مشاهده مطالب کانال ðŸƒØ±Ùمـانــڪدهـ ســارا🌧
🔥 پاPart314 314
#Part314
📒 رمان " تب دلهره " 💞💋
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
🦋â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸ðŸ¦‹â„ï¸
بابام تازه بازسازیش کرده بود ... میگÙت چند سال دیگه Ú©Ù‡ ما بزرگ بشیم دو طبقه Ø´ Ù…ÛŒ کنه تا یاسین Ùˆ من کنار خودش باشیم ... من عروس شم Ùˆ یاسین داماد ... یاسین با همه ÛŒ بچگیش Ù…ÛŒ Ú¯Ùت زن نمی گیره ØŒ Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواد تا آخر عمر Ù…ØاÙظ من باشه ... مامانم میگÙت نمیشه ØŒ Ù…ÛŒ Ú¯Ùت Øالا Ú©ÛŒ از پیشه خدا اومده؟ ... قول داده بود Ú©Ù‡ یاسین خودش زن Ù…ÛŒ گیره Ùˆ میره Ù¾ÛŒ زندگیش ... اینکه این ØرÙای پوشالی ماله عالمه بچگیه ! ... همون جا نشسته بود ...
انگشت اشارم زیر درخت انگور رو نشونه رÙت : همونجا ... من نق Ù…ÛŒ زدم ... Ù…ÛŒ Ú¯Ùت تو اگه بزرگ بشی من پیر Ù…ÛŒ شم ... مامانم رو Ù…ÛŒ Ú¯Ù… ... یاسینم میگÙت جغ جغه ÛŒ خودمه ... بدم Ù…ÛŒ اومد بگه جغ جغه ... لوس بودم تا دلت بخواد ... ولی ...
پاهام شل شد و روی پله نشستم و نالیدم : ولی زمستون اومد ... خونه مون دو طبقه نشد و من عروس نشدم ... یاسین داماد نشد ... نشد که بشه .. نشد که با هم کنار بابام زندگی RomankadeSaraa 💋✨