کانال تلگرام دلنوشته های یک طلبه | محمد رضا دادپور @mohamadrezahadadpour

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

@dastneveshtehay ادمین

* منبع اصلی مستندات:
دفترچه نیم سوخته
اعترافات دیده بان
کودکانه های تکفیری
حیفا
تب مژگان
همه نوکرها
کف خیابون
حجره پریا
*انتشار مطالبم بدون ذکر نام نویسنده و آدرس و لینک کانال جایز نیست

آدرس کانال احتیاطی:
@Mohammadrezahadadpour02

 مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

بسم الله الرحمن الرحیم

مستند داستانی کف خیابون(2)

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

«قسمت ششم»

نقل و انتشار داستان به هیچ وجه بدون لینک کامل کانالم جایز نیست.

معمولا رسم ما اینه که حداکثر تا 24 ساعت پس از ابلاغ حکم، البته بستگی به حساسیت موضوع داره، اما 24 ساعت بعد از ابلاغ باید هم امور مربوط به تحویل بخش را انجام بدیم و هم مقدمات اولیه چیدن تیم هم انجام شده باشه.

کارهای مربوط به تحویل، اعم از کارتابل و باز کردن دو تا فایل مجزای خبری و ارتباطی و تعریف کد و خط ثابت و ماهواره ای و... را ظرف همون دو سه ساعت اول انجام دادیم.

به خاطر وسایل شخصیم، درخواست دفتر خودمو دادم. چون هم راحتترم و هم دیگه لازم نیست بشینم از اول همه چیز را از نو بچینم و ...

(چیدمان دفتر: طبق نظریه نوین مدیریتی، چیدمان دفاتری که از تمرکز و حساسیت بالایی برخوردارند و معمولا تصمیمات کلان طرح و عملیات در آن دفاتر انجام میگیرد، باید بر اساس الگوریتم ذهن برتر و دانای کل مجموعه طراحی گردد. دانای کل، اطاق فرماندهی را باید ذهن خودش دانسته و شروع به چیدمان المان های ضروری و مطابق نیازش نماید تا بتواند فورا در فضا قرار بگیرد ...)

یه کم از اطاقم براتون بگم بد نیست:

سه تا میز ... یکی کاغذ ماغذام و تلفن و وسایل کاری ... یکی هم مربوط به کامپیوتر و بیسیم و بانک سی دی ... و سومیش هم میز جلسات با ده تا صندلی برای جلسات داخلیمون ...

حدود 50 -60 تا کتاب مختلف اعم از تفسیر المیزان و کتاب های دانشگاهیمون و جزوات استراتژیک و امنیت و جنگ شهری و دست نوشته های خودم و... یه مشت کتب ضاله و جزوات زرد و...

دو تا فایل ... یکیش شخصی و مطالب محرمانه خودم ... و یکیش هم پرونده های در حال اجرا و مفتوحه که به حال و روز کاریم مربوط باشه ...

سه تا قاب عکس ... یکی حضرت امام و رهبری که هدیه بچه های جهادی دانشگاهمون بود ... یکیش هم عکس مرحوم آیت الله شهید دستغیب (استاد اخلاق، فقیه جامع الشرایط از حوزه علمیه نجف، شهید محراب) ... یکیش هم عکس عشقم: شهید سید علی هاشمی! (طراح عملیات بدر و خیبر، مسئول سپاه ششم امام جعفر صادق علیه السلام، سازماندهی 13 یگان رزمی و پشتیبانی استان خوزستان، معروف به سردار هور ، فرمانده قرارگاه مخفی اطلاعاتی نصرت)

گوشه سمت راست اطاق ... رو به قبله ... سجاده قدیمی که مادرم از مشهد برام آورده بود و چفیه یادگاری شهید پازوکی و دو تا مهر تربت و ...

آهان راستی ... دو تا هم گلدون گل طبیعی که هر از سه روز باید بهشون آب بدم و نذارم تشنه بمونن ...

اینا را نگفتم که صفحه پر کنم ... گفتم که با فضای ذهنیم که تونستم روی محیط کارم هم اِعمال کنم آشنا بشید. من با این فضا حدودا روزانه هفت هشت ده ساعت کار میکنم. البته هفت هشت ده ساعت، مال اوقات معمولی و روتینمون هست. خدا نکنه مشکلی پیش بیاد و وضعیتمون عوض بشه و مجبور بشیم شب و روزمونو به هم بدوزیم.

این از محل کارم ...

معتقدم که اگه نتونی با عشق کار کنی و عاشق کار و محیط کارت نباشی، بهتره که کلا رهاش کنی و بری بشینی تو کوچه و از کسانی که کارشون را دوست دارن، صدقه بگیری!

مخصوصا کاری که درصد ریسک و خطرش بالاست و نمیدونی شب برمیگردی پیش زن و بچت یا نه؟!

بگذریم ...

با عمار نشستیم و شروع کردیم یه طیف شناسی گسترده از فضای مذهبی ها و موافقان نظام و ارزشی ها انجام دادیم. این کار برای داشتن یه چشم انداز خوب از جبهه خودی لازم بود و بعدا در ادامه همین کتاب هم خودتون دست به همین کار خواهید زد!

و فهمیدیم اصولا اکثر مردم ایران، حتی اهل علم و روشنفکران و کسانی که مثلا سرشون به تنشون می ارزه، در فضای مجازی منفعل و متاثرند! نه فعال و موثر!

از مجموع پرونده های فتا و ناجا و کارشناسان خودمون و موسسات تحقیقاتی که باهاشون در ارتباط بودیم، نظر یکی از بچه ها خیلی ترسناک بود. البته برای من و شمای پدر و مادر! نه برای کسانی که...

نوشته بود: در این فضا دیگر نسبتهای فامیلی معنا ندارند و بچه‌ها، فرزندان آنچه می‌دانند، می‌خوانند و می‌شنوند، هستند و نه ضرورتا فرزندان کسانی که آنها را خواسته و ناخواسته به دنیا آوردند. بخاطر همین آنطور بزرگ میشوند و رفتار میکنند که ساعت ها توسط تربیت غیر مستقیم، وقت صرف خودشون کردن! و نه از کسانی که به آنها نون و دون و آب میدن!

و در ادامه گفته بود: ماهیت این فضای مجازی را طوری ساخته و طراحی کرده‌اند که هر آنچه را تو می‌خواهی، بدون اینکه فکر کنی، در اختیارت قرار دهد. خودشان می‌روند مشکلات را می‌بینند برای رفع آنها در ساختار فکری خود اقدام می‌کنند و راه حل را یافته و محصول را می‌سازند و آن را به شما عرضه می‌کنند. خوب اکنون سوال اینجاست من و شما دیگر برای چه باید اصلا فکر کنیم؟! او همه این کارها را می کند که فکر کردن را از تو بگیرد و دیگر نیازی نباشد که تو فکر

بسم الله الرحمن الرحیم

مستند داستانی کف خیابون(2)

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

«قسمت پنجم»

نقل و انتشار داستان به هیچ وجه بدون لینک کامل کانالم جایز نیست.

گفت: «دقیقا ... آفرین ... خیالمو راحت تر کردی ... دیگه لازم نیست به بچه های سایبری بگم بیشتر واست توضیح بدن ... میتونی مستقیم بری سراغ پرونده ...»

گفتم: «قربان! معمولا شما کلید واژگان و سر نخ های عالی به ما میدین! میشه یه دو تا جمله بگین داستان چیه تا بعدش برم سراغ اصل پرونده!»

نه پیش گذاشت ... نه پس ... بدون هیچ چک و چونه و مقدمه و ذی المقدمه ای گفت: «جنگ داخلی! احتمالش داره خیلی قوی میشه ... و به قول خودت، حتی خیلی نزدیک ... شاید بشه گفت که چیز دیگه نمونده ...»

در علmohamadrezahadadpourشناسی (پولمولوژی یا جامعه شناسی جنگ) وقتی حرف از جنگ داخلی میشه، ینی سه ضلع اصلی داره:

1. شهری است

2. مسلحانه است

3. اهداف اولیه و قربانیان اصلی هم زن و بچه و مردم بی خبر و بی گناهند!

گفتم: «جا نخوردم ... متاسفم ... چون ادمین های اون سی چهل تا کانال دارن جوری مینویسن که انگار وسط اطاق فرمان جنگ نشستن! من حتی فکر میکنم جنگ واسه اونا قطعی و شروع شده! الان وارد مرحله ایذایی شدند!»

(مرحله ایذایی: مقدمات حمله که باعث گرفتن نفس و سرمایه و توان و انرژی و روحیه و افزایش میزان تلفات و... در حریف میشه! اما هنوز حمله اصلی نیست و بیشتر به قصد تخریب و تلفات انجام میشه!)


✅ کانال دلنوشته های یک طلبه:
@mohamadrezahadadpour

گفت: «نظر منم همینه ... چون دیگه خودت بهتر از من میدونی که میگن: هر چه عرق بیشتری در حمله ایذایی بریزی، خون کمتری در حمله اصلی خواهی داد! الان اونا که اینقدر ایذاء را جدی و محکم گرفتند، دیگه میخوان در حملات اصلیشون چیکار کنن؟ خدا میدونه!
بگذریم ...

الحمدلله که صبح توی ماشینت، کار مفیدی کردی و نتیجش شده این که کار منو راحت تر کنی!»

گفتم: «امر بفرمایید! چه خدمتی از دست من برمیاد!»

گفت: «میخوام به مدت حدود 52 روز ... البته حداقل 52 روز ... بشی ناظر امنیتی بخش سایبری! تا بشه مسائل Ùˆ تهدیدات مجازی را رتق Ùˆ فتق کنیم. وزیر Ùˆ دفاتر بالا، حدودا ده نفر در این زمینه از شهرسØmohamadrezahadadpour

محمد رضا حدادپور جهرمی:
بسم الله الرحمن الرحیم

مستند داستانی کف خیابون(2)

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

«قسمت چهارم»

نقل و انتشار داستان به هیچ وجه بدون لینک کامل کانالم جایز نیست.

رفتیم اداره ... وقتی وارد شدم، با بچه ها ایستادیم خچ و پچ کردن و سلام و چاخ سلامتی! انگار سالها بود که ندیده بودمشون ... گفتن: «تعطیلات خوش گذشت؟»

گفتم: «مرحمت عالی متعالی! دو روز بیشتر خونه بودم؟»

وارد اطاقم شدم ... عمار را اونجا دیدم ... قبلا همدیگه را دیده بودیم ... نشستیم و یه چند تا نامه بود بررسی کردیم ... پاراف و جواب دادم ...

تا ساعت 8 ... که قرار بود بریم جلسه...

تو راه که میرفتیم جلسه، با هم حرف میزدیم ... گفتم: «داستان چیه؟ چرا حالا اینقدر عجله؟ نمیشد صبر کنین تا خودم بیام؟»

گفت: «نه عزیز من ... اگه میشد، مریض نیستم که بخوام آه و ناله زن و بچت بندازم پشت سر خودم ... اگه از منه، که بفرمایید قربان! بفرمایید منزل ... در کانون گرم خاmohamadrezahadadpour!»

رفتیم بالا ...

سه نفر بودیم ... من و عمار و رییس!

رییس شروع کرد و با همون لحن آروم و خودمونیش گفت: «خوش اومدی! الحمدلله که سالم برگشتی و بازم میبینمت! خدا خیلی بهت توفیق داده ... شک ندارم خدا دوستت داره که اینجوری هوات داره و روز به روز بر توفیقاتت افزوده! الحمدلله ...»

بعدش ادامه داد: «در جریان احوال و اوضاع این روزا هستی؟ رصد داشتی؟ فضای مجازی و این چیزا ...»

گفتم: «دقیق نه! چون اونطرف خیلی درگیر بودم ... وسایل بدن میتار را هم که میخواستم تحویل آزمایشگاه بدم، یکی دو روز کارای اداریش و اینا طول کشید ... اما خیلی بی خبر بی خبر هم نیستم!»

گفت: «رصد داشتی؟»

گفتم: «یه کم آره ... این دو سه شب قبل ... و همین صبح که داشتم میومدم اداره، یه نیم ساعت توراه فرصت بود ... یه چک کردم ... موضوع حدودا سی چهل تا کانال اون طرفی خیلی مشکوک بود ! بیشتر به شلیک میmohamadrezahadadpour

بسم الله الرحمن الرحیم

مستند داستانی کف خیابون(2)

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

«قسمت سوم»

نقل و انتشار داستان به هیچ وجه بدون لینک کامل کانالم جایز نیست.

با اینکه شب قبلش همگی دیر خوابیده بودیم و زن و بچه ها مثل کمبود محبتیا دورم میگشتن، اما وقت اذون صبح از خواب بیدار شدم. اصلا شنیدن صدای اذون ... مخصوصا صدای اذون صبح شیراز که خیلی شفاف و در دل شب و واضح و با یه نسیم خاصی میاد ... از محله و شهر و وطن خودت یه چیز دیگه است ...

یه دوش حسابی گرفتم و ...

دو رکعت نماز صبح میخوانم قربتا الی الله...

الله اکبر ... بسم الله الرحمن الرحیم ...

بعدشم تسبیح حضرت مادر ... و به رسم معهود، همونجوری رو به قبله ... هفت بار ذکر «لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم ...»

ذکرم Ú©Ù‡ تموم شد، رفتم تو آشپزخونه Ùˆ رادیو معارف روشن کردم ... دلم خیلی خیلی Ù„Ú© زده بود واسه درس اخلاقهایی Ú©Ù‡ از رادیو معارف، کله سحر پخش Ù…ÛŒmohamadrezahadadpour…خصوصا سبک Ùˆ صدا Ùˆ نفس آیت الله مظاهری ...

کتری آب پر کردم ... یه کبریت زدم زیرش ... میخواستم یه صبحونه حسابی با هم بخوریم... تا آب جوش بیاد، رفتم تو هال ... پسرم از 4 سالگی عادتش دادیم که تنها بخوابه ... همینجور که داشتم با بوس بیدارش میکردم و میخواستم به بهانه دسشویی بردنش، کم کم عادتش بدم به نماز صبح ... دیدم خانمم هم بیدار شده و داره نمازش میخونه!

پسرمو بیدار کردم ... بردمش دسشویی ... بعدش هم یه وضو کوچولو گرفت و ...

هنوز آب جوش نیومده بود ... شعلشو کم کرده بودم که زود جوش نیاد ... رفتم پیش خانمم ... داشت ذکر میگفت ... گفتم: «قبول باشه! یه چیزی بپرسم ازت؟»

گفت: «نه ... بذار یه چیزی من ازت بپرسم!»

گفتم: «جانم؟!»

گفت: «تو چرا اینقدر کم میخوابی؟ الان هم رفتی اداره، میره تا شب که برگردی و بشینی پای تلگرامت و .... پس کی میخوابی؟ نگرانتم!»

کانال دلنوشته های یک طلبه:
@mohamadrezahadadpour

گفتم: «خودمم بعضی وقتا احساس میکنم کم میارم ... از بس سوزش چشم و سرگیجه میگیرم ... اما چه میشه کرد ... کسی که وسط جنگ ... اینم تو تلگرام ... اینم وقتی نه میبینیش و نه ترکشش را همون لحظه حس میکنی، نمیگیری تخت بخوابی!»

یه کم نگام کرد ... این ینی باشه ... ینی تو خوبی ... بعدش گفت: « چی میخواستی بگی؟!»

گفتم: «آهان! میخواستم بگم ازم دلخور نباش لطفا ... بالاخره هر کسی یه نقطه ضعفایی داره ... خب منم عاشق کارمم ... والا نه اهل برناÙmohamadrezahadadpour

بسم الله الرحمن الرحیم

مستند داستانی کف خیابون(2)

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

«قسمت دوم»

نقل و انتشار داستان به هیچ وجه بدون لینک کامل کانالم جایز نیست.

خب وقتی بیسیم نداشته باشم، گوشی تلفن همراهم نباید خاموش یا روی سایلنت باشه. این یه اصله که بتونیم 24 ساعت شبانه روز و هفت روز هفته در خدمت باشیم.

گوشیم روشن بود که تا ماشینم پارک کردم، یهو سه چهار تا پیام واسم اومد! از بین اون سه چهار تا، یکیش که مال مخابرات بود را چک کردم ... دیدم 3 بار توسط یه شماره ثبت نشده واسم تماس گرفتند! گفتم لابد اگر کارم دارن خودشون زنگ میزنن دیگه! الان واسه کی زنگ بزنم؟

هنوز لباسامو کامل درنیاورده بودیم که گوشیم زنگ خورد ... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ...

برداشتم ... عمار بود ... دستمو گذاشتم جلوی دهنم که کسی صدامو نشنوه و آروم بهش گفتم: «کجایی شادوماد؟ مگه کسی که تجدید فراش کرد، میتونه به همین راحتی دل بکنه و بشه شیفت شب؟! پاشو برو دور نامزد بازیت!»

گفت: «بیست سال پیش Ú©Ù‡ حال داشتم Ùˆ درگیر عشق Ùˆ عاشقی با خدا بیامرز مادر مژگان بودم، حتی شب عقدمون هم بعد از اینکه عاقد عقدمون را خوند، یه Ú©Ù… نشستیم Ùˆ شام Ùˆ شیریÙmohamadrezahadadpour¯Ù… Ùˆ بعدش با بچه ها رفتم گشت! دیگه حالا Ú©Ù‡ کرک Ùˆ پرم ریخته...»

با کنایه بهش گفتم: «بعله ... همون لحظه ای که از ماموریت تازه برگشته بودم اداره و گرفتیم تو بغل و ... حالا کاری ندارما ... اما اونجوری که تو منو تو بغلت فشار میدادی و میبوسیدی ... پی بردم که یا امر بر شما مشتبه شده یا که هنوز هم دود از کنده بلند میشه!»

عمار با صدای بلند چنان قهقهه ای زد که تا حالا چنین خنده ای ازش نشنیده بودم!

گفتم: «جانم! امر؟»

گفت: «یه نامه اومده که لطفا فردا صبح ... اول وقت درخدمتتون باشیم!»

همینجور Ú©Ù‡ تو اطاق قدم میزدم رفتم به طرف آیینه ... یه نگاه تو آینه کردم ... یهو دیدم خانمم پشت سرمه ... یه حالت (وای به حالت اگÙmohamadrezahadadpour

بسمâروز_آخرروز_آخر

✍ چه با اشتیاق کلید خورد
و چه دلتنگ تمام می‌شود
و این
آغاز و پایان همه‌ی دیدارهایی‌ست
که قلبمان برایش،
ثانیه شماری می‌کند..

🔸 یادت هست سحر اول
برایت نوشتم:
به سر رسید
داستان همه‌ی فاصله‌های
یازده ماه نداشتنت..

🔸 و امشب می‌نویسم:
به سر رسید
نوای دعاهای سحر
که با نجوای پیرمرد همسایه
عاشقانه‌ترین سمفونی عالم را
رقم می‌زد.

❄️ یادت هست
همان شب اول
من به نامِ نامیِ تو
مُحرِم شدم
و جرعه‌های لبیک را
از دستان تو سر کشیدم!

🍃 یک ماه آن‌قدر از تو
نوازش گرفتم،
که مستِ مستِ مستم کرده‌ای،
راستش من، عاشق شده‌ام..

❣ مگر بی‌تابیِ لحظه‌های وداع
نشانیِ یک دل عاشق نیست!؟
مگر اشک‌های گرم خداحافظی
نشانه‌ی یک رفاقت دیرینه نیست!؟

🌴 تو مرا نمک‌گیر کرده‌ای
ای رفیق؛
درست همان شب‌ها
که سر بر پای تو
تقدیرات تمام سالم را
با روی سیاهم بالا گرفتم
و تو نخوانده
امضایش کردی.

🌴 هmohamadrezahadadpour

  کلمات کلیدی: روز_آخر

بسم الله الرحمن الرحیم

مستند داستانی کف خیابون(2)
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

«قسمت اول»

«نقل و انتشار داستان به هیچ وجه بدون لینک کامل کانالم جایز نیست.»

معمولا بعد از هر ماموریتی، حداقل سه روز مرخصی بهم میدن. حالا جای گفتن نداره اما تا حالا خیلی کم استفاده کردم. ولی ماموریت افغانستان جوری بود که خیلی حساس بود و به خاطر عدم شناخت دقیق اطلاعاتی خودم نسبت به اونجا و اینکه حتی خانمم هم نمیدونست کجا رفتم و میزان دسترسی بسیار محدودی که داشتم و همه کارها روی کول و گردن خودم بود و محتوای خود ماموریت که از نوادر پرونده های برون مرزی ما محسوب میشد، خیلی خسته شده بودم.

معمولا وقتی از خستگی حرف میزنم، منظورم اینه که هم فکرم درد میکرد ... هم جسمم دوباره مجروح شده بود ... و هم از نظر روحی نیاز به یه رفرش حسابی داشتم!

بخاطر همین با خانوم بچه ها قرار گذاشتیم که یه شب شاهچراغ بریم ... یه شب بریم نماز آیت الله سید علی اصغر دستغیب ... یه شب خدمت آیت الله ایمانی باشیم (که البته به خاطر وخامت حال ایشون، ملاقات نمیدادند) و اینکه شنبه بریم حسینیه سیدالشهدا و یه دل سیر استفاده کنیم. حتی قرار مشهد هم با دو سه تا از رفقا گذاشتیم که بخاطر مدرسه بچه ها مالونده شد و رفت!

بگذریم...

جلسه سید انجوی نژاد بودیم. بسیار صفا کردیم.

جلسه تموم شد و حدودای ساعت 9ونیم بود که واسه خانمم پیامک زدم گفتم بریم! خانمم هم بعد از مدت ها تونسته بود بیاد و استفاده کنه. از بابت این موضوع خیلی خوشحال بودم. چون متاهل ها میدونن که: بدترین تفریح برای یه مرد خانواده دوست اینه که همه با همه کَسِشون باشن و اون با کسی نباشه!

سوار ماشین شدیم ... اون شب شام با من بود. پسرم طبق معمول اسم پیتزا آورد و خانمم هم طبق معمول گفت من که معمولا حرفی ندارم و کلا هر چی پسرم بگه!

خب وقتی اینجوری میگه که حرفی ندارم و هر چی بقیه بخوان، ینی آره ... ینی پیتزا میخوام ... ینی خوبشم میخوام ... ینی رست بیفش هم میخوام ... ینی سیب زمینی سرخ کرده و سس تند و نوشابه مشکی و یه ظرف سالاد شیرازی هم جفتش باشه وگرنه خودت میدونی! ... همین ... نظر خاصی ندارم ... اصلا کلا هر چی خودت و پسرت خواستین من و دخترم هم یه کوچولو همراهی میکنیم ...

رفتیم در مغازه پیتزایی ... سفارش دادم و همونجا قدم میزدم... خانم صندوق داره اینقدر بد نگاه میکرد که یه لحظه فکmohamadrezahadadpour

سلام دوستان🌹
ان شاءالÙکف_خیابون۲ را تقدیم میکنم.

  کلمات کلیدی: کف_خیابون

📗📕📒📗📕📒📗📕📒📗📕📒

خوشبخت، کسی است که به یکی از این دو چیز دسترسی دارد:
یا کتاب های خوب
یا دوستانی که اهل کتاب باشند.
«ویکتور هوگو»

Øwww.haddadpour.ir

ارادتمند: حدادپور جهرمی🌹

خانه ات زيباست

نقش هايت همه سحرانگيز است

پرده هايت همه از جنس حرير

خانه اما بي عشق ، جاي خنديدن نيست

جاي ماندن هم نيست

بايد از كوچه گذشmohamadrezahadadpour

زیباترین قسم سهراب سـپهری:
به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم میگذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند..
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود،جامه اندوه مـپوشان هرگز...!!
زندگی ذره كاهیست،
كه كوهش كردیم،
زندگی نام نکویی ست،
كه خارش Ùmohamadrezahadadpour

یاد مفاتیح قدیمی مسجد محلمون افتادم که همیشه بیس صفحه اولش نداشت😂
البته بلاتشبیه🙈

دلنوشته های یک طلبه

رییس دانشگاه و اینقدر اهل رمان و خلاق؟!❤️

دلنوشته های یک طلبه

صفحه قبلی  1  2  3  4  5  6  7  8  9  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: