ارسالی از طر٠یکی از مخاطبان👇
🔴âŒØ¨Ù‡ بهانه سالگرد Ùوت آیت الله هاشمی رÙسنجانی
âŒØ§ÛŒÙ† روز ها Ùرزندان مرØوم هاشمی Ùˆ دیگر جریان های مواÙÙ‚ درگیر گرÙتن مراسم های بزرگداشت Ùˆ تکریم Ùˆ قدردانی در سالگرد Ùوت این سیاستمدار کهنه کار هستند. همین بهانه ای شد تا یادداشتی در این مورد قلم زنم.
âŒÙ…رØوم هاشمی از نظر من، چهار شخصیت متÙاوت داشت :
âŒØ§ÙˆÙ„ین هاشمی، هاشمی قبل از انقلاب Ùˆ دوران Ùجام_زهر است. هاشمی Ú©Ù‡ بخش عظیمی از مال Ùˆ ثروت پدری Ùˆ به ارث رسیده خود را صر٠انقلاب نمود Ùˆ خدمتی Ùراوان داشت.
âŒØ¯ÙˆÙ…ین هاشمی، هاشمی بعد از انقلاب Ùˆ دوران مسئولیت های ایشان است. شخصی Ú©Ù‡ بعد از انقلاب رئیس مجلس، رئیس جمهور Ùˆ رئیس مجمع تشخیص شد. شخصی Ú©Ù‡ بعد از سه خرداد Ùˆ ÙØªØ Ø®Ø±Ù…Ø´Ù‡Ø± جنگ را با سیاست ادامه داد Ùˆ همین شخص جنگ را تمام کرد. شخصی Ú©Ù‡ مشاوره هایش به امام Ú©Ù… نظیر بود Ùˆ همین شخص #جام_زهر به امام نوشاند.(کتاب راز قطعنامه) شخصی Ú©Ù‡ گاهی چنان غرق در ولایت بود Ú©Ù‡ پیام امام در ترور ÙˆÛŒ میشود بدخواهان باید بدانند Ùنامه_بی_سلام²Ù†Ø¯Ù‡ است چون نهضت زنده است Ùˆ همین شخص به همان امام Ù…ÛŒ گوید : شما هم به Ùکر آخرت خود باشید !!!!
âŒÙ‡Ø§Ø´Ù…ÛŒ سوم، هاشمی بعد از ارتØال جانسوز امام مهربانی هاست. هاشمی Ú©Ù‡ سعی کرد خودش یکی از اعضای شورای رهبری شود اما نشد Ùˆ متوسل شد به رای امام خمینی Ú©Ù‡ Ú¯Ùته بود آقای خامنه ای مناسب رهبریست . لازم به ذکر است رای امام در جلسه ای بودکثاÙت_کاری_های آقای خامنه ای نیز Øضور داشته است. هاشمی Ú©Ù‡ در دوران رهبریت امام خامنه ای، ریاست جمهوری را به عهده گرÙت Ùˆ خدمات Ùˆ صدمات Ùراوانی برای جمهوری اسلامی به همراه داشت. خدماتی چون سازندگی های دوراÙÙˆØدت¹Ø¯ از جنگ Ùˆ صدماتی چون نهادینه کردن اقتصاد لیبرالی جرمی بنتام Ùˆ سود Ù…Øور، اقتصاد ربا خواری مینارد کینز Ùˆ مدل های غربی شکست خورده. همین هاشمی در دهه Ù‡Ùتاد مورد Øمله عناصر مخال٠قرار Ù…ÛŒ گیرد Ú©Ù‡ رهبری Ùرمود هیچ کس برایسعید_ابوالقاضی…mohamadrezahadadpour
ارسالی از طر٠یکی از مخاطبان👇
âœ”ï¸ Ù†Ù‚Ø¯ÛŒ بر امکان نقد رسول خدا
آقای Øسن روØانی(رییس جمهور) در دیدار وزیر Ùˆ.معاونان وزارت امور اقتصادی Ùˆ دارایی Ú¯Ùت:«هیچ استثنایی در کشور برای انتقاد کردن وجود ندارد Ùˆ در کشور ما معصوم نداریم،ضمن اینکه پیامبر اسلام هم به مردم اجازه انتقاد Ù…ÛŒ دادند Ùˆ بالاتر از مقام پیامبر در تاریخ وجود ندارد .»
نقد و بررسی
از جمله «بالاتر از مقام پیامبر در تاریخ وجود ندارد.» معلوم می شود ،نظر ایشان،نقد پیامبر توسط مردم است.
از جمله«پیامبر اسلام هم به مردم اجازه انتقاد می دادند» معلوم می شود نظر گوینده،درست بودن نقد٠پیامبر است.
نقد٠رسول خدا به دو گونه Ùرض Ù…ÛŒ شود:
یک.Ù…Øتوای پیام رسالت را نقد کنیم،یعنی بگوییم خدا نباید اینچنین Ù…ÛŒ Ùرمود.
دو.در درستی ارسال٠پیام الهی نقد وارد کنیم.یعنی بگوییم:رسول خدا،پیام خدا را به درستی به ما نرساند.
هر دو Ùرض اشتباه است.چون خدا به هر چیزی عmohamadrezahadadpour
â›”ï¸Ø¨Ø®Ø´ دوم⛔ï¸
Ùˆ اما نکته شماره Û³ هم تقدیم بکنم Ùˆ صØبتم را تمام کنم. من خیلی عذرخواهی میکنم Ú©Ù‡ نکته شماره Û³ را باید خیلی رک Ùˆ راØت بگم. بنده برای این نکته شماره Û³ استخاره هم کردم چونکه خوب آمد میخوام بگم.
سه تا از بیماری‌های روØÛŒ روانی در مسائل پورنوگراÙÛŒ Ù…Ø·Ø±Ø Ø§Ø³Øª Ú©Ù‡ متاسÙانه توی جامعه ما خیلی بهش پرداخته نمیشه.
ولی اینها نیاز به ترمیم داره. نیاز به مداوا داره.
! سرور من! سرور من! اگه اینها مداوا نشه، نعوذبالله سر به رسوایی Ú©Ùشد. یعنی کوس رسوایی Ùˆ بی‌غیرتی یواش یواش در یک مرد نهادینه میشه.
Ú©Ù‡ هرسه تاش نیاز به مشاورانی داره Ú©Ù‡ Øتما Øتما من پیشنهاد میکنم ØŒ Ùˆ خواهش ازتون میکنم به یک -ان‌شاءالله در جمع ما نیست- ولی در صورتی Ú©Ù‡ چنین مسأله‌ای برای کسی رخ داد (اگر این سه مسأله رخ داد) باید هرچه سریعتر به یک روانشناس کاردرست دینی مراجعه کنه. «روانشناس»؛ روانپزشک نه.
مسأله شماره یک : مردی Ú©Ù‡ متأهل است اما با وجودی Ú©Ù‡ Øتی ماهها Ùˆ سالیانی متأهل هستش هنوز دست از خودارضایی برنداشته است. این را ما در خیلی از مواردی Ú©Ù‡ Ù…Ø·Ø±Ø Ù‡Ø³Øª میگم . میگن به این راØتیها Ùˆ Ùقط با توصیه کردن به روزه Ùˆ ورزش Ùˆ... ممکنه تعدادش کمتر یا Ùاصله‌اش بیشتر بشه ØŒ اما خود این، مانند یک دندان کرم خورده از رÙتار برداشتن، این نیاز به یک ترمیم روانشناسانه داره.
مطلب شماره دوم: سرور Ù…Øترمی خانمی دارند Ú©Ù‡ خانمشون Ùوق‌العاده اهل رعایت هستند. اما خود آقا از Ù…Øرمش Ùˆ از زن زندگیش تقاضا میکند Ú©Ù‡ وقتی Ú©Ù‡ میخوان با همدیگه بیرون بروند Ùˆ گاهی مهمانیهایی بروند Ú©Ù‡ Ù…Øرم Ùˆ نامØرم هستند میخواد Ú©Ù‡ این خانم بیشتر به خودش برسه. Ùˆ Øتی از کنار این خانم بودن Ùˆ در کنار این زن بودن Ú©Ù‡ نگاههای سنگین دیگران را بر خودش Ùˆ بر همسرش اØساس بکنه یک نوع اØساس لذت در نهانخانه‌ی قلب یک مرد ممکنه پیش بیاد.
این بیماری است.
سروران! من الآن دست از خیلی بØثها شستم Ú©Ù‡ الآن دارم خیلی صا٠و صادقانه Ù…Øضر شما تقدیم میکنم . در صورتی Ú©Ù‡ استخاره خوب نیامده بود خداوکیلی Ùˆ Ú†Ù‡ بسا این بØØ« را Ù…Ø·Ø±Ø Ù†Ù…ÛŒâ€ŒÚ©Ø±Ø¯Ù…. اما روانشناسان معتقدند Ú©Ù‡ باید دØmohamadrezahadadpour
👆پیاده شده این سخنرانی👆
â›”ï¸Ø¨Ø®Ø´ اول⛔ï¸
... مبارزه ما با رضاشاه Ùˆ Ú©Ø´Ù Øجاب، یک مبارزه‌ی نورانی Ùˆ زرین هست. ما خیلی مختصر Ùˆ کوتاه درباره‌ی مسأله‌ی Øجاب در Øیطه‌ی «مردان» مقداری صØبت می‌کنیم Ùˆ ان‌شاءالله صØبتم را تمام کنم.
سه تا نکته را خواهش میکنم Ú©Ù‡ سروران معظم Ùˆ Ù…Øترم بهش بیشتر توجه کنند. ضرر نمی کنید.
نکته شماره Û± اینه Ú©Ù‡ Ú©Ù‡ ما اشتباه میکنیم Ùˆ Øالا هر کارشناسی یا هر روØانیی یا هر متخصصی یا هر دانشگاهیی یا Øوزوی Ùرقی نمیکنه Ú©Ù‡ Ùقط بخواد مسأله Øجاب را در زمینه مسائل بانوان Ùقط بخواد Ù…Ø·Ø±Ø Ø¨Ú©Ù†Ù‡.
این طرز تÙکر غلطه. Ùˆ برای اینکه مسأله Øجاب Ùˆ مسأله پوشش بله Ù…Øدوده‌اش برای مرد Ùˆ زن متÙاوته. ولی مسأله پوشش مناسب برای مرد Ùˆ زن، Ùˆ برای هردوشون Ù…Ø·Ø±Ø Ø´Ø¯Ù‡ Ùˆ توصیه شده.
من Ùˆ شمای مرد، شاید واجب نباشه Ú©Ù‡ موهامون را از نامØرم مخÙÛŒ بکنیم. ولی درباره لباسهای اندامی یا تنگ، یا بعضی مسائلی Ú©Ù‡ خلا٠شأن Ùˆ عر٠مردانه باشه ما به شدت درباره‌اش توصیه داریم Ùˆ تأکید شده.
من سروران معظم Ùˆ Ù…Øترمی Ú©Ù‡ در جمع ما هستند [مستØضرند] در یک دوره کوتاه مدتی Ú©Ù‡ ما یک شب در زمینه‌ی جلوگیری از بلوغ زودرس Ùˆ بیش‌Ùعالی Ùرزندان، در شهرک اØمدبن‌موسی درباره‌اش صØبت می‌کردیم ØŒ یکی از نکاتی را Ú©Ù‡ من Ù…Ùصل صØبت کردم همین پوشش پدر یا برادر در منزل بود.
این را به عنوان یک کارشناس خیلی مردونه Ùˆ راØت بهتون بگم.
ما Ùرمهایی را پرکرده بودیم Ùˆ Øتی در دبیرستانها Ùˆ مدارس راهنمایی دخترانه پخش کرده بودیم. خدای من گواهه یکی از مواردی Ú©Ù‡ بهش اشاره کرده بودند Ú©Ù‡ در مسیر چشم ناپاک شدن یک دختر Ù…Øصل تازه توی خونه‌اش، بیرونم نه! همین پوشش نامناسب برادر یا پدر بود Ú©Ù‡ تازه برای اونها هم مسأله بود.
پس این طرز تÙکر غلطه.
این طرز تÙکر را مثل یک دندون کرم‌خورده بندازیمش دور.
پوشش برای مردان هم تعری٠داره، واجب است Ùˆ باید این مسائل را رعایت بکنه. اگه بخواهیم خداوکیلی به صورت دقیق توجه کنیم ما نمیتونیم به بهانه چاردیواری اختیاری، هرگونه پوشش غلطی را برای خواهر یا برای دخترمون بخواهیم انجام بدیم. ما به دست خودمون داریم Ùرزندانمان را به یک کج‌مسیر Ùˆ یک کجراه Ù…ÛŒÙرستیم.
این مسأله شماره ۱.
پس بنابراین خلاصه شماره یک شد: وقار Ùˆ وزانت پوشش را یک مرد وقتی باید در خانه رعایت بکنه، دیگه درمØÙ„ بیرون Ùˆ در Ù…ØÙ„ کار در خیابون یا در مهمانیها دیگه جای اینکه خود دارد.
این مطلب شماره ۱. باید بهش واقعا توجه کرد.
مطلب شماره Û²: ما مردها یک صÙتی داریم Ú©Ù‡ این صÙت برخلا٠تصوری Ú©Ù‡ ماها داریم یعنی Øتی برخلا٠اون چیزی Ú©Ù‡ در ذهن خیلیها Ø´Ú©Ù„ گرÙته اینه Ú©Ù‡: بله، خانمها مقداری ذهنشون خیال‌باÙتر Ùˆ یا Øتی شاعرانه‌تر هست. اما در واقع جولان Ùˆ جوّالی Ùکر مرد Ùوق‌العاده بالاست. لذا اغلب مردهایی Ú©Ù‡ دو صÙت را رعایت نمی‌کنند مبتلا به یک بیماری Ù…ÛŒ شوند. صÙت شماره یک چشم‌هرزگی چشم را باید رعایت کرد. صÙت شماره Û² باید Ø´Ú©Ù… را ØÙظ کرد. Ù‡ÛŒ مدام پرخوریها صورت نگیره. اگر این دوتا عامل رعایت نشود یه بیماری در ذهن مردان پیش میاد به نام «زنای ذهن».
یعنی در قوه‌ی خیال Ùˆ در قوه‌ی ذهن یک مرد -عذرخواهی میکنم راØت میگم- بَینی Ùˆ بین‌اللهی‌اش هر Ù…Øرم Ùˆ نامØرمی را Ú©Ù‡ بخواهد ببیند Ùقط کاÙیست Ú©Ù‡ چهره یا دست Ùˆ پای او را ببیند به Ø´Ú©Ù„ معمول Ú©Ù‡ هرکسی راه میرود، Øتی اگر طر٠مقابلش چادری هم Ú©Ù‡ باشد متأسÙانه این صÙت زنای ذهن عود میکنه Ùˆ این مرتکب زنای ذهن در قوه‌ی خیال خودش می‌شود.
اگر در رابطه با یک Ù†Ùر یعنی در رابطه با یک نامØرم Ù‡ÛŒ مدام این زنای ذهن Ø´Ú©Ù„ گرÙت، بعدا در کلام Ùˆ رابطه‌ی اون مرد با نامØرم هم تأثیر منÙÛŒ خودش را میگذاره. یعنی میره به سمت رابطه. Ùˆ این رابطه ها هم Ú©Ù‡ برقرار میشه برای خواندن دعای توسل Ùˆ Øدیث کسا نیست. خواه نا خواه مسایلی Ù…Ø·Ø±Ø Ù…ÛŒØ´Ù‡ Ú©Ù‡ ذهن به همون سمت Ùˆ سو داره میره.
Ùˆ این در یک مرد نهادینه میشه. Ùˆ یه جمله هم بهتون بگم: این بیماری تا موقعی Ú©Ù‡ سراغ یک Ù†Ùر نیامده باشه Ùˆ وابستگی روØÛŒ روانی در رابطه با یک شخص پیش نیامده باشه خیلی راØتر میتوان جلویش را گرÙت. ولی در صورتی Ú©Ù‡ پیش آمد دیگه Ùقط با ذکر Ùˆ رعایت تقوا Ùˆ با این مردم راØت باشه اینطوری دیگه درمان‌پذیر نیست.Ùˆ باید بره دوره معایناتی کاملی را بگذرونه.
پس بنابراین :
Û±- چشم را باید ØÙظ کرد
Û²- در زمان تغذیه مخصوصا کسانی Ú©Ù‡ به واسطه شرایط Ù…Øیطی، یا کاری، یا خانوادگی یا هرشرایط دیگری Ú©Ù‡ هست با تعداد قابل توجه Ùˆ متنوعی از نامØرمان در ارتباط هستند.
â›”ï¸Ù‚ابل توجه آقایون⛔ï¸
علی الخMohamadrezahadadpour
Ùكر كن ØµØ¨Ø Ø´ÙˆØ¯ نم نم باران بزند
يارت از كوچه سرى تا ته ايوان بزند
دم كنى چاى و سماور تب تندى بكند
او بيايد كه لبش بوسه به Ùنجان بزند
بهترين سÙره براى تو مهيٌا بشود
نانوايى برسد، بهر شما نان بزند
عسلى از لب كندو بچكد تا لب دوست
بلكه يكهو بسرش Ùكر گلستان بزند
استكانى بزنى، چاى كند مست تو را
سر صبØÙ‰ Ù†Ùس ات طعنه به مستان بزند
باغ همسايه پر از همهمÙmohamadrezahadadpour
🔸 آیت الله Ù…Øمدمهدی شب زنده دار جهرمی عضو Ùقهای شورای نگهبان امروز در درس خارج خود Ú©Ù‡ در دارالتلاوه Øرم مطهر Øضرت معصومه(س) برگزار شد، به دیدار اخیر خود با رهبر معظم انقلاب اشاره کرد Ùˆ Ú¯Ùت: شب پنجشنبه در جلسه ای Ú©Ù‡ خدمت رهبر معظم انقلاب بودیم، ایشان بسیار با آرامش قلب در قبال برخی از دوستان Ú©Ù‡ در جریانات اخیر دغدغه خاطر داشتند Ùˆ ناراØت بودند، مواجه شدند.
ÙˆÛŒ اÙزود: رهبر انقلاب با قلبی مطمئن Ùرمودند «هیچ مسأله ای نیست Ùˆ از ابتدای پیروزی انقلاب تاکنون از این Ùراز Ùˆ نشیب ها Ùراوان داشته ایم، امروز جنگ اسلام Ùˆ Ú©Ùر است Ú©Ù‡ Ú©Ùر Ù…ÛŒ خواهد مسلط شود Ùˆ جلوی پیشروی اسلام Ùˆ جلوی ارزش ها Ùˆ آرمان های الهی را بگیرد، دشمنان ناراØت هستند Ùˆ این کارها را انجام Ù…ÛŒ دهند Ùˆ اÙرادی هم در داخل دارند اما هیچگونه دغدغه خاطری نباید داشته باشیم.»
آیت الله شب زنMohamadrezahadadpour
âœ”ï¸ Ø®Ø§Ø·Ø±Ù‡ ای از یکی از اعضای Ù…Øترم کانال:
سلام
زماني كه من دانشجوي رشته پرستاري دانشگاه علوم پزشكي ايران بودم دكتر كاظمي آشتياني رئيس جهاد دانشگاهي دانشگاه ايران بودند Ùˆ چون بنده از دانشجويان Ùعال در بسيج Ùˆ جهاد بودم با ايشان آشنا شدم انصاÙاً كه كارهاي Ùرهنگي خوبي در آن زمان انجام شد مثل Ø·Ø±Ø Ùطرت كه هر دو Ù‡Ùته يكبار جمعه ها برگزار مي شد Ùˆ يكي از اساتيد ثابت آن آقاي دكتر Øسن عباسي بودند همچنين اساتيدي مثل آقاي دكتر شاه Øسيني براي نقد Ùيلم Ùˆ خانم هميز براي اخلاق Ùˆ بسياري از اساتيد خوب ديگه
من سال ٨٤ چند ماهي بود كه در بيمارستان قلب جماران مشغول به كار شده بودم
آقاي دكتر آشتياني كه با دكتر بخشيان از پزشكان Ùوق تخصص قلب بيمارستان ما دوست بودند ØŒ روز قبل يعني ١٣ دي ماه با هم به استخر رÙته بودند Ùˆ در استخر ايشان دچار chest discomfort يعني علائمي مثل سنگيني سينه مي شوند Ùˆ به توصيه دكتر بخشيان جهت معاينه Ùˆ انجام تست ÙˆØMohamadrezahadadpour
دکتر آشتیانی بنیانگذار موسسه رویان، هزاران خانواده Ùرزنددار شدنشان را مدیون این شخص هستند!
«۱۴دی۱۳۸۴ دکتر آشتیانی به طرز مشکوکی درگذشت Ú©Ù‡ رهبر انقلاب از واژه شهید برای ایشان استÙاده کردند»
همین، پروژه خیلی سنگین Ùˆ پیچیده ای را طراØÛŒ Ùˆ دنبال میکردند Ú©Ù‡ اهدا٠مختلÙÛŒ را همزمان دنبال میکرد! اما از این نکته غاÙÙ„ بودند Ú©Ù‡ معمولا چاله ها Ùˆ ØÙره های اطلاعاتی، در پروژه های پیچیده تر، عمیق تر هست Ùˆ Ú©Ø´ÙØ´ هم شاید سخت تر باشه اما اگه کش٠بشه، ضربه سنگینی به نظام اطلاعاتی Øری٠وارد میشه!»
اینقدر سربسته Ùˆ Ú©Ù„ÛŒ Øر٠میزد Ú©Ù‡ جوابگوی دل پر درد Ùˆ جوونی از دست رÙته من نبود! نمیدونستم Ú†ÛŒ بگم ... Ùقط پرسیدم: «دیگه همه چیز تموم شد؟»
اون آقاهه جواب داد: «میتار Ùˆ مامور پوشیش Ú©Ù‡ همینایی بودند Ú©Ù‡ دیدین! اما با توجه به موقعیت شما در دانشگاه تازه تاسیستون Ùˆ مسائلی Ú©Ù‡ دشمن زخم خورده از الان به بعد طراØÛŒ میکنه Ùˆ دنبال عملیاتش هست، بهتره بگیم همه چیز تازه شروع شد! لطÙا خودتون را Ù…ØÚ©Ù… Ùˆ استوار بگیرین ... طبق تØقیقاتی Ú©Ù‡ من کردم، جوّ دانشگاهتون منÙÛŒÙmohamadrezahadadpour
بسم الله الرØمن الرØیم
داستان «نه!»
نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهرمی
Ù†Ùنه 101 ♦♦
داشت صدام میزد ... «سمن خانوم! سمن خانوم! Øالتون خوبه؟ میتونید از جاتون بلند بشین؟!»
به زور چشمامو باز کردم ... دیدم همون آقاهه است ... اولش چون چشمم درست نمیدید، به صورت Ø´Ø¨Ø Ù…ÛŒØ¯ÛŒØ¯Ù… ... اما یواش یواش بهتر شد Ùˆ کاملتر Ùˆ واضØتر دیدمش!
اومدم تکون بخورم ... اصلا Øال نداشتم ... دست Ùˆ پاهام جون نداشت ... تا خواستم یه نگاه به اطراÙÙ… بندازم، آقاهه Ú¯Ùت: «لطÙا کلا به سمت راستتون نگاه نکنین! پاشین ... یا علی ...»
از سر جام به زور پاشدم ... اون آقاهه اÙتاد جلو Ùˆ منم پشت سرش ... خیلی دلم میخواست یه بار برگردم Ùˆ پشت سرمو نگاه کنم Ùˆ واسه آخرین بار، ماهدختو ببینم ... اما ... ترسیدم ... دلم نمیخواست دوباره غش کنم ... من Øتی تØمل دیدن گوسÙند Ù…Ùرده را ندارم ... Ú†Ù‡ برسه به ماهدخت ....
همینجوری Ú©Ù‡ پشت اون آقاهه میرÙتم، دیدم دو تا پلاستیک باهاش هست Ùˆ داره با خودش میبره! همینجوری Ú©Ù‡ میبرد، صدای تق Ùˆ توق هم از توی اون کیسه ها میومد!
من Ùکر کردم توی اون کیسه ها سر بریده شده ماهدخت هست ... اما دیدم صدای تق Ùˆ توق میاد! Ùقط نگاش میکردم ... میدیدم Ú©Ù‡ ازش یه رد هم گذاشته رو زمین Ùˆ داره میره!
من سوار ماشین شدم ... اون آقاهه اول رÙت Ú©ÙˆÚ†Ù‡ Ùˆ خارج از منزل را Ú†Ú© کرد Ùˆ بعدش اومد سوار ماشین شد Ùˆ روشن کرد Ùˆ رÙتیم!
زبونم Ù‚ÙÙ„ شده بود ... تو ماشینی Ú©Ù‡ رانندش اون آقاهه باشه، پر از امنیت Ùˆ آرامشی ... اما ... نه وقتی Ú©Ù‡ بهترین روزهای جوونی Ùˆ عمرت تباه شده باشه Ùˆ همه چیزت از دست داده باشی Ùˆ یهو شده باشی یه آدم دیگه!
همنیجور که سرمو چسبونده بودم به پنجره ماشین، تمام زورمو توی زبون و دهنم خالی کردم و به زور پرسیدم: «اون کی بود؟»
اون آقاهه همنیجور Ú©Ù‡ داشت رانندگی میکرد، یه Ù†Ùس عمیق کشید Ùˆ Ú¯Ùت: «یه جاسوس! به اسم میتار ... خواهر ناتنی جاسوسی به نام ØÛŒÙا ... اما زیباتر Ùˆ باهوش تر از ØÛŒÙا ... با سابقه بیش از 13 سال Øضور در اÙغانستان ... باور میکنین اگه بگم Øتی دو سه تا بچه هم داشته Ùˆ از بچه هاش خبری در دست نیست؟!»
به تعجبم داشت اÙزوده میشد ... نمیدونستم Ú†ÛŒ بگم؟
ادامه داد: «اون تا Øدود یه سال پیش، بیش از 200 یا 300 Ù†Ùر از شخصیت های اثرگذار شیعه Ùˆ سنی اÙغانستان Ùˆ پاکستان را به قتل رسوند ... بعضیاش را مستقیم ... Ùˆ بعضیای دیگه هم با واسطه Ùˆ تیمی Ú©Ù‡ تشکیل داده بود ... تا اینکه بچه های مقاومت تونستند Ø·ÛŒ یک عملیات یک ساله، تیمش را شناسایی Ùˆ منهدم کنن!
از وقتی تیمش منهدم شد، دیگه کسی اونو ندید ... از یه طر٠دیگه، میدونستیم Ú©Ù‡ دو بار جراØÛŒ پلاستیک کرده Ùˆ اØتمال اینکه واسه بار سوم هم جراØÛŒ کنه Ùˆ با یه چهره جدید برگرده Ùˆ بازم جنایت کنه، وجود داشت! به خاطر همین، تنها سر نخ ما مقادیری تارمو Ùˆ خرت Ùˆ پرتای دیگه ای بود Ú©Ù‡ بچه های ژنتیک روش کار کردند! Ùˆ چندتاش هم شما توسط اون Ù†Ùوذی ما در اون جزیره دیدین Ùˆ ...
تا اینکه ...
Ù†Ùوذی ما از بچه های Øزب الله در موساد خبر داد Ú©Ù‡ میتار وارد Ùاز جدیدی از ماموریتش شده Ùˆ ....... تا اینکه خورد به داستان شما Ùˆ جنایات یهود بر علیه دست نخورده ترین Ú˜Ù† های عالم اسلام ... ینی ملت اÙغانستان!»
لبامو دوباره به زور تکون دادم Ùˆ با یه عالمه بغض Ùˆ Øسرت Ú¯Ùتم: «چرا من؟!»
Ú¯Ùت: «والا چراش Ú©Ù‡ Ú†ÛŒ بگم؟ ... خیلی اØتمالات مطرØÙ‡ ... هنوز برای ما هم دقیق روشن نیست ... اما اون چیزی Ú©Ù‡ خودم Øدس میزنم، موقعیت خانوات
باشه! موقعیت داداشات Ùˆ شخصیت پرنÙوذ پدرت!
بذار اینجوری بگم:
خب اون چیزی Ú©Ù‡ همه از پدرت میدونن، با اون چیزی Ú©Ù‡ واقعا هست یه Ú©Ù… متÙاوته! پدرت بابای معنوی خیلی از بچه های Ùاطمیون هست ... اینو وقتی اسرائیل Ùهمید، داداشات دونه دونه توسط یه مشت خائن لو رÙتن Ùˆ موقعیت ارشدیت اطلاعاتیشون هم به خطر اÙتاد Ùˆ ترور شدند!
Øتی اون یکی داداشت Ú©Ù‡ هنوز نیومده Ùˆ قبلا Ú¯Ùتن Ú©Ù‡ در دست داعش هست، متاسÙانه کلا Ù…Ùقود شدن Ùˆ هیچ خبر Ùˆ اطلاعی ازشون در دست نیست. Øتی اسمشون در لیست تبادلات اÙسرا Ùˆ کشته شده ها هم نیست!
خب Ùقط مونده بود Ú©Ù‡ داداش آخریتون هم ترور بشه ... پدرتون هم شهید بشن Ùˆ کلا خانواده شما از هم بپاشه ... به خاطر همین، روی شما سرمایه گذاری کردند!
ما دیر Ùهمیدیم ... دقیقا از وقتی کارمون Ø´Ú©Ù„ گرÙت Ú©Ù‡ شما از تل آویو با پدرتون تماس گرÙتین! Ùˆ بعدش هم بابات به ما Ú¯Ùت Ùˆ بچه ها شروع کردند روی پرونده شما تخصصی کار کردند!
اینکه پرسیدین چرا من؟ جوابش با این مطالبی Ú©Ù‡ Ú¯Ùتم ساده است ...
البته اینو هم باید اضاÙÙ‡ کنم Ú©Ù‡ اونا همراه با پروژه شما Ùˆ Ù†Ùوذ به خونه بابات Ùˆ سواستÙاده از موقعیت Øاج آقا Ùˆ Ú©Ù„ÛŒ چیزای دیگه، مسئله کنترل Ùˆ مدیریت دارو Ùˆ غذا توسط مطالعات ژنتیکی بر زنان Ùˆ نسل مسلمان زاده های اÙغانستان را هم کار میکردند!
به خاطر
اشتباه بهت دادن ... ینی باید اشتباه میکردی ... تا بتونم پازل امروزو بچینم!»
وقتی اسم قطعه قطعه شدن برد، زانوهای من شل شد Ùˆ اÙتادم زمین! چشمام داشت سیاهی میرÙت! اما اونا اصلا به من نگاه نکردن! چون اگر یه Ù„Øظه چشم از هم برمیداشتن، اون یکی یه بلایی سر اون یکی میاورد!
ماهدخت Ú¯Ùت: «ما هم درباره تو Ú©Ù… نمیدونیم! بالاخره من یکی را میکÙشم ... الان به Ùرض Ù…Øال، تو هم منو میکÙØ´ÛŒ ... یکی دیگه هم پیدا میشه Ú©Ù‡ ترتیب تو رو میده! Ùکر Ù†Ú©Ù† خیلی باهوش Ùˆ بی خطا هستی! ای Ú†Ù‡ بسا همین Øالا هم داری اشتباه میکنی!»
آقاهه چند Ù„Øظه ساکت شد ...دستشو برد به سمت کمرش ... کاردش را آورد بیرون! میخواست یه چیزی بگه Ú©Ù‡ یهو متوجه شد دستگاه کوچیکی Ú©Ù‡ توی گوشش بود، یه چیزی بهش Ú¯Ùت Ú©Ù‡ سبب شد اون ایرانیه بگه: «نشنیدم! Ú†ÛŒ Ú¯Ùتی؟»
دیدم یهو اعصاب Ù…Øمد به هم ریخت ... اما خودشو کنترل کرد Ùˆ با Ù„ØÙ† آرومی به اون طر٠خط Ú¯Ùت: «خودتون پیگیری کنین! من دستم بند اصل جنسه! نمیرسم بیام! ...»
هنوز ØرÙØ´ تموم نشده بود Ú©Ù‡ یهو همه چیز بهم ریخت ...
یهو ماهدخت اسلØØ´ را در یه چشم به هم زدن از پشت کمرش برداشت Ùˆ گرÙت جلوی اون ایرانیه!
دقیقا ... ینی دقیقا Ù„Øظه ای Ú©Ù‡ اسلØÙ‡ از کمر ماهدخت جدا شد تا رو به روی اون ایرانیه گرÙته شد، شاید سه ثانیه نشد ... من تا چشمم را میخواستم تکون بدم Ùˆ به اون ایرانیه نگاه کنم ... ینی ظر٠همون سه ثانیه ... اون ایرانی خودشو پرت کرد روی زمین ...
ماهدخت با اون شتابی Ú©Ù‡ اون کارو کرد، Ùقط Ùرصت شلیک داشت ... همین کارو کرد ... اما غاÙÙ„ از اینکه اصلا هدÙÛŒ جلوی چشمش نبود Ùˆ اون ایرانیه Ù…ØÙˆ شده بود Ùˆ تیر، زوزه کشان به پنجره خورد Ùˆ همه شیشه هاش به خارج از Øیاط پَرت Ùˆ پخش شد!
من Øتی Ùیلمای اینجوری هم خیلی نمیدیدم Ùˆ چندان به دلم نمینشست! اما از سرعت عمل اون ایرانی به وجد اومده بودم!! Ùˆ به خاطر صدای بدی Ú©Ù‡ شلیک ماهدخت داد Ùˆ شیشه هایی Ú©Ù‡ شکست، دستمو روی گوشام گرÙته بودم Ùˆ چشمامم میخواستم ببندم Ú©Ù‡ دیگه نبستم!
اصلا تصورش هم کلی انرژی از آدم میگیره ... چه برسه به اینکه یهو بشنوی که ماهدخت یه جیغ کوچیک هم بزنه!
سرتو برگردونی Ùˆ ببینی Ú©Ù‡ اون ایرانیه، کارد گنده Ùˆ سنگینش را جوری پرتاپ کرده Ú©Ù‡ قشنگ نص٠ران راست ماهدخت را شکاÙته Ùˆ الان هم وسط پاش گیر کرده!!
من Ùقط دیدم خون همه جا پاشید ... Øتی یه Ú©Ù… هم ریخت جلوی من .. Ú©Ù‡ باعث شد چشمم سیاهی بره Ùˆ اØساس کنم میخوام غش کنم ...
ماهدخت به زمین خورد اما تÙنگش از دستش Ù†ÛŒÙتاد ...
به Ù…Øضی Ú©Ù‡ به زمین خورد Ùˆ خونی Ùˆ مونی اÙتاده بود Ùˆ غلط میزد، یه نگاه کرد به جایی Ú©Ù‡ اون ایرانی اÙتاده بود! اما اثری از اون ایرانی ندید! اون ایرانی پرتابش کرده بود Ùˆ نمیدونم دیگه چطوری Ùˆ Ú©ÛŒ بازم Ù…ØÙˆ شد!
ماهدخت Ú©Ù‡ داشت مثل مرغ پرکنده ناله میکرد Ùˆ به جاهایی Ú©Ù‡ Ùکر میکرد الان اون ایرانیه پیداش میشه تیرهای کور شلیک میکرد، تیرش تموم شد Ùˆ دیگه تÙنگش شلیک نکرد!
من دیگه داشت چشمام بسته میشد! التماس پلکم میکردم که باز بمون و تماشا کن ... باز بمون لعنتی!
شما تصور کنین یه شکارچی داره به شکارش نزدیک میشه Ú©Ù‡ هنوز زنده است! خب دیگه اسمش نمیشد گذاشت شکارچی! باید بهش Ú¯Ùت: اجل ... عزرائیل ... مرگ مجسم!
قدم قدم اومد طر٠ماهدخت ...
وای به جای ماهدخت، من داشتم میمردم و سکته قبل از مرگ میکردم!
ماهدخت Ùقط خودشو روی زمین میکشید Ùˆ جملاتی را به زبون Ù†Øس عبری میگÙت!
اون آقاهه Ú©Ù‡ دنبالش قدم قدم میرÙت Ú©Ù‡ کارشو تموم کنه، با همون Ù„ØÙ† آروم Ùˆ مطمئنش Ú¯Ùت: «دیگه موساد Ùˆ هیچ خر Ùˆ سگ دیگه ای نمیتونه
نجاتت بده! وایسا ... وایسا دختر ... تا Ú©ÛŒ میخوای منو بکشونی این ور Ùˆ اون ور؟ بذار راØتت کنم ... »
ماهدخت Ú©Ù‡ پای نیمه قطع شدش را با یه عالمه خون داشت با خودش میکشید روی زمین Ùˆ میخواست مثلا از اجلش Ùرار کنه، دیگه به Ù†Ùس Ù†Ùس اÙتاده بود Ùˆ ضجه میزد!
دلم یه جورایی براش سوخت! خیلی بیچاره و بی پناه به نظر میرسید!
تا اینکه رسید به دیوار ...
اون آقاهه دستش روی گوشش بود Ùˆ به اون طر٠خط میگÙت: «تمومه دیگه ... بذارین غنائممو بردارم Ùˆ بیام! خیلی طول نمیکشه ... اگه ظری٠کاری داشته باشه، با دل Ùˆ رودش میارم تا زود برسم پیشتون! شما کار خودتونو بکنین Ùˆ منتظر من نباشین!»
رسید بالا سرش ...
پای راستشو گذاشت روی تیکه دوم پای ماهدخت که داشت قطع میشد ... ماهدخت چنان داد و ناله ای زد که داشتم میمردم!
اون آقاهه خم شد Ùˆ کاردش را Ù…ØÚ©Ù… از ران ماهدخت جدا کرد ...
یه نگاه به طر٠من کرد ... Ú¯Ùت: «لطÙا اون طرÙÙˆ نگاه Ú©Ù†! Øالت بدتر میشه ها ... ! »
من Øتی جون نداشتم یه ور دیگه را نگاه کنم! سرم همینطور اÙتاده بود به طر٠اون آقاهه Ùˆ ماهدخت Ùˆ با چشمای باز، خشکم زده بود!
کاردشو کشید شلوار ماهدخت تا یه Ú©Ù… تمیز بشه! چقدم تو اون شرائط، Ùکر تمیزی Ùˆ این ØرÙا بود!
رÙت بالا سر ماهدخت ... یه پاشو گذاشت رو سینش ... همون Ù„Øظه یه کاغ
بسم الله الرØمن الرØیم
داستان «نه!»
نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهرمی
Ù†Ùنه 100 ⛔⛔
اون مامور ایرانی، همچنان Ú©Ù‡ چشمش به پنجره Ùˆ قیاÙÙ‡ من Ùˆ ماهدخت بود، کارد بزرگش را برداشت ... چشم ازمون برنمیداشت ... به طر٠درب Øال اومد ...
دیدم Ú©Ù‡ ماهدخت، خیلی طبیعی Ùˆ معمولی پشت کرد به پنجره Ùˆ خیلی آروم باز شروع به قدم زدن کرد ... تÙنگش هم گذاشت پشت کمرش Ùˆ سرش پایین بود Ùˆ قدم میزد ...
من واقعا گیج شده بودم ... نمیدونستم Ú†Ù‡ خبره؟ چرا ماهدخت Ùقط خشمگین شد؟ چرا نترسید Ùˆ شروع به تیراندازی نکرد؟ اصلا چرا منو به عنوان گروگان نگرÙت؟ چرا اینقدر آروم Ùˆ Øرص دربیار Ùˆ لعنتی هست؟!
تا اینکه دیدم دستگیره در پایین اومد ... اون مامور ایرانی وارد شد ... اما خیلی با اØتیاط ... یه نگاه به همه جای خونه کرد ... اونم آدم Øرص دربیارتری بود! بدون اینکه مثل تو Ùیلما شروع به ÙØاشی کنه Ùˆ به طر٠هم Øمله کنن، یه Ù†Ùس عمیق کشید Ùˆ سه چهار تا دسمال کاغذی از جیبش درآورد Ùˆ شروع به تمیز کردن کاردش کرد!!
Ùقط باید وسط یه ایرانی Ùˆ یه نمیدونم Ú†ÛŒ ... Ú†ÛŒ بگم ... Øالا میگم یه اسرائیلی... باشین تا بدونین Ú†ÛŒ کشیدم اون Ù„Øظه! دوس نداشتم اون صØنه را از دست بدم ... اون صØنه، هیجان Ùˆ ترس Ùˆ لذت Ùˆ ÙˆØشتش به اندازه همه رقابت هایی بود Ú©Ù‡ در دنیا بین ایرانی ها Ùˆ اسرائیلی ها باید رخ میداد Ùˆ ........ رخ نداد !
وسط رخ به رخ شدن دو تا ببر خشمگین بودم Ùˆ نمیدونستم چیکار کنم؟! خیلی دلم میخواست Ùرار کنم ... ولی یه Øسی بهم میگÙت بمون! دیگه از این صØنه ها هیچ وقت گیرت نمیاد ... دیگه هیچ دعوای تن به تن یه ایرانی Ùˆ اسرائیلی نمیبینی!
تصمیم گرÙتم بمونم ... اما از ترس Ùˆ ÙˆØشتم، چسبیده بودم به دیوار Ùˆ به اون دو تا نگاه میکردم!
ماهدخت برگشت و به اون ایرانیه نگاه کرد ... اونم کارای تمیز کردن کاردش تمیز شده بود و داشت برقش مینداخت!! کارش تموم شد و گذاشت پشت کمرش و زل زد به ماهدخت!
ماهدخت اولین کسی بود Ú©Ù‡ Øر٠زد ... Ú¯Ùت: «چرا اونو Ú©Ùشتیش؟ اون Ùقط یه راننده بود؟»
ایرانیه Ú¯Ùت: «راننده های اینجا با Ø³Ù„Ø§Ø Ú¯Ø±Ù… ساخت انگلستان Ùˆ گوشی ماهواره ای اپل متصل به کانال های سازمانتون تردد میکنن؟!»
ماهدخت چند Ù„Øظه ساکت شد ... بعدش Ú¯Ùت: «الان چیه Øالا؟ چیکارم داری؟»
ایرانیه با تعجب Ú¯Ùت: «چیکارت دارم؟! این Ú†Ù‡ سوالیه Ú©Ù‡ میپرسی؟ از اینکه این دختره را گروگان نگرÙتی، خوشم اومد ازت ... Ú¯Ùتم چقدر استوار Ùˆ عاقله Ú©Ù‡ نمیخواد خودشو با جون یکی دیگه نجات بده! بلکه ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ù…ÛŒØ¯Ù‡ واسه ادامه زندگیش بجنگه... اما الان با این سوالت پاک ناامیدم کردی!»
ماهدخت Ú¯Ùت: «میخوای باهام بجنگی؟!»
اون ایرانیه Ú¯Ùت: «تا الان باهات بازی میکردم اما الان آره ... وقتی داشتیم با ØÛŒÙا میجنگیدیم Øسابی راه Ùˆ قاعده بازیتون را یاد گرÙتم ... من از ØÛŒÙا Øداقل یک ماه عقب تر بودیم بخاطر همین Ùقط به جنازه پوکیدش رسیدم ... ولی از وقتی Ùهمیدم Ú©Ù‡ تو وجود خارجی داری، تصمیم گرÙتم یه بار واسه همیشه با Øیثیت ØرÙÙ‡ ایم بازی کنم Ùˆ خودم بخوام Ú©Ù‡ با تو بجنگم!»
ماهدخت Ú¯Ùت: «از Ú©ÛŒ اینجایی؟!»
ایرانیه Ú¯Ùت: «از آخرین باری Ú©Ù‡ تو تل آویو پیتزا خوردین!»
ماهدخت Ú¯Ùت: «راستی تو را کشتم! همون روزی Ú©Ù‡ رÙتم از خونه جانشین وزیر علوم مصاØبه بگیرم Ùˆ خانوادش Ùˆ اسناد Ùˆ مدارک منزلش را بسوزونم! چرا نمردی؟»
ایرانیه Ú¯Ùت: «قصش Ù…Ùصله ... ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ù…ÛŒØ¯Ù… وقتمو واسه قطعه قطعه کردنت تل٠کنم! Ùقط همینو بدون Ú©Ù‡ اصل من اونجا نبودم ... گرای
🇮🇷نماینده ولی‌Ùقیه در سپاه:برخی از اغتشاشگران دستگیرشده در قم Ùرزندان سرمایه‌دارانی هستند Ú©Ù‡ با وجود بیشترین استÙاده از سرمایه‌های نظام به این نظام سنگین‌ترین ضربه‌ها را نیز می‌زنند.
دختره Ùیلتر Ø´Ú©Ù† نداره، پست گذاشته با Ú†ÛŒ میرید تلگرام ؟؟؟؟
اینم از کامنتای پسرا :
1_باصلوات
2_با توکل بر خداوند و ائمه اطهار
3_با رمز یازهرا
4_با تکیه بر باور های ملی
5_با خطوط Øمل Ùˆ نقل عمومی
6_با عرض پوزش
7_با اجازه بزرگترا
8_با نظر خاص مسئولین
9_بmohamadrezahadadpour
ون تو سر سÙره اون پیرمرد بزرگ شدی Ùˆ وسط ملت Ùˆ خانوادت بودی، اما من یه بچه آزمایشگاهی ... با سه تا خواهر قد Ùˆ نیم قد ... Ú©Ù‡ نه بابامون معلومه Ùˆ نه مادرمون مشخصه!»
Ú¯Ùتم: «تو میتاری؟ توی اون کتابه Ú©Ù‡ میگÙتی چرت Ùˆ پرت نوشته، Ú¯Ùته بود میتار ... تو خواهر ØÛŒÙا هستی؟ همون میتاری Ú©Ù‡ Øدودا 12 ساله در اÙغانستان کار میکنه Ùˆ تا Øالا دو سه بار جراØÛŒ پلاستیک کرده؟ آره؟ تو میتاری؟»
Ùقط قدم میزد Ùˆ به زمین Ùˆ در Ùˆ دیوار نگاه میکرد!
Ú¯Ùتم: «میتار!»
تا این اسمو Ú¯Ùتم، سرجاش ایستاد ... اما نگام نمیکرد ... به زمین زل زده بود!
Ú¯Ùتم: «وسط سینه هات Ú†ÛŒ داری؟ چرا یه Ú©Ù… برآمدگی خیلی ضعیÙÛŒ داره؟»
بازم جواب نداد ... آروم دستشو برد وسط سینه هاش ... دیدم که راننده هم یه کم خودشو جا به جا کرد که ببینه دست ماهدخت کجا میره و چیکار میکنه؟!
که یه صدایی اومد ...
ماهدخت Ùورا دستشو از بین سینه هاش برداشت Ùˆ به راننده نگاه کرد Ùˆ Ú¯Ùت: «چی بود؟ برو Ú†Ú© Ú©Ù†!»
راننده رÙت بیرون!
من موندم و ماهدخت!
Ú¯Ùتم: «اگه قراره اینجا بمیرم، پس لطÙا Øداقل به بعضی سوالاتم جواب بده!»
Ú¯Ùت: «این راه ادامه پیدا میکنه ... Ú†Ù‡ من Ùˆ تو باشیم Ùˆ Ú†Ù‡ نباشیم ... مهم ترین ماموریت Ùˆ مسئله سازمان، Ú˜Ù† مسلمان زاده ها Ùˆ جنبش زنان هست! همه جنگ های پست مدرن، یا برای نابودی این دوتاست یا برای مدیریتش! ما اومدیم مدیریتش کنیم ... اومدیم Ú©Ù‡ با تولید منابعmohamadrezahadadpour
بسم الله الرØمن الرØیم
داستان «نه!»
نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهرمی
Ùنه 99
سلام کردم Ùˆ سوار ماشین شدم. نشستم عقب. بهش Ú¯Ùتم: «برو همونجایی Ú©Ù‡ ماهدخت را پیاده کردی!»
برگشت Ùˆ یه نگاه بهم کرد Ùˆ Ú¯Ùت: «خانم! قصد دخالت Ùˆ Ùضولی ندارم Ùˆ باید اوامر شما را اطاعت کنم اما خانم...»
ØرÙشو قطع کردم Ùˆ Ú¯Ùتم: «اما نداره ... اگه باید اطاعت Ú©Ù†ÛŒ ازم، بگو چشم Ùˆ برو!»
Ú¯Ùت چشم Ùˆ راه اÙتاد!
همینطور Ú©Ù‡ میرÙتیم، چشم از خیابونها Ùˆ پیاده روها Ùˆ مردمی Ú©Ù‡ کلّه ØµØ¨Ø Ù¾Ø§Ø´Ø¯Ù‡ بودن Ùˆ دنبال روزی Ùˆ زندگیشون بودند را تماشا میکردم. اØساس میکردم دیگه هیچوقت این صØنه ها را نمیبینم ... میمیرم Ùˆ میرم اون دنیا Ùˆ تموم میشم!
Ùقط نگاه میکردم Ùˆ تلاش میکردم چشم از خیابونا Ùˆ آدماش برندارم تا خوب سیرم بشه ... اون روزی Ú©Ù‡ روز آخر زندیگم میدونستم، Øتی از دیدن درختای پاییزی هم لذت میبردم ...
رÙت Ùˆ رÙت تا به یکی از Ù…Øله های خلوت Ùˆ معمولی کابل رسیدیم. وسطش یه خیابون با درختای بلند Ùˆ Ùراوون داشت ... Ú©Ù… Ú©Ù… سرعتشو Ú©Ù… کرد Ùˆ گوشه خیابون ایستاد!
Ú¯Ùتم: «چی شد؟»
Ú¯Ùت: «همین دور Ùˆ برهاست ... اجازه بدید ببینم ...»
از ماشین پیاده شد ... یه نگاه به دور Ùˆ برش انداخت ... گوشیشو از جیبش درآورد Ùˆ بعد از چند ثانیه شروع کرد با یه Ù†Ùر Ú©Ù‡ اون ور خط بود Øر٠زد!
Ùکر کردم داره آدرس را از یکی میپرسه Ùˆ تردید داره!
اومد و سوار شد!
پرسیدم: «چی شد؟»
در Øالی Ú©Ù‡ ماشینشو روشن میکرد، Ú¯Ùت: «پیدا کردم!»
Øدود سیصد چهارصد متر رÙت Ùˆ پیچید توی یه Ú©ÙˆÚ†Ù‡ خلوت!
دقیقا از همون جا Ú©Ù‡ پیچید، دل منم ریخت پایین Ùˆ داشت قلبم از Øلقم میزد بیرون! از بس هول کرده بودم، نمیدونستم Ú†ÛŒ بگم Ùˆ Ú†ÛŒ بپرسم!
یه چیزی به ذهنم رسید ... به راننده Ú¯Ùتم: «مگه Ù†Ú¯Ùتی وسط خیابون پیادش کردی Ùˆ رÙته؟! پس الان کجا داری میری؟!»
هیچی Ù†Ú¯Ùت Ùˆ سکوت مرگباری بر جوّ ماشین Øاکم بود!
تا اینکه همینجوری Ú©Ù‡ میرÙتیم، دیدم Ú©Ù‡ درب رو به روی ته Ú©ÙˆÚ†Ù‡ باز بود Ùˆ ماشین را مستقیم بÙرد داخل! تا رÙتیم داخل، با ریموت، اشاره کرد Ùˆ در بسته شد!
ماشین را وسط یه Øیاط باغچه ای Ù†Ú¯Ù‡ داشت Ùˆ Ú¯Ùت: «بÙرمایید لطÙا!»
با Øالتی Ú©Ù‡ داشتم ترس Ùˆ تعجبم را مخÙÛŒ میکردم، Ú¯Ùتم: «اینجا کجاست؟»
بازم جواب نداد و پیاده شد و یکی دو متری ماشین ایستاد تا پیاده بشم!
بسم الله Ú¯Ùتم Ùˆ دستمو بردم سمت دستگیره ماشین Ùˆ درو باز کردم Ùˆ پیاده شدم!
راننده دستشو به نشانه اØترام دراز کرد Ùˆ مسیر را بهم نشون داد! یه نگاه انداختم به ساختمونی Ú©Ù‡ قراره برم داخلش Ùˆ قدم قدم رÙتم بالا ... در Øالی Ú©Ù‡ راننده هم پشت سرم بالا میومد ... ترسیده بودم ... همش Øس میکردم الان Ù…ØÚ©Ù… با چماق میکوبه تو سرم!
درو باز کردم ... وارد Øال شدم Ùˆ دیدم ماهدخت اونجاست!
تا یک دقیقه Ùقط به هم نگاه میکردیم ... یاد همه خاطراتی Ú©Ù‡ با هم داشتیم اÙتادم Ùˆ همه بدبختی های اون مدت را از چشم اون میدیدم!
ماهدخت همینجوری Ú©Ù‡ قدم میزد، Ú¯Ùت: «ما سه Ùصل با هم بودیم ... یه Ùصل سخت Ùˆ بد، توی اون انستیتو ... یه Ùصل خوب Ùˆ خوش در اروپا Ùˆ اسرائیل با همه امکانات ... یه Ùصل هم تو خونه خودت ... اÙغانستان ... در مسیر Ø´Ú©ÙˆÙایی!
Ùصل های قبلی با هم بودنمون
خیلی برای من خاطره انگیز بود ... ما قرار بود با هم خیلی کارها را بکنیم ... قرار بود زن های کشورت را نجات بدیم Ùˆ به Øقوق از دست رÙتشون آگاهشون کنیم ... قرار بود خیلی کارها انجام بدیم ... اما ...»
خیلی با آرامش Ú¯Ùتم: «تو مشکلت چیه؟ چرا اینقدر درگیری؟»
Ú¯Ùت: «من برای مبارزه Ø¢Ùریده شدم ... در هر مرØله ای از زندگیم، با کسانی ارتباط میگیرم Ùˆ کار میکنم Ú©Ù‡ به دردم بخورن Ùˆ بتونم ازشون استÙاده کنم! تا اینکه به تو رسیدم ... قصش Ù…Ùصله ... Ú©Ù‡ چرا Ùˆ چطوری تو انتخاب شدی؟ Øوصله بیانش ندارم ... اما رابطم با تو خیلی Ùرق میکرد ... با همه سوژه هایی Ú©Ù‡ قبلا داشتم، تو Ùرق داشتی! یه جورایی مثل خودم کله شق Ùˆ جستجوگر بودی! اما بهترین تصمیم را گرÙتی! همین Ú©Ù‡ تصمیم گرÙتی Ùضولی Ùˆ کنجکاوی Ù†Ú©Ù†ÛŒ تا زندگی خودتو نجات بدی Ùˆ توی دردسر Ù†ÛŒÙتی، خیلی مهم بود!
من خیلی نقشه ها داشتم و دارم که دوس داشتم و دارم که با تو ادامه بدم ... اما سمن! تو اون روز اشتباه کردی که سوال پرسیدی ماهدخت کجاست؟ و راننده هم اشتباه کرد که جوابت داد!
راننده بعدا تنبیه میشه ... اما تو ...»
Ú¯Ùتم: «نیومدم Ú©Ù‡ اینا را بشنوم! ماهدخت تو چطور دلت میاد با مردم Ùˆ ملتت این کارا بکنی؟»
یه پوزخند زد Ùˆ Ú¯Ùت: «چیه؟ Øالا رگ وطن پرستیت ورم کرده؟ تو هم از خودمونی ... چندان رزومه درخشانی نداری ... میدونی اگر بعد از مرگت Ùاش بشه Ú©Ù‡ مامور موساد بودی Ùˆ در تل آویو درس خوندی Ùˆ آموزش دیدی، مردم Ú†Ù‡ بر سر خانواده Ùˆ بابات میارن؟! پس لطÙا یادت نره Ú©Ù‡ خودتم همچین آب پاکی نیستی!
تازه هر جور Ùکرش کنی، جرم من از تو کمتره! Ú†