مشاهده مطالب کانال دکتر انوشه
#پارت_243
دیوار اتاق آهی زده بودم خیره شدم.
همان روز لعنتی بود، سال تحویل....
به لبخند بغض دار نگار خیره شدم...
به شکم برآمده اش...
کاش
کاش اینجا بود تا جبران کنم تمام ناملایمتی هایم را! کاش!...
نمیدانم چند ساعت گذشته بود که خیره به عکسمان بودم.
آرام آرام اشک میریختم؛ صدای بابا را شنیدم که مدام اسمم را به زبان میآورد.
در اتاق را باز کرد و با دیدن خون کف اتاق وحشت زده وارد شد و بلند داد زد:
علیرام(پدر فرهاد)_چیکار کردی احمق؟...
فقط توانستم پتوی آهی را روی صورتم بکشم تا اشک هایم را نبیند.
شروع به نصیحت کرد مثل این چندروز، مثل این چند ماه....
اما من هیچی نمیفهمیدم و فقط از بوی آهی سرمست شده بودمـ
چقدر بوی نگارم را میداد.
باصدای زنگ در کلافه پتو را از صورتم برداشتم و با پشت دست صورت خیسم را پاک کردم.
صدای داد و فریاد می آمد و پشت بندش آن هومن کثیف وارد اتاق شد.
مثل برق گرفته ها با همان پاهای خونی و چلاغم از جا پا شدم و با ضربهی محکمی به سینه اش به سالن پرتش کردم.
فقط اینکه عکس نگارم را ببیند من را به جنون میکشید.
تمام انرژی ام تحلیل رفت و به در تکیه دادم
که از فرصت استفاده کرد و یقیه باز پیراهنم را گرفت و به سمت خودش کشید و فریاد کشید
هومن_چیکارش کردی!؟
چیکارش کردی حروووم زاده....
@dr_anoshee