کانال تلگرام رمان خوانی خوانش @romankhoni

رمان خوانی
تعداد اعضا:
27628
43742

لینک دعوت از دوستانتان برای خواندن رمان های این کانال

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug

 مشاهده مطالب کانال رمان خوانی

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

🚩#ما_سه_نفر

لینک قسمت اول 👇
https://telegram.me/romankhoni/6953

#قسمت_صدوسیوسه

❌ #توجه:جهت دریافت نسخه بدون #سانسور رمان #ما_سه_نفر کلیک کنید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg

نفسمو فوت کردم ..بی قرار از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون..بیش از این نمی تونستم اینجا بمونم..توی راهرو بودم که در یکی از اتاقا باز شد و چند تا پسر جوون که از حالت صورتشون کاملا مشخص بود مست و پاتیلن اومدن بیرون..
سرجام خشک شدم..نمی دونم چرا یه دفعه ترس بَرَم داشت..توی عمرم از مار و مور و جک و جونور نترسیده بودم ولی حالا از این چند تا مرد مست وحشت کرده بودم..واقعا چرا؟!..
سرمو انداختم پایین و به راهم ادامه دادم که ناغافل دستم از پشت کشیده شد..قلبم اومد تو دهنم..
سوت کشداری زد و گفت :اوهـــــــو خانم خانمــــــا..شما کجا اینجا کجا؟..کاش یه چیز دیگه ارزو کرده بودیم..
بقیه شون زدن زیر خنده..برگشتم و با نفرت خواستم دستمو از تو دستش بیرون بکشم ولی زورم بهش نمی رسید..
با تعجب دیدم کامیه..پستِ عوضی..حیف از شادی که فکر می کنه این تنه لش عاشقشه..
-ولم کن کثافت..چی از جونم می خوای؟..
قهقهه زد :همون جونتو..ولی به روش خودم..
-تو به گور هفت جد و ابادت خندیدی..بکش کنار دستتو..
منو کشید تو بغلش:چرا؟!..حالا که خودت اومدی پیشم ؟!..تو می تونی شبمون رو کامل کنی..
-ول کن اشغال..خیلی پستی..شادی عاشقته نامرد..
--به درک..بهتر از شادی تو بغلمه..البته اونم بی نصیب نمی مونه..خاطرت جمع خوشگله..
4 نفر بودن..کامی پرتم کرد تو بغل اون یکی که کنار در ایستاده بود..جیغ بلندی کشیدم...خواستم به بازوش چنگ بزنم که نذاشت..
دستمو محکم نگه داشت..منو چسبوند به دیوار..زیر گردنمو که بوسید بلندتر جیغ کشیدم..کامی داشت سیگارشو روشن می کرد..
--ببرش تواتاق.. الان بقیه می ریزن اینجا..
از دیوار که جدا شدم با زانو زدم زیر شکمش..مرتیکه ی رذل..همین که خم شد دستام ازاد شد و خواستم فرار کنم که از پشت موهام کشیده شد..جیغ بلندتری کشیدم و چشمامو بستم..
اشک صورتمو خیس کرده بود..دستمو به موهام گرفتم و با ناله ازش می خواستم ولم کنه که یک دفعه نقش زمین شدم..فکر کردم منو بردن تو اتاق و الان کارم تمومه ولی وقتی صدای اخ و ناله شنیدم چشمامو باز کردم..
با تعجب بهشون نگاه می کردم..خودمو روی زمین کشیدم و رفتم عقب..به دیوار تکیه دادم..راشا باهاشون درگیر شده بود..اونا هم چون مست بودن بیشتر کتک می خوردن تا اینکه بزنن..
اون 3 تا نقش زمین شدن ولی کامی که قد بلندتر و چهارشونه تر از راشا بود مقاومت می کرد..سریع از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق ..دنبال یه چیزی می گشتم که بتونم باهاش کامی رو از پا بندازم.
نگام به صندلی چوبی کوچیکی که زیر پنجره بود افتاد..برش داشتم و اومدم بیرون..با وحشت نگاشون کردم..
راشا افتاده بود رو زمین و کامی هم دستاشو دور گردن راشا حلقه کرده بود..صورتش کبود شده بود و خس خس می کرد..دیگه چیزی نمونده بود خفه بشه که دستامو بردم بالا و صندلی رو کوبوندم تو کمر کامی..از درد ناله ی بلندی کرد و حلقه دستاشو از دور گردن راشا باز کرد..افتاد کنار ولی از زور درد به خودش می پیچید..
راشا به شدت سرفه می کرد تو جاش نیمخیز شده بود و دستشو به گلوش گرفته بود..به طرفش دویدم و کمک کردم بلند شه..
-حالت خوبه؟..

———
❌داستان جدید و عاشقانه #رایحه_عاشقی

سرشو جلو اورد و نزدیک صورتم نگه داشت نفس های داغش رو حس میکردم
دیگه نتونستم تحمل کنم‌ که #لب هام رو شکار کرد...
پیرهنشو چنگ زدمو گفتم:
-ارشان.....خواهش،میکنم...
خودش رو چسبوند بهم و شروع کرد به...

🔞برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید 👇🏼

https://t.me/joinchat/AAAAAEb_1orrjnQq1hUZJQ

🚩#ما_سه_نفر

لینک قسمت اول 👇
https://telegram.me/romankhoni/6953

#قسمت_صدوسیودو

❌ #توجه:جهت دریافت نسخه بدون #سانسور رمان #ما_سه_نفر کلیک کنید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg

باورم نمی شد انقدر زیبا و مسلط می زد و می خوند.. که همه ی وجودم چشم شده بود و زل زده بودم بهش..

(اهنگ من تو رو کم دارم..از محسن یگانه)..

بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو
من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو
اگه یه روزی برسه من و تو قدر همو بدونیم
یا که تو لحظه های سخت کنار هم بمونیم
اگه ترکم می کنی نگو کار سرنوشته
یه روز اگه لج نکنیم دنیا مثل بهشته
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو
من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو
من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو .. دل دیـــــوونمـــــو..

نگاهش روی من بود..حتی لحظه ای چشم ازم بر نمی داشت..حرفاش تو سرم صدا می کرد..
(می خوام این اهنگ رو با تموم احساسم تقدیم دختری کنم که مطمئنم با شنیدن تک به تک جملات و کلمات این ترانه پی به حسم نسبت به خودش می بره..)
م..منظورش..به..به من بود؟!..

کافیه از تو قلبت این کینه رو بندازی دور
اونوقت دیگه مال همیم .. چشم حسودامون کور
چرا میگی خوشبختی دنبال دیگرونه
چرا راه دور بریم .. عشق کنارمونه
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو
من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو
من تورو کم دارم و تو..

خدایا داره چی میشه؟!..چه اتفاقی میافته؟!..این..این داره چی میگه؟!..
سرم درد گرفته بود..به میز نگاه کردم..ولی سنگینی نگاهش هنوز هم روی من بود و خیلی خوب حسش می کردم..
دستمو روی قلبم گذاشتم..محکم خودشو به دیواره ی سینه م می کوبید..
دیگه نمی تونستم تحمل کنم..چرا اینجوری می کنه؟!..چرا؟!..


فصل پانزدهم


از جام بلند شدم و به طرف پله ها رفتم..خونه ی شادی اینا اپارتمانی بود و یه حیاط کوچیک پشت ساختمون داشتن..
چون امشب جشن تولدش بود ظاهرا همسایه ها استثنا قائل شدن و از این همه سر و صدا شکایتی نداشتن..البته تا به الان که اینطور بود..
زیر سنگینی نگاهش پله ها رو تند تند طی کردم و رفتم بالا..می خواستم برم تو اتاق شادی..حالم خوب نبود..احساس می کردم گلوم حسابی خشک شده و زبونم چسبیده به سقم..
اتاقش دست راست در اول بود..سریع رفتم تو..کلید برق رو زدم ..اتاق روشن شد..یه راست رفتم سمت پنجره و پرده رو کشیدم..بازش کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم..
حالم کمی جا اومد..ولی چرا انقدر گُر گرفتم؟!..مغزم هنگ کرده بود..داشتم به حرفاش و اهنگی که خونده بود فکر می کردم..

(اگه ترکم می کنی نگو کار سرنوشته
یه روز اگه لج نکنیم دنیا مثل بهشته
کافیه از تو قلبت این کینه رو بندازی دور
اونوقت دیگه مال همیم .. چشم حسودامون کور
چرا میگی خوشبختی دنبال دیگرونه
چرا راه دور بریم .. عشق کنارمونه)

تک تک کلمات این ترانه پراز معنا و مفهوم بود..ولی چه معنایی؟!.چی می خواست بگه؟!..چرا..
خدایا گیج شدم..اینجا چه خبره؟!..
ندایی درونم فریاد می زد :بسه تارا چه مرگته؟!..یه شعر خونده دیگه این حرفا رو نداره..
-ولی با معنا بود..
--خب معنا داشته باشه این وسط تو رو سَنَنَه..
-نگاش فقط به من بود..وقتی می خوند چشم تو چشم بودیم..

———
❌داستان جدید و عاشقانه #رایحه_عاشقی

سرشو جلو اورد و نزدیک صورتم نگه داشت نفس های داغش رو حس میکردم
دیگه نتونستم تحمل کنم‌ که #لب هام رو شکار کرد...
پیرهنشو چنگ زدمو گفتم:
-ارشان.....خواهش،میکنم...
خودش رو چسبوند بهم و شروع کرد به...

🔞برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید 👇🏼

https://t.me/joinchat/AAAAAEb_1orrjnQq1hUZJQ

🚩#ما_سه_نفر

لینک قسمت اول 👇
https://telegram.me/romankhoni/6953

#قسمت_صدوسیویک

❌ #توجه:جهت دریافت نسخه بدون #سانسور رمان #ما_سه_نفر کلیک کنید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg

ناخداگاه روی لبام لبخند نشست..ولی خیلی زود قورتش دادم..وای خدا رقصش عالی بود..خودمو رها کرده بودم تو دستاش و اون هدایتم می کرد..اطرافیان کمی کنار کشیده بودن و به ما نگاه می کردن..نوک انگشت دستم رو گرفت .. منو یه دور کامل چرخوند و با هر چرخش من اون هم می رفت عقب و باز می اومد سمتم..
دستشو دورم حلقه کرد و وبا اون دستش دستامو بالا گرفت ..کمی منو به جلو خم کرد اینبار خودش چرخید و رو به روم قرار گرفت..حالا من هم باهاش می رقصیدم..تا حالا از اینجور رقصا نکرده بودم..برام جدید و در عین حال جذاب بود..توی چشمای هم خیره شده بودیم ومی رقصیدیم..دستشو پشتم گرفت وبا ریتم پایانی اهنگ چرخید ودر اخر من رو روی دستش خم کرد..چشم تو چشم هم بودیم..حتی پلک نمی زدیم..هر دو نفس نفس می زدیم ..نفس های گرمش پوست صورتم رو نوازش می داد..بوی ادکلنش مست کننده بود..ولی این وضعیت زیاد طول نکشید..با شنیدن صدای دست مهمانها هر دو متوجه موقعیتمون شدیم و رو در روی هم ایستادیم..
صدای دی جی توی سالن پیچید :تشکر ویژه می کنم از دوستان گلمون که با رقص بی نهایت زیباشون امشب رو برای شادی جان یک شب خاطره انگیز رقم زدند..ما هم بی اندازه لذت بریدم..کارتون محشر بود دوستان..
همگی سوت زدن وهورا کشیدن..به خاطر تحرُکه زیاد و از روی هیجان سرخ شده بودم..راشا دستمو گرفت ..با تعجب نگاش کردم..جلوی همه دستمو بالا اورد و به پشتش بوسه زد..دهنم باز مونده بود..این دیگه چه کاری بود؟!..به روم لبخند پاشید..ولی من ناخداگاه اخم کردم..دستمو ول کرد..رومو برگردوندم رفتم سرجام نشستم..
دی جی شروع کرد به خوندن..راشا چند قدم به طرفم اومد و نگام کرد ولی جلوتر نیومد..با اخم سرمو انداختم پایین..دوست نداشتم فکر کنه که حالا چون باهاش رقصیدم از خدامه که بیاد طرفم و حتی انقدر پیشروی بکنه که بخواد دستمو ببوسه..
داشتم اطراف رو نگاه می کردم که چشمم به پریا افتاد..اوه اوه چشماش سرخ شده بود و لباشو با حرص روی هم فشار می داد..از جاش بلند شد و رفت اونطرف..پوزخند زدم و رومو برگردوندم..
با شنیدن صدای راشا از پشت میکروفن با تعجب نگام به اون سمت کشیده شد..راشا جای دی جی ایستاده بود ..
--امشب می خوام این ترانه رو همراه با اهنگی که می زنم تقدیم کنم به شادی جان بابت تولدش و بیشتر از اون اینکه..می خوام این اهنگ رو با تموم احساسم تقدیم دختری کنم که مطمئنم با شنیدن تک به تک جملات و کلمات این ترانه پی به حسم نسبت به خودش می بره..
وقتی داشت اینا رو می گفت نگاهش مستقیما به من بود..منظورش از این حرفا چیه؟!..
یه صندلی پایه بلند از گوشه ی سالن اورد و روش نشست..گیتار شادی رو دستش گرفت..رو به مسئول پخش موزیک نمی دونم چی گفت که اونم با لبخند سرشو تکون داد..

همگی براش دست زدند و اهنگ شروع شد..
———
❌داستان جدید و عاشقانه #رایحه_عاشقی

سرشو جلو اورد و نزدیک صورتم نگه داشت نفس های داغش رو حس میکردم
دیگه نتونستم تحمل کنم‌ که #لب هام رو شکار کرد...
پیرهنشو چنگ زدمو گفتم:
-ارشان.....خواهش،میکنم...
خودش رو چسبوند بهم و شروع کرد به...

🔞برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید 👇🏼

https://t.me/joinchat/AAAAAEb_1orrjnQq1hUZJQ

🚩#ما_سه_نفر

لینک قسمت اول 👇
https://telegram.me/romankhoni/6953

#قسمت_صدوسی

❌ #توجه:جهت دریافت نسخه بدون #سانسور رمان #ما_سه_نفر کلیک کنید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg

مات و مبهوت داشتم به شادی نگاه می کردم..به خودم اومدم دستمو کشیدم..-ول کن دستمو..چی چی رو اشنا هستید و یالا برید وسط؟!..من نمی خوام برقصم..--چرا؟!..تو که همیشه تو مهمونیا پایه ی ثابته رقصی..کارتم که بیسته.. پس چرا معطلی؟!..
ای بابااااااا..یکی نبود به این دختره بگه شاید دلم نمی خواد..شاید دوست ندارم..شاید به خاطر این شازده پسر نمی تونم..دست بردار نبود..انگار کمر به همت بسته بود که من امشب با راشا برقصم..هرچی بهش می گفتم نمی خوام و حسش رو ندارم باز می گفت نه داری بهونه میاری..می دونستم دختره سیریشیه ولی نه تا این حد که زبون ادمیزاد هم سرش نشه..
راشا کنار ایستاده بود ودست به سینه به اصرارهای شادی و انکارهای من گوش می کرد و می خندید..چشماش برق می زد..هیچ سر در نمی اوردم..اخه چرا اینکارا رو می کرد؟!..مگه ما با هم پدرکشتگی نداشتیم؟!..پس چرا انقدر نرمال رفتار می کرد؟!..یه دادی..یه بیدادی..یه فحشی..چه می دونم کل کلی چیزی..ولی نخیر..هیچ خبری نبود..
از طرفی دی جی یه اهنگ شاد رو می زد و با جیغ و دادی که بچه ها راه انداخته بودن دلم قیلی ویلی می رفت برم وسط..حق با شادی بود من همیشه توی مهمونیا و جشنا پایه ی ثابته رقص بودم..تو خونه هم با تانیا و ترلان می رقصیدم ولی خب اینجا و بین بچه ها و این صدای بلند و تحریک کننده رقصیدن یه حُسن دیگه داشت..بالاخره کوتاه اومدم چون بدجور دلم می خواست..
بی توجه به راشا رفتم وسط..نمی خواستم با اون برقصم..والا..مگه ادم قحطه؟..اوه چه حالی می داد..بین جمعیت با حرکات هماهنگ می رقصیدم..رقصم کاملا ایرانی بود..از حرکات و حالتهای درش خوشم می اومد و بیشتر این رقص رو دوست داشتم..
فضای اطراف تاریک بود و فقط نورهای کمی که از سقف به سالن می تابید اون فضای کوچیک رو روشن کرده بود..حس کردم یکی از پشت دستشو گذاشت رو کمرم ..حتما شادی بود.. اخه یه بار تو یکی از مهمونیا همین کارو کرد که مثلا من فکر کنم پسره و حالم گرفته بشه..ولی دیگه گولشو نمی خورم..عمرا..
بدون اینکه خودمو حساس نشون بدم کمی رفتم عقب ..لوند و پر از ناز خودمو تکون می دادم..پشتم بهش بود ولی تو دلم ریسه می رفتم..شونه م رو بهش تکیه دادم و دستامو از کنار پاهاش تا پهلوهاش کشیدم..ولی لبخندم لحظه به لحظه محوتر می شد..یه بار دیگه دست کشیدم..یهو ایستادم..بدون حرکت..قلبم تو سینه فرو ریخت..وای خدا..
با تردید برگشتم و با دیدن راشا که تو بغلش بودم و به روی لباش لبخند بود جلوی چشمام تار شد..داشتم پس می افتادم که محکم منو گرفت..وای خداجون این همه مدت داشتم تو بغل این ناز وکرشمه می اومدم؟!..خاک تو سرم که ابروم رفت..الان حتما پیش خودش میگه دختره این همه ناز کرد تهش از خداش بود بیاد تو بغلم..
بدنم یخ بسته بود..از اینکه در موردم فکرای ناجور بکنه به هیچ عنوان خوشم نمی اومد..نه اون و نه هیچ کس دیگه..
سرمو خم کرده بودم..موهام ریخته بود تو صورتم واسه ی همین صورتشو نمی دیدم..ولی متوجه حلقه ی محکم دستاش که به دور کمرم بود شدم..
خواستم خودمو بکشم عقب که شروع کرد به رقصیدن..اهنگ تند بود ..بدون اینکه بفهمم داره چی میشه و چه اتفاقی میافته توی دستاش چون عروسکی در حال رقص بودم..
با ریتم و منظم من رو می چرخوند..باورم نمی شد انقدر حرکاتش نرم و زیبا بود که به کل یادم رفت تا چند لحظه پیش به خاطر اغوشش داشتم غش می کردم..

———
❌داستان جدید و عاشقانه #رایحه_عاشقی

سرشو جلو اورد و نزدیک صورتم نگه داشت نفس های داغش رو حس میکردم
دیگه نتونستم تحمل کنم‌ که #لب هام رو شکار کرد...
پیرهنشو چنگ زدمو گفتم:
-ارشان.....خواهش،میکنم...
خودش رو چسبوند بهم و شروع کرد به...

🔞برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید 👇🏼

https://t.me/joinchat/AAAAAEb_1orrjnQq1hUZJQ

🚩#ما_سه_نفر

لینک قسمت اول 👇
https://telegram.me/romankhoni/6953

#قسمت_صدوبیستونه

❌ #توجه:جهت دریافت نسخه بدون #سانسور رمان #ما_سه_نفر کلیک کنید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg

با همون نگاه شیطون گفت :افتخار می دید خانم؟..جانم؟!..با من بود؟!..زِکی..چی خیال کرده؟!..همینم مونده برم وسط با این بچه قرتی برقصم..یه نگاه به تیپش کردم..نه خداییش قرتی نبود..اتفاقا سنگین و ساده لباس پوشیده بود..خب حالا هرچی..بچه پررو که بود..اره اینو منکر نمیشم..روش زیاده..
اخمی که روی پیشونیم نشسته بود رو دید و خندید..دهنم لحظه به لحظه بیشتر باز می شد..نه واقعا انگار یه چیزی زده..بهش نمی خوره..پس این کاراش از روی چیه؟!..مرض داره لابد..اره خب این بهش می خوره..
دستاش رو روی میز گذاشت وبه طرفم خم شد..اروم اروم..از اونطرف هم چشمای من اروم اروم داشت گرد می شد..سرشو انقدری اورد پایین که نفسش خیلی راحت می خورد تو صورتم..بوی ادکلنش معرکه بود..همونی که اونشب تو کابینِ چرخ و فلک حس کرده بودم..
صدای اون اروم بود و صدای موزیک بلند..ولی چون فاصله ش با من کم بود می تونستم بفهمم چی میگه..-- تارا..یه چیزی بگم؟!..

با شنیدن صدای شادی سریع خودش رو کشید عقب..با اینکه این وسط من هیچکاره بودم ولی ناخداگاه هول شدم و دستی به لباسم کشیدم..شادی با ذوق رو به راشا گفت :سلام استــــاد..خوش اومدین..واقعا خوشحالم کردید..راشا هم که معلوم بود از حضور بی موقع شادی هول شده لبخند مصلحتی زد..--سلام..ممنونم..درضمن تولدتون هم مبارک..
از داخل جیبش یه جعبه ی کوچیک بیرون اورد وبه طرف شادی گرفت..شادی هم با ذوق فراوون جعبه رو از دست راشا گرفت و گفت :وااااای..چرا زحمت کشیدید؟..واقعا ممنونم..ولی همین که قبول کردید و به جشن تولدم اومدید برام هدیه محسوب می شد..
راشا با لبخند سرش رو کمی خم کرد :اصلا قابلتون رو نداره..لطف دارید..--با این حال مرسی....راستی امشب من به دوستم تاراجون قول دادم حسابی سوپرایزش کنم..می خوام امشب برامون هم بخونید هم بزنید..
راشا نیم نگاهی به من انداخت و رو به شادی گفت :چرا که نه؟..به افتخار شما و دوست عزیزتون حتما اینکارو می کنم..--وای مرسی..راستی شما و تاراجون همدیگه رو می شناسید؟..نگاه مشکوکی به ما انداخت که من سریع گفتم :من و ایشون همسایه ایم..راشا هم در تایید حرفم سرش رو تکون داد ..شادی با تعجب گفت :واقعا؟!..چه باحال..نمی دونستم..رو به من ادامه داد :پس حتما می دونی که استاد صدای فوق العاده ای دارن و گیتارزدنشون هم محشره.. درسته؟..با پوزخند سرمو تکون دادم و از گوشه ی چشم نگاش کردم..-اره خب..قبلا از صدا و هنرشون مستفیض شدم..ظاهرا فهمید کِی رو میگم ولی به جای اینکه اخم کنه بلند خندید..مرض..کجای حرفم خنده داشت؟!..با لبخند رو به شادی گفت :الان تازه رسیدم..اگر اجازه بدی برای بعد..--اوکی..ولی برای رقص که اماده اید مگه نه؟..راشا با شیطنت به من نگاه کرد ودستاشو به هم مالید :اون که بلــــه..کیه که برای رقص حاضر و اماده نباشه؟..رومو ازش برگردوندم..هنوز ایستاده بود..شادی به وسط اشاره کرد و گفت :پس بفرمایید دیگه..--بدون پارتنر؟!..
داشتم به بحثشون گوش می کردم که با شنیدن این حرف ..شادی تند نگام کرد..بدون اینکه بهم فرصت هر عملی رو بده دستمو گرفت و بلندم کرد..-بفرمایید اینم همراه..تازه اشنا هم هستید دیگه چی از این بهتر؟..

———
❌داستان جدید و عاشقانه #رایحه_عاشقی

سرشو جلو اورد و نزدیک صورتم نگه داشت نفس های داغش رو حس میکردم
دیگه نتونستم تحمل کنم‌ که #لب هام رو شکار کرد...
پیرهنشو چنگ زدمو گفتم:
-ارشان.....خواهش،میکنم...
خودش رو چسبوند بهم و شروع کرد به...

🔞برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید 👇🏼

https://t.me/joinchat/AAAAAEb_1orrjnQq1hUZJQ

🚩#ما_سه_نفر

لینک قسمت اول 👇
https://telegram.me/romankhoni/6953

#قسمت_صدوبیستوهشت

❌ #توجه:جهت دریافت نسخه بدون #سانسور رمان #ما_سه_نفر کلیک کنید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg

به راشا نگاه کردم..نکنه استاده این منگول هم هست؟!..اخم کرده بود و با همون اخم به پریا نگاه می کرد..بر خلاف چند دقیقه پیش که با لبخند با من حرف می زد اینبار لحنش سرد بود..--سلام..ممنونم..خب شادی یکی از بهترین شاگردای منه و درست نبود درخواستش رو قبول نکنم..پریا با ناز گفت :اگر منم همین الان ازتون دعوت کنم به مهمونی اخر هفته ای که تو ویلای پدرم می گیرم بیای..قبول می کنی؟..
راشا نگاهشو از روی پریا برداشت و به میز خیره شد..حس کردم تردید داره..ولی چرا؟!..اینم یکی از شاگرداش بود ودیگه چرا تردید می کرد؟!..
اینبار سردتر از قبل گفت :نه..متاسفم من اون موقع فرصت ندارم..هم اینکه سرم شلوغه و..در کل نمی تونم بیام..شرمنده..
به وضوح متوجه شدم که پریا از این جواب صریح و جدی راشا جا خورد..این وسط من حکم تماشاچی رو داشتم..کلا انگار بی خیاله من شده بودن..اوکی بتمرگین همینجا دل و قلوه رد و بدل کنید..ما که رفتیم..
از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم..با این عکس العملم راشا تند گفت :کجـا؟!..با تعجب نگاش کردم..بچه پررو..به تو چه که کجا میرم؟!..
با اخم گفتم :هر جا به از اینجا..شما راحت باشید..با تحکم گفت :بشین..پریا دیگه داشت می رفت..در ضمن من برای راحتی خودم اومدم اینجا نشستم..اینکه یه اشنا رو کنارم ببینم..پس بشین..
دیگه کم مونده بود یه تک شاخ بزرگ روی سرم در بیاد..چیزی نزده بود احیانا؟..اینبار محکمتر گفت :بشــــین..
نشستم..ولی جوری که انگار مجبور شدم..به پریا نگاه کردم.. سرخ شده بود وعین طلبکارا زل زده بود به من..سریع از پشت میز بلند شد و رو به راشا گفت :مگه منم اشنات نیستم؟..پس چرا ..راشا جمله ش رو برید و بدون اینکه نگاش کنه گفت :نه..تو فقط و فقط شاگرد منی..ولی اینکه کی می خوای اینو بفهمی برای خودمم جای سواله..
پریا که معلوم بود اتیشی تر از قبل شده با انگشت به من اشاره کرد وبلند گفت :اونوقت ایشون کی باشن؟..راشا به من نگاه کرد..من هم مات و مبهوت نگام بین پریا و راشا در رفت و امد بود..اینا چه مرگشــونه؟!..عجب گیری کردمـا..بازم خوبه صدای اهنگ انقدری زیاد هست که صدا به صدا نرسه وکسی متوجه جر وبحث این دوتا نشه..
راشا نگاهش رو از روی من برداشت واینبار تو چشمای پریا خیره شد..جدی تر از قبل گفت :هر کسی که هست غریبه نیست..حالا می تونی بری..
وای الان دیگه حتما اون شاخه وامونده رو سرِ مبارکم سبز میشه..این چی داره میگـه؟!..من که هفتاد پشت باهاش غریبه بودم پس چی داره سرهم می کنه تحویل این دختره میده؟!..
کارد می زدی خون از تن وبدن پریا بیرون نمی اومد..از بس عصبانی بود به خودش می لرزید..چه بهتر..این حالش گرفته بشه هر طور می خواد باشه..یه مشت کوتاه ولی محکم رو میز زد و مثل برق از جلوی چشمام دور شد..دختره کم داره ها..چه مرگش بود؟!..
همین که ازمون دور شد راشا نفس عمیق کشید و ایستاد..اخیش داره میره..به سلامت فقط زودتر..باز همون لبخند جذابی که قبل از حضور پریا رو لباش بود همونجا جا خوش کرد و اینبار نگاهش هم شیطون شد..چه زود رنگ عوض می کرد..انگار نه انگار اینجا نشسته بود و سرد و جدی پریا رو شست و انداخت رو بند.

———
❌داستان جدید و عاشقانه #رایحه_عاشقی

سرشو جلو اورد و نزدیک صورتم نگه داشت نفس های داغش رو حس میکردم
دیگه نتونستم تحمل کنم‌ که #لب هام رو شکار کرد...
پیرهنشو چنگ زدمو گفتم:
-ارشان.....خواهش،میکنم...
خودش رو چسبوند بهم و شروع کرد به...

🔞برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید 👇🏼

https://t.me/joinchat/AAAAAEb_1orrjnQq1hUZJQ

🚩#ما_سه_نفر

لینک قسمت اول 👇
https://telegram.me/romankhoni/6953

#قسمت_صدوبیستوهشت

❌ #توجه:جهت دریافت نسخه بدون #سانسور رمان #ما_سه_نفر کلیک کنید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg

سرمو برگردوندم و خودمو کاملا بی توجه نشون دادم..پیش خودم گفتم شاید داره اشتباهی میاد طرفم ولی وقتی رو به روم ایستاد مطمئن شدم که منو دیده و شناخته..
نگام رو تا روی صورتش بالا کشیدم..یه تیشرت یقه دار طوسی و شلوار جین مشکی..بالا تنه ی تیشرتش انقدر تنگ بود که عضله های خوش فرمش رو خیلی خوب نشون می داد..خداییش جذاب بود..چه از نظر چهره و چه تیپ و هیکل..ولی به من چه..ازش خوشم نمی اومد..پسره ی از خود راضی..
انگار منتظر بود بهش سلام کنم ولی به جای سلام نگاه پر از تعجبم رو تحویلش دادم..تو باورم نمی گنجید که اینم امشب توی این مهمونی دعوت شده..اخه چطوری؟!..
وقتی دید هیچ عکس العملی نشون نمیدم خودش پیش قدم شد و با لبخند نگام کرد..--ســـلام همسایه ی عزیــــز..شما کجا اینجا کجا؟..به به چه تصادف جالبی..
با پررویی تمام صندلی کنار من رو کشید عقب و نشست..دستاش رو روی میز گذاشت و به جمعیت در حال رقص نگاه کرد..در هر صورت اون مودبانه رفتار کرده بود و درست نبود جوابی بهش ندم..همین که اون اول سلام کرده بود خودش جای کلی حرف داشت..-سلام..
سرش رو برگردوند و نگام کرد..چشمامو از روی صورتش برداشتم..بی تفاوت بودم..نه عصبانی..نه خوشحال و..در کل خونسرد رفتار می کردم..انگار نه انگار که تو کی هستی واینجا چکار می کنی؟!..
حالا تمام رخ رو به روی من بود..--اصلا فکرشو نمی کردم تو هم به جشن تولد شادی دعوت باشی..با هم دوستید؟!..با تعجب نگاش کردم..اون شادی رو از کجا می شناخت؟!..اگه از جانب شادی مطمئن نبودم که دلش گروی کامیِ بی برو برگرد می گفتم دوست پسرشه..ولی نه شادی کامی رو هیچ جور ول نمی کرد..
حالا حس کنجکاوی من هم تحریک شده بود..اینکه بدونم این مزاحم اینجا چکار می کنه؟!..دیگه نمی تونستم خونسرد باشم..اینم یکی از خصلت های بد یا شاید هم خوب در من بود..چه میشه کرد؟!..- بله من و شادی با هم دوستیم..و شما؟!..فهمید انقدری کنجکاو هستم که این سوال رو ازش پرسیدم..با لبخند سرش رو تکون داد و به اطراف نگاه کرد :من استادشم..اینبار زل زد تو چشمام و ادامه داد :استاد موسیقی..گیتار تدریس می کنم..شادی توی موسسه یکی از شاگردامه..
یه تای ابروم رو انداختم بالا..لحنش و نگاهش می گفت داره راست میگه..البته می دونستم که داره حقیقت رو میگه چون هم شادی کلاس موسیقی می رفت و هم اینکه اونشبه مهمونی دیده بودم که چه قدر ماهرانه گیتار میزنه..پس این یارو معلم گیتار شادی بود؟..موضوع جالب شد..
تو صورتم خیره شده بود..سرم رو برگردوندم که همون موقع صندلی رو به رویم کشیده شد..سرمو چرخوندم دیدم همون دختر مزاحمه ست..پریا..
با لبخند گل و گشادی به راشا نگاه می کرد..تند نشست رو صندلی وبا عشوه پاهاشو روی هم انداخت..با صدایی پر از هیجان رو به راشا گفت :وااااای ببین کی اینجاست..سلام استاد..خوبین؟..اصلا فکرشو نمی کردم درخواست شادی رو قبول کنی..واقعا خوشحال شدم که اینجا می بینمت..

———
❌داستان جدید و عاشقانه #رایحه_عاشقی

سرشو جلو اورد و نزدیک صورتم نگه داشت نفس های داغش رو حس میکردم
دیگه نتونستم تحمل کنم‌ که #لب هام رو شکار کرد...
پیرهنشو چنگ زدمو گفتم:
-ارشان.....خواهش،میکنم...
خودش رو چسبوند بهم و شروع کرد به...

🔞برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید 👇🏼

https://t.me/joinchat/AAAAAEb_1orrjnQq1hUZJQ

🚩#ما_سه_نفر

لینک قسمت اول 👇
https://telegram.me/romankhoni/6953

#قسمت_صدوبیستوهفت

❌ #توجه:جهت دریافت نسخه بدون #سانسور رمان #ما_سه_نفر کلیک کنید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg

با تعجب نگاش کردم :دیوونه شدی ؟!..می خواین دوتایی..اینجا..بلند خندید:اره مگه چیه؟..نترس کاری نمی کنیم..فقط چون تنهام پیشم می مونه..خودم ازش خواستم اونم ازخدا خواسته قبول کرد..
با تاسف سرمو تکون دادم :خیلی خری شادی..اخه چطور جرات می کنی با دوست پسرت شب رو تو یه خونه تک و تنها سر کنی؟!..نمی ترسی یه وقت..پرید وسط حرفم..مثل همیشه رو کامی غیرت نشون داد و با اخم گفت :نخیـــر..چرا باید بترسم؟..قرار که نیست منو بخوره ..همه جوره بهش اعتماد دارم..ما عاشق همیم ..
نخیر..ظاهرا به هیچ صراطی مستقیم نمی شد و همه ش حرف خودش رو می زد..برای همین بی خیالش شدم و شونه م رو انداختم بالا..
دوباره لبخند زد ..همیشه همینجور بود..به ثانیه نمی کشید که حالتش عوض می شد..--من برم پیشش..-مگه کجاست؟!..
نگاه خاصی بهم انداخت و لبخندش پررنگتر شد..مشکوک نگاش کردم که خودش گفت :تو اتاق بالاست..از مشروبایی که هفته ی پیش واسه بابام سفارشی اوردن بردم پیششون اونا هم مشغولن..وای نمی دونی تارا خیلی باحالن ..می خوای برات بیارم؟..
با این حرفش امپر چسبوندم اساسی..عجب خنگ و خری بود ایـــــن..پسره داره مست می کنه واسه اخر شب اونوقت دختره جلوم وایساده با ذوق میگه برم واسه تو هم بیارم؟..
جلوی چشمای بهت زده م بشکن زد :کجایی؟..میگم برای تو هم بیارم؟..اخه می خوام بین بچه ها سرو کنم گفتم..پوزخند زدم : نه نمی خوام..فقط بپا کامی جونت بیش از حد نخوره مست و پاتیل بیافته رو دستت..بعدش هم که دیگه..
ادامه ندادم ولی با نگام بهش گفتم که ادامه ی حرفم چی بود..سرشو انداخت بالا :نترس..در حد یکی دو پیک بیشتر نیست..بعد از شام واسه همه میارم..تو هم خواستی یکی بزن با یکی دوتاش مست نمیشی..-نه من نمی خوام..همون خودتون بخورید حالش رو ببرید کافیه..--اوکی..پس من برم پیشش..تو هم از خودت پذیرایی کن..رو در وایسی هم نداشته باش..چشمک زد و ادامه داد :همپا هم خواستی واسه ت جور می کنم..
می دونستم داره شوخی می کنه واسه ی همین خندیدم و گفتم :من همپا نمی خوام..همراه می خوام ..داری؟..خندید و سرش رو تکون داد :نه ولی واسه ت جور می کنم..-پررو..برو به کارت برس..نه همپاتو می خوام نه همراهتو..
با خنده ازم دور شد..خرامان خرامان از پله ها بالا رفت..واقعا ساده بود که نمی دونست کامی از اون هفت خطاست و به راحتی از هر دختری نمی گذره..
شادی 1 سال ازم بزرگتر بود..به خاطر سادگی و خاکی بودنش یکی از بهترین دوستام بود..ولی خب..سر همین ساده لوحیش همیشه باید از جانب من نصیحت می شنید که هیچ جوری هم روش جواب نمی داد..انگار داشتم تو گوشش یاسین می خوندم..در کل همه ی فکر و ذکرش کامی جونش بود و بس..
دی جی انقدر شاد اهنگ می زد ومی خوند که منم هوس کردم برم اون وسط یه تکونی به خودم بدم..
مانتوم رو در اورده بودم..یه استین حلقه ایه سفید که یقه دار بود و قسمت چپش سنگ دوزی شده بود..با یه شلوار ست خودش که پاچه ی راستش یه چاک داشت تا زیر زانوم..موهام رو هم ریخته بودم دورم..حالت دار بود و فقط با یه گیره ی نقره ای از کنار بسته بودم..
دختر و پسر همچنان مشغول رقص بودند و با هیجان تو بغل هم وول می خوردن..خواستم از جام بلند شم برم وسط که با دیدن کسی که به طرفم می اومد خشک شدم..با تعجب زل زدم بهش..
این اینجا چکار می کرد؟..راشا بود..همون پسر مزاحم و پروریی که خیر سرش همسایمون هم بود..مستقیم به طرفم می اومد..

———
❌داستان جدید و عاشقانه #رایحه_عاشقی

سرشو جلو اورد و نزدیک صورتم نگه داشت نفس های داغش رو حس میکردم
دیگه نتونستم تحمل کنم‌ که #لب هام رو شکار کرد...
پیرهنشو چنگ زدمو گفتم:
-ارشان.....خواهش،میکنم...
خودش رو چسبوند بهم و شروع کرد به...

🔞برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید 👇🏼

https://t.me/joinchat/AAAAAEb_1orrjnQq1hUZJQ

🚩#ما_سه_نفر

لینک قسمت اول 👇
https://telegram.me/romankhoni/6953

#قسمت_صدوبیستوشش

❌ #توجه:جهت دریافت نسخه بدون #سانسور رمان #ما_سه_نفر کلیک کنید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg

انگار بهش برخورد..همونطور که منو دنبال خودش می کشید گفت :کمه؟..به بابام گفتم بیشتر دعوت کنه ها ولی گوش نکرد گفت همینا رو هم نمیشه اینجا جا داد..
-خب بابات حق داشته بیچاره..اینا خودشون یه پادگان جا می خوان..عروسی گرفتی یا جشن تولد؟..خندید و گفت :تو فکر کن هر دوش..امشب می خوام یکی یکی سوپرایزامو رو کنم جونه تارا معرکه میشه..-جون عمه ت..
خندید..یاد عمه خدا بیامرز افتادم..اگه الان زنده بود و می فهمید اومدم یه همچین جایی می گفت " دختر تو حیا نمی کنی؟..شبونه بلند شدی تک و تنها رفتی تو خونه ی یکی که باهات هفتاد پشت غریبه ست؟.."..
اخی..خدابیامرزدش..زبون تند و تیزی داشت ولی با این حال یه جورایی دوستش داشتم..اوه اوه اگر تانیا بفهمه اینجا چه خبـــره و چه کارایی می کنند اول یه دونه از اون اخم خوشگلاش نثارم می کنه و بعد هم تا 1 ماه نمیذاره پامو از ویلا بیرون بذارم..
مثلا بهش گفته بودم فقط یه مهمونیه بی سر و صداست..ولی کجاست ببینه عروسی های ما هم انقدر بزن و بکوب توش نداره..
بازم تو هپروت بودم که با شنیدن صدای شادی و اطرافیان به خودم اومدم..نگاهی به بچه ها انداختم..یه سری ها اشنا بودن و دوستای مشترکه من و شادی .. یه چندتایی هم برام غریبه بودند..در کل بار اولی بود که می دیدمشون..
ولی بین اونها یکیشون به نظرم هم غریبه اومد هم اشنا..اولش با شک نگاش کردم ولی کم کم فهمیدم دارم درست می بینم و طرف کسی نیست جز همون دختره ی عوضی و پروریی که اون شب تو باغ دیدمش..
اون هم با دیدن من تعجب کرد..شادی بچه هایی که باهاشون اشنا نبودم رو بهم معرفی کرد.. نوبت به اون رسید..اسمش پریا بود..پریا صمدی..
شادی گفت که توی موسسه ی اموزش موسیقی باهاش اشنا شده..نگاهش پر از غرور بود و با همون حالت مغرور پشت چشم نازک کرد وسرشو برگردوند..
ایــــش..افاده ها طبق طبق..سگ ها به دورش وق و وق..انگار از انتهای دماغ فیل افتاده..
وقتی با همه سلام و علیک و احوال پرسی کردم دستمو از تو دست شادی در اوردم و رفتم اونطرف..البته زیاد باهاشون فاصله نداشتم..ولی خب همین که کنار اون دختره ی نکبت نباشم خودش خیلی بود..
شادی اومد طرفم :نمی خوای لباست رو عوض کنی؟..-زیر مانتوم پوشیدم..مانتوم رو هم در میارم میذارم تو کیف دستیم دیگه نیازی نیست برم تو اتاق..--باشه..راستی چرا از پیش ما رفتی؟..خب اونطرف که خوش می گذشت..
لبامو با بی حوصلگی جمع کردم : بی خیال اینجا راحت ترم..بابا و مامانت نیستن؟!..--نه مسافرتن..امروز صبح حرکت کردن..مسافرتشون کاری و ضروری بود..-واقعا؟!..یعنی تو اینجا تنهایی؟!..
با ذوق خندید :اره خیلی حال میده..خودم و خودم..برای همین امشب می خوام حسابی بترکونم..راستی کامی هم امشب پیشم می مونه..

———
❌داستان جدید و عاشقانه #رایحه_عاشقی

سرشو جلو اورد و نزدیک صورتم نگه داشت نفس های داغش رو حس میکردم
دیگه نتونستم تحمل کنم‌ که #لب هام رو شکار کرد...
پیرهنشو چنگ زدمو گفتم:
-ارشان.....خواهش،میکنم...
خودش رو چسبوند بهم و شروع کرد به...

🔞برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید 👇🏼

https://t.me/joinchat/AAAAAEb_1orrjnQq1hUZJQ

🚩#ما_سه_نفر

لینک قسمت اول 👇
https://telegram.me/romankhoni/6953

#قسمت_صدوبیستوپنج

❌ #توجه:جهت دریافت نسخه بدون #سانسور رمان #ما_سه_نفر کلیک کنید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg

پشت فرمان نشست..پریا هم بدون انکه وقت را ازدست بدهد ماشین را دور زد .. کنارش نشست و در را بست..راشا با تعجب نگاهش کرد ..ولی نگاه پریا ارام و بر لبانش لبخند بود..
راشا جدی گفت :پیاده شو..باید برم جایی کار دارم..پریا :می خوام باهات حرف بزنم..
راشا کلافه نفسش را بیرون داد..خم شد تا در سمت پریا را باز کند که پریا هم از فرصت استفاده کرد..دست راشا روی دستگیره بود که پریا هم دستش را به نرمی از روی بازو تا روی موچ دست او سوق داد..وجودش لرزید..اصلا باورش نمی شد که پریا چنین کاری را کرده باشد..خواست دستش را عقب بکشد که پریا نگهش داشت..بوی عطر ملایم او مشامش را پر کرد..چشمانش را بست و از لا به لای دندان هایش غرید :برو پایین..همین حــــالا..
پریا ظریف و پر از ناز گفت :راشا..خواهش می کنم بذار باهات حرف بزنم..من..راشا دستش را محکم کشید..در ماشین را باز کرد و داد زد :برو پایین..نمی خوام صداتو بشنوم..زود باش..
پریا دلخور نگاهش کرد..ولی راشا عصبانی بود و با نگاه پر از خشم در چشمان او خیره شده بود..بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد وبا حرص در به هم کوبید..صدای گوشخراشی از کشیده شدن لاستیک های ماشین راشا با کف اسفالت ایجاد شد..پریا چشمانش را بست..وقتی باز کرد که راشا به سرعت می راند و از او فاصله گرفته بود..



" تارا "
رو به تانیا که پشت فرمون نشسته بود و منتظر چشم به من دوخته بود کردم و گفتم :پس چرا نمیری؟!..--برو تو منم میرم..
با حرص نفسمو بیرون دادم..خواستم زنگ در رو بزنم که صدام کرد..-باز چیــه؟..--نیم ساعت قبل از اینکه مهمونی تموم بشه بهم زنگ بزن بیام دنبالت..-حالا چی می شد ماشینو می دادی خودم بر میگشتم ؟..
اخم کمرنگی نشست رو پیشونیش :لازم نکرده..یادت نره زنگ بزنی..سرمو تکون دادم..زنگ در رو زدم..شادی جواب داد..در با صدای تیکی باز شد.. برگشتم سمت تانیا و براش دست تکون دادم اونم یه تک بوق زد وحرکت کرد..
توی راهرو ایستادم که در خونشون باز شد..ووووو چه کرده بود با خودش..با دیدنش لبخند زدم..اونم با یه لبخند گنده رو لباش به طرفم اومد و با صدای جیغ جیغیش گفت :واااااای دخترخوش اومدی..خیلی وقته منتظرت بودم..چرا دیر کردی؟..
صورتش رو اورد جلو که منو ببوسه..هم صورت اون غرق ارایش بود و هم لبای من ماتیکی..واسه ی همین دوتا ماچ گنده رو هوا کردم و صورتمو کشیدم عقب..
-راهمون دور بود..می دونی که؟..سرشو تکون داد و دستشو گذاشت پشتم :اوکی..همین که اومدی خودش کلیِ..بریم تو..رفتیم داخل..شادی یه تاپ و شلوار آبی تنش بود..درست همرنگ چشماش..خداییش خوشگل بود و لوند..چشمای ابی..پوست سفید..بینی و لبای کوچیک..ارایشی هم که روی صورتش نشونده بود بهش می اومد..نسبتا غلیظ بود ولی خوب بود..
همین که پامو تو سالن گذاشتم چشمم به جمعیت زیادی افتاد که تو هم می لولیدن..دی جی گوشه ی سالن با صدای بلند ترانه ی شادی رو می خوند و اونایی هم که وسط بودن نمی دونستن چطوری قِرای تو کمرشون رو خالی کنن..در کل جا هم نبود خالی کنن..
یه چیزی نزدیک به 100 نفر ادم فقط داشتن می رقصیدن..حالا بقیه بماند که دور و اطراف سالن مشغول خوردن و گشتن و خندیدن بودن..
با صدای شادی به خودم اومدم..حس کردم پرده ی گوشم از وسط جر خورد..--بیـــا بریـــم اون گوشــــه..اشنــاها همه اونجــــا جمع شدن..منم مثل خودش صدامو انداختم پشت سرم: ببیــــنم شـــادی تعــــداد مهمــــوناتون همـــه ش همینقــــدره؟..
انگار بهش برخورد..همونطور که منو دنبال خودش می کشید گفت :کمه؟..به بابام گفتم بیشتر دعوت کنه ها ولی گوش نکرد گفت همینا رو هم نمیشه اینجا جا داد.

———
❌داستان جدید و عاشقانه #رایحه_عاشقی

سرشو جلو اورد و نزدیک صورتم نگه داشت نفس های داغش رو حس میکردم
دیگه نتونستم تحمل کنم‌ که #لب هام رو شکار کرد...
پیرهنشو چنگ زدمو گفتم:
-ارشان.....خواهش،میکنم...
خودش رو چسبوند بهم و شروع کرد به...

🔞برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید 👇🏼

https://t.me/joinchat/AAAAAEb_1orrjnQq1hUZJQ

🚩#ما_سه_نفر

لینک قسمت اول 👇
https://telegram.me/romankhoni/6953

#قسمت_صدوبیستوچهار

❌ #توجه:جهت دریافت نسخه بدون #سانسور رمان #ما_سه_نفر کلیک کنید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg

تارا معترضانه رو به تانیا گفت :اخه چـــــــرا؟..خب دلم پوسید بس که توی این خونه تمرگیدم..تانیا :هنوز چهلم عمه سر نشده تو می خوای پاشی بری جشن تولد؟..تارا:نگفتم عروسی که گفتم جشن تولده صمیمی ترین دوستمه..نمی تونم نرم..
ترلان کلافه رو به تانیا گفت :انقدر باهاش جر و بحث نکن تانی..اگه می خواد بره بذار بره..خب تارا هم حق داره..1 هفته دیگه چهلم عمه تموم میشه..دیگه یه جشن تولد رفتن که اینقدر داد و قال نداره..
تانیا :ای بابا..این خودش یه جور احترامه..من میگم درست نیست..تارا :حالا هر چی که هست من میرم..یعنی چی که بی احترامیه؟..یه مهمونی ساده ست..
تانیا از روی صندلی بلند شد..در همون حال که به طرف اشپزخونه می رفت گفت :هرکار می خوای بکن..همیشه با لجبازی کاراتو پیش می بری..
تارا با خوشحالی در جایش پرید و گفت :دمت گرم ابجـــــی..ولی گفته باشم من لجباز نیستم..فقط به این رسم و رسوماته الکی اعتقاد ندارم..اینکه من برم جشن تولد دوستم چه ربطی به فوت عمه داره؟..ادم تا زنده ست باید خوش باشه دیگه..مگه غیر از اینه؟..
ترلان با اخم کمرنگی نگاهش کرد :خیلی خب کم نُطق کن..پاشو برو تا پشیمون نشده..
تارا با خوشحالی از جایش بلند شد و بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت..فردا شب جشن تولد بهترین دوستش بود و به هیچ عنوان دلش نمی خواست این مهمانی را از دست بدهد..

***************

راشا مثل همیشه کیف گیتارش را روی شانه ش انداخت و بی توجه به اطرافش از کلاس خارج شد..پریا با قدم هایی بلند پشت سرش رفت..
صدایش زد :راشا..راشا قدم اهسته کرد و ایستاد..به طرف پریا برگشت..با دیدنش اخم کرد..زیر لب زمزمه کرد :عجب دختر سیریشیه..نمی دونه من دوست ندارم تو محیط کارم کسی باهام صمیمی باشه؟..
پریا رو به رویش ایستاد..لبخند زد :چقدر تند راه میری؟..نفسم بند اومد..راشا با همان اخم برگشت و به راهش ادامه داد :خب خداروشکر..
پریا دلخور دنبالش رفت..بچه های کلاس هر کدام نگاه خاصی به انها می انداختند و با پراندن تیکه و متلک به پریا ازکنارشان رد می شدند..
راشا از موسسه خارج شد..پریا همچنان دنبالش بود..راشا خسته و کلافه به طرفش برگشت :چی می خوای از جونم ؟..صد بار گفتم نمی خوام تو محیط کارم باهام صمیمی برخورد کنی..چرا تو گوشت نمیره؟..پریا مظلومانه نگاهش کرد:می خواستم ازت معذرت خواهی کنم..بابت اون شب متاسفم..باورکن دست خودم نبود..
راشا به طرف ماشینش که یک کوچه بالاتر از موسسه پارک شده بود رفت :خیلی خب..معذرت خواهی کردی حال برو..
پریا کنارش قدم برداشت:ای بابا چرا انقدر عصبانی هستی؟..می دونم زودتر از اینا باید ازت عذرخواهی می کردم..ولی خب..تو ببخش..باشه؟..
صدایش را با ناز تحویل راشا داد..راشا نگاهش کرد..پریا زیبا بود..ولی راشا هیچ احساسی به او نداشت..برعکس او پریا با تمام علاقه ای که در قلبش نسبت به راشا داشت به او خیره شده بود..راشا این را می دانست و با این حال بی توجه بود..
کنار ماشینش ایستاد..پریا که او را ساکت و ارام دید گفت :میای بریم بستنی بخوریم؟..تو این هوا می چسبه..
راشا با اخم سرش را تکان داد .. در ماشین را باز کرد :نه..درضمن من فقط استاد تو هستم و اینکه انقدر صمیمی برخورد می کنی اصلا درست نیست..

———
❌داستان جدید و عاشقانه #رایحه_عاشقی

سرشو جلو اورد و نزدیک صورتم نگه داشت نفس های داغش رو حس میکردم
دیگه نتونستم تحمل کنم‌ که #لب هام رو شکار کرد...
پیرهنشو چنگ زدمو گفتم:
-ارشان.....خواهش،میکنم...
خودش رو چسبوند بهم و شروع کرد به...

🔞برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید 👇🏼

https://t.me/joinchat/AAAAAEb_1orrjnQq1hUZJQ

🚩#ما_سه_نفر

لینک قسمت اول 👇
https://telegram.me/romankhoni/6953

#قسمت_صدوبیستوسه

❌ #توجه:جهت دریافت نسخه بدون #سانسور رمان #ما_سه_نفر کلیک کنید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg

با خوندن اس ام اس ناخداگاه لبخند زدم..تمومش می کنی..من مطمئنم..هیچ فکر نمی کردم به این راحتی بکشه کنار..از هانی بعید بود..ولی حالا درست عکسش بهم ثابت شده بود..
خوشحال بودم..بهتر ازاین نمی شد..هانی برای من یه مزاحم بود که شرش کم شد..از اول هم نباید انتخابش می کردم..راه ما از هم جدا بود..
امشب باید به راشا می گفتم که تصمیمم رو گرفتم..می خوام اینبار هم شانسمو امتحان کنم..

فصل چهاردهم
*************
راشا :ایول پس بالاخره اوکی شد؟..رایان سرش را تکان داد و دستی به صورتش کشید :اره..تصمیمم رو گرفتم..می خوام این راه رو تا تهش برم..راشا:هنوز که شروع نکردیم..
رایان لبخند زد :از همون دیشب شروعش کردیم..منتها من ذهنم حسابی درگیرش بود و تمرکز نداشتم..ولی الان مطمئنم که می خوام اینکارو بکنم..
راشا نفس عمیقی کشید..دستانش را پشت سرش برد..روی تخت دراز کشید وبا لبخند به سقف خیره شد:می دونی چیه؟..من که این چند مورد رو باور دارم تو رو نمی دونم..اونم اینکه واسه پولدار شدن یا باید پدرت در اومده باشه..یا پدر کسی رو در اورده باشی..یا پدرت پول دار باشه و یا..نیمخیز شد و ادامه داد :پدر زنت پولدار باشه..حالا ما که پدر زن نداریم به جاش دخترایی سر راهمون هستن که هم بهمون نزدیکن..هم تنها و تا دلت بخواد پولدار..به این اخریه اعتقاد دارم..
رایان خندید و در همون حال گفت : اره منم الان که خوب فکر می کنم می بینم یه جاهایی از حرفات درسته..با قضیه ی پدر پولدار که موافقم..ولی خب اینجا دخترای پولدار حرف اول رو می زنن..
هر دو خندیدند..رایان جدی شد و گفت :ولی خداییش اگر بهونه اوردن چی؟..دخترای سرسختین..به همین راحتی پا نمیدن..
راشا هومی کشید :هوووووم..اره خب..تو سرسختی و مغرور بودنشون که شک نکن..ولی ما هم کارمونو بلدیم..اینجور مواقع بهونه هاشون اینه که مثلا میگن فاصله سنی مون خیلی زیاده این یعنی سن و سال ملاک نیست..اصل اینه که عقل داری یا نه..وقتی هم ببینه رفتی خواستگاریش مطمئن میشه که داری..یا مثلا میگه من به تو علاقه ندارم اینجا باید اینطور برداشت کرد که داره میگه حالا تو یه غلطی بکن شاید عاشقت هم شدم..بِ بسم الله که نمی پره بغلت ..یا اگر گفت من الان تو موقعیت خوبی نیستم یعنی داره با زبون بی زبونی میگه من دلم یه جای دیگه گیره برو کشکتو بساب..اگر هم گفت خواستگار دکتر مهندس داشتم ولی جواب رد دادم منظورش اینه که تا تنور داغه نونت رو بچسبون و زودتر بیا منو بگیر..پس خوب فکر کن باید تو یه همچین موقعتی چی بهش بگی..فقط هر چی که گفت تو برعکسشو عمل کن..
رایان که از شنیدن حرف های راشا خنده ش گرفته بود گفت :خدا خفه ت کنه که هیچ موقع کم نمیاری..اینا رو که تو خواستگاری میگه..الان باید کاری کنیم عاشق بشن..
راشا لباشو به نشانه ی تفکر جمع کرد :یعنی تو میگی این اتیش پاره ها هم عاشق میشن؟..رایان شانه ش را بالا انداخت و گفت :چه می دونم..کار نشد نداره..اگه شانس من و توِ که میشن..
راشا پوزخند زد :هه..اره اگر به من و تو باشه که یه روزه دل و دینشون رو به باد میدن..خر شانس تر از من و تو که تو دنیا نیست ..هست؟..
رایان با خنده سرش را به نشانه ی نه تکان داد..

———
❌داستان جدید و عاشقانه #رایحه_عاشقی

سرشو جلو اورد و نزدیک صورتم نگه داشت نفس های داغش رو حس میکردم
دیگه نتونستم تحمل کنم‌ که #لب هام رو شکار کرد...
پیرهنشو چنگ زدمو گفتم:
-ارشان.....خواهش،میکنم...
خودش رو چسبوند بهم و شروع کرد به...

🔞برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید 👇🏼

https://t.me/joinchat/AAAAAEb_1orrjnQq1hUZJQ

🚩#ما_سه_نفر

لینک قسمت اول 👇
https://telegram.me/romankhoni/6953

#قسمت_صدوبیستودو

❌ #توجه:جهت دریافت نسخه بدون #سانسور رمان #ما_سه_نفر کلیک کنید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg

دیدم همینطور بی پروا داره نگام می کنه و دست بردار نیست ..هیچ جوری هم از رو نمی رفت..از جام بلند شدم و از مغازه رفتم بیرون..
هیچ دوست نداشتم یه دختر که هیچ سر و کاری هم باهاش ندارم اینطور بهم خیره بشه..حالا هر پسری جای من بود بی بر و برگرد نخ می داد و شماره رد وبدل می کردند..ولی اگر من اهل این کارا بودم هانی رو نگه می داشتم که به یه جایی هم برسم..
دوست دختر داشتم ولی همیشه جوری انتخابشون می کردم که جلف نباشن..ولی خب..هیچ کس از بَطنِ ادما خبر نداره..باطنشون رو بعد از دوستی با من نشون می دادن..برخلاف ظاهر بی الایششون..و در اینصورت می کشیدم کنار..حتی اگر طرف مقابلم با این کارم ضربه می خورد..
بی هدف برای خودم قدم می زدم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد..
به صفحه ش نگاه کردم..هانی بود.." سلام عشقم..خوبی؟..مغازه ای؟ "..
پوزخند زدم..هه..مثل همیشه داشت امارم رو می گرفت..خواستم جوابش رو ندم..بالاخره باید از یه جایی شروع می کردم تا دَکِش کنم..ولی بازم ترجیح دادم با سردی کلامم اینکارو بکنم..
( سلام..مرسی..اره)..
"چیزی شده؟!"..
با پوزخند نوشتم ( نه..چطور؟!)..
دختر تیزی بود..سریع زنگ زد..رد تماس زدم..قصدم اذیت کردنش نبود..فقط می خواستم از همین الان بهش بفهمونم که راه ما ازهم جداست..
از اول هم می دونست به خاطر بدهی که به پدرش داشتم اومدم جلو..سردی کلامم رو می دید..حتی یک بار برای گرفتن دستش پیش قدم نشده بودم..حتی یه بار نبوسیده بودمش..چند بار خودش پیش قدم شده بود که هر بار به نوعی بهانه می اوردم و می کشیدم کنار..
می دونستم این بوسه بعدها می تونه برام دردسر افرین باشه..که بهم هزار جور تهمت ببنده..به هر حال سرما و گرما رو با هم چشیده بودم و از ته اینجور کارا باخبر بودم..
چند بار زنگ زد..هر بار رد می کردم.." رایان چرا جوابمو نمیدی؟!..تو رو خدا اذیتم نکن..بگو چی شده؟!"..
باید تمومش می کردم..اون هم باید تکلیف خودش رو می دونست..( خانم شهسواری..میشه دیگه به من زنگ نزنید؟..لطفا هر چی که بینمون بوده و نبوده رو فراموش کنید..این برای هردوی ما بهتره)..
" چی داری میگی رایان؟!..تو رو خدا اینو نگو..من بدون تو نمی تونم..عاشقتم"..
(نه..این عشق نیست..هوسه..خیلی زود از یادت میره..من هم کاری نکردم که بخوای عاشقم بشی..کسی از سردی و دوری کردن طرف مقابلش عاشق نمیشه..کاری که من همیشه باهات می کردم..پس دیگه با هم کاری نداریم..بدهی پدرت رو هم به زودی پرداخت می کنم..سر موعدش..براتون ارزوی خوشبختی می کنم..خدانگهدار)..
دیگه هر چی اس ام اس می داد نمی خوندم..هر بار حذفشون می کردم..ولی..یکی از اس ام اس هاش حدود 20 دقیقه تاخیر داشت..کنجکاو شدم ببینم چی نوشته..برای همین بازش کردم..
" حالا که اینطور شد..اینو بدون منم عاشقت نبودم..ولی دوستت داشتم..می خواستم به دستت بیارم..انقدر احمق بودی که لیاقت منو نداشتی..منو به بازی گرفتی..توی این مدت فکر می کردم می تونم تو رو به سمت خودم بکشم..ولی تو لگد زدی به تموم رویاهام..از طرف تو تموم شدست..ولی من..هنوز تمومش نکردم..خدانگهدار اقای رایان بزرگوار"..

———

🔞تو سن ١٨ سالگي حامله شدي اخه تو چطور نتونستي خودتو....😱

با احساس لبامو میخورد و منم کم کم داشتم کنترلم رو از دست میدادم...نه نباید بذارم این اتفاق بیوفته .....با دستی که رو
سینش بود هلش دادم عقب...رایان که دید میخوام جدا شم حلقه ي دستاش رو محکمتر کرد و با شدت بیشتري به كارش ادامه داد... كه از ناله ي من در باز شد.....😱

🔞💦براي خواندان ادامه ى رمان افراد بالاي ٢٤ وارد شوند💦🔞👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAE7wX-eHjbRqMti9aw

🚩#ما_سه_نفر

لینک قسمت اول 👇
https://telegram.me/romankhoni/6953

#قسمت_صدوبیستویک

❌ #توجه:جهت دریافت نسخه بدون #سانسور رمان #ما_سه_نفر کلیک کنید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg

ترلان با همان اخم جواب داد :مگه من چی گفتم که اینجوری امپر چسبوندی؟..اصلا من چکار به اونا دارم؟..گفتم به نظرتون با اون فیلم چکارکنیم؟..همین..تارا :فعلا که هیچی..تا به وقتش..
تانیا هم سرش را تکان داد و گفت :با تارا موافقم..فعلا کاری بهشون نداریم..لااقل چند روز مثل دو تا همسایه زندگی کنیم نه دو تا دشمنِ خونی..ترلان :یعنی دیگه کاری بهشون نداشته باشیم؟!..تارا خندید :نه دیگه اینجوری..فقط تا فرصتش پیش نیومده کاری نمی کنیم..گرفتی که؟..
ترلان نگاهش کرد..چشمان تارا برق شیطنت داشت..با لبخند سرش را تکان داد..

******************
" رایان "
پشت میزم نشسته بودم..مغازه نسبتا شلوغ بود..اکثر مشتری ها دختر و پسرای جوون بودن ..یا می خواستن تعویض کنن یا دست میذاشتن رو جنسای تک و خوش دست..
امروز هیچ رقمه حوصله نداشتم ..کامبیز رو گذاشته بودم راه شون بندازه..کامبیز یه جورایی دست راستم بود..یه وقتایی که سرم شلوغ بود اونو می فرستادم دنبال جنس و سر و کله زدن با مشتری..
ذهنم حسابی درگیر بود..به حرفای راشا فکر می کردم..کلافه بودم..می دونستم کارمون از هر جهت اشتباهه..ولی این وسوسه ی پولدار شدن و از طرفی خلاصی از دست طلبکارا ولم نمی کرد..یا باید پیشنهاد راشا رو قبول می کردم یا اینکه حالا حالاها وجود هانی رو کنارم تحمل کنم..
به ترلان فکر کردم..دستمو اوردم بالا و پیشونیم روبه موچ دستم تکیه دادم..چشمامو بستم..می خواستم چهره ش رو تو ذهنم بیارم..زیبا بود..واقعا فوق العاده بود..
زبونش تند و تیز بود ولی چهره ش به دل می نشست..تا به الان انقدر دقیق بهش توجه نکرده بودم..
حالا طرحی از صورتش پشت پلکای بسته م بود..صورت کشیده و پوست سفید..چشمان طوسی ..لبان گوشتی به رنگ صورتی..بینی کوچولو..همه چیزش تک بود..
اروم چشمامو باز کردم..چرا نباید انتخابش کنم؟..زیبا بود..از اون دخترایی نبود که خودش رو اویزون یه پسر کنه..اینو توی این مدت فهمیده بودم..اگر چنین دختری بود به جای مقابله با من خودش رو بهم نزدیک می کرد..کاری که هانی و ژیلا کردن..ولی این دختر فرق داشت..هیچ حسی بهش نداشتم..ولی خب..ازش بدم هم نمی اومد..مخصوصا با پیشنهادی که راشا داده بود..خدا ازت نگذره راشا که کلافه م کردی..
حس کردم یکی بهم خیره شده..سرمو چرخوندم..یکی از همون دخترایی بود که به عنوان مشتری داشت با کامبیز سر قیمت چونه می زد..حواس کامبیز به یکی دیگه از مشتریا بود و این دخترهم راحت و بی پرده نگام می کرد..
اخم کردم..کاری که همیشه در مقابل چنین دخترایی می کردم..ولی هنوز سنگینی نگاهش رو حس می کردم..
باز نگاش کردم..چشمای مشکی ..پوست برنز..ابروهای باریک..نگاهم به تیپش افتاد..مانتوی سفید فوق العاده باز و نازک..شلوار جین ابی تیره که کوتاه بود و موچ پاش رو با ظرافت به نمایش گذاشته بود..کفش بندی پاشنه بلند که حداقل شاید پاشنه ش 10 سانتی بود..یا شاید هم من اینطور فکرمی کردم..قد بلند بود..یعنی با اون کفشایی که این پاش بود اگر کوتاه می موند جای تعجب داشت..انالیز کردن چهره و سر و شکلش شاید تو یه نگاه به سرتاپاش بیشتر طول نکشید..یعنی جوری نبود که تابلو بشم..
از اینجور دخترا خوشم نمی اومد..حتی هانی هم اینطور تیپ نمی زد..شیک و مد روز رو به این جور تیپ های باز و جلف ترجیح می دادم

———

🔞تو سن ١٨ سالگي حامله شدي اخه تو چطور نتونستي خودتو....😱

با احساس لبامو میخورد و منم کم کم داشتم کنترلم رو از دست میدادم...نه نباید بذارم این اتفاق بیوفته .....با دستی که رو
سینش بود هلش دادم عقب...رایان که دید میخوام جدا شم حلقه ي دستاش رو محکمتر کرد و با شدت بیشتري به كارش ادامه داد... كه از ناله ي من در باز شد.....😱

🔞💦براي خواندان ادامه ى رمان افراد بالاي ٢٤ وارد شوند💦🔞👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAE7wX-eHjbRqMti9aw

🚩#ما_سه_نفر

لینک قسمت اول 👇
https://telegram.me/romankhoni/6953

#قسمت_صدوبیست

❌ #توجه:جهت دریافت نسخه بدون #سانسور رمان #ما_سه_نفر کلیک کنید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg

ترلان با لباس ورزشی توی حیاط نرمش می کرد..تانیا و تارا داخل ویلا بودند..تانیا مشغول اماده کردن صبحانه بود..
ترلان با مهارت طناب می زد..رایان شیک و اماده مثل همیشه از ویلا خارج شد..تیشرت جذب مردانه به رنگ دودی..شلوار جین مشکی..موهایش مثل همیشه رو به بالا بود..طره ای از انها قسمت جلوی پیشانیش را پوشانده بود..بی توجه به ترلان دستی بین موهایش کشید و به طرف ماشینش رفت..
ترلان با دیدن او بی حرکت در جایش ایستاده بود..طناب رو دور دستش پیچید و با صدای بلند سلام کرد..هر چند همسایه بودند و این عمل را پیش خود کاملا معمولی می دید..
رایان با شنیدن صدای ظریف ترلان در جایش ایستاد..سوئیچ ماشین را در دستش فشرد..ارام برگشت..نگاهی به او انداخت..ترلان منتظر جواب سلامش بود ولی رایان تنها به او خیره شده بود..
ناخداگاه اخمی بر چهره نشاند..سرش را برگرداند..نیم رخش رو به ترلان بود..مکث کرد..سرش را تکان داد .. سرد و جدی گفت :سلام..
بعد هم به راهش ادامه داد..بدون فوت وقت سوار ماشینش شد و از ویلا خارج شد..
ترلان با تعجب نگاهش می کرد..از حرکات و رفتار رایان هیچ سر در نمی اورد..و تمام سردی کلام او را به پای اتفاق ان شب می گذاشت..************************سر میز صبحانه بودند..ترلان که سرش پایین بود و با لقمه ش بازی می کرد بی مقدمه گفت :بچه ها نظرتون درمورد کار اون شبمون چیه ؟!..تانیا و تارا با تعجب نگاهش کردند..
تانیا:کدوم شب؟!..ترلان :همون شبه پر ماجرا دیگه..پسرا رو کردیم تو اتاق و حیوونا رو انداختیم به جونشون..از اون شب به بعد دیگه در موردشون حرفی نزدیم..چرا؟!..
تانیا نگاهش را بین ترلان و تارا چرخاند..جوابی برای سوال او نداشت..تارا که بی خیال مشغول خوردن صبحانه ش بود گفت :حالا چی شده یه دفعه یاد این موضوع افتادی؟!..بی خیال بابا..اونا حالمونو گرفتن ما هم تلافی کردیم..حالا هم مساوی شدیم و فعلا اتش بس اعلام کردیم..دیگه دردت چیه تو؟!..
ترلان اخم کرد :چی میگی؟..اصلا متوجه منظورم شدی؟..دارم میگم چرا دیگه در موردش حرف نزدیم؟..اصلا اون فیلم چی شد؟!..تانیا تک سرفه ای کرد و گفت :پیش منه..تو اتاقم..چطور مگه؟!..
ترلان بی تفاوت شانه ش را بالا انداخت :هیچی..همینجوری پرسیدم..اخه من گفتم ازشون فیلم بگیریم واسه سواستفاده تا حالشون گرفته بشه..ولی الان بیخودی افتاده یه گوشه و هیچ کاری هم بهش نداریم..
تانیا با کلافگی فنجانش را روی میز گذاشت و گفت :جونه هر کی که دوست داری بی خیال شو ترلان..من دیگه حوصله ی جار وجنجال ندارم..بذار یه مدت راحت باشیم..از وقتی پامون رو گذاشتیم اینجا یه روز خوش نداشتیم..همه ش یا ما به جونه افتادیم یا اونا خواستن کارای ما رو تلافی کنن..بذار لااقل یه مدت اروم باشیم..
———

🔞تو سن ١٨ سالگي حامله شدي اخه تو چطور نتونستي خودتو....😱

با احساس لبامو میخورد و منم کم کم داشتم کنترلم رو از دست میدادم...نه نباید بذارم این اتفاق بیوفته .....با دستی که رو
سینش بود هلش دادم عقب...رایان که دید میخوام جدا شم حلقه ي دستاش رو محکمتر کرد و با شدت بیشتري به كارش ادامه داد... كه از ناله ي من در باز شد.....😱

🔞💦براي خواندان ادامه ى رمان افراد بالاي ٢٤ وارد شوند💦🔞👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAE7wX-eHjbRqMti9aw

🚩#ما_سه_نفر

لینک قسمت اول 👇
https://telegram.me/romankhoni/6953

#قسمت_صدونوزده

رایان این را نمی خواست..این مدتی را هم که هانی و وجودش را تحمل کرده بود صرفا به خاطر بدهی بود که به پدرش داشت..تا از این طریق مهلت بیشتری بگیرد و یا اینکه از جایی این پول را جور کند..ولی حالا با پیشنهاد راشا تا حد زیادی وسوسه شده بود..
راشا :چی میگی؟..رایان نگاهش کرد..مردد بود :فعلا می خوام در موردش فکر کنم..فرداشب جوابت رو میدم..راشا با لبخند سرش را تکان داد :اوکی..فقط یادت باشه رادوین چیزی از این قضیه نفهمه..چون بی برو برگرد چوب لای چرخمون میذاره..
رایان با تعجب نگاهش کرد..با اخم گفت :چرخمون؟!..چرا جمع می بندی؟!..مگه فقط من..راشا میان حرفش پرید و با شیطنت گفت :نخیـــــر..خواب دیدی خیر باشه..فکرکردی همینجوری ولت می کنم بری واسه خودت میلیاردر بشی؟!..منم هستم ..منتها روش هامون با هم فرق می کنه..من سی خودم تو هم سی خودت..تو که میگی زرنگی پس مطمئنم زود دختره عاشقت میشه..منم کار خودمو بلدم..تو هم اگر قبول نکنی من عقب نمی کشم..انتخابم رو هم کردم..
رایان که از حرف های راشا لحظه به لحظه متعجب تر می شد گفت :چی میگی تو؟!..کدوماشون؟!..راشا خندید و گفت :تو چی فکر می کنی؟..رایان با تردید لب باز کرد :ترلان؟!..راشا به نشانه ی نه سرش را تکان داد..رایان :خب تانیا هم که بهت نمی خوره..پس..می مونه کوچیکه..تارا؟!..راشا تو هوا بشکن زد وبا لبخند سرش را تکان داد :ایول همینه..کوچیکه واسه من..دومی هم که همون ترلان باشه واسه تو مناسب تره..قبلا هم که باهاش برخورد داشتی..
رایان پوزخند زد و روی تخت نشست :اره..اونم چه برخوردی..راشا :حالا هر چی..باید از پسش بر بیای..اوکی دادی دیگه ؟..رایان:هنوز نه..فرداشب بهت میگم..راشا :باشه..فرداشب جوابت رو بهم بگو تا بگم نقشه م چیه..رایان :باشه..راستی تا اونجا رفتیم ولی دست خالی برگشتیم..مگه قرار نبود فیلم رو برداریم؟!..راشا خندید و گفت :بهتر از فیلم گیرمون اومد پســــــر..
بعد هم انگشت اشاره و شصتش را به نشانه ی شمردن پول بالا اورد..
رایان خندید و گفت :خیلی کلکی..راشا با خنده جواب داد:چاکریم داش رایان..شاگرد شماییم..
رایان :حالا تو که واسه خودت نقشه می کشی و فکر همه جاشو می کنی..فکر رادوین رو هم کردی؟..اگر فهمید چکار می کنی؟!..
راشا :نمی فهمه..اگر هم فهمید میگیم عاشق شدیم..کاری نداره..رایان :اره اونم باور می کنه..راشا :تو رو شاید باور نکنه ولی واسه من رو باور می کنه..رایان :چطور؟!..راشا:خب دیگه..دلیلش رو بعد می فهمی..حالا هم پاشو برو می خوام بخوابم..
رایان از روی تخت بلند شد و به طرف در رفت: نمی دونم اخرش چی میشه..ولی فکرمو بدجور به خودش مشغول کرده..شب خوش..
راشا سرش را تکان داد..روی تخت نشست و گفت :برو بخواب..خیالت هم تخت باشه..فکر همه جاشو می کنیم..مطمئن باش بی گداربه اب نمی زنیم..اخرش هم خوب تموم میشه..به نفع هر دوتامون..برو از الان رویای پولدار شدنت رو ببین که بعد دیگه فرصتش هم برات پیش نمیاد..نمی دونی چه خواب هایی واسشون دیدم..معرکه ست..
دراز کشید..رایان با لبخند سرش را تکان داد و با ذهنی درگیر از اتاق بیرون رفت..

❌ #توجه:جهت دریافت نسخه بدون #سانسور رمان #ما_سه_نفر کلیک کنید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
———

🔞تو سن ١٨ سالگي حامله شدي اخه تو چطور نتونستي خودتو....😱

با احساس لبامو میخورد و منم کم کم داشتم کنترلم رو از دست میدادم...نه نباید بذارم این اتفاق بیوفته .....با دستی که رو
سینش بود هلش دادم عقب...رایان که دید میخوام جدا شم حلقه ي دستاش رو محکمتر کرد و با شدت بیشتري به كارش ادامه داد... كه از ناله ي من در باز شد.....😱

🔞💦براي خواندان ادامه ى رمان افراد بالاي ٢٤ وارد شوند💦🔞👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAE7wX-eHjbRqMti9aw

🚩#ما_سه_نفر

لینک قسمت اول 👇
https://telegram.me/romankhoni/6953

#قسمت_صدوهجده

رایان و راشا که پشت دیوار سالن ایستاده بودند..تمام حرف های دخترا رو واضح و روشن شنیدند..هر دو با تعجب نگاهی به هم انداختند..
رایان خواست حرف بزند که راشا جلوی دهانش را گرفت..هر دو از همان راهی که امده بودند برگشتند..روی پشت بام ایستادند..نفس حبس شده یشان را بیرون دادند..
رایان:تو هم شنیدی؟!..3 میلیــــارد..پسر عجب خر شانسن اینا..
راشا سرش را تکان داد و روی بام رو به شکم دراز کشید:اره..همه ش رو شنیدم.. بریم تو ویلا ..باهات کار دارم..******************هر دو وارد اتاق راشا شدند و در را بستند..رادوین توی اتاقش بود..
راشا رو به رایان کرد وگفت :پسر یه نقشه کشیدم در حد المپیک..فقط دعا کن جواب بده..
رایان مشکوک نگاهش کرد :چی می خوای بگی؟!..ببین من خودم استاد زرنگ بازی واین حرفام..پس حرفتو نپیچون صاف و پوست کنده بزن..
راشا صندلی جلوی اینه را برعکس کرد و نشست..دستانش را روی پشتی صندلی گذاشت..
راشا :خوب گوش کن ببین چی بهت میگم..اول از همه باید قول بدی چیزی از این حرفایی که بینمون رد و بدل میشه بیرون از اینجا اللخصوص پیش رادوین درز نکنه..می دونم دهنت سفت و قرصه ولی محض احتیاط لازمه..پس یاالله..
رایان سرش را تکان داد :خیلی خب..قول میدم..فقط نپیچون و حرفتو بزن..چی تو سرته؟!..البته فکر کنم بدونم..
راشا ابرویش را بالا انداخت و گفت :اِِِِِِِ..می دونی؟!..خب بگو..رایان :تو بگو..اگردرست بود بهت میگم ..راشا نفس عمیقی کشید..سرش را تکان داد وگفت :تو از هانی خوشت میاد؟!..رایان که نگاهش رنگ تعجب داشت جواب داد : این چه ربطی به..راشا :تو جواب منو بده..بهت میگم..رایان:خب نه..حتی نمی خوام یه دقیقه تحملش کنم..
راشا انگشتش را رو به رایان تکان داد :می خوای از شرش خلاص بشی یا نه؟!..رایان : نمی تونم..واسه همون قضیه ای که بهت گفتم..کم کم دارم نرمش می کنم تا با پدرش صحبت کنه..
راشا نگاه خاصی بهش انداخت و گفت :خب اگر من یه راه جلوی پاهات بذارم که دیگه نیازی به نرم کردن هانی و پدرش نداشته باشی و تا اخر عمرت هم اقای خودت باشی چی؟!..
رایان کلافه نگاهش کرد :ببین همون اول گفتم صاف و پوست کنده حرفتو بزن..پس بگو و خلاصم کن ..
راشا لبخند زد..از جایش بلند شد..همانطور که طول وعرض اتاق را قدم می زد گفت :تو یه راه دیگه هم داری..اونم اینه که با یکی از همین دخترا ازدواج کنی..
رایان با تعجب گفت :کدوم؟!..نکنه..اون سه تا رو میگی؟!..راشا سرش را تکان داد :دقیقا..از بینشون یکی رو انتخاب کن..
رایان اخم کرد:لازم نکرده..تو هم با این پیشنهادای طلاییت..من دوست ندارم باهاشون هم کلام بشم از بس قُد و یه دنده ن..اونوقت برم خواستگاریشون؟..عمرا اگر همچین غلطی رو بکنم..
راشا پوزخند زد :دلت خجسته ست داش رایان..واسه خودت تند تند نوشابه باز نکن ..اونا هم منتظر نیستند تو بری خواستگاریشون..اصلا کی گفت بری خواستگاری؟..باید کاری کنی که طرف عاشقت بشه..چه می دونم یه علاقه ای چیزی..جوری که بهش گفتی جونت رو بده دو دستی تقدیمت می کنه چه برسه به پول و این حرفا..خب چی میگی؟!..
رایان به فکر فرو رفت..پیشنهاد راشا وسوسه کننده بود..یاد حرف های امروز هانی افتاد " رایان عزیزم من دیگه طاقتم تموم شده..چرا انقدر دست دست می کنی؟..من با پدرم در موردت صحبت می کنم..دیگه همه چیز حله..همین که پدرم از موضوع من و تو با خبر بشه کارتمومه و می تونی بیای خواستگاری..فقط کافیه بهم اوکی بدی..بقیه ش با من "..

❌ #توجه:جهت دریافت نسخه بدون #سانسور رمان #ما_سه_نفر کلیک کنید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
———

🔞تو سن ١٨ سالگي حامله شدي اخه تو چطور نتونستي خودتو....😱

با احساس لبامو میخورد و منم کم کم داشتم کنترلم رو از دست میدادم...نه نباید بذارم این اتفاق بیوفته .....با دستی که رو
سینش بود هلش دادم عقب...رایان که دید میخوام جدا شم حلقه ي دستاش رو محکمتر کرد و با شدت بیشتري به كارش ادامه داد... كه از ناله ي من در باز شد.....😱

🔞💦براي خواندان ادامه ى رمان افراد بالاي ٢٤ وارد شوند💦🔞👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAE7wX-eHjbRqMti9aw

🚩#ما_سه_نفر

لینک قسمت اول 👇
https://telegram.me/romankhoni/6953

#قسمت_صدوهفده

رایان به قد و هیکل راشا نگاه کرد و با لبخند گفت:ولی تو شب بهتر به چشم میایا..حالا بذار بگردم دنبال شباهت..
راشا چپ چپ نگاهش کرد که رایان اروم خندید :خیلی خب چشماتو چپ نکن اونوقت دیگه نمیشه بهت گفت شباهتی به اون موجود پشمالو نداری..حالا چجوری بریم تو؟!..
راشا به اون طرف پشت بام اشاره کرد :کاری نداره..فقط باید بتونیم از روی این آردوازا رد بشیم..مجبوریم سینه خیز بریم..اونطرف مثل اینطرف پنجره ی نور گیر داره..از دریچه ش میریم تو..
رایان سرش را تکان داد :بعد که رفتیم تو اقای نابغه می خوای چکار کنی؟..نکنه..راشا میان حرفش پرید : بقیه ش رو بعد می فهمی..
روی پشت بام رو به شکم خوابید .. دستاش رو به لبه ی شیروانی گرفت و خودش را روی ان کشید..
رایان هم مشابه کارهای راشا را انجام می داد..همانطورکه راشا گفته بود دریچه ی نور گیر همان قسمت از پشت بام قرار داشت..
راشا هلش داد..خیلی اروم باز شد..چون تابستان بود کسی به فکر بستن دریچه نیافتاده بود..هر دو از همانجا وارد ویلا شدند..
دخترا توی سالن نشسته بودند..هر سه توی فکر بودند..ذهنشان درگیر ارثیه ای بود که از جانب عمه خانم به انها تعلق گرفته بود..هنوز هم باورشان نمی شد..
تارا :شماها باورتون میشه همچین چیزی اتفاق افتاده باشه؟!..تانیا شانه ش را بالا انداخت و گفت :خب نه..ولی حقیقت داره..
ترلان بشکنی زد وگفت :همین مهمه..اینکه دروغ نیست و حقیقت داره..وای بچه ها میگن یه شبه میلیاردر شدن فقط تو خوابه ها الان می تونم بگم همه ش کشکه..کی گفته فقط تو خوابه؟..من که تو بیداری دارم می بینم کپ کردم..وای اصلا حال و هوام یه جوریه..شماها چی؟!..
تانیا با لبخند سرش را تکان داد :منم همینطور..چند روز دیگه دانشگاهها باز میشه و باید ذهنمون رو بذاریم رو درس ..ولی اینجوری تموم فکرمون درگیر شده..
تارا روی کاناپه لم داد و گفت :من که خیالم از این جهت راحته..با این 1 میلیاردی که بهم رسیده خیلی کارا می تونم بکنم..ولی فعلا بی خیالش میشم تا به وقتش..
ترلان لباش رو به نشانه ی اعتراض جمع کرد :اوهو..چه پیش پیش واسه خودش نقشه هم می کشه..یادت نره ما همینجوریش خودمون کلی سرمایه داریم که از بابا بهمون رسیده..ولی خب تا حالا نشده که یه شبه 1 میلیارد جیرینگی بره تو حسابمون..درسته هنوز کاراش انجام نشده و فعلا در حد حرفه ولی خب همینش هم غنیمته..
تارا :خوبه خودت جواب خودتو میدی..خب همین دیگه..ما هر سه صاحب 3 میلیارد پول شدیم..اونم ارثیه از طرف عمه خانم..کم چیزیه؟!..
تانیا در جوابش گفت :نه..کم نیست..ولی فعلا روش حساب نکنید..در موردش هم حرف نزنید..بذارید ببینم چی میخواد بشه..
ترلان خندید و با شیطنت نگاهش کرد :چیه می ترسی از فردا همه بفهمن سه تا دختر میلیاردر اینجا زندگی می کنه و خواستگارا جلوی ویلا صف بکشن؟!..
تانیا پوزخند زد :برو بابا چه دل خوشی داری تو..در کل گفتم..حواستون رو جمع کنید..می دونید که اطرافمون گرگ زیاده..
تارا :خیلی خب..خوبه ما قبلش هم پولدار بودیم..منتها الان چند برابر شده..دیگه بچه نیستیم که هر کس و ناکسی اومد جلو بگیم ایول همونی هستی که می خواستم..بزن بریم..
ترلان خندید و گفت :برید کجا؟..محضر؟..تارا با تمسخر نگاهش کرد :پ نه پ..بستنی فروشی..
هر سه خندیدند

❌ #توجه:جهت دریافت نسخه بدون #سانسور رمان #ما_سه_نفر کلیک کنید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
———

🔞تو سن ١٨ سالگي حامله شدي اخه تو چطور نتونستي خودتو....😱

با احساس لبامو میخورد و منم کم کم داشتم کنترلم رو از دست میدادم...نه نباید بذارم این اتفاق بیوفته .....با دستی که رو
سینش بود هلش دادم عقب...رایان که دید میخوام جدا شم حلقه ي دستاش رو محکمتر کرد و با شدت بیشتري به كارش ادامه داد... كه از ناله ي من در باز شد.....😱

🔞💦براي خواندان ادامه ى رمان افراد بالاي ٢٤ وارد شوند💦🔞👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAE7wX-eHjbRqMti9aw

 1  2  3  4  5  6  7  8  9  صفحه بعدی