کانال تلگرام دلنوشته های یک طلبه | محمد رضا دادپور @mohamadrezahadadpour

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

 مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

بسم الله الرحمن الرحیم

داستان «نه!»

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

Ùنه 99

سلام کردم و سوار ماشین شدم. نشستم عقب. بهش گفتم: «برو همونجایی که ماهدخت را پیاده کردی!»

برگشت و یه نگاه بهم کرد و گفت: «خانم! قصد دخالت و فضولی ندارم و باید اوامر شما را اطاعت کنم اما خانم...»

حرفشو قطع کردم و گفتم: «اما نداره ... اگه باید اطاعت کنی ازم، بگو چشم و برو!»

گفت چشم و راه افتاد!

همینطور که میرفتیم، چشم از خیابونها و پیاده روها و مردمی که کلّه صبح پاشده بودن و دنبال روزی و زندگیشون بودند را تماشا میکردم. احساس میکردم دیگه هیچوقت این صحنه ها را نمیبینم ... میمیرم و میرم اون دنیا و تموم میشم!

فقط نگاه میکردم و تلاش میکردم چشم از خیابونا و آدماش برندارم تا خوب سیرم بشه ... اون روزی که روز آخر زندیگم میدونستم، حتی از دیدن درختای پاییزی هم لذت میبردم ...

رفت و رفت تا به یکی از محله های خلوت و معمولی کابل رسیدیم. وسطش یه خیابون با درختای بلند و فراوون داشت ... کم کم سرعتشو کم کرد و گوشه خیابون ایستاد!

گفتم: «چی شد؟»

گفت: «همین دور و برهاست ... اجازه بدید ببینم ...»

از ماشین پیاده شد ... یه نگاه به دور و برش انداخت ... گوشیشو از جیبش درآورد و بعد از چند ثانیه شروع کرد با یه نفر که اون ور خط بود حرف زد!

فکر کردم داره آدرس را از یکی میپرسه و تردید داره!

اومد و سوار شد!

پرسیدم: «چی شد؟»

در حالی که ماشینشو روشن میکرد، گفت: «پیدا کردم!»

حدود سیصد چهارصد متر رفت و پیچید توی یه کوچه خلوت!

دقیقا از همون جا که پیچید، دل منم ریخت پایین و داشت قلبم از حلقم میزد بیرون! از بس هول کرده بودم، نمیدونستم چی بگم و چی بپرسم!

یه چیزی به ذهنم رسید ... به راننده گفتم: «مگه نگفتی وسط خیابون پیادش کردی و رفته؟! پس الان کجا داری میری؟!»

هیچی نگفت و سکوت مرگباری بر جوّ ماشین حاکم بود!

تا اینکه همینجوری که میرفتیم، دیدم که درب رو به روی ته کوچه باز بود و ماشین را مستقیم بُرد داخل! تا رفتیم داخل، با ریموت، اشاره کرد و در بسته شد!

ماشین را وسط یه حیاط باغچه ای نگه داشت و گفت: «بفرمایید لطفا!»

با حالتی که داشتم ترس و تعجبم را مخفی میکردم، گفتم: «اینجا کجاست؟»

بازم جواب نداد و پیاده شد و یکی دو متری ماشین ایستاد تا پیاده بشم!

بسم الله گفتم و دستمو بردم سمت دستگیره ماشین و درو باز کردم و پیاده شدم!

راننده دستشو به نشانه احترام دراز کرد و مسیر را بهم نشون داد! یه نگاه انداختم به ساختمونی که قراره برم داخلش و قدم قدم رفتم بالا ... در حالی که راننده هم پشت سرم بالا میومد ... ترسیده بودم ... همش حس میکردم الان محکم با چماق میکوبه تو سرم!

درو باز کردم ... وارد حال شدم و دیدم ماهدخت اونجاست!

تا یک دقیقه فقط به هم نگاه میکردیم ... یاد همه خاطراتی که با هم داشتیم افتادم و همه بدبختی های اون مدت را از چشم اون میدیدم!

ماهدخت همینجوری که قدم میزد، گفت: «ما سه فصل با هم بودیم ... یه فصل سخت و بد، توی اون انستیتو ... یه فصل خوب و خوش در اروپا و اسرائیل با همه امکانات ... یه فصل هم تو خونه خودت ... افغانستان ... در مسیر شکوفایی!

فصل های قبلی با هم بودنمون
خیلی برای من خاطره انگیز بود ... ما قرار بود با هم خیلی کارها را بکنیم ... قرار بود زن های کشورت را نجات بدیم و به حقوق از دست رفتشون آگاهشون کنیم ... قرار بود خیلی کارها انجام بدیم ... اما ...»

خیلی با آرامش گفتم: «تو مشکلت چیه؟ چرا اینقدر درگیری؟»

گفت: «من برای مبارزه آفریده شدم ... در هر مرحله ای از زندگیم، با کسانی ارتباط میگیرم و کار میکنم که به دردم بخورن و بتونم ازشون استفاده کنم! تا اینکه به تو رسیدم ... قصش مفصله ... که چرا و چطوری تو انتخاب شدی؟ حوصله بیانش ندارم ... اما رابطم با تو خیلی فرق میکرد ... با همه سوژه هایی که قبلا داشتم، تو فرق داشتی! یه جورایی مثل خودم کله شق و جستجوگر بودی! اما بهترین تصمیم را گرفتی! همین که تصمیم گرفتی فضولی و کنجکاوی نکنی تا زندگی خودتو نجات بدی و توی دردسر نیفتی، خیلی مهم بود!

من خیلی نقشه ها داشتم و دارم که دوس داشتم و دارم که با تو ادامه بدم ... اما سمن! تو اون روز اشتباه کردی که سوال پرسیدی ماهدخت کجاست؟ و راننده هم اشتباه کرد که جوابت داد!

راننده بعدا تنبیه میشه ... اما تو ...»

گفتم: «نیومدم که اینا را بشنوم! ماهدخت تو چطور دلت میاد با مردم و ملتت این کارا بکنی؟»

یه پوزخند زد و گفت: «چیه؟ حالا رگ وطن پرستیت ورم کرده؟ تو هم از خودمونی ... چندان رزومه درخشانی نداری ... میدونی اگر بعد از مرگت فاش بشه که مامور موساد بودی و در تل آویو درس خوندی و آموزش دیدی، مردم چه بر سر خانواده و بابات میارن؟! پس لطفا یادت نره که خودتم همچین آب پاکی نیستی!

تازه هر جور فکرش کنی، جرم من از تو کمتره! چ

  کلمات کلیدی: نه
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: