مشاهده مطالب کانال دلنوشته های یک طلبه
Ù…Øمد رضا Øدادپور جهرمی:
بسم الله الرØمن الرØیم
مستند داستانی ک٠خیابون(2)
نویسنده: Ù…Øمد رضا Øدادپور جهرمی
«قسمت چهارم»
نقل و انتشار داستان به هیچ وجه بدون لینک کامل کانالم جایز نیست.
رÙتیم اداره ... وقتی وارد شدم، با بچه ها ایستادیم خچ Ùˆ Ù¾Ú† کردن Ùˆ سلام Ùˆ چاخ سلامتی! انگار سالها بود Ú©Ù‡ ندیده بودمشون ... Ú¯Ùتن: «تعطیلات خوش گذشت؟»
Ú¯Ùتم: «مرØمت عالی متعالی! دو روز بیشتر خونه بودم؟»
وارد اطاقم شدم ... عمار را اونجا دیدم ... قبلا همدیگه را دیده بودیم ... نشستیم و یه چند تا نامه بود بررسی کردیم ... پارا٠و جواب دادم ...
تا ساعت 8 ... که قرار بود بریم جلسه...
تو راه Ú©Ù‡ میرÙتیم جلسه، با هم Øر٠میزدیم ... Ú¯Ùتم: «داستان چیه؟ چرا Øالا اینقدر عجله؟ نمیشد صبر کنین تا خودم بیام؟»
Ú¯Ùت: «نه عزیز من ... اگه میشد، مریض نیستم Ú©Ù‡ بخوام آه Ùˆ ناله زن Ùˆ بچت بندازم پشت سر خودم ... اگه از منه، Ú©Ù‡ بÙرمایید قربان! بÙرمایید منزل ... در کانون گرم خاmohamadrezahadadpour!»
رÙتیم بالا ...
سه Ù†Ùر بودیم ... من Ùˆ عمار Ùˆ رییس!
رییس شروع کرد Ùˆ با همون Ù„ØÙ† آروم Ùˆ خودمونیش Ú¯Ùت: «خوش اومدی! الØمدلله Ú©Ù‡ سالم برگشتی Ùˆ بازم میبینمت! خدا خیلی بهت توÙیق داده ... Ø´Ú© ندارم خدا دوستت داره Ú©Ù‡ اینجوری هوات داره Ùˆ روز به روز بر توÙیقاتت اÙزوده! الØمدلله ...»
بعدش ادامه داد: «در جریان اØوال Ùˆ اوضاع این روزا هستی؟ رصد داشتی؟ Ùضای مجازی Ùˆ این چیزا ...»
Ú¯Ùتم: «دقیق نه! چون اونطر٠خیلی درگیر بودم ... وسایل بدن میتار را هم Ú©Ù‡ میخواستم تØویل آزمایشگاه بدم، یکی دو روز کارای اداریش Ùˆ اینا طول کشید ... اما خیلی بی خبر بی خبر هم نیستم!»
Ú¯Ùت: «رصد داشتی؟»
Ú¯Ùتم: «یه Ú©Ù… آره ... این دو سه شب قبل ... Ùˆ همین ØµØ¨Ø Ú©Ù‡ داشتم میومدم اداره، یه نیم ساعت توراه Ùرصت بود ... یه Ú†Ú© کردم ... موضوع Øدودا سی چهل تا کانال اون طرÙÛŒ خیلی مشکوک بود ! بیشتر به شلیک Ù…ÛŒmohamadrezahadadpour