکم میکردم که باز بمون و تماشا کن ... باز بمون لعنتی!

شما تصور کنین یه شکارچی داره به شکارش نزدیک میشه که هنوز زنده است! خب دیگه اسمش نمیشد گذاشت شکارچی! باید بهش گفت: اجل ... عزرائیل ... مرگ مجسم!

قدم قدم اومد طرف ماهدخت ...

وای به جای ماهدخت، من داشتم میمردم و سکته قبل از مرگ میکردم!

ماهدخت فقط خودشو روی زمین میکشید و جملاتی را به زبون نحس عبری میگفت!

اون آقاهه که دنبالش قدم قدم میرفت که کارشو تموم کنه، با همون لحن آروم و مطمئنش گفت: «دیگه موساد و هیچ خر و سگ دیگه ای نمیتونه
نجاتت بده! وایسا ... وایسا دختر ... تا کی میخوای منو بکشونی این ور و اون ور؟ بذار راحتت کنم ... »

ماهدخت که پای نیمه قطع شدش را با یه عالمه خون داشت با خودش میکشید روی زمین و میخواست مثلا از اجلش فرار کنه، دیگه به نفس نفس افتاده بود و ضجه میزد!

دلم یه جورایی براش سوخت! خیلی بیچاره و بی پناه به نظر میرسید!
تا اینکه رسید به دیوار ...

اون آقاهه دستش روی گوشش بود و به اون طرف خط میگفت: «تمومه دیگه ... بذارین غنائممو بردارم و بیام! خیلی طول نمیکشه ... اگه ظریف کاری داشته باشه، با دل و رودش میارم تا زود برسم پیشتون! شما کار خودتونو بکنین و منتظر من نباشین!»

رسید بالا سرش ...

پای راستشو گذاشت روی تیکه دوم پای ماهدخت که داشت قطع میشد ... ماهدخت چنان داد و ناله ای زد که داشتم میمردم!

اون آقاهه خم شد و کاردش را محکم از ران ماهدخت جدا کرد ...

یه نگاه به طرف من کرد ... گفت: «لطفا اون طرفو نگاه کن! حالت بدتر میشه ها ... ! »

من حتی جون نداشتم یه ور دیگه را نگاه کنم! سرم همینطور افتاده بود به طرف اون آقاهه و ماهدخت و با چشمای باز، خشکم زده بود!

کاردشو کشید شلوار ماهدخت تا یه کم تمیز بشه! چقدم تو اون شرائط، فکر تمیزی و این حرفا بود!

رفت بالا سر ماهدخت ... یه پاشو گذاشت رو سینش ... همون لحظه یه کاغ

بسم الله الرحمن الرحیم

داستان «نه!»

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

Ù†Ùنه 100 ⛔⛔

اون مامور ایرانی، همچنان که چشمش به پنجره و قیافه من و ماهدخت بود، کارد بزرگش را برداشت ... چشم ازمون برنمیداشت ... به طرف درب حال اومد ...
دیدم که ماهدخت، خیلی طبیعی و معمولی پشت کرد به پنجره و خیلی آروم باز شروع به قدم زدن کرد ... تفنگش هم گذاشت پشت کمرش و سرش پایین بود و قدم میزد ...

من واقعا گیج شده بودم ... نمیدونستم چه خبره؟ چرا ماهدخت فقط خشمگین شد؟ چرا نترسید و شروع به تیراندازی نکرد؟ اصلا چرا منو به عنوان گروگان نگرفت؟ چرا اینقدر آروم و حرص دربیار و لعنتی هست؟!

تا اینکه دیدم دستگیره در پایین اومد ... اون مامور ایرانی وارد شد ... اما خیلی با احتیاط ... یه نگاه به همه جای خونه کرد ... اونم آدم حرص دربیارتری بود! بدون اینکه مثل تو فیلما شروع به فحاشی کنه و به طرف هم حمله کنن، یه نفس عمیق کشید و سه چهار تا دسمال کاغذی از جیبش درآورد و شروع به تمیز کردن کاردش کرد!!

فقط باید وسط یه ایرانی و یه نمیدونم چی ... چی بگم ... حالا میگم یه اسرائیلی... باشین تا بدونین چی کشیدم اون لحظه! دوس نداشتم اون صحنه را از دست بدم ... اون صحنه، هیجان و ترس و لذت و وحشتش به اندازه همه رقابت هایی بود که در دنیا بین ایرانی ها و اسرائیلی ها باید رخ میداد و ........ رخ نداد !

وسط رخ به رخ شدن دو تا ببر خشمگین بودم و نمیدونستم چیکار کنم؟! خیلی دلم میخواست فرار کنم ... ولی یه حسی بهم میگفت بمون! دیگه از این صحنه ها هیچ وقت گیرت نمیاد ... دیگه هیچ دعوای تن به تن یه ایرانی و اسرائیلی نمیبینی!
تصمیم گرفتم بمونم ... اما از ترس و وحشتم، چسبیده بودم به دیوار و به اون دو تا نگاه میکردم!

ماهدخت برگشت و به اون ایرانیه نگاه کرد ... اونم کارای تمیز کردن کاردش تمیز شده بود و داشت برقش مینداخت!! کارش تموم شد و گذاشت پشت کمرش و زل زد به ماهدخت!

ماهدخت اولین کسی بود که حرف زد ... گفت: «چرا اونو کُشتیش؟ اون فقط یه راننده بود؟»

ایرانیه گفت: «راننده های اینجا با سلاح گرم ساخت انگلستان و گوشی ماهواره ای اپل متصل به کانال های سازمانتون تردد میکنن؟!»

ماهدخت چند لحظه ساکت شد ... بعدش گفت: «الان چیه حالا؟ چیکارم داری؟»

ایرانیه با تعجب گفت: «چیکارت دارم؟! این چه سوالیه که میپرسی؟ از اینکه این دختره را گروگان نگرفتی، خوشم اومد ازت ... گفتم چقدر استوار و عاقله که نمیخواد خودشو با جون یکی دیگه نجات بده! بلکه ترجیح میده واسه ادامه زندگیش بجنگه... اما الان با این سوالت پاک ناامیدم کردی!»

ماهدخت گفت: «میخوای باهام بجنگی؟!»

اون ایرانیه گفت: «تا الان باهات بازی میکردم اما الان آره ... وقتی داشتیم با حیفا میجنگیدیم حسابی راه و قاعده بازیتون را یاد گرفتم ... من از حیفا حداقل یک ماه عقب تر بودیم بخاطر همین فقط به جنازه پوکیدش رسیدم ... ولی از وقتی فهمیدم که تو وجود خارجی داری، تصمیم گرفتم یه بار واسه همیشه با حیثیت حرفه ایم بازی کنم و خودم بخوام که با تو بجنگم!»

ماهدخت گفت: «از کی اینجایی؟!»

ایرانیه گفت: «از آخرین باری که تو تل آویو پیتزا خوردین!»

ماهدخت گفت: «راستی تو را کشتم! همون روزی که رفتم از خونه جانشین وزیر علوم مصاحبه بگیرم و خانوادش و اسناد و مدارک منزلش را بسوزونم! چرا نمردی؟»
ایرانیه گفت: «قصش مفصله ... ترجیح میدم وقتمو واسه قطعه قطعه کردنت تلف کنم! فقط همینو بدون که اصل من اونجا نبودم ... گرای

  کلمات کلیدی: نه

🇮🇷نماینده ولی‌فقیه در سپاه:برخی از اغتشاشگران دستگیرشده در قم فرزندان سرمایه‌دارانی هستند که با وجود بیشترین استفاده از سرمایه‌های نظام به این نظام سنگین‌ترین ضربه‌ها را نیز می‌زنند.

دلنوشته های یک طلبه

دختره فیلتر شکن نداره، پست گذاشته با چی میرید تلگرام ؟؟؟؟

اینم از کامنتای پسرا :
1_باصلوات
2_با توکل بر خداوند و ائمه اطهار
3_با رمز یازهرا
4_با تکیه بر باور های ملی
5_با خطوط حمل و نقل عمومی
6_با عرض پوزش
7_با اجازه بزرگترا
8_با نظر خاص مسئولین
9_بmohamadrezahadadpour

ون تو سر سفره اون پیرمرد بزرگ شدی و وسط ملت و خانوادت بودی، اما من یه بچه آزمایشگاهی ... با سه تا خواهر قد و نیم قد ... که نه بابامون معلومه و نه مادرمون مشخصه!»

گفتم: «تو میتاری؟ توی اون کتابه که میگفتی چرت و پرت نوشته، گفته بود میتار ... تو خواهر حیفا هستی؟ همون میتاری که حدودا 12 ساله در افغانستان کار میکنه و تا حالا دو سه بار جراحی پلاستیک کرده؟ آره؟ تو میتاری؟»

فقط قدم میزد و به زمین و در و دیوار نگاه میکرد!

گفتم: «میتار!»

تا این اسمو گفتم، سرجاش ایستاد ... اما نگام نمیکرد ... به زمین زل زده بود!

گفتم: «وسط سینه هات چی داری؟ چرا یه کم برآمدگی خیلی ضعیفی داره؟»

بازم جواب نداد ... آروم دستشو برد وسط سینه هاش ... دیدم که راننده هم یه کم خودشو جا به جا کرد که ببینه دست ماهدخت کجا میره و چیکار میکنه؟!
که یه صدایی اومد ...

ماهدخت فورا دستشو از بین سینه هاش برداشت و به راننده نگاه کرد و گفت: «چی بود؟ برو چک کن!»

راننده رفت بیرون!

من موندم و ماهدخت!

گفتم: «اگه قراره اینجا بمیرم، پس لطفا حداقل به بعضی سوالاتم جواب بده!»

گفت: «این راه ادامه پیدا میکنه ... چه من و تو باشیم و چه نباشیم ... مهم ترین ماموریت و مسئله سازمان، ژن مسلمان زاده ها و جنبش زنان هست! همه جنگ های پست مدرن، یا برای نابودی این دوتاست یا برای مدیریتش! ما اومدیم مدیریتش کنیم ... اومدیم که با تولید منابعmohamadrezahadadpour

بسم الله الرحمن الرحیم

داستان «نه!»

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

Ùنه 99

سلام کردم و سوار ماشین شدم. نشستم عقب. بهش گفتم: «برو همونجایی که ماهدخت را پیاده کردی!»

برگشت و یه نگاه بهم کرد و گفت: «خانم! قصد دخالت و فضولی ندارم و باید اوامر شما را اطاعت کنم اما خانم...»

حرفشو قطع کردم و گفتم: «اما نداره ... اگه باید اطاعت کنی ازم، بگو چشم و برو!»

گفت چشم و راه افتاد!

همینطور که میرفتیم، چشم از خیابونها و پیاده روها و مردمی که کلّه صبح پاشده بودن و دنبال روزی و زندگیشون بودند را تماشا میکردم. احساس میکردم دیگه هیچوقت این صحنه ها را نمیبینم ... میمیرم و میرم اون دنیا و تموم میشم!

فقط نگاه میکردم و تلاش میکردم چشم از خیابونا و آدماش برندارم تا خوب سیرم بشه ... اون روزی که روز آخر زندیگم میدونستم، حتی از دیدن درختای پاییزی هم لذت میبردم ...

رفت و رفت تا به یکی از محله های خلوت و معمولی کابل رسیدیم. وسطش یه خیابون با درختای بلند و فراوون داشت ... کم کم سرعتشو کم کرد و گوشه خیابون ایستاد!

گفتم: «چی شد؟»

گفت: «همین دور و برهاست ... اجازه بدید ببینم ...»

از ماشین پیاده شد ... یه نگاه به دور و برش انداخت ... گوشیشو از جیبش درآورد و بعد از چند ثانیه شروع کرد با یه نفر که اون ور خط بود حرف زد!

فکر کردم داره آدرس را از یکی میپرسه و تردید داره!

اومد و سوار شد!

پرسیدم: «چی شد؟»

در حالی که ماشینشو روشن میکرد، گفت: «پیدا کردم!»

حدود سیصد چهارصد متر رفت و پیچید توی یه کوچه خلوت!

دقیقا از همون جا که پیچید، دل منم ریخت پایین و داشت قلبم از حلقم میزد بیرون! از بس هول کرده بودم، نمیدونستم چی بگم و چی بپرسم!

یه چیزی به ذهنم رسید ... به راننده گفتم: «مگه نگفتی وسط خیابون پیادش کردی و رفته؟! پس الان کجا داری میری؟!»

هیچی نگفت و سکوت مرگباری بر جوّ ماشین حاکم بود!

تا اینکه همینجوری که میرفتیم، دیدم که درب رو به روی ته کوچه باز بود و ماشین را مستقیم بُرد داخل! تا رفتیم داخل، با ریموت، اشاره کرد و در بسته شد!

ماشین را وسط یه حیاط باغچه ای نگه داشت و گفت: «بفرمایید لطفا!»

با حالتی که داشتم ترس و تعجبم را مخفی میکردم، گفتم: «اینجا کجاست؟»

بازم جواب نداد و پیاده شد و یکی دو متری ماشین ایستاد تا پیاده بشم!

بسم الله گفتم و دستمو بردم سمت دستگیره ماشین و درو باز کردم و پیاده شدم!

راننده دستشو به نشانه احترام دراز کرد و مسیر را بهم نشون داد! یه نگاه انداختم به ساختمونی که قراره برم داخلش و قدم قدم رفتم بالا ... در حالی که راننده هم پشت سرم بالا میومد ... ترسیده بودم ... همش حس میکردم الان محکم با چماق میکوبه تو سرم!

درو باز کردم ... وارد حال شدم و دیدم ماهدخت اونجاست!

تا یک دقیقه فقط به هم نگاه میکردیم ... یاد همه خاطراتی که با هم داشتیم افتادم و همه بدبختی های اون مدت را از چشم اون میدیدم!

ماهدخت همینجوری که قدم میزد، گفت: «ما سه فصل با هم بودیم ... یه فصل سخت و بد، توی اون انستیتو ... یه فصل خوب و خوش در اروپا و اسرائیل با همه امکانات ... یه فصل هم تو خونه خودت ... افغانستان ... در مسیر شکوفایی!

فصل های قبلی با هم بودنمون
خیلی برای من خاطره انگیز بود ... ما قرار بود با هم خیلی کارها را بکنیم ... قرار بود زن های کشورت را نجات بدیم و به حقوق از دست رفتشون آگاهشون کنیم ... قرار بود خیلی کارها انجام بدیم ... اما ...»

خیلی با آرامش گفتم: «تو مشکلت چیه؟ چرا اینقدر درگیری؟»

گفت: «من برای مبارزه آفریده شدم ... در هر مرحله ای از زندگیم، با کسانی ارتباط میگیرم و کار میکنم که به دردم بخورن و بتونم ازشون استفاده کنم! تا اینکه به تو رسیدم ... قصش مفصله ... که چرا و چطوری تو انتخاب شدی؟ حوصله بیانش ندارم ... اما رابطم با تو خیلی فرق میکرد ... با همه سوژه هایی که قبلا داشتم، تو فرق داشتی! یه جورایی مثل خودم کله شق و جستجوگر بودی! اما بهترین تصمیم را گرفتی! همین که تصمیم گرفتی فضولی و کنجکاوی نکنی تا زندگی خودتو نجات بدی و توی دردسر نیفتی، خیلی مهم بود!

من خیلی نقشه ها داشتم و دارم که دوس داشتم و دارم که با تو ادامه بدم ... اما سمن! تو اون روز اشتباه کردی که سوال پرسیدی ماهدخت کجاست؟ و راننده هم اشتباه کرد که جوابت داد!

راننده بعدا تنبیه میشه ... اما تو ...»

گفتم: «نیومدم که اینا را بشنوم! ماهدخت تو چطور دلت میاد با مردم و ملتت این کارا بکنی؟»

یه پوزخند زد و گفت: «چیه؟ حالا رگ وطن پرستیت ورم کرده؟ تو هم از خودمونی ... چندان رزومه درخشانی نداری ... میدونی اگر بعد از مرگت فاش بشه که مامور موساد بودی و در تل آویو درس خوندی و آموزش دیدی، مردم چه بر سر خانواده و بابات میارن؟! پس لطفا یادت نره که خودتم همچین آب پاکی نیستی!

تازه هر جور فکرش کنی، جرم من از تو کمتره! چ

  کلمات کلیدی: نه
صفحه قبلی  8  9  10  11  12  13  14  15  16  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: