مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرØمن الرØیم
داستان «نه!»
نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهرمی
Ù†Ùنه 100 ⛔⛔
اون مامور ایرانی، همچنان Ú©Ù‡ چشمش به پنجره Ùˆ قیاÙÙ‡ من Ùˆ ماهدخت بود، کارد بزرگش را برداشت ... چشم ازمون برنمیداشت ... به طر٠درب Øال اومد ...
دیدم Ú©Ù‡ ماهدخت، خیلی طبیعی Ùˆ معمولی پشت کرد به پنجره Ùˆ خیلی آروم باز شروع به قدم زدن کرد ... تÙنگش هم گذاشت پشت کمرش Ùˆ سرش پایین بود Ùˆ قدم میزد ...
من واقعا گیج شده بودم ... نمیدونستم Ú†Ù‡ خبره؟ چرا ماهدخت Ùقط خشمگین شد؟ چرا نترسید Ùˆ شروع به تیراندازی نکرد؟ اصلا چرا منو به عنوان گروگان نگرÙت؟ چرا اینقدر آروم Ùˆ Øرص دربیار Ùˆ لعنتی هست؟!
تا اینکه دیدم دستگیره در پایین اومد ... اون مامور ایرانی وارد شد ... اما خیلی با اØتیاط ... یه نگاه به همه جای خونه کرد ... اونم آدم Øرص دربیارتری بود! بدون اینکه مثل تو Ùیلما شروع به ÙØاشی کنه Ùˆ به طر٠هم Øمله کنن، یه Ù†Ùس عمیق کشید Ùˆ سه چهار تا دسمال کاغذی از جیبش درآورد Ùˆ شروع به تمیز کردن کاردش کرد!!
Ùقط باید وسط یه ایرانی Ùˆ یه نمیدونم Ú†ÛŒ ... Ú†ÛŒ بگم ... Øالا میگم یه اسرائیلی... باشین تا بدونین Ú†ÛŒ کشیدم اون Ù„Øظه! دوس نداشتم اون صØنه را از دست بدم ... اون صØنه، هیجان Ùˆ ترس Ùˆ لذت Ùˆ ÙˆØشتش به اندازه همه رقابت هایی بود Ú©Ù‡ در دنیا بین ایرانی ها Ùˆ اسرائیلی ها باید رخ میداد Ùˆ ........ رخ نداد !
وسط رخ به رخ شدن دو تا ببر خشمگین بودم Ùˆ نمیدونستم چیکار کنم؟! خیلی دلم میخواست Ùرار کنم ... ولی یه Øسی بهم میگÙت بمون! دیگه از این صØنه ها هیچ وقت گیرت نمیاد ... دیگه هیچ دعوای تن به تن یه ایرانی Ùˆ اسرائیلی نمیبینی!
تصمیم گرÙتم بمونم ... اما از ترس Ùˆ ÙˆØشتم، چسبیده بودم به دیوار Ùˆ به اون دو تا نگاه میکردم!
ماهدخت برگشت و به اون ایرانیه نگاه کرد ... اونم کارای تمیز کردن کاردش تمیز شده بود و داشت برقش مینداخت!! کارش تموم شد و گذاشت پشت کمرش و زل زد به ماهدخت!
ماهدخت اولین کسی بود Ú©Ù‡ Øر٠زد ... Ú¯Ùت: «چرا اونو Ú©Ùشتیش؟ اون Ùقط یه راننده بود؟»
ایرانیه Ú¯Ùت: «راننده های اینجا با Ø³Ù„Ø§Ø Ú¯Ø±Ù… ساخت انگلستان Ùˆ گوشی ماهواره ای اپل متصل به کانال های سازمانتون تردد میکنن؟!»
ماهدخت چند Ù„Øظه ساکت شد ... بعدش Ú¯Ùت: «الان چیه Øالا؟ چیکارم داری؟»
ایرانیه با تعجب Ú¯Ùت: «چیکارت دارم؟! این Ú†Ù‡ سوالیه Ú©Ù‡ میپرسی؟ از اینکه این دختره را گروگان نگرÙتی، خوشم اومد ازت ... Ú¯Ùتم چقدر استوار Ùˆ عاقله Ú©Ù‡ نمیخواد خودشو با جون یکی دیگه نجات بده! بلکه ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ù…ÛŒØ¯Ù‡ واسه ادامه زندگیش بجنگه... اما الان با این سوالت پاک ناامیدم کردی!»
ماهدخت Ú¯Ùت: «میخوای باهام بجنگی؟!»
اون ایرانیه Ú¯Ùت: «تا الان باهات بازی میکردم اما الان آره ... وقتی داشتیم با ØÛŒÙا میجنگیدیم Øسابی راه Ùˆ قاعده بازیتون را یاد گرÙتم ... من از ØÛŒÙا Øداقل یک ماه عقب تر بودیم بخاطر همین Ùقط به جنازه پوکیدش رسیدم ... ولی از وقتی Ùهمیدم Ú©Ù‡ تو وجود خارجی داری، تصمیم گرÙتم یه بار واسه همیشه با Øیثیت ØرÙÙ‡ ایم بازی کنم Ùˆ خودم بخوام Ú©Ù‡ با تو بجنگم!»
ماهدخت Ú¯Ùت: «از Ú©ÛŒ اینجایی؟!»
ایرانیه Ú¯Ùت: «از آخرین باری Ú©Ù‡ تو تل آویو پیتزا خوردین!»
ماهدخت Ú¯Ùت: «راستی تو را کشتم! همون روزی Ú©Ù‡ رÙتم از خونه جانشین وزیر علوم مصاØبه بگیرم Ùˆ خانوادش Ùˆ اسناد Ùˆ مدارک منزلش را بسوزونم! چرا نمردی؟»
ایرانیه Ú¯Ùت: «قصش Ù…Ùصله ... ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ù…ÛŒØ¯Ù… وقتمو واسه قطعه قطعه کردنت تل٠کنم! Ùقط همینو بدون Ú©Ù‡ اصل من اونجا نبودم ... گرای