کانال تلگرام میتینگ عاشقانه ها @mitingg

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

❧❧خـدایــاعـاشـقـتـم❧❧


تبلیغات پربازده 👈 @baran9174



┏╗ ┏╗
║┃ ║┃╔━╦╦┳═╗
║┃ ┃╚┫║┃┃┃╩┫
┗╝ ╚━╩═┻━╩━╝
║╚┛┣═╦┳╗
┗╗┏╣┃┃║┃
┗╝┗═┻═╝

 مشاهده مطالب کانال ❥میتینگ عاشقانه هاâ

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_99†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_99

از ماندانا خداحافظی می کنم و گوشی رو تو جیب مانتوم می ذارم. اصلا مانتو رو از تنم در نیاوردم. همون لباس رو هم بی خود پوشیدم.
اون قدر با ماندانا حرف زدم که متوجه ی گذر زمان نشدم. مثل این که دارن شام می دن. خوشبختانه هر کسی غذاشو خودش می کشه و هر جا دوست داره می خوره. بی توجه به نگاه های دیگران به سمت میز می رم و یه خرده سالاد واسه خودم می کشم. بعد هم با بی
تفاوتی به گوشه ی سالن بر می گردم. از همون فاصله سروش و آلا رو می بینم. متاسفانه هنوز سروش و آلا همون جا نشستن. با دیدن اونا اخمام تو هم می ره. تغییر مسیر می دم و قسمت دیگه ی سالن رو واسه ی نشستن انتخاب می کنم. با این که این قسمت یه خرده
شلوغ تره، اما بهتر از اینه Ú©Ù‡ برم جلوی سروش بشینم Ùˆ به دلبری های آلاگل نگاه کنم. روی یه دونه از صندلی ها Ù…ÛŒ شینم Ùˆ شروع به خوردن سالاد Ù…ÛŒ کنم. از بس غذا Ú©Ù… خوردم معدم ضعیف شده؛ دیگه نمی تونم غذاهاÛمن_بازنده_نیستمخورم. مجhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DAالاد اکتفا Úبی_سانسور

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_98†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_98

ماندانا:
ـ عزیزم تو چیزایی از من می خوای که امکان پذیر نیست، وقتی آدمم، چه جوری می خوای دوباره آدم بشم؟!
ـ اگه تو آدم باشی پس آدم چیه؟ برو کم تر چرت و پرت بگو، من هم برم یه گوشه بشینم و به ادامه مهمونی برسم.
ماندانا:
ـ آره من برم به نقشه پلیدانم فکر کنم. راستی تا می تونی غذا بخور، فکر نکنم حالا حالاها دیگه از این غذاها گیرت بیاد.
ـ اشتباه می کنی؛ آخر هفته که اومدم خونه ی شما از این غذاها دوباره گیرم میاد.
ماندانا با داد می گه:
ـ حرفشم نزن، بینم دست خالی اومدی کشتمت. غذاتو با خودت میاری، شنیدی؟
Ù€ Ú†ÛŒ واسه خودت Ù…ÛŒ گی؟! نکنه فکر کردی من واسه دیدن تو دارم میام؟ من همه ÛŒ امیدم به اون غذاÙمن_بازنده_نیستمªÛŒ های توhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA¾Ø³ بهتره پوÙبی_سانسور

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_97†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_97

می خوام جوابشو بدم که خودش سریع تر می گه:
ـ راستی؟
ـ دیگه چیه؟
ماندانا:
ـ از امیر یه عکسای توپی گرفتم، اومدم ایران حتما نشونت می دم.
ـ مانی، باز داری یه کارایی می کنیا، این قدر اون بدبخت رو نچزون!
ماندانا:
ـ بالاخره عکسای سرآشپز بودن امیر دیدن داره! می خوام به مادر شوهر و خواهر شوهرم نشون بدم و باهاشون بخندم.
- دیوونه، همیشه فکر می کنم حتما امیر تو زندگی قبلیش مرتکب گناه بزرگی شده بود که خدا توی مصیبت رو تو دامنش انداخته!
ماندانا با صدای بلند می خنده و می گه:
ـ واقعا راست می گی؟
ـ پس نه، فکر کردی باهات شوخی دارم؟
ماندانا:
ـ من هممن_بازنده_نیستم ببینم.
Ùhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA¯Ø§Ù†Ø§:
Ù€ دامÙبی_سانسور

