مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه
ون تو سر سÙره اون پیرمرد بزرگ شدی Ùˆ وسط ملت Ùˆ خانوادت بودی، اما من یه بچه آزمایشگاهی ... با سه تا خواهر قد Ùˆ نیم قد ... Ú©Ù‡ نه بابامون معلومه Ùˆ نه مادرمون مشخصه!»
Ú¯Ùتم: «تو میتاری؟ توی اون کتابه Ú©Ù‡ میگÙتی چرت Ùˆ پرت نوشته، Ú¯Ùته بود میتار ... تو خواهر ØÛŒÙا هستی؟ همون میتاری Ú©Ù‡ Øدودا 12 ساله در اÙغانستان کار میکنه Ùˆ تا Øالا دو سه بار جراØÛŒ پلاستیک کرده؟ آره؟ تو میتاری؟»
Ùقط قدم میزد Ùˆ به زمین Ùˆ در Ùˆ دیوار نگاه میکرد!
Ú¯Ùتم: «میتار!»
تا این اسمو Ú¯Ùتم، سرجاش ایستاد ... اما نگام نمیکرد ... به زمین زل زده بود!
Ú¯Ùتم: «وسط سینه هات Ú†ÛŒ داری؟ چرا یه Ú©Ù… برآمدگی خیلی ضعیÙÛŒ داره؟»
بازم جواب نداد ... آروم دستشو برد وسط سینه هاش ... دیدم که راننده هم یه کم خودشو جا به جا کرد که ببینه دست ماهدخت کجا میره و چیکار میکنه؟!
که یه صدایی اومد ...
ماهدخت Ùورا دستشو از بین سینه هاش برداشت Ùˆ به راننده نگاه کرد Ùˆ Ú¯Ùت: «چی بود؟ برو Ú†Ú© Ú©Ù†!»
راننده رÙت بیرون!
من موندم و ماهدخت!
Ú¯Ùتم: «اگه قراره اینجا بمیرم، پس لطÙا Øداقل به بعضی سوالاتم جواب بده!»
Ú¯Ùت: «این راه ادامه پیدا میکنه ... Ú†Ù‡ من Ùˆ تو باشیم Ùˆ Ú†Ù‡ نباشیم ... مهم ترین ماموریت Ùˆ مسئله سازمان، Ú˜Ù† مسلمان زاده ها Ùˆ جنبش زنان هست! همه جنگ های پست مدرن، یا برای نابودی این دوتاست یا برای مدیریتش! ما اومدیم مدیریتش کنیم ... اومدیم Ú©Ù‡ با تولید منابعmohamadrezahadadpour