مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه
اشتباه بهت دادن ... ینی باید اشتباه میکردی ... تا بتونم پازل امروزو بچینم!»
وقتی اسم قطعه قطعه شدن برد، زانوهای من شل شد Ùˆ اÙتادم زمین! چشمام داشت سیاهی میرÙت! اما اونا اصلا به من نگاه نکردن! چون اگر یه Ù„Øظه چشم از هم برمیداشتن، اون یکی یه بلایی سر اون یکی میاورد!
ماهدخت Ú¯Ùت: «ما هم درباره تو Ú©Ù… نمیدونیم! بالاخره من یکی را میکÙشم ... الان به Ùرض Ù…Øال، تو هم منو میکÙØ´ÛŒ ... یکی دیگه هم پیدا میشه Ú©Ù‡ ترتیب تو رو میده! Ùکر Ù†Ú©Ù† خیلی باهوش Ùˆ بی خطا هستی! ای Ú†Ù‡ بسا همین Øالا هم داری اشتباه میکنی!»
آقاهه چند Ù„Øظه ساکت شد ...دستشو برد به سمت کمرش ... کاردش را آورد بیرون! میخواست یه چیزی بگه Ú©Ù‡ یهو متوجه شد دستگاه کوچیکی Ú©Ù‡ توی گوشش بود، یه چیزی بهش Ú¯Ùت Ú©Ù‡ سبب شد اون ایرانیه بگه: «نشنیدم! Ú†ÛŒ Ú¯Ùتی؟»
دیدم یهو اعصاب Ù…Øمد به هم ریخت ... اما خودشو کنترل کرد Ùˆ با Ù„ØÙ† آرومی به اون طر٠خط Ú¯Ùت: «خودتون پیگیری کنین! من دستم بند اصل جنسه! نمیرسم بیام! ...»
هنوز ØرÙØ´ تموم نشده بود Ú©Ù‡ یهو همه چیز بهم ریخت ...
یهو ماهدخت اسلØØ´ را در یه چشم به هم زدن از پشت کمرش برداشت Ùˆ گرÙت جلوی اون ایرانیه!
دقیقا ... ینی دقیقا Ù„Øظه ای Ú©Ù‡ اسلØÙ‡ از کمر ماهدخت جدا شد تا رو به روی اون ایرانیه گرÙته شد، شاید سه ثانیه نشد ... من تا چشمم را میخواستم تکون بدم Ùˆ به اون ایرانیه نگاه کنم ... ینی ظر٠همون سه ثانیه ... اون ایرانی خودشو پرت کرد روی زمین ...
ماهدخت با اون شتابی Ú©Ù‡ اون کارو کرد، Ùقط Ùرصت شلیک داشت ... همین کارو کرد ... اما غاÙÙ„ از اینکه اصلا هدÙÛŒ جلوی چشمش نبود Ùˆ اون ایرانیه Ù…ØÙˆ شده بود Ùˆ تیر، زوزه کشان به پنجره خورد Ùˆ همه شیشه هاش به خارج از Øیاط پَرت Ùˆ پخش شد!
من Øتی Ùیلمای اینجوری هم خیلی نمیدیدم Ùˆ چندان به دلم نمینشست! اما از سرعت عمل اون ایرانی به وجد اومده بودم!! Ùˆ به خاطر صدای بدی Ú©Ù‡ شلیک ماهدخت داد Ùˆ شیشه هایی Ú©Ù‡ شکست، دستمو روی گوشام گرÙته بودم Ùˆ چشمامم میخواستم ببندم Ú©Ù‡ دیگه نبستم!
اصلا تصورش هم کلی انرژی از آدم میگیره ... چه برسه به اینکه یهو بشنوی که ماهدخت یه جیغ کوچیک هم بزنه!
سرتو برگردونی Ùˆ ببینی Ú©Ù‡ اون ایرانیه، کارد گنده Ùˆ سنگینش را جوری پرتاپ کرده Ú©Ù‡ قشنگ نص٠ران راست ماهدخت را شکاÙته Ùˆ الان هم وسط پاش گیر کرده!!
من Ùقط دیدم خون همه جا پاشید ... Øتی یه Ú©Ù… هم ریخت جلوی من .. Ú©Ù‡ باعث شد چشمم سیاهی بره Ùˆ اØساس کنم میخوام غش کنم ...
ماهدخت به زمین خورد اما تÙنگش از دستش Ù†ÛŒÙتاد ...
به Ù…Øضی Ú©Ù‡ به زمین خورد Ùˆ خونی Ùˆ مونی اÙتاده بود Ùˆ غلط میزد، یه نگاه کرد به جایی Ú©Ù‡ اون ایرانی اÙتاده بود! اما اثری از اون ایرانی ندید! اون ایرانی پرتابش کرده بود Ùˆ نمیدونم دیگه چطوری Ùˆ Ú©ÛŒ بازم Ù…ØÙˆ شد!
ماهدخت Ú©Ù‡ داشت مثل مرغ پرکنده ناله میکرد Ùˆ به جاهایی Ú©Ù‡ Ùکر میکرد الان اون ایرانیه پیداش میشه تیرهای کور شلیک میکرد، تیرش تموم شد Ùˆ دیگه تÙنگش شلیک نکرد!
من دیگه داشت چشمام بسته میشد! التماس پلکم میکردم که باز بمون و تماشا کن ... باز بمون لعنتی!
شما تصور کنین یه شکارچی داره به شکارش نزدیک میشه Ú©Ù‡ هنوز زنده است! خب دیگه اسمش نمیشد گذاشت شکارچی! باید بهش Ú¯Ùت: اجل ... عزرائیل ... مرگ مجسم!
قدم قدم اومد طر٠ماهدخت ...
وای به جای ماهدخت، من داشتم میمردم و سکته قبل از مرگ میکردم!
ماهدخت Ùقط خودشو روی زمین میکشید Ùˆ جملاتی را به زبون Ù†Øس عبری میگÙت!
اون آقاهه Ú©Ù‡ دنبالش قدم قدم میرÙت Ú©Ù‡ کارشو تموم کنه، با همون Ù„ØÙ† آروم Ùˆ مطمئنش Ú¯Ùت: «دیگه موساد Ùˆ هیچ خر Ùˆ سگ دیگه ای نمیتونه
نجاتت بده! وایسا ... وایسا دختر ... تا Ú©ÛŒ میخوای منو بکشونی این ور Ùˆ اون ور؟ بذار راØتت کنم ... »
ماهدخت Ú©Ù‡ پای نیمه قطع شدش را با یه عالمه خون داشت با خودش میکشید روی زمین Ùˆ میخواست مثلا از اجلش Ùرار کنه، دیگه به Ù†Ùس Ù†Ùس اÙتاده بود Ùˆ ضجه میزد!
دلم یه جورایی براش سوخت! خیلی بیچاره و بی پناه به نظر میرسید!
تا اینکه رسید به دیوار ...
اون آقاهه دستش روی گوشش بود Ùˆ به اون طر٠خط میگÙت: «تمومه دیگه ... بذارین غنائممو بردارم Ùˆ بیام! خیلی طول نمیکشه ... اگه ظری٠کاری داشته باشه، با دل Ùˆ رودش میارم تا زود برسم پیشتون! شما کار خودتونو بکنین Ùˆ منتظر من نباشین!»
رسید بالا سرش ...
پای راستشو گذاشت روی تیکه دوم پای ماهدخت که داشت قطع میشد ... ماهدخت چنان داد و ناله ای زد که داشتم میمردم!
اون آقاهه خم شد Ùˆ کاردش را Ù…ØÚ©Ù… از ران ماهدخت جدا کرد ...
یه نگاه به طر٠من کرد ... Ú¯Ùت: «لطÙا اون طرÙÙˆ نگاه Ú©Ù†! Øالت بدتر میشه ها ... ! »
من Øتی جون نداشتم یه ور دیگه را نگاه کنم! سرم همینطور اÙتاده بود به طر٠اون آقاهه Ùˆ ماهدخت Ùˆ با چشمای باز، خشکم زده بود!
کاردشو کشید شلوار ماهدخت تا یه Ú©Ù… تمیز بشه! چقدم تو اون شرائط، Ùکر تمیزی Ùˆ این ØرÙا بود!
رÙت بالا سر ماهدخت ... یه پاشو گذاشت رو سینش ... همون Ù„Øظه یه کاغ