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_96†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_96

یکی دو نفری که اطراف من هستن چپ چپ نگام می کنند. زیر لب ببخشیدی میگم که اونا نگاشون رو از من می گیرن و دوباره به حرفای خودشون می رسن. ماندانا:
ـ باشه، به بزرگواری خودم می بخشم.
با حرص می گم:
ـ کی با تو بود؟
ماندانا با خونسردی می گه:
ـ خب معلومه، تو.
ـ حالا امیر چی داره درست می کنه؟
با افتخار می گه:
- قرمه سبزی.
با تعجب می گم:
ـ مگه بلده؟
ماندانا بی تفاوت می گه:
ـ اونش به من ربط نداره. قرار شد تا غذای مورد علاقه ی من رو درست نکرده پاشو از آشپزخونه بیرون نذاره.
خندم می گیره و می گم:
ـ تو دیگه کی هستی؟
ماندانا:
ـ سرور شما ماندانا.
Ùمن_بازنده_نیستم همون Ú©Ù„https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DAØŸ
ماندانا: بی_سانسور

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_95†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_95

ماندانا با شیطنت می گه :
ـ محاله پول خودمو برای تو حروم کنم، اینا پولای امیره.
لبخندی می زنم و به این فکر می کنم که چقدر خوبه که ماندانا رو دارم. به خاطر دل من حاضره هر کاری بکنه؛ حتی خنده های زورکی! ممنونم مانی، الان خیلی به این خنده ها احتیاج دارم، ممنونم از این تغییر موضع ناگهانیت.
ـ از اول هم معلوم بود که اگه از جیب خودت بره محاله بهم زنگ بزنی.
ماندانا:
ـ مگه خل و چلم؟!
- اون رو که آره، ول...
ماندانا می پره وسط حرفم و می گه:
ـ ترنـــم، باز به من توهین کردی؟! میام می زنمتا!
خندم می گیره و می گم:
ـ اولا توهین کجا بود، واقعیت رو گفتم، در ثانی اگه تونستی بیا، نه خداییش اگه می تونی همین الان بیا.
ماندانا با حرمن_بازنده_نیستم€ نه حالØhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DAÙ…ÛŒ بینم اوÙبی_سانسور

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_94†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_94

سروش بوسه ای به گردن آلاگل می زنه و بعد دستاشو روی شونه های لخت آلاگل می ذاره. آلاگل می خنده و چیزی بهش می گه که باعث می شه سروش هم بخنده. هیچ وقت سروش رو این قدر شاد ندیده بودم، حتی زمان هایی که با من هم بود هیچ وقت تو مهمونی ها زیاد نمی خندید، من شیطنت می کردم و اون هم بعضی موقع به شیطنتام لبخندی می زد. یعنی واقعا عاشق آلاگل شده؟
یعنی از اول هم عاشقم نبود؟ دلم عجیب می گیره. ماندانا:
ـ کیه؟
- آلاگل.
ماندانا یه خرده فکر می کنه و می گه:
ـ چنین شخصی رو یادم نمیاد.
ـ حق داری، خود من هم اول نشناختمش. یادته روزای آخر دوستیم با بنفشه به تولد یکی از دوستاش رفته بودم؟
ماندانا یکم فکر می کنه و می گه:
ـ همون که می گفت بیشتر حکم همکارم رو داره تا دوست؟
سروش خم Ù…ÛŒ شه Ùˆ بوسه ای بمن_بازنده_نیستمای لخت Ø¢Ùhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DAمامو Ù…ÛŒ بنØبی_سانسور

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_93†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_93

آلاگل با لبخند می گه:
ـ یادت باشه با اومدنت ما رو خوش حال می کنی.
بعد خطاب به سروش می گه:
ـ مگه نه سروش؟
سروش با پوزخند می گه:
ـ آره گلم.
می خوام چیزی بگم که صدای زنگ گوشیم مانع از حرف زدنم می شه. نگامو ازشون می گیرم و گوشیم رو از داخل کیفم در میارم. با دیدن شماره ی ماندانا لبخندی رو لبم می شینه. حتما از بس نگرانم بود طاقت نیاورد. ببخشیدی می گم که آلاگل می گه:
ـ راحت باش عزیزم.
سروش چیزی نمی گه و من بی تفاوت به دوتاشون از جام بلند می شم و همون جور که دارم ازشون دور می شم جواب می دم:
ـ سلام مانی.
ماندانا:
ـ به به، سالم بر دشمن درجه ی یک خودم.
لبخندی می زنم و می گم:
ـ باز شروع کردی؟
مانØمن_بازنده_نیستمدیت Ù…ÛŒ Ú¯Ùhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DAˆÙ… شد؟
Ù€ نه Øبی_سانسور

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_92†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_92

مطمئنم من رو شناخته، اما نمی دونم چرا حرفی از گذشته نزد. اون روز توی تولدش اون قدر شیطنت کردم که آخر شب بهم گفته بود عاشقه شیطنتات شدم. نظرت در مورد این که با هم دوست باشیم چیه؟ من هم قبول کرده بودم، ولی بعد از اون اون قدر درگیر
مشکلات شدم که اصلا شخصی به نام آلاگل رو از یاد بردم، چه برسه به دوستیش. الان همون شخص جلوم ایستاده و از سروش می خواد منو بهش معرفی کنه. مطمئنم هم می دونه نامزد قبلی سروشم، هم می دونه دوست سابق بنفشم. سروش:
ـ ترنم، خواهر نامزد سابق سیاوش.
سرشو از روی شونه های سروش بر می داره و می گه:
Ù€ وقتی در مورد خواهرتون شنیدم خیلی متاسف شدم، حتما روزای سختی رو گذروندین؛ با این Ú©Ù‡ خیلی وقته گذشمن_بازنده_نیستم¨Ø§Ø² هم بÙhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DAÙ….
سروش با تÙبی_سانسور

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_91†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_91

یاد بنفشه میفتم؛ دلم عجیب براش تنگ شده! خیلی وقته جواب تلفنامو نمی ده. نگام به سمت مبلی کشیده می شه که سروش و آلاگل اون جا نشسته بودن، اما الان اون جا کسی نیست. سرمو می ندازم پایین و با انگشتام بازی می کنم. دوست دارم به هیچ کس و هیچ
چیز فکر نکنم؛ نه سروش، نه آلاگل، نه بنفشه، نه حتی خودم! صدای قدم های کسی رو پشت سر خودم می شنوم. هر لحظه بهم نزدیک تر می شه. صدای قدم هاش بی نهایت آشناست. الان دیگه کنارم رسیده. سنگینی نگاش باعث می شه سرمو بلند کنم و نگاهی بهش بندازم، خودشه، سروش با مسخرگی لبخندی میزنه و می گه:
ـ به به، خانم مهرپرور، بالاخره تو یکی از مراسما شما رو دیدم!
همین جور که حرف می زنه به سمت مبل رو به روییم می ره و روش می شینه. شاید بتونم در برابر تمسخرای دیگران بی تفاوت باشم،
اما از اون جایی که سروش و خونوادم هنوز برام عزیزن، وقتی به وسیله ی اونا به تمسخر گرفته می شم حال بدی بهم دست می ده.
سروش:
Ù€ قبلنا مودب تر بودی، یه سÙمن_بازنده_نیستمردی!
زیر https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA…Ù‡ Ù…ÛŒ کنم Ùˆ Ùبی_سانسور

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_90†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_90

«عجب اسم مسخره ای!» «ترنم، خفه شو، می شنوه!» «نه خداییش این چه اسمیه که خونوادش روش گذاشتن؟!»
«به نظر من که اسم قشنگیه.» «آلا هم شد اسم؟! حاال آلا یه چیزی، ولی اسم پسرِ که دیگه افتضاحه!» «وای وای وای، ترنم این جوری نگو؛ به خدا می شنوه آبروریزی می شه.» «فکرشو کن، خدا دو تا بچه بهشون داده، اسم یکی رو گذاشتن آلا اسم اون یکی رو گذاشتن آیت! حالا
آلا یه چیزی، اما آیت خیلی ضایع است! مثلا فکر کن بابا می خواد پسر رو صدا کنه می گه، آیت، آیت بابایی، آیت بابا جون، کجایی بیا ببینم. اینا رو ولش کن، به این فکر کن اگه دوست دختر پسر بشی باید چی کار کنی؟! خداییش پسره رو چی صدا می کنی؟» «ترنـــــم!» «می تونی بگی آیتم، اما نه زیادی خزه؛ آیت جون چه طوره؟ نه نه، لابد باید بگی آقا آیت! هوم؛ البته می شه به آیت خان هم فکر کرد، در کل من اگه بمیرم هم زیر بار چنین ننگی نمی رم. یه بار گول نخوری به پیشنهاد پسر جواب مثبت بدیا. وقتی نتونی صداش بزنی چه فایده داره! البته می تونی بهش بگی عشق من.» «مگه چشه؟! به نظر من هم اسم دوستم هم
اسم برادرش قشنگن؛ تو هم بهتره بری به همون سروش جونت برسی Ùˆ این قدر چرت Ùˆ پرت Ù†Ú¯ÛŒ. من هنوز هیچ تصمیمی نگرفتم، الکی حرف تو دهن من نذار. حالا هم خفه بمیر بذار یکم بهمون خوش بگذره.» «برو بابا، اولا Ú©Ù‡ چشم نیست Ùˆ گوشه؛ دوما تو Ú©Ù‡ سلیقه نداری، از همه مهم تر من سروشمو با هیچ کس تو دنیا عوض نمی کنم، اسم فقط سروش، تکه به خدا، ترنممن_بازنده_نیستم®Ø¯Ø§ÛŒÛŒØ´ Ù…https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA…امون به Ù‡Ùبی_سانسور

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_89†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_89

لبخند تلخی رو لبم می شینه. بعد می گن چه جوری یه حرف بین فامیل می پیچه! زن غریبه:
ـ چه بلایی سر اون دختر اومد؟
زن فامیل:
ـ همه فامیل طردش کردن. امشب تو همین مهمونی هست!
زن غریبه:
ـ اگه دیدیش حتما نشونم بده. خاک بر سر اون دختر که با داشتن چنین نامزدی باز چشم به نامزد خواهرش داشت.
زن فامیل:
ـ باورت می شه وقتی پاشو تو مهمونی ها می ذاره دل من می لرزه که نکنه چشم به نامزد یکی داشته باشه؟!
زن غریبه:
- مطمئن باش پسرای فامیل با شناختی که ازش دارن اصلا به سمتش هم نمیرن.
زن فامیل:
ـ حق با توئه، خیالم از جانب سروش هم راحت شد. همیشه دلم براش می سوخت. طفلکی خیلی سختی کشید.
زن غریبه:
ـ من مطمئنم آلاگل خوشبختش می کنه.
زن فامیل:
Ù€ آلاگل دختر خیلی خوبیه، من هم باهات موافقم. بیا بریم توی جمع. راØمن_بازنده_نیستمرد ترنم Øhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA. آقاجون ممبی_سانسور

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_88†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_88

آب دهنم رو قورت می دم و به زحمت لبخندی می زنم و به سختی می گم:
ـ عالیه، چی از این بهتر.
مهسا با چشم های گرد شده بهم نگاه می کنه. از این همه بی تفاوتی من در تعجبه. نمی دونه که به زور سرپا موندم. خدا رو شکر
بهروز می گه:
ـ عزیزم بهتره یه سر هم به بقیه بزنیم، باز دوباره به دختر خالت سر می زنیم. می دونم دختر خالت رو خیلی دوستش داری، اما بهتره از بقیه هم غافل نشیم.
از این حرف بهروز پوزخندی رو لبام می شینه با تمسخر می گم:
ـ مهسا جان راحت باش. من می دونم خیلی بهم لطف داری، اما بهتره یه خرده به مهمونای دیگه هم برسی!
مهسا با خشم نگام می کنه. بهروز با مهربونی می گه:
ـ شما هم بهتره تنها نباشین و پیش جوون ترها بیاین.
ـ ممنون، شما برید من هم بعدا میام.
بهروز سری تکون می ده و دیگه اصرار نمی کنه. بهروز خطامن_بازنده_نیستما می گه:
Ùhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DAهسا چیزی Ù†Ùبی_سانسور

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_87†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_87

- با اخم می گه:
ـ یه کاری نکن مثل دفعه ی پیش یه سیلی دیگه از بابات نوش جان کنی.
پوزخندم پررنگ تر می شه و می گم:
ـ با این کارت فقط خودت رو کوچیک تر می کنی؛ خونواده ی شوهرت می گن عجب دختری بوده که باعث شده مهمونشون سیلی بخوره.
مهسا:
ـ هنوز هم مغروری، ولی خوشم میاد خوب از خاله و شوهر خاله حساب می بری.
نگاه تمسخر آمیزی بهش می ندازم و میگم:
ـ اگه در برابر پدر و مادرم کوتاه میام فقط و فقط به این خاطره که دوستشون دارم؛ واسه ی تو هنوز خیلی زوده این حرفا رو بفهمی.
چشمام به نامزد مهسا میفته. داره به طرف ما میاد. قیافه ی معمولی داره، ولی این جور که معلومه از خونواده ی پولداری هست. آدم بدی به نظر نمی رسه! مهسا می خواد چیزی بگه که با دیدن نامزدش منصرف می شه.
پسره وقتی به ما می رسه خطاب من_بازنده_نیستم گه:
ـ سلhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DAرامش از جامبی_سانسور

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_86†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_86

هیچی از حرفای پسرِ نمی فهمم، اصلا نمی شنوم چی داره می گه. همه ی حواسم به در سالنه. بالاخره وارد شد! مثل همیشه محکم و با اقتدار. شونه به شونه ی دختری نا آشنا. اخمام تو هم میره. اما نه، احساس می کنم میشناسمش. بدون این که متوجه ی حضور من بشن به سمت پدر بزرگ میرن. دختر دستشو دور بازوی سروش حلقه کرده و مستانه می خنده. با صدای یکی از خدمه به خودم میام. خدمتکار:
ـ خانم؟
گنگ نگاش می کنم که می گه:
ـ آب پرتقال.
تازه متوجه ی آب پرتقالی که تو دستشه می شم. لبخندی می زنم می گم:
ـ ممنون، میل ندارم.
سری تکون Ù…ÛŒ ده Ùˆ از من دور Ù…ÛŒ شه. نگاهی به مبل رو به روییم Ù…ÛŒ ندازم، خبری از پسرِ نیست. برام مهم هم نیست، ولی اون چیزی Ú©Ù‡ فکرمو به خودش مشغومن_بازنده_نیستمهره ÛŒ ناhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA¨ برام آشناØبی_سانسور

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_85†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_85

و با گفتن این حرف قدم هاشو تندتر می کنه. وارد خونه باغ می شیم. تک و توک مهمونا تو حیاط و باغ دیده می شن. بعضیاشون برای طاهر سری تکون میدن. آدمایی که من رو می شناسن با پوزخند و تمسخر و در نهایتش تاسف نگام می کنند. نه لبخندی به لب دارم،
نه اخمی به چهره، عادی عادیم. دستامو تو جیب مانتوم کردم و پشت سر طاهر حرکت می کنم. وارد سالن می شیم. پدر بزرگ مثل همیشه رو مبل سلطنتی خودش نشسته و بقیه هم دورش پخش و پلا هستن. طاهر به سمت پدر بزرگ می ره تا باهاش سلام و احوال پرسی کنه. آخرین باری که به سمتش رفتم منو بدجور پس زد؛ بین همه سرم داد زد و گفت من دیگه نوه ای به نام ترنم ندارم. ترجیح می دم برم یه گوشه بشینم و کاری به کار کسی نداشته باشم. چشمم به یه مبل یه نفر میفته. با گام های بلند به سمتش می رم و خودم رو روش پرت می کنم. خدا رو شکر کسی این گوشه ی سالن نیست. یه خرده تاریکه. بیشتر شبیه پاتوق عاشقاست که بیان این
Úمن_بازنده_نیستمرا با هم https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DAŒ مزاحمشون Ùبی_سانسور

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_84†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_84

بعد از گفتن این حرف سریع لبخند از لباش پاک می شه و دوباره اخم رو مهمون صورتش می کنه. درسته امشب برام شب سختیه، ولی دلیل نمی شه برای همه جار بزنم. با همون چهره ی بی تفاوت آروم توی ماشین می شینم تا به مقصد برسیم. با دیدن خونه باغ دهنم
باز می مونه. خونه باغ خونه ی بابا بزرگ مادریمه که اکثر مراسم های رسمی همون جا برگزار می شه. پدر بزرگ ورود من رو به خونه باغ ممنوع کرده. بهت زده می گم:
ـ من که اجازه ندارم...
طاهر با بی حوصلگی می گه:
- پیاده شو؛ عمو با بابا بزرگ حرف زده.
دیگه چیزی نمی Ú¯Ù… Ùˆ پیاده Ù…ÛŒ شم. ماشین های زیادی اطراف خونه پارک هستن. بعد از پیاده شدن من طاهر هم پیاده Ù…ÛŒ شه. یه خرده جلوتر ازش وایمیستم Ùˆ منتظرش Ù…ÛŒ مونم. دوست ندارم تنها وارد باغ بشم. با این Ú©Ù‡ طاهر کاری برام نمی Ú©Ùمن_بازنده_نیستم‡Ù…ین Ú©Ù‡ Úhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA قوت قلبیه.بی_سانسور

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_83†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_83

طاهر:
- بلند شو، باید زودتر حرکت کنیم، ممکنه دیر برسیم.
با تموم شدن حرفش سریع از در سالن خارج می شه. من هم بدون هیچ حرفی از روی مبل بلند می شم و به سمت در سالن حرکت می کنم. طاهر زودتر از من به ماشین می رسه و سوار می شه. ماشین رو روشن می کنه و منتظر من می شه. من هم با رسیدن به ماشین
در رو باز می کنم و سوار می شم. هنوز در رو کامل نبستم که ماشینو به حرکت در میاره. هیچ کدوم حرفی نمی زنیم. از شیشه ی ماشین به بیرون نگاه می کنم. این وقت شب اکثر آدما سوارِهستن. پیاده روها تقریبا خلوتن. نگامو از خیابونا و پیاده روها می گیرم و به
طاهر نگاه می کنم. انگار متوجه سنگینی نگاه من شده. اخمی می کنه و با جدیت می گه:
ـ چیه؟
ـ هیچی.
با همون اخمش می گه:
ـ این جوری نگام نکن، خوشم نمیاد.
آهی می کشم و نگامو ازش می گیرم به جلو چشم می دوزم و هیچی نمی گم. صداشو می شنوم که می گه :
Ù€ دوست ندارم اÙمن_بازنده_نیستمن Ùˆ بابا Øhttps://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA پس هر Ú©ÛŒ هر Úبی_سانسور

😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز دhttps://t.me/mitingg/143943 Ùسفر_به_دیار_عشق¹Ø§Øقسمت_82†Ù‡ ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://t.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_82

چشمام رو می بندم و نفس عمیقی می کشم. زیر لب زمزمه می کنم:
ـ »ترنم تو می تونی. مطمئنم که مثل همیشه می تونی«.
چشمامو باز می کنم و به سمت تخت میرم. جعبه رو باز می کنم؛ لباس یشمی رنگی رو داخل جعبه می بینم. بدون توجه به مدلش، لباس بیرونم رو از تنم خارج می کنم و اون لباس رو می پوشم. موهام رو پشت سرم ساده می بندم. شال هم رنگ لباس رو روی سرم می ندازم. به سمت کمد می رم و یکی از مانتوهای بلندم رو انتخاب می کنم. مانتو رو روی لباسم می پوشم. آرایش مختصری می کنم و کیفمو از روی میز بر می دارم. وقتی حس می کنم آمادم از اتاق خارج می شم. می خوام برم توی حیاط و منتظر طاهر بشم که در سالن باز می شه و طاهر وارد می شه. با تعجب نگاش می کنم! هنوز که نه نشده! نگاهی به ساعت توی سالن می کنم، هنوز یه ربع به نه هست. طاهر که سرش پایینه متوجه ی من نمی شه. همین جور متفکر به سمت اتاقش قدم بر می داره. با صدای سلام من به خودش میاد. همین که منو می بینه کم کم اخماش تو هم میره و می گه:
ـ کجا تشریف می بردی؟
با ملایمت می گم:
ـ داشتم می اومدم حیاط که تا تو اومدی سریع بریم.
انگار از جواب من Ù‚Øمن_بازنده_نیستم چون سری https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA Ú¯Ù‡:
ـ تو سالبی_سانسور

صفحه قبلی  6  7  8  9  10  11  12  13  14  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: