کانال تلگرام دلنوشته های یک طلبه | محمد رضا دادپور @mohamadrezahadadpour

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

 مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

اشتباه بهت دادن ... ینی باید اشتباه میکردی ... تا بتونم پازل امروزو بچینم!»
وقتی اسم قطعه قطعه شدن برد، زانوهای من شل شد و افتادم زمین! چشمام داشت سیاهی میرفت! اما اونا اصلا به من نگاه نکردن! چون اگر یه لحظه چشم از هم برمیداشتن، اون یکی یه بلایی سر اون یکی میاورد!

ماهدخت گفت: «ما هم درباره تو کم نمیدونیم! بالاخره من یکی را میکُشم ... الان به فرض محال، تو هم منو میکُشی ... یکی دیگه هم پیدا میشه که ترتیب تو رو میده! فکر نکن خیلی باهوش و بی خطا هستی! ای چه بسا همین حالا هم داری اشتباه میکنی!»

آقاهه چند لحظه ساکت شد ...دستشو برد به سمت کمرش ... کاردش را آورد بیرون! میخواست یه چیزی بگه که یهو متوجه شد دستگاه کوچیکی که توی گوشش بود، یه چیزی بهش گفت که سبب شد اون ایرانیه بگه: «نشنیدم! چی گفتی؟»

دیدم یهو اعصاب محمد به هم ریخت ... اما خودشو کنترل کرد و با لحن آرومی به اون طرف خط گفت: «خودتون پیگیری کنین! من دستم بند اصل جنسه! نمیرسم بیام! ...»

هنوز حرفش تموم نشده بود که یهو همه چیز بهم ریخت ...

یهو ماهدخت اسلحش را در یه چشم به هم زدن از پشت کمرش برداشت و گرفت جلوی اون ایرانیه!

دقیقا ... ینی دقیقا لحظه ای که اسلحه از کمر ماهدخت جدا شد تا رو به روی اون ایرانیه گرفته شد، شاید سه ثانیه نشد ... من تا چشمم را میخواستم تکون بدم و به اون ایرانیه نگاه کنم ... ینی ظرف همون سه ثانیه ... اون ایرانی خودشو پرت کرد روی زمین ...

ماهدخت با اون شتابی که اون کارو کرد، فقط فرصت شلیک داشت ... همین کارو کرد ... اما غافل از اینکه اصلا هدفی جلوی چشمش نبود و اون ایرانیه محو شده بود و تیر، زوزه کشان به پنجره خورد و همه شیشه هاش به خارج از حیاط پَرت و پخش شد!

من حتی فیلمای اینجوری هم خیلی نمیدیدم و چندان به دلم نمینشست! اما از سرعت عمل اون ایرانی به وجد اومده بودم!! و به خاطر صدای بدی که شلیک ماهدخت داد و شیشه هایی که شکست، دستمو روی گوشام گرفته بودم و چشمامم میخواستم ببندم که دیگه نبستم!

اصلا تصورش هم کلی انرژی از آدم میگیره ... چه برسه به اینکه یهو بشنوی که ماهدخت یه جیغ کوچیک هم بزنه!

سرتو برگردونی و ببینی که اون ایرانیه، کارد گنده و سنگینش را جوری پرتاپ کرده که قشنگ نصف ران راست ماهدخت را شکافته و الان هم وسط پاش گیر کرده!!
من فقط دیدم خون همه جا پاشید ... حتی یه کم هم ریخت جلوی من .. که باعث شد چشمم سیاهی بره و احساس کنم میخوام غش کنم ...

ماهدخت به زمین خورد اما تفنگش از دستش نیفتاد ...

به محضی که به زمین خورد و خونی و مونی افتاده بود و غلط میزد، یه نگاه کرد به جایی که اون ایرانی افتاده بود! اما اثری از اون ایرانی ندید! اون ایرانی پرتابش کرده بود و نمیدونم دیگه چطوری و کی بازم محو شد!

ماهدخت که داشت مثل مرغ پرکنده ناله میکرد و به جاهایی که فکر میکرد الان اون ایرانیه پیداش میشه تیرهای کور شلیک میکرد، تیرش تموم شد و دیگه تفنگش شلیک نکرد!

من دیگه داشت چشمام بسته میشد! التماس پلکم میکردم که باز بمون و تماشا کن ... باز بمون لعنتی!

شما تصور کنین یه شکارچی داره به شکارش نزدیک میشه که هنوز زنده است! خب دیگه اسمش نمیشد گذاشت شکارچی! باید بهش گفت: اجل ... عزرائیل ... مرگ مجسم!

قدم قدم اومد طرف ماهدخت ...

وای به جای ماهدخت، من داشتم میمردم و سکته قبل از مرگ میکردم!

ماهدخت فقط خودشو روی زمین میکشید و جملاتی را به زبون نحس عبری میگفت!

اون آقاهه که دنبالش قدم قدم میرفت که کارشو تموم کنه، با همون لحن آروم و مطمئنش گفت: «دیگه موساد و هیچ خر و سگ دیگه ای نمیتونه
نجاتت بده! وایسا ... وایسا دختر ... تا کی میخوای منو بکشونی این ور و اون ور؟ بذار راحتت کنم ... »

ماهدخت که پای نیمه قطع شدش را با یه عالمه خون داشت با خودش میکشید روی زمین و میخواست مثلا از اجلش فرار کنه، دیگه به نفس نفس افتاده بود و ضجه میزد!

دلم یه جورایی براش سوخت! خیلی بیچاره و بی پناه به نظر میرسید!
تا اینکه رسید به دیوار ...

اون آقاهه دستش روی گوشش بود و به اون طرف خط میگفت: «تمومه دیگه ... بذارین غنائممو بردارم و بیام! خیلی طول نمیکشه ... اگه ظریف کاری داشته باشه، با دل و رودش میارم تا زود برسم پیشتون! شما کار خودتونو بکنین و منتظر من نباشین!»

رسید بالا سرش ...

پای راستشو گذاشت روی تیکه دوم پای ماهدخت که داشت قطع میشد ... ماهدخت چنان داد و ناله ای زد که داشتم میمردم!

اون آقاهه خم شد و کاردش را محکم از ران ماهدخت جدا کرد ...

یه نگاه به طرف من کرد ... گفت: «لطفا اون طرفو نگاه کن! حالت بدتر میشه ها ... ! »

من حتی جون نداشتم یه ور دیگه را نگاه کنم! سرم همینطور افتاده بود به طرف اون آقاهه و ماهدخت و با چشمای باز، خشکم زده بود!

کاردشو کشید شلوار ماهدخت تا یه کم تمیز بشه! چقدم تو اون شرائط، فکر تمیزی و این حرفا بود!

رفت بالا سر ماهدخت ... یه پاشو گذاشت رو سینش ... همون لحظه یه کاغ

بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: