کانال تلگرام ویدیا رمان زیبا به قلم فریده بانو @Kafe_asheganee

ویدیا
تعداد اعضا:
203023
70098

رمان زیبای ویدیا

به قلم فریده بانو
نویسنده ی رمان زیبا و جنجالی کاتیا دختر ارباب

❌تنها آیدی برای سفارش تبلیغات در کانال ویدیا
👇👇👇👇
@Videya_Ad

برای سوال انتقاد و پیشنهاد به رباط زیر پیام بدین

https://telegram.me/harfbemanbot?start=MTYwNDQ0NDcw

 مشاهده مطالب کانال ویدیا

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﻗﺸﻨﮕﯿﻪ!
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ❤️ ﺩﺍﺭﯼ
ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺑﻐﻠﺖ میکنه
ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﺣﻠﻘﻪ میکنه ﺩﻭﺭﺕ
ﻧﻔﺴﺎﯼ ﮔﺮﻣﺶ
ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻩ ﺑﻪ ﮔﺮﺩنت
ﺁﺭﻭﻡ ﺯﯾﺮ ﮔﻮﺷﺖ ﺯﻣﺰﻣﻪ میکنه:
تو فقط سهم خودمی ...

‌‌‌‌‌‌‌💌 @Kafe_asheganee☕️🍭

ویدیا

📺 فیلم عشقولانس
🎭 ژانر: اجتماعی | کمدی
📆 سال انتشار: 1397
⬅️ کیفیت 480p

‌‌‌‌‌‌‌💌 @Kafe_asheganee☕️🍭

بعد از درخواست صاحب اثر لینک دانلود حذف میشود

دانلود فیلم کانال تلگرام

#پارت_537شه ای به تنم افتاد. دل نگران احمدرضا و بهارک شدم.

یعنی الان بهارک چطور بود؟! احمدرضا کجا بود؟

در اتاق باز شد. همون پرستار همراه دکتری میانسال و خاله عطیه وارد اتاق شدن.

دکتر نگاهی بهم انداخت.

-خدا رو شکر مثل اینکه بدنت خیلی قویه و حالت خوب شده.

لبخندی زدم. دکتر همراه پرستار بیرون رفتن. خاله اومد جلو.

صورتش از اشک خیس بود. دستم و توی دستش گرفت.

-الهی خاله بمیره که یه روز خوش بهت نیومده! الهی قربونت برم ...

خاله دست به صورت پر از دردم می کشید و قربون صدقه ام می رفت.

-شما کی اومدین؟

-همون روزی که تو بیمارستان بستریت کردن. پارسا، دوست احمدرضا، زنگ زد و ازمون خواست برگردیم اما نگفت برای چی!
این همه اتفاق برات افتاده؛ چرا نگفتی مادربزرگت فوت کرده؟ اصلاًچرا نیومدی شمال پیش ما؟!

-خاله، بهارک حالش چطوره؟

-خوبه خاله جون!

چشمهام رو به نگاه خاله دوختم.

-راستشو بگو خاله، حال بهارک چطوره؟

-به جون پسرا خوبه!

خیالم راحت شد. نفسم رو آسوده بیرون دادم. روم نمیشد حال احمدرضا رو بپرسم، خاله هم حرفی نزد!

-نزدیک ملاقاته، الان همه میان.

دستی به روسری سرم کشیدم. لحظه ای نگذشته بود که در اتاق باز شد.

اول خانوم جون و پشت سرش دائی و زن دائی ها و به ترتیب دخترها و پشت سرشون امیر حافظ و امیر علی و حمید وارد اتاق شدن.

امیر علی با دیدنم گفت:

-لامصب چه دستش سنگین بوده!

  کلمات کلیدی: پارت_537

#پارت_536ای آژیر ماشین پلیس تو کوچه پیچید. احساس کردم دست هامون شل شد.

از فرصت استفاده کردم و با آرنج زدم به پهلوش.

چون کارم یهوئی بود نتونست خودش رو کنترل کنه و کمی عقب رفت.

سریع اومدم از زیر دستش در برم که سردی چاقو رو تو پهلوم احساس کردم.

فریادی کشیدم و دستم و روی پهلوم گذاشتم. نگاهم رو به احمدرضا و هامونی که با هم گلاویز شده بودن دوختم.

در حیاط باز شد. قدم های تند مردی که به سمتم می اومد خیالم رو راحت کرد که پلیس ها اومدن.

پارسا کنارم روی زمین روی دو زانو نشست.

-دیانه ... دیانه ...

سرم و کمی بلند کردم.

-حرومزاده چه بلائی سرت آورده؟

لبخند کم جونی زدم.

-آروم باش ... الان آمبولانس میاد.

صداها توی سرم درهم و برهم بود فقط دستبند توی دست هامون رو دیدم و لب زدم:

-بهارک ...

چشمهام بسته شد و دنیا جلوی چشمهام تاریک شد.

با احساس سوزش توی دستم چشم باز کردم اما با تابش نور شدید دوباره چشمهام رو بستم.

آروم دوباره باز کردم. نگاهم به پنجره ی رو به روم افتاد. مردمکم رو تو حلقه چشمم چرخوندم و نگاهی تو اتاق انداختم.

فهمیدم بیمارستانم. گلوم خشک بود و دلم آب می خواست اما بدنم درد می کرد و صورتم انگار هنوز بی حس بود.

در اتاق باز شد. خانومی با روپوش سفید وارد اتاق شد. با دیدنم لبخندی زد گفت:

-بهوش اومدی عزیزم؟

جلو اومد و نگاهی به سرم انداخت.

-میرم دکتر و خبر کردم.

و از اتاق بیرون رفت. یاد اتفاقاتی که پیش اومده بود افتادم.

  کلمات کلیدی: پارت_536

تشک رایان رو روی زمین کنار تخت انداختم که متعجب نگام کرد طلبکار دست به کمر شدم ...
_هوم چیه ؟
_توقع نداری که رو زمین بخوابم؟
تو صورتش براق شدم و بازوش رو کشیدم ولی از روی تخت تکون نخورد

_چرا اتفاقا باید رو زمین بخوابی...

وقتی تکون نخورد تخت رو دور زدم تا از پشت هولش بدم ولی زورم نمیرسید و رایان هر هر میخندید با دیدن لحاف زیرش لحاف رو بلنو کردم تا با پیچوندن دحاف دورش پرتش کنم پایین

رایان امونطور که میخندید دستم رو گرفت و کشیدتم با پرت شدنم روی تخت جیغ عصبی کشیدم و همونطور که سعی داشتم با لحاف بکشمش پایین غر میزم

_میمون درختی یالا برو پایین ... اینجا تخت منه با تواما مونگل ... انقدر نخند شلتوک برو سر جات

رایان لحاف رو دور هر دومون پیچید که با تقلا کردنم پرت شدیم پایین تخت و جیغ های بلندم کل اتاقو پر کرده بود

_پاشو عوضی ... عه بیین چطوری چنبره زده رو من پسره ی الاغ...

با چفت شدن لب های رایان صدام خفه شد که رایان شروع به مکیدن لب هام کرده بود ... با باز شدن در و وارد شدن مامان....

https://t.me/joinchat/AAAAAEskUNp5PyfVZ2VEjA

#پارت_533ای جر خوردن مانتوم اکو شد توی سرم و ترس بود که توی تمام تنم افتاده بود و قلبم رو به شدت بالا و پایین می کرد!

دیگه هیچ امیدی نداشتم. دعا دعا می کردم احمدرضا برگرده.

صدای بهارک قطع شده بود. میترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه.

انگشتهای سرد هامون روی گلوم نشست و فشاری وارد کرد.

با صدایی که به زور شنیده می شد گفتم:

-چی از جونم می خوای؟

-تقصیر خودته، باید دختر خوبی می بودی!

-حالم ازت بهم میخوره؛ تو یه روانی ای ... روانی ....

-اما من ازت خوشم میاد؛ بهتره صدات و ببری.
صورتش اومد سمت صورتم.

قلبم مثل قلب گنجشکی که تو دام افتاده باشه می زد. گرمی لبهاش روی گردنم نشست.

تا به خودم اومدم که پسش بزنم، درد بدی تو گلوم پیچید و نیش دندونش رو تا مغز استخونم احساس کردم.

سرش اومد بالا. قرمزی خون روی لبهاش نشون دهنده ی این بود که گردنم خونی شده.

-میخوام لبهات و ببوسم!

لبهام رو محکم روی هم فشردم. عصبی شد و چند تا سیلی پشت سر هم روی گونه هام زد.

دردش انقدر زیاد بود که صورتم کاملاً بی حس شده بود و دیگه درد رو احساس نمی کردم.

فقط گرمی خون رو احساس می کردم.

-ببین، ببین عصبیم کردی ... صورت قشنگت خط خطی شد.

چاقوی کوچیکی جلوی صورتم گرفت.

-تا حالا کی با همچین چیزی نوازشت کرده؟

چشمهام دو دو می زد. سری تکون داد.

-ترسیدی؟ اما ترس نداره؛ فقط بالا سینه ات یه یادگاری از من میمونه!

چاقو رو چرخوند و آورد سمت بالا تنه ام. سردی چاقو که بالا سینه ام نشست احساس کردم در حیاط باز شد.

کورسوی امیدی توی دلم نشست.

  کلمات کلیدی: پارت_533

به محض خارج شدن از دانشگاه چشمم به محسن افتاد که منتظر ماشین بود

دختر_وای واقعا این پسره خیلی جیگره کاشکی بسیجی نبود

اخمام تو هم رفت و به طرف محسن رفتم که داشت در تاکسی رو باز میکرد به محض نشتنش کنارش خودم رو جا دادم
با چشمای متعجب نگاه کرد که نیشم رو براش باز کردم
_جونم عزیز
همونطور که طرف دیگه ی تاکسی نشست به رانند اشاره کرد تا حرکت کنه رو بهم گفت
_دربست گرفته بودما
بدون توجه به تیکه ش گردنم رو ماساژ دادم و روی پاش دراز کشیدم که چشماش درشت شد
_چیکار میکنی ...
لبخند عشوه گری زدم_باید بفهمن این پسر بسیجی دانشگاه صاحب داره
_پاشو رها ... راننده بد نگاه میکنه
ابرویی بالا انداختم و دست چپم رو تو اینه ی ماشین نشون دادم بیخیال گفتم
_نامزدمه اقای راننده
راننده با خنده سری تکون داد که محسن اخماشو تو هم فرو کرد
_گردنمو ماساژ بده محسن ... امروز حسابی خسته شدم
ولی نگاه محسن روی لب هام بود ... اخمی کرد و سرش رو جلو اورد و با انگشت شستش روی لبام کشید
_مگه نگفتم تا وقتی اسمت تو شناسناممه حق نداری رژ قرمز بزنی؟ ...چطوره بجای گردنت لبات رو ماساژ بدم ؟
سرش رو خم کرد و ...
#طنز_دانشجویی_همخونه_ای
https://t.me/joinchat/AAAAAEskUNp5PyfVZ2VEjA

#پارت۱۰۰

مشغول بازی کردن با کف های توی وان بودم و خر ذوق ... همیشه دوست داشتم وان داشته باشم ...
در باز شد و رایان وارد حموم شد جیغی کشیدم و خودم رو تو وان فرو بردم

_بیشعور ... خجالت نمیکشی میای تو حموم ... چشاتو درویش کن نه شعور داری نه خانوادگی ...

رایان خندان نزدیکم شد که صدام بالا تر رفت ولی بی توحه بهم روم خم شدو مشغول بوسیدن لب هام شد ... شوکه نگاهش کردم که شیطون چشمکی زد بهم ...

برای تلافی کارش دستش رو کشیدم و داخل وان کشیدمش ولی با یاد اوری اینکه لخت داخل وان نشسته بودم جیغی زدم و از جا پریدم که خنده ی رایان شدید تر شد
با چشمای درشت شده به بدنم نگاه کردم و دوباره مثل خنگا تو وان نشستم ...

_خجالت_نمیکشی به دختر مردم زل زدی ؟

رایان خندید و روم خم شد همونطوری که با دستاش بدنمو لمس میکرد گفت

_این دختر مردم خیلی شیرینه میتونه یه شبشو با استادش بگذرونه ...
سرش رو جلو اورد که این بار ...

https://t.me/joinchat/AAAAAEskUNp5PyfVZ2VEjA

  کلمات کلیدی: پارت

#پارت_532و فقط یه آدم عقده ای نفرت انگیز هستی که باید بستری بشی.

لگدی به پهلوم زد.

-آره من روانیم ... من دیوونه ام ... منی که یه مادر خراب داشتم ... یه پدری که عقده هاش رو سر من خالی می کرد چون مادرم خراب بود، هم خواب پولدارها می شد؛ چون شما زن ها آدم نیستین.

داد می زد و کمربند رو روی بدنم فرود می آورد. حال نداشتم حتی فریاد بزنم.

میدونستم این مرد امروز من و می کشه! با خوردن کمربند توی سرم گرمی خون رو احساس کردم.

-آخی ... دردت اومد؟ الان حالت و خوب می کنم.

تا به خودم بیام فشار آب سرد روی سر و صورتم باعث شد لحظه ای نفس کشیدن یادم بره.

-بگو غلط کردی که روی حرف اربابت حرف زدی! زود باش ... یالا!

جلوی پاش تف کردم.

-تو آدم بشو نیستی.

موهام رو محکم گرفت و کشید. سرم و روی پاهاش خم کرد.

-لیس بزن سگ کوچولو ... لیس بزن ...

-ولم کن روانی دیوونه ....

خم شد و چونه ام رو توی دستش گرفت.

-ادامه بده، داد بزن بگو کی روانیه؟ کی دیوونه است؟ میدونی، میخوام همینجا ترتیبت رو بدم؛ دیواره هام که بلنده و راحت می تونم کارم رو بکنم.

دست برد سمت لباسم. با صدایی که دیگه رمقی براش نمونده بود لب زدم:

-ولم کن تو رو خدا ...

-خدا؟ خدا کیه؟ کجاست؟ اگه خدا بود اون روزها به دادم می رسید؛ خودت رو گول نزن، خدایی وجود نداره!
مادر توام مثل مادر من ولت کرد، پس خدا کجا بود اون روزها؟

مانتوم رو از یقه پاره کرد.

  کلمات کلیدی: پارت_532

به محض خارج شدن از دانشگاه چشمم به محسن افتاد که منتظر ماشین بود

دختر_وای واقعا این پسره خیلی جیگره کاشکی بسیجی نبود

اخمام تو هم رفت و به طرف محسن رفتم که داشت در تاکسی رو باز میکرد به محض نشتنش کنارش خودم رو جا دادم
با چشمای متعجب نگاه کرد که نیشم رو براش باز کردم
_جونم عزیز
همونطور که طرف دیگه ی تاکسی نشست به رانند اشاره کرد تا حرکت کنه رو بهم گفت
_دربست گرفته بودما
بدون توجه به تیکه ش گردنم رو ماساژ دادم و روی پاش دراز کشیدم که چشماش درشت شد
_چیکار میکنی ...
لبخند عشوه گری زدم_باید بفهمن این پسر بسیجی دانشگاه صاحب داره
_پاشو رها ... راننده بد نگاه میکنه
ابرویی بالا انداختم و دست چپم رو تو اینه ی ماشین نشون دادم بیخیال گفتم
_نامزدمه اقای راننده
راننده با خنده سری تکون داد که محسن اخماشو تو هم فرو کرد
_گردنمو ماساژ بده محسن ... امروز حسابی خسته شدم
ولی نگاه محسن روی لب هام بود ... اخمی کرد و سرش رو جلو اورد و با انگشت شستش روی لبام کشید
_مگه نگفتم تا وقتی اسمت تو شناسناممه حق نداری رژ قرمز بزنی؟ ...چطوره بجای گردنت لبات رو ماساژ بدم ؟
سرش رو خم کرد و ...
#طنز_دانشجویی_همخونه_ای
https://t.me/joinchat/AAAAAEskUNp5PyfVZ2VEjA

#پارت_531بم از جا کنده می شد. خم شد. ترسیدم و کمی عقب کشیدم.

-فکر کردی با این مظلوم بازی ها دلم برات میسوزه؟! ... سخت در اشتباهی! این گریه ها و مظلومیت باعث میشه حریص تر بشم برای بودن باهات ... اما بودن من با آدم ها با هم فرق می کنه؛ اول باید بدن نجست رو پاک کنم، میفهمی؟ پاک ...

از ترس زیاد به سکسکه افتاده بودم. ای کاش احمدرضا بود.

اشک صورتم رو خیس کرده بود. رفت سمت شیر آب.

از فرصت استفاده کردم و بدنم رو کشیدم سمت بهارکی که حالا بی حال افتاده بود.

خواستم از دست اون روانی فرار کنم اما با کشیده شدن لباسم از پشت سر تمام امیدم ناامید شد!

-موش کوچولو کجا فرار می کنی؟ تازه اول ضیافت ماست!

-ولم کن ... تو یه روانی ای ... حداقل دلت برای دخترت بسوزه ... اون که از ...

اما با فرود اومدن کمربند توی کتفم نفسم رفت.

-خفه شو، اون حروم زاده رو به ناف من نبند! معلوم نیست مال کی هست! احمدرضا بی غیرته که آوردتش خونه، باید مینداختش سطل زباله!

-بی غیرت توئی که به ناموس دوستت چشم داشتی!

-می بینم زبون باز کردی ... شما زنها مثل سگ بو می کشین ... همه تون پول پرستین ... بهار هم مثل بقیه فقط دنبال تیغ زدن من بود ... خودش می خواست با من باشه!

از پشت گردنم گرفت. نفس های تندش به صورتم می خورد و باعث می شد حس تهوع بهم دست بده.

-توام از امروز برده ی من میشی و خودت دنبالم راه می افتی.

  کلمات کلیدی: پارت_531

#پارت_530هار فکر کرد می تونه بعد از بودن با احمدرضای احمق با منم باشه! ... قبل از اینکه با احمدرضا بریزه رو هم، معشوقه ی من بود اما انقدر احمق بود که نذاشت با هم یکی بشیم؛ بعد فکر کرد میتونه از طریق احمدرضا به منم نزدیک بشه!

شما زن ها فقط برای رفع نیاز جنسی هستین؛ پدرم راست میگفت که زنها همه نجس هستن.

انقدر ترسیده بودم که نمیدونستم چیکار کنم. تا حالا این روی هامون رو ندیده بودم!

چهره اش به نظرم کریه اومد. اومد سمتم.

ناخواسته جیغ کشیدم و بهارک رو بغل کردم اما با بی رحمی تمام بهارک رو از بغلم گرفت و روی سنگفرش های حیاط پرت کرد.

تمام تنم می لرزید.

-جلو نیا!!

پوزخندی زد.

-تو هم مثل تمام زنها هستی ... مثل مادرم که تمام مردهای پولدار رو ساپورت می کرد! شما زنها پول پرست هستید.

دستش رفت سمت کمربند شلوارش و قلب من هری ریخت.

نگاه سرگردانم رو به اطراف انداختم تا چیزی برای دفاع از خودم پیدا کنم، اما هیچ چیز نبود!

با اون قد بلند و هیکل درشت بالای سرم ایستاد. در برابرش چقدر ریز بودم!

خودم رو روی زمین کشیدم و به لبه ی باغچه تکیه دادم.

شاید اگر ازش خواهش می کردم کاری بهم نداشت. صدای گریه ی بهارک هر لحظه کم و کمتر می شد که باعث دل نگرانیم شده بود.

-تو رو خدا ... من که کاری بهت ندارم ... خواهش می کنم برو ... به کسی چیزی نمیگم ... اصلاً نمیگم اومدی ...

کمربند رو دور دستش پیچید و سمت سگک دارش تو هوا معلق بود.

هر تکونی که سگک می خورد ...

  کلمات کلیدی: پارت_530

#پارت_529مدرضا ماشین و روشن کرد و تو پیچ کوچه گم شد. در حیاط رو باز کردم و وارد شدم.

خواستم در و ببندم که چیزی مانع شد. چرخیدم که نگاهم به هامون افتاد. ترسیده قدمی عقب گذاشتم.

-تو؟!

-هیسس ... کاریت ندارم.

-برای چی اومدی اینجا؟ چرا خودتو از احمدرضا مخفی می کنی؟

-اون دیگه فضولیش به تو نیومده.

-برو بیرون، خودش اومد بیا.

-من کاری با احمدرضا ندارم ... اومدم با تو کار دارم.

-من بهارک رو بهت نمیدم!

پوزخندی زد.

-من اگه بهارک رو می خواستم، مادر خرابش رو می گرفتم.

-تو یه آدم پستی، می فهمی؛ پست! که حتی به زن دوستشم رحم نکرد!

-خفه شو ...

چنان سیلی ای به صورتم زد که با بهارک روی زمین پرت شدم. بهارک بیدار شد و شروع به گریه کرد.

-خفه شو بچه ...

جلوی پام روی زمین زانو زد. از نگاهش ترسیدم.

-میدونستی عاشق دخترهای باکره هستم؟

گنگ نگاهش کردم. قهقهه ای زد.

-تو خیلی خنگی ... احمدرضا راست می گفت که با تمام خنگیت تودلبرو هستی!

تازه دوهزاریم افتاد که منظور و قصدش چیه.

-برو گمشو بیرون از اینجا.

-نه دیگه، اول باید ازت کام بگیرم بعد! بهار خیلی احمق بود؛ فکر می کرد هر بار که باهام باشه می تونه عاشقم کنه اما نمی دونست من عادت ندارم ته مونده ی دیگران رو بخورم!

  کلمات کلیدی: پارت_529

#پارت_528ما حق احمدرضا نبود بهار باهاش این کار و بکنه. احمدرضا از مردی هیچی کم نداشت!

واقعاً نمیدونستم چی بگم چون جای احمدرضا و تحت شرایط بدی که گذرونده بود، نبودم.

همین که به در بیمارستان رسیدیم پارسا جلوتر ایستاد. سؤالی نگاهش کردم.

-این مدتی که خونه اش هستی، مراقبش باش.

-تکلیف بهارک چی میشه؟

-منم نمیدونم ... احمدرضا باید در موردش تصمیم بگیره.

با هم از بیمارستان بیرون اومدیم. پارسا از احمدرضا خداحافظی کرد.

سوار ماشین شدم و بهارک خواب رو روی صندلی عقب خوابوندم.

سکوت بدی توی ماشین حاکم بود. هر دو سکوت کرده بودیم. ماشین و کنار خونه نگهداشت. نگاهش رو بهم دوخت.

-مدتی مراقب بهارک باش ... الان نمیتونم تصمیمی بگیرم! فردا خانوم جون برمی گرده، برو خونه اش و بهارک رو هم ببر.

-اما ...

-هیسس ... ازت خواهش می کنم. نیاز دارم مدتی تنها باشم ... میدونم این مدت تو رو هم خیلی اذیت کردم اما تو قلب مهربونی داری.

از ماشین پیاده شدم و بهارک رو بغل گرفتم.

لحظه ای نگاهمون از پشت شیشه بهم گره خورد. ته دلم خالی شد.

دروغ نبود؛ من این مرد رو دوست داشتم حتی اگه فقط یکسال باهاش زندگی می کردم!

  کلمات کلیدی: پارت_528

تو اشپزخونه مشغول سرخ کردن ماهی بودم که سر و کله ی محسن پیدا شد

عمیق بو کشید

_به به چه بویی میاد

عاشق ماهی بود و اینو خوب میدونستم نگاهی بهش انداختم دکمه ی اول لباسش باز بود باعث متعجب شد
_تیپ زدی پسر بسیجی
لبخندی زد و مشغول شستن دست هاش شد
_بهر حال باید برای خانواده ی خانوم اجاره ایم تیپ بزنم دیگه
به اجاره ای بودن رابطمون اشاره کرد ... پوزخندی زدمو ماهی سرخ شده رو از داخل تابه بیرون اوردم و توی ظرف گذاشتم

ناخونک به ماهی زد و تکه ای ازش رو داخل دهنش گذاشت که سوخت
_اخ اخ سوختم فوتش کن رها
سری تکون دادم و به مسخره حساب لب هاش رو فوت میکردم که فاصله ی بینمون رو از بین برد و لب هام اسیر لب هاش شد متعجب به پسر بسیجی که دلداده بودم نگاه کردم ولی اون ماهران مُشغول بوسیدنم شده بود دستش...

ادامه شو میخوای جوین شو ...

https://t.me/joinchat/AAAAAEskUNp5PyfVZ2VEjA

#پارت_527س زدم اتاق بهارک باید باشه. قلبم پر از هیجان میزد.

با وارد شدنم تو اتاق نگاهم به دختربچه ای ضعیف و رنگ پریده افتاد که هیچ شباهتی به بهارک من نداشت.

دلم از دیدن چشم های معصومش ریش شد. با دیدنم دستهاش و بالا آورد.

-ماما ...

اشک تو چشمهام حلقه زد. سریع رفتم سمتش و بغلش کردم. تمام تنش بوی بیمارستان می داد.

دستهاش رو دور گردنم حلقه کرده بود. احمدرضا کلافه گفت:

-کارهای ترخیص رو انجام دادی؟

-آره، الان فقط باید ببریمش.

احمدرضا سمت در اتاق رفت. نگاهی با پارسا رد و بدل کردیم. مردد مونده بودم.

تکلیف بهارک چی می شد؟ با صدای احمدرضا به خودم اومدم.

-برای چی وایستادین؟

همین حرف کافی بود بهارک رو محکم تر بغل کنم.

پارسا کیف کوچیک همراهش رو برداشت و باهام هم قدم شد.

-این مدت خونه ی احمدرضا بودی؟

نمیدونم چرا احساس کردم تن صداش دلخوره اما دلیل دلخوریش رو نمیدونستم.

-بله.

نفسش رو بیرون داد.

-پس حتماً همه ی زندگیش رو برات تعریف کرده!

-بله متأسفانه.

-احمدرضا واقعاً مرده، یه مرد واقعی! خیلی سخته نزدیک ترین فرد آدم به همسر آدم چشم داشته باشه.
نمیدونم منم اگر جای احمدرضا بودم شاید بدتر از اون کار و می کردم.
دلم برای این بچه میسوزه که آینده اش نامعلومه!

  کلمات کلیدی: پارت_527

#پارت_526صلاًنمیدونم کجا رفته اما اگر اون شب که فهمیدم متوجه میشدم اون معشوقه ی هامونه، مطمئنم میکشتمش.

شاید خودش هم فهمیده اما باید بدونم چرا باید نزدیک ترین دوستم هم خواب زنم بشه؟

چرا ... چرا؟ مگه من چی از هامون کم داشتم؟ خدا لعنتت کنه بهار ....

-الان تکلیف بهارک چی میشه؟

احمدرضا بلند شد و سمت پله ها رفت.

-یا پدر حرومزاده اش میاد می بردش یا اینکه میذارمش پرورشگاه.

بند دلم پاره شد از اینکه بخواد بهارک رو ببره اونجا؛ حتی فکرشم بد بود!

پله ها رو بالا رفت. بهش حق می دادم که بهارک رو نخواد.

دیدن بهارک فقط خاطرات گذشته اش رو زنده می کرد. کاش میشد دیدن بهارک برم.

از جام بلند شدم. چقدر این مرد درد کشیده بود ... خیانت ... خیانت ... آه چرا این کار و با احمدرضا کردی بهار؟

سمت اتاقم رفتم.

چند روزی از اون شب می گذشت. احمدرضا کمی حالش بهتر شده بود اما حرفی از بهارک نمی زد.

-آماده شو بریم بیمارستان.

سریع سمت اتاقم رفتم و مانتوشلواری پوشیدم. همراه احمدرضا سمت بیمارستان حرکت کردیم. با هم وارد شدیم.

پارسا با دیدنم کنار احمدرضا تعجب کرد اما حرفی نزد. با هم سلام و احوالپرسی کردیم.

پارسا رو کرد به احمدرضا:

-دکترش گفته امروز مرخصه.

احمدرضا سری تکون داد. با هم سمت اتاقی رفتیم.

  کلمات کلیدی: پارت_526

#پارت_525ت:

-هامون هیچ وقت دنبال تعهد نبود و نیست. بهار همه ی اینها رو می دونست و تنها راه با هامون بودنش، ازدواج با من ساده بود.

گیج شده بودم؛ چطور احمدرضا بعد از اینهمه وقت نفهمیده بود که بهارک دخترش نیست؟!

-الان بهارک کجاست؟

-بخش کودکان بستریه.

-اونجا برای چی؟

-از پله ها افتاد و سرش ضربه دیده.

قلبم هزار تیکه شد برای بچه ای که بی گناه پا توی این دنیا گذاشت.

-از کجا فهمیدی بهارک دختر هامونه نه تو؟

-وقتی از پله ها افتاد بردیمش بیمارستان. اونجا خون لازم شد. رفتم خون بدم اما بهش نخورد!

هامون خون داد و خونش بهش خورد.
لحظه ای شک و تردید مثل خوره افتاد تو وجودم.

از دکترش خواستم از هر سه مون دی ان ای بگیره. بعد از چند روز جوابش حاضر شد.

مثل اینکه هامون خودش هم چیزهایی بو برده بود. روزی که جواب رو گرفتم دنیا روی سرم خراب شد.

خون خونم رو می خورد. رفتم جلوی در خونه اش اما نبود. هتل هم نیومد.

برگه رو به پارسا نشون دادم. فکر کردم تعجب می کنه اما فقط سری تکون داد.

تمام عصبانیتم رو سر پارسا خالی کردم. فقط گفت اونم دیر فهمیده که بهار با هامون رابطه داشته.

این چند وقت در به در دنبال هامونم اما انگار آب شده!!
ا

  کلمات کلیدی: پارت_525
 1  2  3  4  5  6  7  8  9  صفحه بعدی