مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرØمن الرØیم
داستان «نه!»
نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهرمی
Ù†Ùنه 101 ♦♦
داشت صدام میزد ... «سمن خانوم! سمن خانوم! Øالتون خوبه؟ میتونید از جاتون بلند بشین؟!»
به زور چشمامو باز کردم ... دیدم همون آقاهه است ... اولش چون چشمم درست نمیدید، به صورت Ø´Ø¨Ø Ù…ÛŒØ¯ÛŒØ¯Ù… ... اما یواش یواش بهتر شد Ùˆ کاملتر Ùˆ واضØتر دیدمش!
اومدم تکون بخورم ... اصلا Øال نداشتم ... دست Ùˆ پاهام جون نداشت ... تا خواستم یه نگاه به اطراÙÙ… بندازم، آقاهه Ú¯Ùت: «لطÙا کلا به سمت راستتون نگاه نکنین! پاشین ... یا علی ...»
از سر جام به زور پاشدم ... اون آقاهه اÙتاد جلو Ùˆ منم پشت سرش ... خیلی دلم میخواست یه بار برگردم Ùˆ پشت سرمو نگاه کنم Ùˆ واسه آخرین بار، ماهدختو ببینم ... اما ... ترسیدم ... دلم نمیخواست دوباره غش کنم ... من Øتی تØمل دیدن گوسÙند Ù…Ùرده را ندارم ... Ú†Ù‡ برسه به ماهدخت ....
همینجوری Ú©Ù‡ پشت اون آقاهه میرÙتم، دیدم دو تا پلاستیک باهاش هست Ùˆ داره با خودش میبره! همینجوری Ú©Ù‡ میبرد، صدای تق Ùˆ توق هم از توی اون کیسه ها میومد!
من Ùکر کردم توی اون کیسه ها سر بریده شده ماهدخت هست ... اما دیدم صدای تق Ùˆ توق میاد! Ùقط نگاش میکردم ... میدیدم Ú©Ù‡ ازش یه رد هم گذاشته رو زمین Ùˆ داره میره!
من سوار ماشین شدم ... اون آقاهه اول رÙت Ú©ÙˆÚ†Ù‡ Ùˆ خارج از منزل را Ú†Ú© کرد Ùˆ بعدش اومد سوار ماشین شد Ùˆ روشن کرد Ùˆ رÙتیم!
زبونم Ù‚ÙÙ„ شده بود ... تو ماشینی Ú©Ù‡ رانندش اون آقاهه باشه، پر از امنیت Ùˆ آرامشی ... اما ... نه وقتی Ú©Ù‡ بهترین روزهای جوونی Ùˆ عمرت تباه شده باشه Ùˆ همه چیزت از دست داده باشی Ùˆ یهو شده باشی یه آدم دیگه!
همنیجور که سرمو چسبونده بودم به پنجره ماشین، تمام زورمو توی زبون و دهنم خالی کردم و به زور پرسیدم: «اون کی بود؟»
اون آقاهه همنیجور Ú©Ù‡ داشت رانندگی میکرد، یه Ù†Ùس عمیق کشید Ùˆ Ú¯Ùت: «یه جاسوس! به اسم میتار ... خواهر ناتنی جاسوسی به نام ØÛŒÙا ... اما زیباتر Ùˆ باهوش تر از ØÛŒÙا ... با سابقه بیش از 13 سال Øضور در اÙغانستان ... باور میکنین اگه بگم Øتی دو سه تا بچه هم داشته Ùˆ از بچه هاش خبری در دست نیست؟!»
به تعجبم داشت اÙزوده میشد ... نمیدونستم Ú†ÛŒ بگم؟
ادامه داد: «اون تا Øدود یه سال پیش، بیش از 200 یا 300 Ù†Ùر از شخصیت های اثرگذار شیعه Ùˆ سنی اÙغانستان Ùˆ پاکستان را به قتل رسوند ... بعضیاش را مستقیم ... Ùˆ بعضیای دیگه هم با واسطه Ùˆ تیمی Ú©Ù‡ تشکیل داده بود ... تا اینکه بچه های مقاومت تونستند Ø·ÛŒ یک عملیات یک ساله، تیمش را شناسایی Ùˆ منهدم کنن!
از وقتی تیمش منهدم شد، دیگه کسی اونو ندید ... از یه طر٠دیگه، میدونستیم Ú©Ù‡ دو بار جراØÛŒ پلاستیک کرده Ùˆ اØتمال اینکه واسه بار سوم هم جراØÛŒ کنه Ùˆ با یه چهره جدید برگرده Ùˆ بازم جنایت کنه، وجود داشت! به خاطر همین، تنها سر نخ ما مقادیری تارمو Ùˆ خرت Ùˆ پرتای دیگه ای بود Ú©Ù‡ بچه های ژنتیک روش کار کردند! Ùˆ چندتاش هم شما توسط اون Ù†Ùوذی ما در اون جزیره دیدین Ùˆ ...
تا اینکه ...
Ù†Ùوذی ما از بچه های Øزب الله در موساد خبر داد Ú©Ù‡ میتار وارد Ùاز جدیدی از ماموریتش شده Ùˆ ....... تا اینکه خورد به داستان شما Ùˆ جنایات یهود بر علیه دست نخورده ترین Ú˜Ù† های عالم اسلام ... ینی ملت اÙغانستان!»
لبامو دوباره به زور تکون دادم Ùˆ با یه عالمه بغض Ùˆ Øسرت Ú¯Ùتم: «چرا من؟!»
Ú¯Ùت: «والا چراش Ú©Ù‡ Ú†ÛŒ بگم؟ ... خیلی اØتمالات مطرØÙ‡ ... هنوز برای ما هم دقیق روشن نیست ... اما اون چیزی Ú©Ù‡ خودم Øدس میزنم، موقعیت خانوات
باشه! موقعیت داداشات Ùˆ شخصیت پرنÙوذ پدرت!
بذار اینجوری بگم:
خب اون چیزی Ú©Ù‡ همه از پدرت میدونن، با اون چیزی Ú©Ù‡ واقعا هست یه Ú©Ù… متÙاوته! پدرت بابای معنوی خیلی از بچه های Ùاطمیون هست ... اینو وقتی اسرائیل Ùهمید، داداشات دونه دونه توسط یه مشت خائن لو رÙتن Ùˆ موقعیت ارشدیت اطلاعاتیشون هم به خطر اÙتاد Ùˆ ترور شدند!
Øتی اون یکی داداشت Ú©Ù‡ هنوز نیومده Ùˆ قبلا Ú¯Ùتن Ú©Ù‡ در دست داعش هست، متاسÙانه کلا Ù…Ùقود شدن Ùˆ هیچ خبر Ùˆ اطلاعی ازشون در دست نیست. Øتی اسمشون در لیست تبادلات اÙسرا Ùˆ کشته شده ها هم نیست!
خب Ùقط مونده بود Ú©Ù‡ داداش آخریتون هم ترور بشه ... پدرتون هم شهید بشن Ùˆ کلا خانواده شما از هم بپاشه ... به خاطر همین، روی شما سرمایه گذاری کردند!
ما دیر Ùهمیدیم ... دقیقا از وقتی کارمون Ø´Ú©Ù„ گرÙت Ú©Ù‡ شما از تل آویو با پدرتون تماس گرÙتین! Ùˆ بعدش هم بابات به ما Ú¯Ùت Ùˆ بچه ها شروع کردند روی پرونده شما تخصصی کار کردند!
اینکه پرسیدین چرا من؟ جوابش با این مطالبی Ú©Ù‡ Ú¯Ùتم ساده است ...
البته اینو هم باید اضاÙÙ‡ کنم Ú©Ù‡ اونا همراه با پروژه شما Ùˆ Ù†Ùوذ به خونه بابات Ùˆ سواستÙاده از موقعیت Øاج آقا Ùˆ Ú©Ù„ÛŒ چیزای دیگه، مسئله کنترل Ùˆ مدیریت دارو Ùˆ غذا توسط مطالعات ژنتیکی بر زنان Ùˆ نسل مسلمان زاده های اÙغانستان را هم کار میکردند!
به خاطر