کانال تلگرام دلنوشته های یک طلبه | محمد رضا دادپور @mohamadrezahadadpour

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

 مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

بسم الله الرحمن الرحیم

داستان «نه!»

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

Ù†Ùنه 101 ♦♦

داشت صدام میزد ... «سمن خانوم! سمن خانوم! حالتون خوبه؟ میتونید از جاتون بلند بشین؟!»

به زور چشمامو باز کردم ... دیدم همون آقاهه است ... اولش چون چشمم درست نمیدید، به صورت شبح میدیدم ... اما یواش یواش بهتر شد و کاملتر و واضحتر دیدمش!

اومدم تکون بخورم ... اصلا حال نداشتم ... دست و پاهام جون نداشت ... تا خواستم یه نگاه به اطرافم بندازم، آقاهه گفت: «لطفا کلا به سمت راستتون نگاه نکنین! پاشین ... یا علی ...»

از سر جام به زور پاشدم ... اون آقاهه افتاد جلو و منم پشت سرش ... خیلی دلم میخواست یه بار برگردم و پشت سرمو نگاه کنم و واسه آخرین بار، ماهدختو ببینم ... اما ... ترسیدم ... دلم نمیخواست دوباره غش کنم ... من حتی تحمل دیدن گوسفند مُرده را ندارم ... چه برسه به ماهدخت ....

همینجوری که پشت اون آقاهه میرفتم، دیدم دو تا پلاستیک باهاش هست و داره با خودش میبره! همینجوری که میبرد، صدای تق و توق هم از توی اون کیسه ها میومد!
من فکر کردم توی اون کیسه ها سر بریده شده ماهدخت هست ... اما دیدم صدای تق و توق میاد! فقط نگاش میکردم ... میدیدم که ازش یه رد هم گذاشته رو زمین و داره میره!
من سوار ماشین شدم ... اون آقاهه اول رفت کوچه و خارج از منزل را چک کرد و بعدش اومد سوار ماشین شد و روشن کرد و رفتیم!

زبونم قفل شده بود ... تو ماشینی که رانندش اون آقاهه باشه، پر از امنیت و آرامشی ... اما ... نه وقتی که بهترین روزهای جوونی و عمرت تباه شده باشه و همه چیزت از دست داده باشی و یهو شده باشی یه آدم دیگه!
همنیجور که سرمو چسبونده بودم به پنجره ماشین، تمام زورمو توی زبون و دهنم خالی کردم و به زور پرسیدم: «اون کی بود؟»

اون آقاهه همنیجور که داشت رانندگی میکرد، یه نفس عمیق کشید و گفت: «یه جاسوس! به اسم میتار ... خواهر ناتنی جاسوسی به نام حیفا ... اما زیباتر و باهوش تر از حیفا ... با سابقه بیش از 13 سال حضور در افغانستان ... باور میکنین اگه بگم حتی دو سه تا بچه هم داشته و از بچه هاش خبری در دست نیست؟!»
به تعجبم داشت افزوده میشد ... نمیدونستم چی بگم؟

ادامه داد: «اون تا حدود یه سال پیش، بیش از 200 یا 300 نفر از شخصیت های اثرگذار شیعه و سنی افغانستان و پاکستان را به قتل رسوند ... بعضیاش را مستقیم ... و بعضیای دیگه هم با واسطه و تیمی که تشکیل داده بود ... تا اینکه بچه های مقاومت تونستند طی یک عملیات یک ساله، تیمش را شناسایی و منهدم کنن!

از وقتی تیمش منهدم شد، دیگه کسی اونو ندید ... از یه طرف دیگه، میدونستیم که دو بار جراحی پلاستیک کرده و احتمال اینکه واسه بار سوم هم جراحی کنه و با یه چهره جدید برگرده و بازم جنایت کنه، وجود داشت! به خاطر همین، تنها سر نخ ما مقادیری تارمو و خرت و پرتای دیگه ای بود که بچه های ژنتیک روش کار کردند! و چندتاش هم شما توسط اون نفوذی ما در اون جزیره دیدین و ...
تا اینکه ...

نفوذی ما از بچه های حزب الله در موساد خبر داد که میتار وارد فاز جدیدی از ماموریتش شده و ....... تا اینکه خورد به داستان شما و جنایات یهود بر علیه دست نخورده ترین ژن های عالم اسلام ... ینی ملت افغانستان!»

لبامو دوباره به زور تکون دادم و با یه عالمه بغض و حسرت گفتم: «چرا من؟!»

گفت: «والا چراش که چی بگم؟ ... خیلی احتمالات مطرحه ... هنوز برای ما هم دقیق روشن نیست ... اما اون چیزی که خودم حدس میزنم، موقعیت خانوات
باشه! موقعیت داداشات و شخصیت پرنفوذ پدرت!

بذار اینجوری بگم:

خب اون چیزی که همه از پدرت میدونن، با اون چیزی که واقعا هست یه کم متفاوته! پدرت بابای معنوی خیلی از بچه های فاطمیون هست ... اینو وقتی اسرائیل فهمید، داداشات دونه دونه توسط یه مشت خائن لو رفتن و موقعیت ارشدیت اطلاعاتیشون هم به خطر افتاد و ترور شدند!

حتی اون یکی داداشت که هنوز نیومده و قبلا گفتن که در دست داعش هست، متاسفانه کلا مفقود شدن و هیچ خبر و اطلاعی ازشون در دست نیست. حتی اسمشون در لیست تبادلات اُسرا و کشته شده ها هم نیست!

خب فقط مونده بود که داداش آخریتون هم ترور بشه ... پدرتون هم شهید بشن و کلا خانواده شما از هم بپاشه ... به خاطر همین، روی شما سرمایه گذاری کردند!

ما دیر فهمیدیم ... دقیقا از وقتی کارمون شکل گرفت که شما از تل آویو با پدرتون تماس گرفتین! و بعدش هم بابات به ما گفت و بچه ها شروع کردند روی پرونده شما تخصصی کار کردند!

اینکه پرسیدین چرا من؟ جوابش با این مطالبی که گفتم ساده است ...
البته اینو هم باید اضافه کنم که اونا همراه با پروژه شما و نفوذ به خونه بابات و سواستفاده از موقعیت حاج آقا و کلی چیزای دیگه، مسئله کنترل و مدیریت دارو و غذا توسط مطالعات ژنتیکی بر زنان و نسل مسلمان زاده های افغانستان را هم کار میکردند!

به خاطر

  کلمات کلیدی: نه
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: