مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرØمن الرØیم
داستان «نه!»
نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهرمی
Ùنه 99
سلام کردم Ùˆ سوار ماشین شدم. نشستم عقب. بهش Ú¯Ùتم: «برو همونجایی Ú©Ù‡ ماهدخت را پیاده کردی!»
برگشت Ùˆ یه نگاه بهم کرد Ùˆ Ú¯Ùت: «خانم! قصد دخالت Ùˆ Ùضولی ندارم Ùˆ باید اوامر شما را اطاعت کنم اما خانم...»
ØرÙشو قطع کردم Ùˆ Ú¯Ùتم: «اما نداره ... اگه باید اطاعت Ú©Ù†ÛŒ ازم، بگو چشم Ùˆ برو!»
Ú¯Ùت چشم Ùˆ راه اÙتاد!
همینطور Ú©Ù‡ میرÙتیم، چشم از خیابونها Ùˆ پیاده روها Ùˆ مردمی Ú©Ù‡ کلّه ØµØ¨Ø Ù¾Ø§Ø´Ø¯Ù‡ بودن Ùˆ دنبال روزی Ùˆ زندگیشون بودند را تماشا میکردم. اØساس میکردم دیگه هیچوقت این صØنه ها را نمیبینم ... میمیرم Ùˆ میرم اون دنیا Ùˆ تموم میشم!
Ùقط نگاه میکردم Ùˆ تلاش میکردم چشم از خیابونا Ùˆ آدماش برندارم تا خوب سیرم بشه ... اون روزی Ú©Ù‡ روز آخر زندیگم میدونستم، Øتی از دیدن درختای پاییزی هم لذت میبردم ...
رÙت Ùˆ رÙت تا به یکی از Ù…Øله های خلوت Ùˆ معمولی کابل رسیدیم. وسطش یه خیابون با درختای بلند Ùˆ Ùراوون داشت ... Ú©Ù… Ú©Ù… سرعتشو Ú©Ù… کرد Ùˆ گوشه خیابون ایستاد!
Ú¯Ùتم: «چی شد؟»
Ú¯Ùت: «همین دور Ùˆ برهاست ... اجازه بدید ببینم ...»
از ماشین پیاده شد ... یه نگاه به دور Ùˆ برش انداخت ... گوشیشو از جیبش درآورد Ùˆ بعد از چند ثانیه شروع کرد با یه Ù†Ùر Ú©Ù‡ اون ور خط بود Øر٠زد!
Ùکر کردم داره آدرس را از یکی میپرسه Ùˆ تردید داره!
اومد و سوار شد!
پرسیدم: «چی شد؟»
در Øالی Ú©Ù‡ ماشینشو روشن میکرد، Ú¯Ùت: «پیدا کردم!»
Øدود سیصد چهارصد متر رÙت Ùˆ پیچید توی یه Ú©ÙˆÚ†Ù‡ خلوت!
دقیقا از همون جا Ú©Ù‡ پیچید، دل منم ریخت پایین Ùˆ داشت قلبم از Øلقم میزد بیرون! از بس هول کرده بودم، نمیدونستم Ú†ÛŒ بگم Ùˆ Ú†ÛŒ بپرسم!
یه چیزی به ذهنم رسید ... به راننده Ú¯Ùتم: «مگه Ù†Ú¯Ùتی وسط خیابون پیادش کردی Ùˆ رÙته؟! پس الان کجا داری میری؟!»
هیچی Ù†Ú¯Ùت Ùˆ سکوت مرگباری بر جوّ ماشین Øاکم بود!
تا اینکه همینجوری Ú©Ù‡ میرÙتیم، دیدم Ú©Ù‡ درب رو به روی ته Ú©ÙˆÚ†Ù‡ باز بود Ùˆ ماشین را مستقیم بÙرد داخل! تا رÙتیم داخل، با ریموت، اشاره کرد Ùˆ در بسته شد!
ماشین را وسط یه Øیاط باغچه ای Ù†Ú¯Ù‡ داشت Ùˆ Ú¯Ùت: «بÙرمایید لطÙا!»
با Øالتی Ú©Ù‡ داشتم ترس Ùˆ تعجبم را مخÙÛŒ میکردم، Ú¯Ùتم: «اینجا کجاست؟»
بازم جواب نداد و پیاده شد و یکی دو متری ماشین ایستاد تا پیاده بشم!
بسم الله Ú¯Ùتم Ùˆ دستمو بردم سمت دستگیره ماشین Ùˆ درو باز کردم Ùˆ پیاده شدم!
راننده دستشو به نشانه اØترام دراز کرد Ùˆ مسیر را بهم نشون داد! یه نگاه انداختم به ساختمونی Ú©Ù‡ قراره برم داخلش Ùˆ قدم قدم رÙتم بالا ... در Øالی Ú©Ù‡ راننده هم پشت سرم بالا میومد ... ترسیده بودم ... همش Øس میکردم الان Ù…ØÚ©Ù… با چماق میکوبه تو سرم!
درو باز کردم ... وارد Øال شدم Ùˆ دیدم ماهدخت اونجاست!
تا یک دقیقه Ùقط به هم نگاه میکردیم ... یاد همه خاطراتی Ú©Ù‡ با هم داشتیم اÙتادم Ùˆ همه بدبختی های اون مدت را از چشم اون میدیدم!
ماهدخت همینجوری Ú©Ù‡ قدم میزد، Ú¯Ùت: «ما سه Ùصل با هم بودیم ... یه Ùصل سخت Ùˆ بد، توی اون انستیتو ... یه Ùصل خوب Ùˆ خوش در اروپا Ùˆ اسرائیل با همه امکانات ... یه Ùصل هم تو خونه خودت ... اÙغانستان ... در مسیر Ø´Ú©ÙˆÙایی!
Ùصل های قبلی با هم بودنمون
خیلی برای من خاطره انگیز بود ... ما قرار بود با هم خیلی کارها را بکنیم ... قرار بود زن های کشورت را نجات بدیم Ùˆ به Øقوق از دست رÙتشون آگاهشون کنیم ... قرار بود خیلی کارها انجام بدیم ... اما ...»
خیلی با آرامش Ú¯Ùتم: «تو مشکلت چیه؟ چرا اینقدر درگیری؟»
Ú¯Ùت: «من برای مبارزه Ø¢Ùریده شدم ... در هر مرØله ای از زندگیم، با کسانی ارتباط میگیرم Ùˆ کار میکنم Ú©Ù‡ به دردم بخورن Ùˆ بتونم ازشون استÙاده کنم! تا اینکه به تو رسیدم ... قصش Ù…Ùصله ... Ú©Ù‡ چرا Ùˆ چطوری تو انتخاب شدی؟ Øوصله بیانش ندارم ... اما رابطم با تو خیلی Ùرق میکرد ... با همه سوژه هایی Ú©Ù‡ قبلا داشتم، تو Ùرق داشتی! یه جورایی مثل خودم کله شق Ùˆ جستجوگر بودی! اما بهترین تصمیم را گرÙتی! همین Ú©Ù‡ تصمیم گرÙتی Ùضولی Ùˆ کنجکاوی Ù†Ú©Ù†ÛŒ تا زندگی خودتو نجات بدی Ùˆ توی دردسر Ù†ÛŒÙتی، خیلی مهم بود!
من خیلی نقشه ها داشتم و دارم که دوس داشتم و دارم که با تو ادامه بدم ... اما سمن! تو اون روز اشتباه کردی که سوال پرسیدی ماهدخت کجاست؟ و راننده هم اشتباه کرد که جوابت داد!
راننده بعدا تنبیه میشه ... اما تو ...»
Ú¯Ùتم: «نیومدم Ú©Ù‡ اینا را بشنوم! ماهدخت تو چطور دلت میاد با مردم Ùˆ ملتت این کارا بکنی؟»
یه پوزخند زد Ùˆ Ú¯Ùت: «چیه؟ Øالا رگ وطن پرستیت ورم کرده؟ تو هم از خودمونی ... چندان رزومه درخشانی نداری ... میدونی اگر بعد از مرگت Ùاش بشه Ú©Ù‡ مامور موساد بودی Ùˆ در تل آویو درس خوندی Ùˆ آموزش دیدی، مردم Ú†Ù‡ بر سر خانواده Ùˆ بابات میارن؟! پس لطÙا یادت نره Ú©Ù‡ خودتم همچین آب پاکی نیستی!
تازه هر جور Ùکرش کنی، جرم من از تو کمتره! Ú†